روزای ارونی 63

 نیما جان ...
- جانم؟
- یادت نره دوستای آرتان و ترسا اینا رو دعوت کنی ها!
نیما چینی روی بینی اش انداخت و گفت:
- فکر کنم همه رو نوشتم ... ببین ... آرشاویر پارسیان ... احسان نیرومند ... آراد کیاراد ... همینه دیگه ؟ نه؟
طرلان خندید و گفت:
- آره همینان ... چقدر آدم معروف قراره بیاد تو مهمونیمون! حالا تا بود مهمونی ها خودمونی بود ... اما واسه این مهمونی با این همه دعوتی ... همه جا می خورن ...
نیما مشغول جا دادن کارت ها توی پاکت ها شد و گفت:
- نه بابا! وقتی طناز تو فامیلتون بازیگر شد دیگه مشخص بود که چه اتفاقاتی می افته ...
طرلان هم لبخندی زد و گفت:
- نیما ... من واقعا نمی تونم چه جوری باید ازت تشکر کنم ...
نیما کارت ها رو روی هم قرار داد ... چرخید سمت طرلان و با شیطنت و چشمک اشاره ای به گونه اش کرد ... طرلان هم با خنده رفت سمتش ... نشست کنارش و آروم گونه اش رو بوسید ... دست نیما تابید دور کمرش و گفت:
- قربون خانومم برم ...
طرلان با لبخندی آرامش بخش سرش رو گذاشت روی سینه نیما و چشماش رو بست ... چند وقتی بود که آرامش از زندگیش نرفته بود و با همه وجود از خدا می خواست این آرامش ابدی بشه ...
***
با شنیدن صدای زنگ تخمه هایی که توی دستش بود رو خالی کرد توی ظرفشون و رفت سمت آیفون ... با دیدن چهره مرد غریبه قیافه اش متفکر شد و آیفون رو برداشت ...
- بله؟!
- منزل آقای نیرومند؟
- بله بفرمایید ...
- آقا یه بسته دارین ... خواهشا بیاین تحویل بگیرین ...
احسان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بله ... الان ...
رفت سمت چوب لباسی دم در ... پیرهنش رو چنگ زد پوشید روی رکابی سفید رنگش و رو به اتاق خواب فریاد زد:
- طناز پستچی اومده من یه دقیقه می رم دم در و بر می گردم ...
جوابی نشنید ... به سرعت رفت سمت در و از خونه خارج شد. رابطه شون یه کم بهتر شده بود ... اما فقط در حدی که طناز بعضی اوقات جوابش رو می داد و نادیده نمی گرفتش ... همین! هنوزم بهش اجازه نزدیکی نمی داد و توی تخت خواب تا جایی که می تونست خودش رو کنار می کشید ... احسان الان خوب می دونست دلیل دوری های طناز همیشه همون قضیه غار و خاطره بدش بوده ... احسان به جای اینکه این رابطه رو بهتر بکنه بدتر بمب زده بود و سوطش و طناز الان دیگه عمرا زیر بارش نمی رفت ... اونم تصمیم داشت با ساختن و دم نزدن اعتماد طناز رو دوباره جلب بکنه ...
جلوی در بسته رو که یه پاکت کوچیک بود تحویل گرفت و بعد از دادن دو تا امضا که یکیش بابت تحویل گرفتن بسته بود و اون یکی بابت شهرتش برگشت توی خونه و بسته رو باز کرد ... با دیدن کارت دعوت گودبای پارتی نیما و طرلان و نیاوش لبخندی زد و در خونه رو بست ... با صدای بلند گفت:
- طناز خانومی ... پاشو که یه مهمونی دعوت داریم ...
طناز اومد توی چارچوب در و گفت:
- چه مهمونی؟!
احسان کارت رو توی هوا تکون داد و گفت:
- گودبای پارتی... دختر خاله آرتان و شوهرش ...
طناز لبخندی زد و گفت:
- آهان ... آره طرلان بهم گفته بود ... کی هست؟
- سه شنبه ... سه روز دیگه ... حاضر شو بریم ...
طرلان اخم کرد و گفت:
- کجا؟!!
- بریم لباس بخریم دیگه ...
طناز خنده اش گرفت! احسان اصولا از خرید فراری بود اما حالا برای نزدیک تر شدن به طناز چه کارها که نمی کرد ... برگشت سمت اتاق و گفت:
- فعلا دارم کتاب می خونم حوصله ندارم ...
احسان سریع پشت سرش وارد اتاق شد ... از پشت سر گرفتش و گفت:
- اِ عزیزم ... بیا بریم دیگه ... چی می خوای بپوشی اون شب؟!!
طناز با شیطنت گفت:
- لباس آلبالوئیمو ...
اخمای احسان در هم شد ... لباس آلبالوئی رنگش رو وقتی با هم رفته بودن آنتالیا احسان با انتخاب خودش براش خریده بود ... یه لباس که خیازش توی دوختنش خساست به خرج داده و کمتر از نیم متر پارچه صرفش کرده بود ... احسان این رو خریده بود که طناز فقط برای خودش بپوشه ... برای همین هم ناز می خواست حرصش بده ...
- شوخی جالبی نبود ...
طناز شونه بالا انداخت و گت:
- جدی گفتم ...
- طناز برو لباس بپوش بریم اینقدر منو حرص نده ... تو این مدت موهای من از دست تو سفید شد!!!
ناز سریع چرخید که احسان لبخندشو نبینه و گفت:
- خیلی خوب برو بیرون تا آماده بشم ... کشتی منو!
- من غلط بکنم ... بعدش هم کجا برم؟! نشستم دیگه ... تو بپوش ...
طناز با اخمای در هم به در اشاره کرد و گفت:
- احسان برو بیرون ...
احسان هم اخم کرد و گفت:
- طناز بعضی وقتا حس می کنم یادت رفته زن منی ... آره؟!! یادت رفته؟!!
طناز که از جلو اومدن احسان ترسیده بود سریع یه قدم رفت عقب و گفت:
- نه ... نه ... ولی چیزه ...
احسان فهمید که ناز هنوزم ازش می ترسه ... آهی کشید و بی حرف از اتاق رفت بیرون ... طناز نفس راحتی کشید و مشغول پوشیدن لباسش شد ... می دونست رفتارش عادی نیست ، می دونست باعث آزار می شه اما از اونجایی که احسان رو مقصر می دونست حق به جانب می شد و اصلا احساس عذاب وجدان نداشت ... لباس پوشیده و آماده از اتاق خارج شد و همراه احسان که اونم آماده شده بود از خونه خارج شدن ... تمام ول لباس خریدنشون احسان سعی می کرد که هر طور شده توجه طناز رو به خودش و علاقه اش جلب کنه ، می خواستم بازم اعتماد طناز رو داشته باشه اما رفتار بی تفاوت طناز هر بار تیرش رو به سنگ می زد ... آخر سر با وجود وسواس فراوون احسان یه لباس بلند مشکی رنگ خرید همراه با کیف و کفش همرنگش ... بعد هم شام بیرون رفتن ... احسان خسته بود ... نه جسمی که روحش خسته بود ... خسته بود و دلتنگ ... دلتنگ برای زنی که همیشه کنارش شیطنت می کرد ... اما این روزا عجیب آروم و سر به زیر شده بود ...


مطالب مشابه :


رمان توسکا3

آرشاویر پارسیان - هه هه هه شناختم!!! خیلی خوشبختم آقای پارسیان در ماشینو باز کردم و




رمان توسکا 7

همه اش می ترسیدم کسی به غیر از هم اتاقی هام و آرشاویر و مازیار هم از آرشاویر پارسیان




روزای ارونی 68

اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به




رمان توسکا 14

- آرشاویر از این رو به اون رو شده - خوشبختم آقای پارسیان دیدن شما افتخاری بود واسه من




رمان توسکا10

منتظر آرشاویر وایسادم در درگیری خیابانی همراه با نامزد خوش آوازه خود آرشاویر پارسیان




رمان توسکا 10

آرشاویر در حالی که هنوز داشت مرموذانه به سام بابا و آقای پارسیان گرم صحبت بودن و چهره هر




اسامی اصلی شخصیت های رمان های قرار نبود ، توسکا ، روزای بارونی،جدال پرتمنا،افسونگر

آرشاویر پارسیان : امیرسام مشکاتیان (تا اطلاع ثانوی) توسکا مشرقی : روژین سبزپرور .




رمان توسکا4

آرشاویر دستم رو به نرمی به لبش نزدیک کرد که - به آقای پارسیان گفتم که دختر من شغلش




روزای بارونی68

اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به




روزای ارونی 63

- فکر کنم همه رو نوشتم ببین آرشاویر پارسیان احسان نیرومند آراد کیاراد همینه دیگه ؟




برچسب :