پست سی و سوم رمان سیگار شکلاتی از هما پور اصفهانی



کیف کولیم رو انداخت رو دوشم و از پشت درخت اومدم بیرون. بچه ها اونطرف خیابون منتظر علامت من بودن ... اومدم کنار خیابون و دو تا انگشت شست و سبابه م رو کردم توی دهنم و با قدرت تموم سوت زدم. کامیار اولین کسی بود که از پشت درختای اونطرف خیابون سرک کشید و اومد بیرون ... نفر بعدی نازیلا بود و بعدی سیامک ... اشاره ای به سمت کافی شاپ کردم و خودم خیز گرفتم سمت کافی شاپ ... بچه ها پشت سرم یکی پس از دیگری وارد شدن ... نشستم پشت میز مخصوص خودمون و بی توجه به بقیه که توی کافی شاپ بودن ضرب گرفتم روی میز و شروع کردم به خوندن:
- کوچه تنگه بله ! ساها قشنگه بله!! دست به زلفاش بزنی دستت قلم می شه بله!
کامیار هم شروع کرد به قر دادن وسط کافی شاپ ... همه داشتن هر هر می خندیدن به مسخره بازیامون ... دیگه خوب می شناختمون! یک اکیپ دیوونه ... نازیلا هم پرید اون سمت میز و شروع کرد به خوندن:
- کوچه ریگه بله .. ساها چه خیگه بله!
کوله م رو برداشتم از همین سمت میز شوت کردم توی سرش و داد زدم:
- خودت خیگی و هفت جد و آباد مربوط به عمه ت!
سیامک زد تو سر کامیار که اون وسط تو حالت نیمه قر مونده بود و گفت:
- بور بتمرگ چته؟! نیم قر موندی!
کامیار تو همون حالت خشک شده گفت:
- منتظر بقیه اشم! تا بشینم باز شروع می کنن ... بذار من پوزیشنمو حفظ کنم ...
سیامک قاه قاه خندید نشست و گفت:
- جمع کنین بساط مطربی رو ... نیاز کجاست پس؟
فین فین کردم و گفتم:
- چه می دونم! اون همیشه عقب می مونه! گشت مشت نبرده باشتش تا الان خیلیه ...
کامیار بیخیال نیم قرش ولو شد روی صندلی کنار من و گفت:
- شایدم چار میخ رفته تو استاد! اون که اهل پیچوندن نیست ... ماییم که عین جیمز باندا در می ریم!
سیامک مشغول ور رفتن به دستمال روی میز شد و گفت:
- ولی بدم تابلو شدیم! ببین چقدر در رفتیم که سپردن به حراست اینا هر وقت خواستن برن بیرون هم ساعت کلاساشون رو چک کن ....
چهار تایی هر هر خندیدم و گفتم:
- دندشون نرم! ما هم که راهشو یاد گرفتیم تک تک می دِرِزیم! دوزار این درسا به درد آینده ما نمی خوره ... والا!! مثلا من با دونستن ب م م ک م م چی غلطی می تونم بکنم؟
سیامک غش غش خندید و گفت:
- با ک م م می تونی چیز بچه بشوری مثلا ... کهنه اش هم می شه شست!
بی دوربایستی یه دونه کتاب از توی کیفم برداشتم رفتم سمت سیامک ... دستاشو آورد بالا و همینطور که از خنده سیاه شده بود سعی می کرد جلومو بگیره و پشت سر هم می گفت:
- ساها غلط کردم ... ساها جونم ...
بی توجه به عز و جز کردنش شروع کردم با کتاب بکوبم تو سرش ... اونور میز کامیار هم غش کرده بود و نازیلا برعکس داشت تشویقم می کرد محکمتر بزنم! ده تایی که زدم تو سرش دلم براش سوخت ... دستی توی موهاش کشیدم و گفتم:
- ننه ت برات بمیره! ناقص شدی ...
سیامک تو یه حرکت کتابو از دستم کشید بیرون و گفت:
- خب حالا توام ناقص می شی کاری نداره که!
جیغ کشیدم و گفتم:
- به جون بابام دستت به من بخوره روانه بیمارستانت ...
دیگه نتونستم چیزی بگم و جیغ جیغ کنون پریدم از کافی شاپ بیرون و محکم خوردم به یه نفر ... سرمو که آوردم بالا دیدم نیازه ... سریع پشتش مخفی شدم و گفتم:
- نیاز اینو بخور ...
نیاز که کلاسورش رو محکم چسبیده بود گرفت جلوی سیامک که هی از اینور اونور نیاز سرک می کشید تا منو بگیره و گفت:
- ااا! چتونه شما دو تا باز پریدین به همدیگه! خجالتم خوب چیزیه! دو تا خرس گنده ...
سیامک با خنده سر جاش ایستاد و گفت:
- بیا بیرون تخسک ... اینبار رو به خاطر گل روی نیاز ازت می گذرم ... ولی وای به حالت دفعه دیگه دست روی من بلند کنی!
زبونم رو براش در اوردم و بعدش هم اداش رو در آوردم ... سیامک دست به سینه شد و رو به نیاز که می خندید گفت:
- ببینش تو رو خدا!
نیاز دستم رو کشید و گفت:
- بیاین ببینم ... از دست شما من این ترم مشروط نشم خیلیه!
با سیامک همزمان گفتیم:
- خرخون بدبخت ...
همه برگشتیم و تو و نشستیم پشت میزمون ... کامیار گفت:
- من قرم می یاد نیاز ...
نیاز کلاسورش رو شت کرد رو میز و گفت:
- خوب چی کارت کنم! پاشو قر بده ...
فین فین کردم و گفتم:
- چیزی سفارش دادین؟
نازیلا گفت:
- آره ... گفتم پنج تا موکا بیاره برامون با کیک شکلاتی ...
- مهمون کی؟!
سیامک گفت:
- جیب خودت! تو این گرونی انگارکسی وسعش می رسه کسی رو مهمون کنه!
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- گدا ...
کامیار گفت:
- من قرم می یاد نیاز ...
نیاز هم خونسردانه دوباره گفت:
- پاشو برو خونه تا صبح برقص خبرت!
فین فین کردم و خواستم حرفی بزنم که دستی محکم خورد پس کله م و من با دماغ رفتم تا وسط میز و عین یو یو برگشتم ... با چشمای گرد شده برگشتم و با قیافه برزخی نازیلا روبرو شدم:
- نکش بالا لامصب!!! نکش بالا حالمو به هم زدی ...
دستمو گذاشتم توی گردنم و گفتم:
- کوروکدیل! چه مرگته؟! می خوام بکشم بالا ... مال خودمه! مال باباتو که نکشیدم بالا ...
سیامک باز غش غش خندید و گفت:
- پیله کنی بهش مال باباتو می کشه پایین ...
با چشمام براش شاخ و شونه کشیدم و گفتم:
- سیامک یه کاری نکن بیام در گوشت از وضع روده هام بگما!
قیافه سیامک در هم شد و گفت:
- ای گندت بزنن!
حسابی بد مزاج بود و زود حالش بد می شد ... منم خوب بلد بودم حالشو بگیرم ... کامیار گفت:
- من قرم می یاد نیاز ...
همه مون با هم یه نگاه به هم کردیم و تو کمتر از سه ثانیه ریختیم رو سر کامیار ...

 

***
خمیازه ای کشیدم و غر زدم:
- خسته شدم .... دلم یه مسافرت می خواد ... پوسیدیم تو این خونه به خدا!
نیاز روی تختش جا به جا شد، لب تابش رو هم روی پاش جا به جا کرد و گفت:
- می ریم ... بذاری یه کم کارامون سبک تر بشه ...
- ای بابا!
گازی به سیبی که دستم بود زدم و داد کشیدم:
- کامیــــار !
جوابی نشنیدم، دوباره و بلند تر داد زدم:
- مُردی؟!!
بازم جواب نیومد ... سیبمو نخوردمپرت کردم سمت سطل آشغال کنار در که افتاد کنارش و گفتم:
- لامصب هر وقت می خوایش نیست! هر وقت نمی خوایش هست! تازه رو ریپیت هم می ره نروتو نابود می کنه!
نیاز غش غش خندید و گفتم:
- لابد یه جا داره قر می ده ...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- به نکته خوبی اشاره کردی دلبندم ...
سریع بلند شدم ... لب تابم رو روشن کردم، اسپیکر هامو هم وصل کردم بهش یه آهنگ بیس دار گذاشتم و صداشو بلند کردم ... نیاز دستاشو گذاشت کنار گوشش و فریاد کشید:
- کر شدم!!!
بی توجه رفتم وسط اتاق متوسطمون ... جای خالی زیاد نداشت. دو تا تخت خواب یه نفره توش بود که باعث شده بود فضا برای رقص کم بشه ... همون بین دو تا تخت شروع کردم به قر دادن ماری ... نیاز دست به سینه نشست و خیره شد به من ... چشمکی زدم و به سمت در اشاره کردم ... همون موقع کامیار پرید تو و حالا قر نده کی قر بده! نیاز ترکید از خنده و من سریع پریدم از گردن کامیار آویزون شدم و گردنش رو گاز گرفتم ... داد کامیار بلند شد!
- هوی!! ومپایر عوضی! ذات خبیثت رو رو کردی! هان؟!! ما رو باش با کی هم خونه شدیم ... من تو رو می کشم ! آی آی ...
نیاز که ترکیده بود از خنده لب تاب رو خاموش کرد و گفت:
- عین موش تله داری کامیار! این ساهای ورپریده هم خوب می دونه چه جوری تو رو گیر بندازه!
کامیار نشست لب تخت و همینطور که هنوزم گردنش رو ماساژ می داد گفت:
- من غلط کردم! آقا من اصلا نمی خوام برقصم ... خر ما از بچگی هیچی نداشت!
زدم پس کله اش و گفتم:
- کامی ببند بذار حرف بزنم!
داد کشید:
- هــــــان؟ صاف کردی منو ... بنال بینم چته؟
- هوی حمال! با یه خانوم متشخص درست صحبت کن ...
خنده اش گرفت ولی به زور سعی داشت جلوی خودش رو بگیره و برای همین هم هی فک و دهنش کج و معوج می شد ... سریع گفتم:
- کامی یه مهمونی جور کن با بر و بچ بریم صفا ... حوصله مون سر رفته به جان تو!
کامیار کله اش رو خاروند و گفت:
- نمی فهمی؟! حالیت نیست؟ مستی؟ خماری؟ چته تو؟!! مهمونی چه وقته؟! اصلا من تا حالا مهمونی گرفتم که بار دومم باشه ...
- خوب تو می تونی!
- نمی تونم ... می دونی که راه نداره ...
مشت کوبیدم تو سرم و گفتم:
- مسافرت که نمی شه! مهمونی هم که بی مهمونی! پس من چه خاکی تو سرم کنم که حوصله م سر نره ...
کامیار از جا بلند شد... رفت سر لب تابم و باز آهنگ رو پلی کرد ... رفت سمت نیاز دستش رو کشید و بعد از اون هم دست منو ... با لبخند گفت:
- اینم مهمونی ... برقصین ... منم هستم ... دارمتون ...
نیاز با خنده گفت:
- هر دوتامونو؟
قبل از اینکه کامیار جواب بده سیامک هم سرک کشید توی اتاق و گفت:
- به به! بزن برقصه ؟ منم هستم ...
با اومدن سیامک هر کدوم جفت خودمون رو پیدا کردیم و مشغول رقصیدن شدیم ... توی دنیا دلمون به همین بزن برقصا و دیوونگی ها خوش بود ... همین جوونی ها ... همین بود که می تونست درون طوفانی و داغونمون رو آروم کنه و بهمون آرامش بده ... آرامش بعد از طوفان همین بود ...
***
اس ام اس اومد:
- آماده ای؟!
نفس عمیقی کشیدم و نوشتم:
- اماده ام ...
کار کردن با اون برنامه خیلی هم سخت نبود! شاید شریک شدن با شهراد برام یه شانس بود، فقط اینو خوب می دونستم که نمی شه به این راحت یها بهش اعتماد کرد. اون یه بار منو فروخت شاید بازم این کار رو بکنه. تا وقتی من رو کنارش تحمل می کرد که باعث دردسر نباشم ... غیر از این می شد باز دکم می کرد. من مجبور نبودم به اون باج بدم. ولی می خواستم آتوهای بیشتری ازش داشتم تا مجبورش کنم بهم باج بده! اینطوری بهتر بود ... اینم قانون جدید من شده بود ... رفتم از اتاق بیرون و گوشیمو گذاشتم داخل جیب لباسم ... جمشید توی اتاقش مشغول استراحت بود و من شهراد باید می رفتیم سر وقت سیستم مرکزی البته اگه جاش رو درست حدس زده باشه! جلوی در اتاق منتظرم بود ... کلیدم رو در آوردم و بدون هیچ حرف اضافه ای گفتم:
- اینجا دوربین هست ...
و با سر از پشت به دوربین نشیمن اشاره کردم ... در اتاق که باز شد رفت تو گفت:
- هر چیزی رو که تو می بینی مطمئن باش منم دیدم!
نفسم رو فوت کردم این پسر کلا دوست داشت با من کل کل کنه! کاری که من علاقه ای بهش نداشتم. شهراد سریع رفت سمت فرش و کنارش زد ... کم کم داشتم می ترسیدم. جدی اگه جمشید سر می رسید چی می شد؟! سریع از ذهنم پسش زدم ... بهتر بود اصلاً به این چیزا فکر نکنم. سرامیک رو برداشت و به من اشاره کرد، رفتم جلو، اشاره به در چوبی کرد و گفت:
- من می رم پایین، تو اول در رو ببند و بعد سرامیک رو بذار سر جاش، یه کم سنگینه ولی فکر نمی کنم توام بی عرضه باشی ...
چشم غره ای بهش رفتم که خندید! وای خدا این داشت جدی جدی می خندید!!! من داشتم از استرس می مردم و اون چه سرخوش بود! انگار نه انگار! خوش به حالش ... در چوبی رو برداشت ، چیزی جز تاریکی پیدا نبود ... شهراد قبل از اینکه بره پایین به من اشاره کرد و گفت:
- سرت رو بکن داخل و ببین کسی نباشه ...
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- کی باشه؟!
- شاید این جا به یه جای دیگه راه داشته باشه و نگهبان اون پایین باشه! دید زدن تو طبیعی تر از منه! نگران نباش! فکر نمی کنم خبری باشه... نگاه کن ...
پوفی کردم و نشستم روی زمین ... می ترسیدم ... نکنه یه نفر باشه کله مو بکنه! خودم از فکر خودم خنده ام گرفت، سرم رو بردم پایین و صبر کردم تا کمی چشمم به نور کم عادت کنه ... بوی نا می یومد! ی کم که چشمام عادت کرد سیستم های کامپیوتری رو توی یه اتاقک خیلی کوچیک دیدم با یه صندلی خالی ... هیجان زده سرم رو آوردم بالا و گفتم:
- خودشه!! سیستم مرکزیه ...
شهراد ابرویی بالا ااندخت و گفت:
- می دونستم ...
بعد خیز گرفت سمت دریچه، قبل از اینکه بره پایین چرخید به سمتم و گفتم:
- حواست باشه که نامردی نداریم!! از این به بعد نداریم وگرنه بد می بینی! تا زدم به در بازش می کنی! پشیمونم نکن !
سرمو تکون دادم و گفتم:
- من مثل بعضی نیستم! برو ...
چند لحظه تو چشمام خیره شد و بعد به سرعت رفت پایین و ناپدید شد ... نگران بودم ولی سریع در چوبی رو بستم و سرامیک رو که خداییش سنگین بود سر جاش گذاشتم. بعد هم فرش رو صاف کردم و زیر تخت پنهان شدم. نفس تو سینه ام حبس شده بود. تقریباً مطمئن بودم تا یه ساعت آینده از جمشید خبری نمی شه ولی نمی دونم چرا دلشوره داشتم.


مطالب مشابه :


دانلود رمان روزای بارونی از هما پور اصفهانی

دانلود رمان زیبای روزای بارونی از هما پور اصفهانی pdf. نام کتاب : روزای بارونی نویسنده : هما




رمان استایل از هما پور اصفهانی

رمان استایل هما پور اصفهانی به اصرار خیلی از دوستان رمان استایل رو به صورت تایپی و قسمت قسمت




روزای بارونی قسمت آخر

روزای بارونی قسمت آخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان هما ص.پور اصفهانی




روزای بارونی هما پور

جمله رمان روزهای بارونی هما پور اصفهانی. روزای بارونی رو برای دانلود




دانلود کتاب کامل رمان روزای بارونی از هماپور اصفهانی نسخه جدید

برای دانلود رمان روزهای بارونی از هما پور اصفهانی روی لینک زیر کلیک کنید . دانلود با لینک




پست سی و سوم رمان سیگار شکلاتی از هما پور اصفهانی

پست سی و سوم رمان سیگار شکلاتی از هما پور اصفهانی - رمان,دانلود رمان 183-رمان روزهای




رمان روزای بارونی

رمان روزای بارونی. رمان تقاص(هما پور اصفهانی) رمان های با موضوع ازدواج مصلحتی در این




59روزای بارونی

رمان رمان رمان ♥ - 59روزای بارونی - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود




برچسب :