تعطیلات عیدانه!

سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره شدم. از گشنگی داشتم هلاک میشدم اما حتی آبمیوه ای هم که رفتم خریدم رو هم نمی تونستم قورت بدم. دیدم چاره ای نیست، زنگ زدم به پارسا و گفتم حالم اصلا خوب نیست و کلاس زبانم رو نمیرم. به جاش بیا دنبالم و زود بریم طناز رو از مهد بگیریم و بعد بریم دکتر. بیچاره از هولش کلی زودتر اومد اما من تا 4:30 تو شرکت بودم!

خلاصه طناز رو گرفتیم و سریع رفتیم دکتری که دوقلوها بهم معرفی کرده بودن. خیلی نزدیک خونمون بود. مطبش خیلی قدیمی و درب و داغون بود. حسابی خورده بود تو ذوقمون. پارسا هی غر میزد که پا شو بریم یه دکتر دیگه. با کلی زور نگهش داشتم. طناز هم که همه مجله های روی میز رو استاد کرده بود! بعد از 45 دقیقه انتظار بالاخره دکتر اومد و بعد از دو سه تا مریضی که دید، نوبت من شد.

وقتی معاینه ام کرد گفت یه جور عفونت ویروسی قویه که خیلی دردناکه و درمانش طولانیه (تقریبا دو هفته!). گفتم خیلی دردش وحشتناکه و دو روزه هیچی نتونستم بخورم. سه تا آنتی بیوتیک داد و دو تا پماد. یکی از پمادها رو باید هر دو سه ساعت یه بار، با گوش پاک کن بمالم ته گلوم و روی زبونم! اون  یکی رو هم ده دقیقه قبل از غذا باید بزنم در مواضع دردناک تا سر بشه و بتونم یه چیزی بخورم و درد اذیتم نکنه. تو قرصهام، یه قرص مسکن هم داده که وحشتناک خواب آوره! یعنی این چند روز یه سره عین معتادها از این ور افتادم اون ور! همش افقی بودم. بعد از دو هفته هم باید برم تا بازم ویزیتم کنه. خدا رو شکر خیلی دردم کمتر شده و حداقل میتونم غذا بخورم و از همه مهمتر آب دهنم رو قورت بدم!!!

از مطب که برگشتیم رفتیم داروخانه تا داروهای من رو + یه سری خرید واسه طناز (مثل پنپرز و سرلاک و ...) بخریم. تو اون فاصله رفتم رو ترازوی داروخانه خودم رو وزن کردم. در کمال تعجب دیدم شدم 59!!! تازه توجه داشته باشید که من همیشه یک کیلو آت و آشغال بهم وصله! (ساعت و گوشواره و دستبند و گل سر و ....) یعنی داشتم ذوق مرگ میشدم! همه ناراحتیم از گلو درده یادم رفت!

وقتی رسیدیم خونه، پارسا یه ذره استراحت کرد و بعد هم ساکش رو برداشت و رفت مسابقه. من هم با طناز مشغول بودم. یه یک هفته ای هست که ما.هوا.ره مون اوضاعش ریخته به هم. از شدت نویز اصلا هیچی نمیشه دید. همه کانالها به کل قطع شده و ما هم مجبوریم بشینیم هی تلویزیون وطنی نگاه کنیم! یه حسنش این بود که چند روز پیش بهنام صفوی رو آورده بودن تو یه برنامه ای. داشتم از ذوق می مردم! آخه من عاشق این بهنام خان هستم! اگه ما.هوا.ره وصل بود که امکان نداشت من فرصت  کنم بهنام جونم رو از تلویزیون ایران ببینم!

چهارشنبه صبح با پارسا اومدم سر کار. تو راه گفت نورا این هفته باید یه ذره حوصله کنی، چون هر شب دو تا دو تا مسابقه داریم و از سر شب باید برم تا 2 یا 3 صبح! کلی اول صبحی سرش جیغ  جیغ کردم. هی توضیح میداد که بابا دو تا تیم دادیم و تو دو سری باید مسابقه بدیم و از اونجایی که پارسا کاپیتان تیم و آقای گلشون هم هست باید تا اونجا که فرصت میکنه و میرسه، بره و تو هر دو تا تیمشون بازی کنه.

بعدش تو شرکت بودم. مثل همیشه گذشت. کلی با نادیا حرف زدم. خونه اش رو هم همشهری آگهی کردم واسه روز یکشنبه (یعنی امروز). یه شرکتی هم زنگ زد و گفت نظرمون مساعده و بیاید برای شرایط بعدی کار با هم صحبت کنیم که قرارش رو گذاشتیم واسه دوشنبه این هفته. راستش اصلا یادم نیست چه جور  جایی بود! دوشنبه یه مصاحبه دیگه هم دعوت شدم. تا ببینیم خدا چی میخواد.

از غروب چهارشنبه تنها بودم همش. چون پارسا رفت مسابقه و ساعت 2 صبح برگشت. پنجشنبه هم صبح پا شدم و بعد از حاضر  کردن طناز و آماده شدن خودم، مدارک رو برداشتم و رفتم پلیس +10 واسه کارت سوخت ماشین. ساعت 10:40 رسیدم اونجا. از متصدیش پرسیدم کجا باید وایستم؟ صف رو نشون داد و گفت تو این لاین. قبلش هم مدارکم رو دید و گفت کامله وایستا تا نوبتت بشه. ساعت 11:25 شد و فقط یه نفر جلوی من بود. یه دفعه زنیکه برگشت گفت بعد از این آقا کسی واینسته! دیگه مدارک تحویل نمیگیرم! داشتم شاخ درمی آوردم. گفتم یعنی چی؟ گفت ساعت کار ما تو ماه رمضون11:30 و الانم ساعت کاریمون تمومه! گفتم من 45 دقیقه است با یه بچه کوچیک تو این خراب شده تون که یه کولر هم نداره منتظر وایستادم، بعد تازه الان یادت افتاده که بگی ساعت کاریتون چنده!!! گفت دم در هم زدیم. گفتم زدید که زدید! من با خود شما حرف زدم و گفتی تو صف وایستا و ... گفتم دفعه قبل هم کلی الافم کردید و بعد یادتون افتاد سیستمتون قطعه! گفتم چه شکری دارید میخورید که همچین سر ساعت هم در طویله تون رو باید تخته کنید؟!!! ....... خیلی عصبانی بودم. با صدای بلند داشتم با زنه بحث میکردم. زنه هم هی غر میزد که شعورت نمیرسه، ساعت کاری داریم ما، نمیشه که هر کی هر وقت دلش خواست بیاد و .... دو تا پسرها پشت سر من بودن. هی سعی میکردن آرومم کنن. میگفتن خانوم عصبانی نشو، با زبون خرش کن! گفتم هزار سال منت یه همچین آدم بی شعوری رو نمیکشم. کارت سوختم فدای سرم. حیف من که بخوام با یه همچین آدمهای عقده ای و زبون نفهمی بحث کنم. بعد هم برگه ای که داده بود بهم رو پرت کردم تو صورت زنه و طناز رو بغل کردم و زدم بیرون. میدونم کار زنه خیلی اشتباه بود و خیلی راحت داشت از سر خودش باز میکرد همه رو اما نمیدونم چرا یهو اونهمه عصبانی شدم. شاید اونقدر پرخاشگری به زنه لازم نبود. نمیدونم اما خیلی خیلی عصبی شدم.

همه عصبانیتم رو هم سر پارسای بیچاره خالی کردم! زنگ زدم، تا برداشت شروع کردم به جیغ جیغ! گفتم بخاطر حواس پرتی تو من باید با یه مشت احمق بیشعور درگیر بشم و ... پشت تلفن خشک شده بود! هی میگفت چی شده؟! آخرش هم با غر غر قطع کردم.

تا خونه مامانم هم طناز پوستم رو کند. دو قدم راه میومد و میگفت بغلم کن. بغلش میکردم، صد متر نرفته میگفت بذارم زمین راه بیام. تو تاکسی هم با آهنگ رادیو پیام یه سره قر داد و از مسافرها و راننده دل برد!

وقتی رسیدم خونه مامانم از خستگی احساس میکردم یه کوه جا به جا کردم! چون صبحانه نخورده بودم، اول نشستم با کلی بدبختی صبحانه خوردم (بخاطر درد گلوم). بعد یهو هوس کردم برم آرایشگاه سر کوچشون واسه رنگساژ موهام. طناز رو دادم دست نادیا و خودم رفتم. این سری بهش گفتم برام بلوند دودی بکنه.

آرایشگاهه خیلی کوچیکه و اگه مشتریهاش از سه یا چهار نفر بیشتر بشن دیگه خیلی جا کم میاد. حالا تو همین فسقله جا برداشته یه تخت گذاشته واسه اپیلاسیون. اون روز هم مشتری داشت. البته اپیلاسیونکارش یه خانوم جوون دیگه بود. بعد جلوی تخت از این پارتیشن ها باز کردن. بدیش این بود که هم پارتیشنه توری بود و میشد اون طرف رو دید و هم اینکه جلوی تخت ادامه آینه های سالن بود و باز از تو آینه هم همه چی معلوم بود! این شد که من تا موهام رنگ بشه، تمام وقت نشستم به دید زدن اون خانومه و به قول معروف تا اعماق تهش رو دیدم!!! (هیز هم خودتونید! شما هم بودید همین کار رو میکردید! مطمئنم!!!)

موهام خیلی خوشرنگ شد و خیلی خوشم اومد. سریع برگشتم خونه مامانم. چون صبحانه دیر خورده بودم دیگه میلی به ناهار نداشتم. یه چای خوردم و بعد جلوی تی وی، زیر باد مستقیم کولر و روی زمین دراز کشیدم و داشتم ریور نگاه میکردم که خوابم برد. بعد احساس کردم یه چیزی اومد زیر سرم و یه ذره هم گرم شدم. فهمیدم بالش و پتوئه که مامانم برام آورده. یه دو ساعتی شیرین خوابیدم! یه بار وسطهاش بیدار شدم دیدم طناز هم اومده و کنارم خوابیده و دستهای کوچولوش رو انداخته دور گردنم.

از صدای نادیا که بالای سرم نشسته بود و غر میزد بیدار شدم. میگفت این چرا اینقدر میخوابه!؟ حوصله ام سر رفت. هم خودش خوابیده هم بچه اش. خوابالوها! و ... پا شدم نشستم. بعد از چند دقیقه طناز هم بیدار شد.

رفتم سر گاز و دیدم مامانم یه عالمه کوکو سیب زمینی شکم پر درست کرده واسه افطار بچه ها. چند تاش رو آوردم و با جوجم عصرونه خوردیم. پشت بندش هم چند تا چای خوردم. نادیا میگه نورا دقت کردی تو غیر عادی چای میخوری؟! مگه میشه؟! هر 5 دقیقه یه بار هم که ازت سوال بشه چای میخوری یا نه، تو میگی آره!! برو خودت رو به دکتر نشون بده!

بعد تازه داشتیم با جوجم وسط سالن با آهنگهای پی ام سی قر میدادیم که یهو مامانم برگشت گفت نورا خانوم سبزیت رو کی میاری؟ گفتم سبزیه چی؟ گفت مگه فردا اول ماه نیست؟! مگه سومین آش نذریت رو نباید بپزی؟! یهو قر تو کمرم خشک شد! گفتم اصلا یادم نبود. گفت از خرید دفعه قبلیت واسه آش، حبوباتت مونده اما باید رشته و سبزی و کشک بخری.

بدو بدو حاضر شدم و رفتم از سر خیابونشون از این مغازه ها که سبزی تازه داره و همونجا میریزه تو دستگاه و خرد میکنه، سبزی بخرم. از شانسم بسته بود و مغازه کناریش گفت تا بعد از تعطیلات نمیاد. یعنی یکساعت تمام تو همه خیابونهای اطراف چرخیدم. حتی تو سوپرمارکتها از این فریز شده ها هم پیدا نمیشد. گریه ام گرفته بود. زنگ زدم به مامانم. خونسرد برگشته میگه عیب نداره، اگه نیست بیا من سبزی آش دارم! گفتم داشتی و من رو سه ساعت اسیر خیابونها کردی؟! گفت تو نپرسیدی! تازه آش نذریه و باید همه چیش رو خودت بخری نه اینکه از من بگیری!

داشتم برمیگشتم خونشون، سر کوچه شون یه مغازه بزرگ لبنیاتی هست. رفتم که کشک بخرم، تا آماده کنه دیدم به به رشته هم داره. رشته هم خریدم. تا اومدم پولش رو بدم دیدم یه خانومی اومد و ازش سبزی خشک خرید. گفت واسه آش میخواد. ازش پرسیدم با این سبزیها خوب میشه؟ گفت عالی میشه، من همیشه از اینها میریزم. من هم خوشم  اومد و خریدم.

رسیدم خونه دیدم طناز حوصله اش سر رفته. بچه ام رو زدم زیر بغلم و زدیم بیرون. بردمش پارک همون نزدیکی. برگشتنی بخاطر عید، شیرینی خریدم و یه مقداری هم خرت و پرت.

تا ساعت 12 شب خونه مامانم بودیم. کلی حرف زدیم و خندیدیم و حالم خوب بود. آخر شب محمد رفت واسمون قلیون درست کرد و من و نادیا نشستیم به کشیدن. بابام هم پیشمون نشسته بود و داشتیم حرف میزدیم. بعد مامان بستنی آورد. نادیا نخورد اما من یه پیاله کوچولو  خوردم. نمیدونم بخاطر قلیون بود یا بستنی یا قرصم که همون موقع خوردم، اما یهو حالم بد شد. حالت تهوع وحشتناک گرفتم. قندم افتاده بود. تمام تنم یخ کرد و میلرزیدم. همون موقع پارسا اومد دنبالمون و چون دیروقت بود نیومد تو. با همون حال رفتم سوار ماشین شدم. پارسا داشت سکته میکرد. وقتی دستم رو گرفت گفت نورا الان از سرما می میری! بعد وقتی گفتم حالت تهوع دارم رسما قبضه روح شد! هی میگفت نکنه حامله ای!!!!

رسیدیم خونه و فقط مانتو و شالم رو درآوردم و خوابیدم. دیگه هیچی نفهمیدم تا فردا صبح ساعت 10 که با بوسهای طناز بیدار شدم. بعد از صبحانه و جمع کردن خونه، سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانم. تا ما برسیم نادیا آش رو آماده کرده بود. تا ظهر آشها رو پخش کردیم. مامانم هر چی گفت واسه فامیلهای پارسا ببر قبول نکردم. به جاش مامانم زنگ زد و دو تا از خاله هام اومدن و آش بردن.

عصر بازم قلیون درست کردیم که من از ترسم زیاد نکشیدم. بعد نادیا، نیما و رویا رو صدا کرد و باهاشون حرف زد. گفت که داره از شوهرش جدا میشه. میخواست که در جریان باشن. ازشون خواست که به کسی چیزی نگن و اگه یه وقتی شوهرش بهشون زنگ زد هم جواب ندن و .... وقتی جریان دعواشون رو مختصر و مفید توضیح داد و اینکه شوهرش چه کثافتکاریهایی میکنه، رویا زد زیر گریه! هی میگفت چقدر تحمل کردی و .... نیما از قبل در جریان بود اما وقتی حرفهای نادیا رو شنید حسابی بهم ریخته بود.

خلاصه تا غروب اونجا بودیم. بعد امید زنگ زد که نورا تو رو خدا پاشید بیاید خونه مادرجون. دلم براتون تنگ شده. هی بهانه آوردم اما وقتی گفت که فقط اونا اونجان، قبول کردم. وقتی به پارسا گفتم بریم خونه مامانت، داشت از ذوق هلاک میشد!

اینم بگم که وقتی موهام رو رنگ کردم، اولش خیلی خوشم اومد اما بعد دیدم تقریبا اون دو سه سانتی که ریشه موهام دراومده و دکلره نداره، رنگش با بقیه تفاوت محسوسی داره و اون خوشرنگی که موهام داره هیچ ربطی به ریشه موها نداره! رو مخم بود بدجوری. جمعه صبح رفتم پیش آرایشگره و گفتم بازم برام رنگ کنه! کلی دعوام کرد و گفت دختر حوصله کن. باید چند باری موهات شسته بشه بعدش دیگه این تفاوت رنگ دیده نمیشه. خلاصه قرار شد تا پنجشنبه دیگه صبر کنم و چند باری بشورمش و اگه بازم باب میلم نبود برم برام رنگ کنه.

جمعه شب هم که میخواستیم بریم خونه ننه پارسا، ترسیدم هستی بزنه تو ذوقم سر تفاوت رنگ ریشه موهام. دو ساعت جلوی آینه وایستادم و بهش مدل دادم. کلی پوش دادم و بعد هم دادمش بالا. بقیه رو هم محکم جمع کردم و یه عالمه هم تافت زدم. نتیجه خوب شده بود. گرچه واسه خودم هم خیلی غریب بود این قیافه و مدل مو. اما دوستش داشتم. پارسا هم میگفت خیلی بهم میاد.

ساعت 9 اونجا بودیم. در کمال تعجب دیدم تقریبا همه هستن! فقط پیام و مریم نبودن. جالب اینجاست که حتی بزرگترین داداش پارسا هم با سه تا پسرهاش اومده بود. حامد و هادی هم قهر بودن و باهمدیگه حرف نمیزدن. اما خدا رو شکر جو خوبی بود و همش به خنده و شوخی گذشت. من بیچاره هم دست تنها یه عالمه ظرف شستم! (راستی بازم فسنجون داشت ننه پارسا و بازم سرد آورده بود! بهش گفتم که آمارشون غلط از آب دراومده و هیچ کجای شمال فسنجون رو سرد نمیخورن. اصلا زیر بار نرفت و گفت کل گیلان و فومن و تالش و ... اینجوری میخورن!)

یه اخلاق بدی که خانواده پارسا دارن (از نظر من!) اینه که خیلی پیاز خام میخورن با غذاشون. بعد از غذا دیگه نمیشه با هیچکدوم حرف زد! حالم بهم میخوره از این کارشون. اونا هم میدونن که من خیلی بدم میاد، اوایل یه شوخی مزخرف میکردن و هی میومدن نزدیک من و به بهانه حرف زدن هی (ها) میکردن! (یعنی اینقدر بی فرهنگ هستن!). بعد از یه مدت پارسا حالیشون کرد که با من از این شوخی های چرت نکنن. اونشب مهدی (داداش بزرگشون) واسه اولین بار بود که فهمید من پیاز خام بدم میاد. هی به شوخی پیاز میداد دست پارسا که بخوره و شوخی میکرد. سر این جریان حرف کشیده شد به زنهای امروزی. داداشش بهم گفت نورا خانوم تو که از پیاز بدت میاد چه جوری واسه غذات پیاز سرخ میکنی؟ گفتم واسه اون بدم نمیاد در ضمن اکثرا از این آماده ها میخرم. هیچی دیگه این شد سوژه. اونقدر از محسنات زنش گفت که خدا میدونه. اینکه ترشی درست میکنه، یا 20 کیلو سبزی میخره پاک میکنه و .... بعد به جای من تند تند پارسا جوابش رو میداد! آخرش داداشش صداش دراومد و گفت پارسا یه دقیقه امان بده بذار خانومت خودش حرف بزنه!

بعدا یواشکی پارسا و هستی و بقیه اشون میگفتن هر چی که مهدی میگه الکیه و زنش خیلی شلخته و تنبله! از این زنها که حتی معمولی هم نیستن و به شدت تن پروره و خونش مثل سمساری میمونه و ... دیگه خدا عالمه!

شنبه هم از صبح که پا شدم مشغول درست کردن سوپ هفتگی طناز و ناهارمون و ... شدم. دو بار ماشین روشن کردم و حموم رفتم و طناز رو بردم حموم.

جمعه عصری نیماینا اصرار کردن  که شنبه بعداز ظهر بریم بیرون بگردیم و بعد هم شام دسته جمعی بریم یه رستوران سنتی. حتی قرار شد مامان هم بیاد. نادر هم گفت شاید خودش نتونه بیاد اما علی رو همراهمون میفرسته. بعد شنبه ساعت 3 بود که دیدم تلفن خونه زنگ میخوره. من داشتم به طناز میرسیدم. پارسا گوشی رو برداشت و جواب داد. تو حرفهاش هی اشاره میکرد بهم و بعد برگشت گفت نورا با شام تو لواسان موافقی؟! من فکر کردم نیماست گفتم آره خوبه. بعد همون موقع دیدم موبایلم داره زنگ میخوره. نگاه کردم دیدم نیماست! تا بردارم قطع شده بود. پارسا که قطع کرد گفتم با کی حرف میزدی؟! گفت هستی! گفتم قرار شام رو با هستی گذاشتی؟! مگه ما امشب با نیما و مامانم اینا قرار نداشتیم؟! کلا خودش رو زده بود به اون راه! میگفت قرار؟! با کی؟!! واسه چی؟! کی قرار گذاشتیم که من نفهمیدم؟!! در صورتیکه از اول تا آخر خودش اونجا بود و حتی پیشنهاد رستوران سنتی رو هم خودش داده بود. واسه اینکه با هستی بریم داشت همه چی رو کتمان میکرد. الکی الکی کلی بحث کردیم. از اونجایی که بحث و مجادله با پارسا کاری بس بیهوده است و جز گرفتن انرژی از آدم هیچ فایده ای نداره، من هم دیگه ادامه ندادم. دید خیلی ناراحتم، از در منت کشی دراومد. کلی قربون صدقه رفت تا راضیم کنه اما قبول نکردم.

نادیا زنگ زد و گفت نورا من میخوام برم بیرون یه ذره تنها باشم. خیلی روحیه ام خرابه و حوصله مامان اینا رو ندارم. اگه رفتید بیرون پسر من رو هم ببرید اگه نه که هیچی. میگفت حوصله رویا رو هم ندارم. من هم به کل حوصله ام پرید! به نیما زنگ زدم و گفتم بابای پارسا حالش بد شده و هیچ کس نیست ببردش دکتر، پارسا داره میبردش و دیگه نمیتونیم عصری بیایم بیرون. اونم قبول کرد و گفت اگه کاری پیش اومد خبر بده بیایم  کمک. از اینکه دروغ گفتم ناراحت بودم اما میدونستم هر بهانه ی دیگه ای که بیارم قبول نمیکنن و به زور راضیم میکنن که بریم.

پارسا کلی ذوق کرد. اما گفتم که با هستی اینا نمیام. گفت باشه پاشو بریم بیرون بگردیم. من هم گول خوردم. از خونه که رفتیم بیرون هستی زنگ زد. خلاصه که آخرش کوتاه اومدم و رفتیم اما قسم خوردم اگه ننه اش اینا باشن از همون دم در برمیگردم! که خدا رو شکر نبودن.

ماشینمون رو پارک کردیم و سوار ماشین اونا شدیم و رفتیم. شوهر بیشعورش از وسط راه دید که چقدر ترافیکه اما بازم حرف گوش نکرد و رفت سمت لواسان. هستی هم میگفت فقط اونجا رو دوست داره و به حرف امید و پارسا گوش نکرد. نتیجه این شد که ما موندیم تو یه ترافیک دو ساعته. طناز هم کلافه ام کرده بود و هی میخواست پیاده بشه. دقیقا مثل مسافرت شمالمون شده بود. با کلی معطلی و خستگی رسیدیم.

رستورانش خیلی خوب بود. تختمون دقیقا کنار رودخونه بود. هوا هم که عالی. فقط طناز اذیت میکرد. یه جا نمیموند و هی میخواست از تخت بره پائین و چون خیلی لبه رودخونه بود و تقریبا یه یک متری هم ارتفاع داشت بی نهایت خطرناک بود. تا من دعواش میکردم و جوجم یه گوشه میگرفت می نشست، عمه کرموش هی صداش میکرد و قربون صدقه اش میرفت و بچه ام بازم هوایی میشد! تا آخر شب خون به جیگر شدم از دست طناز و عمه اش!

شام خوردیم و چای و قلیون. راستی هستی بازم فال خرید!!! (گردو) و باز هم هی اصرار داشت و میگفت نورا فال نمیخوری؟!!! پارسا هم هی اس ام اس میزد بهم که جون مادرت آبجیمو سوژه نکنی ها!!! منظورش همون گردوئه!

ساعت 10:30 بود. همه میخواستن که برگردیم الا هستی خانوم. میگفت بشینیم تا 12. آخرش هم دید هیچکس به حرفش گوش نمیده مجبور شد بلند بشه.

در مجموع خوش گذشت اما خیلی خسته شدم هم بابت ترافیک و هم اذیتهای طناز.

امروز هم بعد از یکماه مجبور شدم خودم بیام سر کار. خیلی زورم میومد. آخه ماه رمضون ساعت کاریه پارسا تغییر کرده بود و صبحها با هم میومدیم اما از امروز بازم ساعت کاریشون برگشت مثل قبل شد و دیگه نمیشه من رو برسونه L اما خدا رو شکر بازم از اول مهر ساعت کاری صبحشون مثل ما میشه! هورااااااا!

اینم از این چند روز. امروز فکر کنم خیلی وقت اضافه داشته باشم واسه همین بعد از این پست میشینم سر ادامه ماجراهای دوران عقدم. پس فعلا بای بای

 


مطالب مشابه :


مقدمات دوستی با علی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




تعطیلات عیدانه!

خاطرات من (نورا) - تعطیلات عیدانه! - خاطرات روزانه سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره




خرید سرویس طلا

خاطرات من (نورا) - خرید سرویس طلا - خاطرات




عروسی داداش راحله!

خاطرات من (نورا) - عروسی داداش راحله! - خاطرات روزانه




عروسی و پایتختی

سلام! من نورا هستم. متولد بهمن ماه سال 60. همسر یه مرد مهربون به اسم پارسا و مادر یه فرشته




ادامه + بارداری

خاطرات من (نورا) - ادامه + بارداری - خاطرات روزانه تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و




بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!

خاطرات من (نورا) - بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم! - خاطرات روزانه




روزهای بد

خاطرات من (نورا) - روزهای بد - خاطرات روزانه دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت.




برچسب :