رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1)



با چشمایی متحیر به مامان خیره شدم. اصلا باورم نمیشد همچین چیزی بشنوم!!
همونجوری به مامان زل زده بودم که یه دفعه گفت:"چت شد سارینا؟! من فقط قبول کردم واسه ی خواستگاری بیان. اگه هم ازش خوشت نمیاد میتونی امشب اعلام کنی و جواب رد بدی."
تازه به خودم اومدم...مگه میتونستم جواب رد به کسی که عاشقشم بدم! هنوزم توی مغزم نمیگنجید ارسلان بیاد خواستگاریم. یعنی این همه روز منو دوست داشته و من نمیدونستم؟؟!!
واقعا گیج شده بودم. یاد آخرین روزی افتادم که ارسلانو میدیدم.
حدود 7 سال پیش که من 13 و ارسلان 17 سالش بود. ارسلان میخواست پیش مامان بزرگش (تبریز) بره.
اون روز یه خریتی کردم که هیچوقت فراموش نمیکنم.
یادمه وقتی وارد فرودگاه شدیم,با نگاهم دنبالش گشتم...درست کنار زن عمو وایستاده بود و دلداریش می داد...توی اون موقعیت هم نتونستم خودمو کنتر کنم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه!
خودمم نمیدونستم این حسی که بهش داشتم چیه...اما هر چی بود باعث می شد تمام فکر و دکرم بشه اون!
توی اوج نوجوانی بودم...یادمه هر کاریکه می کرد, ,وابستگی من هم بهش بیشتر می شد. همیشه سعی می کردم توی کاراش بهش کمک کنم...حتی چندباری هم توی خواب یواشکی دیدش می زدم!
اوایل متوجه این کارام نبود اما وقتی فهمید نگاه های من بهش عادی نیست, سعی می کرد خودشو ازم دور کنه...میتونستم حرص و عصبانیت رو توی چشماش ببینم اما هیچ وقت این نگاه هاشو پای تنفرش نمی زاشتم...اونقدر توی خودم غرق شده بودم ..اونقدر سعی می کردم خودمو بهش نزدیک کنم که متوجه نشدم این کارم باعث تنفر و زدگیش میشه!!اون موقع هم فقط 13 سالم بود. با این که تمام تحقیراشو می شنیدم ولی هیچ وقت به روی خودم نیاوردم!
گاهی حتی خودمم از این همه ضایع بازیام حالم بهم میخورد اما تا می دیدمش, تمام فکرایی که برای خودم توی ذهنم درست میکردم, خراب میشد!
اونقدر توی افکارم فرو رفته بودم که متوجه ی صدای بلند گو که پرواز تبریز رو اعلام کرد, نشدم!
نمی دونم خودمو چجوری بهش رسوندم؟...چجوری روبروش وایستادم...و چجوری دهنمو باز کردم و تمام احساساتم رو بهش گفتم!... تمام حرفایی رو که توی کارام خلاصه کرده بودم!!
وقتی حرفام تموم شد از خجالت سرم رو پایین انداختم! بابت اعترافم
پشیمون نبودم اما ترس از جوابش نمیزاشت آروم باشم...حدس میزدم تمام فکر و خیالاتی که این همه روز واسه خودم درس کرده بودم, اشتباه بوده! همینطور هم شد...
بخاطر سکوتی که بینمون ایجاد شده بود,سرم رو بالا آوردم و توی چشماش خیره شدم...نگاهش هیچی رو نشون نمی داد...انگار مقابل یه سنگ وایستاده بودم...هیچی رو نمی شد از توی نگاهش خوند... خالی از حسی!به معنای واقتی سـرد و خشـک!... کم کم نگاه بی تفاوتش جای خودشو به پوزخندی داد
ارسلان:_ انتظارشو داشتم همچین چیزی بگی!
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:
-ببین سارینا من نمیدونم کدوم کارم باعث شد تو بهم علاقه مند شی!هیچوقت هم کاری نکردم باعث سوء تفاهم تو شه!
خودتم بیشتر از هر کسی میدونی این رفتار چند ماه اخیرت خیلی تابلو بوده..
میدونی تنها چیزی که باعث شد ازت خوشم نیاد چیه؟!
بدون اینکه منتظر جوابم باشه ادامه داد:
-اونقدر این چند ماه خودتو بهم می چسبوندی که سعی می کردم جایی که تو هستی حضور نداشته باشم! نمی دونم این چه حسیه که داری اما بهتره فراموشش کنی!!... میدونی که خوشم نمیاد یکی به پروپام بپیچه!
دیگه نموندم بقیه حرفاشو بشنوم. از طرفی هم داشتند در رو می بستن به همین خاطر خودش زودتر خداحافظی سرسری با همه کرد و بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه , از فرودگاه خارج شد... خیسیه اشک رو روی گونه هام حس می کردم...حتی سعی نکردم جلوشونو بگیرم...سنگینی نگاه مامان رو روی خودم حس میکردم!
سرمو انداختم پایین و گذاشتم اشکام راحت تر راه خودشونو باز کنن... خودمو اماده ی هر عکس العملی کرده بودم اما حتی فکرشو نمی کردم بخاطر یه اعتراف اینقددر تحقیر شم! دوباره حرفاش توی ذهنم تکرار شد:
- "بهتره فراموشش کنی"
چجوری میتونستم فراموشش کنم؟! حالم از این همه ضعفم بهم می خورد. تا حالا جلوی کسی اینجوری خورد نشده بودم!
با دستی که به کمرم خورد به خودم اومدم و با ترس به چشمای بابا خیره شدم...انگار فهمیده بود نباید چیزی بپرسه. بی هیچ حرفی خودمو توی آغوش گرمش جا دادم و اجازه دادم اشکام راه خودشونو روی گونه هام پر کنن...
با صدای شاکیه مامان به خودم اومدم و بهش خیره شدم
مامان:- سارینا معلوم هست چته؟؟حداقل بخاطر من یه امشبو تحمل کن!
هــه مامان من به چی فکر می کرد,من به چی! ذهنم خیلی درگیر بود...با صدایی اروم که خودمم به سختی شنیدم گفتم:
-من میرم یکم استراحت کنم
و در مقابل چشمای گرد شدش به طرف اتاقم حرکت کردم

تا وارد اتاقم شدم خودمو به طرف اینه رسوندم. خیلی استرس داشتم.نگاهی به خودم انداختم اولین چیزی که توی صورتم جلب توجه میکرد,چشمای عسلی ام بود.
من و سرونازچشمای همرنگی داشتیم. موهای من لخت و خرمایی ولی رنگ مو های سروناز مشکی بود. مامان میگفت هر دوتامون خوشگلیم ولی دختر عمه ام عسل، میگفت من خوشگل ترم.
عسل دوست صمیمی و دختر عمه ام بود خیلی دوستش دارم.
توی خانوادمون عسل از همه خوشگل تره.
همه ی پسر های خانواده خاطر خواهش هستند.
حتی ارسلان!!!!!!
ارسلان؟؟!! یعنی ارسلان عسل رو دوست داشت؟؟!
خودمو روی تخت انداختم . کلافه شده بودم.
اینو خوب میدونستم که هر وقت عسل، ارسلانو میدید خودشو گم میکرد. پس هردوتاشون همدیگر رو دوست داشتند؟
با خودم فکر کردم پس چرا ارسلان ازم خواستگاری کرده.
به ساعت نگاهی کردم ساعت 5 بود.
دیگه طاقت نیاوردم و شماره ی عسلو گرفتم بعد از چند بوق صداش توی گوشی پیچید:
-سلام ساری جون چی شده یادی از ما کردی؟
-وای عسل نمی دونی چی شده!
-چی شده سارینا زود باش بگو!
دیدم ممکنه هر آن از فوضولی بترکه. گفتم:ارسلان...
حرفمو قطع کرد و با صدای بلندی گفت:سارینا ارسلان چی؟ بگو چی شده؟
واقعا ارسلان اینقدر براش مهمه؟! پشیمون شدم بهش زنگ زدم. وای اگه می فهمید چکار میکرد؟!!!
با صدایی اهسته گفتم:ارسلان.... ارسلان ازم خواستگاری کرده.

دیگه صدایی ازش نیومد.چند دقیقه گذشته بود ولی چیزی نمیگفت.
داد زدم:عسل اونجایی؟؟
--2-30-.gif بهت تبریک میگم سارینا.
- هنوز که هیچی معلوم نیست . عسل میشه امشب بیای اینجا؟ دارم از استرس میمیرم.
- نه سارینا خیلی درس دارم.
-خیلی بدی. یه شب که هزار شب نمیشه. توروخدا فقط امشب بیا اینجا.
فکر کنم دلش برام سوخت چون گفت:-باشه الان راه میافتم. و قطع کرد.
وای چرا بهش گفتم اون بهترین دوستم بود. آخه چرا دلشو شکوندم!!!!!!!!
از روی تخت بلند شدم و رفتم توی حموم.

با صدای زنگ در سریع لباس پوشیدم و از حموم بیرون اومدم و در خونه رو باز کردم .
عسل بود.
-سلام بیا تو.
از جلوی در کنار رفتم
-عسل زود باش بیا توی اتاقم . اصلا نمی دونم باید چی بپوشم.
دستشو گرفتم و بدون اینکه بزارم هیچ حرفی بزنه کشوندمش توی اتاقم.
-- حالا چی بپوشم؟
-نمی دونم .


چند دست لباس از کمدم کشیدم بیرون.
شلوار برمودای تنگم رو با یک بلوز طلایی و سندل های طلایی ام رو پوشیدم. به طرف میز ارایشی ام رفتم و ارایش ملایمی کردم و خودمو توی اینه نگاه کردم. لباسم خیلی به رنگ چشمام میومد.
موهامو دور شونه ام باز گذاشتم و به طرف عسل برگشتم.
-نظرت چیه؟
-خیلی خوشگل شدی.
همونطور که به طرفش میرفتم گفتم:
-حالا نوبت توئه
-نه من با همین لباسا میام.
-همین که گفتم"
به طرف کمدم رفتم و کت شلوار بنفش رنگم رو گرفتم جلوش و گفتم:
-این چطوره؟

یه نگاهی به لباس کرد و گفت:خیلی قشنگه ولی.....
نزاشتم حرفشو بزنه و گفتم:پس زود باش بپوشش که داره دیر میشه.
و سریع از اتاق رفتم بیرون.
واقعا تعجب کرده بودم . آخه چرا عسل اینجوری رفتار میکرد؟!
انگار که باهام غریبه بود.
به ساعت نگاه کردم. ساعت 6:45 بود. وای الان میرسن!!
سریع وارد اتاق شدم ولی تا وارد شدم همونجا مات موندم

این عسل بود؟؟!! مثل فرشته شده بود .

-وای عسل چقدر خوشگل شدی!!!
-مرسی
-زود باش بریم پیش بقیه الان مهمونا میرسن.


تا وارد هال شدیم,همه به طرفمون برگشتند.
بابا:سلام دخترا بیاین بشینین.
روی مبل روبروی بابا نشستم. عسل هم روی مبل دونفره ی کنار بابا نشست. سرمو به طرف سروناز برگردوندم. توی چشماش ناراحتی موج میزد.
نمی دونم چرا ولی چند روزیه اینجوری شده. سنگینی نگاهمو حس کرد و به طرفم برگشت.
من هم با سر گفتم: چیزی شده؟؟
ولی جواب اون فقط یک لبخند محزون بود.
توی فکر بودم که با صدای عمو 10 متر پریدم هوا:سلام.. حال عروس گلم چطوره؟؟
هنوز توی شوک بودم که با صدای بم و گیرای ارسلان ایندفعه 30 متر رفتم هوا: سلام.
فکر کردم با منه ولی وقتی نگاهشو دنبال کردم دیدم به عسل نگاه می کنه.
عسل فقط سرشو انداخت پایین و سرجاش نشست.
ارسلان هم بدون اینکه حتی یک نیم نگاهی بهم بندازه, دقیقا رود مبل دو نفره کنار عسل نشست.
وای چه رویی داشت این بشر!!!
خیلی حرصم گرفته بود. کم کم داشتم فکر میکردم خواستگاری عسله!!
آخه تو که عاشق عسلی چرا اومدی خواستگاری من؟؟؟؟!!!

با صدای عمو سرمو به طرفش برگردوندم که گفت:امیر جان خودت می دونی که اهل مقدمه چینی نیستم پس میرم سر اصل مطلب.
راستش میخواستم سارینا رو برای ارسلان خواستگاری کنم و میدونم که خود ارسلان هم راضیه."
با این حرف عمو پوزخندی روی لبم نشست که از چشمای تیز ارسلان و عسل دور نموند.
عسل دستپاچه بلند شد و رو به من گفت : سارینا بیا اینجا بشین من جای تو میشینم.
نگاهی به ارسلان انداختم که داشت با تعجب به عسل نگاه می کرد.
مطمئن بودم که دوست نداره من اونجا بشینم. بخاطر همین گفتم:
-مرسی عسل جان من همین جا راحتم و سرمو برگردوندم بطرف زن عمو و عمو که داشتند با مامان بابا حرف میزدند.
زن عمو نگاهی بهم انداخت و رو به جمع گفت:فکر کنم بهتره سارینا و ارسلان حرفاشونو بزنن.
با این حرف زن عمو,بابا گفت:
-سارینا دخترم پاشو ارسلانو به اتاقت راهنمایی کن.
به ارسلان نگاه کردم که بیخیال رود مبل نشسته بود و منو نگاه می کرد.
من هم برای اینکه نشون بدم بیخیالم (اره جون عمه ام .. منو -2-33-.gifبیخیالی!!!!) پا شدم و بدون اینکه منتظر ارسلان بمونم,به طرف اتاقم رفتم و روی تخت نشستم.



به چند ثانیه نکشید که ارسلان وارد اتاق شد.
به صورتش نگاه کردم. خداییش خیلی جذاب بود چشماش مثل موهاش خرمایی رنگ بودند.قدش از من یک سر و گردن بلند تر بود.
به طرف میز کامپیوترم رفت و روی صندلی نشست.
توی چشمام نگاه کرد و گفت:
-قبل از این که از شروع کنم میخواستم یه پیشنهادی بهت بدم. اول خوب فکر کن بعد جواب بده.
بابای منو که میشناسی. وقتی به یه چیز گیر بده دیگه ولش نمیکنه.
حالا هم گیر داده که حتما باید با تو ازدواج کنم ولی خودت میدونی که هیچ علاقه ای بهت ندارم و مطمئنم که تا الان متوجه شده باشی که عسل رو دوست دارم.

هیچ چی از حرفاشو سر در نمی آوردم. با گیجی به چشماش نگاه کردم
که ادامه داد:
-ولی بابام گیر داده که با تو ازدواج کنم و نمی زاره خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
از همه مهم تر اینه که من میخوام مستقل باشم و توی خونه ی خودم
زندگی کنم ولی تا وقتی که ازدواج نکنم همجین چیزی محاله!!

بخاطر همین تصمیم گرفتم که باهات صحبت کنم و بهت پیشنهاد بدم
که جواب مثبت بدی ولی 1 یا 2 سال بعد از ازدواج از هم دیگر طلاق بگیریم در عوض هر چقدر پول که خواستی بهت میدم .

تازه فهمیدم چی میگه. هه منه خوش خیالو رو بگو که فکر میکردم ارسلان منو دوست داره.
به ارسلان نگاه کردم که منتطر جوابم بود.
احمق فکر کرده بخاطر پول زندگیمو تباه میکنم.
با اینکه دوستش دارم ولی نمی تونم همچین کاری کنم. در هر صورت اون منو دوست نداشت و عاشق عسل بود.-2-39-.gif
اگه من الان کنار میکشیدم عسل میتونست به عشقش برسه.
چند دقیقه داشتم با خودم کلنجار می رفتم که صداشو شنیدم:
-حالا جوابت چیه؟
واقعا خیلی پر رو بود. با خیال راحت در مورد زندگیم حرف میزد و می گفت جوابت پیه؟
بدون اینکه بهش توجه کنم بلند شدم و در رو باز کردم و بهش گفتم:
-برو گمشو بیرون!!!!!!!!!!!!!
اون هم بدون اینکه چیزی بگه پوز خندی زد و رفت بیرون.


روی زمین زانو زدم. بغض داشت گلومو میفشرد.
نه نباید گریه میکردم.نباید بخاطر یک خود خواه عوضی گریه میکردم ولی بی نتیجه بود و اولین اشک روی گونه هام سرازیر شد. دیگه کنترلی روی اشکام نداشتم. هق هقم تمام فضا رو پر کرده بود. با صدای مامان که می گفت:سارینا جان زود باش بیا" سریع اشکامو پاک کردم و به طرف اینه رفتم. خدا رو شکر ریمیل نزده بودم وگرنه الان صورتم سیاه شده بود! چند تا نفس عمیق کشیدم و به طرف هال رفتم. تصمیممو گرفته بودم. یک لحظه چشمم به زن عمو افتاد که داشت با تعجب نگاهم میکرد. حتما فهمیده گریه کردم. سرمو برگردوندم وسر جام نشستم. عمو که تا اون موقع مشغول حرف زدن با بابا بود,به طرفم برگشت و گفت: -خوب دخترم به نتیجه ای رسیدین؟؟ خیلی دلم برای عمو و زن عمو میسوخت در جوابش گفتم: -بله ایندفعه زن عمو با خوشحالی نگام کرد و گفت: خوب نظرت چیه؟ با خونسردی به ارسلان که خیلی مطمئن نگام میکرد ,نگاه کردم و با صدای بلند و قاطعی گفتم: - متاسفانه به تفاهم نرسیدیم!! وای خیلی قیافه هاشون دیدنی شده بود!! اول از همه به ارسلان نگاه کردم که چشماش داشت از کاسه در می اومد بعد از چند ثانیه که به خودش اومد با عصبانیت نگام کرد. رگ گردنش متورم شده بود. فکر میکردم الان خوش حال بشه ولی الان فهمیدم غرورش مهمتر از عشقشه!! سرمو بطرف عسل برگردوندم که اگه تا چند ثانیه دیگه کسی از گیجی درش نمی اورد,مطمئنا غش میکرد. تا خواستم به بلند بشم,دیدم سروناز زود تر از من پاشد و بطرفش رفت. بخاطر همین هم سر جام نشستم. سنگینی نگاه بابا رو حس کروم. به طرفش برگشتم که دیدم داشت با عصبانیت تمام منو نگاه میکرد. اوه اوه این که وضعش بدتر از ارسلانه!!! تنها کسی که توی جمع تعجب نکرده بود مامان بود. بعد از چند دقیقه,بابا خنده ای عصبی کرد و گفت: -حالت خوبه سارینا چی داری میگی؟؟!! با اینکه اون موقع خیلی ازش ترسیده بودم , گفتم: -حقیقتو!! بدون اینکه منتظر جوابی باشم سریع به اتاقم پناه بردم. کفشامو یک طرف پرت کردم و خودمو روی تخت انداختم. هیچ صدایی نمی اومد. نمیدونم چند دقیقه گشته بود که چشمام گرم شد و به خواب رفتم



با صدای فریاد بابا از خواب پریدم.صداش از توی هال می اومد.
نمی دونستم چه خبره. تا خواستم بلند بشم,با صدای کوبیده شدن در به دیوار, خودمو روی تخت پرت کردم.
بابا وارد اتاق شد. صورتش قرمز شده بودو داشت با عصبانیت منو نگاه میکرد.
واقعا نمی دونستم چش شده.
مامان و عسل و سروناز هم سریع وارد اتاق شدند.
با ترس زل زدم به بابا که فریاد زد:
-دختره ی چشم سفید حالا دیگه ابروی منو میبری؟!!!!
بدون اینکه فرصت جواب دادنو بهم بده بلند تر داد زد:
-اون موقع که داشتی جلوی داداشم بلبل زبونی میکردی!!
چرا لال شدی هان؟؟!!
رومو به طرف مامان برگردوندم که داشت با چشمهای بارونیش منو نگاه میکرد و می گفت ساکت باشم.
همین کار رو هم کردم. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
ولی بابا با این کارم عصبانی تر شد و قبل از این که بتونم از خودم دفاع کنم,به طرفم حمله کرد و دستاشو دور گردنم فشرد.
مطمئن بودم که صورتم قرمز شده. هر وقت نفس کم می اوردم اینجوری میشدم.
اولین بارش نبود که منو می زد. یاد روزی افتادم که بخاطر پاره کردن برگه های کتاباش,به طرفم هجوم اورد. همون موقع بود که ارسلان ازم دفاع کرد و نزاشت بابا منو بزنه.
با یاد این خاطره لبخند کم جونی زدم ولی بابا عصبانی تر از پیش شد و یک کشیده محکم خوابوند توی گوشم و دوباره با دستهاش گردنم رو فشار داد.
دیگه داشتم نفس های اخر رو میکشیدم که با صدای جیغ مامان و بیهوش شدنش بابا هم منو ول کرد و به طرفش رفت.
چشمهامو به سختی باز کردم و دیدم عسل با گریه به طرفم می اومد.دستهامو گرفت و صدام زد.
توان حرف زدن نداشتم. سعی کردم بهش لبخند بزنم ولی نتونستمو
بجاش اشک توی چشمام جمع شد.
سرمو به طرف سروناز برگردوندم که داشت با وحشت نگام میکرد.
چشمام کم کم بسته شد و دیگه نفهمیدم چی شد.



با احساس نور شدیدی چشمامو باز کرد.سرم رو به اطراف چرخوندم.با دیدن فضای اتاق فهمیدم توی بیمارستانم.
ولی چرا؟؟ با یاداوری اون اتفاق سیخ روی تخت نشستم. به دیوار خیره شدم. دوباره یاد اون شب افتادم. شبی که باعث شد برای اولین بار سر از بیمارستان در بیارم. همه ی اینا رو تقصیر یک نفر میدونستم فقط یک نفر که اون هم ارسلان بود. باشنیدن صدای در نگاهمو از روی دیوار برداشتم و به چهره ی شکسته مامان خیره شدم. پشت سرش هم دکتر وارد اتاق شد و تا منو دید لبخند پهنی زد. مامان با گریه به طرفم اومد و منو در اغوش گرمش گرفت. چند دقیقه گذشته بود که با صدای دکتر به خودم اومدم و ازش جدا شدم دکتر: خوش خالم به هوش اومدی .. خانوادت خیلی نگرانت شدند. نگاهی به مامان کرد و گفت :(به امید خدا امروز مرخص میشه .) و از اتاق خارج شد. چند ثانیه با سکوت گذشته بود که بالاخره من گفتم -مامان؟ توی چشمهام نگاه کرد - جانم عزیزم -بابا کجاست؟ یک لحظه احساس کردم غم بزرگی توی چشماش دیدم که باعث شد دلهره ی عجیبی بگیرم. همونطوری منتظر جوابش بودم که گفت: -دخترم الان دیره .. بگیر بخواب و از اتاق خارج شد. با بهت به رفتن مامان نگاه کردم. واقعا نمیدونستم یهو چش شد!! ++++++++++++++++++++++++++++++ سه ساعت برام اندازه سه سال گذشت که بالاخره مرخص شدم. فکر کردم خونه میریم ولی با کمال تعجب دیدم به طرف خونه ی عمه شیرین(مامان عسل) می رویم. به همین خاطر موضوع رو از مامان پرسیدم ولی جواب اون فقط سکوت بود. تا خونه ی عمه دلم هزار راه رفت. سعی کردم کمی ارومتر بشم ولی با اون جواب های سربالا و نگاه های مامان دلشوره ام هزار برابر شد. بدون اینکه به عمه یا عسل سلامی بکنم, به طرف هال رفتم. اشکهام جاری شده بود و بدون اینکه به چهره های تعجب زده ی عسل و عمه توجهی کنم, در اتاق ها رو باز میکردم ولی اثری از بابا نبود . دیگه داشتم از دست بیخیالیشون کلافه میشدم . به خاطر همین هم با بغض داد زدم: -بابام کجاست؟ عسل به طرفم اومد و در حالی که اتاق عمه رو نشون میداد گفت : -توی اتاق مامان. سریع به سمت اتاق عمه رفتم . نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم . ولی یک دفعه سر جام خشک شدم!!!!


با دیدن اون همه دستگاهی که به بابا وصل بود کپ کردم.
دیگه حتی گریه هم نمیکردم و فقط به چشمهای بسته اش خیره شده بودم.
باورم نمی شد مردی که روبروی منه پدرم باشه!! پدر مغرور و سرحال من خیلی با این کسی که اینجا خوابیده بود فرق میکرد.
با پا هایی لرزان به طرفش رفتم.
چهره اش خیلی شکسته تر بنظر میرسید.
با نوک انگشتهام موهایی که روی پیشونی اش بودند رو عقب بردم و صدایی لرزان گفتم:
- بابا توروخدا بیدار شو! بخدا هر کاری رو که بخوای انجام میدم . اصلا ... اصلا ... میرم به عمو میگم پشیمون شدم و....
دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به گریه کردن.
اشکهام بی محابا از روی گونه هام سر میخوردند و موهای بابا رو خیس میکردند.
...- دخترم منمو ببخش دیگه نمی خوام هیچ غمی داشته باشی و اون چشمهای قشنگتو بخاطر من خیس کنی.
با بهت به بابا خیره شدم . چشمهاش باز بود و داشت با نگاه شرمنده اش منو اتیش میزد. با وجود کاری که نکرده بود ازم معذرت خواهی میکرد. با خجالت سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم:
- شما که کاری نکردی بابا. دیگه نمیزارم هیچی ناراحتتون کنه . هر کاری رو که بخواهین انجام میدم ! هر کاری!!
بدون اینکه فرصت جواب دادنو بهش بدم , سریع یک ماچ گنده از گونه هاش گرفتم و از اتاق خارج شدم.



مطالب مشابه :


بلبل خرمایی

بلبل خرمایی. در بین پرندگان اواز خوان کمتر کسی است که اسم بلبل یا هزار دستان را نشنیده باشد .




بلبل خرما

بلبل خرما از انواع ميوه ها تغذيه مي نمايد و علاقه زيادي به خوردن خرما دارد .




بلبل هزار دستان

بلبل نام بلبل هزار دستان ( به حلقه سفید دور چشم و رنگ خرمایی دم توجه شود )




بلبل خرمایی

بلبل خرمایی . ( شیرازی ) با صدای حسین ای زندگی سلام، ای زندگی سلام -دانلود ;




رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1)

اونقدر توی افکارم فرو رفته بودم که متوجه ی صدای بلند گو موهای من لخت و خرمایی ولی بلبل




رمان زندگی غیر مشترک-7-

بلوط فکر کرد چقدر بلبل میشود صدای عصبیش صورت استخوانی و گرد مدل موهای خرمایی




رمان یخ زده15

شرشر آب که به سنگای تو چشمه میخورد از جنس صدای بلبل داشت اما خرمایی بود دانلود فیلم




برچسب :