گرگ و میش (4)

فصل چهارم

دعوت ها

خواب دیدم در جاي تاریکی هستم و تنها نور کم سویی که وجود دارد از پوست ادوارد ساطع میشود. نمی توانستم صورتش را ببینم، تنها پشتش را میدیدم که از من دور می شد و مرا در سیاهی تنها میگذاشت.
هرچه سریع تر می دویدم،نمی توانستم به او برسم؛ هر چه بلند تر صدایش می کردم، او برنمیگشت تا نگاهم کند. نیمه شب آشفته از خواب پریدم و براي مدتی نسبتا طولانی خوابم نبرد.
بعد از آن شب، او تقریبا در تمام خواب هایم حضور داشت، اما همیشه دور بود و به او نمیرسیدم. تا یکماه پس از تصادف پریشان، ناراحت و از همه مهمتر خجالتزده بودم. در ادامه ي هفته با وجود ترسی که در سر داشتم، متوجه شدم در مرکز توجه همه هستم. تایلر کراولی به طرز ناخوشایندي دنبالم می کرد و در تلاش بود تا کارش را به نحوي جبران کند. سعی کردم متقاعدش کنم برایم از همه مهمتر این است که همه چیز را در مورد تصادف فراموش کند، مخصوصا حالا که هیچ صدمه اي به من وارد نشده بود. ولی او مصرانه به کارش ادامه می داد. در فاصله ي بین کلاسها دنبالم کرد و پشت میز ناهار شلوغمان نشست. مایک و اریک با او آنطور که خودشان احساس دوستی میکردند، راحت نبودند. این مرا نگران میکرد، زیرا اکنون یکنفر دیگر به جمع هواداران ناخواستهام اضافه شده بود. با آن که بارها و بارها توضیح دادم که ادوارد قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم له شود، چگونه مرا از جلوي مسیر ون کنار کشید، اما به نظر نمی رسید کسی چندان توجهی به او داشته باشد. سعی کردم متقاعد کننده جلوه کنم. جسیکا، مایک، اریکو دیگران، همیشه توضیح میدادند که تا وقتی ون از سر راه کنار کشیده نشده بود، ادوارد را ندیده اند. در تعجب بودم که چرا قبل از اینکه یکباره جانم را به طرز غیرممکنی نجات دهد، هیچ کس متوجه او نشده است که خیلی دور تر از من ایستاده بود. با دلخوري به دلیل احتمالی آن پی بردم. هیچ کس به اندازه ي من متوجه رفتار او نبود. هیچ کس به اندازه ي من به او توجه نمی کرد. چقدر رقت انگیز بود.
هیچ وقت جمعیت تماشاگرهاي مشتاق و کنجکاو، براي شنیدن داستان دست اول ادوارد، دور او حلقه نزدند. طبق معمول همه از او دوري می کردند.
افراد خانواده ي کالن و هیل مثل همیشه پشت یک میز می نشستند و بی آن که چیزي بخورند، با همدیگر صحبت می کردند. هیچ یک از آنها، به خصوص ادوارد، حتی نیم نگاهی به من نمی انداخت. وقتی در کلاس کنارم نشست و تا جایی که میز به او اجازه می داد، از من فاصله گرفت.
به نظر میرسید کاملا از حضورم بی خبر است. فقط گاهی اوقات که مشت هایش را محکم گره می کرد و پوستش به سفیدي استخوانهایش می شد، متوجه میشدم که آنقدرها هم بی خبر نبود.
آرزو می کرد کاش مرا از سر راه ون تایلر کنار نکشیده بود. این تنها نتیجه اي بود که می توانستم بگیرم. میخواستم با او بیشتر صحبت کنم. روز بعد از تصادف سعی کردم این کار را انجام دهم. آخرین باري که او را بیرون از اورژانس دیدم، هر دویمان بسیار عصبی بودیم. هنوز هم از اینکه با من رو راست نبود عصبانی بودم، هرچند به قول و قرارمان کاملاً پایبندم. اما در حقیقت او جان مرا نجات داده بود، اهمیتی نداشت چطور.
در طول شب شعله ي خشمم به قدرشناسی احترام آمیز تبدیل شد.

وقتی به کلاس زیست شناسی رسیدم، او آنجا نشسته بود و به روبرویش خیره شده بود. نشستم و منتظر شدم تا به سمتم برگردد. هیچ نشانه اي از اینکه فهمیده باشد من آنجا هستم، نشان نداد. میخواستم به او نشان دهم رعایت ادب را میکنم. با خوشرویی گفتم « سلام ادوارد » او سرش را بدون آنکه چشمش در چشم من بیفتد، برگرداند. سري تکان داد و سپس به سمت دیگر نگاه کرد.
هرچند او هر روز آنجا بود و به اندازه ي یکقدم با من فاصله داشت، این آخرین برخوردي بود که با او داشتم. گاهی او را می پاییدم، نمیتوانستم جلوي خودم را بگیرم. حتی از فاصله ي دور ، کافه تریا یا در پارکینگ.
حواسم بود که چشمهاي طلاییش روز بروز تاریکتر می شدند. اما در کلاس توجهی بیشتر از آنچه او به من ابراز میکرد، نشانش نمیدادم.
رویاها ادامه داشت و من بیچاره بودم. علی رغم دروغهاي آشکاري که در اي-میلهایم نوشتم، محتواي آنها براي رنی هشداري بود که افسرده شده باشم. او چند بار با نگرانی تماس گرفت. سعی کردم او را متقاعد کنم که علت بی حوصله بودنم تنها وضعیت هواست.
دستکم مایک از سردي آشکار من و همکار آزمایشگاهیم خوشحال بود.
میتوانستم ببینم، او نگران بود که شهامتادوارد در نجات دادن من، رویم اثر گذاشته باشد. اما حالا که به نظر میرسید تاثیر عکس داشته، خیالش راحت شد. وقتی لبه ي میزم نشسته بود تا قبل از شروع کلاس زیست شناسی با من صحبتکند، به خودش مطمئنتر شده بود و به همان اندازه که ادوارد نسبت به ما بی اعتنا بود او نیز به ادوارد بی اعتنایی میکرد.
برف؛ بعد از یکروز بسیار سرد و خطرناك کاملا شسته شده بود. مایک از پیدا کردن فرصتی براي برفبازي نا امید شد، اما از اینکه گردش ساحلی به زودي امکانپذیر میشد، خوشحال بود.
همچنانکه هفته ها میگذشت باران به سختی ادامه داشت.

جسیکا مرا از یک رویداد که به زودي رخ میداد، مطلع کرد. او اولین سه شنبه ي ماه مارس با من تماس گرفت تا اجازه ي دعوت مایک به مجلس رقص بهاري انتخاب دخترها را در دو هفته ي بعد بگیرد.
وقتی به او گفتم کمترین اهمیتی به این قضیه نمیدهم، اصرار کرد
« مطمئنی که برات مهم نیست؟... قصد نداشتی که ازش درخواست کنی؟»
به او اطمینان دادم « نه جس، نمیخواستم » برایم روشن بود که رقصیدن از دامنه ي تواناییهایم خارج است.
« واقعا خوش می گذره » تلاش او براي متقاعد کردنم چندان جدي نبود. شک کردم که جسیکا از معروفیت غیر قابل وصف من بیشتر از رفاقت واقعیمان لذت می برد.
تشویقش کردم « با مایک بهت خوش بگذره »
روز بعد، از اینکه جسیکا در زنگ مثلثات و اسپانیایی اشتیاق همیشگی را نداشت، شگفت زده بودم. همچنانکه کنارم بین کلاسها راه میرفت ساکت بود، و من ترسیدم که دلیلش را بپرسم.
اگر مایک او را نپذیرفته بود، من آخرین شخصی بودم که میخواست به او بگوید. وقتی جسیکا در طول ناهار خوردن تا جاي ممکن از مایک دور نشست و با اشتیاق با اریک صحبت کرد، ترسهایم بیشتر شد. مایک بشکل فوقالعادهاي ساکت بود. وقتی مایک با من تا کلاس بعدي قدم میزد، هنوز ساکت بود. ناراحتی در صورتش علامت بدي به نظر میآمد. اما تا وقتی که من بر صندلی و او روي میزم نشست، چیزي نگفت.

مثل همیشه با احساسی منحصر به فرد اگاه بودم که ادوارد به قدري نزدیک است که حتی میشود لمسش کرد، به همان فاصله اي که تنها در تصوراتم بود.
مایک در حالی که به زمین نگاه میکرد، گفت «خوب...جسیکا از من درخواست رقص بهاره کرد »

«عالیه » لحنم را ذوق زده و علاقه مند نشان دادم « با جسیکا کلی بهت خوش می گذره ».

«خوب ..... » همچنانکه لبخندم را میدید، دنبال کلمات میگشت که سرهمشان کند. واضح بود که از پاسخم خوشش نیامده است « بهش گفتم باید در موردش فکر کنم » .
« چرا میخواي این کارو بکنی ؟» گذاشتم صدایم رنگ مخالفت به خود بگیرد، هرچند خیالم راحت بود که به طور قطعی به جسیکا "نه" نگفته.
دوباره به پایین نگاه میکرد و صورتش سرخ شده بود. احساس ترحم تصمیمم را عوض کرد. « من می خواستم بدونم اگر...اگر بخواي از من درخواست کنی »

براي لحظه اي مکث کردم. از احساس گناهی که داشتم متنفر بودم. اما از گوشه ي چشمم، سر ادوارد را دیدم که به شکل غافلگیر کننده اي به سمت من کج شده بود. گفتم « مایک، فکر میکنم باید بهش جواب مثبت بدي »

«قبلا از کسی درخواست کردي؟ » آیا ادوارد متوجه شد چگونه چشمان مایک به سمت او نظر انداخت؟
« نه » به او اطمینان دادم « من اصلا به مجلس رقص نمیرم »
اصرارکرد « چرا نمیري؟ »
معلم در جستجوي پاسخ به سوالی که نشنیدم، صدا زد« آقاي کالن؟ »
ادوارد پاسخ داد . « چرخه ي کرِبز » با بی میلی برگشت تا به آقاي بنر نگاه کند
براي آگاهی از جوابم، به من نگاه کرد.

به محض اینکه چشمهایش را از من برداشت، سرم را پایین انداختم و به کتابم نگاه کردم. مثل همیشه از روي نامردي موهایم را براي مخفی کردن صورتم روي شانه ي راست انداختم. نمیتوانستم این همه هیجان را که در من به وجود امده بود باور کنم، زیرا او براي اولین بار در تمام شش هفته گذشته به من نگاه کرده بود. نمیتوانستم به او اجازه بدهم تا این حد روي من نفوذ داشته باشت. رقت انگیز بود و حتی بیشتر از آن، زیان اور.
من خیلی سعی کردم در زمان باقی مانده به او فکر نکنم. اما از آنجایی که این کار غیر ممکن بود، حداقل اجازه ندادم بفهمد حواسم به اوست. سرانجام وقتی که زنگ به صدا در آمد، پشتم را به او کردم تا وسایلم را جمع کنم. سعی کردم با این کار از او بخواهم که طبق معمول فوراً کلاس را ترك کند.
« بلا؟ »
صدایش نباید تا این حد برایم آشنا به نظر میرسید، به طوري که انگار تمام عمرم صداي او را میشناسم، نه در این چند هفته ي کوتاه.
آهسته و با بی میلی به طرفش برگشتم. می دانستم به محض نگاه کردن به چهره ي بی عیب و نقصش، دچار چه احساسی خواهم شد اما نمی خواستم دچار آن حس شوم. وقتی سرانجام روبه رویش قرار گرفتم، حواسم کاملا جمع بود. اما از حالت او چیزي دستگیرم نشد. او هیچ چیز نگفت.
سرانجام پرسیدم « چیه؟دوباره باهام حرف می زنی؟ » گستاخی ناخواسته اي در صدایم وجود داشت.
لبهایش را بر هم فشرد،گویی می خواست جلوي لبخندش را بگیرد گفت.« نه،واقعا نه»

چشمهایم را بستم و به آرامی از بینی ام تنفس کردم. می دانستم که دارم دندانهایم را به هم می فشارم. او منتظر ماند.
اگر با او منسجم تر صحبت می کردم کارم راحت تر میشد چشمانم را بسته نگه داشتم، پرسیدم
« پس،چی می خواي،ادوارد؟ »
صادقانه گفت «متاسفم، خیلی بی ادبانه است، اما واقعاً این طور بهتره »
چشم هایم را باز کردم. چهره اش کاملا جدي بود. با احتیاط گفتم «. نمیفهمم منظورت چیه »
توضیح داد « بهتره باهم دوست نباشیم. به من اعتماد کن »
چشمانم تنگ شدند. این جمله را قبلا شنیده بودم.
از پشت دندان هایم هیس هیس کنان گفتم « خیلی بده که زودتر متوجه این موضوع نشدي. وگرنه لازم نبود الان تا این حد پشیمون باشی»
« متاسف؟ » معلوم بود که این کلمه و لحنم غافل گیرش کرده است « متاسف براي چی؟».
« براي این که نذاشتی اون ون لِعنتی منو له کنه »

هاج و واج مانده بود. با نا باوري به من خیره شده بود.
وقتی سرانجام به حرف آمد، تقریبا عصبانی به نظر می رسید
«تو فکر می کنی از این که جانت را نجات دادم پشیمونم ؟ »
به تندي گفتم « می دونم که هستی »
حالا واقعا عصبانی بود « تو هیچی نمی دونی »

به سرعت رویم را برگرداندم و دهانم را بستم تا مانع از خروج سیل اتهاماتی شوم که می خواستم بر سرش رها کنم. یکدفعه کتاب هایم را جمع کردم و بلند شدم. به سمت در رفتم. میخواستم با یک حرکت ناگهانی از اتاق خارج شوم اما همانطور که انتظار میرفت نوك چکمه ام به چهارچوب در گیر کرد و کتابها از دستم افتادند. براي لحظه اي ایستادم و فکر کردم آن ها را همان جا رها کنم و بروم.
آهی کشیدم و خم شدم تا برشان دارم. او آنجا بود؛ و پیش از من آن ها را در یکدسته جمع کرده بود. آن ها را به من داد. صورتش سخت و جدي بود.
به سردي گفتم « متشکرم »
چشمهایش باریک شدند. پاسخ داد « خواهش می کنم »
به سرعت راست ایستادم، دوباره برگشتم و بی آن که به پشت سرم نگاه کنم، خرامان از او دور شدم و خودم را به سالن ورزش رساندم.
باشگاه به طرز وحشیانه اي خشونت آمیز بود. مشغول بازي بسکتبال شدیم. هیچ کدام از اعضاي گروه به من پاس نمی داد. البته این خوب بود، ولی با این حال چندین بار زمین خوردم.گاهی دیگران را همراه خودم میانداختم. امروز بد تر از همیشه بودم، زیرا فکر ادوارد تمام ذهنم را پر کرده بود. سعی کردم روي پاهایم تمرکز کنم، اما درست وقتی که به تعادل نیاز داشتم، وارد افکارم می شد. مثل همیشه، موقع رفتن نفس راحتی کشیدم. تقریبا به سمت وانت دویدم؛
افراد زیادي بودند که میخواستم از آن ها دوري کنم. وانت در تصادف تنها آسیب جزئی دیده بود. باید چراغهاي عقب را عوض می کردم و اگر می توانستم آن را رنگ کنم، ظاهر بهتري پیدا می کرد. والدین تایلر مجبور شده بودند ونشان را براي قطعاتش بفروشند. وقتی از گوشه اي پیچیدم، پیکره اي بلند و تیره را دیدم که به پهلوي وانتم تکیه داده بود. تقریبا جا خوردم. متوجه شدم که او اریک است. دوباره شروع به قدم زدن کردم.
صدایش زدم « هی، اریک »
« سلام،بلا »
همان طور که قفل در را باز میکردم گفتم « چه خبر ؟» توجهی به لحن ناراحت صدایش نکرده بودم، به همین دلیل کلمات بعديش شگفت زده ام کرد.
« من فقط داشتم فکر می کردم که...میخواي با من به جشن مهمونی رقص بهاره بیاي ؟» صدایش در حین به زبان آوردن کلمات آخر آرام تر شد.
آنقدر شوکه بودم که نمیتوانستم سنجیده صحبت کنم. گفتم « فکر میکردم انتخاب با دختراست »
او خجالتزده قبول کرد «خوب،همین طوره »
آرامشم را به دست آوردم و سعی کردم به گرمی لبخند بزنم
« ممنون از دعوتت، اما من آن روز به سیاتل میرم ».
گفت « اوه ،باشه، شاید دفعه ي بعد »
موافقتکردم «حتماً » و بعد لبم را گاز گرفتم. نمیخواستم حرفم را آنقدر جدي بگیرد

با نا امیدي برگشت و به سمت مدرسه رفت. صداي خنده ي آهسته اي شنیدم. ادوارد روبروي وانتم در حرکت بود. لبهایش را بر هم میفشرد و به جلویش نگاه میکرد. با تکانی شدید در را باز کردم و داخل رفتم، سپس در را پشت سرم به شدت کوبیدم. موتور ماشین را با صدایی گوشخراش به دور تند رساندم و در راهرو ماشین را عقب جلو کردم. ادوارد در ماشینش بود، دو قسمت پایینتر از من به آرامی، جلوي من به حرکت درآمد و راهم را بست. همانجا توقف کرد تا منتظر خانواده اش بماند.
میتوانستم چهارتایشان را ببینم که به این سمت می آمدند، اما هنوز اطراف کافه تریا بودند. با خود فکر کردم به پشت وولوي براقش بزنم و بروم، اما حیف که شاهدان زیادي آنجا بودند. به آینه ي پشتم نگاه انداختم. صفی در حال تشکیل شدن بود. درست پشت سرم، تایلر کراولی در اتوموبیل سنترایی که اخیراً صاحبش شده بود برایم دست تکان میداد. براي جواب دادن به او بیش از حد عصبی بودم. وقتی در صندلی ام نشسته بودم و به هرجایی جز ماشین جلویم نگاه میکردم، ضربه اي از پنجره ي مسافرم شنیدم. به آنجا نگاه کردم، تایلر بود. نگاهی به آینه ي پشتم انداختم، گیج شدم. ماشینش همچنان روشن و درب آن باز بود. در کابین راننده خم شدم تا پنجره را پایین بکشم. سفت بود. تا نیمه پایین کشیدم و بیخیالش شدم.
با ناراحتی گفتم « متاسفم تایلر، پشت ادوارد گیر افتادم » واضح بود که راهبندان تقصیر من نیست.
لبخندي زد و گفت
« میدونم، فقط خواستم در این حین که اینجا گیر افتاده ایم چیزي ازت بپرسم »
این نمیتوانست واقعیت داشته باشد.
ادامه داد « ممکنه منو به مهمونی رقص بهاري دعوت کنی ؟»
با لحن تندتري گفتم « من تو شهر نیستم، تایلر » باید یادم میماند که اگر مایک و اریک کاسه ي صبرم را به سر آورده اند، تقصیر تایلر نیست.
حرفم را تصدیق کرد« آره، مایک گفت »
« پس چرا... »
شانه بالا انداخت « امیدوار بودم اینو براي خلاص شدن از دستش گفته باشی »
بسیار خوب، کاملاً تقصیر او بود.
درحالی که سعی میکردم خشمم را پنهان کنم،گفتم « متاسفم تایلر. من واقعا به خارج از شهر میرم »
« مشکلی نیست. در هر صورت مجلس رقصمان پا برجاست »

قبل از آنکه بتوانم به او جواب دهم، به سمت اتومبیلش راه افتاده بود. میتوانستم بهت زدگی را در چهره ام احساس کنم. به جلویم نگاه کردم. آلیس، رزالی، امت و جسپر را دیدم که به آرامی وارد ولوو شدند. چشمان ادوارد برآینه ي عقبش به من دوخته شده بود. مسلما داشت به ریش من میخندید، گویی تک تک کلماتی که تایلر بر زبان آورد را شنیده است.
پایم میل شدیدي به فشردن پدال گاز داشت...یک برخورد کوچک به هیچ کدام از آنها آسیبی نمیرساند، جز آن ولووي نقره اي رنگ. دور موتور را تند کردم. اما همه ي آنها سوار اتوموبیلشان شده بودند و ادوارد به سرعت در حال دور شدن بود.
آهسته و با احتیاط به سمت خانه حرکت کردم. تمام طول راه را زیر لب با خود زمزمه می کردم. وقتی به خانه رسیدم،تصمیم گرفتم براي شام انچیلاداي مرغ درست کنم. دستورالعملی سخت و طولانی داشت، اما فکرم را براي مدتی مشغول میکرد.
وقتی داشتم پیاز و فلفل را در آب میجوشاندم، تلفن زنگ زد. از برداشتن گوشی واهمه داشتم، اما ممکن بود چارلی یا مادرم باشد. جسیکا بود و خوشحال به نظر می رسید؛ بعد از مدرسه، مایک سراغش رفت و او دعوتش را پذیرفت. سعی کردم براي مدتی کوتاه هم که شده در شادیش شریک باشم.
او باید میرفت تا این خبر مسرت بخش را به آنجلا و لورن هم بدهد. صادقانه به او گفتم که آنجلا ، همان دختر خجالتی که با من کلاس زیست شناسی داشت، می تواند از اریک براي شرکت در مهمانی دعوت کند. همچنین پیشنهاد کردم لورن که دختر سرد و نجوشی بود و بر سر میز ناهار به من هیچ توجهی نمی کرد، از تایلر دعوت کند. شنیده بودم هنوز کسی از او دعوت نکرده است. جس فکر میکرد ایده ي خوبیست.

حالا که دیگر خیالش از بابت مایک راحت بود، وقتی آرزو کرد که من هم در آن مهمانی رقص شرکت کنم، صداقت بیشتري در صدایش احساس کردم. اما من رفتن به سیاتل را بهانه کردم.
بعد از این که گوشی را گذاشتم، سعی کردم ذهنم را روي آماده کردن شام متمرکز کنم. مرغ را با دقت زیادي قطعه قطعه کردم. دلم نمی خواست دوباره به اتاق اورژانس برگردم، اما ذهنم آشفته بود و سعی می کرد تک تک کلماتی را که ادوارد امروز به کار برده بود، تجزیه تحلیل کند. منظورش از این حرف چه بود « بهتره با هم دوست نباشیم؟»
وقتی منظور واقعیش را درك کردم، معده ام پیچ خورد. او حتما فهمیده بود چقدر مجذوبش شده ام. او نباید مرا امیدوار می کرد... پس ما حتی نمی توانستیم دوست باشیم...
چون او اصلا به من علاقه اي نداشت. پیازي که در دستم بود، چشمهایم را سوزاند با عصبانیت فکر کردم.« طبیعیه که اون هیچ علاقه اي به من نداشته باشه »

من آدم جالب و جذابی نبودم، اما او بود. جذاب...باشکوه...زیبا...بی عیب و نقص...! و احتمالا می توانست با یکدست ون بزرگ را از زمین بلند کند. خوب شد. میتوانستم تنهایش بگذارم. باید ترکش میکردم. باید به مجازات خودم در این برزخ میرسیدم، و با امید به مدرسه اي در جنوب غربی یا هاوایی میرفتم تا کمک هزینه ي تحصیلی بگیرم.

درحالی که انچیلادا را داخل فر میگذاشتم، فکرم را روي سواحل آفتابی و درختان نخل متمرکز کردم. وقتی چارلی به خانه آمد و بوي فلفل سبز به مشامش رسید،کمی مردد شد. من نمی توانستم او را سرزنش کنم. احتمالا نزدیکترین جایی که در آن غذاي مکزیکی پیدا میشد،کالفرنیاي جنوبی بود. اما او یک پلیس بود،گرچه فقط پلیس یک شهر کوچک اما آنقدر شجاع بود که بتواند اولین گاز را بزند. به نظر میرسید از غذا خوشش آمده است.
دیدن اینکه به تدریج در امور آشپز خانه به من اعتماد می کرد، جالب بود. وقتی که تقریباً غذایش را تمام کرد، پرسیدم « بابا، میتونم یه چیزي بگم؟ »
« بله،چی بلا؟ »
« اوم، فقط میخواستم بدونی شنبه میرم سیاتل...قبوله؟ ».
نمیخواستم از او اجازه بگیرم، این کارسابقه ي خوبی نداشت، اما احساس گستاخی کردم بنابراین دست آخر تصمیم گرفتم موضوع را با او درمیان بگذارم.
در حالی که از سوالم تعجب کرده بود گفت. « چرا ؟» براي او تصور این که چیزي در فرکس نباشد، غیر ممکن بود
« راستش می خوام چند تا کتاب بخرم. کتاب خونه ي اینجا خیلی محدوده و شاید هم نگاهی به لباسا انداختم »
پول بیشتري نسبت به گذشته داشتم. از چارلی ممنون بودم که دیگرلازم نبود پول ماشین بدهم. البته هزینه ي بنزین به عهده ي خودم بود.
گفت « احتمالاً ماشینت میزان مصرف سوخت و خیلی خوب نشون نمیده » این همان چیزي بود که خودم هم به آن فکر میکردم.

«میدونم. بین راه توي مونته سانو و المپیا توقف می کنم، اگر هم لازم شد تاکوما »
پرسید « تنهاي میري ؟»
نمیتوانم بگویم چارلی نگران خرابی اتومبیل بود یا از این می ترسید که دوست پسر پنهانی داشته باشم. « بله »
با نگرانی گفت « سیاتل شهر بزرگیه. ممکنه گم بشی »
« بابا،فنیکس از نظر بزرگی، پنج برابره سیاتله...در ضمن میتونم نقشه رو بخونم، نگران نباش »
« نمیخواي باهات بیام؟ »
سعی کردم به بهترین شکل ممکن، وحشتم را پنهان کنم. « مشکلی نیست بابا. احتمالا تمام روزم توي رختکن لباس فروشیا میگذره. خیلی خسته کننده است »
فکر نشستن در لباسفروشی هاي زنانه حتی براي یک مدت کوتاه، بلافاصله او را خلع سلاح کرد و گفت: « اوه، باشه »
همراه با لبخندي گفتم « ممنون »
« براي رقص به موقع بر میگردي »
اَه! فقط در چنین شهر کوچکی امکان داشت پدري از زمان برگزاري مهمانیهاي رقص دبیرستان مطلع باشد. « نه...من نمیرقصم بابا »او بهتر از دیگران، باید میفهمید که من مشکل عدم تعادل را از مادرم به ارث نبرده ام. بلکه از خود او به ارث برده ام.
البته پیش از این متوجه شده بود گفت « اوه.درسته » .
صبح روز بعد وقتی وارد محوطه ي پارکینگ شدم، در دورترین نقطه ي ممکن از ولووي نقره اي پارك کردم. نمیخواستم خودم را در معرض وسوسه قرار دهم و دست آخر هم به او یک ماشین نو بدهکار شوم. از اتومبیلم پیاده شدم و همان طور که با کلید ور میرفتم، از دستم سر خورد و جلوي پایم،داخل چاله ي آبی افتاد. وقتی خم شدم تا کلید را بردارم، دست سفیدي ظاهر شد و قبل از این که بتوانم کاري بکنم، آن را برداشت. سریع بلند شدم و راست ایستادم.
ادوارد کالن درست کنار من به وانتم تکیه داده بود.
با رنجشی آمیخته به تعجب، پرسیدم« چطور این کارو میکنی؟ »
« چیو چطور میکنم ؟»
همان طور که حرف میزد،کلید را جلویم گرفت. وقتی دستم را براي گرفتنش دراز کردم، آن را در دستم انداخت.
« همین که یهویی از ناکجاآباد پیدات میشه »
صدایش مثل همیشه آرام بود به لطافت مخمل.. « بلا، تقصیر من نیست که به طرز خارق العادهاي نسبت به اطرافت بی توجهی »
به چهره ي بی عیب و نقصش اخم کردم. چشمهایش دوباره روشن بودند؛ نوعی طلائی درخشان و عمیق. مجبور شدم سرم را پایین بیندازم تا افکار در هم و برهمم را مرتب کنم.
در حالی که نگاهم را از او می دزدیدم، مصرانه پرسیدم «چرا دیشب راهو بستی؟ فکر میکردم قراره تظاهر کنی من وجود ندارم، نه این که با رفتارت زجر کشم کنی »

زیر لب خندید و گفت « به خاطر تایلر این کارو کردم، نه خودم. باید این شانسو بهش میدادم »
بریده بریده گفتم« تو... » نتوانستم کلمه اي پیدا کنم که به خوبی احساساتم را بیان کند. انتظار داشتم آتش خشمم تا مغز استخوانش را بسوزاند، اما تنها مایه ي خنده اش شد
او ادامه داد« وانمود نمیکنم تو وجود نداري »
«پس می خواي منو تا سرحد مرگ آزار بدي؟ وقتی ماشین تایلر نتونست این کارو بکنه خواستی خودت انجامش بدي » خشم در چشمان تیرهاش شعله کشید.
لبهایش به هم فشرده شدند و هیچ اثري از شوخ طبعی در او دیده نمیشد.
« بلا، تو واقعا احمقی » کف دستهایم می سوخت. خیلی دوست داشتم چیزي را بزنم. از خودم تعجب کردم. معمولا فرد آرامی بودم. رویم را برگرداندم و از ادوارد دور شدم. فریاد زد « صبر کن » شلپ شلوپ کنان به راه رفتن ادامه دادم.
اما او کنارم آمد و به راحتی همراهم حرکت میکرد.
همان طور که راه میرفت، گفت «متاسفم، خیلی گستاخ بودم » به حرفش توجهی نکردم
ادامه داد « من نمیگم حرفم دروغ بوده، ولی به هر حال لحنم بی ادبانه بود »
غر و لند کردم « چرا تنهام نمیذاري؟ »
« میخواستم یه چیزي ازت بپرسم، ولی حواسمو پرت کردي »
به آرامی خندید. به نظر میرسید دوباره شوخ طبعیشگل کرده بود.
به سختی پرسیدم « تو اختلال روانی چند شخصیتی نداري؟ »
« باز داري همون حرفا رو تکرار میکنی »
آهی کشیدم و گفتم « باشه، خب؟ چی میخواي بپرسی؟»
« داشتم فکر میکردم ...اگر شنبه ي هفته ي بعد...میدونی که روز رقص بهاره رو میگم »
حرفشرا قطع کردم« داري سعی میکنی خوشمزگی کنی؟ »
وقتی سرم را بالا گرفتم تا به چهره اش نگاه کنم، صورتم کاملا از باران خیس شده بود.
برق شیطنت آمیزي در چشمانش دیده میشد « میشه لطف کنی و بذاري من حرفمو تموم کنم؟ » .
لبم را گاز گرفتم و دستهایم را بهم قلاب کردم، طوري که انگشتانم در هم قفل شدند. این طور میتوانستم جلوي خودم را بگیرم تا کار عجولانهاي انجام ندهم.
« شنیدم اون روز به سیاتل میري و فکر کردم یه نفر هست که تو رو با ماشینش برسونه »
خیلی غیرمنتظره بود.
مطمئن نبودم که منظورش چیست. پرسیدم « چی؟ »
« میخواي کسی تو رو تا سیاتل همراهی کنه؟»
هاج و واج پرسیدم« کی؟ »
« معلومه، خودم »هر کدام از حرفها را طوري بیان میکرد که گویی در حال صحبت کردن با یک عقب افتاده ي ذهنی بود.
هنوز سردرگم بودم « چرا ؟».
«خب، قصد داشتم تو چند هفته ي آینده برم سیاتل، همین طوري خواستم کمکی کرده باشم. مطمئن نبودم که وانتت بتونه به اونجا برسه »
« وانت من خیلی هم عالی کار میکنه. به خاطر این که برام نگران بودي خیلی ممنونم » دوباره شروع به راه رفتن کردم. بیشتر متعجب بودم تا عصبانی.
دوباره خودش را به من رساند « ولی مگه وانتت میتونه با یه باك بنزین تو رو به سیاتل برسونه؟ » .
« نمیدونم این چه ربطی به تو داره » پسره ي احمق با اون ولووي مسخرش
«جلوگیري از به هدر رفتن منابع طبیعی وظیفه ي همه ي ماست »
«راستشو بخواي ادوارد » وقتی اسمش را بر زبان آوردم،هیجان عجیبی وجودم را فرا گرفت و من از این احساس متنفر بودم « نمیتونم باهات رابطه اي داشته باشم. فکر میکنم تو دوست نداري با من دوست بشی » .
« گفتم بهتره باهم دوست نباشیم، نه این که دوست ندارم »
با لحن کنایه آمیزي گفتم « اوه، متشکرم، حالا همه چی برام روشن شد »
تازه آن موقع بود که متوجه شدم دیگر راه نمیروم. زیر سایبان کافه تریا ایستاده بودیم و من راحت تر میتوانستم به صورتش نگاه کنم. با این وجود دیدن چهره اش به روشن شدن ذهنم کمکی نمیکرد.
توضیح داد
« این...عاقلانه تره که دوستم نباشی. اما منم از این که همش سعی میکنم ازت فاصله بگیرم خسته شدم، بلا »
وقتی جمله ي آخر را به زبان آورد، چشمانش به طرز باشکوهی سرشار از احساس و صدایش پر از شور و حرارت بود.
با همان لحن پرشور پرسید « با من به سیاتل میاي ؟»
هنوز نمیتوانستم صحبت کنم، بنابراین فقط سر تکان دادم.
لبخند کوتاهی زد و بعد چهرهاش جدي شد.
هشدار داد « تو باید واقعا از من فاصله بگیري. سر کلاس می بینمت »
با حرکتی ناگهانی برگشت و از همان راهی که آمده بودیم، رفت.
ادامه دارد....
منبع : forum.98ia.com


مطالب مشابه :


گرگ و میش (4)

قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم رمان گرگ و نگاه دانلود. تالار




رمان نت موسیقی عشق 5

در باز شد و همه ي نگاه ها به طرفم برگشت گرگ و ميش ابر ها و رنگ دانلود رمان




(( مــاه نــو ( گرگ و میش 2 ) New Moon)) فرمت({.آیفون،آیپاد،آیپد،آندروید= pdf- Android - java-{

ماه نو قسمت دوم کتاب گرگ و ميش است که آموزش نحوه دانلود کتابهای رمان از عشق با تو در




زندگي نامه و دانلود كتاب هاي استنفي مير

60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در 60 سال دانلود كتابهاي شفق (گرگ و گرگ و ميش




دانلود کتاب های استفانی مایر

دانلود کتاب های 60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در مایر گفته است که ایده ی گرگ و ميش




رمان بیزار(2)

با حالتِ ويبره از خواب پريدم هوا گرگ و ميش نگاه به دور و و عشق رمان بی تو یک روز در




رمان پناهم باش1

کم هوا داشت گرگ و ميش رو بيارم تو در رو باز کردم و به سمت رمان نگاه مبهم تو




رمان هیچ کسان(4)

هوا گرگ و ميش بود اميرمحمد همش به در و ديوار خونه نگاه مي کرد رمان در حسرت اغوش تو




چراغونی2

رمان در مسير آب و مي شد تو اون گرگ و ميش، حياط پر اطراف و نگاه كردم. تو يه اتاق حدوداً




رمان در آغوش باد قسمت 9

رمــــان ♥ - رمان در آغوش ولي اون با ارامش فقط تو چشمام نگاه مي كرد و مي رقصيد رمان گرگ و




برچسب :