یاسمین 1


كاوه - چرا اينقدر طولش دادي پسر؟
ترم تموم شد ديگه . حالا كو تا دوباره بچه ها رو ببينم . داشتم ازشون خداحافظي مي كردم . تو چي؟ چرا سرت رو انداختي پايين و رفتي؟ يه خداحافظي اي يه چيزي!
كاوه – هيچي نگو ! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم ! به هر كدوم از اين دخترا قول دادم كه مامانم رو بفرستم خواستگاري شون ! الان همشون مي خوان بهم آدرس خونشون رو بدن !
تو همين موقع يه ماشين شيك و مدل بالا پيچيد جلوي ما و با سرعت رد شد بطوريكه آب و گل توي خيابون پاشيد به شلوار ما . كاوه شروع كرد به داد و فرياد كردن و مثل زن ها ناله و نفرين مي كرد :
اوهوي .....همشيره! حواست كجاست ؟! الهي گيربكس ماشينت پاره پاره بشه !
پسر نزديك بود بزنه بهت ها ! نگاه كن ! تا زيرشلوارم خيس آب شد ! الهي سيبك ماشينت بگنده ! نگاه كن ! حالا هركي رد مي شه مي گه اين پسره توي شلوارش بي تربيتي كرده !

– مي شناسيش ؟


كاوه – همه مي شناسنش ! سال اولي يه . خوشگل و پولدار ! به هيچكسم محل نمي ذاره ! بجان تو بهزاد اين مخصوصاً پيچيد طرف ما ! الهي شيشه ماشينت جر بخوره !
نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت .
كاوه گاهي با صداي بلند يه نفرين به اون ماشين مي كرد و يه جمله آروم به من مي گفت :
كاوه – الهي لاستيك ماشينت بشكنه ! مرده شور اون چشماي هيزماشينت رو بشوره كه زير چشمي ما رو نگاه نكنه !
- اين چرت و پرتا چيه مي گي ؟
كاوه – مرده شور اون رنگ ماشينت رو ببره كه از همين رنگ دو تا زير شلواري توي خونه دارم !
خنده ام گرفته بود . اينا رو مي گفت و بطرف ماشين دست تكون مي داد .
- پسر چرا اينطوري مي كني ؟
كاوه – شايد تو آينه ما رو ببينه و برگرده !
در همين موقع اون ماشين ايستاد و دنده عقب گرفت كه كاوه دوباره شروع كرد :
الهي روغن سوزي ماشينت بجونم بيفته ! الهي درد و بلاي لنت ترمزت بخوره تو كاسه سر اين بهزاد!
- لال شي ! اينا چيه مي گي ؟
ديگه ماشين رسيده بود جلوي ما .
- سلام معذرت مي خوام كه بد رانندگي كردم . يه لحظه حواسم پرت شد .
كاوه – ببخشيد ، پدر شما سرهنگ نيستند ؟
- نه چطور مگه ؟
كاوه – عذر مي خوام فكر كنم پدرتون بايد وزير باشن يا وكيل .
- نه اصلاً !
كاوه – خب الحمدلله!
بعد بلند گفت :
خانم اين چه طرز رانندگي يه ؟ باباتون م كه كاره اي توي اين مملكت نيست كه شما اينطوري رانندگي مي كنين ! نزديك بود ما رو بكشي!
آروم زدم تو پهلوش و گفتم :
- عذر مي خوام خانم . اين دوست من كمي شوخه .
بايد ببخشيد . اسم من فرنوش ستايشه . طوري كه نشديد؟
كاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون !
فرنوش خنديد و گفت :
- شما كاوه خان هستين . بذله گويي شما تو دانشكده معروفه . همه از شوخ طبعي تون تعريف مي كنند . تا فرنوش اينو گفت : صداي كاوه ملايم شد و رنگ عوض كرد و گفت :
كاوه - من كوچيك شما هستم . شما واقعاً چه خانم فهميده اي هستين!
- اسم من بهزاده . اينم كاوه دوستمه .
كاوه – هر دو كنيز شماييم !
فرنوش – بازم ازتون معذرت مي خوام .
كاوه – فداي سرتون ! اصلاً بذارين من اين وسط خيابون بخوابم . شما با ماشين تون دو سه بار از رو من رد شين ! اصلاً چه قابلي داره ؟ چيزي كه زياده اينجا جون آدميزاده ! اصلاً شما دفعه ديگر خبر بدين تشريف ميارين . خودمون و دو سه تا از بچه هاي كلاس رو بندازيم جلو ماشين تون ! والله ! بي تعارف مي گم !
- بس كن كاوه !
ببخشيد خانم . خيلي ممنون كه برگشتيد . خوشبختانه اتفاقي نيفتاده .
كاوه – بعله ! شلوارهامون رو مي ديم خشكشويي ، گور پدر جناق سينه من و پاي بهزادم كرده ! خودش خوب ميشه !
فرنوش كه ناراحت شده بود از من پرسيد :
- پاتون مشكلي پيدا كرده ؟

- خير . خواهش مي كنم شما بفرمايين

كاوه – خير خانم محترم . ايشون مغزشون مشكل پيدا كرده . حالا لطفاً يه دقيقه تشريف بيارين پايين . همين جا كوروكي بكشيم ببينيم مقصر كيه !
من به كاوه چشم غره رفتم كه فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشين اومد پايين و گفت :
- از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟
- ممنون شما چطورين ؟
فرنوش – شما همين جا درس مي خونين ؟ چندين بار شما رو تو محوطه دانشكده ديدم .
- منم همينطور . منم شما رو چند بار ديدم .
كاوه – انگار شكستن جناق سينه من باعث آشنايي شما شد ! فكر كنم اگه من كشته مي شدم شما دو تا با هم عروسي مي كردين !
فرنوش دوباره خنديد و من چپ چپ به كاوه نگاه كردم كه كاوه به فرنوش گفت :
- نگاه به چشماي اين نكنين ! اين مادر زادي چشماش چپه !
- بس كن كاوه خان .
كاوه – بابا جون اين تصادف بزرگيه .حتما بايد چهار تا بزرگتر بيان وسط رو بگيرن شايد كار بكشه به شركت بيمه زندگي و عقد دائم و عروسي اين حرف ها !
- كاوه !!
بعد رو به فرنوش كردم و گفتم :
خواهش مي كنم شما بفرماييد .
فرنوش – اجازه بدين تا منزل برسونمتون.
كاوه – خيلي ممنون . بهزاد جون سوار شو !
دست كاوه رو كه بطرف دستگيره ماشين مي رفت گرفتم و به فرنوش گفتم :
- خيلي ممنون . مزاحم نمي شيم . شما بفرماييد .
فرنوش – پس بازم معذرت مي خوام . خداحافظ.
اينو گفت و سوار ماشين شد و رفت . كاوه در حاليكه پشت سر ماشين دستش رو تكون مي داد گفت :
خداحافظ بخت پسر الاغ ! حيف كه در روت باز نكرد !
- منظورت منم ؟
كاوه – نه بابا ! منظورم الاغه بود ! شما كه ماشالله عقل كل ين !
بيا بريم خونه كار دارم .
كاوه – عذر مي خوام ، وكيل و وزيرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! والله هر كسي ندونه فكر مي كنه الان از اينجا يه سره بايد بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده ! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حالا اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟
همونطوري نگاهش كردم .
كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم !
- بي تربيت !
كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟
- اولا ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟
كاوه – خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟
- هيچي بابا آدم خوش خيال ! اون مي خواست جاي اينكه پيچيده بود جلوي ما ، يه جور تلافي بكنه . اون وقت تو تا كجا پيش رفتي !
كاوه – با منم آره ؟ نگاه كور شدت رو ديدم ! نگاه اونو هم ديدم ! نخورديم نون گندم ، بابامون كه نونوايي داشته !
- مياي بريم يا خودم تنها برم ؟
كاوه – بريم بابا . امروز اخلاقت چيز مرغيه !

راه افتاديم . چند قدم كه رفتيم ، يكي از دخترهاي كلاس از پشت كاوه رو صدا كرد و بعد بقيه بچه هاي كلاس رو هم صدا كرد و گفت :
بدوييد بچه ها ! پيداش كردم ! بدويين كه الان در ميره !
كاوه – مگه من كش شلوارم كه در برم ؟
همكلاسي مون در حاليكه مي خنديد دوباره داد شد :
- يالله بچه ها الان فرار مي كنه ها !
كاوه – بابا مگه دزد گرفتي ؟ چرا آبرو ريزي مي كني دختر ؟!
- مگه قرار نبود كه همه بچه ها رو آخر ترم بستني مهمون كني ؟ داري درميري ؟
كاوه – به جان تو عادت كردم . از بابام اين اخلاق بهم ارث رسيده . از بس بابام از دست مأموراي ماليات فرار كرده . منم واسم عادت شده .
بيا بريم خودتم لوس نكن . مرده و قولش ....
كاوه – كي به شما گفته كه من مردم ؟ تو اين دوره و زمونه مرد كجا بود ؟ اگه مرد پيدا مي شد كه اين همه دختر دم بخت ويلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن كه الهي گره كور بختشون بدست خودم واشه !
كم كم بقيه بچه هاي كلاس داشتن جمع مي شدن . نيلوفر كه خودش هم دختر پولداري بود گفت :
بيخودي بهانه نيار كاوه . تا بستني بهمون ندي ولت نمي كنيم .
كاوه – اولاً كه من از خدا مي خوام كه شماها ولم نكنين و هميشه تو چنگ شما خانم ها ، اسير باشم ! ولي باور كنين ندارم . از شما چه پنهون چند وقتي كه بابام ورشيكست شده . صبح مي خوريم ظهر نداريم ! ظهر مي خوريم ، شب نداريم ! حالا حساب كن يه خونواده آبرو دار چه سختي رو داره تحمل مي كنه ! به خدا قسم كه بعضي وقتا شده كه با شورت جلو همه راه رفتم .
نيلوفر – ا..... ! قسم خدا رو هم مي خوره .
كاوه – بجون تو كه مي خوام دنيا نباشه اگه دروغ بگم ! پريروز كه رفته بودم استخر با يه مايو اينور اونور مي رفتم !

كاوه – باشه مي دم ! آخرش اينكه امشب سر بي شام زمين ميذاريم ديگه ! اگه شما راضي مي شين كه من امشب گشنه سر به بالين بذارم ، قبوله مي دم اما مي دونم كه شما ها خيلي دل رحم تر از اين حرفايين !
فرزاد – اگه بستني رو ندي همين الان اينجا تحصن راه ميندازيم .
كاوه – ببينم شما چه سندي ، مدركي ، چيزي از من دارين كه صحت گفته هاتون رو ثابت كنه ؟
فرزاد – نشون به اون نشوني كه اون روزي كه كتابت رو نياورده بودي قول اين بستني رو به ما دادي .
كاوه – برو بابا دلت خوشه ! يارو سند محضري رو ميزنه زيرش ، چه برسه به يه كلوم حرف ! تازه من هيچ روزي كتاب با خودم نمي آرم دانشكده !
مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره .
كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم .
روزبه – اصلاً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي !
كاوه – خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصلاً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون انقلاب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني !
دوباره بچه ها خنديدن
شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟
كاوه – چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش ! اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه شعري برامون خوند كه قانع شديم .
گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي!
مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو !
- چرا بهشون قول دادي يالله ، بايد واسه شون بستني بخري .
كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها !
تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه !
بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد :
ببخشيد آقا آلاسكا دارين ؟

فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت :
بعله عزيزم آلاسكا هم داريم .
كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟
يارو خنديد و گفت :
اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟
كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟
فروشنده – بگو بابا جون .
كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن .
صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت :
باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها .
كاوه – پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كلاه ميره .
فروشنده – راست مي گي جوون . ايشالله كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه .
كاوه – يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصلاً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟
فروشنده – به والله ، اصلا ً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصلاً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون مثل گل پاك و تميز بود .
كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم .
فروشنده – تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود ! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي.
جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون !
كاوه – حالا دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي ها مون!
فروشنده زد زير خنده و گفت :
همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام نيومده بود .
بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت :
بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها !
كاوه – يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دلار بهش پول مي دن . حالا يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خلاصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون پول بگيره .
وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم .

كاوه – بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه !
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم هم بايد در حد خود آدم باشه !
كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه !
- آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين .
كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س !
- لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم .
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصلاً نبايد اين چيزا حتي به فكرشم بياد .
از اون گذشته ، من اصلاً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه !
كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش ....
رفتم تو حرفش و گفتم :
- ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟

نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به زندگيم فكر كردم .
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل بالاي خيلي شيك داشت اما به خاطر من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم . دوست نداشتم فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم .
پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طلا مي زد مس مي شد .
از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود .
مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود .
اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري .
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قلاب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثلاً مي خواست يه گوشه خرج خونه رو جور كنه .
خلاصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي مي گشت .
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه تعميرگاه .
يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم .
پدرم مي گفت تا حالا هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته .
اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم .
يه روز كله سحر از تهران حركت كرديم و پنجاه كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه با يه كاميون تصادف كرديم . پدر و مادر بيچاره ام نرسيده به جنوب بار سفرشون رو بستن ! موندم تنها و بي كس با صد تا زخم تو تنم و هزار تا شكستگي تو روحم .
يه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم . آخه مامقصر شناخته شديم . بقيه پولش رو هم گذاشتم بانك و از سودش خرج زندگي رو جور كردم .
خدا نخواد كه پدري خجالت زن و بچه اش رو بكشه . بيچاره بابام راحت شد .
مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگي بود كه داشت ؟
نمي دونم ما جماعت بدنيا اومديم واسه بدبختي كشيدن و مثل تراكتور كار كردن ؟ يعني هر خوشي و شادي و راحتي بايد به ما حروم باشه ؟
اگه زندگي اينه كه ما مي كنيم ، پس اين آدما كه تو اروپا و اينجور جاها هستن دارن چيكار مي كنن ؟ يا همين آدماي پولدار دور و بر خودمون ؟
اگه زندگي ، اوني كه اونا مي كنن ما چيكار مي كنيم ؟
از صبح تا شب كار مي كنيم و جون مي كنيم كه شايد بتونيم شيكم مون رو سير كنيم ، اونم با چي ؟ هميشه م به خودمون دل خوشي هاي الكي مي ديم . اگه يكي از صدتاش عملي مي شد حرفي نبود !
يادمه كه باباي خدا بيامرزم هميشه به من وعده مي داد كه ايشالله وضعمون خوب مي شه و برات همه چيز مي خرم .
بيچاره از همه چيز فقط تونست يه بار يه آناناس برامون بگيره .
يه شب كه برگشت خونه ، يه آناناس دستش بود . سرش رو همچين گرفته بود بالا كه انگار قله اورست رو فتح كرده بود .
حيف كه آناناس خوردن رو بلد نبوديم ! يعني نفهميدم توش رو بايد خورد يا بيرونش رو ؟ هر چند كه هر دوش رو هم خورديم .
اما چه مزه اي داشت ! نذاشتيم يه مثقالش حروم بشه !
قدر نعمت رو امثال ما ميدونن !
بگذريم .
زندگي حالاي منم شده يه بقچه . هر يه سال دو سالي جمعش مي كنم و مي زنم زير بغلم و از اين اتاق و تو اين محل ، مي كشم شون تو يه اتاق ديگه و تو يه محل ديگه .
خدا رحمتشون كنه پدر و مادرم رو . نمي دونم بچه واسه چي مي خواستن ؟
يادمه ساليان سال آرزوي پوشيدن يه شلوار جين رو داشتم . هر بار كه به بابام مي گفتم ، مي گفت اين شلوار ميخي ها به درد تو نمي خوره ، مال بچه لات هاس!
خدا بيامرز به شلوار جين مي گفت شلوار ميخي !
بعد از مردن شون ، اولين شلواري كه خريدم ، يه شلوار جين بود !

تمام مدتي كه داشتم شلوار رو مي خريدم ، همه اش با خودم كلنجار مي رفتم . همه ش فكر مي كردم كه وصيت پدرم رو زير پا زير پا گذاشتم .
اصلاً نمي دونم چرا اين چيزا اومده تو فكرم ؟
شكر خدا كه از تحصيل چيزي برام كم نذاشتن . خودمم با سعي و كوشش تونستم تو دانشگاه سراسري قبول بشم ، اونم رشته پزشكي .
بلند شدم . حالا وقت زنجموره نبود .
شكر خدا كه سال آخرم و زندگي م هم يه جوري مي گذره .
يه اتاق دارم د يه غربيل ....
چرا بايد حق پدر من دست يه عده آدم ديگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟
چرا بايد پدر من چون پول خريد يه شلوار جين رو نداره بگه شلوار ميخي مال بچه لات هاس ؟
چرا هر وقت يه اسباب بازي خوب مي ديدم و دلم مي خواست ، مادرم بايد بگه اينا مال بچه هاي درس نخون و تنبله !؟ اين بهانه ها واسه چي بوده ؟ چرا ما نبايد بلد باشيم كه آناناس رو چه جوري مي خورن ؟
انگار باز ناشكري كردم .
شكر خدا كه تا حلال لنگ نموندم . دانشگاه سراسري ! اونم رشته پزشكي چيز كمي نيست .
حالام كه سال آخرم . توي اين دنيا ، هم غير از اسباب و اثاث خونه م ، يه رفيق خوب مثل كاوه دارم و كمي پول تو حساب سپرده بانك و يه قد بلند و يه صورت نسبتاً خوب و يه هوش زياد براي درس خوندن و يه اتاق كه گاراژخونه بوده و حالا در اجاره منه .
با اين افكار ته دلم يه حال خوب يبهم دست داد و راه افتادم دنبال تهيه غذا .
امروز طبق برنامه غذايي ، تخم مرغ داشتم و يه دونه سيب زميني ! نون سنگك هم تا دلتون بخواد ! بعد از ناهار ، دسر رو كه خوردم چشمام سنگين شد . سرم رو كه روي بالش گذاشتم از حال رفتم . خوبيش اين بود خواب براي مثل من آدمي ، مجاني يه .
طرف هاي غروب بود كه يكي زد به در خونه . از پنجره نگاه كردم . كاوه بود . بيرون برف شديدي گرفته بود . در رو وا كردم .
كاوه – سلام ، تو چرت بودي ؟
- آره ، ناهارم رو كه خوردم خوابم گرفت .
كاوه – امروز برنامه غذاييت تخم مرغ با چي بود ؟
- تخم مرغ خالي .هر روز كه نميشه صد تا چيز به برنامه غذايي اضافه كرد . يه روز به تخم مرغ اضافه مي كنم مي شه املت . يه روز پنير مي ريزم توش مي شه پيتزا . يه روز سوسيس توش خرد مي كنم مي شه خوراك بندري . يه روز آرد مي زنم مي شه خاگينه . تنوع لازمه .
ديروز سرفه م گرفت تا سرفه كردم صداي قد قد از گلوم در اومد .
كاوه – اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشونو خوردي ، مي آن در خونه ت تحصن مي كنن ! بابا نسل مرغ منقرض شد از بس تو تخم مرغ خوردي !.
هر دو زديم زير خنده .
سرد شده . بذار بخاري رو روشن كنم و كتري بذارم روش و يه چايي دم كنم .
چايي دوباره دم كه مي خوري؟
اشك تو چشماي كاوه جمع شد و گفت :
كاوه – بخدا از خودم شرم دارم بهزاد . ما زندگيمون اونطوري و تو زندگيت اينطوري ! كاش بهم اجازه مي دادي مثل يه برادر كوچكتر ، كمكت كنم . كاشكي مي اومدي خونه ما با هم زندگي مي كرديم .
اينهمه اتاق خالي تو اون خونه بي استفاده افتاده . پدر مادرم هميشه مي گن دوستي با تو براي من بزرگترين افتخاره بهزاد . ازت خواهش مي كنم دست از اين لجبازي و يه دنده گي بردار.
اولاً كه دشمن ت شرمسار باشه . دوماً تو برادر بزرگ مني . سوماً از پدر و مادرت تشكر كن . چهارماً انشالله خدا اونقدر به پدرت بده كه نتونه جمع كنه . پنجماً دوستي تو هم براي من افتخاره . ششماً اجازه بده غرورم جريحه دار نشه . هفتماً ....
كاوه – ا .... گم شو . مرده شور تو رو با غرورت ببره ! همه رفيق دارن ما هم رفيق داريم ! تو كه مي گفتي باعث افتخارتم !
كاوه – پاشو شام با هم بريم بيرون . پسر هپاتيت مرغي مي گيري از بس تخم مرغ مي خوري ها ! ببينم ، گاهي احساس نمي كني كه دلت مي خواد تخم بذاري ؟
با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم !

با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم !
كاوه – پاشو بريم ديگه . مي خوام ببرمت يه رستوران شيك و درجه يك دو تا پرس تخم مرغ نيمرو بخوريم . آخه مي گن خرهاي همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون مي كنن جمعه ها كه تعطيله آجر .
- ديوانه آدم غذاي خوب و سالم خونه رو ول مي كنه مي ره غذاي مونده بيرون رو مي خوره ؟
اينجا من صد جور اغذيه مطمئن دارم . نون سنگك . تافتون . لواش . باگت . از همه مهمتر نون بربري ! هر كدوم رو كه دوست داري بگو با تخم مرغ بخوريم .
كاوه – يارو اسمش منوچهر باركش بود . رفقاش بهش گفتن بابا اين چه اسمي يه تو داري برو عوضش كن . يه سالدوندگي كرد آخرش اسمش رو گذاشت بيژن باركش ! حالا حكايت توئه . تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قيافه ش عوض مي شه و نوع نون كنارش.
- هيچي نگو كه اگه همين فرزند مرغ يه خورده گرونتر بشه بايد سفيده اش رو يه روز درست كنم زرده ش رو يه روز !. حالا كلي خوشبختم كه جدايي بين زرده و سفيده اش نيفتاده !
كاوه – اگه اومدي كه يه خب رخوب بهت مي دم . اگه نه بهت نميگم كي آدرس ترو ازم گرفته .
حتما ً بچه هاي قديمي دانشكده
كاوه پرده رو كنار زد از پنجرع بيرون رو نگاه كرد و گفت :
نه بگم باور نمي كني . پاشو ببين برف نشست . چي مي آد . تا فردا اينطوري بياد نيم متري برف مي شينه زمين ! جون مي ده آدم بره بيرون قدم بزنه زير اين برف . پاشو ديگه !
- اولاً كه پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد ميشن تو اتاق معلومه . دوماً كه چايي دست اول برات دم كردم . سوماً قربونت برم قدم زدن زير برف و تو اين هوا . براي كسي خوبه كه اگر مريض شد افتاد نازكش داشته باشه نه مثل من كه نه پول دوا درمون دارم نه يكي كه يه كاسه آب دستم بده ! بشين پسر چائي تو بخور.
كاوه- مگه من مردم كه تو بي كس باشي ؟ خدا مي دونه لب تر كني اينقدر پول مي ريزم تو اين اتاق كه تا زانوت برسه . بعدشم ، خودم پرستاريتو مي كنم رفيق .
بلند شدم و صورتش رو بوسيدم و گفتم :
- باشه ، چائي تو بخور بريم .
در سكوت چايي مون رو خورديم و بعد از پوشيدن لباس از خونه بيرون رفتيم .
كاوه – سوار شو بريم .
- بازم كه ارابه طلايي و مدرنتو آوردي !
كاوه – بابا تو گفتي جلوي بچه هاي دانشكده سوار ماشين نمي شي . اينجا كه ديگه كسي نيست ادا اطوار چرا در مياري ؟ سوار شو ديگه !
دوتايي سوار شديم . ماشين كاوه يه ماشين اسپرت مدل بالا بود .
- قرار شد پياده زير برف راه بريم تنبل خان !
كاوه – مي ترسم سرما بخوري و پرستاري ازت بيفته گردنم .
- شازده پسر ، نگفتي آدرس منو كي مي خواست ؟
كاوه خنديد و گفت :
- اگه بگم باور نمي كني . ما تو كوچه مون يه ة همسايه داريم كه با مادرم رفت و آمد داره . اين خانم يه دختر داره كه امسال وارد دانشگاه شده . حالا كدوم دانشگاه ؟ اگه گفتي ؟
- كجا داري ميري ؟
كاوه – طرف خونه خودمون . جواب ندادي
- حوصله معما ندارم . خودت بگو .
كاوه – تا حالا بهزاد كسي بهت گفته چه مصاحب خوبي هستي ؟
با خنده گفتم : بابا چه ميدونم . دانشكده خودمون .
كاوه – اتفاقا ً درسته . آدرس تو رو هم همين دختر خانم خواسته . 

يعني چي ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟
كاوه – بخت آدم كه بلند شد ، ديگه بلند شده . فكر كنم از فردا تمام دختراي شهر در خونه تون صف بكشن براي خواستگاري از تو ! اما اگه اينطوري شد ، رفاقت رو يادت نره ها . منم ببر پيش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره .
شوخي نكن . جريان چيه ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟ چيكار داره باهام ؟
كاوه – نكته معما در همين جاست . يعني اينكه اين خانم دوست و همكلاسي فرنوش خانم تشريف دارن . آدرس شما رو احتمالاً جهت آگاهي فرنوش خانم مي خوان .
- تو مطمئني ؟
كاوه – به احتمال نود درصد ، همينطوره .
- يعني چي ؟! تو كه آدرس رو ندادي؟
كاوه – براي چي ندم ؟ عسل كه نيستي بيان انگشت بزنن دختر چهارده ساله !
آدرس رو كه دادم هيچي ، تازه گفتم اگه پيداش نكردين بنده حاضرم شخصاً بيام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان .
- تو غلط كردي ، مرتيكه اول از خودم مي پرسيدي بعد اين كارو مي كردي .
كاوه – بشكنه دست بي نمك ! حالا تو دلت دارن قند آب مي كنن ها ! جان كاوه دروغ مي گم ؟
مدتي فكر كردم . اگه به كاوه دروغ مي گفتم ، به خودم كه نمي تونستم دروغ بگم .
راستش رو بخواي ، هم خوشحالم ، هم غمگين . از يه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خيلي دوست دارم . از يه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمي خوريم . ما دو نفر مال دو تا دنياي جدا از هم هستيم .
كاوه – با يك حركت ناگهاني ماشين رو گوشه خيابون پارك كرد و زل زد به من .
- پسر اين چه طرز رانندگيه ؟
كاوه – مي گه از آن نترس كه هاي و هو دارد از آن بترس كه سر به تو دارد . تو نبودي كه صبح مي گفتي اتفاقي پيچيده جلوي ما و اگه مي خواست ما رو سوار كنه اتفاقيه و از اين جور چرت و پرت ها ؟! اي موجود خبيث ! با دست پيش مي كشي با پا پس مي زني ؟
حالا حتماً يه خرده ديگه كه مي گذره خبر دار مي شم كه خواستگاري هم رفتي !
- گم شو كاوه . خب الان خيلي وقته كه تو دانشكده فرنوش رو مي بينم . باور كن كه هميشه از برخورد باهاش دوري كردم . يعني سعي خودم رو هم كردم كه باهاش روبرو نشم ولي خب داريم يه جا درس مي خونيم و اين طبيعيه كه همديگرو ببينيم .
كاوه – ملعون تو آدم خوش قيافه م هي سر راه اين طفل معصوم واستادي و دختره رو هوايي كردي . اي اهريمن !
- نه به جون تو . اگه اين فكر رو داشتم امروز سوار ماشينش مي شدم .
كاوه – اون هم اگر سوار نشدي مي خواستي دون بپاشي طرف رو تشنه كني . اي صياد ظالم . اي از خدا بي خبر !

- آقاي ملون . تا يه ساعت پيش روي من قسم مي خوردي ، حالا شدم ابليس ؟
بخدا من يه همچين نيتي نداشتم .
كاوه با خنده : ديوونه شوخي كردم . من تو رو از خودت بهتر مي شناسم .
- حالا ديگه بيش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا كنه ت اشتباه كرده باشي .
كاوه – من اشتباه نكردم . سرنوشت كار خودش رو مي كنه . به حرف تو و من نيست .
تو هم بيخودي خودت رو ناراحت مي كني . فرنوش بچه نيست . حدود بيست سالشه .
تو هم كه گولش نزدي . خودش انتخاب رو كرده . تو هم عشوه شتري نيا ! همه چيز رو بسپار دست خدا .
فكر هم نكن كه فردا صبح كله سحر ، فرنوش و پدر مادرش يه ديگ حليم مي گيرن در خونت . فرنوش از اين جور دخترا نيست . بيخودي دلت رو صابون نزن . احتمالاً مي خواسته بدونه كجا زندگي مي كني و چه جوري .
- خيلي كم بدبختي دارم ، اين هم شد قوز بالا قوز !
كاوه – خدا چهار پنج تا از اين قوزهام به من بده ! تو به اين مي گي قوز ؟ دختره به چشم خواهري مثل يه تيكه ماه مي مونه ! تعبير از اين شاعرانه تر سراغ نداشتي مجنون ؟
- ا حركت كن بريم ديگه .
كاوه – چشم كازانوا ، اين هم حركت .
و با سرعت حركت كرد . تو اين فكر بودم كه آخر اين جريان به كجا مي كشه كه كاوه گفت :
- داري تو مغزت مرحله بعدي نقشه شيطاني ات رو طرح مي كني ؟
نگاهش كردم و گفتم : امروز خيلي بلبل زبون شدي كاوه خان .
كاوه زد زير خنده و گفت :
- از بس امروز خوشم . دارم مي بينم كه كار خدا چه جوريه . صد تا پسر آرزو دارن كه يه زني مثل فرنوش خانم نصيبشون بشه ، نميشه . اونوقت تو كه از دست اين دختر فرار مي كني با زور داره مي آد سراغت .
- از كجا معلوم شايد اين هم يه بدبختي ديگه باشه . راستي نفهميدي خونه خود فرنوش كجاست ؟
كاوه – تو به خونه دختر مردم چيكار داري ؟ نكنه مي خواي دام رو ايندفعه در خونشون پهن كني ؟
نگهدار . مي خوام پياده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شي كاوه . حقته كه بهت بگم آقا گاوه .
كاوه - صبر كن بريم تو اين كوچه نگه مي دارم .
پيچيد تو يه كوچه و اواسط كوچه نگه داشت .
كاوه – بفرماييد . پياده شيد بهزاد خان !
- مرده شور اون دوستي تو ببره . اگه مي گفتم يه ميليون تومن پول بده اينقدر زود گوش مي كردي ؟
با عصبانيت از ماشين پياده شدم و در ماشين رو محكم بستم .
كاوه- خداحافظ يار وفادار ! در ضمن خونه ليلي كه مي خواستي بدوني كجاست ع همين خونه بزرگه س .
تا اين رو شنيدم سريع دوباره سوار ماشين شدم .
- خدا خفه ات كنه كاوه . جداً اين خونه فرنوشه ؟
كاوه – اي بابا! آوردمت در خونه ليلي ، اين دستمزدمه ؟
- من كي گفتم بياي اينجا ؟ فقط خواستم بدونم خونشون كدوم طرفاست.
كاوه- بده آوردمت در خونه شون ؟ آره ؟ بگو آخه !
- نه بد نيست . يعني خوب هم نيست . اصلاً نمي دونم بده يا خوبه . ولم كن .
كاوه – خدا شانس بده ! اگه ده دقيقه ديگه اينجا واستي ، خود ليلي يا پدرش مي آن مي برنت تو خونه .
- آره جون تو . هيچكس هم نه ، پدر ليلي !
كاوه – فعلاً كه خود ليلي توي بالكن واستاده و داره بنده و جنابعالي رو نظاره مي كنه !
- راست مي گي كاوه ؟ حركت كن . تو رو خدا حركت كن برو تا متوجه ما نشده .
كاوه – چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول كه اومديم بانو ليلي در بالكن تشريف داشتن .
- اي داد بيداد ! خيلي بد شد . كاش از اول باهات بيرون نمي اومدم .
كاوه – بالاخره بد شد يا خوب شد ؟
- حركت كن ديگه آقاي با نمك !
كاوه – نيم خواي پياده شي و يه نظر همسر آينده ت رو ببيني ؟
- برو ديگه !
كاوه حركت كرد و آخر خيابون ايستاد .
- اينجا كه خيابون پايين كوچه شماس .
كاوه - آره اينم از بخت تو آدم خوش شانسه !
- خوش شانس ؟
كاوه – كجا ؟ زده به كله ات ؟
- نه مي خوام يه خرده قدم بزنم تو برو .
كاوه – زير اين برف ؟ تو اين هوا ؟ پس شام چي مي شه ؟ حداقل بيا برسونمت خونه !
- نه تو برو . مي خوام قدم بزنم . برو كاوه !
كاوه پياده شد و به طرف من اومد .
كاوه – ناراحتت كردم بهزاد . بخدا نيم خواستم ناراحت شي .
جلو رفتم و صورتش رو بوسيدم .
- برو رفيق مي دونم . ناراحت نيستم فقط احتياج دارم يه خرده قدم بزنم ، خداحافظ .
- صبر كردم تا كاوه سوار ماشين شد و با بي ميلي رفت و من از كوچه اي كه خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو يه خيابون كه دو طرفش پر از چنار بود كردم . برف روي شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگي رو درست كرده بود . همه جا ساكت بود و بندرت ماشيني از اونجا رد مي شد . هوا تاريك شده بود و با وجود چراغ هاي خيابون ، همه جا نيمه تاريك بود . داشتم به فرنوش فكر مي كردم . به خونه شون . به خودش . به ماشيني كه سوار مي شد . به لباسهايي كه مي پوشيد . به عطر خوش بويي كه استفاده مي كرد .
فكر كنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشينش ده دوازده ميليون قيمتش بود . كفشي كه پاش مي كرد سي چهل هزار تومن مي شد .

هر چي به اين چيزا فكر مي كردم فرنوش از من دورتر مي شد . ده دقيقه اي كه گذشت ديگه حتي نتونستم چهره شو در ذهنم مجسم كنم . شايد اينطوري بهتر بود . خودم هم راضي تر بودم . من و اون به هيچ تركيبي با هم جور نبوديم . از افكار خودم خندم گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصلاً چيزي اتفاق نيافتاده بود كه من اين فكر رو بكنم . تا قبل از امروز كه با هم بصورت رسمي آشنا شديم و تا قبل از حرف هاي كاوه ، اصلاً در اين مورد جدي فكر نكرده بودم .
در دل دوستش داشتم اما اينكه خودم رو با اون كنار هم بذارم ، اصلاً .
همش بخاطر تلقين اين كاوه بود كه اين فكرها رو كردم . اصلاً يه آدرس پرسيدن كه دليل چيزي نميشه . تازه از كجا معلوم كه دختره دوست مادر كاوه آدرس من رو براي فرنوش خواسته باشه ؟
اگه هر كدوم از ما تو دنياي خودمون باشيم بهتره . من با دنياي خودم و تخم مرغ و اتاق شش متري و پياده گز كردن ، فرنوش تو دنياي خودش و استيك و خونه ويلايي و ماشين آخرين مدل .
باز مثل ظهري ، يه خوشحالي ته دلم حس كردم . انگار آزاد شدم . يا حداقل اينكه اينطوري فكر مي كردم . يه عمر با ا ين چيزها دلم رو خوش كرده بودم . بيشتر از اينهم از دستم بر نمي اومد .
متوجه پيرمردي شدم كه يه نون سنگك زير بغلش بود و يه عصا به دستش .
آروم با احتياط مي خواست از عرض خيابون رد بشه . فكر اينكه يه روزي من هم به اين حال و روز برسم تنم رو لرزوند .
حركت كردم كه بهش كمك كنم . برف روي زمين نشسته بود ممكن بود ليز بخوره .
هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم كه متوجه يه ماشين شدم . پيرمرد وسط خيابون رسيده بود .
ماشين ترمز كرد ولي با اينكه سرعتي نداشت در اثر ليز خوردن با پيرمرد تصادف كرد . بطرفشون دويدم . كاش زودتر به كمك اون مرد رفته بودم تا اين حادثه پيش نمي اومد . بيچاره پرت شد يه طرف . برگشتم كه به راننده يه چيزي بگم كه خداي من ! چي ديدم ؟!
ماشين فرنوش بود . راننده فرنوش بود .

يه لحظه خشكم زد . بلافاصله تصميم خودم رو گرفتم . بطرف پيرمرد بيچاره رفتم و با زحمت بغلش كردم .
فرنوش خانم در عقب باز كنيد ، زود باشيد ، عجله كنيد .
فرنوش خانم در حالي كه گريه مي كرد در ماشين رو باز كرد و من پيرمرد رو كه بيهوش شده بود داخل ماشين گذاشتم .
- سوار شيد فرنوش خانم و به هيچكس هم نگيد شما پشت فرمون بوديد . متوجه ايد .
فرنوش فقط گريه مي كرد و من رو نگاه مي كرد . طاقت ديدن اشك هاشو نداشتم . حركت كرديم .
حالا ديگه گريه نكنيد . اتفاقي كه نبايد افتاده . از گريه كه كاري درست نميشه . بهتره به خودتون مسلز باشيد و آدرس يه بيمارستان رو كه نزديكه به من بگيد . با اينكه خيلي وحشت زده و ناراحت بود ولي تونست خودس رو كنترل كنه و من رو به طرف بيمارستان ببره . به محض رسيدن ، پيرمرد بد بخت رو بغل كردم و به فرنوش گفتم كه ماشين رو برداره بره خونه و خودم وارد بيمارستان شدم .
خوشبختانه اورژانس خلوت بود و يه دكتر و يه پرستار مشغول معاينه پيرمرد شدن و يه مأمور به طرف من اومد .
مأمور – شما ايشون رو آورديد ؟
- بله باهاش تصادف كردم . متأسفانه خيابون تاريك و ليز بود . ماشين سر خورد .
مأمور – گواهينامه داريد ؟
گواهينامه رو بهش دادم و سرم رو كه برگردوندم ديدم فرنوش كنار در ايستاده و گريه مي كنه . به طرفش رفتم .
مأمور – آقا خواهش مي كنم از بيمارستان خارج نشيد .
- چشم همينجا هستم . بيرون نمي رم .
بطرف فرنوش رفتم .فكر نمي كردم از گريه كردن كسي اينقدر ناراحت بشم .
- قرار شد ديگه گريه نكنيد . يادتون باشه من رانندگي مي كردم . شما اصلاً حرف نزنيد . فقط خواهش مي كنم از بيرون به اين شماره كه مي گم زنگ بزنيد . شماره كاوه س .
در حالي كه معصومانه من رو نگاه مي كرد از كيفش يه موبايل بيرون آورد و داد دست من .
- بلد نيستم با موبايل كار كنم . خودتون شماره رو بگيريد .
شماره رو گفتم و فرنوش گرفت . خود كاوه تلفن رو جواب داد .
- سلام كاوه . منم بهزاد .
كاوه – سلام بهزاد خان . گرش تون تموم شد ؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم ؟
- گوش كن كاوه من زدم به يه پيرمرد .
كاوه – يه پيرمرد رو زدي ؟ چرا ؟ دعواتون شده ؟ كجايي ؟ سالمي ؟
- شلوغ نكن ، چرا هولي ؟ تصادف كردم . با ماشين زدم به يه پيرمرد .
كاوه – با ماشين ؟ تو گورت كجا بود كه كفن ت باشه ؟ شوخي مي كني ؟ از كجا زنگ ميزني ؟
- از بيمارستان . گوش كن فرنوش خانم آدرس اينجا رو بهت مي ده . اگه مي توني بيا . پيرمرده بيهوشه .
كاوه – تو چرا خودت رو انداختي جلو ؟ اون زده . به تو چه مربوطه ؟ تو چرا گردن گرفتي ؟
آدرس رو بده ببينم . خيلي وضعت خوبه ، قهرمان بازي هم در مياري ؟
- اگه اومدي اينجا و از اين حرفها زدي ، نزدي ها وگر نه بهت نمي گم كجام .
كاوه – خيلي خوب الهه بذل و بخشش . بگو آدرس رو بگه .
تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بيمارستان رو به كاوه بگه . در همين موقع مأمور به طرف من اومد و گفت :
با كلانتري تماس گرفتم . الان ميان دنبال شما . مصدوم رو بردن ccu. بايد محل تصادف رو نشون بدين .
چند دقيقه بعد يه سروان داخل بيمارستان شد و از من خواست همراهش برم . بطرف فرنوش رفتم و بهش گفتم . همين جا منتظر باشه تا كاوه بياد و دوباره رفتيم . متأسفانه تصادف دقيقاً روي محل خط كشي عابر پياده اتفاق افتاده بود كه راننده رو كاملاً مقصر نشون مي داد . مأمورا من رو به كلانتري بردن .ده دقيقه بعد كاوه پيداش شد .
كاوه- سلام جناب سروان اجازه هست ؟
سروان – بفرماييد شما ؟
كاوه- من دوست قاتل هستم . يعني ببخشيد ايشون هستم .

جناب سروان خنديد و گفت بياد پيش من .
- پسر باز چرت و پرت گفتي ؟
كاوه – پسر اين ديگه چه مدلشه ؟ چرا تو هر كاري كه به تو مربوط نيست انگشت مي كني ؟
- آروم باش و آهسته صحبت كن .
كاوه كنار نشست و آروم گفت :
- الان بيمارستان بودم . پيرمرده هنوز بهوش نيومده . اگه اصلاً بهوش نياد و خواب بخواب بره چي ؟
- خدا نكنه . به اميد خدا چيزيش نيست و زود خوب مي شه . تصادف خيلي جزئي بود يعني وقتي ماشين بهش خورد اصلاً سرعت نداشت .
كاوه – همچين آروم بود كه طرف رفته تو كما . غير از اون ، خونريزي مغزي به محكمي و آرومي نيست كه . ما يه فاميل داشتيم كه با يه ليموترش كوچولو خونريزي مغزي كرد و مرد !
- يه ليمو ترش خورد و خونريزي مغزي كرد ؟
كاوه – نه بابا . زنش شوخي مي كنه باهاش و با يه ليمو ترش مي زنه تو كله اش ! طرف بيچاره جا بجا تموم كرد و زنش رو انداختن زندان . بيچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بيرون و بردنش بيمارستان و چند ماه شيمي درماني كرد . تموم موهاش ريخت و كچل شد . سرش شده بود عين كف دست من ! خلاصه يه سالي طول كشيد تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندون . يه شيش ماهي زندان بود و بيچاره اونجا ايدز گرفت . يعني قبلش عملي شد . هروئين تزريق مي كرده . گويا سرنگ آلوده بوده . بدبخت ايدز مي گيره .
وقتي مي فهمن ايدز گرفته ، آزادش مي كنن . بدبخت مي آد بيرون و دو سه ماه بعد مي ميره .
- خيلي ممنون از دلداريت . اومدي اينجا اينارو بهم بگي ؟
كاوه – ا.......... دور از جون تو . يعني مي گم بيخودي خودت رو جلو ننداز .
طرف رو خط كشي عابر پياده بوده ! مي فهمي يعني چي ؟
يعني اگه رضايت بده و بعداً بميره ، قانون ولت نمي كنه . مي گن اعدام با اعمال شاقه داره .
- اعدام كه ديگه اعمال شاقه نداره .
كاوه – چرا نداره ؟ اگه طنابش پوسيده باشه ، يه بار دارت مي زنن . اون بالا كه رفتي طناب پاره مي شه و مي افتي پايين . اون وقت با يه طناب ديگه دوباره دارت مي زنن .
حسابي ترس ورم داشت .
- بلند شو برو خونه تون . لازم نكرده دلداريم بدي .
كاوه – بجان تو اينارو مي گم كه حواست جمع بشه .
- تو كه پدر منو در آوردي !
كاوه – ديوانه تو تا چند وقت ديگه پزشك مي شي . اگه بري زندان همه چيز خراب مي شه . دارم بهت مي گم اگه طرف بميره من همه چيز رو لو ميدم .
- فعلاً كه شكر خدا زنده اس. تو هم شلوغ نكن .
كاوه – ببخشيد جناب سروان . من سند آوردم كه ضمانت ايشون رو بكنم .
سروان – متاسفانه رئيس كلانتري رفته و تا خودس نباشه نمي تونيم اينكارو بكنيم . ايشون بايد امشب اينجا بمونن .
كاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه .
- تقصير تو چيه ؟ اتفاق وقتي مي خواد بيفته ، مي افته . شايد صلاحي در كاره . حالا بگو ببينم حال فرنوش چطور بود ؟

كاوه – خراب
- آخيش . طفل معصوم !
كاوه – آخيش و كوفت كاري . فكر خودت باش بدبخت كه تو همين هفته دارت مي زنن .
- فرنوش پيغامي براي من نداد ؟
كاوه – چرا ، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتما ملاقاتت مياد و برات موز مياره .
- شوخي نكن جدي دارم حرف مي زنم .
كاوه – گفت بهت بگم كه حتما مياد و خودش رو معرفي مي كنه و مي گه كه راننده اون بوده .
- گوش كن كاوه . اگه احياناً فرنوش اينكارو كرد ، تو بايد شهادت بدي كه من پشت فرمون بودم .
كاوه- من به گور پدرم مي خندم !
- همين كه گفتم . بايد بگي راننده من بودم .
كاوه – برو بابا تو كه عقلت رو از دست دادي . بدبخت پول اونها از پارو بالا مي ره .
باباش نميذاره كه اون يه ساعت تو بازداشت بمونه . تو فكر خودت باش .
بعد در حاليكه كلافه شده بود گفت :
- پاشم برم يه خبر بدم و بيام .
- به كي خبر بدي ؟ من كسي رو ندارم !
كاوه – راست مي گي ها ! كسي رو هم نداري كه بهش خبر بديم . نمي دونم چيكار كنم .
- اينقدر بيقراري نكن . اميدت به خدا باشه .
كاوه – بهزاد بزار من بگم پشت فرمون بودم . ترو اون كسي كه دوست داري بذار بگم .
- بشين يار قديمي . فكر كردي اگر اين اتفاق براي تو هم مي افتاد مي ذاشتم تو بري زندان ؟
كاوه - بخدا نمي ف


مطالب مشابه :


رمان یاسمین

رمان یاسمین. رمان فرشته بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در




رمان یاسمین 3

دنیای رمان - رمان یاسمین 3 بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در




یاسمین 3

رمــــان ♥ - یاسمین 3 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 14 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - یاسمین 14 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن




یاسمین 1

رمــــان ♥ - یاسمین 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 5

رمــــان ♥ - یاسمین 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




یاسمین 13

رمــــان ♥ - یاسمین 13 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




برچسب :