یک نمایشنامه ی کوتاه .

                                              خود کُشی دسته جمعی دُلفینها

                                                        ( نمایشنامه ی کوتاه )

نویسنده : حامد امانپور قرایی

                   خود کشی دسته جمعی دلفینها ...

( اتاقی ساده با دیوارهای سبز سیر چرکمرده ، چند مبل گُلبه ای رنگ بسیار قدیمی و فرسوده ، تلویزیون و میز کوتاه تحریر و قفسه ای خاک گرفته از کتابهای به دقت چیده شده ؛ و دیگر وسایل معمولی . آقای صدوقی با حالتی گیج در میان ایستاده است و با تلفن صحبت میکند ، او هر از چندی بیرون را نیز از پنجره می پاید. از آشپز خانه صداهای عجیب و غریبی به گوش میرسد. )

صدوقی : بله عرض کردم که خدمتتون ... نه... چیز مهمی نخواهد بود ان شاالله ، بله حل میشه (خنده ی عصبی ) نه ، بله اینجا یه کمی سر و صداست ... خانم تهامی من خدمتتون میرسم و حضورا توضیح میدم براتون ... میدونم میدونم ، بله ، بهش بگین که منم خیلی نگرانشم ، ای بابا ، این چه حرفیه (صدای زنگ در ) خانم ... خانم تهامی ، مادرم ... ( گوشی را آن طرف تر میگیرد ) ماشا الله امون نمیده ، پوف ... بله ... (صدای زنگ در ) بله ، مثل اینکه دارن زنگ میزنن ... ( آقای صدوقی در را باز میکند و مردی با لباس آتش نشانی وارد میشود . او میخواهد اثبات کند که در حرفه ی خود بی نظیر است . صدوقی با سر سلام میکند ولی مامور آتش نشانی جدی در پی راه حل است.)

مامور : خوب چه کار باید بکنم ؟

صدوقی : از طرف من ببوسینش ...

مامور : بله ؟

صدوقی : بله ، شرش رو از سرم بر دارید ...

مامور : بله (قاطع)

صدوقی : بله ، بهش بگین دوستش دارم و نگران هیچی نباشه ، نازش کنید ...

مامور : بله ؟

صدوقی : بله ، پدرمو در آورده قطعه قطه اش کنید ...

مامور : بله .

صدوقی : خداحافظ (گوشی را قطع میکند) سلام .

مامور : بله ؟

صدوقی : تو آشپزخونه اس انگار همه چیزو داره میخوره من خیلی ترسیدم ، ترس که نه ، یعنی جا خوردم ... مادرم پدرمو در آورده ، همش نگرانِ ، میبینید که ... شما باید برید بکشیدش اونم خیلی سریع با یه چیزی که زجرکُش بشه ... من آخه چه جوری میتونم مادرمو راضی کنم ، دیگه فایده نداره ... از اون طرف ... ببینید دیونه ام کرده ، تو رو خدا زود تر کلکش رو بکنید ، دارم روانی میشم ...

مامور : بله ، ولی من ...

صدوقی : بهتون بیشتر میدم ، رشوه نه ، پاداش ، بله پاداش به خاطر خدمتی که به من میکنید ، به خاطر آسایش من ...

مامور : بله ، ولی شما ...

صدوقی : این کار برای شما باید خیلی راحت باشه مگه نه ، من میدونم که شما دوره های مخصوص این جور کارها رو می بینید .

مامور : شما نیاز به استراحت دارید دوست من ، نیازی به کشتن نیست .

صدوقی : یعنی شما راه دیگه ای بلدید ؟

مامور : بله ، من خودم میرم و باهاشون صحبت میکنم . شما آروم باشید .

صدوقی : ساده اید شما هم ، اون که زبون شما رو نمی فهمه ، باز می یاد و فرتی بچه میزاد .

مامور : تو این سن و سال ؟

صدوقی : دیدید گفتم شما خیلی واردید ، شما حتی سن و سالشم فهمیدید ، آفرین ...

مامور : خواهش میکنم ، اما شما نباید این جوری حرف بزنید ، البته به من ربطی نداره ولی خوب ... من فکر میکنم ایشون هم حرفهایی دارن .

صدوقی : ببینم شما از طرف سازمان دفاع از حقوق حیوانات اینجا هستید یا ... ولی من فکر میکردم زنگ زدم آتش نشانی ...

مامور : شما اشتباهی نکردید . اما ، اما این در شرح وظایف ما نیست .

صدوقی : پس در شرح وظایف کیه ؟ نکنه باید یه قاتل استخدام می کردم ؟

مامور : اما ما هم قاتل نیستیم آقا .

صدوقی : حالا اسمش هر چی میخواد باشه ، باشه . من نمیدونم .

مامور : ببخشید فضولی میکنم ، میتونم بپرسم شما با مادرتون چه مشکلی دارید ؟

صدوقی : مادرم با من مشکل داره نه من ؛ بعد هم این چه ربطی به کشتن داره ؟ من به عنوان یک شهروند حق دارم در آسایش باشم و خدمات شهری بگیرم .

مامور : بله صد در صد . اما مادرتون هم حق زندگی داره ...

صدوقی : من خیلی به فکرشم ، هر وقت فرصت کنم میبرمش پارک ، میدونید دکترها براش قدغن کردن که دچار هیجان بشه ، اما من میبرمش شهربازی و با هم سوار قطار وحشت میشیم ، من اونو دوست دارم حتی وقتی بعد از غذا باد گلو میزنه باز هم دوستش دارم ؛ اون زمانی بسیار زیبا بوده ، همون وقتی که بابام عاشقش شده ، میدونید که ...

مامور : این خیلی خوبه ، پس تقریبا هیچ مشکلی نیست .

صدوقی : مشکل هست ، الان اونجا توی آشپزخونه ، دیگه باید بمیره ، اون همه چیزو میبلعه ، می شاشه به در و دیوار ، وقتی هم بهش نزدیک میشی چنگ میزنه ؛ غیر قابل تحمل ... میبینید چه سر و صدایی راه انداخته ... کار هر روزش ...

مامور : حتما نیاز به یک دکتر خوب دارن ، میدونید افراد سالمند نیاز به نگهداری بیشتری دارند ، مادر شما هم نیاز به مراقبت بیشتر داره ...

صدوقی : آفرین ، من هم برای همین گذاشتمش بهشت کوچک ، یه جور آسایشگاه ؛ ولی باور کنید خیلی تمیز ، اونجا خیلی بهش میرسن ، خانم تهامی زحمت زیادی میکشه . مدیریتش حرف نداره . فکر کنم پیر دختر باشه ...

مامور : خیلی خوبه ، خوب پس الان مشکل چیه؟

صدوقی : شما مگه نمیشنوید ؟ الان تو آشپزخونه است و داره ناله میکنه ، گوش کنید حتما داره بچه میزاد .

مامور : بچه ؟ اون هم تو آشپزخونه ؟

صدوقی : تازه این که خیلی خوبه . موقع بهار باید بیاین و ببینید چه مصیبتی دارم . هر چی گربه ی نره دم پنجره قطار میشن و همینجور میو میو میکنن ؛ خوب معلومه دیگه بعدش چی میشه .

مامور : گربه ؟

صدوقی : بله ؛ اگه برید تو می بینید . پشت کابینت سمت راست ...

مامور : پس مادرتون ...

صدوقی : شما هم چه گیری دادین به مادر من . نگران نباشید خودم یه جوری حلش میکنم ...

مامور : پس از اون وقتی شما ... گربه ... ببخشید من گیج شده بودم. حالا فهمیدم جریان چیه . یه گربه برای شما دردسر درست کرده .

صدوقی : یه دونه نه ، یه دونه و شیش تا توله .

مامور : ببخشید ، اما توله رو برای سگ به کار میبرن ، مثلا میگن توله سگ. هیچ وقت نمی گن توله گربه .

صدوقی : من نمیدونم آقا ، هر چی شما بگید . فقط زودتر تمومش کنید .

مامور : اوه درسته باید اون گربه رو از آشپزخونه بیرون آورد .

صدوقی : اونوقت من ممنونتون میشم .

مامور : خواهش می کنم وظیفه است قربان ؛ ما برای آسایش شهروندان کار می کنیم .

صدوقی : البته و باید اقرار کرد که کارتون حساس و همینطور بسیار خطرناک .

مامور : بهرحال باید پذیرفت ، چاره ای نیست آقا .

صدوقی : خوب ...

مامور : خوب ؟

صدوقی : (میخندد) هه ... خوب بهرحال شما زحمت می کشید و ما هم اینو می دونیم .

مامور : شما لطف دارید .

صدوقی : پس ... خواهش می کنم زحمت بکشید و منو خلاص کنید .

مامور : اوه بله گربه ؛ گربه ؟

صدوقی : گربه .

مامور : گربه ؟ گربه ؟

صدوقی : گربه .

مامور : شما مطمئنید که اون یه گربه است ؟

صدوقی : مطمئنِ مطمئن .

مامور : میدونید یه مشکلی هست .

صدوقی : مشکل ؟

مامور : خواهش می کنم منو درک کنید ، کار ما کار سختیه ... پر از مشکلات روحی روانی . مثلا همین چند وقت پیش زنگ زدن و گفتن یه گوسفند رفته بالای برج و می خواد خودشو پرت کنه پایین ، فکرشو بکنید یه گوسفند اونم از بالای یه برج بیست طبقه .

صدوقی : باور نکردنی .

مامور : دقیقا این همون چیزیه که من هم گفتم ؛ اما وظیفه داشتیم که بریم و نجاتش بدیم ؛ باورتون نمیشه مثل باد رسیدیم و به سرعت بیست طبقه رو رفتیم بالا ؛ آخه اون روز آسانسور خراب شده بود . من در تمام مدتی که داشتم میرفتم بالا تو فکر این بودم که یه گوسفند چطوری تونسته بره اون بالا و برای چی می خواد خودشو بکشه .

صدوقی : خوب ؟

مامور : می دونید تو این دوره و زمونه دیگه هیچ چیز عجیب نیست . حتی خودکُشی یه گوسفند از بالای برج بیست طبقه .

صدوقی : واقعا راست می گین ، بالاخره چی شد .

مامور : براتون می گم ؛ من چند وقته پیش از شبکه چهار داشتم یه برنامه علمی میدیدم در مورد حیوانات ، آخه من برنامه های حیات وحش رو خیلی دوست دارم . اون برنامه در مورد این بود که بعضی وقتها حیوونا هم مثل آدما بر اثر شرایط زیست محیطی دست به خودکُشی میزنن . این فکر مُدام توی سرم بود که حتما اون گوسفند بیچاره هم به خاطر شرایط بد زندگیش داره خودشو میکشه ؛ تصورشو بکنید یه گوسفند عاصی از زندگی .

صدوقی : خودشو کشت یا نه ؟

مامور : هه نمیدونید آقا وقتی رسیدم اون بالا دنیا روی سرم خراب شد .

صدوقی : گوسفنده خودشو انداخت ؟

مامور : کدوم گوسفند آقا ؛ اصلا گوسفندی در کار نبود . یه جوون عاشق تنبل بود که به خاطر بیکاری میخواست خودشو بندازه پایین .

صدوقی : پس گوسفند چی ؟

مامور : هیچی . اون کسی که خبر داده بود به ما از اون آدمایی بوده که فرهنگ لغات مخصوص به خودشون دارن ، مثلا میخواسته بگه یه آدم می خواد خودشو بندازه پایین که به جاش گفته یه گوسفند میخواد خودشو بندازه پایین. متوجه میشین که به جای آدم گفته گوسفند .

صدوقی : عجب آدم خری بوده .

مامور : بله یه گاو به تمام معنا .

صدوقی : اون جوونک چی شد ؟

مامور : هیچی خودشو انداخت پایین .

( سکوت مابین صدوقی و مامور برقرار میشود ، اما همچنان از آشپزخانه سر و صدا به گوش می رسد)

مامور : گربهه خیلی سر و صدا میکنه .

صدوقی : آره .

مامور : واقعا سر و صداش آدم رو اذیت میکنه .

صدوقی : آره .

مامور : هوا واقعا این چند روزه گرم شده ها .

صدوقی : اره .

مامور : این تابستون از اون تابستونا میشه .

صدوقی : آره .

مامور : گربهه خیلی داره سر و صدا میکنه .

صدوقی : آره .

مامور : این لباسای آتش نشانی حسابی عرق آدم رو در می یاره .

( مکث )

می گم شبها هم سر و صدا میکنه ؟

صدوقی : آره .

مامور : هه ... واقا که ... یه روز گوسفند یه روز گربه فردا هم حتما کروکودیل ...

صدوقی : اما اونجا یه گربه است که همین جور داره بچه میزاد و مُدام داره سر و صدا میکنه .

مامور : زیاد سخت نگیرید بالاخره میره ... حتما حیوونی بی جا و مکان بوده .

صدوقی : شما هم که همون حرفای مادرمو میزنید ؛ همش تقصیر مادرم . گفت حیوونی جا نداره بذار بیاد تو زمستونی یخ میزنه ، حیوونی گشنه است غذا میخواد ؛ بفرما اینم آخرش ، گربهه پُر رو شده فکر میکنه اینجا خونه باباش .

مامور : معلومه مادرتون آدم مهربونیه .

صدوقی : عشق کمک کردن داره ؛ اما برای خودش یه ریال هم خرج نمی کنه . الان پنج ساله که همون جوراب پشمی ها رو میپوشه  ، زمستون و تابستون ...

مامور : جوش نزنید آقا ؛ هر کسی یه جور اخلاقی داره و به یه سری چیزا اعتقاد داره .

صدوقی : بعضی وقتها کنترلم از دست میدم و عصبانی میشم . مثلا همین جمعه پیش زنگ زده به من و مُدام اصرار میکنه که ببرمش یه جای سرد ، چه میدونم خانم توی روزنامه خونده که در فرانسه چند تا از آدمهای سالمند بر اثر گرما جون خودشون رو از دست دادن .

مامور : آره من هم یه چیزایی شنیدم .

صدوقی : از جمعه پیش که هوا گرم شده هر روز به من زنگ میزنه و میخواد ببرمش یه جای سرد . امروز هم که آسایشگاه رو به هم ریخته گفته که ما می خواهیم اونو به کشتن بدیم ، خانم تهامی هم میگه مادر باعث به هم خوردن نظم آسایشگاه شده . مسخره اس ...

( مکث )

صدوقی : حالا باید چه کار کنیم ؟

مامور : خوب ببرش یه جای خنک ، بنده خدا حالش جا می یاد ...

صدوقی : مادرمو نمی گم ، گربه رو میگم .

مامور : اوه ، گربه .

صدوقی : ببین خواهش میکنم یه جوری صداشو ببر .

مامور : نیازی به خواهش نیست . میدونی ... من نمیتونم .

صدوقی : چی ؟!

مامور : عصبانی نشو ، خوب هر کسی یه جوریه دیگه .

صدوقی : متوجه نمیشم .

مامور : خوب من هم از گربه می ترسم . یعنی چندشم میشه . موهاهش ، چشاش ، سبیلاش ... حالم به هم میخوره ...

صدوقی : هه ، حالا من باید چه کار کنم .

مامور : شما میتونید زنگ بزنید و همه چیزو به آتش نشانی بگید ، اون وقت حتما منو اخراج میکنن ، زن و بچه ام از گشنگی می میرن و من هم مجبور میشم خودمو بکشم .

صدوقی : پس میگی چه کار کنیم ؟

مامور : بذارید گربه همین جا بمونه و فردا دومرتبه زنگ بزنید و بگین گربهه دوباره اومده ، اون وقت اداره هم یه مامور دیگه می فرسته .

صدوقی : امروز چه شانسی دارم من .

مامور : همینطور من ، باور کنید تو این چند ساله تنها یه مورد گربه ای بوده که اون هم شما بودید .

صدوقی : بسیار خوب چاره ای نیست . شما هم کاری نمی تونید بکنید .

مامور : من از شما متشکرم ، دعای من و خونواده ام پشت سر شماست ، برای همیشه ...

صدوقی : خواهش میکنم تمومش کنید . من خیلی خسته ام روز پر درد سری داشتم .

مامور : درک میکنم ؛ اما من نمیتونم برم .

صدوقی : برای چی ؟

مامور : چون اون وقت می فهمن یه کاسه ای زیر نیم کاسه است . بعد حتما منو اخراج می کنن .

صدوقی : ولی من به کسی چیزی نمی گم .

مامور : میدونم . اما اونا خودشون می فهمن . ببینید اونا پایین منتظرن ، اگه زود برم متوجه جریان میشن ...

صدوقی : میخواهید چه کار کنید ؟

مامور : اگر بشه ده دقیقه دیگه رفع زحمت میکنم . اینجوری خیالم راحت تره .

صدوقی : اشکالی نداره ، ده دقیقه .

( مکث )

مامور : میبخشید میتونم یه خواهشی ازتون بکنم ؟

صدوقی : بفرمایید ؟

مامور : الان شبکه چهار برنامه حیات وحش داره میشه خواهش کنم که تو این ده دقیقه برنامه رو ببینم ؟

صدوقی : بله ، ببینید اشکالی نداره .

( مامور تلویزیون را روشن می کند ؛ برنامه حیات وحش در حال پخش می باشد )

صدای مجری تلویزیون : به خاطر مسائل خاص زیست محیطی و بالا رفتن دمای هوا این ماه نیز در بندر جاسک دلفینها به صورت دسته جمعی خودکُشی کردند ، تعداد سی وسه دلفین در بندر خود را به ساحل انداخته که کمک اهالی محلی نیز برای نجات آنان ثمری نداشت . به گفته ی دانشمندان گرمای زیاد هوا باعث ...

( صدای تلفن . مامور محو تلویزیون است . آقای صدوقی به سمت گوشی میرود و آن را بر می دارد )

صدوقی : بله ، سلام خانم تهامی ، چرا گریه می کنید ؟ ... چی؟ ... مادرم مُرده ... دکترا چی گفتن ؟ ... به علت گرمای زیاد ... الو خانم تهامی ...

( مامور صدای تلویزیون را زیاد کرده است . حال تنها صدای دلفینهاست که در همه جا می پیچد .)

تاریکی .

 

 


مطالب مشابه :


دانلود نمایشنامه کوتاه (2)

هنر ششم - دانلود نمایشنامه کوتاه (2) - اولین نشریه مجازی دانشگاه تربیت معلم تهران (کانون




یک نمایشنامه کوتاه

تسبیح - یک نمایشنامه کوتاه - آنان(شهدا) که رفتند کاری حسینی کردند.حال ای برادر و خواهر خوبم ما




یک نمایشنامه ی کوتاه .

nimkat.blogfa.com - یک نمایشنامه ی کوتاه . - گروه تیاتر نیمکت




نمایشنامه کوتاه رادیویی

نوشتن ! همین وتمام . - نمایشنامه کوتاه رادیویی - متون هنری ،ادبی، اجتماعی ،فرهنگی




متن نمایشنامه برای سن دبستان

متن نمایشنامه برای سن و برای چند دقیقه کوتاه هم که شده از وجودش لذت ببرند البته باید این




متن نمایشنامه نفس

متن نمایشنامه نفس . اثر : ساموئل بکت ترجمه : آربی آوانسیان تایپیست : بهراد جوشنی




دانلود متن فارسی نمایشنامه هملت(ترجمه هملت)

همكلاسي - دانلود متن فارسی نمایشنامه هملت(ترجمه هملت) - انجمن زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه




نمایشنامه

با رشد تئاتر و به موازات آن جشنواره ها و قوانین مربوط به متن نمایشنامه ها خصوصا فیلم کوتاه




نمایش و نمایشنامه کودک و نوجوان

نمایش و نمایشنامه شناخت اصول کارکردن بدون متن, به‌جاي يک قصّه طولاني، چندين قصّه کوتاه




متن های کوتاه خنده دار!!!

فقط بخنــــــــــــــــــــــدید!!! - متن های کوتاه خنده دار!!! - سلام به همه شما عزیزان.به




برچسب :