رمان تمناي وجودم2

فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟
شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید .
از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدا م رو نشنوه به شیرین گفتم :
بی خود قرارگذاشتی ...
- حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای.
بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی .
فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلوم اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه .
این و باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوب والا .....
شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من .
همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟
-بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...!

-اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی
هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات .....
نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که .....
-اره ،میدانم .اما حالا که مجبوری بیائی .
-عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری .
شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیایی نه من نه تو .
بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم .
اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر ....
توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟!
شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم .بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفه .
خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟
-فقط همین یه دفه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم .
*****
با شیرین به کافی شاپ مربوط رفتیم .وقتی رسیدیم فرید وبا یه مرد جوان سر یه میز دیدیم نشستن .
به طرف اونها رفتیم .هردو به احترام بلند شدن .کنار شیرین روبروی پسر عموی فرید نشستم .فرید چند بستنی سفارش داد .از اول تا آخر سرم پایین بود .

نمیخواستم با طرف چشم تو چشم شم .من خجالتی نبودم اما هیچ وقت با خواستگارم بیرون نیومده بودم اونم با دو نفر دیگه .که یکیش هم شیرین باشه هی با پاش بزنه به پات که ،بابا تو هم یه حرفی بزن .بدترب معزب میشدم .
خیلی دوست داشتم هر چی زودتر از این مهلکه خلاص شم .شیرین که دید من خیال حرف زدن ندارم رو به فرید گفت :فرید جان من خیلی دلم از اون کیکا میخواد .
ای کوفت خوبه نیم ساعت پیش یه ساندویچ خوردی .حالم که بستنی خوردی ....بی خود نیست گامبوئی .
فرید گفت؛ عزیزم من که نمیدونم تو از کدوم کیکها میخواهی .بلند شو با هم بریم سفارش بدیم ....شما چیزی نمیخواین .؟
چرا من هم با خودتون ببرید......
فقط سر تکون دادم یعنی نه .پسر هم عموش گفت:نه ممنون .
با هم رفتن مثلا کیک سفارش بدن .
همینطور به رفتن انها خیره شده بودم .که اشکان (پسر عمو ی فرید ) گفت:
شما بستنیتون رو نخوردید .میخواین نوع دیگش رو سفارش بدم .
برگشتم به صورتش نگاه کردم .چشماش قهوه ای روشن بود .پوستی گندم گون با موهای روشن خرمایی .در کل جذاب بود . از اون تیپهای دختر کش داشت.
.با لبخندش من رو غافلگیر کرد .نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: ممنون میلی ندارم .
دوباره سکوت .زیر چشمی نگاهش کردم .هنوز داشت من رو نگاه میکرد .ای کاش یه حرفی بزنه .دوست ندارم این طوری بهم خیره بشه .
کمی دست دست کردم اما خیال حرف زدن نداشت .سرم رو بالا کردم و گفتم : من باید برم .دیرم میشه .
با تعجب گفت : به همین زودی .ما که هنوز حرفی نزدیم .
مقنعه ام رو جلوتر کشیدم و گفتم:من که حرفی نداشتم ....شما هم اگه حرفی دارید لطفا کمی زودتر .من باید برم.
دوباره سرم رو انداختم پایین .دستهاش رو بهم قلاب کردو گفت : بخدا که شرم و حیا دختر ایرونی هیجا پیدا نمیشه .
از حرفش چزی دستگیرم نشد .گفتم :بله؟!
لبخندی زدو گفت :همون دفه اول که شما رو تو عروسی فرید دادم شیفتتون شدم ،اول شیفته زیبایی شما و بعد نجابتی که در شما دیدم .بین اون همه دختر با این که لباس ساده و پوشیده ای با روسری پوشیده بودید اما مثل خورشید میدرخشیدید..... نمیدونم میدونید یا نه ،من در امریکا زندگی میکنم .همه جور دختری پیدا میشه .(بهتره بگی با همه جور دختری بودم،ای کاش میتونستم بگم ) ..اما من همیشه آرزوی داشتن همسری مثل شما رو داشتم.
چه کم اشتها ،رودل نکنی یه وقت .مردتیکه حالش رو کرده حالا دنباله یه دختر آفتاب مهتاب ندیده میگرده .
گفتم :اما من اصلا قصد ازدواج ندارم ،مخسوسا که هیچ وجه تشابهی بین من و شما وجود نداره .من در خانواده متدین و معتقد بزرگ شدم و به اعتقاداتم پایبندم .تصور نمیکنم این برای شما خوشایند باشه .( خدا کنه این دیگه مثل رحیمی کنه نباشه )
-شما از کجا میدونید اعتقادات شما برای من خوشایند نیست؟.....مطمئن باشد من برای ازدواج با شما هر کاری میکنم .حتی میشم همونی که شما میخاین .
-اما من نمیخوام شما رو تغیر بدم .چون مسلما بی فایده س .
-چرا اینطور فکر میکنید ؟فکر نمیکنید اشتباه میکنید ؟
-شما چرا میخواین غیر از اونی که هستید عمل کنید .
-من اینطور نمیخوام .
-اما شما خودتون گفتید تغیر میکنید !
مثل این که جا خورد .به صندلیش تکیه داد و گفت:هرگز فکر نمیکردم اینطور قدرت بیان داشته باشد .
فکر کنم میخواست بگه :فکر نمیکردم اینقدر زبون دراز باشی .
لبخند زدم و گفتم:آیا این از نجاباتم کم میکنه ؟
سرش رو تکون داد و گفت:هرگز .اما من فکر میکردم شما ...
وسط حرفش گفتم : بی زبون باشم .
به لبخندی اکتفا کرد .گفتم :به هر صورت ما نمیتونیم زوج خوشبختی باشیم .امیدوارم همسر دلخواهتون رو پیدا کنید و خوشبخت بشید .
-اما من شما رو انتخاب کردم مطمئنم در انتخابم اشتباه نکردم .
سرم رو تکون دادم و گفتم : متاسفم .من قصد ازدواج ندارم .نظرم رو هم گفتم الان هم فقط برای این اینجام که شیرین بد قولی نکرده باشه .
-اگه با پیشنهادم موافقت کنید کاری میکنم که هیچ وقت پشیمون نشد .ی زندگی ایدال براتون میسازم که همه حسرت ببرن.میشم همونی که میخواین ....من تک فرزند هستم که تمام ثروت هنگفت پدرم متعلق به منه پس از اون نظر هم خیالتون راحت باشه .
دیگه کلافم کرده بود .این از رحیمی هم سیریش تر بود .با اون فرضیهای مسخرش .کمی فکر کردم وگفتم :گفتید کجا سکونت دارید ؟
طفلک ذوق کرد گفت :امریکا ،نیویورک سیتی .
-خیلی راجع به نیویورک شنیدم .باید جای جالبی باشه .
-خیلی زیاد .میدونم شیفته اونجا میشد .کل ایران با مقایسه با اونجا هیچه .مطمئنم از اونجا خوشتون میاد .
از رو صندلی بلند شدم و گفتم :اما من حاضرنیستم نصفه خاک ایران رو با کل نیویورک و یا هیچ جای دیگه عوض کنم .

بعد هم اون رو با نگاهی بهت زده ترک کردم و بطرف شیرین و فرید که دور یه میز دونفره نشسته بودن رفتم .هر دو بلند شدن .شیرین گفت چی شد ؟به نتیجه ای هم رسیدید ؟
-بله ،به نتیجه رسیدیم که اصلا برای زندگی مشترک بدرد هم نمیخوریم .حالا هم با اجازه شما من باید برم .دیرم شده .فرید گفت:اجازه بدید شما رو هم میرسونم.
- ممنون شما مهمون دارید خودم میرم .خداحافظ
سریع زدم بیرون .نگاه آخر شیرین من و یاد حرفش که همیشه میگفت:خیلی دوستدارم بدونم این شازده تو کی میتونه باشه .حتماخیلی دیدنیه .
طفلک بدجور زدم تو برجش .بچه پولدار سوسول .حالا اه این و رحیمی نگیره ...نه بابا ..خوب قصد ازدواج ندارم دیگه.زور که نیست
فکر کنم من با این کارام آخر رو دست مامانم بمونم .
یه دربست تا خونه گرفتم .تا در حال رو باز کردم مامانم جلوم سبز شد .
-تا حالا کجا بودی مستانه جان؟موبایلت رو چرا جواب نمیدادی ؟
دستم رو تو جیبم کردم و موبایلم رو نگاه کردم .
-ببخشید مامان شارژ ش تموم شده بود .حواسم نبوده جائی معطل شدم.برایی همین دیر شد .
-دلم هزار راه رفت .تو که کاری داشتی نباید از یه جایی تماس بگیری بگی دیر میای .اون هم ۲ ساعت .
مقنعه ام رو از سرم دراوردم گفتم : حق با شماست .ولی باور کنید حواسم نبود . از ترافیک این موقع روز هم که خبر دارید .
همونطور که از پلها میرفتم بالا گفتم :من میرم بخوابم ۱ ساعت دیگه بیدارم کنید.
****
قبل از این که مادرم بیدارم کنه بلند شدم .دستی به صورتم کشیدم و پایین رفتم .هستی و مادرم پا tv بودن .
_آقا جون نیومده .
صدای آقام از پشت سرم اومد .:بنده پشت سر مبارک هستم .
-سلام آقا جون
-سلام بابا
با چشمم راه رفتن آقام رو دنبال کردم .رو یه مبل نشست .با لبخند بهم گفت میدونم منتظر چی هستی؟
جلو رفتم .گفتم: خوب چی شد ؟
-آقای سمائی گفت باید با خودت صحبت کنه .
با تعجب گفتم :آقای سمائی میخواد با من صحبت کنه !
-نه جانم ،آقای رادمنش میخواد با تو صحبت کنه .
-همون باجناقش .
-اره فکر کنم .
کی؟
-همین امشب
بعد تکه کاغذی رو که تو جیب پیراهنش بود بدستم داد .
-بفرما .بهتره هر چی زودتر زنگ بزنی.فکر کنم شماره شرکت باشه .
به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم :اما فکر نمیکنم کسی دیگه تو شرکت باشه .ساعت ۶ .معمولا شرکتها این موقع تعطیل هستن .
_امیدوارم که این طورنباشه چون به آقای سمائی گفتم .تو حتما امروزبا آقای رادمنش تماس میگیری .
به شماره نگاه کردم و گفتم :حالا شانسم رو امتحان میکنم.
بطرف تلفن رفتم و شمارو رو گرفتم .چند بوق پیاپی خورد .به محض این که میخواستم تلفن رو قطع کنم تلفن پاسخ داده شد .
-بله بفرماید
عجب صدای گرم و گیرای.
-سلام ببخشید با آقای رادمنش کار داشتم .
-خودم هستم .
صداش به نظرم جوون اومد .فکر نمیکردم باجناق آقای سمائی به این جوونی باشه .
-بنده صداقت هستم .
-صداقت ؟
-بله ،همونی که آقای سمائی در موردش باهاتون صحبت کرده ....همون دانشجوی ترم آخرمهندسی ساختمان ....
وقتی سکوتش رو شنیدم ادامه دادم :راستش همونطور که واقف هستید این ترم رو باید تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی مشغول باشم تا با پایان کارام موافقت بشه .الان هم کاملا به لطف شما بستگی داره که موفق به این کار بشم یا نه .
دیدم حرفی نمیزنه گفتم :آقای سمائی به پدرم گفته بودن شما منتظر تلفن بنده هستید .
گفت:من تنها بخاطر کاری مجبور شدم شرکت بمونم .و گرنه این موقع شرکت تعطیله .
مرض.....اصلا توقع نداشتم این حرف رو بزنه .به روی خودم نیوردم.گفتم:بله متوجه قصورخودم هستم.
کمی مکث کرد و گفت :تا حدودی در مورد شما شنیدم .
چه عجب .....
-فردا میتونید بیاید شرکت .
-بله میتونم
-خیل خب .از نظر من مشکلی نیست .اتفاقا ما روی پروژه مهمی داریم کار میکنیم که کار گروهی هستش برای پایان کار شما خوب میتونه باشه .
اخ که من قربونه ..... نه نه .اخ که من نمیدونم از خوشحالی چکار کنم
یکدفه یاد شیرین افتادم .گناه داشت ....نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :ببخشید آقای راد منش یه درخواست دیگه .
-بفرمایید
-یکی از دوستان من هم همین مشکل رو داره .اگر امکان داره ایشون رو هم بپذیرد واقا لطف بزرگی کردید ...آخه اون .....
میون حرفم اومد و گفت:مطمئنید همین یه نفره ؟
باتعجب پرسیدم :بله ?!
-اگر مطمئن هستید همین یه نفره نه بیشتر موردی نداره .اما من فقط شما و دوستتون رو برای همکاری میپذیرم و بس .چون دانشجو بکار ما نمیاد .اون هم فقط بخاطر آقای سمائی .
مردک بساز بفروش چه کلاسی هم میاد برای من.حیف که بهت محتاجم وگرنه .....
-الو ......
-بله .....مطمئن باشد پشیمون نمیشد .
-پس فردا شما خانوم ......
-صداقت هستم و دوستم شجاعی .
-بله .فردا راس ساعت ۱۱ اینجا باشد .
-میشه آدرس رو لطف کنید .
-یاداشت کنید .تجریش .......
تا گوشی رو گذاشتم از خوشحالی یه جیغ کشیدم.
-هم من هم شیرین از فردا مشغول میشیم .آقا جون دست درد نکنه .
-از من نباید تشکر کنی از آقای سمائی و باجناقش باید ممنون باشی.
مادرم گفت : بهتره همین شب جمعه خانواده آقای سمائی و خانواده آقای راد منش رو دعوت کنیم .یه تشکر هم ازشون بکنیم .
گفتم :عالیه .هرچند از آقای رادمنش زیاد خوشم نیومد .
مادرم:این چه حرفیه مستانه !
-آخه به نظرم ی جوری بود .از خود راضی و از خود متشکر .
-آقام :این درست نیست نسبت به کسی قضاوت کنیم و پشت سرش بدگویی کنیم .
هستی :حالا خوب همین آقا تو رو قبول کرد .
شکلکی براش در آوردم و رفتم تا این خبر رو به شیرین هم بدم
******
فردا ی اون روز سرساعت ۹:۳۰ جلو خونه منتظر شیرین بودم که با ماشین بیاد .قرار بود تنها بیاد .بلاخره خانوم بعد از ۱۵ دقیقه تشریف آوردن .
-سلام چرا اینقدردیر کردی ؟خوبه میدونی این ساعت ترافیک .
-سلام ....خوب چه کار کنم .حالا نگران نباش به موقع میرسیم .
بعد از کلی عقب و جلو کردن خانوم موفق به دور زدن شد .خلاصه با دست فرمون شیرین و معطلی برای آدرس پیدا کردن ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه جلوی شرکت رسیدیم.
قبل از این که شیرین پارک کنه گفتم:من میرم تو بعدا بیا
پریدم پایین .ساختمون شیکی بود .با نمای مدرن و امروزی .
رفتم تو .دگمه آسانسور رو زدم .شانسم همون موقع درش باز شد .زو دی سوار شدم و شماره ۵ رو زدم .حالا مگه میرفت .فکر کنم با پله میرفتم سریع تر بود .بلاخره به طبقه ۵ رسید .تا در باز شد مثل فشنگ پریدم بیرون .اما بشدت با شخصی بر خورد کردم.
تمام وسایل اون شخص رو زمین پخش شد .خیلی زود رسیده بودم این هم شد قوز بالا قوز .
اصلا سرم رو بلند نکردم چون کاملا میتونستم حدس بزنم تا چه حد عصبانیه .
همونطور که سرم پایین بود گفتم :ببخشید آقا
طرف خیلی قاطی بود .سنگینی نگاهش رو که زل زده بود به من رو میتونستم احساس کنم .یه نگاه به ساعتم کردم .نمیرفتم سنگینتر بودم .
نشستم تا وسایل طرف رو از زمین جمع کنم .برگه ای رو که دستم بود رو ازم گرفت وبا صدایی عصبی گفت:لازم نیست شما زحمت بکشید .من خودم جمع میکنم .
به درک .خب حواسم نبود .از قصد که اینا رونریختم .
شانه ام رو بالا انداختم و بدون این که نگاش کنم یا حرفی بزنم بلند شدم .
حرکت کردم به جلو اما بوی عطری که با هوا آمیخته شده بود کنجکاوم کرد یه نگاهی بهش بندازم ..از پشت سر که هنوز مشغول جمع آوری وسایلش بود .نگاهش کردم .
موهای سیاهش خیلی مرتب کوتاه و آراسته شده بود .پوستش کمی برنزه بود.هیکلش ورزیده و خوش فرم بود .نه
می ارزید بهش بخورم .
باباز شدن در آسانسور به خودم اومدم .شیرین اومد بیرون و به مرد جوان که در حال بلند شدن بود نگاهی کرد .بعد متوجه من شد .
-مستانه تو هنوز نرفتی .چرا اینجا واستادی .دیر شده ها.
با حرص نفسم روبیرون دادم :دیگه چه فرقی میکنه .این چند دقیقه هم روش .
-وا ..تو که میگفتی باید به موقع برسیم .
-حالا هم میگم .ولی این آقای رادمنش اونقدر بد اخلاق و قاطی بود که میترسم سر این تاخیر دیگه ما رو قبول نکنه .......
شیرین دستم رو گرفت و گفت:امتحانش که ضرری نداره .
دوباره به مرد جوان که در حال سوار شدن آسانسور بود نگاهی کردم .کاش صورتش رو میدیدم چه شکلی بود .
توسط شیرین کشیده شدم و من بیخیال طرف .
**********

منشی که بنظر میومد همسن و سال ما باشه گفت :میتونم کمکتون کنم ؟

-سلام با آقای رادمنش قرار داشتیم
با حالت خیلی لوسی گفت: منظورتون آقای مهندس رادمنش دیگه؟
(نمیدونستم بساز بفروش ها م مهندس محسوب میشن )
- حالا ......هستن.
اخمهاش رو تو هم کرد
-نخیر .تشریف بردن
-یعنی چی؟ما ۱۱ باهاشون قرار ملاقات داشتیم !
-به ساعت دیواری نگاه کرد و با تمسخر گفت :
فکر کنم ۴۰ دقیقه دیر امدید .... رفتن.
-حالا ما چکارکنیم
شونهاش رو بالا انداخت .شیرین هم اومد حرفی بزنه گفت:خب آخه ترافیک بود
یه چشم قره بهش رفتم(با این حرف زدنت)
-به هر صورت من نمیتونم براتون کاری کنم
با حرص به شیرن نگاه کردم.خودش فهمید گفت:خب فردا میایم ...هان
نگاه منشی بهمن فهموند ،بیخودی زحمت نکشید .
همون لحظه ی مرد جوون از اوتاقی اومد بیرون و رو به منشی گفت:
خانوم سرحدی لطف کنید قرار فردا رو کنسل کنید
خواست به اتاقش برگرده که با دیدن ما که اون وسط بیتکلف وایساده بودیم مکث کرد و گفت :خانوم سرجدی این خانومهای محترم ......
ورپریده نگذاشت طرف حرفش رو بزنه زودی گفت:این خانومها با آقای مهندس رادمنش قرار ملاقات داشتن ،نه این که خیلی دیر اومدن ایشون رفتن .خودتون میدونید که ایشون چقدر به این مسائل حساسن.
اه اه اه ،حالم به هم خورد از بس این ها رو با ادا گفت...
مرد جوان گفت:شما خانوم .....
شیرین :شجاعی هستم.ایشون هم صداقت .
(یه خانوم به دمبش میبستی.ازت کم میشد )
مرد جوان:بله بله .بنده در جریان هستم .از اینطرف لطفآ .
یه نگاه معنی دار به منشی کردم و با شیرین همراه اون به یه اتاق بزرگ که مبلمان و دکورش از ابی فیروزه ای و سفید بود ،رفتیم.
-بنده نیما وحیدی هستم همکارو دوست امیر ...
-منظورتون از امیر همون آقای رادمنش هستش ؟
-بله .ببخشید من نه این که همیشه امیر رو به اسم کوچیک صدا میزنم اینه که حواسم نبود .ایشون درباره شما با من حرف زدن .
قرار بود با خود شما صحبت کنن اما یه کاری پیش اومد نتونستن بیشتر منتظر بمونن . گفتن اگه برای شما مشکلی نیست .میتوند همین
امروز مشغول بشید.
کمی جابجا شدم گفتم :راستش ما فکر نمیکردیم از امروز مشغول بشیم اینه که مدارک لازم رو از دانشگاه نگرفتیم.اگر لطف کنید امروز رو
معاف کنید ما امروز دانشگاه میریم مدارکی که ایشون باید امضا کنید رو میگیریم تا فردا خدمت برسیم .
-خواهش میکنم .مشکلی نیست .شما میتوند فردا ساعت ۹ برای شروع اینجا باشد ....فقط...اگه ممکنه راس ساعت اینجا باشد .امیر نسبت به این مسائل خیلی جدیه.
(ای خدا شیرین خدا بگم چکارت کنه با این دست فرمونت )
-بله متوجه هستم از بابت امروز هم خیلی متاسفیم.....انشااله فردا راس ساعت ۹ اینجاییم
همگی باهم بلند شدیم و از بیرون اومدیم
*******

یکراست به دانشگاه رفتیم .خوشبختانه استاد بود و کارمون زود راه افتاد .من ترمهای دیگه سعی کرده بودم هرچی واحد هست رو بگیرم تا این ترم آخر الاف انها نشم .شیرین رو هم مجبور کرده بودم همین کار رو بکنه
پس خوشبختانه مشکل دیگه ای نبود ما میتونستیم هر ۴ روز در هفته رو شرکت باشیم .
صدای موبایلم در اومد
-سلام مامان جان
-سلام مادر کارت چی شد ؟
-از فردا شرکت مشغول میشیم
-به سلامتی .پس من الان به خانوم سمائی زنگ میزنم ،شماره خواهرش رو هم میگیرم برای فردا شب دعوتشون میکنم .تو هم به شیرین بگو فردا شب بیان
-زود نیست مامان .میخوای ی موقع دیگه بگو
-چه فرقی میکنه مادر .بلاخره که باید دعوتشون کنیم هر چی زودتر بهتر .
-باشه هر جور صلاح میدونید .فعلا کاری ندارد
-نه مادر به امان خدا
شیرین:مامانت بود
-اره ،راستی فردا خونه ما دعوتید .
-چه خبره
-مامانم میخواد خانواده آقای رادمنش با آقای سمائی ،همون که گفتم باجناغه رادمنشه ،همون که من و هستی با دختراش جوریم....
-خب بقیش رو بگو
-هیچی دیگه میخواد دعوتشون کنه
-ما که فردا نمیتونیم بیایم جایی پاگشا شدیم ....میگم به مامانت بگو جای ما این وحیدی رو دعوت کنه .پسر خوبی بنظر میرسید .نه؟
-اره خیلی محترم بود
-خوب دیگه تا نترشیدی ،بیا و این و تور کن .قیافش که بد نبود .اخلاقش هم که مورد پسند واقع شد
-ترمز کن
دیوونه سریع زد تو ترمز .نزدیک بود سرم بره تو شیشه
-چرا ترمز کردی
-خب تو گفتی
-ای خدا ...این فرید با تو چه کار میکنه ایکیو.را بیوفت تاکسی از پشت بهمون نزده .

*********
فردا یه ربع به ۹ شرکت بودیم .نگاه من و شیرین و منشی مثل فیلم های وسترن بود که میخوان دوئل کنن .همون موقع هم یه آهنگ وسترن اومد تو ذهنم .خندم گرفته بود اما با بیرون اومدن وحیدی از یه در که فکر کنم دستشویی بود .خودم رو جمع و جور کردم .
نیما :سلام ...بفرماید از این طرف .امیر منتظر شماست .
با اشاره او به طرف یکی از دو اتاقی که طرف چپ میز منشی بود رفتیم. وحیدی در زد و به ما تعارف کرد .اول شیرین بعد من ،بعد وحیدی
وارد شدیم .
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد.یه میز نقشه کشی سمت راست اتاق بود .(چه خودش هم تحویل گرفته )
یه ست مبل سفید چرم سمت راست اتاق بود .روبرومون یه پنجره بزرگ بود که جلوش یه میز تحریر بزرگ بود با یه کامپوتراز اون مدل جدیدا که یه
گوشه اش بود .سرک کشیدم ببینم آقا زیر میز تشریف ندارن.اما به نتیجه ی
نرسیدم .
نیما:شما اینجا تشریف داشته باشید.فکر میکنم امیر ......
با باز شدن در کمی مکث کرد
-امیر کجائی تو ؟
چرخیدم وبه پشتم نگاه کردم

عجب چهره جذابی داشت.چشمای زیبای سیاهش انقدر جذاب و نافذ بودن که به سختی میتونستی نگاهت رو ازشون برداری .
قد و قامتش رو که دیگه نگو . من با این قد بلندم فکر کنم تا گردنش بودم .یه لحظه به خاله ندیده شیوا حسودیم شد . ......
شیرین بلافاصله سلام کرد و خودش رو معرفی کرد
اما من نمیدونم چرا هنوز همونطوری وایساده بودم نگاهش میکردم .انگاری تا حالا آدم ندیده بودم .
با ضربه آرومی که شیرین به پهلوم زد به خودم اومدم .
-سلام .صداقت هستم.
نگاه جدی کرد و با طعنه گفت :بله قبلا همدیگر رو زیارت کردیم .
بعد از جلو ما رد شد با دست اشاره کرد بنشینیم.
من در حال نشستن گفتم:ببخشید من به جا نیا وردم .
روبرو ما نشست و گفت:دیروز خاطرتون نیست !
-دیروز؟
-بله تو راهرو .جلوی آسانسور .
پس اونی که من بهش خوردم این بوده ...ای داد .یه دفه یادم اومد در موردش به شیرین جلو خودش چی که نگفتم .
بد اخلاق گفتم ...نکنه گفتم گند دماغ .....یادم نیست
امیر :حالا بجا آوردین ؟
طبق عادتم که همیشه وقتی خیلی خجالت میکشیدم ،لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم .
بلند شد و از رو میز نقشه کشی چندتا نقشه آورد جلو ما گذاشت
-این پروژه ای هست که باید به اتفاق چند مهندس طراحی بشه .شما هم میتونید در این پروژه همکاری کنید .....
نگاه گنگ من و شیرین رو که دیدرو به من گفت: امیدوارم از این دانشجوهای نباشید که شانسی تا اینجا اومده باشن .
چی؟! ....من که میدونستم این آدم نیست .....اصلا هرچی گفتم حقش بود .....این یه توهین بود ......
سعی کردم نشون ندم از حرفش عصبی شدم .گفتم:نه ،ما از اون بچه پولدارا نیستیم که بعدا بخاطر پول بابامون اسم مهندس رو یدک بکشیم.
امیدوارم فهمیده باشه منظورم خود بساز بفروششه ....اگر هم همین الان بگه از قبول ما صرف نظر کرده هم برام مهم نیست.....
اما گفت:خوبه .پس مشکلی نیست.
به شیرین نگاه کردم .نگاهش با سرزنش همراه بود .از رو منل بلند شد و گفت:آقای راد منش این برگه ای هست که شما باید امضا کنید .ما باید اون رو به استادمون آقای مهندس صدیق نشون بدیم .
امیر:استادتون مهندس صدیق ؟مهندس شاکرصدیق؟
سیرین:بله.چه طور؟
-ایشون استاد من و نیما هم بودن ؟
شیرین نه برداشت نه گذاشت گفت :ا ا ا ...مگه شما هم دانشگاه رفتید ؟!
نگاه امیرمتعجب شد .
-بله .من و نیما در دانشگاه .....فارغ التحصل شدیم
نیما گفت:البته اون موقع به تشویق استاد قرار بود به کانادا هم بریم برای تکمیل مدرکمون،اما خب،من نتونستم برم .برای همین فقط امیر به مدت ۳ سال رفت اونجا و درسش رو تموم کرد .من فقط فارغ التحصل دانشگاه ......هستم.
خرابکاری پشت خرابکاری ....اصلا فکرش رو نمیکردم طرف مهندس واقعی باشه .اونهم چه مهندسی .....
حالا امیدوار بودم منظورم رو از اون حرفی که زدم رو ،نگرفته باشه
امیر رو به من گفت:شما نمیخواین برگهتون رو بدید تا امضا کنم.
از جام بلند شدم و بدون این که نگاهش کنم برگه رو به دستش دادم .شیرین گفت :واقعا نمیدونیم با چه زبونی از شما تشکر
کنیم .شما لطف بزرگی در حق ما کردید .
امیر:خواهش میکنم .امیدوارم در این مدتی که مهمان ما هستید تجربه های خوبی رو کسب کنید . بعد رو به نیما گفت:شما به خانوم سرحدی بگید.از حالا به بعد این خانوم ها هم با ما همکاری میکنن .
شیرین دوباره تشکر کرد .اما من که اصلا یادم نمی یاد خداحافظی هم کرده باشم.


مطالب مشابه :


رمان تمناي وجودم1

رمــــان ♥ - رمان تمناي میخوای رمان قبول شده بودم .اون هم رشته دل خوام.یک نفس تا خونه




رمان تمناي وجودم قسمت اخر

رمــــان ♥ - رمان تمناي میخوای رمان نمیذارم آرزو به دل بمونی .این حقت نیست که تن




رمان تمناي وجودم2

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم2 نمیدونستم در خواستم درست یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :




رمان تمناي وجودم3

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم3 میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم .




رمان تمناي وجودم8

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم8 میخوای رمان دیشب تا حالا از اسهال و دل پیچه نخوابیدم .در




رمان تمناي وجودم4

رمــــان ♥ - رمان تمناي وجودم4 شما به دل نگیرید .از دست خانوم سرحدی عصبانیه این کار ها رو




برچسب :