رمان مرداب عشق

تنها یک هفته از روزی که سیاوش بی خبر بازگشت و منو غافل گیر کرد تا این شبی که با به پایان رسیدنش نویدِ یک شروعِ دوباره می داد گذشته بود. تک تکِ اون لحظات با شورو هیجان، فقط به آماده کردنِ جهیزیه برایِ من و تهیه و تدارکِ مراسمِ شبِ عروسی گذشت لحظه ای با سیاوش تنها نبودم تا بتونم حرفهایی که باید می گفتم و نگفته بودم به زبون بیارم اما دیگه وقتش رسیده بود اما هربار که نگاهم با چشمانِ لبخند دارِ سیاوش گره می خورد قلبم شروع به بی قراری می کرد و مجبور می شدم از ترسِ رو شدنِ دستم نگاهمو از نگاهِ مشتاقِ سیاوش بدزدم می دونستم با کارم دلخورش می کنم اما اونقدر استرس و اضطرابِ آخرِ شب وجودمو پر کرده بود که کنترل کردنِ نگاهم و صحبت کردنم از دستم خارج شده بود وقتی نزدیکم نشست بدونِ ذره ای فاصله تمامِ عضله هامو جمع کردم اونقدر ناجور که سیاوش هم پی به حالِ خرابم برد اما دلم نمی خواست رفتارمو رو حسابِ چیزهایِ دیگه ای بذاره باید هرچه زودتر باهاش صحبت می کردم لبخندِ تلخِش از نگاهم دور نموند از رو تخت بلند شدو گفت:
- من می رم دوش بگیرم تو هم می تونی از شرِ این لباسِ پر درددسر خلاص شی...
نگاهش کردم لبخندِ قشنگی که دلمو قلقک می داد متوجهم کرد نه ناراحته نه عصبانی لحنشم گرم و پر از محبته تمامِ وجودم غرقِ آرامش شد لبخندی مهمونش کردمو از جام بلند شدم حق با سیاوش بود لباسم خصوصا با این دنباله، واقعا پر دردسر بود از شرش خلاص شدم، باز کردنِ گیره آخرِ موهام وقتی تموم شد که سیاوش از حمام بیرون اومد ،اینبار دیگه خبری از دلهره و ترس نبود با آرامش جلو رفتم خیره نگاهم می کرد با خنده پرسیدم:
- چیزی شده؟
- نه
- پس چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
- راستی من بهت گفتم؟
فهمیدم چی می خواد بگه سرمو تکون دادم و با شیطنت گفتم:
- آره به خدا از لحظه ای اومدی آرایشگاه دنبالم تا قبل از اینکه بریم خونمون بیشتر از هزار بار گفتی
- چیرو؟؟؟
با پرُویی گفتم:
- اینکه چه خوشگل شدم امشب...
یه خنده از همونایی که همیشه دلمو می برد تحویلم داد و گفت:
- آخه هرچی بیشتر نگاهت می کنم بیشتر به این نتییجه می رسم که خیلی کَم گفتم...
با اخم نگاهش کردم یه قدمِ دیگه به طرفش رفتم و گفتم:
- حالا اجازه می فرمایین بنده هم برم دوش بگیرم؟
اونقدر فاصله بینمون کَم بود که گرمی نفسشو حس کردم یه لحظه از رفتارِ خودم خندم گرفت نه به اون استرس و اضطرابِ لحظه اول نه به الان،مطمئن بودم رفتارم دلیلی نداشت جز اطمینانی که سیاوش تنها با لبخند و نگاهش بهم داده بود این شجاعت تو وجودم شکل گرفته بود ازین فکر بی اراده گونه سیاوش رو بوسیدم و به حمام پناه بردم هرچه می گذشت تصمیمم جدی تر می شد باید قبل از هر اتفاقی با سیاوش حرف می زدم تا هم اونو هم خودمو ازین فکرِ عذاب دهنده رها می کردم حوله فیروزه ای رنگمو تن کردمو از حموم بیرون اومدم باز چشمایِ مشتاقِ سیاوش بی رحم بودنمو به رخم می کشید با لبخند مشغولِ خشک کردنِ موهام شدم
- می دونی چیه؟
با نگاهم پرسیدم چیه؟
- می خوام حرفمو پس بگیرم
- کدوم حرفتو؟
- همین که گفتم چه خوشگ...
پریدم تو حرفش با دلخوری نگاهش کردم با لحنِ غمگینی گفتم:
- یعنی بدونِ آرایش تا این حد زشتم که تو پشیمون شدی؟
قهقهه بلندی سر دادو از رو تخت بلند شد منو به طرفِ آیینه چرخوندو پشتِ سرم قرار گرفت دستاشو دورِ شونه ام حلقه کرد گونه پر حرارتشو به صورتم چسبوندو گفت:
- آخه حیفِ این عروسکِ خوشگل نبوده که با اون همه رنگ و روغن صورتشو نقاشی کرده بودن؟
با شادی گفتم:
- یعنی می خوای بگی اینطوری خوشگل ترم؟
- دقیقاً...
از تو آینه نگاهمون در سکوت به هم گره خورد از این اشتیاق، از این نگاهِ پر حرارتِ عاشقانه، هردو گُر گرفته بودیم اما باید می گفتم قبل از هر اتفاقی خودمو از تو آغوشِ سیاوش بیرون کشیدم ترسِ نگاهشو از چشماش خوندم همین طور فکری که از ذهنش گذشت سکوت بیشتر از این جایز نبود می دونستم داره عذاب می کشه و دَم نمی زنه ، واسه خودمم سخت بود تا از این همه اشتیاق چشم پوشی کنم دستانِ داغِ سیاوش رو گرفتم لبخندی رو لبم نشوندمو با لحنی که پر از خواهش و التماس بود گفتم:
- می خوام باهات حرف بزنم اما قبلش اجازه بده لباس تن کنم باشه؟؟؟
- می خوای برم بیرون تا راحت باشی؟
لحنِ سنگینش آزار دهنده نبود چون میتونستم حدس بزنم به چی فکر می کنه واسه اینکه یه کم اذیتش کنم گفتم:
- نه چشماتم ببندی قبوله راضی به بیرون رفتنت نیستم...
در نهایتِ ناباوری شوخی منو جدی گرفت و با دست چشماشو گرفت با خنده ریزی که متوجهش نشه گفتم:
- از اون لا به لاها نگاه نکنی
باز هم با حرکتش متعجب ترم کرد همونطور که دستش رو چشماش بود بهم پشت کرد وقتی لباس خوابِ حریرِ صورتی رنگ رو تن کردم دستشو از رو چشماش برداشتم به محضِ دیدنم چشماش گرد شد با سادگی زمزمه کرد:
- قصد داری دیوونم کنی؟
دستشو رها نکردم به طرفِ تخت قدم برداشتیم دستشو بالِشِ سرم کردم و کنارش دراز کشیدم متعجب نگاهم کرد با جدیت گفتم:
- قصدم حرف زدنه باید باهات صحبت کنم...

جدی مثلِ خودم جواب داد:
- می شنوم...
دلم از سردی لحنش گرفت سرمو رو سینش گذاشتمو شروع کردم:
- خیلی وقت بود که دلم می خواست این حرفارو بشنوی حتی قبل از شبِ خواستگاری اما نشد. تو این یه هفته لحظه ای بیکار نبودیم تازه هیچ وقت هم تنها نبودیم تا بتونم حرفِ دلمو بهت بگم.تلفنی هم که نمی شد. قبلش ازت یه خواهشی دارم تا آخر به حرفام گوش کن لحظه ای هم به صداقتِ حرفام شک نکن. سیاوش تو برایِ من یه تکیه گاه بودی، هروقت دلم می گرفت هروقت نیاز به کمک داشتم هروقت از همه جا رونده و مونده می شدم خسته و بی پناه به تو پناه می آوردم چون پناهگاهِ مهربون تر از تو سراغ نداشتم، سیاوش می خوام برات اعتراف کنم، من یه دخترِ خودخواهِ خودبین بودم که جز خودم و خواسته دلم، هیچ چیز برام اهمیت نداشت،.من خیلی چیزارو می دیدم اما چشمامو روشون می بستم چون دلم نمی خواست باورشون کنم به خصوص، عشقِ پاک و بی دلیلِ تو. چون در مقابلِ تو پسری بود که عشق و احساسِ منو نادیده گرفت و رفت، اما تو با یه دنیا عشق و احساس کنارم موندی.بزار این دومین اعترافم باشه که جایِ اونو تو برام پر کردی، حالا مثلِ روز برام روشنه که، تو این مسیری که با هم رفتیم چقدر من اذیت کردمو تو صبوری به خرج دادی، به ظاهر من کنارت بودم اما تو همیشه تنها قدم برداشتی قدم هایی که تمامِش به خاطرِ منو زندگیم بود هرچقدر سعی می کردی نزدیک تر شی من با ترس ازت فاصله می گرفتم این اعتراف هم سومیشه که دلیلِ اون ترس چیزی نبود جز اینکه دلم نمی خواست باور کنم دارم عاشق می شم،سیاوش من به اشتباه به چیزی دل سپرده بودم که سالها از دستم رفته بود ، حسرتِ از دست دادنشو می خوردمو باز به غلط، دلخوش به برگشتنش به انتظارش چشمامو رو همه چی می بستم. این اعترافمم باور کن که خیلی وقته فهمیدم یه عمر غلط رفتم و اشتباه کردم من فکر می کردم با دل دادن به تو به عشقمو احساسم خیانت می کنم من فکر می کردم که تا آخرِ عمر حتی اگه برگشتنی درکار نباشه باید به این عشق وفادار بمونم در صورتی که همه چیز اشتباه بود حتی خودِ این عشق،من عادت رو با عشق اشتباه گرفته بودم من عادت کرده بودم بهش نگاه کنم از نگاهش لبخندش لذت ببرم عادت کرده بودم منتظرش بمونم هر لحظه فقط به اون فکر کنم،عادت کرده بودم فکر کنم که عاشقم. و بلاخره روزی از راه می رسه که می فهمم تمامِ این تصورات زاییده ذهنم بوده خط به خطِشم اشتباه. سیاوش می دونم شنیدنِ این حرفا برات سخته اما بزار بگم تا باور کنی من دلباخته اون سامانی بودم که تو ذهنم بود، خودم تو خیالم اون کسی رو ساخته بودم که دوست داشتم باشه ،نه اونی که در واقعیت وجود داشت. همون پادشاهِ با اسبِ سفیدی که همه دخترا آرزو رسیدنشو داشتن من به اشتباه تو وجودِ اون می دیدمش، همه اینارو وقتی فهمیدم که بعد از پنج سال برگشت و چشمِ من رو حقیقت باز شد وقت متوجه اشتباهِ احساساتم شدم که تورو از دست دادمو تنها موندم، تویی که همون شاهزاده اسبِ سفیدِ رویاهام بودی که منو تو واقعیت نه تو عالمِ خیال همیشه حمایت کردو بهش درسِ زندگی داد، کمکش کرد و از سختی ها نجاتش داد تا به سرازیری زندگی رسید اما دیگه تو کنارم نبودی و من به شدت احساسِ پوچی و بیهودگی می کردم. اما یه حسی تهِ دلم باقی مونده بود می ترسیدم از ترکِ عادت می ترسیدم سیاوش من بیشتر عمرمو اشتباه رفته بودم ازینکه بازم غلط برم میترسیدم اما وقتی همسرِ سامان به دیدنم اومد خیلی چیزارو فهمیدم که کاش سالها پیش متوجهش می شدم با حرفایی اون زنِ جسورو پر دل و جرعت اما عاشق زد، من مطمئن شدم که فقط و فقط به آدمی دل بسته بودم که تو ذهنم ساختم و سامان اصلا شبیه به اون آدم نبود ، من سالها تو این مرداب دست و پا زدم مردابی که خودم تو ذهنم از عشقِ اشتباهِ سامان ساختم و با دامن زدن به این خاطرات و با وفاداری به این اشتباه تو مردابِ عشق فرور فتم در حالی که عشق مرداب نیست عینِ پاکیه مثلِ جاری شدن تو یه چشمه آبِ زلال، اون زن عاشقِ سامانی بود که هست با همین اخلاق و رفتار و طرزِ فکری که من اصلا نمی پسندیدم، من حتی به اندازه یه دوستِ ساده هم، شخصیتِ حقیقی سامان رو نمی شناختم چون چشمامو رو حقیقتِ وجودیش بسته بودم و اون چیزی رو باور داشتم که خودم بهش شخصیت بخشیده بودم همون پادشاهِ تو قصه ام...

چشمام خیسِ از اشک بود گلوم پر از بغض هایِ بی رحمی بود که مثلِ خار تو گلوم فرو می رفت اما هنوز حرفام به آخر نرسیده بود سیاوش با انگشتانِ پر مهرِ نوازشگری که به تارهایِ موهام می نداخت دلگرمم می کرد که نترسمو ادامه بدم و به بخشش امیدوار باشم نفسی تازه کردمو بغضم رو کنار زدم:
- سیاوش واسه اینکه از تو بگم به کلمه و جمله نیازی نیست چون تو قلب و دلمی با وجودم انس گرفتی و از من شدی اصلا نمی دونم چی باید بگم چه جوری بگم که احساساتِ درونم رو که پر از صداقتِ باور کنی نمی دونم با چه کلماتی غوغایِ درونمو حسی رو که به تو دارم برات توصیف کنم که حتی یه لحظه به عشقم و صداقتم شک نکنی اما بدون عشقِ حقیقی همیشه برام مقدس بود سیاوش حسِ من به سامان یه عشقِ مردابی بود من اون نیلوفری نبودم که تو مرداب رشد کرد و قد کشیدو زیبا شد من تو چشمه زلالی که تو با صداقت با پاکی تو زندگیم جاری کردی رشد کردم و جون گرفتم و معنی حقیقی زندگی رو فهمیدم، واسه اینکه صداقتمو باور کنی سالها پیش رو به یاد بیار که شمال دورِ آتیش حلقه زده بودیم و از عشق حرف زدیم بزار برات یه بارِ دیگه بگم که عشق برایِ من به عینِ مفهومِ قداسته، مثل خدا قابل ستایشه قابل پرستشو احترام لازمه ،یه زندگیهِ واقعییه، زندگی که درست بنا بشه یه عشق می خواد، زندگی قشنگ عشق قشنگ هم میخواد.عشق واقعی احساسیه که آدمارو میسازه کامل میکنه شکل میده یه نیمه گمشده از خودت، که کامِلت میکنه نقص هاتو می پوشونه خوبی هاتو استعدادتو شاخ و برگ میده قوت و قدرت میده.عشق یعنی وصال یکی شدن عشق یعنی گذشت آره سیاوش گذشت، حالا اگه این احساساتِ منو عشقمو باور می کنی اعترافاتمو بپذیرو از گناهم اشتباهم بگذر گذشت کن تا در کنارِ هم، با هم از نو، با عشق آغاز کنیم...
کلمات آخرم با صدایِ گریه در هم آمیخت بلاخره حرفام تموم شد حالا دیگه احساسِ سبکی می کردم بدونِ ترس، دلهره، اضطراب، چشم به گذشتِ سیاوش دوخته بودم تا مزه شیرینِ وصال رو تجربه کنم وقتی خیسی گونه هاشو رو صورتم حس کردم وقتی با صداقت، صراحت و سادگی کلمات نتیجه حرفامو تو گوشم زمزمه کرد وقتی دستِ نوازشگرش، آغوشَ گرم و پر مهرش نوید دهنده یه شروعِ تازه بود، فهمیدم سیاوشِ من، عشقِ من، فراتر از اون تصوری بوده که من از عشق و حتی خودِ سیاوش داشتم، حالا می فهمم که عشقِ حقیقی نیمه ایست از خداوند با همان زیبایی ،عظمت،گذشت و قداست. اگر آن عشق درست باشد و حقیقی حاصلی جز زیبایی و نتیجه ای جز خوب بودن و نزدیک شدن به خدا ندارد، خداوندی که با عشق، عشق آفرید...





پایان


مطالب مشابه :


رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه

رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه نام کتاب : وسوسه حجم کتاب : ۲٫۴۸ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۱۵




رمان محیا

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان محیا,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان




رمان غزال

(pdf)رمان ایرانی و عاشقانه،دانلود کتاب - رمان غزال - بهترین نوشته ها از بهترین نویسنده ها




رمان آسانسور

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان




رمان مرداب عشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان مرداب عشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود




رمان ناشناس عاشق

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان ناشناس عاشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود




من...تو...او...دیگری

سلام دوستان عزیز من این وبلاگ رو برای عاشقان رمان درست کردم و سعی دارم همه نوع رمان ایرانی




برچسب :