رمان آراس ( قسمت 18 )

چقدر قشنگ بود این میم مالکیت ، تماسو قطع کردمو موبایل و خاموش..... کلافه بودم از خودم از این حسی که اونقدر نوپا بود که شک داشتم به گذری بودنش .... به تبی تندی که فکر می کردم به عرق می شینه ، به وابستگی ای که فکر می کردم با ندیدنش تموم می شه..... بدون اینکه به کسی بگم رفتم شمال ویلای یکی از دوستام ، موبایلمو خاموش کردمو تنها یه اس به بابا دادمو گفتم که اومدم شمال ..... روزها از پی هم گذشت و من در جدال با دلی که هر لحظه دل تنگیشو فریاد می زد و پناه می برد به عکسی که خود مهناز تو گوشیم ریخته بود ..... تنها عکسی که ازش داشتم ..... یه حس عجیبی به قلبم چنگ می نداخت و پای موندمو سست می کرد بارها قصد برگشت کردم ولی ... مهناز همه چیز تموم بود دختری که می تونست ارزوی هر مردی باشه .... مهربون وصبور بود با اینکه خیلی خوب منو دنیای مردونمو غرورمو درک می کرد و احساسمو هرچند کوتاه و گذرا رو با جان و دل قبول می کرد و انگ هوس رو حس نیازم نمی زد ولی هنوزم دو دلم....
دو دلم نه بخاطر مهناز بخاطر دل خودم ..... این دختر لیاقت خوشبختی داشت کی تونست کنار من به ارامش برسه ؟غرور من سدی برای ارزوهاش نبود؟ مهناز با من خوشبخت می شد؟؟؟
تو همین مدت کم فهمیدم که چقدر دوریش برام سخته و از تصور بودنش در کنار کس دیگه ای تمام تنم یکپارچه اتش می شد و با این فکر که چیز زیادی تا اتمام محرمیتمون نمونده خون تو تنم یخ می بست ..... می تونستم ازش بگذرم؟؟
نگاهی به دریا کردمو زیر لب زمزمه کردم: می خوام یه فرصت به خودم بدم ..... نمی تونم ازش بگذرم .... ازش خوشم اومده دلم می خواد همیشه کنارخودم داشته باشمش ...... می خوام لجبازی رو بزارم کنار و غرورمو خرج دختری بکنم که علاقش ریشه کرده تو دلم .... شاید تقدیر مهنازو سر راه من گذاشته ..... شاید این هدیه خدا برای این همه صبر من در برابر پدرمادری که بودن ولی من یتیم بزرگ شدم ..... صبر در برابر همه داشته هایی که ارزوی همه بود و نداشته هایی که اونقدر پیش پا افتاده بود که حتی به چشمشون نمی اومد ولی برای من حسرت بود ..... خدایا بهمون فرصت بده می خوام زندگی کنم....

نگاه خریدارانه ای به خودم تو اینه کردمو عطرمهنازو برداشتمو برای اولین بار به خودم زدم ، لبخندیبه خودم تو اینه زدمو گفتم: وقت دلبری اقا اراس همون طور که به سمت ماشینم می رفتم شمارشو گرفتم که خیلی سریع جوابمو داد ولی حرفی نزد
-سلام خانم خانما
دوباره سکوت که ماشینو روشن کردمو گفتم: قهری بانو؟
-خیلی دل گنده ای اراس
-حاضرشو دارم میام دنبالت
می تونستم چشمای مبهوتشو تصور کنم هول گفت: مگه برگشتی؟ کی رسیدی؟
-دیشب ،من نیم ساعت دیگه می رسم
-باشه
وقتی رسیدم مثل همیشه با تک بوقم بیرون اومدو کنارم نشست و گفت: چه بوی عطر اشنایی
فقط خندیدم که گفت: خبریه اراس؟
نیم نگاهی بهش کردمو گفتم: می دونستی رنگ سبز خیلی بهت میاد
چشماش از تعجب گرد شدو گفت: اتفاقی افتاده ؟ مهربون شدی
-دوست نداری؟
-چ چرا ولی از تو بعیده اخه
-بده از خانمم تعریف می کنم ؟ بده خواستم اولین نفری که می بینمش همسرم باشه
چشماش این بار از تعجب چسبید به شیشه ماشین
-نه انگار سفر روت حسابی تاثیر گذاشته ..... پیش کی بودی که این جوری زیر و روت کرده
با شیطنت لبخندی زدمو گفتم:چند روز پیش دلت نخواد یه غذای خاضری خوردم مزاجمو بهم ریخت انگار بدجور پاگیر غذای خونگی شدم
با حرص نیشگونی از بازوم گرفتو گفت: پس فیلت یاد هندوستان کرده که اومدی
-نه بانو یاد تو کرده
مات صورتم شد که گفتم: خیلی دلم می خواست ببینمت
-یعنی دلت برام تنگ شده بود؟
-چیه بهم نمیاد؟
-اصلا
نگاهی به اطراف کردو گفت: حالا کجا داری میری؟
-هرجا تو اراده کنی
با ناباوری گفت: اراس جون من خودتی یا داداششی منو گذاشتین سرکار
صدای خندم بلند شدو دستشو گرفتمو گذاشتم زیر دستم رو دنده و گفتم: حالا به داداش همسرتون افتخار یه ناهارو می دین بانو
با شیطنت گفت: چرا که نه هرچی فکر می کنم شما از برادرتون خیلی دلنشین تر هستین
با هم رفتیم دربندو یکی از رستورانا رو انتخاب کردیمو سفارش غذا دادیم که گفت: می دونی چند وقته این جا نیومدم؟
-این جا اوردمت تا راحت تر حرفامو بزنم
نگاهش تو نگاهم گره خوردو گفت: چیزی شده؟
سری تکون دادم که گفت: خیره
-می تونه خیر باشه البته اگه تو بخوای
-می شنوم
نگاه ازش گرفتمو گفتم:می دونی من تا به حال عاشق نشدم ، نظرمو در مورد این جور مسائل می دونی خودمو درگیر این بازی نکردم چون خودمو خوب می شناسم
سر بلند کردمو تو عسلی هاش غرق شدمو گفتم: طاقت نارو خوردن ندارم ... تاقبل از این که تورو ببینم اصلا به عشق اعتقادی نداشتم خودتم می دونی ، نمی گم عاشقت شدم نمی گم مجنونم و اگه نباشی می میرم فقط.... ازت خوشم اومده برای این که کاملا بشناسمت باید بهم وقت بدی ولی قبل از اینکه جوابمو بدی می خوام یه چیز و بدونی..... ببین من از دل تو بی خبرم نمی دونم تو ذهنت چی می گذره برای همین امروز اوردمت این جا تا ازت خواستگاری کنم ..... اگه بهم جواب مثبت دادی دیگه نمی تونی از حرفت برگردی نمی تونی منو از زندگیت حذف کنی .... دوست دارم باهام روراست باشی مهناز ..... من هیچ چیز رو فراموش نمی کنم کوچکترین حرفا و کارا از زیر دستم در نمی ره هیچ بدی ای از یادم نمی ره و تا تلافی نکنم اروم نمی شم ....
چشماش از برقی غریب درخشید و لبخندی رو لب نشست.... هیچ وقت حرف نگاه خاموششو نفهمیدم .....
-اگه تو فکر بازی دادنی همین الان برو ..... من دیگه توانی برای یه دردسر تازه رو ندارم .... دلم می خواد کنارم بمونی ولی مجبورت نمی کنم می تونی از راهی که اومدی برگردی خودم همه مسئولیتشو قبول می کنم جواب خونواده ها هم با من ......نظرت چیه؟ می مونی یا می ری؟
برق نگاهش ترسی به دلم انداخت دستشو جلو اورد و دستامو گرفتو گفت: من از حرفی که زدم برنمی گردم و حاضرم تا هروقت که بخوای بهت فرصت بدم ..... فرصت بدم تا منو بشناسی دنیامو ارزوهامو که همش تو ،تو خلاصه می شه ...... من خیلی وقته بهت بله دادم اراس .... اون قدر بهت فرصت می دم تا توهم مثل من طعم شیرین عشقو بچشی ،طعم ارامشی که من در کنار تو دارم

عشق یعنی لاله ای در دشت ناز ..... عشق یعنی صحبت و رازو نیاز ..... عشق یعنی رفتن بی انتها .... عشق یعنی باور پروانه ها..... عشق یعنی من تورا باور کنم ..... قلب را بگششته از دیگر کنم ....عشق یعنی در عطش ها سوختن...... چشم بر باران پاکی دوختن ...
روزها گذشت مهناز خیلی بیشتر از قبل بهم محبت می کرد و کم کم دل منو با خودش همراه کرد حالا می فهمم که مجنون چه لحظه های شیرینی رو تجربه کرده .... هردفعه که می بینمش شیفته تر و دلباخته ترازقبل می شم از حرفاش دلم اروم می گیره و با هر نگاهش دلم به لرزه می افته .....من اراس شفیعی عاشق شدم ..... عاشق دختری که ذره ذره حصار دورمو شکست و قدم به قدم به دلم نزدیک شد .....
وارد سومین ماه اشناییمون می شیم حالا دیگه اگه خودمم بخوام نمیتونم بهش فکر نکنم.... عکسش تو اتاقم شده همدم شب هام و یادش شده رفیق تک تک لحظه هام... دیگه اثری از اون کوه مغرور نیست حالا برام مهمه که اون جوری باشم که دوست داره عطرایی می زنم که اون برام می خره .... ارزوهاش جزئی از من شده و خنده هاش نبض زندگیم..... وقتی ناراحت می شه دلم می خواد جونمو بدم تا دوباره لبخندشو ببینم و وقتی دنیاش می شه حصار دستام دیگه چیزی از خدا نمیخوام مگه هدیه ای از این بهترم پیدا میشه ..... تنها ارزوم اینه که این روزها زودتر سپری شه و مهناز برای همیشه پیشم بمونه .... بشه خانم خونم ..... بشه همدم و همسرم .....بشه مهنازم!!!
امروز می خوام همه حرفامو بهش بزنم بگم که چقدر دلم بی قرارشه ،بگم حالا دیگه حاضرم به خاطرش از همه هستیم بگذرم ، بگم که دیگه طاقت دوریش و ندارم ،بگم که دل و دینمو به یه نگاه مستانش باختم ...... بگم که عاشقش شدم
-الو خانم موشه
-سلام خوبی ؟
-تورو که ببینم بهترم می شم کجایی بانو؟
-پاساژ...
-باشه پس می بینمت
-چیزی شده؟
-نه عزیزم فعلا
وقتی رسیدم پسر جوونی با خوشرویی ازش خداحافظی کردو به گرمی دستاشو فشرد و چیزی زمزمه کرد که مهناز محجوبانه خندید و بدرقش کرد و پسر بعد از تک بوقی با سرعت دور شد..... چندباری دیده بودمش ولی هیچ وقت درموردش کنجکاو نشده بودم .....ماشینو پارک کردمو رفتم داخل پاساژ ....کنار یه مزون لباس عروس ایستاده بود ..... از پشت سر بهش نزدیک شدمو اروم کنار گوشش زمزمه کردم: فقط اراده کن تا دنیا رو به پات بریزم
با لبخندی که به لب داشت به سمتم برگشت و گفت: می بینی چقدر قشنگن از بچگی ارزو داشتم یه عروسی با شکوه بگیرم و یکی از اینا رو بپوشم درست مثل سیندرلا
-می خرم برات غصه نخور چشمات لوچ می شه سیندرلا
خندید و گفت: دلم می خواد یه مراسم بگیرم که تک باشه وای به حالت خساست به خرج بدی هرچی گفتم باید بگی چشم
-چشم بانو
-می شه همیشه همین جوری بمونی .... همین طور مهربون ... اقا..
-شما امر بفرما
بازومو گرفتو باهم همقدم شدیم که گفت: برای من روز عروسیم خیلی مهمه دوست ندارم چیزی کم و کسر باشه ...... شوهرت که تک باشه باید مراسمتم تک باشه
خندیدم .... بلند و از ته دل که گفت: به خدا کلتو می کنم اراس
-ای بابا اون وقت یه داماد خوش تیپ و تک بدون سر می مونه رو دستت
-وای اراس امروز فکر میک نی کی رو دیدم
گوشام تیز شد ولی صبرکردم تا خودش حرف بزنه
-یکی از هم کلاسی دانشگامو البته یه جورایی از دوستای خونوادگیمون بود دائی با خونوادش رفت وامد داشت ..... قبل دانشگاه می شناختمش ولی بیشتر ارتباطمون بعد از قبولی تو دانشگاه بود بعد یه مدت رفت خارج برای ادامه تحصیل ..... نمی دونستم برگشته
-خوش حال می شم با این یار از سفر برگشته اشنا شم
کنایمو گرفتو گفت: بدجنس نباش خودتم می دونی من قبل از تو یه عقایدی داشتم مثل عقاید عهد دغیانوثی خودت اصلا از پسر جماعت خوشم نمی اومد
نیم نگاهی بهم کردو گفت: ولی تو با بقیه فرق داشتی خیلی سرتق بودی
با سرخوشی گفتم: ممنونم واقعا عیال
با مشت زد به بازومو گفت: صد دفعه گفتم منو عیال صدا نکن
-ضعیفه خوبه
چپ چپ نگاهم کرد که گفت: با نو ... خانمم .... عزیز دلم .... مهنازم .... چطوره می پسندی؟
لبخندش عمیق تر شد که گفتم: برای خرید اومده بودی خانمم؟
-نه فقط اومده بودم یه دوری بزنم
-یعنی چیزی چشمتو نگرفته
دستمو گرفت و برد پشت ویترین همون مزون و گفت: خیلی نازه نه؟ دوخت و مدلش معرکه ست
دستمو رو کمرش گذاشتمو گفتم: باشه بریم؟
سوار ماشین شدیمو راه افتادیم ، مهناز از همه برنامه هاش برای عروسی می گفت و هرازگاهی نظر منم می پرسید و من غرق در لذت از تصور مهناز تو لباس سفید عروسی با جواب های کوتاه همراهیش می کردم ..... کنار خیابون نگه داشتم که گفت: چرا واستادی؟
-این خیابون خلوت ترین جاییه که پیدا کردم
-اگه شیطون رفته تو جلدت باید بگم خیابون جای این کارا نیست
کامل به سمتش برگشتمو یه تای ابرومو دادم بالا و گفت: اتفاقا جاش همین جاست وسط این کره خاکی زیر همین اسمون
-حالت خوبه اراس؟
بعد با نگرانی اطرافو نگاه کردو گفت: تو که این جوری نبودی یعنی نمی تونی حتی تا خونه صبر کنی؟
ابرو بالا انداختم که زیر لب زمزمه کرد: اراس
به سمتش خم شدم که کمی خودشو عقب کشید ،دستشو گرفتم و نگاهمو تو صورتش گردوندم اول به چشمای خمارش بعد به لب هاش خیره شدم و با سر انگشت پشت دستشو نوازش کردمو خودمو بهش نزدیک تر کردم لب گزید و چشماشو بست که اروم زیر گوشش زمزمه کردم : فعلا پیاده شو تا بعدا خدمتت برسم خانم موشه
با بهت چشماشو باز کرد و خیلی زود با حرص مشتی حوالم کردو گفت: بی مزه
خندیدمو خودمو عقب کشیدمو پیاده شدمو درو براش باز کردم و گفتم: یک هیچ بانو
با اخم پیاده شدو گفت: به موقعش اراس خان
دستشو گرفتمو گفتم : حالا بیا شاید تونستم قبل از تلافی از دلت دربیارم
دنبالم اومد که به با هم رفتیم کافی شاپ یکی از دوستام ، از پله ها بالا رفتیم که مهناز مجذوب گل های سرخ که جای جای طبقه بالا رو اذین کرده بود با شوق به سمتم برگشتو گفت: کار توئه؟
لبخندی زدمو گفتم: افتخار می دین ؟
همراهم شد که پشت میزی که وسط سالن به درخواست من تعبیه شده بود رفتیم و خیلی زود برامون دسرهای سفارشی مو اوردن
-خیلی قشنگه اراس
-نه به زیبایی تو
تو نگاهش برقی درخشید و لبخندی رو لبش نشست که گفتم: یه پسربود که تو جمع بود ولی همیشه تنها بود ، می خندید ولی تو دلش یه غم بود یه غم که از بچگی همدمش شده بود ...... پسری که مغرور بود واین غرور پوششی بود برای تمام حسرت های دلش ...... یه چیزایی از عشق شنیده بود ولی باور نداشت باور نداشت که کسی از جون برای معشوقش مایه بزاره ، اونقدر بخوادش که از خودش بگذره ..... با دیدنش قلبش ریتم تندی به خودش بگیره و تنش یکپارچه بشه اتش ..... نه اتش خواستن نه اتش هوس ونه از سر نیاز ...... اینکه با غمش دلت به تلاطم بیفته و دنیای رو زیرو رو کنی به خاطر یه قطره اشکش.... خنده هاش بشه زیباترین تصویر زندگیت ..... تو نبودش دلتنگ باشی و وقتی هست بی قرارش..... باور نداشت چون هیچ وقت ندیده بود ، تو زندگیش همه چیز رنگ و بوی منطق داشت حتی علاقه پدر مادرش بهم منطقی بود محبتای پدر و گه گاه نوازشای مادر حساب شده بود هیچ کس تو اطرافش کاری نمی کرد که نفعی توش نباشه ...... تواین دنیای منطقی جایی برای عشق های اساطیری نبود و فرهاد و مجنون از نظر او و خانواده اش تنهابه دیوانگان شباهت داشتند ....... دختری پا به زندگیش گذاشت و دنیای پسر رو به بازی گرفت ، غرور خرج کرد برای حفظ غروری که سدی بود بین او و دختری که از همه به او نزدیک تر بود محبت کرد مهر ورزید عشق داد وصبر کرد تا ذره ذره تو دل پسر نفوذ کرد پای ارادشو سست کرد غرورشو پس زد و باورهاشو زیر و رو کرد ...... شیرینی عشق رو به کام دلش نشوند و دنیای منطقی پسر رو از هم پاشید ......
دستشو تو دستام گرفتم و گفتم: الان اون پسر حالا روبروت نشسته و می خواد اعتراف کنه که نمی تونه بدون تو زندگی کنه حاضره از خودش از خواسته اش از ارزوهاش بگذره به خاطر یه لحظه لبخندت...... مهناز..... من عاشقت شدم عاشق تو که با یه نگاهت زیر ورو کردی دنیامو ..... من دوستت دارم
خنده شیرینی کردو گفت: چقدر دیر اقایی.... ولی من به همینم قانعم
دستمو فشردو گفت: بالاخره به حرفای من رسیدی!!!

وقتی رسموندمش خونه ساعت از نه گذشته بود سریع برگشتم پاساژ و همون لباسی رو که انتخاب کرده بود خریدمو برگشتم خونه جعبه کادو رو گذاشتم زیر تخت تا موقعش برسه ..... اون شب تا صبح چشم رو هم نذاشتم و لحظه ای تصویر زیبای مهناز از نظرم دور نمی شد
از فردای اون روز افتادم دنبال خرید خونه ، بابا به اندازه کافی تو حسابم پول ریخته بود و از سرامدن نامزدی و رسمی شدن رابطمون راضی به نظر می رسید ...... یه اپارتمان شیک و لوکس رو معامله کردمو تصمیم گرفتم تو روز عقدمون بعنوان کادو به نامش بزنم ...... باهم به اتلیه رفتیم چندتا عکس تکی و اسپرت انداختیم ..... مهناز راضی بود ذوق داشت و صدای خندش بهترین دستمزد برای دل بی قرارم بود ...... وقتی عکسا اماده شد بدون اینکه بهش بگم رفتم تحویل گرفتمو رو دیوار خونمون نصب کردمو یه عکس تکی از مهناز رو به دیوار اتاقی زدم که قرار بود اتاق خوابمون باشه ..... عکسش تمام دیوار رو پوشونده بود روبروش نشستمو دستی به چشم ها و لب های خندانش کشیدمو زمزمه کردم: دیدی چطور دل منو بردی خانم موشه.....
گلایی رو که تا اون روز برام اورده بود رو تو گلدونی گذاشتمو جلوی اینه شمعدونی که انتخاب کرده بود گذاشتم، عروسکی رو که خیلی دوستش داشت رو خریدم تا روز عشق بهش بدم
-می بینی بامبی این خونه چقدر بدون خانم خونش سردو سوت و کوره .... ولی میاد خیلی زود !!!
-تو چرا انقدر ناراحتی؟
-الهی بمیره الهی تو تنش جر بخوره
-چی ؟ کی ؟
-اون لباسی که نشونت دادم .... اون روز تو پاساز.... دیروز رفتم دیدم فروخته ایشاالله از حلقش پایین نره
خندیدمو گفتم: حالا اون نشد یکی دیگه انقدر نفرین نکن طفلی رو
لب برچیدو گفت: من همونو می خواستم
-می گردم برات لنگشو پیدا می کنم حالا کو تا عروسی ما
-تورو نمی دونم ولی من که امروز فرداست جشنو راه بندازم
دستشو کشیدم که افتاد تو بغلم دستامو دورش پیچیدمو اروم گیره موهاشو باز کردمو دستمو توش فر بردم ، سرخم کردمو کنار گوشش زمزمه کردم: اخر هفته با خونواده خدمت می رسیم بانو
سرشو عقب کشید و با بهت نگاهم کردو گفت: هنوز که از مهلت صیغمون مونده
-ولی صبر من دیگه تموم شده
خندیدو گفت: حالا شاید تا من برم گل بچینمو گلاب بیارم کلی طول بکشه
سرمو تو موهای خوشبوش فرو بردمو گفتم: خودم برات هرچی گل و گلابه میارم تو از کنارم جم نمی خوری
باصدای خندش لبخندی رو لبم نشست که گفت: پس بالاخره داریم به اخر این بازی می رسیم
نمی دونم چرا از حرفش تو دلم خالی شد ..... خندش ، نگاهش ترسی به دلم انداخت که برای خودمم عجیب بود خودمو عقب کشیدمو گفتم: بازی
دستاشو دور گردنم حلقه کردو خودشو بالا کشیدو گفت: اره یه بازی شیرین مثل همه بازی های دوره بچگیمون یه بازی که فقط من باشمو تو.....
-دوستت دارم
لبخندی زدو فاصله رو پر کرد مثل همیشه ..... اروم شدم همه حس های بدم از دلم پر کشید و دوباره عشق مهناز جاشو گرفت
تو اون هفته اصلا ندیدمش می گفت حسابی سرش شلوغه و چون از حساسیت هاش با خبر بودم دندون سر جیگر دلتنگیم گذاشتم تا روز موعود رسید
-بدوئین دیگه
مامان- نه به اون که زورکی بردیمت نه به حالا که رو پات بند نیستی
یه دسته گل بزرگ سفارش دادم که سر راه گرفتم زنگ زدم که مثل همیشه با خوشرویی ازمون استقبال کردن .... دل تو دلم نبود برای یک لحظه دیدنش ، انگار مامان هم فهمیده بود که با لبخندی رو به زند دائی کردو گفت: مهناز جون نمیان
همین که زن دائیش صداش کرد دل شوره شدیدی به دلم افتاد و حالم دگرگون شد.... مهناز با متانت با همه حالو احوال کرد و روبروی من نشست ولی نگاهشو ازم گرفت ...... قلبم دیوانه وار خودشو به سینم می کوبید و دستام بی اختیار تو هم گره خورده بود و لحظه ای نگاهم از مهناز دور نمی شد
بابا- بهتره بریم سر اصل مطلب جناب صبوری ..... این نامزدی طولانی تر از اونی شد که فکرشو می کردیم .... همون روزم گفتم حالا هم می گم مهناز مثل دختر خودم می مونه ومطمئن باشید که نمی زارم اب تودلش تکون بخوره بالاخره ما هرچی داریم مال بچه هامونه و مهناز هم حالا جزئی از ماست
بعد رو به مهناز کردو گفت: تردیدت برطرف شد دخترم؟
مهناز سربلند کردو گفت: بله
مامان-مبارکه؟
سرشو برگردوند و به چشمام خیره شد که یخ بستم از سردی نگاهش
-تردیدم برطرف شد ممنون که این فرصتو به ما دادین تا همدیگه بهتر بشناسیم .... من و اراس هیچ نقطه مشترکی نداریم متاسفم امیدوارم ایشون در کنار کس دیگه ای خوشبخت بشن
چیزی درونم فرو ریخت و عرق سردی به بدنم نشست و ضربان قلبم از ریتم افتاد ..... نگاهم تو نگاهش قفل شد سکوت سنگین سالن از بهت همه خبر می داد
زن دایی-ولی مهناز جان....
مهناز به سردی نگاهشو ازم گرفت و گفت: خواهش می کنم زندائی.... این رابطه امروز تموم شه بهتر از فرداست ..... امروز بگم نه بهتر از اینه که پای سفره عقد بگم ..... من برای اقای شفیعی و همسرشون احترام زیادی قائلم دلم نمی خواد اعتبار و ابروی ایشون رو به بازی بگیرم برای همین فکر می کنم که جنگ امروز به از قائله فرداست
لبخند رضایتمند بابا خنجری شد تو قلبم ، حلقشو دراوردو گفت: متاسفم ... من خیلی تلاش کردم برای اینکه این زندگی پا بگیره ولی ....
نگاهی به پدر مادرم کردو گفت: متاسفم
بلند شد لحظه ای کنار مبلی که روش نشسته بودم پشت به بقیه توقف کرد نگاهشو به چشمای حیرونم دوخت ..... همون برق رو داشت همون برق همیشگی .... اروم زمزمه کرد : تو بازی رو باختی اراس .... ده هیچ

اینو گفت و رفت و چشمای نگران من روی ردپاش قفل شد .... نفهمیدم کی خداحافظی کردیم ،نفهمیدم کی از خونه زدم بیرون نفهمیدم، کی این کابوس شروع شدو بی رحمانه دنیامو به اتش کشید چشمام سیاهی می رفت و دنیا با همه هیبتش رو شونه هام سنگینی می کرد ..... سر خیابون از ماشین پیاده شدمو بی هدف قدم زدنو از سر گرفتم .... پاهام شده بود دوتا کوه که به سختی دنبال خودم می کشیدم ، گویی دستی نامرئی قلبم رو بی رحمانه تو مشتش می فشرد و نبضی محکم تو سرم می کوبید درست مثل حرف هاش که مثل پتکی رو سرم فرود می اومد....... باورم نمی شه..... این مهناز سردو یخی با اون نگاه بی رحم مهناز من نبود هنوز گرمای تنش رو روی پوست سردم حس می کردم چطور ممکنه؟؟؟ یعنی تمام این مدت داشت نقش بازی می کرد؟ اخه چرا؟ تمام خاطراتم رو از نظرم گذروندم و دنبال یه اشتباه بودم که شایسته تاوانی به این سنگینی باشه ...... یه خطا .... گیجگاهام تیر می کشید و پشت پلکام ذوق ذوق میکرد ، نفسم سنگین تو سینم حبس شده بود و دود سیگار حالم رو بدتر کرده بود نمی دونم چندمین سیگار بود نمی دونم کجا بودم اصلا خواب بود یا بیداری ؟ کابوس بود یا واقعیت؟
وقتی به خودم اومدم جلوی در خونمون بودم ..... خونه منو مهناز .... بالا رفتم و با کلید درو باز کردم به محض ورودم چشمم رو قاب عکسامو قفل شد و خون تو تنم یخ بست ...... خنده هاش واقعی بود ...... بود؟؟؟
پاهام پیش نمی رفت کشون کشون خودمو به اتاق رسوندم ، بادیدن عکسش روی دیوار بغض سنگینی کنج گلوم جا خوش کرد ، سیگاری روشن کردم ، عرق سردی به بدنم نشسته بود بی رمق کنار عکسش سر خوردمو سرمو بین دستام گرفتم ....... همه وسایل اتاق بهم دهن کجی می کردن ....
تو گفتی عاشقمی ..... تو گفتی به من علاقه داری گفتی که اومدی بمونی ..... مهناز..... یعنی اینا همش یه بازی احمقانه بود ؟ ولی اخه چرا؟
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد" ناقوس مرگ شده بود تکرا حرفی که بیشتر و بیشتر رنگ واقعیت به کابوسم می داد تا صبح پلک روهم نذاشتم سردرد شدیدی به سراغم اومده بود دور و برم پر از ته سیگارهای سوخته بود ، از جام بلند شدمو ابی به دست وصورتم زدم واز خونه زدم بیرون ...... امروز دوشنبه است مهناز امروز می ره دانشگاه ..... حدسم درست بود با دیدنش قلبم به تلاطم افتاد رفتم نزدیک تر که راهشو کج کرد از پشت سر بازوشو گرفتمو گفتم: صبر کن
خیلی سرد و بی تفاوت دستشو کنار کشیدو نگاه مغرورشو به سرتاپام دوخت و گفت: شما؟
پاهام به زمین چسبید این دختر یخی مهناز من نبود صدامو از اعماق وجودم پیدا کردمو گفتم: باید باهم حرف بزنیم مهناز
-من حرفی با تو ندارم
-من نباید دلیل کاراتو بدونم این تو نبودی که می گفتی دوستم داری برای مراسم عروسیت نقشه می کشیدی
با صدای بلندم چند نفر به سمتمون برگشتند که چشم غره ای بهم رفت و گفت: اگه برای تو ابروت مهم نیست برای من مهمه
-فقط بگو چرا ؟ از من ناراحتی ؟ می خوای تلافی کنی؟ این راهش نیست مهناز من دووم نمیارم
با بی قیدی شونه ای بالا انداخت و گفت: این دیگه مشکل خودته
از کنارم رد شد که مچ دستشو گرفتمو گفتم: این عادلانه نیست اگه می خواستی بازیم بدی چرا کاری کردی تا عاشقت بشم
-من کاری نکردم ،تو خودت تن به این اشتباه دادی
زیر لب زمزمه کردم: اشتباه؟؟؟
-خودت گفتی این یه نامزدیه موقته یادته ؟ چندبار گفتی ؟ اونقدر که من هیچ وقت یادم نرفت ولی انگار تو حرفای خودتم فراموش کردی
کلافه دستی به موهام کشیدمو گفتم: اره گفتم ولی تو چی کار کردی ؟ اگه موقتی بود پس اون همه محبت اون اغوش و بوسه ها چی بود
-صداتو بیار پایین
رفتم روبروش و گفتم: خیلی خب هر چی تو بگی تو بگو چی کار کنم تا از خر شیطون بیای پایین
-لطفا مزاحم نشو
-سینم تیر کشید که گفتم : با من این کارو نکن مهناز ..... من بدون تو میمیرم
خندید واز خنده هاش لرزید تموم تنم ، اروم دست زدو گفت: نمایش جالبی بود
پولی جلو پام انداخت و گفت : خداحافظ جناب شفیعی
انگار دنیا دور سرم می چرخید این دختر بی رحم که قلب و احساسمو هدف گرفته بود مهنازی نبود که دنیای سرد منو گرم کرد با محبتاش ....... بارها و بارها گذشته رو مرور کردم تمام این چند ماه نامزدی حتی قبل تر به اولین دیدارمون ...... از کدوم حرفم کینه به دل گرفته بود که دخترانه هاشو خرج این بازی احمقانه کرده بود؟ چرا هیچ وقت حرف چشماشو نفهمیدم ؟ چند بار رفتمو با دائی و زن دائی حرف زدن ولی او نها هم جز شرمندگی و ارزوی خوشبختی کاری ازشون برنیومد باورم نمی شد که انقدر زود دلبستم انقدر زود باختم به چه جرمی ؟؟؟ داشتم دیوونه می شدم این روزا همدمم شده سیگار و عکس خندان مهناز که تمام دیور اتاق خواب رو پوشونده بود .... به چی می خندید اون لحظه ؟به حالو روز امروز من؟ به بازی ای که طبق نقشه جلو رفت و باخت پسری که باور نداشت بی رحمی عشق و معشوقش رو....
نه به تلفن جواب می داد نه دیگه حتی ازخونه بیرون می اومد از کی خودشو مخفی کرده بود؟ ترسیده بود؟ پوزخندی رو لبم نشست .... چی برای از دست دادن داشت این دختر ؟ درسته همسرم نشد و به احترام قولی که داده بودم قدمی به سمت حریم دخترانش برنداشتم ولی اون هم اغوشی ها اون بوسه ها اون ضربان قلب و زمزمه ها ...... می تونست ندید بگیره ؟ اگه براش یه مترسک بودم چطور راضی شده بود از خودش از حریمش مایه بزاره ...... و فکری که این روزا عجیب تو سرم جولون می داد ...... من چندمین نفر بودم؟؟؟؟

بالاخره از لاک دفاعیش بیرون اومد که ماشینو پارک کردمو رفتم طرفش و صداش کردم ..... اخماش تو هم گره خورد و گفت: این بار اگه مزاحم بشی زنگ می زنم 110
-مهناز .... خواهش می کنم ..... به من به زندگیمون رحم کن با لجبازیات زندگیمو به اتش نکش
با سردی نگاهم کردو گفت: تو عاشق نیستی حتی بلد نیستی اداشونو دربیاری.... عاشقا از همه چیزشون می گذرن ..... همه چیز اقای مهندس ..... حتی از غرورشون
نمی دونم از تیزی خنجرهای نگاه یخی مهناز بود که کمرم خم شد یا بی رحمی معشوقم توان رو از زانوهام برد...... غروری که بشه سد بین منو همه زندگیم به چه دردم می خوره ، همه دارایی این روزام غرورم بود که ریختم به پاش .... سرمای زمین به تن سردم نفوذ کرد که گفتم: ازت خواهش می کنم این بازی رو تموم کن مهناز ..... نمی دونم چطور راضیت کنم با التماس دلت اروم می گیره؟ به پات بیفتم از خر شیطون میای پایین؟ تو بگو چی کار کنم؟
رو ازم گرفت و چقدر سخت بود برای مرد مغرور روزهای نه چندان دورم تحمل این همه تحقیر ، دلم به حال خودم سوخت بغض سنگینی راه نفسمو بست به سختی پسش زدمو گفتم:تنهام نزار مهناز .... توروبه خدایی که می پرستی
بوسه ای عمیق به دستش زدم که خودشو عقب کشید : این قدر بی رحم نباش .... من دوستت دارم ... می فهمی اینو ؟ من عاشقت شدم مهناز اره من بد کردم ولی این مجازات بزرگیه ، یه راه بزار پیش پام یه فرصت ...
نگاه سنگین مردمی که از کنارمون می گذشتن باری بود رو شونه هام و صدای خنده های بلند مهناز خنجری به روح و روانم
-می بینی اراس امروزتو این جا جلوی پای من به زانو دراومدی و التماس می کنی ...تو .... کسی که دخترارو حتی به اندازه سگش دوست نداشت ،کسی که دختر رو فقط درحد یه عروسک می دید یه وسیله برای سرگرمی ..... اون قدر مغرور بودی که با نگاهت خرد می کردی و با قدم های محکم از کنارش می گذشتی ..... حالا کجا رفت اون همه ادعا ؟ کجاست اون کوه غرورت ؟ تو بازم باختی اراس
اینو گفتو با خنده از کنارم گذشت ..... شکستم ..... خرد کردن یه مرد همین بود نبود؟؟ به سختی از جام بلند شدم و به خونه برگشتم ، خونه ای که می دونستم کسی توش منتظرم نیست مادری نیست تا تو اغوشش اروم بگیرم پدری نیست تاراهی جلو پای تنها پسرش بزاره .... مگه این پیشنهاد اونا نبود؟؟
بدون هیچ حرفی به اتاقم پناه بردم لباس عروس رو از زیر تخت بیرون کشیدم که بغض مردونم شکست .... اخه چرا من؟ مگه من چه گناهی کردم؟ پا به حریم کی گذاشتم ؟ صدای نالم بلند شد ... خدایا من بدون اون می میرم .... اره بدون اون معشوق بی رحم می میرم ..... بدون دختری که همه داشته هامو ازم گرفتو نابودم کرد می میرم
نفس هام به شماره افتاد و سینم دردناک تر از قبل تیر کشید ،خم شدمو به سینم چنگ انداختم تنم سرد شدو اتق دور سرم چرخید و بعد .... سیاهی شد سهم این روزهای من .....

اروم چشمای دردناکمو باز کردم و نگاهی به اطراف کردم شبیه بیمارستان بود چشم چرخوندم و ثمن بانو رو با چشمای اشکی بالاسرم دیدم
-چه بلایی سر خودتون اوردین اقا؟ چرا به این روز افتادین ؟ دکترا می گن فشار عصبیه ؟ می گن به قلبتون فشار اومده می گن....
گریش شدت گرفت و با هق هق گفت: اخه شما سنی برای سکته ندارین اگه اکبر شمارو نمی دید اگه دنبالتون نمی اومد .....
-مامان کو؟
بینیشو بالا کشیدو اشکاشو با دستمال پاک کردو گفت: کاری پیش اومد نتونستن بیان بیمارستان
دلم گرفت از این همه تنهایی ..... مگه بچشون نبودم ؟ این زن که هیچ نسبتی نداشت این طور برام بی تابی می کردو مادرم....
اهی کشیدمو گفتم: برو خونه ثمن بانو من حالم خوبه
-نه اقا می مونم پیشتون توخونه دلم اروم نمی گیره
چقدر تحمل بغض تو گلوم سخت شده بود با سرفه ای موقتا پسش زدمو گفتم: مرسی که هستی ولی می خوام تنها باشم
بعد رفتن ثمن بانو دکتر برای چکاپ اومدو تاکید کرد تا استراحت کنمو این حمله نصفه نیمه رو جدی بگیرم، فرداش با اصرا خودم ترخیصم کردن و بابا برای کار تسویه اکبرو فرستاد که پوزخند تلخی به چشم انتظاری خودم زدم ..... از بیمارستان زدم بیرون ، ماشینمو اکبر اورده بود بعد کلی اصرار برای همراهیم مجبورش کردم برگرده خونه ..... سوار ماشین شدمو راهمو به سمت خونشون کج کردم ، چندخونه پایین تر پارک کردمو منتظر به در بسته چشم دوختم که یه سانتافه مشکی جلوی درخونشون پارک کردو پسر جوونی ازش پیاده شد ...... من این پسرو می شناختم ...... اروم به سمت درشون رفت و زنگ زد ...... اخمام رفت تو هم و موجی از افکار منفی به مغزم هجوم اورد
این پسر همونی بود که تو پاساژ دیدم همون همکلاسی دوران دانشجویی ....... زیاد طول نکشید که مهناز با همون لبخند اغواگرانه اش بیرون اومد و با خوشرویی به سمت پسر رفت به گرمی دستشو فشرد وبوسه ای کوتاه رو گونش فشرد و همراه هم سوار ماشین شدن ...... مغزم از هجوم این همه افکار مسموم و صحنه های تازه درحال انفجار بود ..... سینم سنگین شدو سرم نبض گرفت ..... ناخوداگاه شمارشو گرفتم تماسو برقرار کرد ولی حرفی نزد ..... سریع خاطراتمو مرور کردم از این سکوتا پشت تلفن وقتی کنار من بود هم داشت؟؟
از لای دندونای کلید شدم گفتم: سوار چندتا ماشین دیگه بشی راضیت می کنه؟
خیلی خونسرد گفت: نخیر اشتباه گرفتین
و صدای بوق های کوتاه و پشت سرهم شد جواب تمام سوالای بی جواب من ...... پاهام پیش نمی رفت تمام طول روز رو همون جا موندم نزدیکای یازده شب بود که برگشتن ، با خم شدن پسر به سمتش رگ پیشونی و گردنم ورم کرد و چشمام روهم افتاد .... با صدای لاستیکای ماشین سریع به سمتش رفتم قبل از اینکه دروباز کنه دستشو از پشت کشیدم که جیغ کوتاهی کشیدو ترسیده به سمتم برگشت
-دنبال چی بودی که به من قانع نشدی ؟ چی می خوای که یه نفر راضیت نمی کنه؟
چشماش رنگ خشم به خودش گرفتو گفت: تو حق نداری بهم تهمت بزنی
پوزخندی زدمو گفتم: تهمت؟؟ میخوام بدونم وقتی تو بغل من بودی به کی فکر می کردی ؟ کی رو جایمن تصور می کردی وقتی از حرارت عشقی که دم می زدی تو اغوشم نفس نفس می زدی؟ با خیال کی پیش قدم می شدی برای حراج دخترانه هات ؟ من احمق به خاطر یه قول مسخره حروم کردم به خودم تمام لذت های حلالمو از زنم ..... ازتو که محرمم بودی اون وقت تو وقتی با بوسه هات مهر تایید می زدی به احساست به فکر کی بودی لعنتی؟
با نگرانی اطرافو نگاه کرد نگران چی بود ؟ ابروش؟؟؟ خیلی زود خونسردیشو به دست اورد و با نگاه مغرور و وحشیش بهم خیره شدو گفت: من کاری خلاف شرع نکردم الانم نمی کنم ..... حامی ... نامزد منه ....
دستم از دور بازوش شل شد و تنم سوخت از اتشی که بی رحمانه به جونم انداخت ، نفس کشیدن چطور بود که رسمش از یادم رفته بود ، قدمی به عقب برداشت و گفت: دوستش دارم بی کلک دوستم داره بدون غرور بدون اینکه مجبور باشم به قول تو پیش قدم بشم برای نرم کردن دلش ..... خیلی وقته دل به دلش دادم ...... از اولم جایی برای تو نبود
-چرا؟ من که داشتم زندگیمو می کردم ؟ می دونه این دختر باکره طعم اغوش یه مرد دیگه رو چشیده؟ می دونه چشمای یه مرد غریبه دریده پرده های حرمت معشوقشو ؟ می دونه....
حرفمو قطع کردو گفت: از زندگی من برو بیرون اراس ......
پوزخندی رو لبم جا خوش کرد که گفت: اگه دنبال دلیلی بزار به حساب یه شرط بندی برای رام کردن پسر مغرور و سنگی شفیعی بزرگ ..... اصلا بزار به حساب یه تسویه حساب ، بزار به حساب تلافی تمام کارهای گذشتت ..... کدومش راضیت می کنه با هر دلیلی که می خوای خودتو اروم کن فقط از زندگیم برو بیرون ......

اینو گفتو رفت داخل ...... حرفاش بارها تو مغزم تکرار می شد و دوباره ازنو ..... نامزد؟؟ حامی همکلاس دوران دانشجویی ...... یعنی از همون موقع که محرم من بود ..... ناموس من بود ..... وای خدای من ....چند قدم به عقب برداشتم و به موهام چنگ زدمو تا اخرین کشیدمشون ، سر دردم دو چندان شده بود و رگ گردنم متورم و دردناک شده بود سوار ماشین شدمو تمام حرصمو سر گاز خالی کردم ، با سرعت از شهر خارج شدمو کنار جاده زدم رو ترمز ، صدای جیغ لاستیکا سکوت وهم انگیز شبو شکست ..... سرم رو روی فرمون گذاشتمو بغضمو به سختی پس زدم تمام خاطراتمو مرور کردم و حرفای مهناز شد پتک سنگین رو همه باورام.... تو تاریکی شب پیاده شدم چند قدم از جاده فاصله گرفتم تلو تلو خوران جلو رفتم که رمق از پاهام رفت ، زانوهام خم شد و کمرم از سنگینی حرفای مهناز خم شد ...... زیر لب زمزمه کردم : خدایا ..... خدا ... خدایا ....
یه دفعه با تمام وجود فریاد زدم: خداااااا ..... صدامو میشنوی ؟ اصلا منو می بینی؟ منم .... اراس نگام کن .... حال و روزمو ببین .... اخه چرا ؟ مگه من ازت چی خواستم .... این رسمش نبود .... نبود..... چی ازت کم می شد یه نظر بهم می کردی ؟ چی از اسمونت کم می شد یه بار به خاطر من می تابید به خاطر دل من می بارید...... دوستت ندارم .... می شنوی من خدایی که رهام کرده رو دسوت ندارم .... خدایی که یتیمم کرد با وجود داشتن پدر مادرو نمی خوام.... تنها دلخوشیمو بی رحمانه ازم گرفت و قبول ندارم .... چرا منو نبردی ؟ منی که بودو نبودم برای کسی فرق نداشت چرا زنده نگهم داشتی
اشک به چشمام نشست و بغضم سنگین تر شد و صدام تحلیل رفت
من دوستش دارم ..... هنوزم دوستش دارم ..... با وجود همه بی رحمیاش ..... با همه تنفرش .... با وجود دستایی که نمی دونم چند بار تو دست چند نفر اروم گرفته ..... دوستش دارم
اونیکه یه زمون محرمم بود حالا شده زن یکی دیگه ..... دختری که سهم من بود شده حرام ترین خواسته دلم ....
خدایا این اخرین روزنه امیدو ازم نگیر .... بزار با عشقش زنده بمونم ..... من شاکیم ... ازتو که منو رها کردی ..... از همه دوستام که با دوز و کلک بهم نزدیک شدن.... از این عشقی که به لجن کشیده شده..... از این دنیای بی رحم از این اسمون بی تفاوتت شاکیم .... از این ادمای پوشالی شاکیم چرا ساکتی؟ دوستم نداری نه؟ ازم رو برگردوندی؟ به کدوم گناه روز روشنمو مثل شب سیاه و تار کردی؟
پیشونیم طعم سرد خاک رو چشید و اشکام بی امان تر کرد گونه های ملتهبمو..... وقتی رسیدم خونه هوا روشن شده بود ، مامان و بابا هردو تو سالن بودن .... این وقت صبح؟؟ این پریشونی از نگرانیشون برای تنها پسرشون بود؟؟ خواستم از کنارشون رد بشمو به اتاقم پناه ببرم زکه صدای محکم بابا رمق رو از پاهام گرفت
-بمون

بدون این که نگاهش کنم لب زدم: من اصلا حالم خوش نیست بزارین برای یه وقت دیگه
این بار با عصبانیت غرید: گفتم بمون
ایستادم منتظر و کلافه که به سمتم اومد از عصبانیت چهرش کبود شده بود و چشماش رنگ خون به خودش گرفته بود این حال بابامو می شناختم ولی .....
سیلی محکمی که به صورتم خورد منو بی رحمانه از دنیای افکارم بیرون کشید .... دلیل دستی که بالا رفتو وتعادلی که به سختی از ضرب دست پدرم حفظ کردم تا زمین نخورم رو نمی فهمیدم .... این هجوم بی دلیل و درک نمی کردم ..... گوشه لبم پاره شدو طعم خون نشست تو دهنم .... یقمو چنگ زد و غرید: از من دزدی می کنی؟
گنگ نگاهش کردم که فریاد زد: کارت به جایی رسیده که مزاحم ناموس مردم می شی؟ چه فکری کردی که تهدیدش کردی .... می خوای بکشیش ؟ به چی تهدیدش کردی که مثل بید می لرزید و اشک می ریخت ؟ پسر من یه زن شوهر دارو تهدید به چی کرده که این جور پریشون شده و ترسیده؟ به حرمت شکنی ؟ به پرده دری؟ به بی ناموسی؟
گیج بودم حرفاشو نمی فمیدم به عقب هلم دادو گفت: می خوای چوب حراج بزنی به ابروی من ؟
-من .... من نمی فهمم ...
دست سنگین پدرم لبهامو بهم دوخت و فریادش خونه رو لرزوند : خفه شو ..... اون قدر بی لیاقت بودی که دختره رو فراری دادی حالا طلب چی رو ازش داری ..... چی برات کم گذاشتم که شدی این ...... شدی یه انگل یه ننگ برای ابروم .... چالت می کنم اراس ... با دستای خودم چالت می کنم اگه تیشه بزنی به ابروم ..... دست از سرش بردار ..... نزار زندگی تو جهنم کنم ....
سرم به دوران افتاده بود معنای حرفشو نمی فهمیدم از کدوم تهدید حرف می زد؟ کدوم ننگ ؟ کدوم بی ابرویی ؟ کدوم ننگ ؟ هنوز حرفاشو هضم نکرده بودم که ضربه بعدی رو وارد کرد از کدوم کدوم دزدی حرف می زد که این پدری که دم از غیرت و ابرو می زد ؟
به سمتم خیز برداشت که گفتم: من نمیفهمم شما چی می گید؟ کدوم پول؟
صدای مامان گره دستای پدرمو محکم تر کرد : خودتو به موش مردگی نزن دیگه ما که می دونیم چه ماری تو استین پرورش دادیم ..... چی کم گذاشتیم برات که به پدرتم رحم نکردی
گیج به سمتش برگشتم از چی حرف می زدن این پدرمادری که فقط نامی از پدری و مادری رو یدک می کشیدن
رو برگردوندم چقدر دلم می خواست هرچه زودتر برگردم به پناهگاهم ، صورتم می سوخت و لی دلم بیشتر ..... لبم به خون نشست ولی دلم بیشتر..... غرورم شکست ولی دلم بیشتر...
-از این خونه برو
پاهام به زمین چسبید که صدای بابا شد ناقوس مرگم: حجلتو می زنم قبل ازاین که تو چوب حراج به اعتبارم بزنی .... دیگه پسری به اسم تو ندارم ..... پسر من وقتی دستش کج رفت وقتی ذهنش رفت سمت بی ابرویی مرد ....
به سمتش برگشتم تو چشمای خشمگینش زل زدم ..... پدر نبود ولی اخرین پناهم که بود ...... قلبم فشرده شد از نگاه برافروختش اروم زمزمه کردم: من .... من ازشما دزدی نکردم .... به خدایی که می پرستی به جون مامان من کسی رو تهدید نکردم
مچ دستمو گرفتو من نیمه جون رو دنبال خودش کشید از سالن بیرونم کردو گفت:

اون موقع که نقشه می کشیدی برای جیب پدرت برای اعتبارش برای ابروی اون دختر بی گناه باید فکر امروز و می کردین ..... نگاهم ناامیدانه منتظر مادرم موند رو در ولی نیومد ... ه


مطالب مشابه :


این روزها...

کلوپ عشق - این روزها - متن و جملات عاشقانه. دانلود رمان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی




رمان های خوشگل موشگل(راهنما)

رمان این روزها. داستان مربوط میشه به یه دختر به اسم الهه که تو یه خانواده متوسط تو تهران به




قسمت 1 رمان ماه من

مقدمه این روزها مهتایی نیستم که باید باشم از صداها گریزون، در پیِ خلوتی از کنجِ اتاق




این روزها

کِلکِ شبانه - این روزها - امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم




دانلود رمان آبرویم را پس بده

سخن نویسنده رمان این روزها همه چی عوض شده یادمه زمون ما حتی دوست پسر دوست دختر بودن هم ننگ




رمان آراس ( قسمت 18 )

روزها گذشت مهناز خیلی بیشتر از قبل بهم محبت می کرد و کم کم دل منو با سایر قسمت های این رمان




رمان نذار دنیارو دیوونه کنم 6

رمــــان ♥ این روزها کمی مهربانتر شده بود بی علت، بی دلیلی روشن در گنجایش ذهنش!




برچسب :