چوب فلک

معلم دینی ما بود . قیافه اش معمولی بود اما وقتی حرف می زد ، به آدم آرامش می داد . چند  
جلسه ای بود که قصه موسی و فرعون را با آب و تاب تعریف می کرد .وقتی حرف می زد  ، همه سراپا گوش می شدیم و با لذت به حرف های او گوش می دادیم . نمی دانم چرا   
هروقت از غرور و تکبر فرعون می گفت ، قیافه معلم علوم ، پیش چشم ما مجسم می شد .  
معلم علوم ما خیلی طرفدار شا ه بود . خانمش هم بی حجاب بود . چند باری که خانمش  را با اتومبیل مدل بالاو خارجی خودآورده بود کنار مدرسه ، یواشکی او را نگاه کرده   
و یاد حرف آقای انصاری افتاده بودیم . یزدلی دوستم ، که به خاطر قیافه قناس و   
لباس های وصله دارش ، لقب دلقک ! را از فندقی هدیه گرفته بود ، گفت :


-ناکس به جای درس دادن ، مرتب از شاه و خدمتش به این مردم میگه.  

-آره میگه ملت نمی فهمن و قدر این شاهو نمی دونن . شاه مارو به دروازه تمدن بزرگ  

رسونده و چند سال دیگه وارد این دروازه می شیم .از یه مشت بی سواد و پاپتی آدم   درست کرده . دانشگاه ساخته .صنعت رو روبراه کرده . حیف این شاه که بر این ملت ،  
پادشاهی می کنه . حیف !  
- همیشه خدا مزخرف میگه . تازه گفته که امروز هم امتحان می گیره. از سه بخش .من   

که نفهمیدم چطور درس داده . تو فهمیدی ؟  
-نه به خدا . منم نفهمیدم .به جای درس دادن اسم رو بچه ها میذاره یا پز ماشین و پست و  

مقام زن شو می ده .  
-باید یه کاری بکنیم .
 
-به بچه ها میگیم که سر جلسه امتحان نروند . 

-یعنی اون کاری که آقای انصاری می گفت ؟ درسته ؟ آقای انصاری می گفت اع .. اع ....
 
-اعتصاب . 

-آره اعتصاب کنیم . 

-ولی اخراجمون می کنن . 

-نه نترس . عرضه شو ندارن . همه دانش آموزان یه کلاس رو که اخراج نمی کنن . 

اقای فندقی معلم علوم ما با قیافه درهم و صدایی عصبانی گفت :  

-میگم بیایید بیرون . مثه بچه آدم امتحان بدین . 

قربانی که همیشه به من پول می داد تا زنگ های هنر برایش خط بنویسم و نقاشی بکشم ،گفت 

-آقا ما هیچ چیزی از علوم نفهمیده ایم !  

-به درک که نفهمیده اید .اگه نیایید به همه صفر می دهم . بی شعورها . گدا گشنه ها !   

نمی توانید درست و حسابی دماغ تونو بگیرید ، برا من اعتصاب می کنید ؟  
هیچ کس سر جلسه نرفت . حتی احمدی که خیلی لاغر بود و به شدت از فندقی  
 می ترسید، تکان نخورد . او موقع فروش باقلا هایم در کنار خیابان به من کمک می کرد .  آن روز با دیدن قیافه افروخته و رگ های گردن معلم علوم که بیرون زده بود ،   کلی کیف کردیم . 
فردا صبح انگار که بچه ها قدرت دیگه ای پیدا کرده بودند . حتی طرز نگاه آنها هم  
 فرق کرده بود .  
آقای انصاری مرا که دید با احترام دست داد و گفت :  

-احسن . گل کاشتی ! 

-دیروز و میگین ؟  

-آره .واقعا گل کاشتین .
 
قیافه آقای انصاری خیلی خندان و مهربان بود . با این حال احترامی که از من می گرفت   

، برای من خیلی مهم بود . حس می کردم آدم بزرگی شده ام . کنار او که بودم یک   
حس عجیبی به من دست می داد .حسی که گفتنی نیست . آقای انصاری گفت :  
-ببین فرهادی ، من تو را مسوول کتابخونه می گذارم . اما یه سری کتاب های عاشقانه  
 و ناجور توی کتابخونه است ، یواشکی اونارو بردار و بسوزان . من جای اونا   
کتاب های مذهبی می گذارم . فهمیدی ؟  
-آره  

ده بیست تا کتاب ناجور کتابخانه را معرفی کرد . من هم آنها را در کیفم می گذاشتم و  

یکی یکی به خانه می بردم . صدای آقای انصاری توی گوشم می پیچید : 
-اونارو بسوزون . 

تو ی دلم گفتم :  

-نه حیفه . اونارو می خونم ببینم چی نوشته که این قدر ناجورن ! 

و شروع به خواندن آنها کردم . عجب کیفی داشت . پدرم گفت : 

-این همه کتاب نخون . اینا که برا تو نون و آب نمی شه . اصلا درس رو ول کن .   

با خودم بیا بنایی . به اوسام میگم کار یادت بده . سر دو سال ؛ خودت اوسایی .   از باقلا فروشی کتار خیابان هم بهتره .  
صدای مادرم از روی تخته قالی بافی در آمد : 

-ولش کن بچه مو .چکارش داری ؟ مگه من میذارم بی سواد بار بیاد . برو شکر خدارو  

بکن بچه به این با استعدادی داری . کنار خیابون تو سرما و گرما دست فروشی می کنه ،  
خرج تحصیل شو در میاره . بچه ام امسال سیکل شو می گیره .  
روزی که آقای انصاری را گرفتند هرگز از یادم نمی رود . توی دفتر مدرسه گیرش   

انداخته بودند . سرو صورتش خونین بود و به دست هایش دستبند زده بودند . جلو چشم   همه ما او را به طرف اتومبیل پلیس می کشاندند . سرش را بالا گرفته بود. اما نمی دانست   
که چقدر توی دل ما جا دارد . تمام آن شب را نخوابیدم . همه اش فکر می کردم که چرا آدم  
به این خوبی را گرفته اند و لی عقلم قد نمی داد . فقط می دانستم به شاه ربط دارد .   
چون او همیشه از شاه بدش می آمد . فردا صبح معلم ورزش ما گفت : 
-امروز می رویم ورزشگاه ؛ برای چهارم آبان تمرین کنیم . 

دلم هوری تو ریخت . سال قبل ، از اینکه ما را برای جشن تولد شاه در روز چهارم آبان  

می بردند ،کلی قیافه می گرفتیم . در ورزشگاه بزرگ شهر به هر کدام از ما لباس ورزشی  
یک شکل می دادند و بعد حرکات رقص مانندی را همراه موزیک زنده که نوازنده هایش کنار  
ما بودند ، انجام می دادیم . عجب کیفی داشت . صدای طبل ، شیپور و آهنگ خوشی که  
نواخته می شد . اما حالا که آقای انصاری را برده بودند ، از معلم ورزش ، شاه و تعظیم   
جلو مهمانان جایگاه بدم می آمد . به معلم ورزش گفتم :  
-آقا ما نمی آییم ورزشگاه . 

-چرا ؟
 
-دوست نداریم . 

-ببین فرهادی منکه معلم دینی ات نیستم ، نازتو بکشم . درس خونی باش .   

یکی یک دونه ای باش .این کار دیگه شوخی بردار نیس . یا میایی یا فلک می شی . 
-آخه چرا ؟  

-چرا نداره . چیزی که مربوط به شاهه شوخی بردار نیست . گفته باشم .  

-نه . من نمیام . 

سوزش گونه ام و دست بزرگ معلم ورزش را بر روی آن حس کردم و بعد باران مشت  
 و لگد و توسری . مرا کشان کشان به طرف دفتر برد . حالا که آقای انصاری را گرفته   بودند ،کسی نبود تا از من دفاع کند . مدیر مدرسه گوشم را پیچاند و گفت :  
-بگو که اون کتاب های کتابخانه را کجا بردی هان ؟  

-من ؟ من از اونا خبر ندارم !  

-احمق . فکر کردی نمی دیدم اونارو می اندازی تو کیفت و می بری ؟ به خاطر این   

مرتیکه انصاری چیزی نمی گفتم . همه رو میاری و میذاری سر جاش . 
-چ.. چشم .. میارم  

معلم علوم زد تو سرم : 

-خاک بر سر گوساله! اعتصاب راه می اندازی؟حالا پسر رحمان عمله هم برا من آدم شده ! 
 
فلک را آوردند . از چوب فلک خیلی کم استفاده می کردند و بیشتر اوقات شلاق را کف دست  

آدم می زدند . فلک مال دانش آموزان خیلی خیلی تنبل و بد بود . تازه بیشتر اوقات هم   برای ترساندن بچه ها استفاده می کردند و فقط آن را نشان می دادند و واقعا کسی را   
فلک نمی کردند . ولی آن روز ، واقعا مرا فلک کردند . دو پایم را با هم درون  
تسمه لاستیکی نهاده و تاباندند . جفت پاهایم و چوب فلک بر هم دوخته شدند .   
معلم علوم کف پایش را با آن کفش نوک تیز و زمختش؛ تخت سینه من نهاد و سرم را بر  
زمین چسباند . یک سر چوب فلک را معلم علوم و سر دیگرش را معلم ورزش گرفته بودند   و شلاقش را هم مدیر مدرسه می زد؛ با غیظ و نفرت :  
-باید آدم بشی . فهمیدی ؟ حالا کتاب می دزدی ؟ حتما می فروشی کمک خرج بابای گدا  

گشنه و عمله ات کنی ؟  
در حالی که از شدت درد به خود می پیچیدم ،توی دلم گفتم :  

-حالا می فهمم که چرا آقای انصاری را گرفتند . بردند تا فلک اش کنند ! 

 خیلی دلم می خواست تا از ته دل برای بی کسی و تنهایی خودم و آقای انصاری گریه کنم ،   

اما یاد حرف های او افتادم و گریه ام را نگه داشتم. همان جا از خودم دلگیر شدم. چون  
به حرف آقای انصاری گوش نکرده و کتاب ها را نسوزانده بودم . تصمیم گرفتم همه آنها   
را یکجا بسوزانم تا داغ شان ، بر دل مدیر مدرسه بماند . 

پایان ---نوشته : محمد رضا عباس زاده –کاشان
  


مطالب مشابه :


داستان کوتاه چوب فلک -داستان های انقلاب اسلامی

از چوب فلک خیلی کم استفاده می کردند و بیشتر اوقات شلاق را کف دست آدم می زدند . فلک مال دانش




غلغلک دادن کودک به عنوان تنبیه بدنی

از زمانی که علم روانشناسی به وجود امد و کم کم ثابت شد که تنبیه بدنی کودکان اعم از شلاق زدن




چوب و فلک چیست ؟؟

چوب و فلک کف پا با کمربند چرمی زخیم یا نازک و باریک که بیش تر به شلاق شبیه




چوب فلک

از چوب فلک خیلی کم استفاده می کردند و بیشتر اوقات شلاق را کف فلک مال دانش آموزان خیلی خیلی




گلدسته ها و فلک به نقل از سایت دیباچه

ادبستان ارسباران - گلدسته ها و فلک به نقل از سایت دیباچه که کف پام سوخت؛ اما شلاق نبود.




نظام آموزشی و تنبیه بدنی

از مهمترین ابزارهای تنبیه بدنی می توان به ترکه ، چوب فلک ، شلاق ، تسمه ، سیلی و لگد اشاره کرد .




نظام آموزشی و تنبیه بدنی

از مهمترین ابزارهای تنبیه بدنی می توان به ترکه ، چوب فلک ، شلاق ، تسمه ، سیلی و لگد اشاره کرد .




مکتبخانه و تاریخچه مدرسه در ایران و کشورهای اروپایی

چوب و فلک و تنبیه و توبیخ جزء لاینفک تعلیم و تربیت بود که فلک و شلاق معمولا نزدیک دست




برچسب :