47روزای بارونی


حسان کلافه دور خودش چرخ می زد ... صبح شده بود اما هنوز خبری از طناز نداشت ... هر جایی که فکر می کرد لازمه رو سر زده بود ... اما طناز نبود ... احسان پشیمون بود ... داغون بود ... هزار بار خودشو لعنت کرد اما چه فایده! هیچ کدوم اینا جبران حرفی که زده بود رو نمی کرد ... پریشون خواست برگرده خونه که یاد دوستش توی نیروی انتظامی افتاد و بی طاقت گوشیشو برداشت و شماره اش رو گرفت ... چند تا بوقی خورد تا جواب داد:
- به به ... احسان جان ...
- سلام سروش ... دستم به دامنت ...
سروش با تعجب گفت:
- چی شده احسان؟
- سروش ... راستش ... چطور بگم ...
- اَه جون بکن دیگه! کسی طوریش شده؟
سروش از دوستای قدیمی خونواده گیشون بود ... باباش سرهنگ تمام بود و خودش سروان ... آهی کشید و گفت:
- طناز دیشب تا حالا غیب شده ... هر جا رو گشتم فایده ای نداشته ...
سروش متعجب گفت:
- یعنی چی؟!!!
- راستش ... با هم بحثمون شد ... بعد خوب ....
سروش پرید وسط جون کندن احسان و گفت:
- خیلی خوب بقیه اشو می شه حدس زد ... اونم زده از خونه بیرون و الان هم غیب شده ...
- آره ...
- به خونه شون سر زدی ...
- سر که زدم ... اما تو نرفتم ...
- یعنی چی؟!
- خوب با ماشینش رفته ... پارکینگ خونه شون رو دید زدم دیدم خبری از ماشینش نیست ...
- خونه دوستاش چی؟!
- یه دوست بیشتر نداره که اونم ... زنگ بهش زدم جواب نداد ... به شوهرش زنگ زدم گفت زنش خونه مامان باباشه ... از طناز هم خبری ندارن ...
- به!!! لابد اونم رفته قهر ....
- وا! من چه می دونم سروش! یه فکری بکن ... زن من دیشب تا حالا تو این شهر بی در و پیکر گم و گور شده!
- جایی رو سراغ نداری که پاتوقش باشه ... دخترا از این جور جاها دارن که وقتی دلشون می گیره برن اونجاها ...
- نه طناز این قر و فرا نداشت ...
- قر و فر یعنی چی پسر؟!!!
احسان عصبی داد کشید:
- سروش غلطی می تونی بکنی یا نه؟
سروش متفکر گفت:
- آخه موقعیت زن توام عادی نیست که بشه به همه واحدامون خبر بدیم ... خیلی زود خبر می کشه به نشریات که فلانی گم شده ...
- منم برای همین به تو زنگ زدم دیگه ... وگرنه می رفتم کلانتری ...
- دستت درد نکنه !!!
- خوب حالا توام!
- یه چند ساعتی صبر کن ... تا من یه استعلام از ماشینش بگیرم .... شماره پلاکش رو بگو ...
احسان سریع پلاک ماشین طناز رو با رنگ و مدلش گفت و سروش یادداشت کرد ... بعد قرار شد خودش خبر بده و تماس قطع شد ... احسان هم نالان و خسته راهی خونه شد ...
دو ساعت بعد با تماس احسان همه چیز شکل دیگه ای به خودش گرفت ... ماشین طناز پیدا شده بود ... سمت راننده کاملاً داغون شده و معلوم بود که یه نفر چند بار به بدنه ماشین کوبیده از سمت چپ ... ماشین به شکل عجیبی کنار اتوبان تهران کرج رها شده بود و خبری هم از راننده نبود !!! بعد از خبر دادن به بیمارستان و پزشک قانونی فهمیدن طناز هیچ بلایی سرش نیومده و کسی هم اونو به بیمارستان نرسونده ... پس فقط یه احتمال باقی می موند ... اونم دزدیده شدنش بود ... ذهن احسان سریع کشیده شد سمت مسیح ... مردی که حتی اسمش رو هم نمی دونست!!!


هما:این پست می تونم بگم منحصر به فرد ترین پست رمان روزای بارونیه ... برای نوشتنش سه ساعت تموم زمان صرف کردم و بار ها نوشتم پاک کردم ... نمی دونم اونی شده که من می خواستم و تونستم اوج داستانو باهاش نشون بدم یا نه! چون از این به بعد وارد سرازیری می شیم ... امیدوارم که تونسته باشم! خواهشا قبل از خوندن آهنگایی که لینکشونو میذارم دانلود کنید



دانلود آهنگ روزای بارونی محمد چناری
دانلود آهنگ رویای روزهای بارانی روزبه نعمت اللهی
دانلود آهنگ من و بارون بابک جهانبخش و رضا صادقی




آرشاویر گیتارش رو برداشت و بدون اینکه نگاهی به هیچ قسمت از خونه بندازه رفت از خونه بیرون ... بارون به شدت می بارید ... براش مهم نبود ... فقط یه پیرهن چهارخونه آب و سرمه ای تنش بود ... روی صندلی های توی حیاط ولو شد ... دلش خون بود ... خونه براش بدون توسکا قبر بود!!! دونه های بارون خودش و گیتارش رو خیس خیس کرده بودن ... بارون پاییزی ... دستی روی سیم های گیتار کشید و با بغض شروع به خوندن کرد ... می خواست اینقدر بخونه تا بغض دلش آروم بشه ... - خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا می زارم تو خونه دوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونه نیما روی صندلی تک و تنها نشسته بود و به بازی آترین و نیاوش توی استخر توپ نگاه می کرد ... نگاش به اونا بود اما فکر و قلبش جای دیگه پر می زد ... دور و بر بیمارستانی که چند روز بود خونه طرلانش شده بود ... خیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیره این روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می ره یاد تنهایی خودش براش آزار دهنده بود ... چه گناهی کرده بود که این شده بود عقوبتش ... ترسا و آرتان به خوشی زندگیشون رو می کردن اما اون باید توی تنهایی می سوخت ... از خودش بیزار بود که بعضی وقتا ذهنی مش ره سمت ترسا اما بعضی وقتا هم سر زندگی داد می کشید «تو جز نیاوش چه دلخوشی به من داری که انتظار داری به عشق اولم فکر نکنم؟» خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده نمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیده آرشاویر دست کشید روی سیم های گیتار ... بند بند وجودش داشتن توسکا رو فریاد می زدن ... چقدر دلش برای لمس دستاش و شنیدن صداش تنگ شده بود ... همه اش دو شب بود ندیده بودش ... اما از دلتنگی چیزی نمونده بود به جنون برسه ... آخرین بار دستکشت جا مونده ... تو جیب ژاکت آبی رنگم عطر دستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگم (روزای بارونی محمد چناری) توسکا لرزون روی تخت نشسته بود و زار می زد ... خواب آرشاویرشو دیده بود ... با قرصای آرامبخشی که می خورد تمام روز رو خواب بود ... بارون می کوبید توی شیشه اتاقش ... همنوا با بارون اشک می ریخت و لحاف رو بین انگشتای لرزونش فشار می داد ... قلبش داد می زد که آرشاویر رو می خواد ... بدون اون زنده نمی موند ... حتی یه لحظه ... - هنوز روزای بارونی ... بیادت ابر می چینم با رویای تـــو درگیرم ... چشاتـــو خواب می بینم ترسا ضجه زنون خودشو انداخت توی اتاق کار آرتان ... نصف پوسترای آرتان اونجا به دیوار آویزون بود ... نتونت چشم از چشمای روشن آرتان بگیره ... چمباتمه زد کنار اتاق ... چه روزایی که کنار آرتان نشسته بود و اون براش درساشو توضیح داده بود ... یاد خاطراتش دلش رو زیر و رو می کرد ... چه زود داشت می برید از همه چی ... چرا به آرتان گفته بود دوستش نداره ... اونی که برای آرتان ولو اینکه خیانت هم کرده باشه می مرد! چرا دروغ گرفت؟ چرا؟!!! - هنوز این لحظه ی بی تـــو ... به بدحالی گرفتارم نمی بینی که از عکستچشامو بر نمیدارم مشت آرتان کوبیده می شد روی فرمون و سرش هم ... صدای ترسا ذهنشو متلاشی میکرد ... دوستش نداشت ... دیگه دوستش نداشت ... ترسا ازش سیر شده بود ... دلشو زده بود ... هیچ وقت فکر نمی کرد عشقشون یه روز دچار بن بست بشه ... کاش میتونست بریزه بیرون اون بغض لعنتی رو که اینقدر گلوش درد نگیره ... اما نمی شد نمی شد!!! یاد نگاه ترسا آتیشش می زد ... نگاش نمی کرد چون هنوز توی نگاش عشق بود ... اما چی شد که نفرت جای عشق رو گرفت ... مگه چی کار کرده بود؟! جرمش چی بود؟!!! - نمی فهمم چرا از منداری رویاتـــو می دزدی تو قاب عکستم حتی ازم چشماتـــو می دزدی آرشاویر خیس از بارون و خیس از اشک چنگ می زد روی سیمای گیتار ... می خواست اینقدر بخونه بلکه دل توسکاش به رحم بیاد و برگرده ... می خواست اینقدر بخونه تا انگشتاش تاول بزنه ... تا زیر سرمای بارون تب کنه بمیره ... - تـــو از من دوری اما من ... دچار عطر دستاتم محاله خیس بارون شم ... که زیر چتر دستاتم آراد با دیدن امامزاده مورد نظرش بغضش رو فرو داد و ترمز کرد ... به کسی نگفته بود کجا می ره ... فقط می خواست تموم ساعاتی رو که ویولتش توی اتاق عمل بود رو توی این امامزاده دخیل ببنده و شفاشو بگیره ... ویولتش رو زنده و سالم می خواست ... سلام داد ... کفشاشو جلو در میله ای در آورد و رفت تو ... اشکاش روی صورتش می چکیدن ... یادآوری ویولتش بدون مو دقش می داد ... - یه چیزایی تـــو دنیا هست ... که اسمش رسم تقدیره کسی که دوستش داری ... همیشه بی خبر میره (رویای روزهای بارانی روزبه نعمت اللهی) طناز با دستای بسته پشت سرش وسز سالن بزرگ روی زمین افتاده بود ... گونه اش و زیر پلک متورمش می سوخت ... اما هنوزم اشک می ریخت ... صدای مسیح از ذهنش پاک نمی شد ... مسیح عوضی می خواست بی سیرتش کنه اما قسم خورده بود تا پای جون مراقب خودش باشه ... بار اول اینقدر طناز جفتک انداخت که مسیح عصبی شد و چند کشیده و مشت نثارش کرد و گذاشت رفت ... می دونست بازم بر می گرده ... داشت خودشو آماده می کرد برای دفاع بعدی ... حرف احسان بدتر از ضربه های احسان اتیش به وجودش می کشید ... اینکه احسان هیچ وقت اون ماجرا از یادش نرفته و همیشه اونو مقصر دیده بیچاره اش می کرد ... اما با این وجود هنوزم احسان رو دوست داشت ... خیلی هم دوست داشت ... شوهرش بود ... زندگیش بود ... اما ازش دلخور بود ... محال بود بذاره دست مسیح بهش بخوره ... می خواست بهش ثابت بکنه که حاضره بمیره اما هر*زه نباشه ... اگه همه حقیت رو به احسان گفته بود ... اگه نترسیده بود ... اگه مخفی نکرده بود شاید الان اینجا نبود ... با خودش فکر می کرد الان احسان کجاست؟ دنبالش می گرده؟ اصلا براش مهمه که بیاد سراغش؟!! یعنی نجاتش می ده ... - سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم عیبی نداره می دونم باعث این جدایی ام توسکا رفت کنار پنجره ... دستشو گذاشت روی شیشه بخار گرفته و صورتش رو هم چسوبند به سردی شیشه ... دونه ها رو اونور شیشه می دید که چطور سر می خورن و اینطرف اشکای توسکا بود که روی شیشه سر می خورد ... - رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه ترسا روی زمین افتاده و به لبه فرش چنگ انداخت ... حالش لحظه به لحظه به لحظه خراب تر می شد ... از جا بلند شد ... به زور خودشو به اتاق خوابشون رسوند و افتاد روی تخت ... چشماش از زور گریه باز نمی شد ... داشت با زندگیش چه می کرد؟!!! اونی که بازم برای داشتن آرتان تشنه بود!!! خودش با خریتش آرتان رو به شک انداخته بود ... باید حقیقت رو می گفت ... باید می گفت که چی دیده! چی شنیده! باید حرف می زد و بعد اگه آرتان تکذیب نمی کرد خلاص می شد ... حداقل به خودش مدیون نبود ... با کی لج کرده بود؟؟؟ - لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود از ماشین پیاده شد ... خیابون خلوت بود و کسی اون دور و بر نبود ... از ته دل داد کشید، حرف خاصی نمی زد فقط داد می کشید ... داد کشید ... کشید ... کشید ... تا آرومتر شد ... آروم تر که نه ... بغض لعنتی از توی گلوش پر زد ... بارون سر و صورتش رو می شست ... به ابر توی آسمون هم حسادت می کرد ... کاش مرد نبود! کاش مثل زنها می تونست ضجه بزنه!!!! - بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون ... چشام خیره به نور چراغ تو خیابون خاطرات گذشته منو می کشه آروم ... چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون طرلان بی روح و بی احساس نشسته بود روی یکی از نیمکت ها ... جایی نشسته بود که پرستارها پیداش نکنن و به زور برش نگردون توی اتاقش ... خیس شدن زیر بارون رو دوست داشت ... اون لحظه نمی فهمید چی دوست داره چی دوست نداره ... فقط نمی خواست بره توی اتاقش ... تنهایی رو دوست نداشت ... - باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود نبض رفت ... دکتر ها به تلاطم افتادن ... دکتر جمشیدی ماسکش رو برداشته بود و داد می کشید ... همه گوش به فرمانش داشتن و از ایطنرف به اون طرف می دویدن ... دستگاه شوک رو اماده کردن ... فقط سه ساعت از عمل گذشته بود ... دستگاه ها جیغ می کشیدن ... دکتر جمشیدی با شوک افتاد روی بدن ویولت ... یک بار ... دو بار ... سه بار ... - رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز



کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد ... فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن ... مشتش رو کوبید روی کاپوت ... غرورش له شده بود ... راه افتاد که سوار ماشین بشه ... تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه ... هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد ... سر جا خشک شد ... یاد پسرک گلفروش افتاد ... گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا ... ذهنش برگشت به عقب ... صدای تانیا توی ذهنش پیچید: - وای آرتان! چه بوی مریمی می یاد تو مطبت! عطرشو اسپری می کنی تو هوا؟!!! دستشو کوبید روی پیشونیش ... یه دفعه نشست همونجا ... کنار لاستیک ماشینش ... کف خیابون ... ترسا تانیا رو دیده بود!!! ترسا اون روز اومده بود مطب .... ترسا ... بهش شک کرده بود!!!! به همین راحتی!!! شک کرده بود! می خواست به خاطر یه شک زندگیشون رو نابود کنه! اینقدر آرتان از روز اول بهش گفته بود ترسا نذار چیزی توی دلت بمونه ... ترسا حرف بزن! هر وقت دلخور شدی همون موقع بگو ... هر وقت دلت شکست داد بزن ... جیغ بکش ... ترسا توی خودت نریز! حرفاش برای ترسا باد هوا بود ... نه تنها شک کرده بود به آرتان و عشقش که یه تنه تا کجا پیش رفته بود ... دلش سوخت ... سوخت برای ترسا و اون همه عذابی که توی این مدت کشیده بود ... به خاطر یه سورپرایز لعنتی ... از جا پرید و سوار ماشین شد ... راه افتاد به سمت خونه ... یه خیابون بیشتر نرفته بود که افکار منفی بیچاره اش کرد ... ترسا زود کنار کشید! یعنی اینقدر براش ارزش نداشت که بجنگه؟!! مگه ادعای عاشقی نداشت ... به فرض که تفکراتش هم درست بود ... آرتان اینقدر بی ارزش بود؟!!!!! خونش به جوش اومد ... دور زد ... یه فکر بهتر داشت ... غرورش زخم خورده بود و اون آرتان بود ... مردی که با غرورش زنده بود ... باید به ترسا یه درس عبرت درست و حسابی می داد ... اینقدر با زبون خوش بهش گفته بود حرف بزنه و ترسا نفهمیده بود ... اینقدر ازش خواسته بود یه تنه به قاضی نره که راضی برگرده و نفهمیده بود ... باید کاری می کرد تا ترسا عقوبت کارش رو درست و حسابی ببینه!!! اینبار مقصدش خونه نیلی جون بود ... نیلی جون با شنیدن حرفای آرتان هر لحظه چشماش گشاد تر از قبل می شدن! نمی دونست از کودم قسمت حرفای آرتان بیشتر تعجب کنه ... آخر سر هم طاقت نیاورد و تقریباً از حال رفت ... آرتان که خودش حسابی کلافه بود با دیدن حال نیلی جون عصبی تر شد و با لگد کوبید توی مبل ... بعد هم رفت توی آشپزخونه تا برای مامانش آب قند درست کنه ... اگه ترسا رو نتونست سورپرایز کنه نیلی جون رو خیلی خوب تونست ... وقتی بالاخره نیلی جون بهوش اومد نالید: - این دختره برگشته؟!!! آرتان دستی توی صورتش کشید و گفت: - کجاست؟!!! آرتان الان کجاست؟! ترسا از کجا دیدتش؟ طلاق می خواد بگیره؟!!! وای خدای من!!! - نیلی جون آروم باش و ذهنتو متمرکز کن روی بقیه حرفای من ... - می خوای چی کار کنی؟!!! زنگ بزن تانیا بیاد ببینم! آرتان گوشیشو برداشت و گفت: - چشم من الان زنگ می زنم ... اما کاری رو که گفتم همین فردا صبح انجام می دین ... نیلی جون دستشو تو هوا تکون داد و گفت: - نه تو رو خدا ... دست روی دست می ذارم تا دختر عزیزم از توی لندهور خونسرد طلاق بگیره! زنت درخواست زلاق داده تو عین خیالتم نیست؟!!! آرتان با خشم گفت: - از کجا می دونین من خونسردم؟!!! - از قیافه ات! تو عاشق ترسایی ... الان باید عین چی بالا و پایین بپری ... ولی نشستی به من دستور می دی ... آرتان بی توجه به مامانش شماره تانیا رو گرفت ... تانیا که توی هتل حسابی حوصله اش سر رفته بود و خونش به جوش اومده بود و داشت با موبایلش بازی می کرد با دیدن شماره آرتان سریع جواب داد: - جانم آرتان؟!!! - تانی ... سریع حاضر شو بیا خونه ما ... تانیا با تعجب گفت: - کدوم خونه؟ الهیه؟!! - نه ... کامرانیه ... خونه مامان اینا ... تانیا جیغ کشید: - راست می گی؟!!! اوکی شد؟!!! گفتی به نیلی جون؟ - بله گفتم ... چقدر حرف می زنی بیا دیگه! بعد هم صدای بوق نشون داد که تماس رو قطع کرده ... تانیا با ذوق از جا پرید و تند تند لباس پوشید آماده شد ... نیلی جون چپ چپ به آرتان که می رفت سمت اتاقش نگاه کرد و گفت: - کجا می ری بیا برو خونه پیش زنت ... آرتان پوزخند زد: - هه! چشم! زنی که می خوام طلاقش بدم رو برم پیشش واسه چی؟!!! الان زنگ می زنم نیما بعد از شهربازی آترین رو هم بیاره اینجا ... جیغ نیلی جون بلند شد: - چی؟!!!! آرتنا خونسردانه رفت سمت اتاقش و گفت: - همین که شنیدین ... ترسا رو به زودی طلاق می دم ... آترین هم پیش خودم زندگی میکنه ... نیلی جون دوباره داشت از حال می رفت ... آرتان همینطور که در اتاقش رو می بست گفت: - آب قند بغل دستتونه مادر جان ... میل کنین!


AfrikaansAlbanianArabicArmenianAzerbaijaniBasqueBelarusianBulgarianCatalanChinese (Simplified)Chinese (Traditional)CroatianCzechDanishDetect languageDutchEnglishEstonianFilipinoFinnishFrenchGalicianGeorgianGermanGreekHaitian CreoleHebrewHindiHungarianIcelandicIndonesianIrishItalianJapaneseKoreanLatinLatvianLithuanianMacedonianMalayMalteseNorwegianPersianPolishPortugueseRomanianRussianSerbianSlovakSlovenianSpanishSwahiliSwedishThaiTurkishUkrainianUrduVietnameseWelshYiddishAfrikaansAlbanianArabicArmenianAzerbaijaniBasqueBelarusianBulgarianCatalanChinese (Simplified)Chinese (Traditional)CroatianCzechDanishDutchEnglishEstonianFilipinoFinnishFrenchGalicianGeorgianGermanGreekHaitian CreoleHebrewHindiHungarianIcelandicIndonesianIrishItalianJapaneseKoreanLatinLatvianLithuanianMacedonianMalayMalteseNorwegianPersianPolishPortugueseRomanianRussianSerbianSlovakSlovenianSpanishSwahiliSwedishThaiTurkishUkrainianUrduVietnameseWelshYiddishDetect language » Hungarian


مطالب مشابه :


دانلود كتاب رمان عطر یاد تو | زهره میر باقری

نام کتاب : عطر یاد تو نویسنده : زهره میر باقری حجم کتاب : ۱ مگابایت دسته » ادبیات » رمان عاشقانه




رمان سیگار شکلاتی

رمان,دانلود رمان سالهاست اتاقش را عطر بودن را یاد نگرفته ام! تو می دانی که




47روزای بارونی

رمان,دانلود رمان,رمان پریشون خواست برگرده خونه که یاد دوستش توی نیروی اما تو نرفتم




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان تو ماشین چشام و بسته بودم و به یه کمم عطر به خودم زدم




دانلود رایگان کتاب

دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, عطرِ گلها بر نفس مزهء کاسهء دیزی هنوز بر دهنم یاد




رمان طعم چشمان تو

رمان,دانلود رمان,رمان ارسام افتادم یاد اون ساعتی که تو خونمون بود دانلود کتاب




برچسب :