رمان بچرخ تا بچرخیم پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20

دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه... گوشه ی دیوار روی زمین نشستم. زانوهامر و بغلم گرفتم و سرم رو روشون گذاشتم. آوش...

ساغر... به چیزی که خواسته بود رسیده بود. به آوش...

دستام میلرزید. با حس کردن دستای گرمی که موهام رو نوازش میکرد سرم رو بالا گرفتم. شالم رو بازوهام افتاده بود. کیو میدیدم؟ با چشمای متعجب به نگاه نگرانه آوش نگاه کردم. مگه...

یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:"من زیره قولم نزدم و...نمیخواستم اونجوری شه..."

انگار گفتن این کلمات براش دشوار بود... پشیمون شده بود؟ امکان نداشت. آوش مغرور و سرد...پشیمون شده بود؟؟؟

آوش-متاسـ...

حرفش با صدای بلند و رسای دیگری قطع شد:"میخوای بشینی به مزخرفات این گوش بدی؟"

به آراد نگاه کردم که دستاش تو جیباش بود و با ژست جالبی داشت بهم نگاه میکرد.

...........................

آراد

همون طور که داشتم با نازنین میرقصیدم دستم رو دوره کمرش حلقه کردم. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:"میای بریم تو تراس؟"

بعد بدون این که منتظره جوابم باشه دستم رو گرفت و کشید و به سمت تراس برد. دستم رو کمی به طرف خودم فشار دادم و نازنین بدون این که رو خودش کنترلی داشته باشه عقب پرت شد و روی دستم معلق افتاد. نگاهش کردم. چشمای عسلیش برق میزد. از این وضعیت راضی بود. پوزخندی زدم و بلندش کردم. دستش رو گرفتم و به طرف تراس کشوندمش. نازنین میخندید و میگفت:"خودم دارم میام. میشه ولم کنی؟ نیگا کن. دارم میام!" میخواست خودشو لوس کنه... به تراس که رسیدم با دیدن دختر و پسر جوونی که پسره جلوی من بود و دختره پشتش بهم بود توجهم جلب شد. از لباساش و اندامش فوری فهمیدم بارانه. به طرف نازی برگشتم که لباشو غنچه کرده بود و گفت:"چیزی شده عزیزم؟"

-نه. چیز خاصی نیست. فقط چند لحظه تنهام بذار.

متعجب بهم نگاه کرد.

آراد-شنیدی چی گفتم؟

لحنم قاطعانه و کمی عصبی بود. لحنی که هیچ دختری قدرت نداشت باهاش مقابله کنه. نازنین اخم هاشو تو هم کرد و رفت. با دیدن دختری که داره به سمت تراس میاد خودم رو پشت ستون پنهان کردم. صدای باران و پسره رو میشنیدم.

باران-این به خودم مربوطه که سنگ کیو به سینه میزنم. تو یه قولی به من دادی بایدم عمل کنی!

پسره خنده ای عصبی کرد و گفت:"سعی میکنم!"

باران-منم سعــــی میکنم کمکت کنم ولی حیف! چون هیچ جوره راه نداره!

پسره-باران!

حالا دیگه میتونستم دختری که به سمتمون میاد رو کمی تشخیص بدم.

باران-ببین بیا تمومش کنیم. من دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم تحمل بکنم! بیا این فیـ....

حرف باران با بوسه ی پسره قطع شد.

دختری که به سمتمون اومده بود با قدم هایی تند که نشانه خشمش بود دور شد. پسره دست باران رو گرفت و دنباله خودش کشوند. نمیخواستم تو کارشون فوزولی کنم ولی میترسیدم بلایی سره باران بیاره و من مجبور شم سرکوفت های بابا و مامان رو تحمل کنم. واقعا حوصلشون نداشتم! آهی کشیدم و... آروم آروم پشت سرشون راه افتادم.

وارد حیاط شدن و رفتن گوشه ی حیاط. بی خیالشون شدم و اومدم تو سالن. ولشون کن بذار خودشون یه گندی به بار بیارن. سرکوفت های بابا هم به درک! به من چه؟! اوووف... گوشیم زنگ خورد. بابا بود.

-بله؟

بابا-سلام آراد. چی شد؟ چجوریه؟

آهی کشیدم و گفتم:"خوبه."

بابا این دقعه با صدای عصبانیش داد زد:"آراد!" بی اهمیت به عصبانتیش گفتم:"حواسم هست. فعلا."

 

قطع کردم. بابا ازم خواسته بود به این مهمونی بیام تا مراقبه باران باشم. چقدرم مراقبش بودم؟! هه. خوب شد بابای دختره دوست صمیمی بابام بود مگه نه بابا چجوری میخواست وقتی خودش قرار داره بیا عقد؟ چشمامو ریز کردم و دنبال باران گشتم. نبود. دختره ی دردسر! یه جا بند نمیشه!این دختره معلوم نیست کدوم گوری رفته. کاش پسره یه بلایی سرش بیاره یه عمری راحت شیم...

قدم زنان به طرف حیاط رفتم. آخرین بار اونجا بودن. درست حدس زدم. الانم همونجا بودن. بهشون نزدیک شدم. میتونستم صحبتاشون رو بشنوم ولی تو دیدشون نبودم.

پسره-نیازی به کمکت ندارم. این بازی هم همین جا تموم شد. من برمیگردم پیشه ساغر و در مورده قولی که بت دادم... میندازمش تو صندوق پشنهادات!

از طرز صحبت کردن و کلماتش میتونستم حدس بزنم پسره میدونه چجوری با دختر باید حرف بزنه تا دلش رو بلرزونه. نیشخندی زدم. پسره با قدم هایی تند از باران دور شد. باران روی زمین افتاد. میتونستم برق اشک رو تو چشماش ببینم. دنباله پسره راه افتادم. میخواستم بزنم تو پرش. من با دخترای زیادی بودم ولی همشون میدونستن من با چند نفر دیگم هستم و دوست داشتن باهام باشن ولی این پسره...حدس میزدم باران رو گول زده. دستش طلا... هه. به هر حال بابا وقتی باران رو گریون میدید من باید جواب پس میدادم!

پسره گوشیش زنگ خورد. پشت یه درخت وایساد و جواب داد:"بله؟...یعنی چی؟...تو که هنوز اطلاع نداشتی چرا گفتی با هیچکس نبوده؟....یعنی چی حدس میزنی مگه من بیکارم بشینم به حدسای تو گوش بدم؟"

گوشی رو قطع کرد. شماره ای رو گرفت و شروع به صحبت کرد."آرتین همه چی خراب شد. اون مرتیکه ی خری که قرار بود از کارای ساغر سر در بیاره زنگ زد بهم و گفت که ساغر با هیچکس نبوده. منم باران رو ترکوندم که به کمکت نیاز ندارم و میتونی گورتو گم کنی و الان مرتیکه ی خر زنگم زده که حدس میزده نمیتونه سر در بیاره که ساغر چی کار میکرده!......چی؟ برم ازش عذرخواهی کنم؟ حتی فکرشم از سرت بیرون کن!.....عممممرا!.....خیله خب خیله خب....باشه خبرت میکنم."

قطع کرد. به قیافه ی کلافش نگاه کردم و ناخودآگاه لبخندی رو لبم اومد. برگشت و به طرف باران رفت که رو زمین افتاده بود و اشک صورتش رو خیس کرده بود. زانو زد و موهاشو نوازش کرد. اگه من گذاشتم به هدفت برسی آراد نیستم. نمیدونستم چرا دوست داشتم بهش نشون بدم همه خر نیستن! البته متاسفانه باران خر بود چون با اون چشمای متعجب و ذوق کردش به پسره نگاه کرد. پسره لبخندی زد و گفت:"من زیره قولم نزدم و...نمیخواستم اونجوری شه...متاسف..."

حالا وقتش بود که کمی کرم بریزم. شایدم به نوعی باران رو از دسته خریتش نجات بدم. حرصم

گرفته بود که این قدر زود خر شده بود. آخه دختر هم بی عقل. به طرفشون رفتم و رو به باران گفتم:"میخوای بشینی به مزخرفات این گوش بدی؟"

متعجب با چشمای گرد بهم نگاه کرد. بدون توجه به پسره زانو زده که اونم حیرت زده بهم نگاه میکرد دست باران رو گرفتم و جسم بی زور و ارادش رو دنبال خودم کشوندم. در سرویس بهداشتی رو باز کردم و با حالت پرت کردن بازوش رو ول کردم و انداختمش داخل...

...........................

باران

تا داخل دستشویی پرتم کرد به خودم اومدم. از دریای افکارم خارج شدم و با حرص و خشم بهش نگاه کردم. توی نگاهش چیزی بود که ترسیدم. فوری نگاهم رو ازش گرفتم و اخم کردم.

-تو با چه حقی به من دست زدی؟ اصلا این جا چه غلطی میکنی؟

دوباره نگاهش کردم تا ببینم عکس العملش چیه... دست به سینه وایساده بود و با نگاه سرد و بی تفاوتش بهم نگاه کرد. یکی از دستاش رو یکم خم کرد و انگشت اشارش رو به مدت یکی دو ثانیه روبم گرفت و دوباره دست به سینه شد و گفت:" صورتت رو بشور شبیه دیو شدی."

از حرفش آتیش گرفتم. با عصبانیت داد زدم:"تو این جا چه غلطی میکنی؟ با چه حقی با من این طوری حرف میزنی؟" با قدم هایی تند به سمتم اومد. در دستشویی رو بست و خودش رو بهم رسوند. ترسیدم ولی قبل از این که عقب برم با دستش چونم رو گرفت. این قدر محکم گرفته بود که درد تو وجودم پیچید. با خونسردی دستش رو پر از آب کرد و محکم روی صورتم کشید. از حرکتش شکه شدم. دهنم از تعجب باز موند. با لبخندی از رضایت و تمسخر بهم خیره شد و گفت:" دو دقیقه بهت وقت میدم تا بیای بیرون." بعد با قدم هایی تند از دسشویی خارج شد و در رو بست. به آینه نگاه کردم. چشمایی که ریملشون ریخته بود و سیاه شده بودن. چه قدر وحشتناک! و دهنی که از تعجب شک داشتم به زمین نرسیده باشه!!!  صورتم رو شستم. یکم سیاهی از ریمل تو صورتم موند. سایه ی آبیم هم کم رنگ تر جاش موند. قیافم اصلا خوب نشده بود. شبیه آدمای مظلوم ولی غمزده...! با ضربه ی مشتی که به در خورد از فکرم بیرون اومدم.

آراد-تموم نشد؟

به طرف در رفتم و باز کردم. آراد به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود با صدای در چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد. با صدای بی حوصله ای گفت:"میخوای بمونی؟" با حرص بهش نگاه کردم و تموم خشمم رو تو کلماتم جمع کردم و گفتم:" نمیخواستم برم اگه جنابالی اون مشت آب رو تو صورتم نریخته بودی!"

لبخندی زد و سرش رو چند بار به علامت منفی تکون داد و گفت:"این اعتراض رو باید به کسی بکنی که گریت رو در اورده بود نه من." بعد بدون اهمیت به عکس العمله من جلوتر راه افتاد. اون در مورد آوش چی میدونست که اینا رو میگفت؟ اصلا به اون چه؟ پررو... دنبالش راه افتادم و گفتم:"تو چی میدونی؟"

آراد-برو خدافظی کن بیا. سریعتر.

جوابم رو نداد! بیشعور... ایشی گفتم و قدم زنان وارد سالن شدم. به طرفه اتاقی که لباسا رو توش در اورده بودیم رفتم و مانتوم رو پوشیدم. شالم هم سرسری سرم کردم. به شادی اس دادم:

"یه مشکله فوری برام پیش اومد. مجبورم برم. بعدا برات توضیح میدم. ببخشید و...فعلا!" گوشی رو توی کیفم گذاشتم و از سالن بدو بدو خارج شدم. از حیاط هم بیرون اومدم. دور و برم رو نگاه کردم. ماشین مشکی رنگی از شدت تمیز بودن برق میزد کمی دور تر از من ایستاده بود و آراد توش نشسته بود. خودم رو به ماشین رسوندم و صندلی عقب نشستم. بدون هیچ حرفی حرکت کرد.

یه ربع بعد جلوی خونه ی عمو فرید اینا بودیم. ماشین رو داخل پارکینگ برد و پارک کرد. دستگیره رو گرفتم و پیاده شدم. تصمیم گرفتم یکم حرصش رو در بیارم تا تلافی شه... تا تلافی این که نذاشت به معذرت خواهی آوش سرد و مغرور که پشیمون شده بود گوش بدم... به طرفش برگشتم و لبخندی زدم و گفتم:" مثه این که راننده شخصی بودنت رو باور کردی که با عقب نشستنه من اعتراض نکردی(با تاکید زیاد اضافه کردم) آقای راننده!"

منتظره جوابش نشدم و با قدم هایی تند دور شدم که با صدای بلند و رساش متوقفم کرد.

اراد-نه. باور نکردم. به تو هم گیر ندادم چون هر کی ببینه فکر نمیکنه من راننده شخصیتم. میدونی چی فکر میکنه؟(بهم نزدیک شد و روبه روم قرار گرفت شاید بیشتر از پنج سانتی متر با هم فاصله نداشتیم.) فکر میکنه تو یه بدبخت بیچاره ی ندار و فقیر هستی که من دارم برات دلسوزی میکنم و کمکت میکنم!

با دهن باز بهش نگاه کردم. چــی؟ من فقیر و ندار و بیچاره و بدبختم؟؟؟ قدم زنان ازم دور شد ولی پنج قدم ازم دور نشده بود که گفت:"البته حقیقتم زیاد با این فاصله ی چندانی نداره. این طور نیست؟(پس از مکث طولانی ادامه داد.) باورش نکن. پشیمون میشی."

غمی تو صداش بود که نمیدونستم برای چیه. با قدم های تند و بلند ازم دور شد. منظورش کی بود؟ آوش... منظورش اون بود؟ نه؟ اون چی میدونست؟ هیچی! فقط اظهار میکرد میدونه...هه.


مطالب مشابه :


رمان آراس ( قسمت 20 )

رمان رمــــان ♥ - رمان آراس ( قسمت 20 ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمـان طلـآیه (قسمَـت اول)

رمـان طلـآیه (قسمَـت اول) برچسب‌ها: رمان طلایه, [ 20:47 ] [ helia ] [ ]




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 )

رمــــان ♥ - رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 20 ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




رمان طلایه 3

رمان ♥ - رمان طلایه 3 20:14 | نويسنده هشت نفره تزیین شده بود و در قسمت انتهایی سالن که مشرف




رمان بچرخ تا بچرخیم پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20

پست افتخــــــاری اوایل قسمت 20 - میخوای رمان قسمت های این رمان رمان طلایه




رمان طلایه قسمت آخرررر

رمــــان ♥ - رمان طلایه قسمت آخرررر - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 20 - رمان




رمان در آغوش باد قسمت 20

رمــــان ♥ - رمان در آغوش باد قسمت 20 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو ♥ 480 - رمان طلایه ♥ 481




برچسب :