رمان سرگرد راتین(قسمت اخر)


سرگرد ؟؟
با نگراني برميگردم سمت دکتر و ميگم چي شد ؟
دکتر - وضعش رو ثابت کرديم ولي
بايد هر چه سريعتر عملش کنيم وضعيت پاش
خيلي خوب نيست !
عصبي گفتم امکان عمل نيست وضعش رو ميدونيد
گلوله دقيق وسط نخاع اش گير کرده
نميخوام جونش رو به خطر بندازين !
دکتر - ميخوايم با ويديو کنفراسي با همکاري يک پروفسور آلماني
بيمارستان مرکزي شهر کلن آلمان بنام
پروفسور باخنر انجام بديم نگران نباشيد !
من - امکان اعزام فوريش به خارج نيست ؟
دکتر - سرگرد ما حتي نميتونيم براي يه رگ گرفتن ساده
دستش رو خيلي حرکت بديم
اونوقت شما ميخواين
تکونش بدين ؟ گلوله از جاي قبلي خودش تکون خورده
و اين ميدونين يعني چي ؟
الان شما فقط بايد برگه رضايت عمل رو امضاء کنيد !
تا اومدم چيزي بگم کسي
به اسم صدام زد
برگشتم سمت صدا سرهنگ با رنگ و روي پريده
اومد نزديکم
ترس رو توي چشماش ميديدم
من - سلام !
سرهنگ - چي شد ؟ هامين کجاست ؟
ترس رو توي وجودش حس ميکردم
با صداي آرومي گفتم نه خوبه نه بد الان ميخواستم
برگه رضايت براي عملش رو امضاء کنم !
دکتر - شما پدرشون هستيد ؟
سرهنگ نگران گفت بله ، چيکار بايد بکنم ؟
دکتر دستي روي شونه
سرهنگ گذاشت و گفت همراه من بياين تا وضعيت
هامين رو براتون توضيح بدم !
با دور شدن سرهنگ و دکتر اصلا نفهميدم کي
پاهام سست شد و روي نيکمتي که نزديکم بود نشسته ام !
کلافه و عصبي بودم
تند تند پام رو تکون ميدادم و با خودم غرغر ميکردم
نميدونم چقدر گذشت که با صداي
نازي از حال خودم برون اومدم
رائيتي با چشمهايي نگران بهم زل زده بود
من - سلام با کي اومدي ؟
رائيتي - سلام با سبحان اومدم چي شد
حال سرگرد خوبه ؟
کلافه گفتم خوب نيست وحشتناکه بايد عمل بشه
ريسکش بالاست !
کنارم نشست و دستم رو که عصبي روي پام ميکوبيدم
توي دستهاي خنکش گرفت و با
لحن مهربوني گفت راتين من مطمئنم که
هيچ خطري هامين رو تهديد نميکنه !
دستهاي سفيد و کوچيکش
توي دستهاي بزرگ من گم ميشه !
با لبخندي خسته ميگم رائيتي دارم کم ميارم
اصلا نميدونم اون اشتوکان لعنتي از
کجا سروکله اش پيدا شد !
اول مادرم خواهرم و پدرم حالا هم هامين
اگه بلايي سر اون بياد ....
حتي فکرش هم داغونم ميکنه !!
رائيتي - بهتره ذهنت رو درگير اين احتمالها نکني
من ايمان دارم که سرگرد
حالش خوبه ميشه !
دستش رو محکم فشار ميدم و زل ميزنم به
چشمهاي خوشگلش
و با مهربوني ميگم خوشحالم که تو اينجايي !
يه کوچولو قرمز ميشه
با لبخند دارم جزء به جزء صورتش رو نگاه ميکنم
که صداي سرهنگ رو ميشنوم
سرهنگ - راتين !
سريع از جا ميپرم با ترس توي چشماش نگاه ميکنم
چشمهاش قرمز شده
با بغض ميگه تا نيم ساعت ديگه ميره
اتاق عمل نيمخواي ببينيش ؟
من - شما نرفتين داخل ؟
سرهنگ - نه من صبر ميکنم وقتي از
اتاق عمل سالم اومد
بيرون ببينمش !
با ناراحتي ميگم - پس من با رائيتي ميريم ببينيمش !
سرهنگ سري تکون ميده و ميره سمت دکتر !
منم با رائيتي ميريم سمت اتاق هامين
در ميزنم و دست توي دست
رائيتي ميريم داخل !
روي يه تخت مخصوص دراز کشيده
پاهاش رو با آتل بستن
از گردن به پايين رو توي آتل و ميله محکم نگه داشتن
گلوله توي بدنش تکون خورده و
باعث شده که به مهره ها فشار بيشتري بياد
چيزي که هميشه ازش ميترسيدم !
به تختش نزديک شدم
موهاي خوشگلش توي صورتش ريخته بود
چند جايي خراش
از شيشه شکسته ها روي صورتش مونده بود
وسط ابروهاش
اخم افتاده بود دست کشيدم روي صورتش
روم اخم بين ابروش رو باز کردم !
رائيتي با صداي آرومي گفت مثلا اينکه خوابيدن ؟
من - حتمي درد داشته يا
اثر داروهاي قبل از عمله وگرنه هامين و خواب ؟
رائيتي خواست چيزي بگه
که لبهاي هامين تکون خورد و گفت ما
يه عمره خوابيم داداش !
با مهربوني ميگم خوبي ؟
هامين - اگه استخون پات شکسته باشه و
دست چپت کوفته شده باشه
و از همه مهمتر يه گلوله توي
بدنت بندري بره
آره خوبم ؟
وقتي ميگم کوري خنگي بدت مياد آخه
اين همه پيچ و مهره رو نميبيني
جلبک ؟
من - خدا رو شکر حالت خوبه !
رائيتي - سلام سرگرد !
هامين - عليک سلام زن داداش ادب شما رو قربون
اين که زرت ميگه خوبي ؟
من - بد نگرانتم ؟
هامين - آخ راست ميگي از نگراني من اين مدت
10 کيلو کم کردي پسر !
من - آره خدايي هم سهم شيرم رو خوردي
هم گوشتهاي تنم رو آب کردي ؟
هامين - خوب ديه دارم ميرم که هم جواب پس بدم براي
شيرها و گوشتها !
با تعجب ميگم کجا ؟
هامين - قبلش اون مهتابي رو روشن کن تا بگم !
تعجبم بيشتر ميشه اتاق روشنه
ولي ميرم لامپ رو روشن ميکنم !
من - خوب اينم چراغ ؟
هامين - الان نور لامپ دقيقا افتاده روي صورتم ؟
من - آره !
هامين رو به رائيتي گفت زن داداش توي کيفت شونه داري ؟
رائيتي - شونه ؟
هامين - آره ميخوام راتين يه کم موهام رو
مرتب کنه !
جدي و بدون مسخره بازي شونه اي از رائيتي گرفتم و موهاش رو
مرتب کردم !
با صداي آرومي گفت يه ليوان آب بزار بالاي سرم !
منم گذاشتم
بعد گفت حالا دو تا صندلي بزار کنار تختم يکي
اينور يکي اونور !
صندلي ها رو هم گذاشتم
هامين - خوب حالا که همه چي آماده است بزار
تمام حرفهايي که اين مدت
توي گلوم مونده بگم !
اول هر کي پاي برگه رضايت عمل رو امضاء کرده
هر اتفاقي که توي اون اتاق عمل افتاد
نبايد خودش رو مقصر بدونه
بسه پنج سال همش با خاطرات و عذاب وجدانهاي
الکي اگه من بودم تو بودي مامان و آبجي زنده بود
گذشت !
دوم قصد مردن ندارم که دارم اين حرفها رو
ميزنم ها نخير از اين خبرها نيست
من تا ني ني ششم نديده شما رو نبينم از دنيا نميرم !
سوم دوست دارم وقتي زمان دادگاه اون لعنتي
رسيد روي دوتا پاهام برم سمتش
و اندازه تمام اين سالها و زجرها تف کنم توي صورتش ولي
قبلش مايعات خيلي بايد بخورم چون
دهنم خشک باشه تف ندارم که !
چهارم چندتا نقطه چين چون خيلي ناموسي بيد
مربوط به شما نيست حالا اون زنگ رو بزن که
ميخوام برم تتو ني ني کنم !
حرفهاش که تموم ميشه با اخم وحشتناکي
زل ميزنم بهش و
با حرص گفتم ميخواي به مرگ طبيعي بميري
اين چرت و پرت ها رو بس کن !
خواست حرفي بزنه که يکي صداي در اتاق بلند شد و
پرستار جووني وارد شد
به من و رائيتي سلام گرمي کرد و رو به
هامين گفت سلام سرگرد !
حالتون خوبه ؟
هامين جوابي نداد
برگشتم سمتش دهنش باز مونده بود و
چشماش گرد شده بود !
با نگراني گفتم هامين خوبي ؟ چي شده ؟
دهنش رو جمع کرد و با نيش باز رو
به پرستار با لحن کشداري گفت سلام خانوم پرستار مگه
ميشه شما پرستار زحمتکش و مهربون
باشين و ما بيمارها خوب نباشيم ؟
پرستار لبخند مهربوني زد و گفت اومدم فشارتون رو چک کنم !
هامين رو به من با لحن مودبي گفت راتين جان
ميشه لطفا آستين لباسم رو بدي
بالا خانوم اذيت ميشن !
با حرص گفتم چشممم !
پرستار - چه اذيتي وظيفمه ، و لبخند نازي هم زد .
فشارش رو چک کرد و دستگاه اي که کنار تختش بود و چند خط هم توي پرونده اش نوشت ! من - ببخشيد الان ميبرينش اتاق عمل ؟ پرستار - بله ! هامين - شما هم جزء کادر اتاق عمل هستيد ؟ پرستار - نه جناب سرگرد ! هامين با لحن مخصوصي گفت سرگرد چيه بانو بهم بگين بخشنده يا اصلا هامين فعلا که بازداشت اين تخت هستيم و شما هم مافوق ما ! پرستار لبخندي زد و گفت همچين جسارتي نميکنم قربان ! لبخند مهربون ديگه اي زد و خواست از اتاق بره بيرون که هامين گفت ببخشيد اسم شما چيکا طلوعي ؟ آخه روي پلاک اسمتون روي روپوش بد خورده !!! پرستار - نه ماميچکا طلوعي ! هامين ابروي بالا انداخت و گفت به معناي دختر البته پيرزن هم معني ميده نه ؟ پرستار- بله يه اسم روسي و با معنيه با اجازه من برم به همکارهام بگم بيان براي عمل آماده تون کنن ! هامين - بفرماييد اجازه ما هم دست شماست ! پرستار که رفت بيرون با رائيتي زل زديم به هامين ! هامين - آخي دختر ناز من ! رائيتي - سرگرد شما هم بله ؟ با بدجنسي گفتم اين از بله هم گذشته حتمي الان اسم بچه هاش رو انتخاب کرده ! هامين - نه ما تا 5 سال بعد نميخوايم بچه دار بشيم ! با رائيتي کمي سر به سرش گذاشتيم که از اون حال و هواي وصيت کردن دراومد ! پشت در اتاق عمل فقط راه ميرفتم و عصبي فاصله نيکمت تا ديوار رو متر ميکردم ! رائيتي کتاب دعا به دست مشغول راز و نياز بود همه چيز به نظر براي اين عمل مناسب بود زمان خوب کادر با تجربه پروفسوري که ميخواست کمک کنه راز و نياز رائيتي و از همه مهمتر نذر من که هامين خوب شد پاي پياده برم مشهد و زيارت آقا علي بن موسي الرضا (ع) يک ساعت دو ساعت نه بابا پنج ساعت گذشت ولي هيچ خبري نشد از شدت اضطراب داشتم بالا مي آوردم از ساعت 2برده بودنش اتاق عمل الان ساعت نزديک هشت شب بود ! ضعف داشتم کلافه بودم همه حسهاي دنيا توي وجودم جمع شده بود ! اگه تا پنج دقيقه ديگه نيارنش بيرون خودم ميرم داخل شروع به شمارش کردم ! 1 دقيقه 2دقيقه 3دقيقه 4دقيقه 5دقيقه ! وقت تمام شد ! تا خواستم برم در رو باز کنم پرستاري اومد از اتاق بيرون ! سريع دويدم سمتش من - چي شد ؟ حرفي نزد و دويد رفت انتهاي راهرو ! رائيتي با ديدن حالت دويدن پرستار و قيافه بهت زده من گفت راتين چي شده ؟ من - نميدونم ! در اتاق رو هول دادم و رفتم داخل چيز خاصي نبود يه راهرو با چند تا شير آب ! صداي دستگاهها و همهمه پرستار و دکترها مي اومد حتي ميتونم قسم بخورم صداي ضربان قلب هامين رو ميشنيدم ! همين که خواستم جلوتر برم پرستاري که با عجله از اتاق اومده بود برگشت و با ديدن من اول جا خورد بعد از چند ثانيه عصبي شد و من عصبي فرياد زد بيرون آقا ! کي به شما اجازه داد بياين داخل بريد بيرون ! چشمم خورد به کيسه هاي خوني که دستش بود با بهت گفتم اينا چيه ؟ با عصبانيت داد زد بيروووووون ! خواستم بگم من صدام از تو بلندتره که صداي بوق دستگاهي بلند شد از بس توي سريالهاي ايراني اين صدا رو شنيدم ديگه چشم بسته هم متوجه ميشم که قلبش ضربان نداره ! همه وجودم يخ زد قلبش ضربان نداره ؟ پرستار دويد سمت اتاق و منم احساس کردم دستم کشيده شد به طرف عقب و دري که بست شد و تابلو ورود ممنوع !

صحنه جرم هفدهم ....

آخي تسليت منو پذيرا باش راتين ! سخته نه ؟
هم بندت از دوره جنيني تا الان
زير خروارها خاک خوابيده
اين يک هفته چجور طاقت آوردي ؟
اصلا چرا اومدي سرکار
آهان همون انجام وظيفه و اينا نه ؟
و با چشم و ابرو به لباس مشکي و ته ريشم اشاره کرد
خشک و بي روح زل زدم بهش و گفتم اين يک هفته
تو انفرادي جا خوش کرده بودي که اين
چرت و پرت ها ور تحويل من بدي ؟
اشتوکان - دارم باهات همدردي ميکنم سرگرد من
خودم زجر کشيده ام
هر چند سه تا خون در مقابل يک خون تازه برابر شده !
من - هواي زندان باعث ميشه آدم
خفقان بگيره ولي تو مثل اينکه آنفولانزا گرفتي ؟
و تب داري و هذيون ميگي ؟
اشتوکان - نه بابا روحيه ات هم خوبه چند تا سيلي بايد
بخوري تا از شوک دربياي !
بي حوصله گفتم اگه چرت و پرت ها تموم شد
بهتره به وال من جواب بدي
2 کيلو هروئيني که ازت کشف کرديم
از کي کجا و چطور خريدي ؟
با لبخند مسخره اي زل زد به من و چيزي نگفت !
بعد از چند دقيقه اي که گذشت
با حرص گفتم الان مثلا حرفي براي گفتن نداري ؟
اشتوکان - حرفهات رو متوجه نميشم
يک هفته است منو
توي انفرادي مثل خلافکارهاي سابقه دار انداختين
بدون امکان تماس با وکيلم
بعد انتظار داري به بمب گذاري
يازده سپتامبر هم اعتراف کنم ؟
من - هه هه بامزه شما همين کثافتکاري توي مملکت رو بگو
خارج از کشور پوستت کنده است !
اشتوکان - نگرانتر شدم برات راتين آخه چقدر
احساس مسئوليت توي روشن
داري به شهروند معمولي تهمت ميزني ؟
من -نمرديم و معني شهروند معمولي رو هم فهميديم

اشتوکان - قبول اين اتفاق کار هر کسي نيست !
من - اين که تو شهروند معمولي نيستي و يه جاني خطرناکي ؟
اشتوکان - نه اينکه تو برادرت جلوي چشمات
پرپر شده و داري اداي آدمهاي خونسرد رو درمياري !
من - باقي هروئينها رو کجا
قايم کردي ؟
هدف و محل مبادله بعدي براي اون دو کيلو کجا بود ؟
اشتوکان - الان اينا رو داري از من سوال ميکني ؟
من - نه از ارواح خبيث توي اتاق
سوال کردم !
اشتوکان - آخه سوالات جوابي نداره يعني
از طرف من بي جوابه چون
نه توي عمرم هروئيني ديدم نه ميدونم مواد مخدر چيه ؟
من - وقتي به راحتي يه ليوان آب خوردن
انداختمت حلفدوني ميفهمي
مواد چيه !
اشتوکان - پليز ريپيت ؟ من زبون شما نفهميد !
داشت کم کم اعصابم رو خط خطي ميکرد
اومدم بکوبم توي دهنش که
چراغ زير ميز روشن شد و احضار شدم بيرون
از اتاقم بيرون رفتم
سرهنگ اعتصامي با رائيتي جلوي مانيتور دوربين
نشسته بودند و حالتهاي
اون لعنتي رو بررسي ميکردند !
من - داره چرت و پرت ميگه دوربين رو خاموشش
کنم به روش خودم ادامه بدم ؟
سبحان - نه ممکنه وکيلش هم امروز دوباره براي
درخواست ملاقات بياد
نميخوايم که بهانه دستشون بديم !
رائيتي - شما خسته ايد سرگرد حالتون
مناسب بازجويي نيست بهتره من ادامه بدم !
با اخم رو بهش گفتم لازم نيست سروان ! در ضمن حال من
هم خوبه !
سبحان - من ادامه ميدم !
بدون توجه به اعتراض من رفت داخل
بازم همون چرت و پرتها رو تحويل داد و حرف از عقب نشيني و
حال بد من گفت !
رائيتي - فايده نداره تا الانم به زور نگهش داشتيم
امروز اگه مدرک محکم پسندي براي
قاضي نفرستيم
بايد آزادش کنيم !
من - اين همه بدبختي نکشيدم که آزاد بشه !
رائيتي - پس چيکار بايد کرد حرفي که نيمزنه ژاله هم که
معلوم نيست
کجا از ترس اشتوکان قايم شده
اطلاعات به درد بخوري نداريم
قرار بود برامون فيل و صداي ضبط شده بياره که
خودش گم و گور شد !
من - يعني ميگي اشتوکان سر به نيستش کرده ؟
رائيتي - احتمالش هست !
عصبي داد زدم اه لعنتي چرا اينقدر اين پرونده
قاطي شده بخدا ديگه دارم کم ميارم !
رائيتي - نگراني ؟
من - نبايد باشم ؟
رائيتي - برات مهمه ؟
من - معلومه بعد از اين همه بدبختي و اعصاب خوردي
ميگي برام مهمه ؟
رائيتي - يعني تا الان اصلا توي اين پرونده احساس
راحتي نکردي ؟
با حرص گفتم احساس چي ؟ راحتي رو با کدوم ه مينويسن ؟
با لبهاي آويزون گفت من ميرم اتاقم
بازجويي تموم شد صدام کنيد سرگرد !
احترام نظامي گذاشت و رفت !
اه گندش بزنن يعني الان
ناراحت شد؟
وسط اين درگيري که
نميتونم ابراز احساسات کنم که اه گندش بزنن !
بعد از چند دقيقه اي سرهنگ بخشنده با
وکيل اشتوکان از ته راهرو پيداشون شد اخمام حسابي
توي هم رفت !
به من که رسيدن احترام بي حالي براي سرهنگ گذاشتم و
عصبي زل زدم به وکيل اون مردک !
سرهنگ - کي از اشتوکان وزيري داره بازجويي ميکنه ؟
من - جناب سرهنگ دوم اعتصامي !
سرهنگ - از اين لحظه اشتوکان وزيري به علت کافي
نبودن مدارک آزاده !
وکيلش با پوزخند مسخره اي گفت سرگرد
تلاش خوي بود !
جوابش رو ندادم و در اتاق بازجويي رو باز کردم
و رفتم داخل در اتاق رو بستم
سرهنگ اعتصامي با تعجب نگاهم کرد
با حرص رفتم سمت
دوربين اتاق و از پريز کشيدمش
و رفتم سمت اشتوکان که داشت با لبخند
پيروزمندانه اي نگام ميکرد !
خم شدم روي صورتش و زل زد توي
چشماي پر از غرور پوشاليش و با
لحن جدي و محکمي گفتم ببين وکيلت الان
بيرون اتاق وايستاده تا
تو رو ببره به همون دنياي کثيفي که توش بودي
و مثل يه زالو تنها زندگي ميکردي
مهم نيست روي اون مواد لعنتي اثر انگشت تو
بوده يا نه !
مهم نيست خواهر و مادر من توي خون خودشون
غلط زدند و برادرم توي ماشين
ساندويچ شد !
مهم نيست پنج سال تموم حسرت گفتن پدر به دل
يه پدر موند !
اينا مهم نيست مهم براي من اينه که نزارم توي
مملکت من اين آب و خاک
اهورايي من گند کاري کني و تخم کثافت بکاري
پس بدون از اين در با هر کلک و زوري که
رفتي بيرون
تا آخر امشبش دوباره جات توي انفرادي اينجاست
شده آدم بکشم بندازم توي خونت اين کار
رو ميکنم تا برگردي جاي که
لياقت داري
حالا گمشو بيرون !
توي چشماش خالي بود
لبخند بي جوني زد و از جاش بلند شد و با
لحن مزخرفي گفت برات
کارت پستال ميفرستم سرگرد !

صحنه جرم هيجدهم ....

نيم ساعت به پروازش مونده وايستادي چي رو تماشا کني ها ؟ با حرص به اشتوکان که با يه لبخند مسخره داره وسايلش رو روي نوار نقاله ميزاره نگاه ميکنم رائيتي با عصبانيت دستم رو ميکشه و ميگه راتين ! با لحن بي احساسي ميگم تموم شد از دستم در رفت ! رائيتي - بيا بريم مهم نيست ! من - مهم ؟ از خوراک شبم واجب تر بود از هوايي که نفس ميکشم واجب تر بود زندگيم رو به دندون نکشيدم تا الان که يه اشغالي مثل اون بياد و گند بزنه به تمام باورها و آرزوهام ! کم کم داشتم داد ميزدم رائيتي دستش رو گذاشت روي دهنم و گفت هيس ساکت همه دارند نگاهمون ميکنن ! با حرص دستش ور پس زدم و گفتم به درک به جهنم ! تا اومد چيزي بگه دستم به سمت عقب کشيده شد دو تا مرد اخمو با لباسهاي حراست فرودگاه با بيسيم جلوم سبز شدند يکي از مردها گفت لطفا همراه ما بياين ! رائيتي - سروان اعتصامي هستم و ايشون هم سرگرد مهرپرور از دايره جنايي ! مرد - اطلاع داريم قربان ولي بازهم بايد همراه ما بياين ! من - براي يه داد زدن ؟ مرد - نخير يه آقايي به اسم استيفن سالواتوره منتظر شما هستند ! با تعجب گفتم کي ؟ مرد - شما تشريف بياريد ! رائيتي - جناب سرگرد ؟ من - چاره اي نيست سروان همراهشون ميريم ! تا وقتي به قسمت حراست فرودگاه برسيم توي ذهنم داشتم به ياد مياوردم که اين اسم رو کجا شنيدم چون برام عجيب آشنا بود ! با صداي بفرماييد مرد به خودم اومدم در اتاق رو باز کرده بود و منتظر بود بريم داخل من - اول خانومها ! رائيتي رفت داخل و به محض ورودش صداي واي گفتنش اومد هول خودم رو انداختم توي اتاق و با ديدن صحنه روبروم مات موندم هامين با دو تا چوب دستي زير بغل با يه لبخند خبيث داشت بهم نگاه ميکرد ! مهم نبود اشتوکان داشت فرار ميکرد مهم نبود سرهنگ با چشمهاي اشکي زل زده بود به ما اينا هيچکدوم نميتونست جلوي ريزش سد اشکهام رو بگيره بعد از پنج سال گريه که نه زار زدم هم بندم از زمان نطفه تا الان روي پاهاي خودش وايستاده و داره با چشمهاي پر از اشک بهم لبخند ميزنه سمتش پرواز ميکنم محکم ميگيرمش توي بغلم حسش ميکنم تک تک استخونهاي تنش رو زير دستهام فشار ميدم با لذت به آخ گفتنش گوش ميدم سکوت اتاق با نفسهاي بلند و تند تند من و هامين و افتادن چوب دستي هاي زير بغلش شکست ! بعد از پنج سال برادرم رو ايستاده توي آغوش کشيدم چه لذتي از اين بالاتره ؟ هق هق گريه ام بلند شد هامين محکم توي بغل خودم بود با پاهايي که ميلرزيد ولي حس داشت ! من - ديگه تموم شد مگه نه ؟ هامين - هنوز اولشه ! من - درد داري ؟ هامين - نه تا وقتي تو کنارمي ! من - باهم دوباره گيرش ميندازيم مگه نه ؟ هامين - نه ! با چشمهاي خيس زل زدم بهش و گفتم نه ؟ چشمکي زد و گفت ميگيريمش نه داداش ميگيرمش ! من - عمرا بزارم ازم جلو بزني داداش ! با صداي بلندگو به خودم اومدم پرواز نيمه شب به مقصد رم ايتاليا و اين يعني رفتن اشتوکان ؟ هامين - مياي بريم يه هديه کوچيک بهش بديم ؟ به عنوان خداحافظي ؟ دروغه اگه بگم از حرفش کلافه نشدم ولي تا اومدم حرفي بزنم در اتاق باز شد و اشتوکان عصبي با دو تا مردي که ما رو آورده بودند اومد داخل يه عروسک بزرگ شاسخين هم دست يکي از مردها بود !! حواسش به اطراف نبود با ديدن منو و هامين وسط اتاق خشکش زد رنگش مثل گچ سفيد شده بود چشماش زده بود بيرون و خيره خيره داشت هامين رو که دست به کمر من و وايستاده بود با چوب زير بغل نگاه ميکرد ! هامين - به به اشترودل چطوري ؟ از هواپيما جا موندي ؟ اشتوکان اصلا تکون نخورد مات مونده بود هامين - آخي عروسک بازي ميکرده ؟ اشتوکان با من من گفت تو ؟ زنده اي ؟ هامين - نه اشترودل جان من روح سرگرد هامين بخشنده هستم اومدم تو رو هم با خودم ببرم ولي نه عالم برزخ به جايي که لياقش رو داري زندان ! اشتوکان خودش رو به سختي جمع و جور کرد و گفت حقه پليسي ؟ اينکه يکي فوت کرده اون يکي ميخواد به بهانه انتقام حرف بکشه ؟ هامين - نه هوش سرشار پليسي اينکه يکي در به در دنبال مدرک باشه مدرکي که الان توي بغلته يک اثر انگشت تر و تازه ! تا حرف هامين تموم شد اشتوکان عروسک رو از دست مرد چنگ زد و انداختش يه گوشه جوري که يه گوشه عروسک جر خورد و گرد سفيد رنگي ريخت روي لباس اشتوکان ! و هامين با لحن جدي گفت اشتوکان وزيري شما به جرم حمل مواد مخدر بازداشت هستيد ! مدرک هم اثر انگشت شما روي اين عروسک و آثار هروئيني که روي لباس شماست و شاهدين ماجرا سه نفر از کادر حراست فرودگاه مهرآباد تهران و سرهنگ بخشنده و سرگرد راتين بخشنده و سروان اعتصامي از دايره جنايي !! و رو به من گفت دستنبد سرگرد ! با دهني باز داشتم نگاش ميکردم که پاش رو گذاشت روي پام خودم رو جمع و جور کردم و دستنبدم رو که هميشه به کمرم بود دستش دادم اونم با پاهاي لرزون رفت سمت اشتوکان گيج و به دستاش دستنبد زد و نفس عميقي کشيد و گفت به دنياي خودت خوش اومدي اشتوکان وزيري ! اينقدر گيج بودم که اصلا متوجه نشدم کي اشتوکان رو بردند بيرون و کي هامين ولو شد روي صندلي ! با افتادنش به خودم اومد و نگران رفتم سمتش و گفتم چي شدي ؟ هامين - بابا تو عمرم اينقدر جدي يه مجرم رو نگرفتم دهنم خشک شد توي اين يک هفته هلاک شدم گوشم هنوز صداي وزوز ميکنه از بس اينور اونور زنگيديم آمار گرفتم اشترودل کجا رفته چي کار کرده ژله خانوم هم اين مدت کجا گم و گور بوده اوووووف چقدر حرص زدم اندازه اي که ميتونن بندازنش زندان هروئين جور کردم اه دهنم کف کرد يه ميلک شير توت فرنگي ميخوام راستي اين خير نديده چرا گفت تو زنده اي هان ؟! يک نفس پشت سر هم حرف زد وقتي که ساکت شد زدم زير خنده و حالا نخند کي بخند با سرخوشي گفتم اينايي که الان گفتي راست بود ؟ هامين - پ نه پ پايين اومديم دوغ بود قصه ما دروغ بود ! من - يعني ؟ هامين - يعني تموم , حالا بايد ديگه منتظر دادگاه بود ! بقيه چيزها هم به سيستم قضايي مربوطه ولي من تا جايي که داشت مدرک محکمه پسند جمع کردم که پنجاه سال زندان روي شاخش هست البته غير از قتل افسر ايتاليايي که اونم حکم ابد براش ميشه ! ژله خانوم هم که فهميدم خونه مادرش قايم شده تمام فيلمها و صداهاي ضبط شده رو هم تحويل سبحان جان برادر زن جان دادم تا ازشون نهايت استفاده رو ازشون بکنه ! باورم نميشد يعني تموم شد ؟ با سرخوشي گفتم روزي که رفتم بازجويي اشتوکان شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) بود مشکي پوشيده بودم به خاطر رفت و آمد به بيمارستن هم فرصت ريش کوتاه کردن نداشتم که ته ريش روي صورتم و لباس مشکي شد فوت جنابعالي ! حالا اينا رو بيخيال ميخواي کجا بريم خونه يا کلانتري اصلا هر جا که دوست داري ! هامين - هر جا ؟ سري تکون دادم و گفتم هرجا تو بخواي ! هامين - اول ميريم سر خاک مامان فرشته و آبجي مهربان دوم منو ببر ديدن ماميچکا اون پرستاره که تو بيمارستان بود سوم ميخوام رانندگي کنم چهارم روي نذري که براي سلامتي من کردي حساب کن چون ميخوايم دو تايي خانومهامون رو مشهد روز تولد آقا امام رضا (ع) توي حرم عقد کنيم ! چشمک شيطوني هم زد !! :) با نيش باز زل زدم به رائيتي که با چشم و دهني باز روي صندلي ولو شده بود و ما دو تا رو نگاه ميکرد ! با هامين و بابا و رائيتي از فرودگاه زديم بيرون اولين بار بود چند نفري ميرفتيم سمت بهشت زهرا حس عجيبي داشتم انگار يه وزنه بزرگ از روي دوشم و گلوم برداشته شد ! سر مزار حال هامين و بابا گفتني نبود گريه هاي اون با بغض من شد يه برگ ديگه از زندگي ! نيم ساعت دست توي دست رائيتي گريه کردم بابا هامين رو بغل کرده بود و دلداري ميداد مردونه و آروم ! بي حرف وداع کرديم و رفتيم سمت بيمارستان از خوش شانسي و نيش باز هامين فهميدم که خانوم پرستاره شيفتش بود ! هامين با زبونش مار رو از سوراخ تا قله قاف ميبره چه برسه به يه بله ناقابل گرفتن ! نميدونم اين پنج سال خيلي زود گذشت يا اين مدتي که دادگاه تشکيل شد و اشتوکان محکوم و مدارکي هم که هامين پيدا کرده بود محکمه پسند و دندون گير قاضي بود توي اين من توي خودم و بغض کهنه اي که توي گلوم بود غرق بودم فکرم جسم روحم درگير اون اتفاق لعنتي بود همه حس پليسيم توي اون لحظه خلاصه ميشد دوست داشتم يه روزي پرونده اين ماجرا هم مختومه بشه ! و کسي که به ناحق خون مادر و خواهر يه خانواده رو ريخت به مجازاتش برسه !! * * * چند روز بعد ...
راتيننننن !! با حرص ميگم چيه ؟ هامين - بابا پاهام تاول زد يه کوچولو استراحت کنيم ! من - گمشو ببينم ديوونه هنوز پنج کيلومتري تهران هم رد نکرديم ميخواي استراحت کني ؟ هامين - خوب بابا اينجوري تا روز تولد هم نميرسيم شوخي نيست چند هزار کيلومتر راهه ! من - من که ميدونم دردت چيه توي کوله برات گذاشتم فقط همش رو نخوري سنگين ميشي ! با نيش باز افتاد به جون کولش و هر چي شکلات داخلش بود توي يه چشم به هم زدن تموم کرد ! رو به رائيتي و ماميچکا گفتم هنوزم نيمخواين با ماشين بابا بياين ؟ دوتايشون با هم گفتند نه !! هامين با دهن پر گفت از الان تمرين کنيد تا بتونيد بگين بله حالا با من تکرار کنيد ! اوهوم اوهوم دوشيزه هاي مکرمه رائيتي اعتصامي و ماميچکا طلوعي به ترتيب به عقد دائم آقايان راتين بخشنده و هامين خوشگل بخشنده به صداق مهريه معلوم 14 عدد سکه تمام بهار آزادي و 14 شاخه گل رز سرخ و يک سفره حج دربياييد ؟ دوتايشون با ناز گفتند با اجازه بزرگترها بله !!
پايان ....

 


مطالب مشابه :


عشق کیلویی چند

رمان - عشق کیلویی چند - رمان جناب سرگرد گفت : حالتون خوبه . می خوایند برسونمتون .




رمان عشــــق و احســــاس من(7)

رمــــان ♥ - رمان عشــــق و احســــاس من(7) سرگرد :سلام ماه بانو مهمون ناخونده نمی خوای؟




رمان سرگرد راتین(قسمت اخر)

عاشقان رمان - رمان سرگرد راتین سلام به سایت عشق رمان خوش اومدید امیدوارم که لذت




رمان عشق و احساس من 10

دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 10 سرگرد :سلام ماه بانو مهمون ناخونده نمی خوای؟




رمان سرگرد راتین(4)

عاشقان رمان - رمان سرگرد راتین(4) با پول من رفته عشق و حال بعد شما به من درس تربيت ميدين ؟




جرعه ای از جام عشق( آخرین قسمت)

رمــــان ♥ - جرعه ای از جام عشق( آخرین قسمت) یه نگا به سرگرد کردم یه نگا به خودم.کلم رو




برچسب :