رمان غم و عشق

مامان...مامان ،اون عروسك رو ميخوام.
-كدوم عزيزم...

-اوني كه پيراهن صورتي تنشه كه چشاش سبزه..
-اهان..واي ببين چه عروسك قشنگيه دستت روبده به من بريم تو مغازه.
مادر دست دخترش روگرفت وبا شوخي وخنده به داخل مغازه رفتن ناخوداگاه اهي كشيدم وسرم روپايين انداختم،هيچوقت يه عروسك فانتزي نداشتم توي عالم بچگي دار وندارم گلي بود كه مادرجون برام بافته بود،خيلي دوستش داشتم بيشتر از همه ي كسايي كه داشتم. توي اين هفده سال زندگي فقط اون شاهد اشكام ودردودلام بود اون محرم رازم وتكيه گاهم بود...
باكشيده شدن مانتوم به عقب برگشتم دختري با دست كثيف وموهايي ژوليده ولباس هاي پاره جلوم ايستاده بود وقران كوچكي دردست داشت وميگفت:
-خانم توروخدا،يه قران بخر خواهش ميكنم...
لبخندي زدم ودست توي كوله ام كردم و وكيف پولم روهمراه يه شكلات در اوردم قران رواز دستش گرفتم وبوسيدم بعدهم يه پنج تومني همره با شكلات بهش دادم ،با خوشحالي به شكلات نگاه كرد وخواست بقيه پول روبهم بده كه سرش روبوسيدم وگفتم:
-عزيزم بقيه اش مال خودت..
-اما...
چشمكي بهش زدم وبدون هيچ حرفي ازش دور شدم قران كوچك رودوباره بوسيدم وروي قلبم فشار دادم وبالبخند زير لب گفتم:
-خداجون هميشه همين طور بودي هروقت خواستم ناشكري كنم يه جوري خودت روبهم نشون دادي ويادم انداختي كه اگه هيچي نداشته باشم ازخيلي ها بيشتردارم واگه كسي رو نداشته باشم تورودارم،تويي كه از همه بزرگ تري وهمه چيز دسته توه خداجونم به خاطرتمام چيزايي كه دارم شكرت ،هيچ وقت نگاهت روازم نگير...
قران رومحكم تربه سينه فشردم ...به خانه كه رسيدم كليد رو دراوردم ودر روباز كردم وداخل شدم،درختاي سربه فلك كشيده با نوازش نسيم اين سووانسو ميشدن ،اين باغ روخيلي دوست داشتم چون از همه جاش خاطره داشتم ،خاطرهاي ناب ودست نخورده كه فقط براي من ومادرجون بود....اي كاش نميرفتي ،اي كاش تنهام نميزاشتي ،دلم برات خيلي تنگ شده ...سرم روروبه اسمون كردم وگفتم:دوستت دارم فرشته ي من...
-رادا ...رادا....
منيرجون بود كه صدام ميكرد به سرعت قدم هام افزودم وازهمون فاصله گفتم:
-بله منيرجون،سلام.
منيرجون درحالي كه يه دستش به كمرش بود روبه من كردوگفت:
-امروز ديركردي...
درحالي كه وارد سالن ميشدم گفتم:
-حواسم پرت شد يواش تر از هرروز راه ميرفتم ببخشيد.
لبخندي زدوگفت:
-چيزي خوردي...
-بله ممنون
به سمت اتاق ميرفتم كه منيرجون گفت:
-بامامانت صحبت كردي؟؟
برگشتم به سمتش وگفتم:
-نه از هفته ي پيش كه زنگش زدم ديگه زنگ نزدم بهش...
درحالي كه به سمت اشپزخونه ميرفت گفت:
-ا...خوب پس.
به اتاقم رفتم ودرومثل هميشه پشت سرم قفل كردم همين طوركه لباسم رودرمياوردم به فكرفرورفتم به مامان وبابا فكر ميكردم به اين كه اسم پدرومادري روفقط براي حرف مردم به دوش ميكشن ،ازوقتي خودم روشناختم پدرومادري نديدم همش توي اين خونه بودم وبا مادرجون كه مامان پدربزرگم بود وپدربزرگم وزن دومش كه منيرجون بود زندگي ميكردم ،مامان وبابا همه ي وقتشون روبراي دوقلوهاشون ،سارا وآراد ميزاشتن كه هفت سال ازمن بزرگ تربودن وهيچ وقت منو نديدن هميشه حرف حرف اونا بود مثل اينكه بچه ي ديگه اي نداشتن ،شايد عمه راضيه راست ميگفت بچه ي ناخواسته بودن همين مشكلات رو داشت ...نفس عميقي كشيدم وبه خودم اومدم كه ديديم دوباره گلي روسفت به خودم چسبوندم....يادش بخير قشنگ يادمه پنج سالم بودكه دختر عمه ام يه عروسك خيلي قشنگ تازه خريده بود وعروسكش روبهم نميداد ببينم حتي اجازه نميداد به عروسك قديمي هاش دست بزنم ،اون روز دلم خيلي سوخت باحسرت به عروسكا شون نگاه ميكردم اخرسرهم نتونستم تحمل كنم وبه حياط رفتم وگوشه اي از اون نشستم وگريه كردم كه چرا من نبايد حتي اون عروسك بي پايه دختر عمه ام رو داشته باشم؟بيچاره مادرجون بااون پاش اومد دونبالم وقتي ديد گريه ميكنم بغلم كرد وسرم روبه سينه اش فشرد وگفت:
-گريه نكن دختر كوچولويه من ،يه عروسك كه ارزش چشاي خوشگل تورو نداره خودم برات يه بهترش رو درست ميكنم يكي كه فقط خودت داشته باشي ،خوده خودت...
بعد ازاون مادرجون گلي روبرام بافت حتي خودشم برام روش اسم گذاشت چقدر سارا وبقيه ي بچه هاي فاميل به عروسكم خنديدن ولي من بهشون اهميت نميدادم چون گلي روخيلي دوست داشتم ،چون مسخره ام نميكرد وقتي ميخواستم باهاش بازي كنم نميگفت ديگه جا نداريم تو بيايي يا بهم بگه نخودي هستي واصلا به حسابم نياره...
پنجره را باز كردم وسراغ گيتارم كه گوشه ي اتاقم بود رفتم برش داشتم وروي تخت نشستم بادست نوازشش كردم يادش بخير براي خريدنش ازخير خيلي ازچيزا گذشته بودم وكلي پول جمع كرده بودم تابتونم بخرمش نفسم رومثل فوت خارج كردم وشروع به زدن اهنگ( اگه يه روز ) فرامرزاصلاني كردم ،اهنگ مورد علاقه امه با گوش دادن بهش از همه ي دنيا فارق ميشم با صداي در اتاقم از حس خارج شدم وگيتارم روروي تخت گذاشتم وبه سمت در رفتم درو كه باز كردم منير جون با لبخند گفت:
-عزيزم اماده شو امشب خونه ي مامانت اينا دعوتيم
لبخندي به روي منيرجون زدم وگفتم:
-چشم هرچي شما بگيد...
عادت داشتم به اين كلمه خونه ي مامانت اينا دعوتيم ،هيچ كدوم از دوستام رو نديدم كه با دعوت به خونه ي خودشون رفته باشن با سرعت لباسم روپوشيدم واز اتاق خارج شدم پدربزرگم جلوي تلوزيون نشسته بود وپاهاش رو روي پاي ديگه اش انداخته بود وپيپ ميكشيد خيلي جون بود با باباي من فقط نوزده سال تفاوت سني داشت جلو رفتم وگفتم:
-سلام پدربزرگ..
بالحن جدي وخشك گفت:
-سلام دخترجان،اماده اي ...
-بله...
پدربزرگ از جابلند شد تا منير جونو صداكنه... از لحن خشك پدربزرگ هيچوقت ناراحت نميشدم چون ميدونستم اندازه ي نك انگشت هم شده دوستم داره وگرنه بعداز مرگ مادرجون منو ديگه نگه نميداشت واينكه حتي حاضر نبود بيشتر از پنج ساعت بقيه بچه هاي فاميل رو تحمل كنه ولي من شانزده سال بود كه اونجا بودم به جز يازده ماهي كه مامانم بهم شيرميداد ومجبوري منو پيش خودشون نگه داشته بودن...
همه باهم سوار ماشين شديم وراه افتاديم...وقتي وارد خونه شديم همه به احترام پدربزرگ بلند شدن وسلام دادن اول پدر بزرگ وارد شد بعد منيرجون اخرسرهم من وقتي به بابا رسيدم سري تكان داد يعني سلام وبعد هم نشست عادت داشتم به بي محبتيش به سارا كه سلام دادم با اخم مصنوعي گفت:

-به به دوشيزه چه عجب ما شمارو زيارت كرديم
لبخند خسته اي زدم وفقط سرم روتكون دادم از تيكه هاي سارا واقعا خسته بودم خيلي ضايع بود كه از بودنم اصلا راضي نيست آراد روي مبل لم داده بود به اونم سلام دادم،اين ديگه بدترازبقيه بود حتي نگاهمم نميكرد همون طور كه سرش پايين بود فقط كله تكون داد ،برام مثل غريبه ها بود حتي احساس نمي كردم بهش محرمم يادمه هفت سالم بود همه خونه ي پدر بزرگ براي سال تحويل جمع بوديم سال كه تحويل شدهمه بلند شدن وهمديگه روبوسيدن منم ذوق كردم وهمه رو بوسيدم وهمه هم به اجبار منو ميبوسيدن اينو از بوساي روي هواشون ميفهميدم به آراد كه رسيدم بوسش كردم سريع پرتم كرد اون ور وبا لحن بدي گفت:اه اه حالم بهم خورد نميشه تو ابراز احساسات نكني ...
وبعدهم گونه اش روبادست پاك كرد قلبم لرزيد با اون بچگيم فهميدم يه چيزي توم شكست بعدها فهميدم غرورم بود همه ي بچه هاي فاميل ريز ريز بهم ميخنديدن نزديك بود اشكم دربياد كه مادر جون سريع اومد وبغلم كرد وروبه آراد وبقيه كرد وبا ناراحتي گفت:
-دلسوزندن هنر نيست وكار راحتيه دل شكستن هم كار راحتتر،كار سخت خوب بودن وقلب بزرگ داشتنه كه هيچ كدومتون نداريد ولي رادا داره.
توي اون سن نفهميدم خانم جون چي گفت ولي الان كاملا منظورش رودرك ميكنم بعد از اون ماجرا من حتي ديگه با آراد دست هم نميدم وبه جز يه سلام وخداحافظ باهاش حرف ديگه اي نميزنم درست مثل غريبه ها حتي همين ها رو هم از سر اراد زياد مي بينم ...مامان روديدم كه جلوي اشپزخونه ايستاده وداره با منيرجون روبوسي ميكنه جلو رفتم وگفتم:
-سلام مامان...
مامان لبخند زد وگفت:
-سلام راداخانم از اين طرفا...
لبخندي زدم وگفتم:
-هميشه يادتونم.
-سلامت باشي دخترم...
بازم گاهي اوقات مامان باهام مهربون ميشد كه جاي شكرداشت به قول سونيا مادرا هرچيم بچه شونو نخوان بازم مادرن وحس مادري دارن چون نه ماه مارو با خودشون همه جا كشيدن ودردزايمان روتحمل كردن ومامان ماهم اگه خدا قبول كنه يازده ماه به من شير داده...
روي مبل روبه روي آراد نشستم ولي حتي بهش نيم نگاهيم ننداختم مامان وبابا داشتن درمورد خاستگار پولدار وخوبه سارا حرف ميزدن كه قراره از تهران بيان اينجا وبابا عمورو فرستاده تحقيق عمو هم گفته همه از خانواده شون تعريف ميكنندوخانواده ي خوب واصيلي هستن به سارا نگاه كردم كه با خجالت سرش روپايين انداخته بودكه اصلا بهش نمي اومد با صداي پدر بزرگ دوباره حواسم به اونا جمع شد كه داشت ميگفت:
-خير باشه حالا كي ميان؟؟؟
بابا لبخندي زد وگفت:
-اخرهمين هفته...
صداي منير جون بلند شد كه با تعجب ميپرسيد:
-يعني دوروز ديگه...
بابا-اره قراره پنج شنبه بيان ،راستي شمام بايد تشريف بياريد
وبعد نگاهي به من انداخت از اون نگاه هايي كه يعني بازم اضافه اي ،نفس عميقي كشيدم وبه چشماي پدرم خيره شدم وگفتم:
-نگران اومدن من نباشيد ... مطمئن باشيد من نميام ،من همين جوري بي دعوت خونه ي شما نميام حالا چه برسه كه مهمون هم داشته باشيد.
بابا سرش روپايين انداخت وگفت:منظورم اين نبود...
وسط حرفش پريدم وبا بي تفاوتي وسردي گفتم:
-مهم نيست چه جوري ميخواستيد منظورتون روبهم بفهمونيد مهم اينكه من فهميدم...
وبعد از سر جام بلند شدم وبه طرف اشپزخونه رفتم تا اب بخورم،از زمان مرگ مادر جون ديگه خانواده ام برام اهميت نداشتن چون حتي يه بارم به زبون نيوردن كه من برگردم خونه....
سر ميز شام نشسته بوديم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم حس كردم سرم رو كه بلند كردم ديدم آراد داره نگاهم ميكنه با تعجب يه تاي ابروم روبالا انداختم وبا چشماي خالي از احساس بهش زل زدم ودر اخرهم لبخند تمسخر اميزي بهش زدم ودوباره مشغول شدم به خوردن ،ياد حرف سونياافتادم هميشه بهم ميگه تودر رابطه با بقيه خيلي مهربوني ولي وقتي نوبت به خانواده ات ميرسه مثل سنگ سخت ميشي،ومثل يخ سرد ولي نبايد از اين بگذريم كه نگاهت سردي وبي تفاوتي خاصي رو با خودش حمل ميكنه ، راست ميگفت همه راجب نوع نگاهم همين رو مي گفتن ....
ومنم هزار بار بهش گفتم:
-من چه طور ميتونم با خانواده اي كه منو نخواستن خوب باشم ودر كنار بي محبتي اونا محبت كنم؟؟؟ مادرجون هميشه بهم ميگفت تو مثل ايينه ميموني هركس باهات هرجوربرخورد كنه باهاش مثل خودش برخوردميكني ،دست خودم نيست اين خصلت منه ووقتي براي كسي اهميت ندارم ،نسبت بهش بي تفاوت ودرمقابلش مثل سنگ سخت مي شم ...
يه ساعت بعد از شام بود كه پدربزرگ بلند شد وماهم پشتش موقع اي كه مي خواستم از در خارج بشم اراد صدام كرد درحالي كه تعجب كرده بودم ولي بي تفاوت وسرد بهش نگاه كردم كه لبخند مهربوني زد وگفت :خيلي بزرگ شدي...
چند ثانيه همون طور سرد وبي تفاوت بهش نگاه كردم كه، با حالت اون فهميدم از سردي نگاه من يخ كرده وبعد بدون هيچ حرفي پشتم رو بهش كردم وراه افتادم انگار نه انگار كه حرفي شنيدم ،ولي توي دلم بهش با تمسخرخنديدم وگفتم: چقدر من به خنگا ميخورم كه همه سعي ميكنن با اين حرفاي بيخود بهم ترحم كنن ...
به خونه كه رسيديم شب بخيري گفتم وبه اتاقم رفتم وبعد از تعويض لباس خوابيدم...
صبح دوباره با صداي زنگ گوشيم از خواب بلند شدم ولباس پوشيدم واز اتاقم خارج شدم پدربزرگ ومنيرجون سرميز صبحانه بودن ،منيرجون با ديدنم لبخند مهربوني زد وگفت:
-سلام عزيزم صبحت بخير..

لبخندي زدم وگفتم:
-سلام صبح شمام بخير
وبعد روبه پدربزرگ كردم وگفتم :
-صبح شمام بخير پدر بزرگ..
باجديت نگاهي بهم كرد كه اماده ي بيرون رفتن بودم وگفت:
-صبح توهم بخير ...باز داري ميري اونجا ؟؟؟
سرم روپايين انداختم وگفتم :بله...
-باشه پس بدو كه امروز خودم ميبرمت...
-نه مزاحم...
نذاشت جملمو تموم كنم وامرانه گفت:
-گفتم پاشو ميبرمت...
چشمي گفتم وبدونه اينكه چيزي بگم دنبالش راه افتادم كه صداي منيرجون متوقفم كرد به سمتش برگشتم كه ديدم لقمه اي به سمتم گرفته وميگه:
-بيا اينو بخور تا عصراونجا از گشنگي تلف ميشي...
گونه اش روبوسيدم ولقمه رو ازش گرفتم وكنار پدر بزرگ توي ماشين نشستم ،به لقمه ي در دستم نگاه كردم ولبخند تلخي زدم، بعد از مادرجون تنها كسي كه بهم اهميت ميداد وپشتم بود منيرجون بود ،خودش مشكل داشت ونميتونست بچه دار بشه براي همينم از شوهر اولش جداشده بود وزن پدربزرگم شده بود ومنو مثل دختر خودش ميديد....پدربزرگ جلوي ساختمان مورد نظر ايستاد وبا دلخوري بهم نگاه كرد لبخندي به رويش زدم وتشكر كردم واز ماشين پياده شدم به سردر ساختمان نگاه كردم نوشته بود بهزيستي،لبخند عميقي روي لبم نشست اينجارو خيلي دوست داشتم يه جوري حس ميكردم همشون مثل منن ولي باز خداروشكرميكردم كه وضعيت من از اينا بهتره ،مدير اينجا مامان سونيا بود براي همينم به راحتي قبول كرد من به عنوان پرستار تابستونا اينجا باشم وبا اين بچه ها سرگرم باشم ،پدربزرگ مخالف سرسخت اين كار بود ولي منير جون راضيش كرده بود ...با امسال ، تابستان دومي بود كه اينجا ميومدم بابت اينكار پول نميگرفتم بلكه گاهي اوقات كمك هم ميكردم ،اينجا فقط براي من يه خوبي داشت اينكه بعد از مرگ مادرجون دوباره به عظمت وبزرگي خدا پي بردم وبابت هرچيزي كه داشتم صبح وشب شكر خدارو ميكردم .باصداي شاد سونيا از دنياي درون خودم خارج شدم ودوباره به دنياي واقعي پا گذاشتم...
-سلام بررفيق هميشه خسته ي خودم ديگه داشتي به چي فكر ميكردي؟
لبخند تلخي زدم وگفتم:
-به اينجا...
با تعجب يه تاي ابروش روبالا انداخت وگفت:
-به اينجا...
-اره...(نگاهي به اطراف انداختم وادامه دادم: ) سوني بچه ها كوشن؟؟؟
سونيا جلويم ايستاد وبا چشمهاي درشتش بهم خيره شد وگفت:
-رادا ميگما حالت خوبه؟؟سرصبحي سراغ بچه ها رو ميگيري؟؟خوب خوابن ديگه...
به حواس پرتي خودم خنديدم وگفتم :ببخش يه لحظه گيج شدم
سونيا- توازاولم گيج بودي...حالا اين حرفا رو بيخيل چه خبر؟؟
نفس عميقي كشيدم وگفتم:
-خبر بسياره بهتره بريم تو تا جبغ مامانت وخانم مقدم درنيومده ...
خنده اي كردم گفت:
-راست ميگيا اصلا ياد خانم مقدم نبودم ولي نامرد مامان من كي جيغ زده ؟ها... ؟
خنده اي كردم كه سونيا دستم رو كشيد وبه طرف سالن برد وگفت :اول خبرات روبده بعد به خاطره تهمتت به مامانم سرت رو ميبرم.
به داخل سالن رفتيم واول از همه به خاله ساره مامان سونيا سلام دادم وبعد رفتم سراغ خانم مقدم وبقيه ي خانم هاي پرستار اخر سرهم به همراه سونيا به اتاق بازي بچه ها رفتيم تا من همه ي خبرارو به سونيا بدم... وقتي تمام ماجراي ديشب رو گفتم سونيا با ناراحتي نگاهي بهم انداخت وگفت:
-رادا يه چيزي بهت ميگم پرو نشو ولي تو از هر نظر از سارا سري براي چي نميخوان تورو نشون اونا بدن؟؟؟
با شوخي گفتم :شايد به خاطره اينكه از سارا سرم ميترسن اونا پشيمون شن.
وبعد خنديدم كه سونيا با همون چهره ي جديش گفت:مطمئنا كه به خاطره همينه ....
-سوني جونم كوتاه بيا ... اصلا ربطي به اين موضوع نداره من از اولم اضافي بودم ....
سونيا- كم چرت بگو ...باشه !
منم مثل بچه هاي خوب گفتم :باشه....
كه با عث شد هردومون هم زمان به خنده بيفتيم ، با سونيا كه بودم همه ي مشكلاتم از يادم ميرفت وحداقل براي چند ساعت در روز واقعا خوشحال بودم... بعداز ده دقيقه صحبت من وسونيا دوباره به سالن اصلي برگشتيم بچه ها بيدار شده بودن با شوق به طرفشون رفتم وباهاشون شروع به بازي كردم .بچه هاي اينجا از چهل تا دختر وپسر تشكيل شده بود كه از يك ماهه بگير تا دوازده ساله توي اين پرورشگاه باهم زندگي ميكردن ... باز ساعت پنج بعد از ظهر شد ومن بايد به خونه برميگشتم واز بچه ها خدا حافظي ميكردم وسايلم روجمع كردم وبه همراه سونيا از بچه ها خداحافظ كردم بعد هم به سراغ پرسونل رفتم واخر سرهم سونيا رو بوسيدم وبغل كردم وبهش گفتم:
-سونيا فردا منيرجون وپدر بزرگ تا دير وقت خونه ي اونا ميمونن ،پس توهم بيا پيش من ...
سونيا با خوشحالي دست زد وگفت :ايول ،باشه ميام ...وسايلم روباخودم ميارم بعدش باهم ازاينجا ميريم خونه ي شما ....
-باشه پس خداحافظ....
-خداحافظ...
به سمت خونه به راه افتادم ،امروزم مثل ديروز هوس كردم پياده برم خونه توي راه به ادمايي كه از بغلم رد ميشدن نگاه ميكردم بعضي ها خندان ،بعضي ها جدي ،بعضي درفكر وبعضي ديگر درهم وناراحت.... با خودم گفتم: درهمه ي زندگي ها مشكل هست ،خدازندگي رو بي مشكل نيافريده اين مشكلات وسختي هاو شيب هاو فراز ها هستن كه زندگي رو براي انسان ها جذاب ودلنشين ميكنن وگرنه اين انسان تنوع طلب نميتونه به يكنواختي علاقه پيداكنه ...به قول مادر جون :خدا مشكلات وسختي هارو افريد كه باهاشون ادمارو از خيلي جهات بسنجه،صبر ،اميد، درايت ،ايمان و... يعني يه جور امتحانه براي ما ها وهمين امتحانات هست كه زندگي رو از يكنواختي در مياره وما رو بهش پابند ميكنه....

توي اين افكار بودم كه با صداي ويراژ ماشيني به خودم اومدم وديدم كه از خونه رد شدم براي همين راهم رو كج كردم وبه خونه رفتم ،مثل هميشه با ارامش كليد رو توي در چرخوندم وبا يه بسم الله وخدارو شكر پام رو توي خونه ي خاطراتم گذاشتم....
منير جون مثل هرروز به استقبالم اومد وبا لبخند بهم خوشامد گفت، بعد از خدا ومادر جون اين منير جون بود كه من داشتم .

منير جون طفلي سعي ميكرد يه جورايي من رو متقاعد كنه كه چرا فردا نبايد اونجا باشم ولي براي من يه چيزي مسلم بود اونم اينكه من توي اون خانواده هيچ جايي رو نداشتم... ولي براي اينكه كاري كنم كه منير جون از اين همه حرف زدن راحت بشه لبخندي زدم وگفتم :منير جون من درك ميكنم شما خودتون رو ناراحت نكنيد....
اونشبم مثل تموم شبا ي ديگه تموم شد .امروز كه ميرفتم بهزيستي منير جون همه چيز رو بهم ياد اوري ميكرد كه از سونيا خوب پذيرايي كنم وبراي شب هم زنگ بزنم شام سفارش بدم ،چشمي گفتم واز منير جون وپدربزرگ خداحافظي كردم وبه سمت بهزيستي رفتم.
تمام طول روز با سونيا خوشحالي ميكرديم كه قراره پيش هم باشيم...خاله ساره زحمت رسوندن ماروكشيد وبعد از اينكه ما داخل خانه شديم گازش روگرفت ورفت...
براي سونيا ميوه اوردم وسونيا هم از كيفش يه فيلم در اورد تاباهم ببينيم ... بعد از ديدم فيلم كمي اهنگ گوش داديم ووقتي احساس گرسنگي كرديم زنگ زديم وشام سفارش داديم شام روكه اوردن مشغول خوردن شديم كه سونيا بي مقدمه گفت:
-رادا الان فكرت اونجاست؟؟؟
با تعجب گفتم:كجا؟؟؟
سونيا-خونتون ديگه ...!
كمي فكر كردم ودر كمال تعجب ديدم من امروز از وقتي از خانه خارج شدم تا الان حتي اين موضوع به ذهنمم نرسيده بود كه به خوام بهش فكر كنم براي همين لبخندي زدم وبا صداقت تمام گفتم:
-نه اصلا از صبح تا حالا بهش فكر نكردم... ميدوني؟؟ خيلي وقته كه به اين مسائل عادت كردم براي همين هم هست كه كم كم برام از ارزش افتادن ودردقايق اول فقط حسرت ميخورم ولي بعدش اصلا برام مهم نيست وبهش فكر نميكنم .
سونيا لبخندي زد وگفت:
-ميدوني رادا بهت حسوديم ميشه ... خيلي زياد هم حسوديم ميشه ،تو خيلي محكمي واز همه مهم تر اينكه هيچ وقت ايمانت رو از دست نمي دي براي اينكه خودت بهشون رسيدي...
- ميدوني چيه تنهايي وبي كسي خوبه؟؟ اينكه خودت ميگردي وخداي خودت رو پيدا ميكني ... بعضي ها اين راه رو اشتباه ميرن بعضي هاهم درست ولي من هميشه خدارو شكر ميكنم كه خانم جون بود وجهت و بهم نشون داد وگرنه منم مثل خيليا ي ديگه راه رو اشتباه ميرفتم .من خدا رو خيلي سخت پيدا كردم براي همينم هست كه نميزارم اسون از دستم بره.
سونبا خنده اي كرد وگفت :
-خيل خوب خانم فيلسوف غذا سرد شد بخور كه من مردم از گرسنگي...
بعد از غذا به اصراره سونيا با گيتارم شروع به نواختن كردم .... ساعت دوازده بود هنوز منير جون وپدر بزرگ نيومده بودن ولي ما انقدر خسته بوديم كه بدونه اينكه منتظرشون بمونيم خوابيديم.
صبح با صداي منير جون كه مارو صدا ميزد از خواب بلند شديم.
همراه با سونيا سر ميز صبحانه نشسته بوديم وصبحانه مي خورديم كه منير جون چايي به دست اومد وروبه روي ما نشست ورو به سونيا گفت:
-خوب سونيا جان خوبي دخترم؟ ساره خانم چطوره ؟بابا برگشت؟
سونيا لبخندي زد وگفت:
-همه خوبيم ممنون ،بله بابا برگشت اين ترم فقط اخر هفته ها كلاس گرفته...
باباي سونيا استاد دانشگاه بود وگاهي اوقات تهران هم تدريس ميكرد... منير جون دوباره به حرف اومد وگفت:
-ديگه بايد ببخشي دخترم ديشب به زحمت افتادي...
-نه منير جون اين حرفا چيه اتفاقا رادا كه گفت شما نيستيد كلي خوش حال شدم ..البته ببخشيدا...
منير جون خنديد وگفت :خواهش ميكنم ...
وبعد رو به من كرد وگفت: تو نمي خواي چيزي بگي...
بي تفاوت گفتم:
-چي بگم ؟
منير جون – دررابطه با ديشب...
-اهان ،چرا خيلي خوش گذشت وبه همه ي سفارشاتون هم عمل كردم...
منير جون جدي شد وكمي اخم چاشني صورت بانمكش كرد ورو به سونيا گفت:
-ميبيني تو رو خدا ...(روبه من كرد وادامه داد) رادا جان منظورم اين بود كه نمي خواي از ديشب چيزي بپرسي...
با بي تفاوتي گفتم:
-چيز مهمي نيست كه ازش بپرسم ...
واقعا هم كه برام اصلا مهم نبود ، منير جون نفس عميقي كشيد كه عصبانيتش از بين بره وبعد لبخندي زد وشروع كرد:
-وايي بچه ها نمي دونيد چه خانواده ي با شخصيتي ... از همه چيز بيسته بيست بودن پسره هم خوشگل وهم خوش تيپه دوتا خواهركوچكتر از خودش داره وبراي خودش يه شركت جدا داره وپدرش هم يك كار خونه ي بزرگ براي خودش داره ودوتا كار خونه ي ديگه هم داره كه بابرادراش شريكن ، مثل اينكه خيلي با خانواده ي برادراش در رابطه هستند وباهم رفت وامد مي كنن ،پسره با سارا توي دانشگاه سارا اشنا شدن وخلاصه كنم برات مادر اين دوتا بچه همه ي حرفاشون رو براي خودشون زدن وتصميمشون هم گرفتن اين جلسه هم فقط براي اشنايي خانواده ها بوده ،البته يه صيغه ي محرميت هم بينشون خونده شد وقرار جشن نامزدي هم ديشب گذاشتن البته پدر ومادرت از قبل ، از همه چيز با خبر بودن بعد از اينكه مهمونا رفتن بابات به پدر بزرگت گفت كه براي جهاز سارا كمي كمكشون بكنه اونم قبول كرد ... نمي دوني پدر بزرگت چقدر ناراحت شده بود ،همه ي مجلس توي خودش بود اخر سر هم طاقت نياورد وموقع اي كه مي خواستيم از خونه خارج بشيم رو به پدرو مادرت گفت: من فكر مي كردم فقط يه مراسم خاستگاري ساده است براي همين نمي خوايد رادا باشه ولي امشب... حتي خواهر كوچيكه ي داماد كه از رادا كوچيكتر بود اومده بود اون وقت فقط رادا اضافه بود... پدر ومادرت هم سرشون رو پايين انداختن وديگه هيچي نگفتن...
با بيتفاوتي رو به منير جون گفتم: خوب ...
منير جون از كوره در رفت وبا عصبانيت گفت:
-دختر تو چرا انقدر بي تفاوتي نسبت به خانواده ات ...
واز جا بلند شد وهمين طور كه از اشپز خونه خارج ميشد براي خودش غر ميزد...
سونيا با خنده گفت:
-كم مونده بود ليوان رو تو سرت خورد كنه ،اين همه با ذوق برات همه چيز رو گفت اون وقت تو در جوابش فقط مي گي خوب...
لبخند ملايمي زدم وبا مظلو ميت گفتم:
-خوب چي بايد مي گفتم؟
سونيا دست نوازشي به سرم كشيد وگفت:
-اخي كوچولو، هيچي ... از توبيشتر از اين توقع نمي رفت ...

خنديدم ودستش رو از سرم پس زدم وبلند شدم تا ظرف هارو داخل ماشين ظرفشويي بزارم ...
ناراحت شده بودم ولي كي اهميت ميداد اگه ناراحتيم رو بروز ميدادم برام پدر ومادر ميشدن ؟اون وقت بيشتر بهم ترحم مي كردن ومن از ترحم بيزار بودم ... پدر بزرگ خيلي پولدار تر از بابا بود يعني درست مي تونست ده تا مثل بابا رو بخره وبفروشه ولي نمي دونم چرا به بابا كمك نمي كرد...
اون روز گذشت ،جشن نامزدي سارا سه هفته بعد از مراسم خاستگاري بود ... قرار گذاشته بودن كه مراسم رو خونه ي پدر بزرگ بگيرن واين بار به خاطره خجالت از پدربزرگ وحرف مردم من رو هم دعوت كردن هيچ وقت يادم نميره سارا اون روز بامن چه طوري رفتار كرد...
همه نشسته بوديم كه سارا پاهاش رو روي هم انداخت وبا غرور گفت:
-ببين رادا حالا كه قراره براي مراسم نامزدي بيايي يه لباس درست بپوش وزياد هم ابرو ريزي نكن من جلوي اونا ابرو دارم...
بغضي مثل بختك به گلوم افتاد نفس كشيدن برام توي اون محيط سخت شده بود در حالي كه از جام بلند مي شدم تابه اتاقم برم خودم رو كنترل كردم ومثل خودش گفتم:
-من علاقه اي به شركت توي مراسماي تو روندارم ...
وبعد با سرعت به اتاقم به تنها سر پناهم پناه بردم صداي پدر بزرگ رو ميشنيدم كه با عصبانيت يه چيزي ميگه ولي انقدر حالم خراب بود كه نمي فهميدم،احساس خفگيم هران بيشتر ميشد به سمت پنجره ي اتاق رفتم وبازش كردم وسرم رو ازش خارج كردم همون موقع صداي بسته شدن در سالن رو شنيدم وبعد آراد رو ديدم كه با سرعت از خونه خارج ميشد دلم به حال خودم سوخت حتما ناراحت بود كه با خواهرش باساراجونش اين طوري برخورد كردن بغضم رو فرو خوردم دوست نداشتم گريه كنم حتي در تنهايي خودم....
واقعا نمي خواستم توي مراسم شركت كنم ولي منير جون بهم گفت بهتره باشم براي اينكه اگه نرم هم با ابروي پدربزرگ بازي كردم وهم سارا رو خوش حال كردم ... همراه با منير جون براي خريد لباس رفتم منير جون منو انقدر اين ور واون ور ميكشيد كه داشتم ديونه ميشدم در اخر به پيراهن دكلته ي مشكي كوتاه راضي شد واقعا هم كه هم خود لباس قشنگ بود هم قيمتش!!!
روز مراسم همراه با منير جون وسونيا و سايه جون كه منير جون دعوتشون كرده بود به ارايشگاه رفتيم منير جون براي اينكه عجله داشت زودتر از همه اماده شد وپدر بزرگ به دنبالش اومد ورفت ارايشگر كلي مشتري داشت براي همين كار ما خيلي طول كشيد وقتي از ارايشگاه خارج شديم مطمئن بوديم كه مهموني شروع شده ... وقتي به خونه رسيديم كلي ماشين بيرون وتوي حياط خونه پارك بود كه بيشترشون مدل بالا بود ومطمئنا مال خانواده ي داماد بود ... هه من حتي اسم شوهر خواهر مبارك رو هم نمي دونستم با اينكه نديده بودمش ازش خوشم نميومد چون مطمئنا يكي مثل سارابود... وارد ساختمون كه شديم خيلي شلوغ بود وكسي حواسش به ما نبود براي همين پنهاني به سمت اتاق من رفتيم ومن در اتاق رو كه قفل كرده بودم رو باز كردم وبه داخل رفتيم ، سايه جون با ديدن در بسته ي اتاق با تعجب گفت:چرا درو قفل كردي؟؟
سونيا به جاي من جواب داد :مامان جان ، مگه نمي دوني رادا عاشق اين اتاقه ودوست نداره كسي وارد خلوتش بشه...
خاله ساره خنده اي كرد وگفت :اه يادم رفته بود ... ببخش رادا
سريع شروع به عوض كردن لباس ها كرديم موهاي بلندم رو فقط صاف كرده بودم وجلوي موهام روهم كج توي صورتم ريخته بودم بلندي موهام لختي بودن لباس رو مي پوشوند ومن از اين موضوع واقعا خوشحال بودم .وقتي اماده شديم سونيا با ديدن من سوت بلندي كشيد وگفت محشر شدي دختر...
خاله ساره هم حرفش رو تاييد كرد وشروع به خوندن دعا به من شد ومن هم ازشون تشكر كردم از اتاق كه خارج شديم در رو دوباره قفل كردم وكليدش رو به خاله ساره دادم وارش خواهش كردم برام توي كيفش بزاره اون هم قبول كرد ... به جمع مهمونا رفتيم غريبه واشنا با ديدنم بهم خيره ميشدن واين منو معذب مي كرد همراه با خاله ساره وسونيا گوشه اي نشستم اصلا دوست نداشتم توي چشم باشم وهمه برام دل بسوزونن ،يك ربعي بود كه نشسته بودم وباهم حرف ميزديم با شنيدن صدايي كه اسم منو صدا ميكرديم همه به سمت صدا برگشتيم ... آراد بود ، اولش نگاهش به سونيا بود ووقتي متوجه شد همه بهش نگاه ميكنن سرش رو به سمت من چرخوند با ديدن من جا خورد ولي بعد به خودش مسلط شد وگفت:
-منير جون گفت صدات كنم وبا خودم ببرمت ...
وبعد نگاهش رو ازم گرفت ،از خاله سارا وسونيا عذر خواستم وگفتم زودبرميگردم وبلند شدم كه با آراد همراه بشم ولي باز نگاه خيره ي آراد رو به سونيا ديدم وقتي متوجه نگاه من شد بهم نگاه كرد ومن هم نيشخندي بهش زدم وراه افتادم ، من توي اين چيزا خيلي تيز بودم متوجه شده بودم كه آراد كمي تا قسمتي جدي از سونيا خوشش اومده ولي من دوست نداشتم زندگي بهترين دوستم با آراد خراب بشه براي همين بعد از اينكه كمي دور تر رفتيم به سمت آراد برگشتم وگفتم:
-لازم نيست شما زحمت همراهي رو بكشيد راه رو بلدم مثل اينكه يادتون رفته اينجا خونه ي منه...
وخواستم برم كه دوباره به سمتش برگشتم وبا نيشخند ونگاه سردي گفتم:
-بهتره دور وبر سونيا نپلكي چون همون قدر كه من ازت متنفرم اونم ازت متنفره ... اقاي به اصطلاح برااااادر...
با اين حرف من اراد جا خورد وتا خواست حرفي بزنه پشتم رو بهش كردم وراه افتادم خيلي كنجكاو بودم همسر سارارو ببينم براي همين مي خواستم به قسمت عروس وداماد نگاهي بندازم ولي بعد پشيمون شدم چون اصلا حال ديدن قيافه ي سارا رو نداشتم ... به سمت اشپز خونه رفتم مطمئن بودم منير جون رو اونجا پيدا ميكنم ،با اينكه در اين مواقع كلي خدمتكار داشتيم ولي منير جون خودش حتما بايد به همه ي كارا نظارت ميكرد ... منيرجون با ديدن من لبخندي زد وگفت:
-ماشاالله ،چي شدي دختر... بايد وقتي مهمونا رفتن برات اسپند دود كنم ...
لبخندي زدم وگفتم:
-سلام ،شما لطف داريد ... با من كاري داشتيد كه صدام كرديد؟
منير جون همين طور كه دست منو ميكشيدوبه سمت سالن مي برد گفت فاميله پسره مارو كچل كردن ازبس گفتن پس خواهر عروس كو ؟ مامانت بدبخت از بس حرص خورد فكر كنم دو سه كيلويي لاغر كرد...
توي دلم گفتم :خوب به من چه ...
همراه منير جون به سمت سالني رفتيم كه جايگاه عروس ودوماد بود به علت اينكه هنوز عقد نكرده بودن اركستر هنوز شروع نكرده بود منير جون از بالاي پله ها با صداي بلند گفت:
-اين هم خواهر عروس...
همه به سمت من برگشتن وشروع به كل كشيدن كردن منير جون سريع از پله ها پايين رفت وبه جمع پيوست ولي من هنوز روي پله ها بودم ودر دل گفتم: من كه خواهري ندارم كه بخواد عروس بشه ...نگاهم به سمت جايگاه عروس وداماد كشيده شد پسره خدايي چهره ي جذاب وخوشگلي داشت وبا كنجكاوي به من نگاه ميكرد سردي نگاهم فكركنم اون قدر زياد بود كه پسره رنگ از چهره اش پريد بي توجه به فاميل خودم وپسره كه داشتن با كنجكاوي نگاهم ميكردن به ارومي از پله ها پايين وبه سمت سارا وپسره رفتم مقابلشون كه ايستادم با همون جديت وبي تفاوتي وسردي كه باهم عجين شده بود بهشون نگاه كردم وفقط گفتم:
-تبريك ميگم ...
.بعد به سارا با تمسخر نگاه كردم با اون ارايش شكل مترسك سر جاليز شده بود واقعا حيف پسره ... به سمت منير جون رفتم ،مامان جا خورده بود ولي منير جون عادت داشت وقتي كنار دستشون قرار گرفتم مامان با تشر گفت :
-اين چه طرز برخورده لال كه نمي شدي يه سلام ميدادي ...
با سردي نگاه بي تفاوتي به مامان انداختم كه فكر كنم اونم مثل پسره شد ورنگش پريد وساكت شد ... خيلي وقت بود به نيروي نگاهم پي برده بودم اين سه خصوصيتي كه منو در برگرفته بود خيلي ساده مي تونست از پس هر چيزي بر بياد وبه قول سونيا چشمام اون قدر سرد ويخه كه قدرت داره در عرض يه ثانيه طرف رو از پادر بياره وباسردي نگاهم يخ بزنه ... البته اين سردي وبي تفاوتي هميشه در نگاهم بود وخيلي راحت ميشد متوجهش شد ولي وقتي جديت هم بهشون اضافه مي شد كار خودشون رو ميكردن ، چيز غير طبيعي نبود فقط به دليل نبودن احساس در نگاهم اين نيرو رو پيدا كرده بودم ...
منيرجون به خاطره اينكه جو رو از بين ببره دست منو گرفت وبه سمت چند تا خانومي كه خيلي هاي كلاس بودن وبا تعجب منو نگاه ميكردن برد وگفت:
-رادا جان سيمين خانم مادر بنيامين جان...

زن با مهرباني دستش رو جلوم دراز كرد از چشماش مهربوني ميباريد خنده ام گرفت چون بايد دوباره ايينه وار رفتار ميكردم هرچند نگاهم رو نمي تونستم عوض كنم براي همين لبخندي زدم ودست زن رو فشوردم وبا تعجب از منير جون پرسيدم:
-بنيامين؟؟
زن دوباره نگاهش رنگ تعجب گرفت و منيرجون هم رنگش پريد ودر حالي كه به من اخم كرده بود خنده ي زوركي كرد وگفت: اقا دوماد ديگه...
از لحن منير جون خنده ام گرفت در حالي كه مي خنديدم با صميميت بيشتري دست سيمين خانم رو فشردم وگفتم:
-خوشبختم ... بايد ببخشيد از بس توي خونه به ايشون اقاي داماد ميگن من اسمشون رو به كلي فراموش كرده بودم...
زن خنده اي كرد ونگاه با محبتي بهم انداخت وگفت :
-مسئله اي نيست دخترم ...
ودر حالي كه به زن بغليش اشاره ميكرد گفت:
-راحله جان ،جاري بزرگم ....
اون خانم كه اسمش راحله بود مسن تر از بقيه بود ولي مثل اوناي ديگه خوشتيپ وخوش چهره بود، راحله خانم وقتي ديد داره معرفي ميشه با مهربوني بلند شد ودستش رو دراز كرد وگفت:
-خوشبختم ..
لبخندي زدم ودستش را فشردم وگفتم :من هم همين طور
سيمين خانم به خانم كنار دستي راحله خانم كه ايستاده بود وبالبخند من رو نگاه ميكرد اشاره كرد وگفت :
-ايشون هم آنا جون جاري كوچيكه ي بنده...
آنا خانم هم زن جوان وزيبا تر از بقيه بود و از وجودش موج مثبت پراكنده ميشد اين بار من پيش قدم شدم وبا همون لبخند روي لب دست دراز كردم وگفتم :خوشبختم خانم
دستم رو فشرد وبا خنده گفت:
-مشتاق ديدار خانم خوشگله ...
خنديدم كه ادامه داد:
-واي عزيزم وقتي مي خندي خيلي ناز ميشي...
-ممنونم شما لطف داريد
سيمين جون به دودختر ديگه اشاره كرد وگفت:
-مينا وبيتا دخترام ...
باهاشون دست دادم دختراي خوبي بودن مينا از بيتا بزرگ تر وهم سن من بود وبيتا دوسال از من كوچيكتر
سيمين خانم سه دختر ديگه رو كه اونجا ايستاده بودن به اين شكل معرفي كرد:
لادن جان دختر كوچيكه ي راحله جون ومريم جان عروسشون باهاشون دست دادم ودر اخر پريسا عروس انا جون رو بهم معرفي كرد ...اصلا به انا جون نمي خورد عروس داشته باشه وقتي اينو گفتم همه خنديدن كه خودش با مسخره بازي گفت:
-رادا جان نمي دوني كه چهارده سالم بود به زوردادنم به يه پيره مرد ...
همه از اين حرف خنددن ولي من متوجه نشدم چرا وكلي هم دلم به حالش سوخت كه ادامه داد:
-بعدشم سر يه سال بچه دار شدم وبي خير باز ازم نگذشت وبعد از چهار سال دوباره بچه دار شدم ...
خنديدم وگفتم:
-نگيد كه يه عروس ديگه هم داريد كه اصلا بهتون نمياد ...
همه از لحن جدي من خنديدن كه سيمين جون اين بار گفت:
-نه عزيزم آويد خارج از كشوره وهنوز زن نداره...
خنديديم وگفتم:
-اخه اصلا بهشون نمي خوره كه عروس داشته باشن...
بعدازاون سيمين خانم منو به تمام فاميل هاي خودشم معرفي كرد ،زمان زيادي گذشته بود و من تازه ياد خاله ساره وسونيا افتادم از خودم ناراحت شدم كه چرا تنهاشون گذاشتم از جمع اونا جداشدم سريع به سمت جايي رفتم كه سونيا وخاله نشسته بودن هردو باديدن من لبخندي زدن كه من با شرمندگي گفتم:
-توروخدا ببخشيد مراسم معارفه را انداخته بودن ... خاله لطفا بيايد بريم اونجا ...
خاله اول مخالفت كرد ولي من كلي ازشون تعريف كردم كه خاله مشتاق شد كه خانواده ي شوهر سارا رو ببينه اون مي دونست من بي خود از كسي تعريف نمي كنم همراه با خاله وسونيا به اون سالن رفتيم همشون باديدن من لبخند مهربوني زدن ولي فاميل هاي خودم... بعد از مراسم عقد اركستر شروع به نواختن كردن وهمه به پايكوبي برخواستن... همراه خاله وسونيا نشسته بوديم وبه جمعيتي كه وسط مشغول رقص بودن نگاه مي كرديم ...سونيا سرش رو به گوشم نزديك كرد وبا صداي كه به خاطره بلند بودن اهنگ شبيه فرياد بود گفت:
-حيف پسره... خيلي مامانيه .
با شوخي چپي بهش بستم وگفتم :
-خواهر منم چيزي ازش كم نداره...
سونيا با صداي بلندي خنديد وگفت:
-اره تو راست ميگي فقط يه ذره از سگ سياها زشت تره...
هر دوباهم خنديديم وخاله هم كه اين حرف سونيا رو شنيده بود رو به ما با تشر گفت:
-زشته ... ساكت باشيد...
وبعد با اخم غليظي نگاهش رو از ما گرفت ،منو سونيا دوب


مطالب مشابه :


رمان مانی ماه

همون که همیشه پناهم بود از ده طبقه رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان بي پناهم رمان بی بهانه. رمان فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که یه بارش




رمان دنيا پس از دنيا

دانلود رمان وداريوش تنها پناهم رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان پاییز بلند - 3

همه ی مردم ده ، مخصوصا پسرها خبر و قوتی میشه برای دل بی پناهم دانلود رمان یادم




رمان حکم دل - 3

یه بار توی اوج ضعف و ناتوانی بی چشم داشت پناهم داده بود دانلود رمان حکم دل برای pdf رمان




رمان غم و عشق

دانلود رمان تنها سر پناهم پناه بردم صداي نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




توضیحات ده نمکی درباره کشته شدن 5 نفر در پشت صحنه فیلمش

مرکز دانلود موبایل توضیحات ده نمکی درباره کشته دانلود.موبایل.نرم افزار.اس ام اس.رمان




تقاضا برای نکسوس 4 گوگل، ده برابر میزان انتظار این شرکت

تقاضا برای نکسوس 4 گوگل، ده عضویت در گروه سرزمین دانلود ♥♥♥♥ دنیای ترفندها,رمان




برچسب :