رمان مرثیه ی عشق 6


_ یهدا همه چی رو برداشتی ؟ چیزی که جا نزاشتی ؟ لباس خوب پوشیدی ؟ سرما نخوریا ... بیا این یه لقمه دیگه هم بخور ... می خوای از کوه بالا بری جون داشته باشی ...
مامان منتظر نموند حرفم تموم بشه . تا دهنمو باز کردم بگم که تا خرخره خوردم ، یه لقمه کره مربا ، که مرباش چهار برابر کره اش بود فرو کرد تو دهنم . داشتم بالا میاوردم . هیچ وقت چیزهای شیرینو دوست نداشتم . سریع خداحافظی کردم و بیرون اومدم می ترسیدم مامان یه پرس دیگه هم بهم صبحونه بده .
تقریبا تموم بچه ها اومده بودن . الهام گفت :
_ دو نفر راهنما باهامونه . دو سه نفرم عضو انجمن کوهنوردی یونی همرامونه ...
_ چرا این همه ایل و تبار دنبال سرمون اوردن ؟
سهیلا _ می خوان مواظبمون باشن دیگه ...
_ اووووووووه بابا مراقب ! اینا که شلوارشونم نمی تونن بکشن بالا !
نفیسه _ تو این دوره زمونه همینشم گیر نمیاد .
_ اره والا !
مهناز که داشت کنارمون راه می رفت ، یه لحظه پرواز کرد به سمت دیگه .
_ ا ؟ این چش شد ؟
الهام _ نیدونم .
مهناز در حالی که کنار یوسف راه می رفت اومد سمتمون . تا یوسفو دیدم یادم اومد که باید پول گیتارو باهاش حساب کنم . وقتی کنارمون رسیدن ، بعد از سلام و احوال پرسی ، مهناز گفت :
_ یوسف هم جزو مراقبان ماست .
می خواستم بگم مگه خودمون شَلیم که ایشون مراقبمون باشه ؟ دو تا بندهای کولمو به پشتم انداختم و از یوسف پرسیدم :
_ ببخشید اقای سعیدیان ، فرصت نشد ازتون بابت خرید گیتار تشکر کنم ... ممنون و لطفا بگین قیمتش چند شده ؟
یوسف یه لحظه شکه شد و بعدش یه لبخند مرموز گوشه ی لبش نشست و گفت :
_ قابلتونو نداره ... ، حدود ... هزار تومن .
قیمتش یه خرده بالا بود ولی خب ، گیتار و میتار و این چرت و پرتا لابد گرونه دیگه . قبلا از بابا پول گرفته بودم . کیف پولمو در اوردم تا حساب کنم . تراولا رو بیرون اوردم و جلوش گرفتم و گفتم :
_ ممنون از محبتتون .
نگاش به دستم بود و پولا رو نگرفت . انگار داشت حرفشو سبک سنگین می کرد . بالاخره تو چشام خیره شد و گفت :
_ میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم ؟
همونطور که اونجا وایساده بودم گفتم :
_ بله . بفرمایین .
یوسف مردد نگاهی به بچه ها کرد . انگار با حضورشون معذب بود . مهناز به بقیه گفت :
_ بچه ها مثل اینکه دارن راه میافتن ... بیاین بریم .
و به همراه دوستام دور شدن . نگاهی به اطراف انداختم . دوست نداشتم کسی منو با یوسف ببینه . یوسف کمی جلوتر اومد . اوا ؟ چرا اینجوری می کنه ؟ کر که نیستم ! از همونجا حرفتو بزن دیگه ! چند قدم دیگه بهم نزدیک شد و من ابروهام بیشتر و بیشتر تو هم فرو می رفت . دیگه کاملا کنارم وایساده بود . اروم پرسید :
_ دیروز گوشیت باهات نبوده ؟
جانم ؟! میگم نباید به این پسرا آتو بدی ... ببین بیشعور هفت رنگ چه جوری جلوی بقیه شما شما و خانوم خانوم میکنه حالا اگه جلوشو نگیرم بهم میگه اجی ! با همون اخم خفن ، خیلی جدی پرسیدم :
_ چطور ؟
یوسف یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت :
_ پس می دونی که قیمت گیتار چند بوده درسته ؟
نه این ادم بشو نیست ... با شک پرسیدم :
_ از کجا باید بدونم ؟
نگاش رنگ شیطنت گرفت :
_ جالبه ... من و تو دیروز باهم زیاد اختلاط کردیم ... چطور یادت نمیاد ؟
یه دقه واسا ببینم ! نکنه وقتی من خواب بودم این بهم اس داده و من نفهمیده چرت و پرت بهش گفتم ؟ گوشیمو از کیفم بیرون اوردم . واااااااای نه ! ارسال شده ها ذخیره نشده بود ... حالا چی بهش گفتم ؟ نکنه بهش فحش ناموسی داده باشم ؟ ای خدا ... ابروم رفت ... ! اصلا تقصیر خودشه ... کدوم خروس بی محلی ساعت پنج بعد از ظهر که همه خوابن اس میزنه ؟! خیلی ریلکس سرمو بالا اوردم و پرسیدم :
_ متاسفانه موارد ارسالیم پاک شده ... حالا اگه ممکنه بفرمایین چی بهتون گفتم .
یوسف دوباره لبخند مکش مرگ مایی زد و گفت :
_ یه خرده فکر کن یادت میاد چی گفتی ...
نه دیگه داری زیادی رو اعصابم رژه میری .... هی هیچی بهت نمی گم پررو تر میشی ! با عصبانیت گفتم :
_ اصلا مهم نیست . شما پولتونو بگیرین .
و دسته ی پولو به طرفش دراز کردم . عقب تر رفت و فقط یکی از تراولا رو برداشت و گفت :
_ بهتون گفتم که قابلتونو نداره و فکر کنم شما خواب بودین چون فقط اسممو پرسیدین و منم بهتون گفتم یوسفم ... و حدس میزنم داشتین خواب فیلم یوزارسیفو میدیدن که بهم گفتین منم زلیخام ! حرف دیگه ای نزدین . اگه هم الان کاری کردم که ناراحت شدین ، عذر می خوام ... بزارین به حساب شوخی .
هاج و واج نگاش کردم ... باز خدا رو شکر بهش فحش نداده بودما ! حالا راست راست وایساده بود و بهم نگاه می کرد . کلا این بشر غیر نگاه کردن کار دیگه ای نداره . منم مثل خودش پررو بازی در اوردم و زل زدم تو چشماش . نگام از یکی چشم به دیگری می لغزید . تو دلم گفتم :
_ کوفتت بزنن که اینقدر رنگ چشات خوشگله !
انگار حرف دلمو خوند . لبخندی زد و سرشو پایین انداخت و گفت :
_ بهتره بریم ... بقیه منتظرن .

سعی کردم با رفتار یوسف کنار بیام ... فکر کنم یه چیزیش میشه . بیچاره قاطی داره دیگه ... از بس این اهنگای نکره خورده به گوشش رو مخشم تاثیر داشته !
همه ی بچه ها داشتن با هم حرف می زدن . فقط من بودم که بی هم صحبت قدم میزدم الهام اومد کنارم و گفت :
_ پسر عمه مهناز چی کارت داشت ؟
_ هیچی می خواست بگه قیمتو اشتباه گفته ... یه خرده هم کرم ریخت .
الهام _ چطور؟ اذیتت کرد ؟
_ نه بابا ... مال این حرفا نیست !
بعد هم اروم طوری که مهناز متوجه نشه موبه موی قضیه رو واسه الهام تشریح کردم . الهام اخر سر گفت :
_ من فکر کنم می خواسته ببینه میتونه بازیت بده یا نه ولی تو خوب باهاش برخورد کردی ... می دونی یهدا ، تو این جور موارد من خیلی تو رو قبول دارم . خیلی جدی هستی همیشه منطقی عمل می کنی نه احساسی ... افرین
خودمو لوس کردم و گفت :
_ واقعـــــــــــا؟؟؟ چه لعبتی هستم من !!!
بعد هم یه لبخند خیلی خفن زدم که الهام گفت :
_ اَه ... بابا جمع کن اون دهنو ... تا لوزالمعدت پیدا شد ... فیلم جدید داری ؟ حوصله ام سر رفته فیلم می خوام ...
با ناراحتی گفتم :
_ نه ندارم ... دارم از بی فیلمی تلف می شم ... فیلم کره ای خونم افت کرده !
سهیلا اومد طرف راستمو دستشو دور گردنم انداخت .
_ اه ... نکن دختره ی سبک ... کمرم خورد شد ...
سهیلا _ غلط کردی مگه من همش چقدر وزن دارم ؟
_ نمی دونم ... ماشالا وزنت که زیاده فقط به چشم نمیای ... همچین تو پر !
سهیلا با دست زد تو کمرم که سه متر پرت شدم جلو ... سریع برگشتم تا ادبش کنم که اقایی که از حراست باهامون اومده بود ، یه نگاهی کرد که خودمونو خیس کردیم ! چته بابا ؟ مثل ازرق شامی !
دیگه دخترای خوبی شده بودیم و از مناظر زیبای طبیعت لذت می بردیم . یه تپه ی صاف خاکی بود که چند تا از پسرا رفته بودن بالای اون و داشتن رودخونه ای که زیرش جریان داشتو نگاه می کردن . سهیلا دستمو کشید و گفت :
_ بیا ما هم بریم بالا ...
_ مگه اب ندیده ای دختر ؟ خب رودخونه ابه دیگه ...
سهیلا مثل بچه ها لب برچید و گفت :
_ من می خوام برم ... منو ببر
عجب ادمیه ! خب مگه تو هر جا می خوای بری من باید مثل کش شلوار بهت اویزون باشم ؟ خب خودت بیا برو دیگه ... کلاس می خواد بره منو با خودش می بره ... کوه می ره منو می بره .... استخر می ره منو می بره کم مونده تو دستشویی هم بگه باهاش برم و سرپاش کنم ! تا یه ربع داشتیم کل کل می کردیم که من بیام یا نه ... اخر سر نفیسه گفت :
_ خب باهاش برو دیگه یهدا ... می بینی که ادم نمیشه و بروه چهار تا قطره اب ببینه ارزو به دل نمونه بچه ام !
با عصبانیت نفسمو بیرون دادم و گفتم :
_ خیل خب ... بیا بریم خبر مرگ جفتمون !
با هزار تا بدبختی از اون تپه ی چهار متری بالا رفتیم . از صخره نوردی هم سختتر بود . هیچ جای پایی واسه وایسادن نداشت با هزار تا بدبختی کف پاهاخمونو جابه جا کردیم که از لبه ی تپه پرت نشیم پایین . حالا می فهمم چرا فقط پسرا که کار بلد بودن رفتن بالا ... نگاهی به اطراف کردم . تقریبا همه داشتن می رفتن . رو به سهیلا گفتم :
_ آبتو دیدی ؟ حالا بیا بریم ... الان جا میمونیم .
سهیلا خیلی با احتیاط چرخید تا بره پایین دستشو گرفتم تا راحتتر بره . من دقیق پشتم به سراشیبی بود که اگه پام در میرفت با مخ میرفتم تو رودخونه !
یه دفعه پای سهیلا لیز خورد و داشت میفتاد که سریع دو تا دستاشو چنگ زدم ولی خودم نتونستم تعادلمو حفظ کنم و پام سر خورد و از پشت تپه که رو به رودخونه بود افتادم ولی دستمو به یه سنگ گرفتم و اویزون موندم . سهیلا با جیغ دستمو گرفت و خواست منو بکشه بالا :
_ وای ... یهدا چی شد ؟ ... خاک به سرم کنن ... بزار دستتو بگیرم ... دستتو بده به من ...
به سختی دستمو روی سنگهای لبه ی تپه جابه جا کردم تا دست سهیلا رو بگیرم . صدای سنگریزه ها رو می شنیدم . فهمیدم که سهیلا هم نمی تونه دوباره بیاد بالا داشت لیز می خورد . بلند داد زدم :
_ نمیشه سهیلا ... نمی تونی منو بگیری ... برو یکی رو بیار تا نیفتادم .
سهیلا در حالی که هق هق می کرد گفت :
_ یهدا الان میام .... دستتو ول نکنیا ... یهدا تو رو خدا نمیر !
زهر مار توهم تو این موقعیت حرف از مرگ و میر میزنه ! با جیغ گفتم :
_ برو گمشو تا نیومدم بالا ناقصت کنم !... برو یکی رو بیار .....
هنوز صدای گریه ی شدید سهیلا میومد . با خودم گفتم چقدر سریع این اتفاق افتاد . یادم باشه وقتی از اینجا بیرون اومدم ، دیگه هیچ جا با سهیلا نرم ! حتی تو بهشت ! دستام داشت کم کم بی حس می شد . دوباره خودمو جابه جا کردم تا بلکه جای پایی پیدا کنم . ولی هیچ سنگی روی دیواره ی صخره نبود . پاهامو تو هوا تکون دادم و با خنده گفتم :
_ خدایا اوضامو می بینی ؟ اینا همش تقصیر خودمه ... گفتم سهیلا چقدر اویزونه حالا خودم اویزونتر از اونم !
و صدایی شبیه خنده از گلوم خارج کردم . بیشتر شبیه گریه بود تا خنده . اصلا نمی تونستم موقعیتمو درک کنم . نگاهم به پایین پام افتاد . تازه رودخونه رو داشتم می دیدم . زیاد عمق نداشت ولی سنگهای تیز ته رودخونه مو به تنم سیخ کرد . کم کم اضطراب کل وجودمو فرا گرفت ... احساسی که خیلی کم برام پیش میومد . یه لحظه خودمو اون پایین تصور کردم که سرم شکافته و خون از سر و روم جاریه . چشامو بستم نه ... نه نباید بمیرم من هنوز خیلی جوونم هزار تا ارزو دارم .
دست راستم یخ کرده بود و تحمل وزنمو نداشت خدایا نگو که دارم میافتم .... خدایا خودت به دادم برس ... حداقل اگه افتادم یه کاری کن بی درد بمیرم . دستم دیگه داشت شل می شد . یه جیغ بنفش کشیدم ... انگار می خواستم بگم بیاین کمکم دارم تلف میشم ... ولی کسی نبود ... دوباره تمام توانمو تو صدام جمع کردم و جیغ بعدی رو با گریه سر دادم :
_ خدایا ... چرا هیچکی نمیاد کمکم ؟
دست راستم کامل از روی سنگ کشیده شد . دیگه هیچ امیدی واسم نمونده بود ... مطمئن بودم تا چند ثانیه دیگه میفتم . اشکایی که هیچ وقت اجازه ی ریختنشو نمی دادم حالا سرازیر شده بود . به هق هق افتاده بودم که یه نفر با فریاد گفت :
_ یهدا ... یهدا ... کجایی ؟
فکر کنم یوسف بود که صدام میزد ... با صدایی که از ترس و بغض دورگه شده بود جیغ زدم :
_ من اینجام ... تو رو خدا بیا کمکم ... دارم میفتم ....
در عرض چند ثانیه ، یوسف اومد بالای سرم و ساعدمو گرفت و با قدرت منو کشید بالا . صدای گریه های مکرر دخترا و فریادهای پر اضطراب بقیه تو گوشم می پیچید . فقط یادمه یوسف با احتیاط منو رو زمین خوابوند و خیلی زود همه چی پیش چشمم تیره و تار شد ...

با صدای فین فین گریه از خواب بیدار شدم . اه ... کیه که پوزشو اورده تو صورت من هی زر زر گریه می کنه ؟ ای بابا یکی به اینا بگه از روی من بلند شن دارم خفه می شم !
تو یه حرکت سریع چشامو باز کردم . سهیلا گونشو روی پیشونیم گذاشته بود و یه ریز گریه می کرد . ای خدا باز این راه اشکش باز شد ... دیگه تا امشب کار داریم ... فکر کنم حدود یه لیتر فقط گریه کنه !
چشم چرخودم تا ببینم دیگه کی راه نفسمو بند اورده ، دیدم مهناز و نفیسه و الهام بالای سرم نشستن و دارن گریه می کنن ... فکر کنم بلا نسبت مُردم ، نه ؟! اخه بالای سر جنازه هم اینجوری کسی گریه نمی کنه که اینا دارن شیون می کنن !
چشامو دادم بالا دیدم یوسف و چند تا از بچه های دیگه بالای سرم وایسادن . یوسف چشمش به من بود وقتی دید چشامو باز کردم ، نگاشو داد بالا و نفسی که معلوم بود خیلی وقته حبس کرده ، بیرون داد . دلا شد و در گوش مهناز اهسته گفت :
_ بالاخره بیدار شد .
مهنازکه سرش پایین بود و گریه می کرد با این حرف زود سرشو اورد بالا و تا منو دید ، با بغض گفت :
_ واااااای یهدا جونم ... الهی بمیرم واست ، تو که ما رو به کشتن دادی ...
سهیلا و بقیه هم تا دیدن بیدار شدم با هم دیگه به طرفم هجوم اوردن و بغلم کردن . احساس می کنم داره دنده هام خرد می شه ... از بچگی از اینکه کسی بغلم کنه یا ببوستم نفرت داشتم حالا بچه ها یکی یکی منو بغل می گرفتن و سر و صورتمو تفی می کردن ! دیگه داشت کفرم بالا میومد با صدای بلند گفتم :
_ اَه ولم کنین بابا ... حناق شدم !
بچه ها با صدای من کنار رفتن و من تازه تونستم کمی هوا استنشاق کنم . سهیلا بریده بریده گفت :
_ خاک به ... سر کم ....عقلم کنن ....
_ کم عقل نه بی عقل ! داشتی به کشتنم می دادی !
با این حرف من ، دوباره شروع کرد به گریه کردن ... اه این دختر چرا همچین می کنه ؟ جلوی ادم و عالم هی ابغوره می گیره که چی ؟ با بی حوصلگی گفتم :
_ سهیلا جون مادرت گریه نکن دارم سرسام می گیرم ...
سهیلا _ اخه ... داشتی می ... مردی ...
ا ؟ بچه پررو ! یه خدای نکرده بگه بد نیستا ! با ارامش گفتم :
_ عزیز دلم حالا که می بینی نمردم و از تو هم سالم ترم . تازشم من با جناب عزرائیل پارتی دارم به این زودی ها قرار نیست جونمو بگیره ... حالا هم کوهو به همه زهر نکن ... پاشین بریم قلمونو فتح کنیم ... پا شین ببینم .
هیچ کی از جاش تکون نخورد . نگاهی به صورت تک تک دوستام انداختم . الهام که رد اشک رو صورتش مونده بود . مهنازم که چشاش مثل وزغ باد کرده بود . نفیسه هم از بس دماغشو کشیده بود ، نوکش قرمز شده بود . سهیلا هم که دیگه هیچی ... انگار چهار پنج بار کتک خورده ! همچین صورتش ورم کرده بود که ادم وحشت می کرد نگاش کنه ! دیگه کم کم داشتم افسردگی می گرفتم . با حرص گفتم :
_ بلند میشین یا بلندتون کنم ؟! پاشین از دورم ببینم دارم از دستتون دیوونه میشم ... اه پابوها ! (احمق)
الهام بلند شد و به بقیه هم کمک کرد تا پاشن . بعد هر چهار نفر دستامو گرفتن و کمک کردن تا لباسمو بتکونم . یه لحظه وقتی بلند شدم ، چشام سیاهی رفت ولی به روم نیاوردم . نمی خواستم تفریح بقیه از اینی که هست خرابتر بشه . دستامو تو دست الهام و مهناز قفل کردم و به راه افتادیم . برگشتم تا ببینم یوسف کجاست ... می خواستم ازش تشکر کنم . دیدم درست پشت سر من وایساده و مراقبه دست از پا خطا نکنم . یه لحظه وایسادم و گفتم :
_ خیلی ازتون ممنونم . لطف کردین .
یوسف هیچ تغییری تو صورتش نداد و بهم زل زد و گفت :
_ وظیفمو انجام دادم فقط کاش شما یه کم همراهی می کردین .
بعد هم منتظر شد تا راه بیفتم . مهناز دستمو کشید و در حالی که قدماشو باهام هماهنگ کرده بود اهسته گفت :
_ نمی دونی وقتی سهیلا با اون قیافه اومد بهمون گفت افتادی پایین چه حالی شد . داشت پس میفتاد . کل راهو یه نفس دوید ... چند بار نزدیک بود خودشم لیز بخوره و بیفته ... حالا وقتی رسیده بود که نمی دونست از کدوم تپه اویزونی که بیاد بگیرتت ... وای مثل دیوونه ها شده بود هی پشت سر هم دیگه یهدا یهدا می کرد ... انگار زنش داره میمیره ... !
مهناز خنده ی ریزی کرد و ادامه داد :
_ جالبتر وقتی بود که کشیدت بالا ... نمی زاشت که هیچکی بیاد کنارت ببینه چته ... تا من یا الهام میومدیم بالا سرت ببینیم زنده ای یا مرده یه دادی سرمون می کشید که خودمونو خیس می کردیم .... ولی خودمونیما ... چه کارش کردی که اینجوری اسیرت شده ناقلا ؟!
حرفای مهناز خیلی واسم عجیب بود . یه حس خیلی خوب از اون ته تهای دلم داشت جوونه می زد . بالاخره یه تک سلولی که عاشقم بشه ، پیدا شد ! اونم چه تک سلولیه ی هلویی ! یه جورایی داشتم ذوق مرگ میشدم که یه حسی که فکر کنم باهاش میونه ی خوبی نداشتم از همون دلم بلند شد و گفت :
« هوی یهدا خیال خام نکنیا .... این بدبخت مسئولیت داشته هرکس دیگه هم در شرف مرگ بود همینجوری واسش بال بال می زد ... تو که تافته ی جدا بافته نیستی...»
دیدم که بله این حسه هم داره حرف درستی میزنه ولی حالا کدومشون درست تر میگن ؟ اه ... اصلا به جهنم نخواستم کسی عاشقم بشه ... همون حس بده بهتر میگه من که سوای دیگران نیستم ... پس نباید این کار یوسفو بزارم به حساب عشق و عاشقی . مهناز زد تو پهلوم :
مهناز _ هوی کجا سیر می کنی ؟ لابد سر سفره عقدی هان ؟!
در حالی که خیلی سعی می کردم صدام دپرس نباشه جواب دادم :
_ نه خیرم ... همینجا رو زمین دارم سیر می کنم ... سفره عقدم کجا بود ؟ حتما تا دو دقیقه ی دیگه ما دو تا رو می کنی تو اتاق خواب ها ؟!
مهناز _ قاعدتا باید بعد از عروسی همین کارو بکنن دیگه نه ؟!
چشم غره ای به مهناز رفتم و گفتم :
_ نمی دونم والا ... من اندازه ی جنابعالی تجربه ندارم .
مهناز _ برو بمیر تو هم ! حالا از خداتم باشه ... کی بهتر از پسر عمه ی ناناس من ؟!
_ اِ؟ اگه اینقدر خوبه برش دار واسه خودت .
بعد هم جلوتر از مهناز به راه افتادم . نمی دونم چرا یهو امپرم چسبید ؟!
داشتم با عجله از کنار بچه ها رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد . نزدیک بود دوباره از لبه ی کوه پرت بشم . با ترس اولین چیزی که تو دستم بود چنگ زدم . یه دست قوی بازومو گرفت و کمک کرد تا صاف بایستم . به نفس نفس افتاده بودم . خیلی می ترسیدم دوباره اون اتفاق تکرار بشه . سرمو بالا اوردم تا از کسی که کمکم کرده تشکر کنم که دیدم یوسف با چشمایی که به خون نشسته بود بهم نگاه می کرد . هنوز بازوم تو دستش بود . بقیه بی توجه به ما حرف می زدن و جلو میرفتن . خواستم بازومو از توی دستای یوسف بیرون بکشم که با عصبانیت تکونم داد و گفت :
_ هیچ معلوم هست حواست کجاست ؟ تا خودتو به کشتن ندی راضی نمیشی دختره ی حواس پرت ؟
حرفاش برام خیلی گرون تموم شد . فهمیدم که حق با همون حس بده . با لبخند تلخی گفتم :
_ نگران مسئولیتتون نباشین جناب سعیدیان .
دوباره تلاش کردم که خودمو از دستش ازاد کنم که فشار بیشتری به بازوم وارد کرد و با حرص از لای دندونایی که بهم می فشرد گفت :
_ اینقدر یاوه بهم نباف دختر ... فقط چشاتو واکن و ببین چقدر نگرانتم .
نگاه منم مثل خودش رنگ عصبانیت گرفت و خیلی جدی گفتم :
_ اصلا به چه حقی به من دست زدی ؟ به چه حقی داری با من اینطوری حرف می زنی ؟ مراقبمی که باش این بازیا چیه دیگه اقای سعیدیان ؟ به نفع خودتونه که ولم کنین .
جمله ی اخرمو خیلی سرد گفتم . معلوم بود که داشت تقلا می کرد با خودش کنار بیاد . باز چشم تو چشم شدیم . نگاهش داشت مثل قدیم گرم میشد ولی نگاه من جدی و خشک . حلقه ی انگشتاش دور بازوم شل شد و با گفتن ببخشید ترکم کرد .
دیگه نمی خواستم ببینمش . از دستش دلخور بودم . دلخوری واسه چی ؟ واسه اینکه دوستم نداشت ؟ مگه من چه چیز متفاوتی داشتم که دوستم داشته باشه ؟ حقو به اون می دادم که به عنوان یه مسئول نگرانم بشه ولی چرا اینقدر از دستم عصبانی بود ؟ کلافه سرمو به طرفین تکون دادم و خواستم برگردم . هر چی الهام و بچه ها اصرار کردن بمونم ، مخالفت کردم و سردردو بهانه کردم . سهیلا با نگرانی پرسید :
_ چرا سرت درد می کنه ؟
_ فکر کنم از فشار اضطرابه ... میرم خونه .
خواستم حرکت کنم که سهیلا صدام زد . برگشتم و دیدم چشاش پر از اشکه با ناراحتی گفت :
_ یهدا منو میبخشی ؟
به زور لبخندی زدم و سعی کردم صدام شاد باشه :
_ اره عزیزم .
سهیلا هم لبخند ارامش بخشی زد و گفت :
_ خیالم راحت شد ... مواظب خودت باش .


سرچهار راه ایستاده بودم و نگاهم به ثانیه های چراغ قرمز بود . چشام با ثانیه ها همراه بود ولی حواسم جای دیگری بود . هنوز داشتم رفتار خودمو مقابل یوسف حلاجی می کردم . مثل اینکه خیلی زود جوش اوردم نه ؟ خب چی کار کنم ؟ دست خودم نبود ... با صدای بوق های ممتد ماشینا زود به خودم اومدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم .
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم . واسه رفتن به خونه خیلی زود بود . برم خونه بگم چی ؟ اهان می گم رفتم یه تپه رو فتح کردم و بعدم با پسر دوست خانوادگیمون شاخ تو شاخ شدم ؟ اه من چم شده ؟ چرا اینقدر به یوسف فکر می کنم ؟ خب دعوا کردم که کردم اصلا خوب کردم می خواست پررو بازی درنیاره . اما وقتی یادم اومد که چطور نجاتم داد ، از رفتارم شرمنده می شم ...

خب ، بیشتر به خاطر اینکه مسئولیت داشته اومده نجاتم داده وگرنه خبر دیگه ای نیست ... اره من مطمئنم ... حتما همینطوریه بهتره مثل دخترای چهارده پونزده ساله خیال بافی نکنم .
با رسیدن به یه بریدگی دور زدم و تصمیم گرفتم برم استخر . کلا من هر وقت تو یه چیزی کم میاوردم یا نمی فهمیدم که باید چی کار کنم میرفتم شنا ... اب باعث ارامشم میشد .
نفسمو حبس کردم و خودمو توی اب انداختم . خیلی اروم مسیر دو دیواره ی استخرو طی کردم . به خودم قول دادم که دیگه کاری به کار یوسف نداشته باشم و اصلا درباره اش فکر نکنم . ولی کلاس موسیقی رو چی کار کنم ؟ بالاخره که می بینمش ... اه ... لعنت بهت سهیلا ...
حدود چهار ساعت تو استخر موندم . وقتی بیرون اومدم چشام به سختی باز می شد و به شدت خوابم میومد . لپام به خاطر گرمای زیاد سونا گل انداخته بود . به سختی از پله ها خودمو بالا کشوندم و رفتم تو خونه .
مامان بابا و طاها جلوی تلویزیون نشسته بودن و برنامه ی مشاعره رو نگاه می کردن . من بعضی وقتا به اینکه دختر این خانواده باشم شک می کنم . تا حالا یادم نمیاد سر کلاس ادبیات به شعری نخندیده باشم و شاعرشو مسخره نکرده باشم ...! خب راست می گم دیگه ! اخه ادم عاقل که پا نمیشه از خورد و خوراکش بگذره بره شعر بگه !
یه سلام کوتاه دادم و خواستم برم تو اتاقم که بابا گفت :
_ علیک سلام دختر گل بابا ... بیا پیش بابا ببینمت ... صبح تا حالا کجا بودی یه سری به این پیرمرد نزنیا ...
الهی که من دورت بگردم بابای مهربونم ! ولی امروزو بیخیل شو که اصلا حوصله ندارم ! دارم از خستگی تلف میشم انرژیمم کامل تحلیل رفته . ولی خب ، نمی شه که دست بابا رو رد کرد . با یه لبخند ساختگی ، رفتم کنارش نشستم و بوسه ای رو گونه اش کاشتم . بابا دستشو دورم حلقه کرد و فشار خفیفی بهم وارد کرد . نگاهی به صورتم انداخت و گفت :
_ کوه خوش گذشت ؟
_ اره جای شما خالی ...
تو دلم گفتم نه خدا نکنه خوب شد نیومدی پرپر شدن منو ببینی ...دیگه تا عمر دارم هیچ وقت کوه نمی رم !
طاها در حالی که داشت نارنگیشو با دقت پوست می کند گفت :
_ هوا سرد بود ؟
_ نه خیلی چطور ؟
در حالی که نارنگی کوچولو رو نصف می کرد و تو دهنش می زاشت گفت :
_ اخه مثل دهاتیا لپات قرمز شده !
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ هیچ مثال دیگه ای بلد نبودی بزنی ؟
طاها یه قطره اب نارنگی که دور لبش مونده بود با سر انگشت پاک کرد . اه که من چقدر از این سوسول بازیای این پسر چندشم میشه ! اصلا بلد نیست نارنگی بخوره ! باید نارنگی رو با دست پوست کند ، بعدم با همون مویه های زرد رنگش گذاشت تو دهن و درسته قورتش داد ! نه مثل این بشر لایه لایه خورد ... گریپ فروت که نیست ! گفت :
_ چرا اینقدر بی حالی ؟
مامان _ بچم خسته شده ... برو مادر برو لباستو عوض کن بیا ناهارتو بخور .
در حالی که به سختی از جام بلند می شدم گفتم :
_ میرم بخوابم فردا هم کلاس نمی رم ... لطفا کسی صدام نزنه می خوام استراحت کنم .
مامان که داشت رفتنمو نگاه می کرد گفت :
_ پس ناهار چی ؟ هنوز ساعت چهارو نیمه می خوای بخوابی ؟
_ اره کسی هم تا شب صدام نزنه خودم گوشیمو کوک می کنم ...
طاها با خنده گفت :
_ چقدرم که تو با صدای گوشیت بیدار میشی !
برگشتم و گفتم :
_ حوصله ندارم ولم کن ...
معلوم بود داره از تعجب شاخ در میاره ولی دیگه نای کل کل با طاها رو نداشتم . داشتم از پله ها بالا می رفتم که گفت :
_ راستی یهدا ...
بدون اینکه برگردم گفتم :
_ هوم ؟
طاها _ برات فیلم جدید گرفتما ...
_ حوصله ندارم ... بزار بعدا می بینم ...
طاها _ ولی جدیده ها ... شکارچی شهر... لی مین هو نقش اصلیشه نبینی از دستت رفته ...
دو تا پله ی دیگه رو بالا رفتم و گفتم :
_ گیر نده ...
طاها با صدای ارومی گفت :
_ اِ؟ این چشه ؟!
با تانی لباسامو عوض کردم و گوشه ای انداختموشون . کمرم خیلی درد گرفته بود . فکر کنم به خاطر فشار عصبی ای که بهم وارد شده بود ، عادتهام جلو افتاده بود . بالشو تو بغلم جمع کردم و تا چشام بسته شد ، خوابم برد ...


مامان دوباره پتو رو از سرم کشید و گفت :
_ ناهار که نخوردی ، حداقل پاشو نمازتو بخون
با چشم بسته پتو رو از دست مامان کشیدم و با بی حالی گفتم :
_ نمی خوام ....
مامان _ اِ؟ یعنی چی نمی خوام دختر ؟ مگه دل بخواهیه ؟ پاشو ببینم ...
تا خواست پتو رو دوباره کنار بکشه داد زدم :
_ مامان عذرم موجهس بزار کپمو بزارم دیگه ... اَه ...
مامان در حالی که بیرون می رفت گفت :
_ دو ساعت دیگه بیدار باشیا ... می خوایم بریم خونه ی نسرین .
قبل از اینکه بره بیرون پرسیدم :
_ چه خبره اونجا ؟
_ خبری نیست می خوایم دور هم باشیم .
_ خب برین دور هم باشین من خوابم میاد دارم از خستگی می میرم ...
مامان _ شما هم هر وقت خستگیتو در کردی میای مفهوم شد که ؟
_ مامان تو رو خدا بزار دو دقیقه بخوابم ... شما می خواین دور هم باشین به من چه ؟ من دورا دور همراهیتون می کنم ... برو بزار من امشبو با خیال راحت بخوابم ... دارم میمیرم از دل درد ...
مامان یه جوری نگام کرد که یعنی داره کم کم متقاعد میشه ... کمی ادا اطوار از خودم دراوردم و بالاخره مامان راضی شد که امشبو بخوابم ... اوف خدا به خیر گذروند اصلا دلم نمی خواست دوباره با یوسف رو به رو بشم . مامان چراغو خاموش کرد و من دوباره رفتم زیر پتو . کم کم چشام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد .
سر و صدای محیا باعث شد بیدار بشم . محیا داشت بلند بلند اهنگ کره ای فیلم دختر منو می خوند . یه اهنگ خیلی تند و رپ که با صدای نکره ی محیا بدتر هم می شد . با دست گوشامو گرفتم و داد زدم :
_ محیا برو گشو بیرون بزار بخوابم .
طولی نکشید که محیا پرید رو تختم و شوع کرد به ورجه وورجه کردن . از تکونهای شدید تختم کلافه شده بودم . سریع بلند شدم و وایسادم که چشام طوری سیاهی رفت که تلوتلو خوران پرت شدم زمین . محیا جیغ خفیفی کشید و دوید بالای سرم . با نگرانی گفت :
_ یهدا ... یهدا خوبی ؟
چشامو باز کردم . کم کم داشتم بهتر می شدم . وقتی دیدم صورتشو بهم نزدیک کرده ، بلند داد زدم :
_ مرض داری اینجوری سرم میاری ؟
هر چی تف تو دهنم داشتم ، پخش شد رو صورتش ! چشاشو با نفرت بست و با حرص گفت :
_ مرده شور اون گاله رو ببرن ... اه حالمو بهم زدی ....
برو بمیر تو هم بچه سوسول ! خیلی هم از خدات باشه واست صورتتو تبرک کردم !
دقایقی بعد از توی دستشویی اتاقم اومد بیرون و گفت :
_ یه خرده دیگه بخواب ...
داشتم از تخت بالا می رفتم :
_ همین قصدم داشتم .
محیا با چشایی که از کاسه بیرون زده بود به سمتم حمله کرد و گفت :
_ من تازه از ماه عسل برنگشتم که جنازتو ببینم که هی خوابیدی ... پاشو برو ناهارتو بخور...
فکر کردم ساعت یازده هست ... دست یهدا رو پس زدم و گفتم :
_ تو برو به اکرم خانوم تو چیدن میز کمک کن ... منم تا نیم ساعت دیگه میام ...
محیا پوزخندی زد و گفت :
_ خواب دیدی خیر باشه خانوم خانوما ... ما دو ساعته که ناهارمونو خوردیم .
دوباره مثل فنر از جام پریدم که محیا زد تو سرم و گفت :
_ یه بار دیگه اینجوری پاشی از وسط نصفت می کنم ... بچه ننر !
با گیجی از محیا پرسیدم :
_ ساعت چنده ؟ امروز که دوشنبه نیست نه ؟
محیا در حالی که به سمت کمدم می رفت گفت :
_ ساعت نزدیک سه بعد از ظهره ... امروز هم پنج شنبه اس ...
نفسی از سر اسودگی کشیدم . محیا مانتو هامو جابه جا کرد و گفت :
_ تو چطوری اینهمه خوابیدی ؟ کمبود خواب پیدا کرده بودی ؟
سلانه سلانه از روی تخت پایین اومدم و گفتم :
_ مگه همش چند ساعت خوابیدم شلوغش می کنی ...
محیا _ می زنم تو سرتا ... از ساعت پنج عصر دیروز تا حالا خواب بودی ... چه مرگت شده ؟
_ از اون مرگا که درد همیشگی خانوماس ...
محیا _ آهان ... راستی سهیلا بهت زنگ زد گفت ساعت چهار حاضر باش بیاد دنبالت برین کلاس موسیقی .
داشتم موهای آمازونیمو می خاروندم که با این حرف خشکم زد :
_ نگفتی که من میام ؟
محیا _ نه اتفاقا گفتم میری ... حالا هم زود باش یه حموم بکن سر حال بشی ... برو ببینم .
با حرص به محیا نگاه کردم و زیر لب گفتم :
_ چرا وقتی عروستم کردیم همش اینجا پلاسی ؟
محیا سرشو برگردوند و گفت :
_ چیزی گفتی عزیزم ؟
همونطور که به سمت حموم می رفتم گفتم :
_ اره گفتم چقدر دلم برات تنگ شده بود و نمی دونستم .
محیا هم از اون نگاها که یعنی خر خودتی بهم کرد و با لحن لوسی گفت :
_ دل به دل راه داره آجی !

سریع دو تا قاشق غذا به عنوان ناهار گذاشتم تو دهنمو سوییچو از دست طاها گرفتم . مامان دنبالم راه افتاده بود و فریاد میزد :
_ به خدا اگه ضعف کنی من میدونم با تو دختره ی سر تق !
به به من ضعف می کنم مامان عوض ناز کشیدن ، تهدیدم می کنه . تو راه به سهیلا زنگ زدم و گفتم مهمون داریم و نمی تونم بیام کلاس ولی الان داشتم زود تر از اون میرفتم تا خودمو حذف بکنم . اصلا هم ربطی به یوسف نداره ها ، درسام زیاد نمی تونم بیام کلاس!
توی راهرو می دویدم و به ساعتم نگاه می کردم . هنوز نیم ساعت به شروع کلاس مونده بود . عمرا سهیلا اینقدر زود برسه . قبل از اینکه در بزنم نگاهی به سرو وضعم انداختم . یه مانتوی صورتی کمرنگ که خیلی خوشرنگ و اسپرت تنم بود با شلوار و شال سفید . کفشای صورتی کمرنگمم پا کرده بودم . به قول محیا بسیار ملیح و تو دل بروم کرده بود که البته تو دل برو بودم ! صورتمم که مثل همیشه خالی از ارایش بود . نفس عمیقی کشیدم و در زدم . کسی جوابمو نداد . اهسته دستگیره رو چرخوندم و سرمو لای در کردم . کسی پشت میز نبود .
وارد اتاق شدم و به درهای متعددی که هر کدوم برای یه کلاسی بود زل زدم . داشتم به درو دیوار نگاه می کردم که یه دفعه از دری که مجاورم بود ، نوای عاشقانه ای بلند شد . نمی دونم چه سازی بود که اینقدر رمانتیک و قشنگ نواخته می شد . اهسته به طرف در رفتم . اهنگ همچنان ادامه داشت . لای درو باز کردم خیلی دلم می خواست ببینم اهنگ برای کدوم سازه و کیه که داره اینقدر قشنگ سازو می زنه .
یه دفعه خشکم زد . دیدم که یوسف از همون گیتارایی که یه سیخ روشه رو می زنه ! پس صدا از این بود ؟! بهش دقیق شدم نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواست نگاش کنم ... یه طرف سازو گذاشته بود روی شونه اش و اونو با چونه اش ثابت نگه داشته بود و دستش رو با اون سیخی که مال ساز بود روی سیمهای ساز ، حرکت میداد .
پنجره ی اتاق درست پشت سر یوسف بود و اون نیمرخش طرف پنجره بود نمی تونستم خطوط صورتشو واضح ببینم ولی اهنگی که می نواخت منو به خلسه برد ... نمی تونستم زیبایی اون اهنگو توصیف کنم . تا حالا یه همچین اهنگی نشنیده بودم . هنوز داشتم با بهت به اون اهنگ گوش میدادم که صدای تقریبا بلندی از پشت سرم گفت :
_ با کسی کار داشتین خانوم ؟
همزمان با شنیده شدن صدا ، اهنگ هم قطع شد . به طرف صدا برگشتم و همون مدیر اموزشگاهو دیدم . وقتی دید جوابی نمی دم دوباره سوالشو تکرار کرد :
_ پرسیدم با کسی کار دارین خانوم ؟
بی فکر از دهنم پرید :
_ با یوسف .
چشمای مرد کمی باریک شد و حالت شکاکیت به خودش گرفت . صدای یوسفو شنیدم که گفت :
_ یهدا بیا تو .
به طرف یوسف برگشتم و دیدم که سازو تو دستش گرفته و برگه های نت جلوی روش رو که به پایه ای وصل بودن جابه جا می کنه . همونطور که مشغول بود گفت :
_ محمد لطفا درو ببند .
همون مرده رفت بیرون و درو بست . منم مثل مونگلا اون وسط وایساده بودم و داشتم به افق می نگریستم ! تازه یادم اومد چه غلطی کردم . دیدم منو یوسف توی یه اتاق تنها ... دو نفری ... واااااااااای الان شیطون میادا ! پاشو یهدا پاشو برو بیرون تا اون نفر سومه نیومده! ... تکونی به خودم دادم و خواستم برم بیرون که صدای یوسف مانعم شد :
_ من هنوز منتظرم کارتو بگی .
ای بابا باز که این پسر پررو شد! ... خب تقصیر خودم بودا اگه نمی گفتم با یوسف کار دارم که جَلی پسر خاله نمی شد ! صدامو صاف کرد و گفتم :
_ ببیخشین که مزاحمتون شدم . کار خاصی باهاتون نداشتم .
حرکت کردم که برم ولی دوباره صدای اون اهنگ قبلی بلند شد . دستام بی اراده شد شل و برگشتم و به یوسف زل زدم . این دفعه دیگه اصلا نمی تونستم صورتشو ببینم . صورتش کاملا به طرف پنجره بود و فقط می تونستم اشعه های خورشیدو که روی طره های موهاش خودنمایی می کرد رو ببینم . قسمتی از موهای لختش رو بالا زده بود و بقیه اش روی پیشونیش ریخته بود . گه گاهی سرش با حرکت دستاش هماهنگ می شد و تکون می خورد . من مثل مسخ شده ها اهنگو با تمام وجودم گوش می کردم .
تازه رفته بودم تو حس که اهنگ قطع شد و یوسف به سمتم برگشت . حرکتش غیر منتظره بود . خودمو جمع و جور کردم . نگاه یوسف یه جوری بود ... انتظار داشتم بهم بگه چرا نرفتی بیرون ؟ ولی در کمال تعجب دیدم که گفت :
_ دیشب با خانواده تشریف نیاوردین خونمون . ما رو قابل ندونستین ؟
تازه یادم اومد دیشب خونه ی اینا دعوت بودیم ... جواب دادم :
_ متاسفانه حالم خوش نبود .
حالت نگاش عوض شد و گفت :
_ خیلی ترسیدی ؟
منگ بهش خیره شدم :
_ از چی ؟
یوسف _ از اینکه بیفتی تو رودخونه ...
اب دهنمو قورت دادم . از دیروز سعی می کردم به این موضوع فکر نکنم ... راستش رفتاری که یوسف بعد از اون حادثه باهام کرد ، باعث میشد زیاد نتونم به ترسی که اون زمان بهم چنگ زده بود ، توجه کنم و به یادش بیارم ... خیلی محتاط جواب دادم :
_ اره ...
یوسف _ من خیلی نگرانت شده بودم ...
سریع سرمو بالا گرفتم . یوسف ادامه داد :
_ البته نه به عنوان یه مراقب و کسی که مسئولیت داره ... به عنوان ِیه ...یه ...
نتونست ادامه بده و سرشو پایین انداخت . نمی دونم اون موقع چه حسی داشتم . انگار کسی وجودمو خالی کرده بود . نه ذوق داشتم نه غم . ولی یه جورایی خیالم راحت شده بود ... نمی دونم چطور از دهنم پرید :
_ چه اهنگی بود که میزدی ؟
دوباره نگاهش به من معطوف شد :
_ ویولون عاشقانه ...
و یه خرده سکوت بینمون افتاد نه من چیزی داشتم بگم نه اون تلاشی برای شکستن سکوت می کرد . دوباره بی مقدمه گفتم :
_ میشه به منم یاد بدی ؟
گیج پرسید :
_ چیو ؟
پیچ پیچیو حواس پرت ! خب همین گیتار و سیخش دیگه ! ای وای باز که اسمش یادم رفت ... چی بود مادر ؟! اریون بود ؟ چی بود ؟ اخرش یون داشت نه ؟! یوسف دید دارم خیلی به خودم فشار میارم بنابراین گفت :
_ می خوای ویولون زدن یاد بگیری ؟
اهان ویولون ! اره همینو می خوام با لبخندی که از سر شادی بود گفتم :
_ بله ... میشه کلاسمو عوض کنم ؟
یوسف گفت :
_ شرمنده ام ولی نمیشه .... تا حالا بیشتر از چند نفر برای ویولون ثبت نام نکردن ... این ساز خیلی سخته اکثرا ترجیح می دن اونو گوش کنن تا زدنشو یاد بگیرن .
_ اِ؟ ... حیف شد....
مثل اینکه خیلی سوزناک گفتم ... در واقع خیلی نمی خواستم ویولونو زدن یاد بگیرم فقط ازش خوشم اومده بود . یوسف که دید ساکتم گفت :
_ با گیتار مشکلی داری؟
_ ها؟ نه ... فقط صدای ویولونو بیشتر دوست دارم .... خیلی نازه .
لبخند نمکینی زد که باعث شد یه چال نامحسوس بیفته یه طرف گونه اش ... اخی !... اینم وقتی می خنده مثل من لپش سوراخ میشه ! ولی سوراخ لپ من خوشگل تره تازه دو طرفشم میفته !
یوسف _ خب اگه خیلی اصرار داری می تونم بهت یاد بدم ....
دستامو بهم کوبیدم و بلند گفتم :
_ واقعـــــــــا ؟
یوسف از شادیم خوشحال شده بود ... خیلی اروم گفت :
_ هیس چه خبرته ؟! یواش تر ...
لب پایینمو گزیدم و اون ادامه داد :
_ البته به صورت خصوصی ...

تدریس خصوصی یوسفو قبول کردم . کاملا عقلمو از دست داده بودم ولی خوب چه میشه کرد ؟ عاشقی بد دردیه که من گرفتارش شدم ! قرار بود یه ساعت قبل از شروع کلاس گیتار، بهم ویولون یاد بده ... منم که خوشحال و علاقمند به موسیقی در حد المپیک !
نمی دونم چه سری توی اون اهنگ نهفته بود که بعد از گوش دادنش نظرم درباره ی یوسف هزار درجه عوض شد ! بعد از قرار مدار واسه یادگیری ویولون بهش گفتم که امروز قصد اصلیم از اومدن به اونجا چی بوده . بهش گفتم به خاطر رفتارش که توی کوه باهام کرد ازش ناراحت شدم . اونم خیلی صمیمی باهام برخورد کرد و نصیحتم کرد . یادمه بهم گفت :
_ یهدا تو دختر عاقلی هستی فقط بعضی وقتا احساسی برخورد می کنی ... به نظرم تو تصمیمت عجله به خرج دادی تو می تونی هم ویولون و هم گیتارو با هم یاد بگیری ... و من عاجزانه دارم ازت در خواست می کنم که اگه بی ادبی کردم منو ببخش !... خب ؟
تو همین یه ربع ساعتی که باهم حرف زده بودیم ، سریع دختر خاله پسر خاله شدیم ! دیگه واسه اینکه بهم بگه شما بال بال نمی زدم ... خودمم تنم می خارید ولی خیلی نمی خواستم سریع پیش بره و البته اونم مراعاتمو می کرد و احتراممو نگه می داشت . بالاخره قرار بر این گذاشته شد که من توی مدت امتحانام جون خودمو بگیرم ... برنامه ام اونقدر فشرده شده بود که نمی تونستم سرمو بخارونم خب چه میشه کرد ؟ خودم کردم که لعنت بر یوسف باد ! وای ....خدا نکنه !
با سر خوشی وارد خونه شدم و سوییچ و کلیدمو روی میز شیشه ای پرت کردم . اینم یه راهه واسه اعلام وجود ! صدای داد و بیداد مامان که هراز گاهی به محیا اشکال می گرفت ، از توی اشپزخونه بلند میشد ... این خواهر ما هم هیچیش به ادمیزاد شبیه نیست ... همه اول کار خونه یاد می گیرن بعد عروس میشن اما ایشون برعکس تشریف دارن !
صدای جیغ بلند محیا از تو اشپزخونه بلند شد و بعد هم فریاد مامان :
_ دختر خرس گنده ! هنوز بلد نیستی پیاز داغ درست کنی ؟! برو کنار ببینم ...
محیا _ اِ ؟! مامان ...
مامان _ یامان ! اصلا برو بیرون اشپزخونمو به گند کشیدی ... نه صبر کن بیا سالادو درست کن ببینم این یه کارو بلدی یا نه ... مثل اینکه غیر از روانشناسی خوندن و چرت و پرت گفتن کار دیگه ای بلد نیستی ... اصلا عادل چطور تا حالا طلاقت نداده ؟
زدم زیر خنده و بلند گفتم :
_ اخه بیچاره هنوز تنش داغه نمی دونه چه کلاه گشادی سرش رفته !
صدای جیغ محیا دوباره بلند شد . مامان با نگرانی گفت :
_ چت شد دوباره ؟ اخه حواست کجاست دختر ... ببین چی کار با انگشتت کردی ....
محیا با عصبانیت گفت :
_ اخه این ته تغاری شما واسه من حواس میزاره ؟ اتیش پاره ....
در حالی که هنوز لبخند خوشگلمو حفظ کرده بودم ، از پله ها بالا رفتم و لب تابمو واسه دیدن یه فیلم کره ای جدید روشن کردم !
.........................
پس فردا امتحانام شروع میشد ... اولین امتحانم اتومات بود و من عین خیالمم نبود . داشتم قطعه ی جدیدی که توی کلاس موسیقی یاد گرفته بودم ، می زدم ... اولین بار که گیتار دستم گرفتم از صداهای نا بهنجارش همه سرسام گرفته بودن ولی بابا نمی زاشت کسی بهم اعتراض کنه چون خودش هم اهل موسیقی بود و جوونیاش سه تار میزد .
الان نواختنم بهتر شده بود . سرمو که بالا گرفتم دیدم بابا تو چارچوب در وایساده و دست به سینه با لبخند نگام می کنه . انگشتامو روی سیمها به حرکت دراوردم و پاسخ لبخندشو دادم . قطعه که تموم شد ، بابا برام کف زد و گفت :
_ می دونی یهدا استعداد موسیقیت خیلی خوبه ... کاش زودتر دنبالش رفته بودی ... موسیقی به ادم ارامش میده .
سرمو به عنوان تصدیق حرفش تکون دادم . جلوتر اومد و روی تختم نشست و گفت :
_ درسات چطور پیش میره گل بابا ؟
لبخندم پررنگتر شد و گفتم :
_ پس فردا اولین امتحانمه ...
بابا _ تموم کردی ؟
با تعجب پرسیدم :
_ چیو ؟
بابا _ درستو دیگه ...
با خنده گفتم :
_ هنوز شروع نشده که تموم بشه !
بابا ابروهای پرپشت خاکستریش رو بالا داد و گفت :
_ یعنی دختر گل من هیچی درس نخونده ؟
خودمو لوس کردم و گفتم :
_ این گل خوشبو اگر نخونه هم پاس میشه ...
بابا با یه ناراحتی تصنعی گفت :
_ ولی من پاس شدن نمی خواما ... باید شاگرد اول بشی .
سرمو کج کردم و گفتم :
_ حالا درباره ی درخواستتون فکر می کنم .
بابا دماغمو فشار داد و گفت :
_ ای شیطون ! اینو بزار کنار برو سر درست دختر ... بدو خانوم مهندس !
گیتارو سر جاش گذاشتم و پشت میز قرار گرفتم . بابا دستاشو پشت صندلیم گذاشت برگه های روی میزو مرتب کرد و گفت :
_ قبل از درس اتاقتو یه کم تمیز کن تا یکم درس بفهمی دختر !
سریع گفتم :
_ نه نه دست به وسایل من نزنینا ... به خدا اگه اتاق تمیز باشه هیچی درس نمی فهمم ! ... بزار شلخته بازار خودمونو داشته باشیم ... نوکرتم !
بابا با خنده ضربه ی ارومی به سرم زد و گفت :
_ چی میشه بهت گفت دختر !؟



مطالب مشابه :


دانلود رمان مرثیه ی عشق

بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان مرثیه ی عشق رمان از ما بهترون(جلددوم)zahra taraneh.




مرثیه ی عشق(قسمت آخر)

مرثیه ی عشق رمان الهه ناز(جلددوم) رمان از ما بهترون2 رمان مرثیه ی عشق




رمان مرثیه ی عشق 6

رمان مرثیه ی عشق 6 ♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان رمان الهه ناز(جلددوم)




دانلود رمان اشک عشق(جلددوم)

رمان عشق من(جلددوم)MELIKA. رمان حباب عشقMELIKA. لاله های گلگون بهشتیMELIKA. رمان مرثیه ی عشق Taranom Bahar.




دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

رمان مرثیه ی عشق. (جلددوم شهرزادقصه گوی من) ادامه مرثیه ی عشق, برای




رمان دو نیمه سیب{جلددوم}3

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان دو نیمه سیب{جلددوم}3 رمان عشق واحساس




فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ

رمان دو نیمه سیب{جلددوم} رمان دیکته رمان مرثیه عشق; رمان مترسک نیمه شب راه می




عشق وسنگ2-58

بـــاغ رمــــــان - عشق وسنگ2-58 رمان از ما بهترون(جلددوم) رمان مرثیه ی عشق Taranom Bahar.




رمان عاشقانه طلوع عشق

رمان عاشقانه طلوع عشق {جلددوم} رمان دیکته رمان مرثیه عشق;




رمان عشق اجازه نمی گیرد

رمان عشق اجازه نمی گیرد {جلددوم} رمان دیکته رمان مرثیه عشق;




برچسب :