13 - دوره دبيرستان

دبيرستان دهخدا – سال سوم و چهارم

c1355_0901201315991.jpg

نرده هاي فرار از مدرسه كه به رودخانه منتهي مي شود

انقلاب اسلامي

سال سوم مدرسه دهخدا به مدرسه فارابي در خيابان دانشكده كرج منتقل شد و مدرسه فارابي به محل دبيرستان دهخدا. سال سوم سال اول بعد ازانقلاب بود و بازار مبارزات سياسي و عقيدتي گرم بود. ابتدا جذب كلاسهاي عقيدتي مجاهدين خلق معروف به منافقين شدم. كلاسها در ساختماني در دانشكده كشاورزي برگزار مي شد. همزمان در كلاسهاي اتحاديه انجمنهاي اسلامي و حزب جمهوري هم شركت مي كردم تا يكطرفه قضاوت نكنم و بقول قرآن «يستمعون القول فيتبعون احسنه » كنم. يعني همه حرفهارو بشنوم و بهترينشو انتخاب كنم. صبحها گروههاي مختلف در حياط مدرسه دور هم ورزش صبحگاهي برگزار مي كردند. هر گروه و دسته براي خودشون ورزش مي كردند. انجمن اسلامي كه طرفداران انقلاب و روحانيت بودند. انجمن دانش آموزان مسلمان كه طرفداران سازمان مجاهدين بودند. چريكهاي فدايي خلق كه بعد ها به اكثريت و اقليت تقسيم شدند. حزب توده ايها و پيكاريها و امتيها هم براي خودشون طرفداراني داشتند اما مبارزه اصلي بين مجاهدين و انقلابي هاي راست بود.

q978_0901201316031.jpg
دبيرستان فارابي كه جاي خودش رو به دبيرستان دهخدا داد

سال چهارم دبيرستان خيلي از برو بچه هاي فدايي در بين ما نبودند. بعضي ها مي گفتند اونها توي زندان هستند و برخي هم اعدام شدند. كم كم اوضاع سياسي براي سازماني ها هم وخيم شد و كار به تظاهرات عليه نظام و در پي اون ايجاد خانه هاي تيمي كشيد. خيلي از بچه هاي مدرسه گم و گور شدند كه گفته مي شد يا در زندانند و يا در خانه هاي تيمي. در جريان بمب گذاريها خيلي از اونها كشته ويا دستگير و اعدام شدند. تعدادي از اونها هم كه فقط طرفدار ساده بودند و جرمشون فروختن روزنامه مجاهد بود يا توبه كردند و آزاد شدند و يا تا مدتها در زندان باقي ماندند. خيلي ها هم ظاهرا توبه كردند اما بعد از آزادي به گروههاي مرزي پيوستند و در بمب گذاري ها شركت كردند. براي ما كه روزي باهم توي حياط مدرسه بازي مي كرديم و بحث مي كرديم و بعد از يك بحث داغ باز هم در يك بازي فوتبال هم تيمي بوديم باور كردن اعدام اونها كمي سخت بود. انگار همه شوخيها جدي شده بود يا جدي گرفته شده بود. من كه توي جلسات قرآن محله براي خودم قاري خوبي شده بودم و به عنوان معلم قرآن ايراد و اشكال خيلي از پيرمردهاي با سابقه رو مي گرفتم كم كم با چند تا از بچه هاي فعال و با سواد بناي يك انجمن اسلامي محلي رو در مسجد گذاشتيم. يكي از اين بچه ها آقاي حسيني بود كه مطالعات زيادي در زمينه فلسفه داشت و در كتابخانه محل كه قبلا كلوپ رقص بود و بعد از انقلاب به دست بچه ها اداره مي شد برامون كلاس منطق و فلسفه گذاشت. هنوزهجده سالم نشده بود كه منطق و فلسفه ارسطويي و فلسفه ملاصدرا و تئوريهاي ديالكتيك رو تا حدود زيادي كه مي شد توي بحثهاي عقيدتي استفاده كنيم ياد گرفته بودم. اين آقاي حسيني در سال چهارم به عنوان مربي امور تربيتي مدرسه دهخدا معلم من شد. يادم مياد اونقدر جوون بود كه يروز ناظم مدرسه كه بچه هارو به كلاسها مي فرستاد سرش داد زد كه: «اينجا توي راهرو چه غلطي مي كني؟» بيچاره هر چه مي خواست بگه كه من معلمم نه شاگرد، ناظم مدرسه بهش فرصت حرف زدن نمي داد تا بالاخره بچه ها به دادش رسيدند و بهش فهموندند كه اين بيچاره همكار خودته. چقدر ناظم بدبخت شرمنده شد و عذرخواهي كرد.

وسطاي سال چهارم علاوه بر فعاليت در انجمن اسلامي مدرسه و محل عضو بسيج هم شده بودم. در ابتدا با چوب دستي نگهباني مي داديم اما كم كم به اسلحه مجهز شديم. وقتي يادم ميافته چطور به طرف ماشينهايي كه به فرمان ايست ما توجه نمي كردند تيراندازي مي كرديم صدبار خدارو شكر مي كنم كه كسي به دست من كشته نشد. بعضي از شبها براي نگهباني به پادگان سپاه مي رفتيم. با توجه به اينكه تا نيمه شب بيدار بوديم شاهد شب زنده داري ها و مناجاتهاي بچه هاي اون زمان سپاه بودم و بشدت تحت تاثير حال و هواي اونها قرار گرفتم براي همين تصميم گرفتم با استخدام  در سپاه بيشتر از اين فضاي معنوي بهره مند بشم. بهم گفتند كه براي استخدام در سپاه بايد دفترچه آماده به خدمت داشته باشم. وقتي به نظام وظيفه مراجعه كردم تا دفترچه بگيرم گفتند تا زماني كه دانش آموزي امكان صدور دفترچه آماده به خدمت نيست اول بايد ترك تحصيل كني. براي ترك تحصيل بايد پرونده توسط اوليا گرفته مي شد اما مادرم به اين كار راضي نمي شد براي همين از آقاي حسيني دوست و معلمم خواستم تا بعنوان ولي من مدرسه رو با ترك تحصيلم راضي كنه. سرانجام با اصرار زياد من آقاي حسيني به اين كار راضي شد و من ترك تحصيل كردم با اين قول كه در امتحانات متفرقه همان سال شركت كنم و ديپلم بگيرم.

با ترك تحصيل امكان صدور دفترچه آماده به خدمت براي من فراهم شد و من سرباز شدم اما سپاه در آزمان استخدام نداشت. وقتي ديدم با از دست دادن زمان، فرصت از دستم خواهد رفت براي استخدام در كميته انقلاب اسلامي كه بعدها در نيروي انتظامي ادغام شد به اين نهاد رفتم و سه ساعت مصاحبه عقيدتي شدم. فردي كه با من مصاحبه مي كرد با ديدن آمادگي من قبول كرد كه در كميته استخدام بشم براي همين از من خواست روز شنبه براي اعزام به دوره آموزشي خودم رو به كميته معرفي كنم. روز جمعه دوست صميمي عزيزم محمد اسحاقي كه بعدها مفقودالاثر شد ازم خواست تا در سفر به روستاي اجداديشون به گليرد طالقان برم و يكشنبه برگرديم. براش توضيح دادم كه بايد شنبه به كميته برم اما اون قانعم كرد كه يكروز تاثيري در كار استخدامم نداره و با هم راهي طالقان شديم. روز يكشنبه برگشتيم و دوشنبه خودم رو به كميته معرفي كردم اما به من اعلام شد كه امكان اعزام به دوره آموزشي براي من وجود نداره و با توجه به اينكه زمان اعزام من به دوره سربازي رسيده بود استخدام در سپاه و كميته برام ممكن نبود و من ناچار بودم براي گذراندن دوره سربازي به ارتش ملحق بشم. من كه خدمت در ارتش و فضاي غير انقلابي رو اصلا دوست نداشتم يكسال تاخير كردم تا بتونم در امتحانات متفرقه ديپلم بگيرم و با مدرك دپيلم وارد نظام بشم. اما دوري از كلاسهاي درس باعث شد تنها در چند درس فيزيك و رياضي موفق به اخذ نمره قبولي بشم و مابقي دروس بي نتيجه ماند.

اعزام به جبهه گيلانغرب

حدود دو سال از شروع جنگ گذشته بود و من هر روز از مادرم مي خواستم با اعزام من به جبهه هاي جنگ موافقت كنه و اون هر بار محكمتر از قبل مخالفت مي كرد و ازم مي خواست تا با خواندن درس و گرفتن ديپلم اين مرحله از زنگيمو پشت سر بذارم. با توجه به مخالفت خانواده و مادرم روز شانزدهم فروردين سال 60 يعني يك روز بعد از تاريخ تولد شناسنامه به سپاه كرج رفتم و تقاضاي اعزام به جبهه كردم. يادمه شهيد مهدي شرع پسند كه بعدها فرمانده لشكر شد و پادگان سپاه كرج هنوز به نام اون اسم گذاري شده در آنزمان فرم پر مي كرد و بچه هاي داوطلب  رو براي اعزام آماده مي كرد. از من پرسيد «رضايت نامه از والدينت آوردي». من كه كمي بهم برخورده بود جواب دادم « رضايت نامه لازم نيست من هجده سالم شده» وقتي براي اطمينان نگاهي به شناسنامه انداخت لبخند زدو گفت «بله ديروز هجده ساله شدي». همين شد كه من عليرغم مخافت خانواده بعد از طي دوره آموزشي سخت در كوههاي اطراف كرج راهي جبهه گيلانغرب شدم. دوره آموزشي آنقدر سخت بود كه چند نفر از همانجا فرار كردند و از چوپانها راه شهر رو پرسيدند و رفتند. چند نفر هم به دليلي آسيب ديدگي شديد قادر به همراهي ما نشدند. چند نفر در يك چادر آن هم در فصل سرد بهار مي خوابيديم و گاه بر اثر بارندگي مجبور مي شديم شب تا صبح بيدار بمونيم. غذاي ما معمولا يك تكه نان بربري با دوسه تا خرما بود و ما حق چيدن پونه از كنار چشمه را هم نداشتيم. ظرف آب ما يك آفتابه بود كه هم براي طهارت و هم براي خوردن آب ازش استفاده مي كرديم. روز اعزام مادرم و مادر خيلي از داوطلبان مثل حسنزاده كه بعدها شهيد شد براي خداحافظي از بچه هاشون به پادگان سپاه در عظيميه كرج آمده بودند. وقتي سوار ميني بوس شديم و به طرف غرب كشور حركت كرديم از شيشه عقب ميني بوس مادرم رو ديدم كه چند قدم پشت سر ما دويد و در حاليكه داشت از بچه آخرش دل مي كند ايستاد و تا چشم كار مي كرد منو با نگاه خيس مهربون و نگرانش بدرقه كرد.


مطالب مشابه :


آگهی های استخدامی اهواز و خوزستان در 29 مهر 92

استخدام در تبریز کاریابی و بازار کار آگهي استخدام و شرکت کشت و صنعت نیشکر دهخدا تلفن




علی‌اکبر دهخدا

علی‌اکبر دهخدا در سال ۱۲۵۷ خورشیدی در و مترجم مسیو دوبروک مهندس بلژیکی استخدام




13 - دوره دبيرستان

دبيرستان دهخدا – سال سوم و بهم گفتند كه براي استخدام در سپاه بايد دفترچه آماده به خدمت




علی اکبر دهخدا

,,تحقیق آزاد,, - علی اکبر دهخدا - این وبلاگ برای با لارفتن سطح علمی ساخته شده است




زندگینامه علامه علي اکبر دهخدا

بعدها که مدرسه سياسي در تهران افتتاح شد، دهخدا در آن مدرسه مشغول شوسه خراسان، استخدام




استخدام در شرکت برق،شرکت نفت،بانک،شهرداریها،استخدام در معدن گل گهر و سرچشمه

استخدام در شرکت برق،شرکت نفت · استخدام عضو هیات علمی در موسسه آموزش عالی علامه دهخدا در




مقاله در مورد استاد دهخدا

کامپیوتر - کشاورزی چی می خوای بگو ؟ - مقاله در مورد استاد دهخدا - آموزش کامپیوتر ، نرم افزار




زندگی علی اکبر دهخدا +عکس

زندگی‌: دورهٔ اول (تا نیمه‌راه مشروطیت) علی‌اكبر دهخدا در سال ۱۲۵۷ خورشیدی در تهران متولد شد.




دانلود فرهنگ لغت دهخدا به تفکیک حرف

معنی کلمات از فرهنگ لغت دهخدا، تنها با تایپ کلمه وقتی که همه خودشون رو در استخدام




برچسب :