رمان سقوط نرم - 4


سریع بلوز و دامنی تنم کردم و روسریم رو سر کردم .خارج شدن من از اتاق مصادف شد با صدای دوباره زنگ که اینبار چون دیدم فاطمه و امیر در حال صحبتن سلامی کردم و گفتم من در رو باز می کنم.چادر سفیدم که روی جالباسی کنار در بود رو سرم انداختم و در رو باز کردم که یهو با صدای پخی ،جیغ خفه ای کشیدم که باعث شد امیر سریع از آشپزخونه بزنه بیرون و بگه چی شد؟چشام رو باز کردم که با صورت شرمنده رضا روبرو شدم.شرمنده گفت:ببخشید زن داداش فکر کردم امیر در رو باز می کنه.صدای فاطمه سرزنشگر بلند شد:خجالت نمی کشی ؟اگه زن گرفته بودی الان دو تا بچه داشتی اونوقت هنوز عین یه بچه چهارساله رفتار می کنی؟رضا لبخند عریضی رو لباش نشوند و گفت:اینو باید به امیر بگی که اگه زودتر ازدواج می کرد الان پسرش نصف من بود.امیر: بیا تو حرف زیادی هم نزن.رضا:راستش من دلم می خواد بیام تو اما زن داداش انگار دوست نداره.به خودم اومدم و از جلوی در با یه ببخشید کنار اومدم که فاطمه گفت:تو برای چی اومدی بالا؟رضا:اومدم صبحونه بخورم.در رو بستم و به این دو برادر و خواهر خیره شدم.امیر مشتی به بازوی رضا کوبید و گفت:مگه پایین صبحونه نیست؟رضا: نه جون داداش از این صبحونه هایی که برای شما آوردن پایین نیست.فاطمه:رضا؟رضا هم پیشونیش رو خاروند و گفت: نباید جلوی زن داداش می گفتم که تو خونه اصلا به من صبحونه نمیدن؟اینبار امیر با خنده گفت:رضا؟رضا هم با لودگی گفت:هان؟وای نباید می گفتم که ما اصلا تو خونه صبحونه نمی خوریم؟فاطمه سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:چی میگی الان این بیچاره باورش میشه که تو از قحطی اومدی.رضا که وارد آشپزخونه شد فاطمه هم با غرغر دنبالش وارد شد.امیر به طرفم برگشت و گفت:رضاس دیگه اینجوریه.لبخندی زدم و گفتم:مشخصه خیلی شوخ طبع هستن.با دست به آشپزخونه اشاره کرد و گفت:اگه دیر برسیم جدی جدی چیزی بهمون نمیرسه.همزمان با هم وارد آشپزخونه شدیم که رضا با دهن پر گفت:گنجشکای عاشق چی داشتین بهم می گفتین بگین به درد آینده منم حتما می خوره.امیر دوباره بهم اشاره کرد به حرفهاش توجه نکنم وکنار همدیگه روبروی رضا نشستیم که فاطمه گفت:رضا بلند شو بریم پایین.بلند شو.رضا: چرا آبجی؟اینجا بهتره اینجا غذا دارن اون پایین هیچی نیست.و لیوان چایی که فاطمه جلوی امیر گذاشت رو برداشت و همونطور داغ داغ سرکشید که باعث شد دهنش بسوزه.همونطور که با دست دهنش رو باد میزد رو به امیر گفت:بابا تو چقدر بخیلی چشمت دنبالش بود نه؟امیر که با خنده به صندلی تکیه داده بود و به کارهای برادرش نگاه می کرد گفت:بلند شو برو تا اون روی من بالا نیومده.رضا یهو دست به کمر زد و گفت: خوشم باش،خوب روز اولی داری خودتو به زن داداش نشون میدی .بعد نگاهم کرد و گفت:زن داداش گول این قیافه مظلومش رو نخوری یک آدمیه که من هم هنوز نشناختمش.لبخندی زدم و به امیر نگاه کردم که فاطمه دست رضا رو به سمت در آشپزخونه کشید و گفت:شرمنده ام یلدا جان این برادر من اینجوریه حالیش نیست تو هنوز با اخلاقش آشنا نشدی.از روز اول شروع کرده به لودگی و مسخره بازی.خواستم بلند شم که گفت:نه عزیزم بشین صبحونه ات رو بخور ما میریم دیگه…خداحافظ.با شنیدن صدای بسته شدن در سرجام نشستم که امیر گفت:گاهی وقتها فکر می کنم اگه رضا نباشه هیچ کس اونطور که باید شاد نمیشه.هر کی نگاهش کنه فکر می کنه بی غمه.اما نمیدونم چرا من نمی تونم خنده هاش رو باور کنم.خواستم بگم چرا ازش نمی پرسی غمش چیه؟که گفت: بذار چاییت رو عوض کنم سرد شد.بلند که شد .من هم به این فکر کردم که چطور میشه از نگاه آدمها فهمید شادند یا غمگین؟بعد از ناهار که پایین و کنار حاج محمد و رضا و حاج خانم خوردیم .خواستم به رضا که در حال کمک به حاج خانم برای جمع کردن سفره بود کمک کنم که گفت:دست نزن زن داداش خودم جمع می کنم.تو برو کنار داداش بشین.فاطمه مثل اینکه برگشته بود شهرستان.امیر هم که کنار حاج محمد نشسته بود و مثل اینکه در مورد اوضاع جبهه و جنوب صحبت می کردند.نگاهم رو از امیر گرفتم و گفتم:شما بفرمایید بشینید من به حاج خانم کمک می کنم.رضا که دید دیس و ظرف خورشت رو برداشتم .سفره رو جمع کرد و داد زد:امیر خجالت بکش .بیا کمک.با تبسم وارد آشپزخونه شدم که دیدم حاج خانم پشت سینک ایستاده و به نظر میومد قصد شستن ظرفها رو داشت. گفتم:حاج خانم شما بفرمایید من می شورم.حاج خانم با لبخند گفت:نه مادر جون الان رضا میاد می شوره.ظرفای ناهار با اونه.در ضمن تو هنوز تازه عروسی و امشب هم که راهی هستین،ساک بستین؟قبل از اینکه جوابی بدم رضا وارد شد و گفت:مامان چایی هم دم کنم.حاج خانم خندید و گفت: تو که کارت رو میدونی دیگه چرا می پرسی؟تا اون لحظه فکر نمی کردم واقعا قراره رضا ظرفا رو بشوره.خب تو خونه ما پسرا اهل این کارا نبودن.اصلا به قیافه رضایی که می شناختم هم نمیومد که اهل کار خونه باشه.آستینای پیراهنش رو بالا زد و کتری روی اجاق رو پر آب کرد و گفت:می بینی زن داداش،می بینی چقدر من کوزت و بینوام.سرم رو پایین انداختم و لبه چادرم رو جلوی دهنم گرفتم که حاج خانم دست پشت کمرم گذاشت و گفت:بهتره بریم تا اینم کارش رو انجام بده و گرنه تا صبح قراره به مسخره بازی بگذره.کنار حاج خانم تو هال نشستم و به حرفهاش با حاجی و امیرعلی گوش میداد.رضا که با سینی چای کنار حاجی و امیر نشست .حاج خانم شروع کردن به قربون صدقه اش رفتن .رضا هم هی واسه امیر چشم و ابرو میومد و می خندید.امیر :از درس و دانشگاه چه خبر؟رضا:خبری نیست،سلام دارن خدمتت.امیر یه استکان چای برداشت و جلوی حاج خانم گذاشت و بعد هم یه استکان جلوم گذاشت و آروم گفت:چاییمون رو بخوریم بریم بالا؟نمی دونم قیافه ام چطور شد که آرومتر گفت:ساک نبستیم برای سفر،یادت رفت هدیه رضا سفر به پابوس امام رضاس؟دوباره یادم سفری افتادم که رضا به عنوان هدیه ازدواج برای ما تدارک دیده بود و اسم من و امیر رو تو کاروانی که تو محلشون بود و اکثریت همسایه هاشون توش ثبت نام کرده بودن نوشته بود تا به قول خودش ماه عسلمون باشه.البته کاروان نبود .فقط یکی از معتمدین محل مسئول برنامه ریزی برای این سفر می شد و هزینه ها هم به اون تحویل داده می شن و اون مسئول خرج و مخارج میشه. میشه گفت یه سفر دست جمعیه.حاج آقا با فشاری که به زانوش آورد بلند شد و گفت:بچه ها من برم یه ساعتی بخوابم .حاجی که رفت رضا هم راحت لم داد و گفت:بعد از تموم شدن درسم شاید رفتم خارج از کشور.امیر با اخم و حاج خانم نگران گفتند:یعنی چی؟نگاهی به هر سه تای ما کرد و گفت:شاید رفتم اونجا درسم رو ادامه دادم.کار هم کنم.امیر که انگار عصبی شده بود گفت:تو این اوضاع که من نیستم.رضا جدی گفت:مگه قرار من جای تو رو تو خونه پر کنم؟حاج خانم با چشمایی که توشون اشک جمع شده بود گفت:این حرفها رو کی یادت داده؟تو که قبلا می گفتی حاضر نیستم یه قدم از شهرمم بیرون برم حالا چی شده؟رضا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و حتی تو چشمای مادرش نگاه کنه بلند شد و گفت: فعلا که تا تموم شدن درسم چند ماهی مونده،اما گفتم که بدونین.بعد نگاهی به امیر کرد و گفت:شاید تا چند ماه دیگه جنگم تموم شد.شایدم…حرفش رو خورد و از اتاق نشیمن بیرون زد.حاج خانم اشکاش رو پاک کرد و گفت:می بینی یلدا جان،نمیدونم چشه،مگه اینجا نمیشه کار کرد و درس خوند؟امیر به مادرش نزدیک شد و دستش رو بوسید و گفت:فعلا نمی خواد به حاجی چیزی بگی خودم با رضا حرف میزنم شاید فقط اینو گفته که شوخی کرده باشه مثل همه شوخیاش.حاج خانم هم تایید کرد اما نمیدونم چرا حس می کردم هردوتاشون مطمئنا که حرفش بی هیچ وجه شوخی نبوده.***با شوق از زیر قرآن رد شدم و به آغوش مامان که جلوی در ایستاده بود رفتم.امیر قرآن رو بوسید و رو به حاج خانم گفت:از قول ما با رضا خداحافظی کنید بگید امیر گفت خیلی بی معرفت ِ.مامان اشکاش رو پاک کرد که امیر گفت:مامان سه روز بیشتر نیست چرا…مامان قبل از اینکه جمله اش رو تموم کنه گفت:چه کنم پسرم که تنها دخترمه.با حاج محمد و حاج خانم و مامان خداحافظی کردیم و سمت اول خیابون که اتوبوس ایستاده بود و کلی جمعیت کنارش ایستاده بودند حرکت کردیم.کوله بار سفرمون تنها یه ساک بود که فقط وسایل ظروریمون رو توش جا داده بودم.به قول امیر می خوایم سبک سفر کنیم.به اتوبوس که رسیدیم .سلامی به جمعیت حاضر که کم و بیش می شناختمشون کردیم و امیر رفت تا ساک رو به کمک راننده که در حال چیدن ساک و چمدونها بود بده که از دور چهره آشنایی رو دیدم که با لبخند محوی نزدیک شد.-سلام زن داداش،بدون خداحافظی می خواستین برین.قبل از اینکه من جواب بدم امیر که چند قدمیم بود گفت:کجا بودی تو؟همدیگر رو که تو آغوش گرفتن متعجب شاهد اشک رضا شدم.سریع گونه اش رو پاک کرد و گفت:خیال بد نکنید که اشک شوق ِ ، دارم از دست امیر برای چند روز راحت میشم و گرنه من که..سرش رو پایین انداخت و با صدایی خفه گفت:زن داداش ….امیدوارم خوشبخت شین.و با یه خداحافظی سریع سمت خیابون خلوتی که امتدادش خونه بود حرکت کرد.یه ساعتی طول کشید تا همه مسافرا حاضر شن.بعد از سوار شدن راننده هم بلافاصله حرکت کرد.اواسط اتوبوس نشسته بودیم.من کنار پنجره و امیر هم کنار من.تاریکی هوا و حرکت آروم اتوبوس باعث شد بعد از نیم ساعت پلکام روی هم بیفتن و چشام بسته شن.امیر با صدایی آرومی گفت:خوابت میاد؟فقط سری تکون دادم که حس کردم خندید .با افتادن سرم به سمت شیشه ماشین یهو ازخواب بیدار شدم که با دیدن چراغهای خاموش فهمیدم که همه خواب رفتن.نگاهی به امیر انداختم پاهاش رو به سمت جلو دراز کرده بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و به خواب رفته بود.خواستم دوباره چشام رو ببندم که امیر چشاش رو باز کرد و گفت:سرت رو بذار رو شونه ام که با هر تکون اتو بوس و حرکت سرت بیدار نشی.حرکتی نکردم که به طرفم چرخید و با محبت با دستش سرم رو به سمت شونه اش خم کرد و دوباره نگاهش رو ازم گرفت.بوی گل محمدی به مشامم خورد.چشام رو بستم و با خجالت آروم عطرش رو به ریه هام کشیدم.که حس کردم دست چپم در حال نوازش شدن ِ.بدون اینکه چشام رو باز کنم از حرارتی که توی بدنم پخش می شد لذت می بردم.انگار خون توی رگهام بسته بود و با نوازش دست اون بود که درون رگهام به رقص دراومد.حدود ده دقیقه بعد دست چپم کامل تو حصار دست راستش بود و انگار پلی بین تنمون بسته شد.پلی که حرارتی رو به دستهای سردم منتقل می کرد.گرمایی که از لبهاش به موهام منتقل شد .آتش زد به خرمن احساسات دخترونه ام و بی قرارم کرد. خواب کامل از سرم پریده بود.اما انگار امیر به خواب رفته بود.دوباره یاد چند لحظه پیش افتادم.چند حس متضاد داشتم.شرم…بی قراری…لذت…و یه حس مبهم که حتی نمی دونستم چیه؟ ***بعد از سه روز بالاخره برگشتیم.حالا بعد از این سفر کوتاه نه خیلی خوب اما حداقل تا حدی شوهرم رو شناختم.اینکه مردی که هیچ وقت نمازش قضا نمیشه هم بلد حرف عاشقانه ای غیر از راز و نیاز با خالقش بزنه.و حتی صد برابر بهتر می تونه مهربونی کنه.اینکه شاید هیچ وقت واضح مهربونی نکنه اما همین که حتی برای تملک جسم زنی که عرف و شرع اون رو متعلق به خودش بدونه اجازه بگیره…اینکه حتی تا دو شب بعدش هم بهم نزدیکم نشد.برای دختر زمان من یه رویاست.اینکه درک می کرد کودکانه های ذهنم رو…..اینکه وقتی چشمم به تاب گوشه مسافرخونه افتاد و ذوق کردم.نگفته ذوقم رو فهمید و آروم دم گوشم زمزمه کرد:اگه دختر خوبی باشی قول میدم شب دو تایی رو تاب بشینیم و ستاره ها رو بشماریم. چون شب زمینم آسمونی میشه.اینکه نگفت چون پسر صاحب مسافرخونه نگاهش هیزه نمیذارم اینجا رو تاب روبروش بشینی برام دنیایی ارزش داشت.اینکه من رو به خاطر نگاه مردان اطرافم محدود نمی کرد برای منی که همیشه دور بودم از مردان تا مبادا آسیب ببینم ارزش داشت.اینکه حجاب من همسرم بود.همسری که تازه داشتم درک می کردم مردونگیش رو.مردی که فقط اسم مرد رو یدک نمی کشید تا هر جا لازم باشه قرضش بده.نه، مرد بود و به معنای واقعی کلمه مرد بودن برازنده اش بود.مردی که معادلات ذهنی ام رو در مورد خیلی از مردای اطرافم داشت تغییر میداد.امیری که هیچ وقت تو ذهنم نمی گنجید نوازش کردن هم بلد باشه .خیلی خوب از پس ترس و اولین پیوند جسمیمون براومد.مردی که حالا مطمئن بودم حتی اگه عاشقش نبودم.اما دوستش داشتم و به پشتوانه همین علاقه عاشقش می شدم.با شنیدن صدای امیر ،از افکار و خاطرات شیرین این سه روزه بیرون اومدم.لبخندی زدم و به اون که بینی اش رو چین داده بود و ابروی راستش رو بالا داده بود و با حالتی جدی اما پر از خنده نگاه می کرد خیره شدم که صدایی از پشت سرمون باعث شد با خجالت نگاه از هم بگیریم.-اگه دوست دارین می تونم دوباره بفرستمتون سفر؟نگاه هردومون به عقب برگشت.امیر دسته کلیدی که به در زده بود رو رها کرد و مهربانانه برادرش رو تو آغوش گرفت.نگاهم به زمین بود .که گفت:خوبی زن داداش؟سری تکون دادم و گفتم:ممنون شما خوب هستین؟شونه ای بالا انداخت و گفت:بد نیستم،اگه بنده های خدا بذارن.امیر همونطور که به برادرش نگاه می کرد در رو باز کرد و گفت:یلدا جان تو برو تو ،من و رضا نیم ساعت دیگه برمی گردیم.سری تکون دادم و وارد شدم.مطمئن بودم کارشون اونقدر مهم هست که امیر قبل از سلام دادن به مادرش لازم بود اون رو انجام بده.و گرنه توی این چند روزه فهمیده بودم امیر مردی نیست که چیزی رو به خانواده اش ترجیح بده.***"آشوب"دو هفته گذشت و انگار نه انگار من وجود دارم.از فردای همان روز دیگه حسام نیومد شرکت.یه هفته بعدش هم درخواست استعفاش رو فرستاد.هر بار هم به گوشیش زنگ زدم خاموش بود.با اینکه اصلا به فکرمم هم نرسیده بود بخواد قضیه رو جلوی خونواده ام لو بده اما بعد از ده روز فقط یه اس بهم داد با این مضمون که"نمی خواد نگران باشی هر چی شنیدم رو فراموش کردم"همین و دیگه هیچ.شاید من خیلی خوش بینانه فکر می کردم .شاید هم حرفهای ستاره باعث شد فکر کنم حسام اونقدر دوستم داره که حاضر بشه چشم رو بکر نبودنم ببنده.نمیدونم اما انگار حضور حسام توی زندگیم برام مهم بود که الان با نبودنش حس خلاء می کنم.اینکه دیگه قرار نیست تو شرکت ببینمش.اینکه اصلا شاید هیچ وقت دیگه نبینمش.سرم رو روی زانوم میذارم که گوشیم زنگ می خوره.کلمه "کمک "که روش نقش می بنده یاد آوید می فهتم.شماره اش رو از ستاره گرفته بودم و با اسم کمک سیوش کردم.پوزخندی زدم.انگار دیگه هیچی برام مهم نبود.بعد از چند بوق قطع شد.دوباره زنگ زد و اینبار خودم عصبی گوشی رو قطع کردم.دیگه حتی سهراب و انتقام گرفتن از سهراب برام مهم نبود انگار باید تا ابد با این درد زندگی کنم.حس پوچی می کردم .وقتی یه بار دیگه گوشی زنگ خورد گوشی رو خاموش کردم و گذاشتمش تو کشو.احتیاج داشتم که تنها باشم.دوباره یاد همون پسر افتادم…آوید ماندگار…چی می شد اگه واقعا می تونستم روی حمایتهای این مرد تکیه کنم.اگه این می فهمید دختر نیستم چی؟این هم باز حاضر بود بخاطر پول شوهرم باشه؟چشمم به سجاده نمازم افتاد.سجاده ای که فقط شاهد ریا کاری من بود.هیچ وقت نماز رو با لذت و خلوص و واقعیت نخوندم.اصلا نمی فهمم چرا نماز می خوندم."شاید فقط یه عادت بود.مثل خیلیا که فقط عادت کرده بودند نماز بخونن بی اینکه به تک تک کلماتی که به زبون میارند ایمان داشته باشن"بلند شدم.بدون وضو.پای سجاده نشستم.با بغض گفتم:میدونی همیشه تو رو مقصر می دونستم.الانم میدونم .چون تو مقصری که من نتونستم واقعا حست کنم.قبول من اشتباه کردم و تو رو مقصر همه چیز دونستم اما خدایشش خودت بگو تو مقصر نبودی؟نبودی…خب حتما نبودی…اشکام رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم:من خسته شدم.از زندگی …از خونواده ام..از این آدمای اطرافم..حتی ازتو…دارم کفر میگم؟باور کن دوستت دارم فقط دلخورم…دلخورم که هیچ چیزی تو زندگیم درست نیست.میدونی من نمیدونم بوی خلوص ایمان چیه.اما حس می کنم بابام بوی ریا میده…مامانم پاکه اما اونم …نمیدونم چرا حس می کنم هیچ کس از آدمایی که می شناسم خالص نیستن.نکنه همه ناخالصی دارن و تو کسی رو خالص نیافریدی؟البته فکر کنم هر کدوم از ماها رو با یه چیزی ناخالص کردی.مامانم شب و روزش شدی تو…بریده از دنیا آخه این یعنی بندگی؟تو گفتی اینجور باشین؟خم شدم و سرم رو روی سجاده گذاشتم و توی خودم جمع شدم.سردم بود و خدایی می خواستم که با عشقش گرمم کنه.خدایی می خواستم که مثل بچگی هام قهرمان رویاهام باشه.خدایی می خواستم که بین من و اون فاصله ای نباشه.صدای مادرم از اتاق کناریم اومد.قرآن می خوند.ناخوداگاه با شنیدن صداش گریه ام شدیتر شد.نیم فهمیدم معنای کلماتی که می خونه چی اند اما دلم به حال خودم سوخته بود که از خودم اینقدر فاصله گرفته بود و سقوط کرده بودم از خود و هویت خودم.***-آدرسش رو میدی یا نه؟ستاره کلافه گفت:فرید راضی نمیشه بده؟میگه شاید خودش راضی نباشه.پوزخندی زدم و گفتم:اونوقت چرا راضی نباشه؟زود باش.خودت میدونی که من بخوام هر جوری شده آدرسش رو پیدا می کنم.ستاره دوتا دستش رو به کمر زد و گفت:مگه نمیگی دیگه نمی خوای زن سهراب شی.آره خودم گفته بودم.چون دیگه اصلا حسی نداشتم واسه انتقام.اصلا از کجا معلوم ککش هم بگزه اگه بفهمه سرش کلاه رفته.مسخره اس.برای سهراب نه من مهمم نه گذشته ام و نه آینده ام.-نمیدونم چند روزه این پسره تو فکرمه.نمیدونم یه حسی میگه باید ببینمش.حتی نمیدونم چرا باید ببینمش؟وای ستاره خسته شدم از این زندگی نکبتی.ستاره با من و من گفت:فرید می گفت چند روز پیش چند نفر تا می خورده زدنش.-وای….چرا؟شونه ای بالا انداخت و گفت:چیز خاصی به فرید نگفته.نگفتی چکارش داری؟-دیدی که حسام با اون همه ادعای عاشقی قبولم نکرد.اولش خیلی شکستم اما وقتی نشستم فکر کردم دیدم شاید هم حق داشت.آره حق داره.منم دلم نمی خواد با عمل این قضیه رو بپوشونم که یه عمر ترس داشته باشم .ممکنه هم هیچ وقت قضیه لو نره.اما باز دلم نمی خواد…با من و من گفتم:می خوام با این پسره شروع کنم.-چی؟اونقدر صدای جیغش بلند بود که تکیه ام رو از کابینت گرفتم و عقب کشیدم:چته؟چرا جیغ می کشی؟-تو دیوونه شدی آشوب؟می خوای چکار کنی؟به خدا عقل تو سرت نیست….تو …عصبی چاقوی و سیب زمینی تو دستم رو پرت کردم تو سینک ظرفشویی و گفتم:آره دیوونه شدم.مگه اون پول نمی خواد؟خب من بهش میدم…شاید آدم خوبی بود؟-تو چرا نمی خوای بفهمی…من نمیگم اون بده…اما…اصلا از کجا معلوم خونواده ات قبول کنن؟بابات یه آس و پاس زن میده؟-با مامان حرف میزنم…میگم دوستش دارم…درکم کن…می خوام منم یه زندگی آروم داشته باشم…همه چی که عشق و عاشقی نیست…فوق فوقش هم نشد جدا میشیم ما که قرارمون از اول هم همین بود.-برفرض مامانت قبول کرد…بابات چی؟پوزخندی زدم و گفتم:مامان قبول کنه بابا مجبوره قبول کنه.دوباره پشت اجاق ایستاد و قاشقی که دستش بود رو توی قابلمه چرخوند و گفت:دارم کم کم به وجود عقل تو سرت شک می کنم.با خنده گفتم مگه قراره همه با عشق و عاشقی ازدواج کنن؟صدای گوشیم اونو از جواب دادن بازداشت.شماره خود پسره بود.خندیدم و ابرویی بالا انداختم:بیا حلال زاده خودش زنگ زد.ستاره هم رو ترش کرد و دوباره مشغول تفت دادن پیاز شد.گوشیم رو از روی میز وسط آشپزخونه برداشتم و از اونجا خارج شدم.دکمه اتصال رو زدم:بله…بفرمایید.با صدای گرفته ای گفت:خانم اشتیاق؟-بله خودم هستم .آوید خان هستین دیگه؟حس کردم خندید.-پس شماره ام رو دارین؟دستی توی موهای آشفته ام کشیدم و گفتم:بله…چی شد که تماس گرفتین؟با من و من گفت:راستش….می خواستم…ببینم هنوز سر پیشنهادی که دادین هستین.لبخندی ناخواسته روی لبم نشست با شیطنت گفتم:کدوم پیشنهاد؟-همون ازدواج و اینا…دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم با همون صدای پر از خنده گفتم:اینا چه صیغه ای اونوقت؟بی دلیل خوشحال شده بودم که بدون اینکه مجبور شم من پیش قدم شم دوباره …خودش زنگ زده بود.-خانم…منظورم…-بله فهمیدم…میشه آدرستون رو اس کنید برام.می خوام باهاتون صحبت کنم.در ضمن شنیدم حالتون هم خوب نیست بدم نمیاد از یه مریض عیادت کنم.نگاهی به خونه انداختم.خونه بدی نبود.منطقه اشون هم به نظر میومد در سطح متوسط قرار گرفته باشه.پس چرا این از بی پولی زده تو این کار؟پشت در خونه اشون که ایستادم همسایه روبریشون که از موقعی که از ماشینم پیاده شده بودم بهم خیره شده بود گفت:با کی کار دارین؟چقدر فوضول…ابرویی بالا انداختم و چادرم رو محکم تو دستم گرفتم و محکم گفتم:پشت در خونه شما نایستادم پس مسلما با شما کار ندارم.روم رو برگردوندم و زنگ رو فشار دادم…هیچ وقت از آدمهایی که حتی به اسم دلسوزی توی زندگی دیگران سرک می کشیدن خوشم نمیومد.در که باز شد با دخترک با نمک و ریزه میزه ای روبرو شدم.جدی نگاهم می کرد…فکر کنم خواهرش باشه.با لبخند گفتم:سلام خانوم ..آوید هستش؟نگاهی به دستش گل توی دست چپم کرد و گفت:سلام…بفرمایید.از کنارش رد شدم و همراهش وارد ساختمون شدم که گفت:بفرمایید این اتاقشون هستش.خودش هم کنارم ایستاد.تقه ای به در زدم .که با صدای ضعیفش در رو باز کردم.با دیدن سر و صورت زخمی و صورت کبودش و دست شکسته اش هینی کشیدم و گفتم:وای چه بلایی سرت اومده؟با دست سالمش پشت گردنش رو خاروند و گفت:هیچی …سلام…خوبی؟من که خوبم.نه به اون بار که به زور حرف میزد نه به الان که بلبل شده بود.دست گل رو سمتش گرفتم و نزدیک تختش شدم:اینو برات گرفتم.-ممنون عزیزم.این پسره فکر کنم به سرش آسیب جدی خورده.تعجبم رو که دید گفت:نمی شینی.دسته گل رو به طرف اون دختر گرفت و گفت:زهرا خانم اینو میذاری تو گلدون.دختر با سری افتاده نزدیک شد که گفت:خواهرته؟با لبخند به اون دختر نگاه کرد و گفت:عین خواهرم می مونه.دختر با دستی لرزان دسته گل رو گرفت و مثل جن از اتاق بیرون زد.در اتاق که بسته شد گفتم:چی شده؟این زخما چیه؟با تلخندی که روی لبش نقش بسته بود گفت:مربوط به کارمه.با تعجب گفتم:کارت که زد و خورد نداره…خب یعنی اینجوری…-قضیه حساب صاف کردن بوده البته اگه صاف شده باشه وبی خیالم شه.خب پس هنوز هم سر پیشنهادت هستی؟پس نمی خواست بیشتر از این بگه..من هم بی خیال شدم و گفتم:تو بودی که راضی نبودی و گرنه من که راضی بودم.با من و من گفت:من اونو پول رو احتیاج دارم میشه زودتر عقد کنیم.با صدای افتادن و شکستن چیزی.چشاش رو بست و گفت:خدا لعنتت کنهمتعجب گفتم:با منی؟سمت در رفت و گفت:نه با خودمم.در رو باز کرد و سریع بیرون زد.در رو هم سریع بست حتی نذاشت سرک بکشم ببینم چه خبره …فقط همون دختر پشت در بود.صدای پچ پچ ضعیفی که میومد کنجکاوم نکرد بفهمم قضیه چیه.برای همین مشغول دید زدن اتاق ساده اش شدم، یه تخت، یه میز تحریر و چند تا کتاب که مطمئنا درسی بودند.اینبار که در باز شد خودش بود که با یه سینی که محتوی دو لیوان شربت بود وارد شد.سریع گفتم:چیزی شده بود؟-نه…زهرا شربت آورده بود..سینی از دستش افتاده بود.سری تکون دادم و لیوانی از سینی که جلوم گرفته بود برداشتم.لیوان رو که به لبم نزدیک کردم گفت:من فقط یه مادر از دار دنیا دارم.***"آوید"دستش رو به لبه لیوان کشید و گفت:من خودم راضیشون می کنم.شونه ای بالا انداختم و گفتم:اگه نتونستی چی؟زمزمه کرد: ما باید تلاشمون رو بکنیم.سرش رو بالا آورد و خیره شد تو نگاهم و گفت:باید بهشون ثابت کنیم که نمی تونیم از هم بگذریم.خریدارانه براندازش کردم.زیبا نبود.زشت هم نبود.قوز بینی اش رو هم اگه فاکتور می گرفتم کلا قیافه بدی نداشت.یه روزی می تونست انتخابم باشه.پوزخندی بهش زدم.همچین داشت حرف میزد انگار واقعا همدیگر رو دوست داشتیم.بد نبود اگه می تونستم کاری کنم که هیچ وقت ازم طلاق نگیره.بالاخره زن پولدار هم یه نعمته.چیزی که مدام تو ذهنم رژه میرفت رو به زبون آوردم:دلیلت از این همه موش و گربه بازی چیه؟تویی که میگی بابات اونقدر داره که خیلیا خواهان ازدواج با تو باشن،در ضمن اونقدر زشت نیستی که قابل تحمل نباشی…وسط حرفام پرسید و معترض گفت:من زشتم؟نه اینکه تو خیلی خوشگلی.دست آزادم رو به حالت تسلیم بالا آوردم و گفتم:من نگفتم زشتی من گفتم…دوباره حرفم رو قطع کرد و همونطور که انگشت سبابه اش رو جلوم با تهدید تکون میداد گفت:یه بار دیگه بگی زشت تو میدونی و من.با پوزخند گفتم:نمیدونستم اینقدر کمبود اعتماد به نفس داری که اگه من تایید نکنم زیبایی باورت نمیشه.بلند شدم و پشت به اون به قاب عکس من و مادرم که روی دیوار نصب شده بود خیره شدم.دست آزادم رو تو جیب شلوارم فرو بردم و گفتم:چیه چرا ساکت شد؟بدون اینکه سکوتش برام مهم باشه دستم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و روی قاب عکس کشیدم.نگاهی به انگشتم که خاکی شده بود انداختم . فوتی روی انگشتم کردم و گفتم:من تمام دار و ندارم از زندگیم فقط مادرمه.برای معالجه اش به پول احتیاج دارم،پس اول پول رو می گیرم بعد میام جلو.در عوضش هم حاضرم سفته بهت بدم…نمیدونم هر چی که ضمانت کنه من هر وقت تونستم پول رو بهت برم یگردوندم.-اما…نذاشتم چیزی بگه.به طرفش برگشتم و گفتم:من صدقه نمی خوام…-اما این صدقه نیست تو…-باج هم نمی خوام…اهل زورگیری هم نیستم.اگه مجبور نبودم هم این کار رو نمی کردم.با پوزخند گفت:اگه خیلی محتاجی چرا این خونه رو نمی فروشی؟خیلی خودم رو کنترل کردم تا چیزی بارش نکنم.حق داشت اون هم یکی از همین مردم بود که عادت کرده بودن ناعادلانه قضاوت کنن.-خونه مال ما نیست.یعنی اصلا نمیدونم صاحبش کیه.مفت و مجانی اینجا نشستیم.انگشت سبابه ام رو بالا آوردم و گفتم:البته صدقه نیست.قدمی بهم نزدیک شد و گفت:این دختر فامیلتونه؟کنجکاوی می کرد؟نه فضولی می کرد.خصلتی که باز هم تو خیلیا هست.-خواهرم نیست دختر همسایه امونه.رفتارش تابلوئه ازمن خوشش میاد،اما نمی فهمه که ما اصلا به درد هم نمی خوریم.نگاش که کردم متعجب گفت:چی؟شونه ای بلا انداختم و گفتم :چیه؟تعجب داره.سرش رو تکون داد و گیج گفت: فکر نمی کردم پسری اینقدر رک از علاقه دختری به خودش جلوی همسر آینده اش بگه؟تاکیدی و سوالی گفتم:همسر آینده اش؟چشماش رو ریز کرد و جستجو گرانه تو صورتم خیره شد و گفت:تو چی؟دوستش داری؟صادقانه گفتم:من به جز مادرم هیچ کس رو دوست ندارم.قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:البته زهرا دخترخیلی خوبیه.شاید اگه من اینقدر گرگ نشده بودم می تونست برام بهترین گزینه باشه.اما اون نمی فهمه که بره و گرگ عاقبتی با هم ندارن.-ما چی؟سوالی گفتم:من و تو؟رک گفت:آره من و تو چی؟عاقبتی با هم داریم؟حرفش بودار بود.منظور داشت.کلی حرف داشت و من اصلا دوست نداشتم فکر کنم که قراره پاهام بسته به چیزی غیر از زندگی مادرم بشه.رک تر از اون گفتم:مایی وجود نداره.من و تو همیشه من و توییم.ته دلم بدم نمیومد.نه چرا بدم بیاد.اما …خیلی اماها تو ذهنم بود .بهم نزدیکتر شد و گفت:فقط می خواستم مطمئن شم که فکری برای پیله شدن به زندگی من نداری همین.کامل به طرفش برگشتم.فاصله ای کمتر از بیست سانتی متر داشتیم.-خوبه که هیچ کدوممون فکری برای هم نداریم.اما نمیدونم چرا حس کردم تو ذهنت دوست داری مایی بوجود بیاد.متحیر و با دهانی باز به من که امروز رک و راست به میدان رفته بودم نگاه کرد.دستش رو تو هوا تکون داد و چیز نامفهمومی گفت که گفتم:صداقت رو دوست دارم.-بیش از حد گستاخی.لبخندی زدم و گفتم:این بد ِ یا خوب؟منزجر گفت:از آدمایی که تظاهر به صداقت می کنن بدم میاد.یه تای ابروم بالا رفت.-یادم نمیاد تظاهر به صداقت کرده باشم.کوبنده گفت: شما مردا اصلا نمیدونید صداقت یعنی چی؟اونوقت دم از صداقت میزنی؟تو فقط داشتی واسه خودت بازار گرمی می کردی و گرنه مطمئنم این دختر اصلا تو این حال و هواها نیست.اگه راست میگی بهم ثابت کن.واقعا فکر می کرد برای من مهمه که اون باور کنه یا نکنه؟اصلا مهم نبود…-برام مهم نیست که بخوام ثابت کنم.اصلا باور نکن ،اتفاقی میفته؟نکنه می خوای پیشنهادت رو پس بگیری؟عصبی گفت:چیه ؟فکر کردی خبریه ،دم درآوردی؟نه به پشت تلفن که از صدات التماس می ریخت نه به الانت که واسه من ادا و اطوار میایی.اصلا نمی تونستم افکار و برداشت زنها رو بفهمم .تقه ای که به در خورد باعث شد نگاه از هم بگیریم و فاصله امون رو از هم بیشتر کنیم.از کنار مادرم که می گذشت ایستاد و به بدن نحیف مادرم خیره شد.به جسم بی جونی که ترس از دست دادنش رو داشتم.مادری که دو سه سالی بود که روزه سکوت گرفته بود و حرف نمیزد.گهگاهی که کنارش می نشستم فقط یه جمله می گفت.اون هم نه به من انگار با خودش تکرار می کرد می گفت:ما گناه بزرگی کردیم.هر چی هم می پرسیدم یعنی چی فقط تو صورتم خیره می شد و حرفی نمیزد.کنار مادرم زانو زدم و گفتم:من قراره پول درست حسابی دستم بیاد.با بغض گفتم:خوب میشی قول میدم.اون دکتر واسه خودش گفت تو حالت خوب نیست.تو خوب میشی.این روزها چشماش رو هم به زور باز می کرد.بغضم شکست از دیدن مادرم که بی فروغ خیره شده بود به آشوب و به زور چشماش رو باز کرده بود.-مامان نگاش کن.این دختر قراره بشه عروست.مگه آرزوی هر مادری دوماد شدن پسرش نیست پس تو چرا هیچ آرزویی برای من نداری؟هان؟دوستم نداری؟صدای لرزان آشوب به گوشم رسید:آوید اینجوری حالش بدتر میشه.چرا نمی بریش بیمارستان بستریش کنی؟یهو خروشیدم.بلند شدم و داد زدم:بیمارستان؟ فکر کردی به همین سادگیه.دکتر بردمش که خوب شه اما بدتر شد.خفت کشیدم و پول درآوردم که خوبش کنن به جای یه درد …دو دردش کردن و تحویلم دادن می فهمی.صدام داشت بالاتر میرفت.زهرا گریان گوشه دیوار ایستاده بود.آشوب نزدیکم شد و گفت:آروم باش.با دست کنارش زدم و گفتم:هر دوتاتون برین بیرون. داد زدم:می فهمین برین بیرون.هردوشون اول نگاهی به من بعد مادرم انداختن و از خونه بیرون رفتن.صدای بسته شدن در ورودی که اومد تا شدم .نگاهم کرد و با صدای ضعیفی که اصلا به گوش نمی رسید چیزی گفت.گوشم رو به دهانش نزدیک کردم و گفتم:جونم مامان چیزی می خوای؟چرا حرف نمیزنی با من…هان؟با صدای ضعیفش که به سختی به گوشم میرسید گفت:ما داریم تاوان گناهمون ….نفس کم آورد و جمله اش رو قطع کرد.با صدایی لرزان گفتم:تو غصه نخور مامان من قول میدم خوب شی….خدا کمکمون می کنه.مگه تو همیشه پای سجاده ات العفو نمی گفتی….مگه ذکر هر روزه ات استغفار نبود پس چرا اینجوری میگی….با گریه داد زدم:یادته هیچ وقت حق نداشتم مامان صدات کنم؟چرا مامان؟چرا نمیذاشتی؟چرا می گفتی به اسم صدام کن….هان؟چرا گذاشتی عقده ش تو دلم….تو که مهربون بودی؟از بابام بدت میومد؟از من متنفر بودی؟هان بگو؟؟؟؟مامان بغلت کنم کنارت بخوابم؟می خوام مثل بچگیام وقتی بچه ها تو مدرسه دعوام می کردند و بهم می گفتن بی پدر تو بغلم کنی و بگی من پدرتم….کفشام رو پام کردم و از گوشه چشم نگاهی به زهرا که بالای سرم ایستاده بود انداختم:اگه باز حالش بد شد خبرم کنیا.-چشمسرپا ایستادم که گفت:به سلامتی قراره ازدواج کنید؟-آرهگوشی ام رو تو جیب شلوارم فرو بردم که باز گفت:بعد از ازدواج همینجا می مونیندقیق بهش خیره شدم که با دستپاچگی ادامه داد:منظورم اینه که با مادرتون زندگی می کنید؟-مگه قرار ِ مادرم با ازدواج من تنها شه.چیزی نگفت که من هم بی خیالش شدم و در ورودی خونه رو باز کردم و همونطور پشت به اون در حالی که به خیابون نگاه می کردم گفتم:تو دختر خیلی خوبی هستی،اما ساده ای…ساده.در رو بستم که چشمم به اقدس خانم افتاد که کنار یکی از همسایه های دیگه ایستاده بود و پچ پچ می کردن.با دیدنم گفت:معلوم نیست چه غلطی داره می کنه جدیدا که زنا رو میاره خونش.نبودی خواهر ببینی دیروز یه دختری اومده بود همینجا،می پرسم با کی کار داری می گی به تو چه؟با تاسف سرش رو تکون داد و اخمی به من کرد و رو به همون زن گفت:بیچاره مادرش…مطمئنا از دست کارای این پسره به اینجا رسید و مریض شد و وگرنه اون بیچاره که سالم بود.پوزخندی زدم و با نفرت از کنارشون گذشتم.لیاقت نداشتن باهاشون دهن به دهن شم و جوابشون رو بدم.به سر خیابون که رسیدم گوشی ام رو از جیبم بیرون کشیدم و روی اسم فرید مکث کردم.بعد از دو بوق جواب داد:بله؟-سلام-علیک سلام،خوبی؟-کجایی؟می خوام ببینمت.-تو مغازه ام،می خوای بیا همونجا.-باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.حرکت کردم سمت پیاده رو که حس کردم یه نفر داره دنبالم حرکت می کنه.اما همین که برگشتم کسی رو ندیدم.شونه ای بالا انداختم و دوباره به راه افتادم.حتما خیالاتی شده بود.اما دوباره حس سنگینی نگاهی باعث شد به این فکر کنم که مطمئنا افسانه کسی رو سراغم فرستاده.از فکرش تنم لرزید.واقعا اون شب خدا به دادم رسیده بود.حتی از اون مرد تشکر هم نکرده بودم…اصلا نمیدونم کی بود؟با چه جراتی خودش رو به اونا نشون داد؟مگه کسی هم حاضر این کار رو برای یه غریبه انجام بده؟اصلا نترسید بلایی سر خودش یا خونواده اش بیارن؟به نبش خیابون که رسیدم تو فرعی پیچیدم و کنار دیوار طوری که دیده نشم ایستادم.دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که یه نفر نبش همون فرعی ایستاد و نگاهی به خیابون کرد.چون پشت دیوار در ورودی خونه ایستاده بودم منو ندید.با پاش محکم به سنگ ریزه ای جلوش کوبید و گفت:بخشکی شانس ،این کجا رفت.فقط صداش رو می شنیدم و درست نمی تونستم ببینمش.می خواستم مطمئن شم واقعا دنبال منه.شروع کرد صحبت کردن با یه نفر.مطمئنا داشت با گوشیش حرف میزد.-الو …سلام …پسره رو گم کردم.-…..-من از زندگیم افتادم که دنبال این پسر ِ باشم دیگه حوصله ندارم…مثل اینکه مخاطیش چیزی گفت که جمله اش رو ناتموم گذاشت و گفت:آدرس خونه اش رو که دارین….برای من مهم نیست…نه…-…..-گفتم که ….چرا متوچه نمی شین میگم من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم اصلا هم برام مهم نیست این پسره…-…..-شما چرا منو نمی فهمین؟؟من میگم برام مهم نیست شما میگی سر از کارش دربیارم؟-……….صداش بالا رفت:نه…مهم نیست کیه؟به من چه اون کیه؟آره می خوام فراموش کنم…آره…شمایی که به زور می خوای من …یعنی چی؟-….-من بی انصافی می کنم یا شما؟چه حقی داره؟به من چه چکار می کنه؟ببینید بهتره برین دنبال پدرش از اون بخواین بیایید پسرش رو جمع کنه نه من که نه ته پیازم نه سرش…آره .-….-باشه ،دیدین…پس نگید من مواظیش باشم…اصلا از کجا مطمئنید حدستون درسته؟-…-آهان…چون یه شناسنامه دستش بوده که اسم برادر شما توش بوده پس حتما این بچه یه ربطی به خان داداشتون داره هان؟یه شناسنامه بی عکس که معلوم نیست مال کیه چطور بهتون ثابت کرده که…-….-چرا نمیذارین حرفام رو کامل بزنم….به درک که باشه…..-….-من میرم شرکت حوصله این پلیس بازی رو ندارم…خداحافظگوشی رو قطع کرد و با انزجار گفت:متنفرم ازت امیررضا خان که زندگی یه عده آدم رو به گه کشیدی.گیج و سردرگم تا اون لحظه فکر می کردم داره در مورد شخصی غیر از من حرف میزنه.اما وقتی گفت امیررضا یهو تنم لرزید.با خودم گفتم شاید یه امیررضای دیگه رو میگه.از پشت دیوار بیرون اومدم.نگاهم به اون پسر افتاد.نیم رخش تو دیدم بود.آشنا بود برام…مگه می شد نشناسمش.پسر از خودراضی که اون شب پدرش نجاتم داد و اون من رو رسوند بیمارستان.سمت آژانس سرخیابون حرکت کرد.نامحسوس دنبالش قدم برداشتم.دوباره حرفهایی که شنیده بودم رو تو ذهنم تحلیل کردم؟"برین بگین باباش بیاد پسرش رو جمع کنه.""اسم برادرتون تو شناسنامه اشه.""لعنت بهت امیررضا خان."مخم سوت می کشید.اما مایل بودم همه چیز دروغی بیش نباشه.فکر می کردم بعد از بیست و چند سال از عمرم دوست دارم پدرم رو ببینم.اما الان درست امروز که حس کردم ممکنه ببینمش،پشیمون شدم.ته دلم دلشوره داشتم از دیدن مردی که معلوم نبود کی بود؟می ترسیدم پدرم قهرمان رویاهای بچگی ام نباشه…می ترسیدم پدرم اون مردی نباشه که می تونست مهربانانه بر سرم دست نوازش بکشه…می ترسیدم بفهمم پدرم می دونست نطفه ای بسته شد و رفت.اون پسر انگار خیلی عصبی بود که حتی نگاهی به عقب نکرد…سریع سوار یکی از ماشینای آژانس شد.راننده هم به دنبالش سوار شد و رفت.به خودم اومدم دویدم سمت آژانس ،منشی آژانس مهدی بود ،با پدر پیرش تنها زندگی می کرد…3 سال اعتیاد داشت و الان هم یه سالی بود که پاک بود.کم و بیش می شناختمش.وارد دفتر آژانس که شدم .به روم لبخند شد.سریع گفتم: مهدی آدرسی رو که این مرد می خواست بره رو بده.با شک گفت:می خوای چکار؟یکی از راننده ها با بدخلقی لیوان چاییش رو روی میز گذاشت و گفت:نمیشه که هر کی اومد اطلاعات مشتریامون رو بهش بدیم.بدون اینکه به اون مرد توجهی کنم به مهدی نزدیک شدم.روی میز جلوش ایستادم و گفتم:یه دینی گردنم داره باید اداش کنم.با اینکه مشخص بود باور نکرده اما روی کاغذ چیزی نوشت و به سمتم گرفت:شر نشه واسه من.-نه قربونت شر نمیشه.بیرون که زدم هنوز صدای غرغرهای اون راننده بداخلاق میومد.اصلا نمیدونستم آدرس رو برای چی گرفتم؟روی جدول کنار پیاده رو نشستم و خیره شدم به آدرسی که روی کاغذ بود.هنوز باورم نمی شد که اون پسر در مورد من حرف میزد.اون آدرس خونه ام رو داشت؟نکنه اون شب دنبالم بوده؟پس چرا خودش منو نرسوند؟گیج و خسته پاهام رو کف زمین دراز کردم که گوشیم زنگ خورد.فرید بود.مگه چقدر اینجا نشسته بودم که نیم ساعتی از وقت قرارمون هم گذشته بود.پوفی کردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.-الو فرید-سالمی تو؟پس کجایی؟قرار بود نیم ساعته اینجا باشی؟-فرید میایی پاتوق همیشگیمون؟نگران گفت:اتفاقی افتاده؟مادرت حالش خوبه؟-آره خوبه…میایی؟-باشه میام…بدون توجه به ادامه جمله اش قطع کردم.بلند شدم و سمت پاتوق همیشگیمون رفتم.***یک ساعت بعد روی دورترین تخت از بقیه تخت های قهوه خونه روبروی هم نشسته بودیم.به طبیعت پیش روم خیره شده بودم و به دردی که توی دستم پیچیده بود اهمیتی نمیدادم.سکوتم که طولانی شد گفت:یعنی اونا ممکنه خونواده ات باشن.سریع گفتم:مادرم تموم خونواده امه اینو فراموش نکن.آروم گفت:اما تو همیشه دلت می خواست پدرت رو ببینی؟چرا نرفتی جلو و خودت رو به اون پسر نشون ندادی؟چرا ازش نپرسیدی؟پوزخندی زدم و گفتم:اون پسر به نظر نمیومد که اصلا از من خوشش بیاد و مشخص بود که به اجبار دنبال من اومده بود.خندید و گفت: با این حساب این پسرِ باید پسرعموت باشه نه؟شونه ای بالا انداختم و یه سیگار از بسته سیگارش بیرون کشدم که گفت:چکار می کنی؟فندکش رو که کنار بسته سیگارش بود دستم گرفتم و سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و گفتم:مشخص نیست.سریع سیگار رو از گوشه لبم بیرون کشید و گفت:تو هم دیوونه ای ها…حالا این کارت یعنی تو اوج غصه ای دیگه.فندک رو به سمت سینه اش پرت کردم و گفتم:زر اضافی نزن….من دلم نمی خواد بابام پیدا شه.سعی می کرد جلوی خنده اش رو بگیره.با کف پام محکم به ساق پاش کوبیدم :خفه نشی .خنده اش رو قورت داد و گفت:بابات پولدار از آب دراومد و تونستی پول درمان مادرت رو ازش بگیری و می تونی قید ازدواج با آشوب رو بزنی.با نفرت گفتم:پولی رو که از اون دختر بگیرم حتی اگه با منت بده اما شرف داره به پولی که از مردی بگیرم که مادرم رو تو بهترین سالای عمرش ترک کرده…می فهمی.متعجب از این همه تغییر رفتارم گفت:چت شده تو؟تو که تا همین چند وقت پیش آرزوت بود پدرت کنارت باشه…نذاشتم ادامه بده و گفت:اره آرزوم بود اما الان دیگه نیست.می فهمی سرطان یعنی چی؟اونم نه یکی، دو نوعش؟با تاسف سرش رو پایین انداخت که گفتم:دلت نسوزه نه برای من نه مادرم،خر بودم که نفهمیده بودم مردی که همیشه آرزوم بوده ببینمش مرد نیست که گذاشته و رفته…و گرنه چرا باید میرفت ؟دلیلی غیر از نامردی وجود نداره.آروم گفت:شاید یه چیزی تو گذشته هست تو که نمیدونی.-هیچی نیست هر چی هم بوده باشه دلیل نمیشه بذاره بره.چرا گذاشت رفت؟چرا این همه مدت سراغمون رو نگرفت؟ سراغ من که بچه اش بودم؟-خب…خب..شاید آدرستون رو نداشتن مگه نمیگی اون پسره الان پیگیری می کنه و آدرس رو هم …-بس کن فرید.***"آشوب"با کلافگی گفتم:مامان ما همدیگر رو دوست داریم.-فکر می کنی صرف علاقه واسه شروع یه زندگی کافی باشه؟چی داره؟کارش چیه؟تحصیلاتش؟خونواده اش تو چه سطحی اند؟اصلا تو کجا دیدیش؟چجوری باهاش آشنا شدی؟-مامان این حرفا یعنی چی؟من دارم میگم همو دوست داریم شما دارین از فرعیات حرف میزنین.کلافه دستم رو تکون دادم و ادامه داد:همدیگر و دیدیم دیگه مگه جاش و چجوریش مهمه.من دارم میگم دوستش دارم.مامان همونطور که چاقوی توی دستش رو پرت کرد تو سبد سیب زمینی ها گفت:یعنی چی؟کی گفته اینایی که من میگم فرع هستن و علاقه اصل؟تو فکر می کنی علاقه واسه ات نون و آب میشه؟وقتی نتونستی تو خونه ای باشی که دلت می خواد می فهمی علاقه یعنی چی؟وقتی مجبور شدی موقع خرید دو دو تا چهارتا کنی که مبادا آخر ماه کم بیاری می فهمی علاقه کجای کاره.چیزی که هی رو زبونم میومد و عقب می روندمش رو بالاخره گفتم:مگه بابا پول داشت که باهاش ازدواج کردین؟اونم که آس و پاس بود….اونم که شاگرد حجره پدرتون بود…هان؟چطوره که بابا برای شما خوبه آوید برای من نه؟با دلخوری گفت:می ترسم از روزی که تو هم به امروز من برسی،من اشتباه کردم تو نکن.من آیینه عبرتتم….من آینده توام…خوب نگاهم کن…تو میشی مثل من…زنی که هر چی داشت رو ریخت پای کسی که فکر می کرد دوستش داره…اما…ادامه نداد..اشکاش رو با گوشه روسریش گرفت و بلند شد رفت.و من مات ایستاده بودم به این فکر می کردم که مامان از بابا چی میدونه؟بابایی که به ظاهر خوب بود…پس….دست چپم رو به کمر زدم و با دست راست پیشونی ام رو فشار دادم تا بلکه سردردم آروم شه…دو ساعته داشتم با مامان بحث می کردم که با بابا صحبت کنه تا اجازه بدن آوید بیاد خواستگاری…فکر می کردم قانع کردن مامان ساده باشه اما انگار راضی کردن مامان از راضی کردن بابا هم سخت تر بود.خیلی وقت بود حتی به شرکت سر نزده بودم…درست از بعد از همون روزهایی که حسام رفت.پوزخندی زدم…چه خوش خیال بودم که فکر می کردم می مونه.سمت اتاقم حرکت کردم.چند قدمی از اتاق مامان و بابا فاصله نگرفته بودم که مامان از اتاق بیرون اومد و گفت:می خوام ببینمش.-کجا؟دستی به چشمای سرخش کشید و گفت:بگو بیاد همینجا،وقتی که بابات نباشه.می خوام ببینم این پسر ِچطوریه.با خنده بغلش کردم و گفتم:مامان واقعا گلی ،یه دونه ای.خندید و گفت:من فقط گفتم می خوام ببینمش ،همین.فکر نکن راضی شدم.منو از خودش جدا کرد و گفت:حالا برو کنار بذار برم شام رو آماده کنم که الان پدرت میرسه.قدمی جلو گذاشت که گفتم:مامان در مورد بابا…نذاشت ادامه بدم و گفت:اون پدرته و پدرت خواهد بود پس در هر صورت احترامش واجبه،دلم نمی خواد سوالی بپرسی که نتونم جوابش رو بدم یا بهت دروغ بگم.-ولی آخه چرا…-گفتم که،اون پدرته و همسر من…مردی که درسته که بعد از ازدواج فهمیدم فقط بخاطر پول بابام پا پیش گذاشته اما هنوزم که هنوزه دوستش دارم فقط ازش دلخورم همین.و این همین یعنی دیگه چیزی نپرس.و یعنی اینکه مامان خیلی حرفها داشت که نگفته بود…این یعنی اینکه من خیلی زیاد از مادرم و زندگیمون غافل شده بودم.وارد اتاقم شدم و یک راست رفتم سمت گوشیم که به برق زده بودمش.گوشیم رو بداشتم و سریع دستم رو لغزوندم روی شماره آوید.بوق اول….دوم…سوم…چهارم….پنجم …دیگه داشتم ناامید می شدم که صدای خفه اش تو گوشی پیچید:الو؟با ذوق گفتم:سلام….مامان قبول کرد ببینتت.خب ذوق داشتم..چه خیالاتی بودم من حالا انگار قرار بود واقعا ازدواج کنم.داشتم با چی گول میزدم خودم رو؟-خوبه!همین .فقط خوبه.جدی شدم و گفتم:همین؟عصبی گفت:بزنم برقصم؟یا می خوای داد بزنم همه بفهمن؟بعد یهو داد زد ایها الناس من قراره ازدواج کنم.صدای از اونور خط گفت:دیوونه شدی آوید چته؟آروم باش.-خوبه…خوشت اومد؟بغض کردم.حق داشت .من یک لحظه فراموش کرده بودم که این ازدواج نیست بلکه یه معامله است .سکوتم که طولانی شد بی مقدمه گفت:حاضری باهام ازدواج کنی؟اینم بدون که فقط بخاطر پول می خوام باهات ازدواج کنم؟حاضری زنم شی؟پرت گفتم:یعنی جدی جدی؟صدای قهقه اش توی گوشی منو ترسوند.دوباره صدایی از اونور خط اومد:آوید آبرومون رو بردی آروم باش.-فرید دوست دارم آبروریزی کنم به تو چه اصلا .دوباره به من گفت:آره جدی جدی ،هستی؟نمیدونم چرا یهو ترسیدم و مکالمه رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت.لرزیدم .دستام رو تو آغوش گرفتم.نه….نه…اون بفهمه هم میذاره میره.-نه خر ِ اون بخاطر پولت هم که شده پات وایمسه وقتی سیر شد تفت می کنه بیرون و میذاره میره…شاید بعدشم بره با زهرا ازدواج کنه….آره …آرهتا شب توی اتاقم موندم.کنج اتاق.پاهام رو جمع کرده بودم و سرم رو روشون گذاشته بودم . فکر می کردم به خودم ،آوید، سهرابی که دوستش داشتم روزی….به دخترانگی از دست رفته ام و حتی به حسام.به حسام هم فکر کردم.می دونستم که خود رو گول میزدم که می گفتم من پسرها رو فقط برای سرگرمی می خوام.دروغ بود.من میون این همه مرد فقط دنبال یک جو مردانگی می گشتم .مردی که هیچ وقت فکر نم


مطالب مشابه :


دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل - دانلود رمان برای کامپیوتر ، موبایل ، اندورید ، آیپد




رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد

سقوط آزاد __بخش دانلود__9 10- دانلود رمان | 17- رمان مخصوص موبایل درد و




رمان سقوط نرم - 13

شد نفس حبس شده ام رو آزاد رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




رمان سقوط نرم - 4

و من راحت و آزاد گریه می رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




رمان سقوط نرم - 14

این وب برای همه رمان معتادان رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




13 فرمان برای خانه تکانی

مرکز دانلود موبایل و سقوط آزاد { رمان تاپ } برای همه ی اونایی که دلو زدن به




برچسب :