روزای بارونی 30.31




این که چطور به قسمت اورژانس رسیدن رو نفهمید، وقتی به خودش اومد که آرتان خوابوندش روی یه تخت و رو به پرستاری که اونجا ایستاده بود گفت:
- دکتر کجاست؟
پرستاره که معلوم بود شلوغی اورژانس کلافه اش کرده بی توجه به حرف آرتان خودش اومد سمت ترسا و پاشو گرفت توی دستش ... قبل از اینکه بتونه کاری بکنه یا چیزی بپرسه آرتان جلوش ایستاد و گفت:
- گفتم دکتر کجاست؟!!
پرستاره که فکر کرد می تونه با کمی خشونت آرتان رو ساکت کنه گفت:
- آقا شما اینجا چی کار می کنی؟ بفرما بیرون بذار ما کارمون رو بکنیم.
آرتان جلوی تخت ایستاد و گفت:
- برو اونطرف، دست هم به زن من نزن! این خراب شده دکتر نداره؟!
صدایی از پشت سر بلند شد:
- چه خبره؟!
پرستار و آرتان همزمان چرخیدن، پسر سفید پوشی درست پشت سرشون ایستاده بود، آرتان با اخم گفت:
- دارم دنبال دکتر می گردم.
پسر جلو اومد و با نگاهی سر سری به ترسا گفت:
- مشکل چیه؟!
آرتان اینبار با کمی خشونت گفت:
- گفتم با دکتر کار دارم!
پسره که فهمید با کی طرفه، اخمی کرد و گفت:
- نیازه خودمو معرفی کنم؟! دکتر صالحی هستم. حالا بفرمایید مشکل این بیمار چیه؟
آرتان نفسشو فوت کرد و تو دلش غرید:
- دکتر پیرتر از تو نبود؟!!
اما ناچار بود توضیح بده، پس گفت:
- پای خانومم شکسته، سه چهار هفته اس تو گچه، امروز خورد زمین، درد گرفته.
دکتر جلو اومد و گچ پا رو کمی زیر رو رو کرد و بعد از چند لحظه گفت، گچو باز می کنم، عکس بگیرین، چک می کنم، اگه مشکلی نبود دوباره گچ می گیریم.
آرتان آهی کشید و با ناراحتی به ترسا خیره شد. ترسا با بغض صورتش رو برگردوند ولی آرتان به دنبال نگاه سرزنش گرش سرشو پایین اورد و گفت:
- ببین چی کار می کنی با خودت!!! همه اش بی احتیاطی!
ترسا نمی خواست جواب بده، بدجور دلخور بود، بدجور دلشکسته بود، آرتان هم نیازی به جواب شنیدن نداشت. تجربه ثابت کرده بود اینجور مواقع سکوت بهترین آرامبخش برای اونه. بعد از اینکه زیر نگاه سنگین و اخم آلود آرتان گچ عوض شد و عکس رو گرفتن، پزشک مخصوص عکس رو چک و تایید کرد که مشکلی پیش نیومده. دوباره پا رو گچ گرفتن، یه سری مسکن هم تجویز شد و مرخص شدن. آرتان بدون اینکه حرفی به ترسا بزنه روی دست بلندش کرد و از بیمارستان خارج شد. ترسا چشماشو بسته بود، نمی خواست حرفی بزنه و مهم تر از اون نمی خواست چیزی بشنوه. آرتان هم نیاز به چشمای باز یا بسته اون نداشت، خوب می شناختش. می دونست الان بیداره، پس همین که تو ماشین نشست حرف زدنش رو شروع کرد:
- همین فردا زنگ می زنی به این پسره مزخرف! هر چرت و پرتی که بهش گفتی رو پس می گیری. خوشم نمی یاد کسی تو زندگیمون سرک بکشه. بعدم مثل بچه آدم حرف می زنی و می گی مشکل چیه! چی باعث شده از این رو به اون رو بشی. ترسا صد بار ازت نمی پرسم! همین یه باره! دارم می گم چی شده؟! تا فردا بهت فرصت می دم که بگی چی شده ، وگرنه نه من نه تو! فهمیدی؟ دختر تو الان یه بچه داری! این مسخره بازی ها می دونی چقدر می تونه روی آینده اون اثر بذاره؟! اینبار ازت می گذرم، ولی دفعه دیگه گذشتی در کار نیست! بابا راست می گفت که زنا یه چیزیشون می شه ها! خوبه حق طلاق رو به شماها ندادن، وگرنه همیشه با کوچک ترین دعوایی دادگاه بودین و شوهراتون رو طلاق می دادین. خوبه من و تو مشکلی هم نداریم! که اگه داشتیم اینقدر برام گرون تموم نمی شد! با این وجود مطمئنم تو یه دلیلی واسه کارت داری، وگرنه باید به عقلت شک کنم! می خوام اون دلیل رو بدونم، می دونم بیداری ترسا ... پس خوب گوش کن! تا فردا ... فقط تا فردا وقت داری که بگی چته! فهمیدی؟
ترسا که همه حرفا رو شنیده بود فقط داشت زور می زد که باز گریه نکنه. خسته شده بود از بس توی این مدت گریه کرده بود، چی می گفت به آرتان آخه؟ می گفت دیدم اون دختره سیاه سوخته رو نشوندی رو پات دارین دل می دین قلوه می گیرین؟!! نمی خواست بگه! دوست نداشت بگه! حالا آرتان هی غر بزنه، که چی؟! اون کار خودش رو می کرد. مطمئن بود شایان خودش کارا رو درست میکنه. وقتی احضاریه دست آرتان برسه می فهمه که شوخی و مسخره بازی و بچه بازی در کار نیست! آرتان ادامه داد:
- کسی از این قضیه بویی نمی بره ترسا، می دونی که متنفرم مشکلات من و تو نقل مجلس این و اون بشه.
ترسا دندوناشو روی هم سابید و تو دلش غر زد:
- عوضی! هر غلطی می خوای می کنی بعد هم می خوای کسی نفهمه؟ تو که می خوای دو روز دیگه منو شهره عام و خاص کنی حالا چرا اینقدر این قضیه برات مهمه؟ هان چیه؟ دوست داشتی خودت درخواست طلاق بدی؟ حالا که من این کارو کردم صد جات داره می سوزه؟ کور خوندی! محاله بذارم به خواسته ات برسی.
وقتی رسیدن چشماشو باز کرد و بالاخره طاقت از دست داد و تو یه جمله گفت:
- اینقدر تو سر و مغزت نزن که باورم بشه دوام این زندگی برات اهمیت داره! هر کی ندونه من خوب می دونم الان تو دلت چه خبره! خودت هم خوب می دونی ... پس فیلم برای من بازی نکن.
نگاه متعجب آرتان فقط پوزخند نشوند گوشه لبش، در ماشین رو باز کرد و با زحمت در حالی که سعی می کرد گچ پاش با زمین اصابت نکنه پیاده شد. بگرشت سمت آرتان، هنوز سر جا خشک شده و گیج و ویج به ترسا خیره شده بود ...


مطالب مشابه :


رمان روزای بارونی 2

رمان روزای بارونی homa poresfahani. آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد.




80 روزای بارونی

رمان ♥ - 80 روزای بارونی ترسا کف هر دو دستش رو لب میز آرایشگاه قرار داد و کامل خم شد توی آینه




روزای بارونی 30.31

رمان رمان ♥ - روزای بارونی 30.31 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان روزای بارونی 13

رمان روزای بارونی 13. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود!




روزای بارونی 2

روزای بارونی 2 آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت رمان روزای بارونی




روزای بارونی 12

روزای بارونی 12 هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که صدای فریاد رمان روزای بارونی




روزای بارونی 11

روزای بارونی 11 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از




457. رمان روزای بارونی | قسمت دوم

آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. رمان روزای بارونی,




برچسب :