رمان جدال پر تمنا11

*

خنده اش گرفت و گفت:
- توی بچه های ترم شما ... یکی از دخترا بورس می شه و یکی هم از پسرا ...
- نه!!!!
- چرا عزیزم ....
- وای ... وای اینکه ... اینکه خیلی خوبه!
- آره ... برای همین هم آراد داره با درس خودکشی می کنه ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- واقعیه؟ نکنه سر کاریه؟
- نه بابا ... آراد که به یه چیز الکی دل خوش نمی کنه ... کلی تحقیق کرده ... گویا قراره بعد از عید بیان دم کلاس هم اعلام کنن ...
- باورم نمی شه!
- حالا نخوای دوباره چوب لای چرخ آراد بذاری! داداشم خیلی داره زحمت می کشه ها ...
اینو گفت و خندید ... گفتم:
- چطور می خواد بره؟ می خواد شما رو تنها بذاره؟ مگه مسئول شما نیست؟
- نمی شه که همه اش پای ما بمونه ... این آینده اشه! ما هم پشتشیم ... اما خوب یه برنامه هایی داره که باعث می شه نه سیخ بسوزه نه کباب ...
صدای زنگ خونه شون بلند شد ... زد توی صورتش و گفت:
- خاک بر سرم ... اومدن!
همینجور داشت دور خودش می چرخید ... با تعجب گفتم:
- کی؟ چرا اینجوری می کنی؟
سر جاش وایساد و گفت:
- ببین ویولت ... اینا که اومدن خواستگارن!
پس بگو این چرا مثل مرغ لخت شده بال بال می زنه! با حیرت گفتم:
- وای! پس من رفتم ... خداحافظ ...
- کجا!!! نمی شه که از جلوی اینا بری ... زشته ... باید توی اتاق بمونی ...
- اینجوری که بدتره ...
- نه چیزی نمی فهمن ... فقط ... چیزه ... باید بری توی اتاق آراد ...
اشاره به صندلی ها کرد و گفت:
- می بینی که اینجا رو آماده کردم برای حرف زدنمون ...
از جا بلند شدم ... حس یه آدم زیادی رو داشتم ... کاش نیومده بودم! با شرمندگی گفتم:
- باشه ...
و از اتاق رفتیم بیرون ... من رفتم توی اتاق آراد و آراگل رفت استقبال مهمونا ... نشستم لب تخت آراد ... حالا باید چی کار می کردم؟ یه لحظه کنجکاو شدم ببینم مهمونا کیا هستن؟ از پنجره که نگاه کردم تازه داشتن می یومدن تو ... دو تا خانوم چادری ... و دو تا آقا ... با کت و شلوار .... مشخص بود پدر و پسر و مادر دختر هستن ... قیافه پسره عجیب برام آشنا بود ... اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد کیه! رفتم دوباره نشستم لب تخت و توی فکر فرو رفتم ... یعنی کی بود؟ اصلا پسره به درک بورسیه رو بگو! یعنی می تونم به دستش بیارم؟ یعنی پاپا می ذاره من برم؟ وارنا هم که ... وای ماریا رو بگو ... ماریا کیه؟ یعنی جدی جدی وارنا عاشق ماریا شده؟ باید از اونم سر در بیارم ... حس کردم سرم داره می ترکه هزار تا فکر با هم ریخته بود توی سرم و داشت خلم می کردم ... با باز شدن در سه متر از جا پریدم ... آراد پرید توی اتاق و در اتاق رو بست ... با چشمایی گشاد شده نگاش کردم و زبونم بند اومده بود ... سریع گفت:
- تو اینجا چی کار داری؟
چند بار پلک زدم ... هنوز زبونمو پیدا نکرده بودم ... به سختی گفتم:
- با آراگل کار داشتم ... که مهمون اومد ... آراگل گفت ... بیام اینجا ...
دستی کشید توی موهاش و گفت:
- چرا اینجا؟! چرا تو اتاق خود آراگل نموندی؟! ای بابا! من اینجا هم نباید از دست تو آسایش داشته باشم؟! اصلا تو با آراگل چی کار داشتی؟ فکر می کردم الان رفتی دنبال خرید گوشی ... با آقای سرکیسیان عزیز ...
بدنبال این حرف لباش کمی جمع شد ... انگار داشت حرص میخورد ... زبونم رو پیدا کردم و گفتم:
- اووووووه! حالا انگار چی شده! نوبرشو آوردی؟ نترس بابا اتاقتو نمی خورم ... انگار کشته مرده اینم که بیام تو اتاق این ... آراگل گفت توی اتاق خودش می خواد با آقای داماد گپ و گفتگو کنه ... اگه زشت هم نبود می رفتم خونه مون ... گوشی هم لازم ندارم ... همونی که زدی داغون کردی رو تعمیر می کنم ...
چند بار عصبی طول و عرض اتاق رو طی کرد و گفت:
- اون موقع که اینجور به نظر نمی رسید! انگار خیلی هم خوشحال شدی که من گوشیتو شکستم و حالا یه نوشو برات می خرن بعضیا ...
فوضول خر! اصلا به تو چه ... معلوم نیست چرا اینقدر داشت می سوخت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- توی مواردی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین ... الان هم فکر کنم باید توی مراسم خواستگاری خواهرتون باشین ...
دستی توی موهای کوتاهش کشید می دونست بحث کردن با من بی فایده است ... از اون طرف وقتش رو هم نداشت ... بعد از فوت کردن نفسش گفت:
- می شه ... می شه ازت خواهش کنم دست به وسایلم نزنی؟ تو به اندازه کافی بلا سرم آوردی ... با این کاری هم امروز کردی دیگه فکر کنم بی حساب شدیم ... کاری کردی که از قهوه برای همیشه بیزار بشم ... قول بده خرابکاری نکنی تا من بتونم با خیال راحت به این مراسم برسم ...
خنده ام گرفت ... پس از من می ترسید ... می ترسید گند بزنم به وسایلش ... حالا قدرت اومد دست من ...
خونسردانه رفتم سمت قفسه کتاباش و گفتم:
- نه من به چیزی دست نمی زنم ... فقط یه کم مطالعه می کنم ... ایرادی که نداره؟ فکر کنم باید از همین الان بخونم تا بتونم برای بورسیه آماده باشم ...
پرید جلوی کتابخونه اش و گفت:
- ازت خواهش کردم! من نمی تونم با اینهمه استرس برم اون پایین ...
یه گلدون خیلی ظریف مینیاتوری لب قفسه اش بود ... جنس شیشه اش اینقدر نازک بود که آدم حس می کرد با نگاه هم ممکنه بشکنه! برش داشتم و گرفتمش بین دستام ... زل زدم توی چشماش و گفتم:
- اعتراف کن از من می ترسی ...
پوزخند نشست گوشه لبش ... بازم یه لبخند کج تحویلم داد و گفت:
- اولا که اون گلدون رو بذار سر جاش ... یادگاریه ... دوما خوشحالیا! ترس چیه؟ فوقش می زنی کتابامو پاره می کنی و منم مجبورم همه رو دوباره بخرم ...
- پس چته؟ برو به مراسمتون برس ... زشته شما اینجا باشی ...
انگار دوباره یاد خواستگاری افتاد و گفت:
- ببین ... من اومدم ازت خواهش کردم تمومش کنی ... اما اگه خطایی ازت سر بزنه اینبار بلایی سرت می یارم که هیچ جوره جبران نشه ... فهمیدی؟
مثل خودش کج خندیدم و گفتم:
- مثلا؟ هیچ بلایی نمی تونی سرم بیاری که جبران نشدنی باشه ...
- مثلا ... اینکه قید اون بورسیه رو برای همیشه بزنی ... می دونی که می تونم خانوم آوانسیان ...
فقط خیره خیره نگاش کردم ... حرفی نداشتم بزنم ... اینقدر عصبی شده بودم که حد نداشت ... حق با اون بود هر کاری ممکن بود ازش سر بزنه ... از سوزش دستم به خودم اومد ... لعنتی! گلدون توی دستم شسکته بود از بس فشارش داده بودم ... از زور درد اشک نشست توی چشمام ... خورده هاشو ریختم روی میز و نشستم لب تختش و دستمو از مچ گرفتم ... با حیرت گفت:
- چی شدی؟!!!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نمی خواستم بشکنمش ... نمی دونم چرا اینجوری شد ...
دستشو آورد جلو و گفت:
- ببینم دستتو؟
فکر کردم می خواد دستمو بگیره ... با بیخیالی گرفتم طرفش ... ولی دستشو کشید عقب و فقط با چشم نگاه کرد ... زیر لب نچ نچی کرد و گفت:
- ببین چی کار کردی!!! درد داری؟
- خیلی ...
دیگه داشت اشکم در میومد ... ولی حسابی جلوی خودمو گرفته بودم ... بدون حرف از اتاق رفت بیرون ... از دستم داشت خون می چکید ... دستمو گرفتم روی پارکت ها که خون روی فرش اتاقش نچکه ... به یه دقیقه نکشید که آراگل با هراس پرید توی اتاق و دنبالش هم آراد ... از جا بلند شدم و گفتم:
- تو کجا اومدی؟ زشته ... تو رو خدا برین بیرون ... من معذب می شم ... به خدا من خوبم قرار نیست که بمیرم ... برین ...
آراگل دستمو گرفت و بی توجه به حرفام گفت:
- وای چی کار کردی دختر؟
بعد چرخید سمت آراد و با خشونت گفت:
- تو هر بار باید بلایی سر این دختر بیاری؟ چی کارش کردی؟
آراد که اخم هاش حسابی در هم بود و چشم از دست من بر نمی داشت خواست جواب بده که خودم گفتم:
- تقصیر خودم شد ... آقا آراد کاری نکردن ...
نگاه شرمنده آراد اومد بالا و زل زد توی چشمام ... چشماش داشتن فریاد می زدن ... یه چیزی رو که من سر در نمی آوردم ازش ... آراگل وقت حرف زدن به هیچ کدوممون رو نداد ... جعبه کمک های اولیه رو از دست آراد گرفت و مشغول پانسمان کردن دستم شد ... خدا رو شکر بریدگی ها سطحی بود ... وقتی می خواست باند رو ببنده ازش گرفتم و گفتم:
- بده خودم می بندم ... برین شماها ... کشتین منو من دارم از خجالت آب می شم ... برین بیرون خودم درستش می کنم ...
آراگل گفت:
- آخه ...
- آخه بی آخه می گم برین دیگه ...
دیگه حرفی نزد و دست آراد رو گرفت و گفت:
- بریم آراد ...
آراد یه کم نگام کرد و آخر طاقت نیاورد ... دستشو از دست آراگل کشید بیرون ... اومد طرفم و گفت:
- درد نداری دیگه؟!
- یه کمه ... زیاد نیست ... اگه شما برین و من استرس شما رو نداشته باشم بهتر هم می شم ...
پوست لبش رو جوید و گفت:
- اینا که رفتن ... می ریم دکتر ...
نا خودآگاه لبخند زدم ... ولی اخم آراد غلیظ تر شد و با آراگل رفتن از اتاق بیرون ... دستم رو به سختی پانسمان کردم و چون خیلی بیحال شده بودم دراز کشیدم روی تخت آراد ... نیم ساعتی که گذشت چند ضربه خورد به در ... نشستم و گفتم:
- بفرمایید ...
آراد اومد تو ... یه لیوان آب و بسته ای قرص دستش بود ... پرسید:
- بهتری؟
- خوبم ... ممنون ... دیگه فکر نکنم نیازی به دکتر رفتن هم باشه خونش بند اومده ...
قرص رو گرفت طرفم و گفت:
- مسکنه ... حالتو بهتر می کنه ... دکتر هم واسه احتیاط می ریم ...
- ولی من می گم لازم نیست ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- بازم لجبازی؟
قرص رو گرفتم و بدون حرف خوردم ... دستم هنوز درد می کرد و بهش نیاز داشتم ... لیوان رو دوباره به دستش دادم و گفتم:
- می دونم لازم نیست ...
آهی کشید و دیگه چیزی نگفت ...
گفتم:
- پایین چی شد؟ دارم می میرم از فوضولی ...
- هیچی رفتن توی اتاق آراگل با هم حرف بزنن ...
غم نگاهشو حس کردم و گفتم:
- ناراحت می شی اگه آراگل ازدواج کنه؟
انگار دوست داشت حرف بزنه .... نشست روی صندلی میز کامپیوترش و گفت:
- باید بره ... می دونم ... اما برام سخته ... خیلی بهش عادت کردم ...
- حالا خوبه که می دونی باید بره ...
لبخند تلخی زد و گفت:
- تو این پسره رو می شناسی؟ ... چی می گم! تو که اصلا ندیدی کیه ...
نیشم باز شد و گفتم:
- چرا دیدمش ... از پنجره ...
خنده اش گرفت و همینطور که نگام می کرد سرشو چند بار تکون داد و گفت:
- تو دست شیطونم از پشت بستی ... حالا می شناختیش یا نه؟
- آشنا بود ... خیلی هم آشنا بود اما یادم نیومد ...
- هم کلاسیشه ...
هم کلاسی! ذهنم جرقه زد ... همون پسره که اون روز وسط راهرو داشت با آراگل حرف می زد ... سریع از جا پریدم و گفتم:
- هااااااااان!
سریع دستشو گرفت جلوی بینیشو گفت:
- هیییسسس! آبرومونو بردی ... چه خبرته؟
صدامو آوردم پایین و گفتم:
- آره منم می شناسمش ... یعنی فقط یه بار دیدمش ...
پوزخندی زد و گفت:
- زحمت می کشی ... حداقل خودم چند بار دیدمش اما شناختی ازش نداشتم ... گفتم شاید تو که دست همه کنجکاوا رو از پشت بستی اینو بشناسی ...
اخم کردم و گفتم:
- فوضول خودتی ...
خنده اش گرفت و بی حرف فقط خندید ... خودمم خنده ام گرفت ... بیچاره حق داشت به من بگه فضول! خوب بودم دیگه ... گفت:
- یه حسی بهم می گه اینبار آراگل رفتنیه ...
- راست می گی؟ آخه می گن دو قولوها حسای همو خوب درک می کنن ...
آهی کشید و گفت:
- آره ... آخه آراگل خودش همیشه تمایلی به اومدن خواستگارا نداشت ... به زور مامان اجازه می داد ... اما اینبار ... خودش بحثشو پیش کشید و گفت هم کلاسیش می خواد بیاد ... علاوه بر این ... آراگل جلسه اول برای همه خواستگارا یه چادر رنگی می انداخت روی سرش جلسه دوم چادر رو بر می داشت ... اینبار از همین جلسه اول بدون چادر اومد ...
با دلایلی که آورد منم ممطئمن شدم که یه جا یه خبری هست ... اخم کردم و با ناراحتی گفتم:
- پس دوستم از دست رفت ...
بدون حرف از جا بلند شد و رفت نزدیک پنجره اتاقش ... تصمیم گرفتم حرفو عوض کنم تا از اون حال و هوا خارج بشه ... اولین باری بود که داشتیم مثل آدم با هم حرف می زدیم ... گفتم:
- این قضیه بورسیه قطعیه؟
چرخید و با لبخند گفت:
- می شه بپرسم از کجا این ماجرا رو شنیدی؟ بار اول که گفتی فکرکردم می خوای یه دستی بزنی ...
صادقانه گفتم:
- آراگل بهم گفت ...
سرشو تکون داد و گفت:
- آره ... قطعیه ... من خودم تحقیق کردم ...
- واااای! حالا کجا هست ...
- اینجور که به من گفتن یکی از دانشگاه های هالیفاکس ... Nova scotia college of art and design ... یا NSCAD
با چشمایی گشاد شده گفتم:
- هان؟!!
باز خنده اش گرفت و گفت:
- هالیفاکس مرکز استان نووا اسکوشیا است. این شهر حول لنگرگاه هالیفاکس، یکی از بزرگ ترین لنگرگاه های طبیعیه جهانه ...
- بابا یه جوری بگو منم بفهمم ...
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- هستی اینجا؟
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه من برم بیرون ... زشته دو ساعته چپیدم توی اتاق بعدش می یام برات توضیح می دم ....
- وای! آره برو زشت شد ... منم که اصلا حواسم نیست ... آره من هستم تا ازت اطلاعات بگیرم ...
آراد سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ...

زیر لب تکرار کردم:
- هالیفاکس ... کانادا ...
رفته بودم توی رویا ... برم یه کشور دیگه ... وای! چه دنیایی بشه برام ... آخ یا مریم مقدس من به شخصه نوکرتم ... این بورسیه مال من بشه! باید همه ترم ها نمره الف می شدم ... باید همه تلاشم رو می کردم ... باید می تونستم ... اینقدر توی رویا فرو رفته بودم که نفهمیدم مهمونا کی رفتن و کی آراگل در اتاق رو باز کرد و با چهره ای گشوده و پر شعف منو کشید توی بغلش ... خوب می دونستم عشق در خونه دل دوستم رو زده ... در گوشش زمزمه کردم:
- مبارکه!
منو به خودش فشرد و گفت:
- هنوز که چیزی معلوم نیست ...
- چشمات می گه همه چیز معلومه ... خیلی خوشحالم آراگل ... خیلی زیاد .. با اینکه نمی تونم تو رو با کسی شریک بشم ... تازه داشتم نقشه می کشیدم که از آراد بگیرمت ...
خندید و گونه ام رو کشید ... صدای مامانش بلند شد:
- دخترا بیاین بیرون ...
دوتایی با خنده رفتیم بیرون و من نا خودآگاه شالم رو کمی کشیدم جلوتر ... نمی دونم چرا از مامانشون بد حساب می بردم همه اش می ترسیدم به آراگل بگه دیگه حق نداری با این دختره جلف بپری! اما حقیقتا مامانش اصلا اینطوری نبود ... بهم لبخندی زد و با مهربونی گفت:
- ببخش عزیزم ... می دونم بهت بد گذشت! حسابی شرمنده ات شدیم ... دستت خوبه؟ می خواستم همون موقع بیام توی اتاق اما می دونی که ...
سریع گفتم:
- نه بابا خواهش می کنم ... اولا که من خودم خیلی بد موقع و سر زده اومدم بعدم خودم بی احتیاطی کردم که اینجوری شد ... چیز مهمی هم نبود فقط گلدون آقای کیاراد شکست ... من بازم عذر خواهی می کنم!
چه موذماری بودم من! داشتم خودمو جلوی مامانش شیرین می کردم! وگرنه من کی اهل عذر خواهی بودم؟ آراد هم با تعجب نگام کرد و نشست روی یکی از مبل ها ... مامانش با همون لبخند مهربون روی صورتش گفت:
- بشین عزیزم ... بشین تا اونطوری که دلم می خواد ازت پذیرایی کنم ...
مطیعانه نشستم و منتظر زل زدم به دهن آراد ... خوب می دونست که برای چی دارم نگاش می کنم ... گفت:
- خب تا کجا گفتم؟
- اون جایی که گفتین اصلا کجا هست؟ نوا اسکاشیا ...
سری تکون داد و گفت:
- اطلاعاتی که بهت می گم شاید برات خسته کننده باشه ... اما بد نیست که بدونی ...
با کنجکاوی نگاش کردم و اون ادامه داد:
- نوااسکاشیا یکی از چهار استان آتلانتیک کانادائه ... توی ساحل شرقی کانادا قرار گرفته و یه عالمه جزیره ساحلی داره ...
با کنجکاوی گفتم:
- یه عالمه یعنی چند تا ...
با تعجب نگام کرد ... انگار براش عجیب بود که من دارم با کنجکاوی حرفاشو دنبال می کنم ... گفت:
- اعداد و ارقامش رو هم می خوای؟
- خب برام جالبه ...
- بیش تر از 3800 تا .... جالبیش اینجاست که با وجود داشتن این همه ساحل ... زمین خشک هم زیاد داره ... و اما هالیفاکس ... هالیفاکس مرکز سیاسی نوا اسکاشیاست ... جمعیتش هم یه چیزی حدود چهارصد هزار نفره ... و مهم ترین بندر کاناداست ... شبکه اصلی اتصال به اقیانوس اطلسه ... شاید برات جالب باشه که بدونی اونجا اکثر مردم قایق دارن ... مثل اینجا که همه ماشین دارن ...
از تشبیهش خنده ام گرفت ... خودش هم خندید و گفت:
- اسکله 21 هالیفاکس مکانی بوده که تقریبا همه مهاجرا وقتی می خواستن برن کانادا اول اونجا مستقر می شدن و همین قضیه کم کم اونجا رو تبدیل به یه نقطه عطف برای مهاجرت به کانادا کرده ... هالیفاکس یه مرکز شهری بزرگه ... فکر نکنی یه روستای دور افتاده اس! اقتصادش دقیقا قلب آتلانتیکه ...
با حیرت گفتم:
- نه!
سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- این شهر نکات مثبت زیادی داره ... یکی دیگه اش هزینه هاشه ... هزینه ها توی این شهر خیلی پایین تر از کاناداست ... یکی از چیزایی که اونجا خیلی ارزونه خونه است! مثلا تصور کن ... اونجا یه خونه شیک دو طبقه که بخری می شه یه چیزی حدود صد و چهل و پنج هزار دلار ... در حالی که اگه عین این خونه رو توی یکی از شهرهای بزرگ کانادا مثل تورنتو یا ونکوور بخوای بخری یه چیزی در حدود دوبرابر این مبلغ باید هزینه کنی ...
با خنده گفتم:
- حالا مگه اگه قرار بشه برم اونجا می خوام خونه بخرم؟
- ببین دولت ایران می یاد و یه میانگین هزینه در نظر می گیره و برای دو سالی که قراره یه دانشجو رو بفرسته اونجا یه مبلغی رو می ریزه به حسابش و ویزا و کارای پذیرشش رو انجام می ده ... دیگه بقیه کارا با خود دانشجوئه ... گرفتن خونه ... ماشین خورد و خوراک و اینجور چیزا ... می تونه خودش هم هزینه کنه و خونه بخره ... می تونه با همون پولی که گرفته بره خوابگاه ... یا اینکه با چند نفر خونه اجازه کنه ...
- جدی؟!!! من فکر می کردم وقتی بورس می شی همه چیز رو اونجا برات آماده می کنن ...
- نه دیگه به این راحتی ها هم نیست ... اونا فقط هزینه هات رو تقبل می کنن ... بقیه اش دست خودته که راحت زندگی کنی یا با سختی ...
- خب ... دیگه چی؟
- یه مزیت دیگه اش اینه که مثل بقیه استانهای کانادا خدمات پزشکیش رایگانه ... البته نه اینکه شما بخوای بری اونجا دماغتو عمل کنیا ...
با اخم گفتم:
- وا! دماغ من به این خوبی ...
مامانش و آراگل که تازه کنارمون نشسته بودن و داشتن به حرفامون گوش می کردن زدن زیر خنده ... خودش هم خندید و گفت:
- مثل زدم یعنی ... منظورم اینه که عمل زیبایی بکنین هزینه اش رو خودتون باید بدین ...
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- آهان ...
با همون لبخند خوشگلش ادامه داد:
- حالا بگذریم از مزیت هاش ... یه چیزای بامزه باید در موردش بدونین ... اول اینکه اولین کسایی که وارد این منطقه شدن اگه گفتین کیا بودن؟!
اونم جلوی مامانش خوب حساب می برد ... همه افعالش رو داشت جمع می بست! موذمار مامولک! شونه بالا انداختم و گفتم:
- من از کجا بدونم؟
با هیجان گفت:
- وایکینگها ...
منم هیجان زده شدم و گفتم:
- اااا! کارتونش رو خیلی دوست داشتم ...
باز آراگل و مامانش خنده اشون گرفت و آراد هم با تاسف سری تکون داد و گفت:
- مگه دارم براتون داستان تعریف می کنم ...
- وا خب جالب بود!
- بله ... و جالب تر از اون اینکه کشتی تایتانیک تو این منطقه غرق شده ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دهنم باز موند ... چشمامم گرد شد ... بی توجه به حالت من گفت:
- یه موزه برای کشتی تایتانیک توی این شهر ساختن که هر چی ازش پیدا شده اونجا نگهداری می شه ... چیزایی که آدمو به خنده می ندازه ... مثلا یه لنگه کفش از یکی از کسایی که غرق شدن ... حتی قبر خیلی از مسافرا هم توی قبرستون اوناست ...
ساده لوحانه گفتم:
- جک و رز هم هستن ؟
باز خنده شون گرفت و من تصمیم گرفتم لال بشم ... خیلی داشتم با سوالای بچه گونه ام باعث تفریحشون می شدم ... آراد انگار فهمید ناراحت شدم که سریع گفت:
- شایدم باشه ... خدا رو چه دیدی؟!
- حالا برای چی اونجا رو انتخاب کردن؟ چرا یکی از شهرهای بزرگ رو انتخاب نکردن؟
- واسه اینکه اونجا از چشم اندازهای فعال هنری و پیشرو نمایشی برخورداره و همینا شده عامل پرورش تعدادی از بزرگ ترین و بهترین نوازندگان کانادا ... علاوه بر موسیقی توی چند سال اخیر هم تبدیل شده به یکی از بهترین مراکز تولید فیلم ... هالیفاکس یه مکان شده برای موسیقی مدرن و صحنه های تئاتر ... علاوه بر اون محل تولید نمایش های رایگان خیلی زیادیه که توی سرتاسر کانادا و حتی سطح بین المللی محبوب شده اند ...
- پس چرا ما هیچی در مورد اونجا نمی دونستیم؟
- من می دونستم ... شاید شما علاقه ای به دونستنش نداشتی ...
باز این پرو شد! با زبون بی زبونی گفت تو ابلهی! سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم و گفتم:
- راستی این اطلاعات رو از کجا اوردین؟ از دانشگاه؟
- نه ... من یکی از بهترین دوستام پنج ساله که اونجا زندگی می کنه ... خودم هم یکی دوبار تا حالا بهش سر زدم ...
- پس بگو!!!
- آره ... برای همین می گم اگه بتونیم این بورسیه رو به دست بیاریم یه جورایی نونمون توی روغنه ...
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
- شما اگه بخواین خودتون هم می تونین برین .. نیازی به بورسیه نیست ...
- چرا نیاز هست ... هزینه های زندگی اونجا واقعا کمرشکنه ... درسته که هزینه هاش نسبت به بقیه جاها کمتره اما دلیل نمی شه که در حد ایران باشه ... علاوه بر این ... من اینجا یه شغل پر در آمد دارم ... اونجا که نمی تونیم چنین شغلی داشته باشم ... این بورسیه می تونه کمک خیلی خوبی برام باشه ...
حرفاش منطقی بود ... درسته که آراد وضعیت مالی خوبی داشت ... اما وقتی با کسای دیگه که می شناختم مثل رامین مقایسه اش می کردم می دیدم اونقدها هم ثروتش نجومی نیست!
آراگل دخالت کرد و گفت:
- داداش ... هالیفاکس مستقله؟ یا به کانادا مربوط می شه؟
- نوا اسکاشیا قبل از شکل گیری کانادا یه کشور مستقل بوده و مهاجر هم خیلی زیاد داشته ... تا اینکه با چند تا ایالت دیگه یعنی نیوبرانزویک و اونتاریو و کبک متحد می شن و دولت کانادا رو به وجود می یارن ... توی سال 1867 ...
آراگل سری تکون داد و گفت:
- به نظر جای خوبی می یاد ... عکسایی هم که اونجا با آقا فرزاد گرفته بودی خیلی قشنگ بود ... ویولت باورت نمی شه ... کل شهر انگار جنگله! آراد تعریف می کرد یه وقتای از سال وسط شهر آهوها از این طرف می دون اونطرف ... یا مثلا سنجاب ها! فکر کن! چقدر قشنگ می شه ...
با هیجان گفتم:
- واااااااااااااای عزیزممممممممممم!
آراد جرعه ای چاییشو نوشید و گفت:
- بله ... برای خانوما خیلی شهر رویایی و عاشقونه ایه!
از جا پریدم و گفتم:
- پس ... پس من برم خونه ... باید بشینم یه برنامه دقیق بریزم ... می خوام حتما این بورسیه رو بگیرم ...
باز هر سه خندیدن.
مامانش گفت:
- نمی شه که دخترم ... شام باید حتما اینجا باشی ... الان هم که چیزی نخوردی ...
- وای نه! مرسی ... من باید برم ... یه لحظه رو هم نمی تونم از دست بدم ...
آراگل گفت:
- ویولت! الان تازه ترم دو هستین ... تا لیسانس بگیرین سه سال مونده ...
- بالاخره همین معدل ها با هم جمع می شه ... دو ماه دیگه هم که امتحانا شروع می شه ... باید برم یه خاکی بریزم توی سرم ...
تند تند آراگل و مامانش رو بوسیدم و گفتم:
- من رفتم ...
آراگل گفت:
- حداقل وایسا برسونیمت ...
- نه بابا دو تا کوچه که بیشتر نیست ... همه ش رو می دوم ...
دیگه نتونستن جلوم رو بگیرن و من زدم از خونه بیرون ... تنها چیزی که خوب یادمه نگاه پر از لذته آراده ... یه جوری نگام می کرد انگار داشت از هیجانم لذت می برد ...

**


مطالب مشابه :


رمان جدال پر تمنا24

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا24 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا17

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا17 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا6

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا6 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا25

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا25 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا3

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا3 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا11

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا11 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




رمان جدال پر تمنا9

رمان ♥ - رمان جدال پر تمنا9 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تمنا برای نفس




برچسب :