رمان ستاره های آریایی 2


ولی هیچ تکونی نخوردم و خیره شدم به یه نقطه ی نامفهوم
نصیری-میدونستی جرئتت خیلی زیاده؟
-چه دلیلی داره بخوام ازت حساب ببرم؟فقط به این عنوان که رانندتم؟نه خانوم این حرفا نیست نهایتش اخراجه که فدای سرم
یه تک خنده ای کرد و گفت : نهایتش اینی که گفتی نیست
برگشتم سمت صندلی عقب ماشین که نشسته بود و گفتم:پس چیه؟
نصیری-خاندان ما خیلی قدرت دارن و این قدرت نسل در نسل به ما رسیده تو هم که چیزی نیستی اشاره کنم نابود شدی
-خب که چی؟
نصیری-خب که هیچی گفتم که حواست باشه...حالا هم حرکت کن
ماشینو روشن کردمو گفتم:کجا برم؟
نصیری-برو رستوران افتاب خیابون.......
ماشینو روشن کردمو راه افتادم
دم در رستورانی که می گفت نگه داشتم
نصیری-منتظرم باش
پیاده شد و در رو بست و رفت
خو منم گشنمه نامرد. نگاهی به رستوران شیکی که رفت غذا بخوره انداختم
مایه داری و هزار تا دردسر...خدا شانس بده والا
بیخیال مگه فلافل خودمون چشه؟الان برم این رستورانه بخوام غذا بخورم خداد تومن باید پول بدم...بیخیال
صندلی رو خوابوندمو دراز کشیدم و چشمامو بستم کم کم چشمام گرم شد و چرتم برد...
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با احساس تکون خوردن صندلی بیدار شدم...منم که خوابم سبک یه پر جا به جا شه بیدار میشم
بلند شدم نشستم
نصیری- فردا صبح هم ساعت 9 دم خونه باش راستی جمعه هم نمی خواد بیای
-باشه کجا برم؟
نصیری-برو کارخونه یه چند تا کار دارم انجام بدم بعد برسونم خونه
-باشه
ماشینو روشن کردمو راه افتادم سمت کارخونه
وقتی رسیدیم کارخونه اون رفت پی کارهاش منم ماشینو پارک کردمو تو ماشین گرفتم خوابیدم...
منم که خوش خواب.....
با صدای بسته شدن در ماشین از خواب بیدار شدم
نصیری-از این به بعد خوابیدن تو ماشین ممنوعه
-به چه دلیلی؟
نصیری-چون که من میگم
-هه مرسی دلیل قانع کننده واقعا نیوتن این همه دلیل قانع کننده واسه نظریه هاش نیاوورد که تو اووردی
نصیری-مزه نریز حرکت کن
-ادرس خونتونو بده
راستی چرا ما با هم اینجوری حرف میزنیم؟گاه اول شخص!گاه دوم شخص!گاه شیک و مجلسی و گاه رسمی وا عجبا
ادرس خونشون رو داد و حرکت کردم
از کارخونه تا خونشون یه ساعت و 45 دقیقه ، دقیق با وجود ترافیک راه بود...
جلو یه خونه ی بزرگ که این سر و اون سرش پیدا نبود و به عبارتی کاخ بود نگه داشتم.
نصیری-پیاده شو در رو باز کن واسم
این دختره عقده داره به خدا
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم که البته تا حدودی هم موفق بودم و پیاده شدم رفتم سمتش و در رو واسش باز کردم
اونم سلانه سلانه پیاده شد و وقتی داشت رد میشد از جلوم اروم ولی طوری که بشنوه گفتم:عقده ای هم عقده ای های قدیم...والا به خدا
عصبانی برگشت سمتم.یه لبخند از روی پیروزی رو لبام نقش بست
ایول به ولم حالشو گرفتم...
ولی برعکس انتظارم اروم و خونسرد مثل خودم گفت : ماشینو می تونی ببری خونتون کاری داشتم باهات تماس میگیرم خدافظ
اروم ولی با تحکم گفتم:خدافظ
رفت تو خونه و در رو بست
منم سوار ماشین شدم
نزدیکای خونه بودمو ساعت تقریبا 10 بودش که گوشیم زنگ خورد
از خونه بود
-جانم؟
-سلام داداش
صدای مهوشه که
-سلام مهوش خوبی؟
مهوش-ای بابا بیا خونه دیگه
-نزدیکم دارم میام
مهوش-پریسا اینا گفتن کار پیدا کردی مبارکه
با لحن مهربونی گفتم:مرسی عزیزم الان پشت فرمونم رسیدم دم در بوق میزنم بپر در حیاط رو باز کن ببینم ماشین جا میشه تو حیاط یا نه فعلا
بدون اینکه منتظر جواب بشم گوشی رو قطع کردم
یه ربع بعد رسیدم خونه
و به محض بوق زدنم انگار که مهوش پشت در وایساده باشه در باز شد ...
به سختی ماشینو تو حیاط کوچیکمون با کلی جا به جا کردن و عقب جلو کردن پارک کردمو پیاده شدم
مهوش-واااای داداش عجب ماشینیه
با لحن شوخی گفتم:سلامت کو پس دم بریده؟
جوابمو نداد و با ذوق چند بار دور ماشین چرخید
مامانم اومد بیرون...شیرینی به دست رفتم سمت مامان و گونش رو بوسیدم
-سلام مامان خودم حالت خوبه؟
مامان-سلام پسرم خوبی؟خسته نباشی
-سلامت باشی ضعیفه بدو سفره رو بنداز که از صبح هیچی نخوردم
همیشه عادتم بود که بهش میگفتم ضعیفه و اونم حرص میخورد ولی ایندفعه برعکس هر دفعه که داد و بیداد میکرد سرم چیزی نگفت
مامان-وای ضعف کردی که...چه ماشین خوشکلی...بیا بریم تو
با مامان رفتیم تو و چند دقیقه بعدم مهوش اومد...
مامان در حالی که سفره رو پهن میکرد توبیخی گفت :چرا دیشب نگفتی کار پیدا کردی؟
-چون نمی خواستم اگه نشد ناراحت بشی
مامان-اخه اینم شد دلیل حالا از کارت راضی هستی؟حقوقش چقدره؟
-با اینکه کسالت اوره ولی حقوقش خیلی خوبه ماهی 750 هزار تومن...شکر
مهوش-داداش فردا صبح منو با ماشینت ببر مدرسه
تک خنده ای کردم:باشه بابا مگه فردا 5 شنبه نیست مدرسه ها تعطیله ها نابغه
بادش خالی شد : راستی درمورد جمعه....
پریدم وسط حرفش : می برمتون ولی...
با چشم به مامان که داشت میرفت تو اشپزخونه کردم
ارومتر گفتم:چیزی نگو
مهوش-باشه ممنون داداشی خیلی اقایی فکر نمیکردم قبول کنی

مامان-ماهان پاشو لباسات رو عوض کن

بلند شدم لباسامو عوض کردمو بعد از خوردن شام و یک کم دیگه حرف زدن خوابیدیم...
5 شنبه هم با قر و قمیش های این دختره نصیری گذشت...دیروز که چند جا رو گشت رسوندمش خونه و ماشینم نذاشت با خودم بیارم الانم که جمعست و ساعت 11 صبح... -مامان جان من مهوش و پریسا و یسنا رو میخوام با خودم ببرم گردش بهش نگفتم میخوایم بریم استادیوم چون مسلما" نمیذاشت مامان-اجازه گرفتی از مهری و علی اقا؟ -خودشون اجازه گرفتن مامان-باشه مواظب خودت باش زودم برگردید خدافظ -خدافظ مامان درحالی که بند کتونی های آبیمو میبستم داد زدم : مهوش بدو دیگه مهوش-داداش دارم وسایلمو جمع می کنم اومدم رفتم تو حیاط و منتظر مهوش دو دقیقه بعد اومد تو حیاط و با هم رفتیم یسنا و پریسا رو هم برداشتیم و رفتیم خونه ی ممد رضا اینا اخه کسی خونشون نبود طبق معمول و قرار بود دخترا اونجا حاضر بشن بریم استادیوم... دستمو فشار دادم رو زنگ به ثانیه نکشید که در باز شد و رفتیم تو خونشون چون بهش اعتماد داشتم ایندفعه قرار بود رفیق مفیق هامونو نبریم و فقط منو ممد رضا و بچه ها بریم اومد استقبالمون ممد رضا-به به باد امد و بوی اقا ماهانه کاری رو اوورد -چیز و شر نگو باو بریم زودتر حاضر شیم دیر نرسیم بلیط گرفتی؟ ممد رضا-اره بابا دونه ای دوهزارتومن ردیف های بالا البته بعد رو کرد به دخترا و گفت:به به این حوری های بهشتی رو کی اوورده؟سلام عرض شد پری خانوم و یسنا بانو و مهوش خله مهوش داد زد :داداش!!!ببینش همیشه عادتش بود...از بچگی هم پریسا اینا رو میشناخت هم اینکه سر به سر مهوش میذاشت -ممد رضا اذیتش نکن نمیخوای دعوتمون کنی تو؟ نیششو شل کرد : نه !!! زدمش کنار-زهرمار داد زدم : بچه ها بیاید تو حاضر شیم بریم خلاصه که همگی اومدن تو... ممد رضا-چی میل دارید بیارم واستون؟ -نمیخواد دهقان فداکار بازی دربیاری بیا بتمرک اینا رو باید درست و حسابی حاضرشون کنیم شک نکنن ممد رضا- بیخیال تو اون شلوغی حواسشون نیست که مگه یادت نیست یه دفعه شیوا اینا رو با خودمون بردیم استادیوم .... با چشم ابرو اشاره کردم بهش که خفه شه...شیوا و شمیم خواهر بودن که من با شیوا رفیق بودم ممد رضا هم با شمیم البته این قضیه واسه پارساله هااا ولی دوس نداشتم مهوش اینا بفهمن اونم فهمید و دهنش رو بست. یسنا همینطور که مینشست رو مبل گفت : کی هست این شیوا بد بخت؟ سریع گفتم : به تو چه مگه گ...خوری؟ یسنا-خیلی بی تربیتی ماهان ممد رضا-راس میگه دیگه این حرفا یعنی چی؟ پریسا-اقا دعوا نکنید شیوا اینا کی میخوان باشن جز دوس دختراشون این که دیگه سوال نداشت خب زود باشید شروع کنیم به حاضر شدن مهوش-راست میگه -ممد رضا تو برو لباس آبی بیار ببینیم چی میشه ممد رضا- ای به چشم رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد با سه دست لباس ابی تو دستش برگشت انداختتشون رو مبل دو نفره ای که کنار دستش بود... ممد رضا-ببینید یکیش واسه قبلا هاست و استین بلندم هست کلاه هم اووردم واستون اون کوچیک تره واسه مهوش خله این دوتا بزرگا هم واسه این دوتا نره غول -هوووی حواست باشه با خواهرای من درست حرف بزنی ها با یه لحن باحالی گفت-خواهرای تو همسرای اینده ی من هممون زدیم زیر خنده -خب لباس هاتونو بردارید برید تو اتاق و بپوشیدشون و حاضر شید بیاید بیرون هر کم و کاستی داشت خودم ردیفش می کنم یالا برید دیگه یسنا-باشه بابا حالا انگار میخواد اپولو هوا کنه لباس ها رو برداشتنو رفتن تو اتاق ممد رضا...خونه ی ممد رضا اینا دو تا کوچه از ما بالاتر بود ولی خو خونه زندگیشون بهتر بود و وضع مالیشونم خوب بود یعنی متوسط بود...یه خونه ی 75 متری که واسه خودشون بود ولی نمیدونم چرا از اینجا نمیرن تو یه محله ی بهتر زندگی کنن؟ ممد رضا –خب چه خبر از کار و بار؟ -بابا یه راننده ی یکی شدم اعتماد به سقفش لایه اوزون رو سوراخ می کنه ممد رضا-جون من؟ -باور کن راستی بگو چیشد؟دیروز که تلفن رو قطع کردم برگشتم دیدم پشت سرمه و حرفام رو شنیده کلی با هم کل کل کردیم ممد رضا – جون من؟ -به جون تو...تازه کلی هم پز خونه زندگی و مقامش رو بهم داد...تهدیدم کرد نابودم می کنه منم با چند کلمه حرفم رید...بهش ممد رضا – جون من؟ -ععع زهرمار اسکلم کردی تو هم هی جون من جون من ممد رضا- جون من؟ چپ چپ نگاش کردم ممد رضا-یعنی جون من تازه فهمیدی؟ -خفه شو تا فحش ناموسی نکشیدم به جونت ممد رضا-جون من؟ بلند گفتم:ممد رضا ممد رضا-باشه باو نیم ساعت یه ساعت دخترا بلاخره دل از حاضر شدن کندن و اومدن بیرون هر سه تاشون لباس های ممد رضا که واسشون گل و گشاد بود رو پوشیده بودن کلاه هم گذاشته بودن سرشون...با اینکه یک کم میزد تو چشم و تابلو بود ولی خو یه جوری میبردیمشون تو دیگه ممد رضا-خیلی خوشکل شدید میدونید شبیه کی شدید؟ هر سه تاشون با ذوق گفتن:کی؟ ممد رضا-سه کله پوک بلند زدم زیر خنده و اون سه تا هم دویدن سمتش و ممد رضا هم بلند شد سریع دویید سمت اتاقش و در رو بست -دروغ میگه خیلی هم خوب شدید از تو اتاق داد زد:خودش دروغ میگه عین اسب -کم زر زر کن حاضر شو بریم خلاصه که به هر مکافات بود ساعت 12 و نیم سوار پراید ممد رضا شدیم و از خونه زدیم بیرون...وسطای راه بودیم که ممد رضا که پشت رول بود ماشینو کشید کنار...
-وااا چرا وایسادی؟ یسنا-من میگم این خله خودت بشین پشت فرمون گوش نمیدی که...هر چند که تو هم از اون خل تری... ممد رضا پرید وسط حرفش:ماهان یه دیقه پیاده شو بیا پایین کارت دارم بعدم مجال حرف زدن نداد و خودش از ماشین پیاده شد پریسا-نرو ماهان این خله میخواد چیز خورت کنه ها میخواد منحرفت کنه ها نرو برادر من نرو محلش ندادمو از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت پشت ماشین که ممد رضا با فاصله و پشت به ماشین وایساده بود... دستمو گذاشتم سر شونش:چیشده داداش؟ برگشت سمتم و یه نگاه محتاط به ماشین انداخت و دوباره نگاش رو سوق داد سمت من ممد رضا-میشه بی مقدمه حرفمو بزنم؟ -بگو ممد رضا-من از پریسا خوشم اومده و دوسش دارم یهو پقی زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند لامصب قطعم نمیشد ممد رضا – زهرمار اُزگل خفه شو یک کم که خندیدمو تخلیه شدم ولی هنوزم با خنده گفتم : خب به من چه؟مگه من پریسام که به من میگی؟منگولیسم باید به خودش بگی صدای مهوش مانع از ادامه مکالممون شد مهوش-بیاید دیگه دیر میشه ها یه نگاه بهش انداختم که از پنجره سرشو اوورده بود بیرونو برگشته بود سمت ما. -باشه بشین الان میایم مهوش برگشت و دوباره به حالت عادی نشست دست محمد رضا رو گرفتمو با خودم یک کم بردمش اونورتر و کاملا جدی بهش گفتم: -ببین از شوخی گذشته خوب میدونی پریسا واسم مثل خواهرم میمونه و اینم میدونی که مثل بقیه ی دخترا نیستش که یه.... پرید وسط حرفم:نه نه داداش بخدا مطمئنم از تصمیمم -هیسس نپر وسط حرفم ببین تو برادرمی و اون خواهرم حواست باشه که اگر قصدت ازدواجه باید پا پیش بذاری وگرنه من میدونم وتو...تازه باید نظر پریسا رو هم بدونیم اگه اونم خوشش بیاد ازت که دیگه حرفی نیست و علی اقا و مهری خانمم که صد در صد راضی میشن چون میشناسنت هم خودت و هم خونوادت رو... حالا مطمئنی که میخوایش و دوسش داری یا واست مثل بقیه ی دختراس؟ ممد رضا-خیالت تخت بابا -پس مبارکه ...خندیدمو ادامه دادم:روانیه خل و چل اخه واسه چی وسط خیابون این حرفا رو میزنی میذاشتی واسه بعد ممد رضا هم خندید و بعد یهو جدی شد و گفت:دلیل داره -زود بگو در استادیومو می بندن ها ممد رضا –یعنی واست مهم نیست که خواهرت و یسنا و پریسا رو بگردن و دست بزنن به تن و بدنشون؟ متعجب نگاش کردم -کی میخواد بگرده؟ یهو محکم زدم به پیشونیم... -راس میگی همونایی که میگردن ببینن مردم بمب ممب با خودشون نیاووردن اصلا حواسم نبود میگردنمون ممد رضا خندید و گفت:منو اینجوری نگاه نکنا من دوس ندارم بذارم همسر ایندم بیاد قاطی اون همه مرد -راس میگی باور کن اصلا یادم نبود خب حالا چیکار کنیم؟ ممد رضا-هر جور شده باید بریم برسیم نیم ساعت دیگه در استادیومو می بندن ها بازی شروع بشه نرسیم یعنی بدبختی ها...نباید بزنیم زیر قولمون و طبق این 8 سال باید هر بازی تیممونو بریم -ولی دخترا چی؟ ممد رضا-بیاریمشون دم در استادیوم بشینن تو ماشین ما بریم بازی رو ببینیم بیایم دیگه -بیخیال بابا فکر کن یه درصد اینا بشینن ممد رضا-یه فکر بکر!!! -چه فکر بکر؟؟؟ ممد رضا-دنبالم بیا راه افتاد سمت ماشینو نشست توش...منم نشستم برگشتم سمت عقب ببینم دخترا چیکار میکنن که دیدم دارن با چشای ریز شده نگامون می کنن پریسا حالت پلیسی و مشکوک به خودش گرفت و گفت : سه ساعت چی میگفتید به هم؟ ممد رضا-هیچی پرسیا پریسا معترضانه گفت:بدم میاد یکی اسممو چرت و پرت بگه یا خلاصه کنه درست بگو باشه؟ ممد رضا-باشه پرسیا پریسا-عععع نگاش کن ماهان یسنا پرید وسط مکالمشون و گفت : بسه بابا راه بیفت الان بازی شروع میشه ها مهوش هم حرفشو تایید کرد... خدا بخیر بگذرونه وقتی رسیدیم دم استادیومو ممد رضا-الان گوله میرم که دیرمون نشه و بتونیم بریم تو نکنه این کله پوک واقعا بخواد ببرتشون تو استادیوم؟ولی فکر نکنم یعنی چه نقشه ای تو کلشه؟ گوشیمو برداشتم رفتم تو مسیج هاش و شروع کردم به نوشتن :« چیکار می کنی ممد رضا؟واقعا میخوای بری استادیوم کله پوک؟» فرستادم واسش چند ثانیه بعد صداس اسمس گوشیش که رو طاقچه ی کیلو متر ماشینش بود بلند شد و برش داشت... انگار اسمس رو خوند و شروع کرد به نوشتن چند ثانیه بعد صدای اسمسم بلند شد بازش کردم نوشته بود:نگران نباش هیس فقط سکوت کن و اعتماد به من دمش گرم هم رانندگی کرد هم اسمس داد... من که بمیرمم نمی تونم بیخیال شدمو گوشی رو گذاشتم تو جیبم تا خود استادیوم یسنا و پریسا و ممد رضا کل کل کردن و منو مهوش نظاره گر بودیم و سکوت اختیار کرده بودیم به سرعت رانندگی میکرد حدودا 5 دقیقه مونده بود به زمانمون که در رو ببندن رسیدیم دم استادیوم دخترا با شوق و ذوق داشتن نگاه میکردن... ممد رضا برگشت سمت عقب و خیلی اروم و ریلکس شروع کرد به حرف زدن: بچه ها خوب گوش کنید سه تاشون حواسشونو جمع ممد رضا کردن ممد رضا – خواهش می کنم ارامش خودتونو حفظ کنید...ما یادمون نبود و بعد از قرنی تازه یادمون افتاده که دم در ملت رو میگردن بعد اجازه ی ورود بهشون میدن و این یعنی اینکه شماها نمی تونید بیاید.... یسنا با جیغ جیغ پرید وسط حرفش :خیلی بیشعورید!!! چرا زودتر نگفتید کصافطا؟هان؟یعنی چی؟حالت گریه به خودش گرفتو گفت:مامان! من میخوام بیام به من مربوط نمیشه من باید بیام تو بعد از این حرفش صدای پریسا هم بلند شد و شروع کردن داد و بیداد و غر غر که به ما ربطی نداره و میخوایم بیایم ولی مهوش خیلی خانومانه نشسته بود سرجاش...خدایی دمش گرم ممد رضا-هیس بابا الان در رو میبندن لباساتونو برید یه دستشویی عمومی تو پارکی جایی عوض کنید تو صندوق عقبه شرمنده ولی منو ماهان هر جوری هست باید بریم شما هم برید خوش بگذرونید بازی تموم شد زنگ میزنیم بیاید دنبالمون سوییچ ماشینم روشه پریسا تو رانندگی بلدی برون تمام این حرفا رو تند تند زد و سریع در رو باز کرد و پیاده شد...منم وقتو نکشتم و مثل خودش سریع از ماشین پیاده شدیم و دوییدیم سمت دری در حال بسته شدن بود...بدون اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنم رفتم تو ولی فکر کنم یسنا پشت سرمون اومد...بیخیال الان خودش نا امید میشه و برمیگرده خلاصه که به هر سختی ای که بود خودمون رو چپوندیم تو...اخرین نفراتی بودیم که اومده بودیم استادیوم بعد از چک شدن و تحویل بلیط و این حرفا راه افتادیم سمت جامون که طبقه ی سوم بود و اون پایین پایین ها نبود...سالن شلوغ و مملو از جمعیت بود...همهمه ی ملت پیچیده بود تو هم و صدای دلنشینی که خیلی دوسش داشتم یا به عبارتی عاشقش بودم درست کرده بود...به نظرم این صدا و حال و هوای استادیوم بهترین حال و هوای دنیاس ...بازی شروع نشده بود هنوز همیشه عادتم بود میومدم استادیوم مات اینور و اونور میشدم بس که عاشق فوتبال و تیمم بودم...زنده باد استــــــــــقلال ممد رضا دستمو گرفت و با خودش کشوند...نفهمیدم چیشد که سرجامون وایسادیم
شوت فنی و سهمگین خلعتبری وقتی به سمت دروازه استقلال نواخته شد نفس در سینه رحمتی حبس شد . سانتر مواج اندو روی تیر دورتر با ضربه سر نصف و نیمه حنیف عمران زاده از کنار دروازه به بیرون رفت . نفوذ وشوت پیام صادقیان از سمت راست به بیرون دروازه هدایت شد . شوت کاشته محمد نوری با پای راست را مهدی رحمتی با کفر دستش به کرنر فرستاد همش همینا بودش دقایق کلید بازی...با اینکه بازی تموم شده بود ولی هنوز صدای طرفدارا های تیم های میومد که شعار میدادن... ابی ها : استقلال قهرمان میشه/خدا میدونه که حقشه استقلال قهرمان میشه/استقلال قهرمان میشه قرمز ها :استقلال قهرمان مي شه / خدا مي دونه که حقشه اگر که جدول برعکس بشه / استقلال قهرمان مي شه اصلا یه وضعی بود... با صدای ممد رضا از فکر بیرون اومدم... ممد رضا-کجایی حاجی؟چقدر میری تو فکر امروز؟ -بیا بریم که حالم داره بد میشه تو این شلوغی ممد رضا-دستتو بده من گم نشی کوچولو -ععع گمشو برو دیگه خلاصه که راه افتادیم پله ها که بریم سمت در خروجی... همه اروم و گاماس گاماس داشتن راه میرفتن البته همه هم که نه بعضی ها هم تند میرفتن و قصد داشتن خودشونو زودتر از این شلوغی خلاص کنن... رسیدیم به خروجی ای که دوتا راه داشت و کفِش هم از این طرح چمن ها انداخته بودن و با این میله ها از زمین جداش میکردن...از اونجا هم عبور کردیم و بلاخره زدیم بیرون اوووف هوای آزاد...اکسیژن...آخیش...راحت شدم چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم...راه افتادیم سمت گوشه ای از خیابون که به نسبت خلوت بود... ممد رضا-خب حالا کجا بریم؟چیکار کنیم؟ -نمیدونم بذار زنگ بزنم بهشون ببینم کجان گوشیمو در اووردمو شماره موبایل پریسا رو گرفتم بعد از 3،4 تا بوق جواب داد با صدای جیغ جیغو شروع کرد به وق زدن-کوفتتون بشه کصافطا چیشد؟نتیجه چیشد؟کجایید؟خیلی احمقید ما رو پیچوندید و .... پریدم وسط حرفش:بابا وایسا بیایم بعد رگبارمون کن شما کجایید؟ پریسا-روبروی استادیوم خیابونو بیاید پایین می بینیدمون تو ماشین نشستیم دست چپ خیابون -باشه اومدیم گوشیو قطع کردمو با ممد رضا راه افتادیم سمتشون...چون خیلی شلوغ بود و همه جا ماشینو پارک بود 10 دیقه ای تو راه بودیم تا برسیم به ماشین...روبروی استادیومش اینه دورتر از استادیومش چیه؟والا ماشینو از دور دیدم...وقتی رفتیم جلوتر دیدم پریسا نشسته پشت فرمون و یسنا هم پیشش نشسته و مهوشم عقبه... ممد رضا رفت سمت در راننده منم رفتم سمت در شاگرد...لباساشونو عوض کرده بودن و مانتو های خودشونو پوشیده بودن... در رو باز کردم که یسنا خودش پیاده شد و من نشستم...پریسا هم پیاده شد و ممد رضا نشست پشت فرمون خلاصه که بعد از غر غر های اینا و جیغ و داد هاشون تصمیم گرفتیم بریم رستوران غذا بخوریم...چون ساعت 4 و نیم بود و ناهارم نخورده بودیم... رفتیم فلافلی تو محلمون و 5 تا فلافل با دوغ سفارش دادیم... الانم نشستیم پشت میز و منتظریم که غذامونو بیارن تکیه دادم به صندلیم و گوشیمو از جیبم در اووردم...اوووف 7 تا میسکال داشتم و نشنیده بودم؟ رفتم تو لیست که ببینم از کیاس؟ 3 تا از یه شماره ی ناشناس بود و بقیش از منزل...یعنی همون مامان خودمون دیگه... ممد رضا-نظرت چیه ماهان؟ بیخیال شماره ناشناسه شدم و رفتم رو شماره ی منزل و دکمه ی اتصال رو زدم...رو به ممد رضا گفتم : در مورد چی؟ صدای بوق گوشی با صدای ممد رضا قاطی شده بود... ممد رضا-زکی...بازی ای که گفتم دیگه باو بوووق -نفهمیدم ممد رضا-بیخیال بعد از ناهار میریم خونه ی ما یک کم خوش بگذرونیم بیچاره پریسا اینا گناه دارن کلافه شدن چند ساعت تو ماشین... بــــــوق -نوچ بــــوق ممد رضا-چرا اخه؟ بـــــوق -به تو چه زود پسرخاله شدی با خواخورای من؟ مهوش زد زیر خنده و رو به ممد رضا گفت : دیدی گفتم ماهان حالتو میگیره همین خیط شدنت بسه واسه جدت...حالا هی ما رو اذیت کن...حریف هر کی بشی حریف ماهان نمیشی؟ ممد رضا دخترونه سرشو تکون داد و گفت:ایششش بــــوق بلاخره صدای مامان پیچید تو گوشی مامان-بله؟ داشتم نا امید میشدما خوب شد جواب داد -سلام عرض شد مامان گلی مامان نگران گفت-چرا جواب نمیدی پس اون وامونده رو ماهان؟ -نشنیدم مامان جان راستی اول سلام بعدا کلام... مامان-علیک سلام کجایید؟ -اومدیم رستوران غذا بخوریم همون موقع فلافل هامونو گذاشتن رو میز و بچه ها با ولع مشغول شدن... یسنا بلند گفت : دروغ میگه خاله رستوران نیستیم؟ مامان نگران گفت:صدای یسنا بود؟چی می گه؟رستوران نیستید؟ -هیچی مامان دروغ میگه رستورانیم ممد رضا که بقل دستم نشسته بود سرشو به گوشی نزدیک کرد و بلند گفت:نه رستوران نیستیم اومدیم فلافلی بعدشم میریم خونه ی ما مامان-چی میگه این ممد رضا؟اونم باهاتونه؟چرا به من نگفتی؟ حوصله نداشتم...گشنمم بود این ننمونم هی 20 سوالی می پرسه... بدون هیچ حرفی گوشی رو دادم به ممد رضا اونم گرفت ازم و شروع کرد با مامان صحبت کردن و جواب دادن سوالاش... منم مشغول فلافل خوردنم شدم... تموم که شد محمد رضا حساب کرد و زدیم از ساندویچی بیرونو با ماشین راه افتادیم سمت خونه ی ما... فصل یازدهم *** یه ماه از وقتی که استخدام شدمو کار پیدا کردم میگذره...شکر خدا حقوقش عالیه و همه چی هم عالی پیش میره... این دختره نصیری که حالا فهمیدم اسمش ماهوره هم اخلاقش زمین تا اسمون فرق کرده...باهام میگه میخنده گپ میزنه و منم چون با هرکسی مثل خودشم باهاش مثل خودش رفتار می کنم...البته زیادی نمیچسبه بهم و مایتابه تفلونه به عبارتی ولی تازگی ها متوجه شدم که لوسه...منم کم لطفی نمی کنم و تا می تونم سر به سرش میذارم البته وقتایی که شرایطش باشه ولی خو اونم کم نمیاره و جوابمو میده...اوایل خودشو تو قالب یه دختر مغرور جا کرده بود ، نمیدونم به چه دلیلی و قصدی؟ولی خلاصه که تعادل روانی نداره...زیاد حال نمی کنم باهاش... باباشم یه هفته بعد از استخدام من از سفر کاریش برگشت ایران...به مرد قد بلند و یک کم شکمو...با موهای گندمی و چشمای مشکی...درست برعکس چشای دخترش...مرد خوب و خاکی ای به نظر میاد جز یکی دو دفع برخوردی نداشتیم...منم که راننده ی شخصی دخترشم... واقعا این همه تغییرش خیلی تو چشمه واسم و درگیرم که بدونم واسه چی اینجوری شده؟ از وضع خونه هم که باید بگم عالیه...با حقوقی که میگیرم واسه مامانو مهوش چیزی کم نمیذارم و نمیذارم که دیگه کار کنن... ممد رضا هم به پریسا غیر مستقیم عشقشو اعتراف کرده...منم با پریسا صحبت کردمو فهمیدم که همچین بی میلم نیس ولی خب دیگه...هنوز لنگ در هواست وضعشون... الانم که روبروی خونه ی ماهور اینا منتظرشم که بیاد و ببرمش جایی که میخواد... ده دقیقه ای علاف شدم که در رو باز کرد و با یه تیپ سر تا پا قرمز یعنی درست رنگ متقابل من و رنگی که ازش متنفرم اومد بیرون...تازگی ها آدمم شده بود من در رو واسش باز نمیکردم... بر عکس انتظارم که همیشه میرفت عقب مینشست در جلو رو باز کرد و نشست... با چشای گرد شده نگاش کردم از قیافش که معلومه کِیفش کوکه... ماهور-سلام -سلام ماهور-راه بیفت -کجا؟ ماهور-میرم خونه ی عمومینا -باشه ای گفتمو راه افتادم یه ربعی تو سکوت گذشت که خودش سکوت رو شکست و گفت:ازم نمی پرسی دلیلم چیه از اینکه جلو نشستم؟ -نه دلیلی نداره ماشین خودته به من چه ماهور-ایششش چندش تک خنده ای کردمو به رام ادامه دادم... ماهور-راستی... نگام همینجور که به جلو بود صدایی شبیه به هوم در اووردم اونم به حرفش ادامه داد... -امروز منو خونه عمومینا پیاده کردی می تونی بری میخوام بمونم خونشون یه سری کار دارم -باشه ماهور-فردا هم صبح زود نمیخواد بیای ساعت 10 دم خونه باش میخوام برم دانشگاه -باشه ماهور-قرص باشه خوردی؟ با اینکه تازگی ها بی دلیل باهام صمیمی شده بود ولی خو به نظرم امروز بیشتر از همیشه صمیمی بود و یه جورایی مشکوک میزد -اره ماهور-خب نوش جان با اب میخوردی سنگینی نکنه سر دلت عزیزم جان؟این چی گفت الان؟عزیزم؟جلل خالق سرمو تکون دادم... نیم ساعت بعد دم در یه اپارتمان 6،7 طبقه ای بودیم که تو پاسداران بود...زیاد فاصله نداشت با خونه ی خودشون ولی خو معلوم بود عموشینا وضع مالیشون خیلی ضعیف تر از ماهور ایناس... ماهور-راستی ماهان... برگشتم سمتش : بله؟ یه پاکت در اوورد و گرفت سمتم : اینو بعد از اینکه من رفتم بخون...بای سریع پیاده شد و رفت وااا این چشه؟یه پاکت نامه ی سفید بود که به ظاهر نامه توش بود... درش رو باز کردم...همونطور که حدس میزدم نامه بود...از تو پاکت درش اووردم بازش کردمو شروع کردم به خوندنش... با یه خط تحریری و خوشکل یه شعری نوشته بود اونم به رنگ قرمز... شروع کردم به خوندنش: از سینه تنگم دل دیوانه گریزد
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل

روزاحباب تو نورانی الی یوم الحساب
روزاعدای تو ظلمانی الی یوم القیام

دیوانه کرد آرزوی وصل او مرا
از سر برون نمیرود این آرزو مر

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

آنکةعاشقانةخندیدخندهای منودزدید
پشت پلک مهربونی خواب یک توطئةمیدید

تورامیبینم ومیلم زیادت میشود هردم
تورامیبینم ودردم زیادت میشود دردم

هرکسی هم نفسم شددست آخرقفسم شد
منه ساده بخیالم که همه کاروکسم شد

نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در آن جای تو باشد

گر بی خبر آمدیم به کوی تو، دور نیست
فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم

گرچه میدانم نمیآید،ولی هردم از شوق
سوی درمیآیم و هرسو،نگاهی میکنم

از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
این اتش عشق است نسوزد همه کس را

آورم پیش تو از شوق پیام دگران
گویمت تا سخن خویش به نام دگران

من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

گاه گاهی به من ازمهر پیامی بفرست
فارغ ازحال خود و جان و جهانم مگذار غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم که دل آزارم تو باشی

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو نیست بگو راست بگو

صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
تکیه بر عهد و وفای تو غلط بود غلط

گرچه هرلحظه زبیداد تو خونین جگرم
هم بجان توکه ازجان بتو مشتاق ترم

غیر از غم عشق تو ندارم , غم دیگر
شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر

دل که آشفته روی تو نباشد دل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد عاقل نیست

زدرد عشق توبا کس حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد؟شکایتی که نکردم

تو کیستی،که اینگونه،بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

بشنو از نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند


مطالب مشابه :


رمان ستاره های آریایی 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان ستاره های آریایی 2 30-رمان تقاص. 31-رمان هویت




رمان ستاره های آریایی 3

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان ستاره های آریایی 3 30-رمان تقاص. 31-رمان هویت




برچسب :