از خیانت تا عشق 6

سمير

بالاخره علي رغم ميلم بخاطر اصرار زياد سميح و باران مجبور شدم باهاشون همراه شم.


در رو قفل کردم و لبخندي به ايليا که توي بغلم خواب رفته بود زدم.

مهرسا هم ظرف سوپش رو دست گرفته بود.

حرکت کردم سمت ماشين و در عقب رو باز کردم ،مهرسا و باران هر دو صندلي عقب نشسته بودند.ايليا رو به طرف باران گرفتم و گفتم:ايليا رو بگير بغلت از همين الان تمرين بچه داري کن

لبخند محجوبانه اي زد و ايليا رو از دستم گرفت.

لبخندي زدم و همونطور که در جلو رو باز مي کردم آروم رو به سميح گفتم:سميح لطف کن قيد بيرون رفتن رو بزن ،به خواب احتياج دارم،بريم خونه .

ماشين رو روشن کرد و نگاهي بهم کرد خواست چيزي بگه که صداي مهرسا بلند شد:به نظرم بريم خونه براي ايليا بهتر ِ،حالش خوب نيست استراحت کنه بهتره.

سميح هم شونه اي بالا انداخت و گفت:باشه پس ميريم شام رو خونه می خوريم بعد شام ميريم بيرون

مهرسا باز خواست مخالفت کنه که اين بار باران گفت:نه بياري شام رو هم ميريم بيرون.

مهرسا هم ديگه مخالفتي نکرد من هم که فعلا به حداقل يه ساعت خواب احتياج داشتم براي همين ساکت شدم و سرم رو به پشتي صندلي تکيه دادم و چشمام رو بستم.

با توقف ماشين چشمام رو باز کردم ،برگشتم طرف سميح ،با لبخند نگاهم مي کرد.

مهرسا و باران و ايليا هم پياده شده بودند و داشتن وارد خونه مي شدند.

نگاهم رو از ازشون گرفتم و دوباره به سميح دوختم هنوز هم با يه لبخند محو داشت نگاهم مي کرد.

دستم رو روي دستگيره ماشين گذاشتم تا در رو باز کنم و در همون حالت گفتم:چرا اينجوري نگاه مي کني؟

پياده شد و با شيطنت گفت هيچي.

بدون اينکه نگاهش برام مهم باشه قبل از اون سمت خونه حرکت کردم.

با باز کردن در سالن نگاهم به جمعيتي افتاد که توي سالن بودند.نگاهم يه دور کلي روي همه چرخيد،خاله اينا،عمو حميد و خونواده اش،خونواده باران و زن و مردي که مطمئنا پدر و مادر مهرسا بودند.

به سمتشون رفتم و با يکي يکي احوالپرسي کردم و اون وسط هم مامانم هي مي گفت اينم پسر بزرگم سمير.

ديگه نزديک بود بگم مامان يه بار گفتي کافيه .

بعد از اينکه نشستم نگاهم پي ايليا رفت که بين جمع نبود،باران و مهرسا هم نبودند،حتما کنار اونا بود.

حس کردم کسي کنارم نشست ،سرم که به طرفش چرخيد ديدم ستاره اس.

لبخندي زد و گفت:بي حالي پسرخاله

-پسرخاله و درد ،هزار بار گفتم نگو پسرخاله ياد کلاه قرمزي ميفتم

لبخند شيطوني زد و گفت:مگه بده؟

سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:آدم بشو نيستي

بلند شدم از جمع عذرخواهي کردم که بخاطر سردرد مجبورم يه ساعتي رو بخوابم

مامان با نگراني گفت:پس چرا نرفتي دکتر مادر

ستاره:خاله اين داره ناز مي کنه باورت شد

خاله چپ چپ نگاش کرد که نطقش کور شدم

براش ابرويي بالا انداختم و رو به مامان گفتم:چيزي نيست مامان فقط ،يه ساعتي بخوابم ،سردردم خوب ميشه

مامان لبخندي زد و گفت باشه مامان جان برو

هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که صداي مامان رو شنيدم که داشت مي گفت:يه سالي ميشه از زنش جدا شده و الانم بچه اش باهاش زندگي مي کنه براي همين...

سرم رو با تاسف تکون دادم و در اتاقم رو باز کردم،اصلا حوصله شنيدن اين دلسوزيها رو نداشتم،اينقدر خودم رو محکم نشون ندادم که بايستم و اين حرفا رو بشنوم.

سرم رو روي بالشت گذاشتم و به پهلو چرخيدم و نگاهم رو روي ديوار قفل کردم.
تازه چشام گرم شده بودند که با حس سنگيني نگاهي چشمام رو باز کردم.

نگاهم اول به ايليا افتاد که کنارم بود و بعد به مهرسا.

چشام تار مي ديدند.با تعجب چشام رو باز و بسته کردم که ديدم خودشه.

خواست بلند شه که سريع دستم رو دور مچ دستش قفل کردم و روي تخت نيم خيز شدم.

-کجا؟

مهر:ولم کنيد لطفا

-اينجا چکار مي کني؟

پوزخندي زد و گفت:نگو که فکر کردي بخاطر تو اينجام

به ايليا اشاره کرد و گفت:خوابش برد ،باران گفت اينجا بذارمش.

نگاهم به چشماش افتاد که اونا رو از من مي دزديد.

دست آزادم رو دور چونه اش قفل کردم و سرش رو بالا آوردم و گفتم:چرا بلند شدي بشين

مهر:سمير ولم کن

لبخندي زدم و گفتم:بعد از چند سال،چرا اينجوري شدي

سرش رو به طرف در چرخوند و گفت:مي خواي چجوري باشم

دستش رو محکم کشيدم که مجبور شد روي تخت کنارم بشينه

نزديکش شدم و گفتم:مي خوام همون مهرساي قديم رو ببينم

بدون اينکه نگاهش رو از در بگيره گفت:فکر نمي کني يه ذره دير باشه

لبخندي زدم و مچ دستش رو آزاد کردم
-ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه اس

به طرفم برگشت و توي چشمام زل زد و گفت:اشتباه مي کني آقاي سمير کاوش گاهي وقتها بعضي ماهي ها رو فقط بايد به وقتشون صيد کرد،وقتشون که بگذره ديگه خوردنش برات لذتي نداره

دستم رو روي لبش گذاشتم و گفتم:يه فرصت بده

چشماش رو بست و چيزي نگفت،بعد از چند ثاينه باز خواست بلند شه که اينبار دستم دور کمرش قفل شد.

وحشت زده و متعجب گفت:سمير چکار مي کني؟

نفسهاي تند و ترسيده اش به صورتم مي خورد،لبخند شيطاني نثارش کردم و گفتم:يه فرصت مي خوام

تقلا کرد خودش رو از آغوشم بيرون بکشه که ،اينبار دوتا دستام رو دورش قفل کردم و آروم دم گوشش زمزمه کردم:آروم باش

مهر:خواهش مي کنم ولم کن،الان يکي ميرسه ،بد ميشه

لبخند شيطوني زدم و توي صورتش خيره شدم و گفتم:يعني اگه کسي نبود مسئله حل بود

دهنش رو باز کرد که چيزي بگه که چشام به لباش افتاد،لبهايي که حتي وقتي که مال من بود نتونستم و نخواستم طعمشون رو بچشم.

نگاهم رو که قفل روي لبهاش ديد آروم گفت:سمير ولم کن وگرنه جيغ مي کشم

-خب جيغ بکش،خودشون مي فهمن کي به کي مي خواست تجاوز کنه؟

و لبخندي به صورتش پاشيدم که مشتي حواله سينه ام کرد

چشمکي زدم و گفتم:يه بار مي خوام گناه کنم

تو چشام زل زد و گفت:نمي کني.

سرم رو بالا پايين کردم

-مي کنم

مهرسا:نمي کني

همونجور که سرم رو روي صورتش خم مي کردم آروم زمزمه کردم:يه بار مي خوام آدم شم و بخاطر حوا زميني شم.

صداي سمير گفتنش رو با قفل کردن نفسامون بهم قطع کردم.

بازي لبهام با لبهاش براي ،ثابت کردن آدم بودنم بس بود.

من از جنس همان آدمم

و تو همان حوايي

گاهي بايد ثابت کرد

که ما همان آدم و حوايي هستيم که بهشت را به طمع چشيدن يک سيب فروختيم.

چشاش بسته بودند،چشام بسته شدند.

دستهام دور کمرش محکم تر شدند.دستهاش دور گردنم حلقه شدند.

و اينک من همان آدم زميني طرد شده از بهشت شدم.

با سيلي که به صورتم خورد چشام رو باز کردم

متعجب توي چشمهاي خندوني که روبروم بودند زل زدم.

دستم سمت گونه ام رفت،نيم خيز شدم و گفتم:تو چه غلطي کردي


خنديد و با شيطنت گفت:من که کاري نکردم فقط دفاع از خود کردم،تو معلوم نبود چه خوابي ميديدي که قصد بي عفت کردن من رو داشتي و با شيطنت بهم زل زد
.
به قيافه شيطون و خندونش خيره شدم،يعني همش خواب بود
.
دستم ناخودآگاه سمت لبهام کشيده شد
.

سميح هم با چشمهاي گشاد و خنده گفت:جان سمير بگو کي بود داشتي باهاش...

به خودم اومدم و بالشت رو که کنارم بود رو برداشتم و به طرفش پرت کردم که با خنده سمت در رفت و گفت:اومدم هم براي شام صدات کنم هم ايليا رو بذارم رو تخت که تو يهو بغلم کردي و ....

و پقي زد زيرخنده و در همون حال گفت:خدا رو شکر نذاشتم کاري کني

با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:اگه ميدونستم متاهل شي اينقدر پررو ميشي عمرا ميذاشتم زن بگيري

با خنده در رو باز کرد و گفت:بلند شو بيا شام


در که بسته شد ،دوباره ياد خوابي افتادم که ديده بودم،يهو خنده ام گرفت،بيچاره سميح.

با اينکه يه خواب بود،اما اونقدر واقعي به نظر ميرسيد که هنوز هم طعم شيرين لبهاش رو مي تونستم حس کنم.

خاک برسرت سمير،همچين ميگي انگار تا حالا تو عمرت لب نگرفته بودي؟

بلند شدم و با خودم گفتم:مهرسا فرق داره هيچ وقت به اين فکر نکرده بودم که يه روز مي خوام طعم لبهاش رو بچشم .

خنده ام گرفت،چه خوابي ديدم من.

سمير از کي تا حالا تو خواب هم هيزبازي درمياري؟

خنده ام شديدتر شد که صداي گريه ايليا بلند شد.

بيا بچه رو هم بيدار کردي؟

نکنه خواب نبوده؟سمير خيالاتي شدي حالا خوبه با سيلي سميح بيدار شدي؟

سرم رو با لبخند محوي که هنوز روي لبام بود تکون دادم و ايليا رو بغل کردم.

با انرژي گلوش رو بوسيدم و گفتم:جان بابايي بهتر نشدي؟

بغض دار نگاهم مي کرد...

-اينجوري نگاه مي کني هوس گاز گرفتن لپت رو مي کنم اما فعلا بهت مرخصي دادم

با لبخند بهش نگاه کردم بلکه بخنده اما اون هنوز بي حال نگاهم مي کرد.

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:چقدر ناز مي کني تو ،باور کن بخندي به جايي برنمي خوره.

شکمش رو که بوسيدم خنديد.

-آفرين پسر گل بابا هميشه بخند،اصلا دلم نمي خواد اينجوري ببينمت.

توي بغلم محکم گرفتمش و حرکت کردم سمت در ،همين که در رو باز کردم سميرا رو جلوم سبز شد.

سميرا:سلام،بهتر شدي؟

-سلام،کي اومدي؟

دست دراز کرد تا ايليا رو بگيره،اما ايليا خودش رو بيشتر تو بغل فرو برد و راضي نشد بره بغل سميرا.

اينم از عوارض مريض بودن و بدحاليشه،بداخلاق هم ميشه.

سميرا:يه ساعتي ميشه،پدر سوخته بيا بغلم

-هويي حواست باشه چي ميگي

خنديد و با چشمکي به سالن اشاره کرد و گفت:دختر عمه باران هم اينجاس

جدي گفتم:خب که چي؟

چند لحظه نگاهم کرد و بعد هم با لبخند گفت:مثل اينکه خبراييه؟

ابرو درهم کشيدم و گفتم:چه خبرايي؟

شونه اي بالا انداخت و همونطور که جلوتر از من حرکت مي کرد گفت:به وقتش مي فهمي

مثل همه وقتهايي که وقتي تعداد مهمونها زياد مي شد سفره پهن کرده بودند و همه دور سفره نشسته بودند.

کنار مهيار نشستم و گفتم:مهيار خان کم پيدا شدي

بشقابم رو برداشت و گفت:نه اينکه تو خيلي سر ميزني،چي بکشم برات؟

نگاهي به ايليا که نگاهش بين جمعيت مي گشت و متعجب به غريبه هايي که ميديد نگاه مي کرد.

بعد از چند ثانيه نگاهش ثابت شد و لبخندي زد و سرش رو تو گودي گردنم فرو کرد که نگاهم رو چرخوندم به نقطه اي که نگاه مي کرد.

مهرسا بود که سرش پايين بود کنارش هم مادرش نشسته بود.

سرش رو که بلند کرد ناخواسته لبخندي روي لبم نشست ،و ياد خوابي که ديدم افتادم،نگاهم رفت سمت لبهاش که اخمي کرد و سرش رو پايين انداخت.

نگاهم به بشقاب غذايي بود که مهيار برام کشيده بود اما فکر و حواسم با تموم هيزبازي هنوز پي خواب و خيالم بود....

همونجور که لبخند ميزدم صداي آروم مهيار رو کنار گوشم شنيدم:چيه داداش خبري شده؟

نگاش کردم که با لبخند گفت:فکر کنم جني شدي از دست رفتي؟

اخمي کردم و مشغول خوردن شدم و گهگاهي هم لقمه هايي دهن ايليا ميذاشتم،بالاخره اون يه سال رو هم چند هفته اي بود که گذرونده بود و می تونست از غذاي سفره هم استفاده کنه  روي زيراندازي که مهيار پهن کرده بود نشستم و دستام رو به پشت تکيه گاه خودم کردم، رو به مهيار گفتم:پس دخترا کو؟

مهيار:الان پيداشون ميشه،با سميح رفتن چيز ميز بخرن


-آها

صداي پيام گوشيم بلند شد.

بازش کردم..."رسيدم کجايين؟"

محل دقيقي که بوديم رو براش نوشتم و سند کردم.

مطمئنا تا چند دقيقه ديگه اينجا بود.

بلند شدم که مهيار گفت:کجا؟

-برم دنبال سميح و دخترا،شايد بلايي سرش آورده باشن

مهيار با خنده گفت:دنبال سميح يا فاميلاي جديد سميح

چشم غره اي بهش رفتم که دستاش رو به تسليم بالا برد و گفت:باشه چرا اينجوري نگاه مي کني؟

معلوم نيست مامان چيا جلوي اينا گفته که همه گير دادند به اين فاميلاي سميح.
سمت بوفه حرکت کردم که نگاهم به سميرا و باران افتاد،و به فاصله يک قدم از اونها

هم سميح و الهه و آخر از همه مهرسا بود که آروم آروم حرکت مي کرد.

يه لحظه ديدم ستاره هم کنار مهرسا ايستاده و کنار هم قدم ميزدند و مثل اينکه در حال حرف زدن بودند،قیافه هر دوشون هم عادی بود.
.

سميح و الهه که از کنارم گذشتن الهه گفت:دايي يه سک سک هم براي ايليا گرفتم.

لبخندي به روش زدم و گفتم:عروس خودمي ،داري از همين الان تلاشت رو براي خام کردن پسرم مي کني؟

خنديد و گفت:به قول مامان، ايليا پدرسوخته خودش خاممِ

چپ چپ نگاش کردم که سميح هم پقي زد زير خنده و گفت:دايي حواست هست پدر ايليا کيه؟

الهه انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت و گفت:دايي سمير ِ ديگه

-اين مامانت رو من بايد ادب کنم.

حالا ستاره و مهرسا هم بهمون رسيده بودند.همين که قدمي برداشتن که حرکت کنن

رو به ستاره گفتم:سميرا صدات مي کنه بدو برو

ستاره:چکار داره؟

-نميدونم برو ببين چکار داره

ستاره:باشه ما که داريم ميريم.

سميح هم دست الهه رو کشيد و رو به ستاره گفت:ستاره اين کيسه ها رو از دستم بگيري بد نيستا و کيسه اي از خريدا رو دستش داد و با خودش همراهش کرد
.

مهرسا هم قدمهاش رو تند کرد که سمتشون بره جلوش ايستادم و گفتم:مگه کسي دنبالت کرده؟

بدون اينکه حتي نگاهم کنه گفت:نه مي خوام بهشون برسم.

هردومون ايستاده بوديم ،دستام رو توي جيباي شلوارم کردم و نفس عميقي کشيدم.

-مگه ما با هم دوست نبوديم؟


سرش رو بلند کرد و منتظر تو نگاهم زل زد

-خب ،چرا الان اينجوري برخورد مي کني؟

پوزخندي زد و گفت:بله ما با هم دوست بوديم،الان هم يه نسبت دور فاميلي که سببيه هم بينمون هست و اصلا هم دشمني با هم نداريم،فقط لطف مي کنيد برين کنار مي خوام برم.

با شيطنت به فضاي اطراف اشاره کردم و گفتم:اين همه راه،مگه جلوت رو گرفتم.

خواست قدمي برداره که گفتم:حواست باشه اگه خونواده ام قصدي در مورد من و تو دارن جوابت منفي باشه

واقعيتش اين بود که نمي تونستم اين رو تحمل کنم که الان وقتي ديگه دوستم نداره به اصرار کسي باهام باشه و دليل ديگه اش هم اين بود که شرمنده اش بودم هنوز،وقتي

که راحت مي تونستم دست رو هر دختري بذارم و مطمئن بودم بهم نه نميگن اون رو از ليست انتخابم حذف کردم و الان
...

با صداش به خودم اومد

عصباني بود:تو چي فکر کردي؟واقعا فکر کردي من منتظر يه اشاره اتم که خودمو بهت آويزون کنم،نه آقا باور کن که من ديگه اون مهرساي قديم نيستم،الان از هر چي مرد بيزار شدم

و بدون حرف ديگه اي سريع از کنارم گذشت
.

برگشتم و خيره شدم به مسير رفتنش
.

گفت از همه مردا بيزاره؟يعني از من هم بيزاره؟

باهاش چکار کردي سمير؟دلبسته اش کردي و ولش کردي و الان هنوز فکر مي کني همون مهرساي قديم ِ

نه اين مهرساي عصبي مهرساي من نيست،با قدمهاي آروم راه رو در پيش گرفتم تا به بچه ها برسم.

به محض اينکه رسيدم با صداش سرم رو بلند کردم

با لبخند گفت:اينه رسم رفاقت مهمون دعوت مي کني بعد خودت غيبت ميزنه.

سعي کردم لبخندي بزنم اما نشد .
مهرسا



حرفی که سمیر بهم زد درست مثل این بود که از یه پرتگاه به تماشای ایستاده باشی و یکی بی هوا هولت بده ته دره!


اصلا نمیتونستم بفهمم چرا راه و بی راه با حرفاش اذیتم میکنه؟ من که سعی میکردم باهاش برخوردی نداشته باشم.یعنی نمیفهمید من هیچ دخالتی توی این برنامه ها نداشتم؟ چطوری باید بهش ثابت میکردم که من هم در مسیر ناخواسته زندگی قرار گرفتم و به اینجا رسیدم؟
اصلا چرا به روم آورد که ما یه زمانی با هم دوست بودیم؟ فقط برای اینکه بهم بگه اگه حرفی شد جوابم منفی باشه؟
تمام بدنم یخ کرده بود.یه بغض بدجور توی گلوم گیر کرده بود که نمیتونستم بی خیالش بشم. از بودن اونجا حس بدی داشتم. دلم میخواست بی خیال همشون بشم و برم.
چقدر از اين حس اضافي بودن متنفر بودم .

به جمعشون نزديك شدم كه ديدم ستاره زير نظرمون گرفته بود. حوصله این یکی رو با اون نگاههاش نداشتم. نميدونم واقعا نشناخته بود كه من همون زني هستم كه سه سال پيش با پسرخالش تو پارك ديده بود يا خودش رو به اون راه زده بود و ادعا ميكرد كه نميشناستم! ولي هر چي كه بود من از اين رفتارش راضي بودم . دوست نداشتم كسي از خانوادش از رابطه من و سمير چيزي بدونه.
یه لحظه یاد گذشته افتادم.من چقدر بخاطر سمیر ریسک کردم توی زندگیم . اونوقت اون چه راحت هنوز هم دل من رو میشکونه و به تماشا میشیینه. هیچوقت نفهمید من هم غرورم رو در پَس و لای وجودم بخاطر داشتنش قایم کرده بودم .

وقتی کاملا بهشون رسیدم ،سرم رو بلند کردم و به مردي كه تازه به جمعمون اضافه شده بود نگاه كردم . خيلي آهسته سلام كردم . مطمىنا صدام رو نشنيد، چون بغض گلوم رو بدجور فشار ميداد.
با لبخندي سلام كرد و به پشت سرم نگاه كرد و گفت

اينه رسم رفاقت . مهمون دعوت ميكني بعد خودت غيبت ميزنه؟
سرم رو بر نگردوندم . ميدونستم منظورش به سميرِ.

سمير با فاصله نه چندان زیادی کنارم ايستاد و گفت
خیلی خوش اومدی
بعد رو به همه گفت
دوست خوبم محسن


چقدر لبخند دوستش محسن، با همه لبخندا فرق داشت . اصلا اين حس رو به آدم دست نميداد كه معذب بشي. نگاهم رو ازش گرفتم كه نگاهم به سميرا افتاد كه با لبخند من و سمير رو نگاه ميكرد.

معلوم بود خانوادش چه نقشه اي كشيده بودن كه همه نگاهها فقط متوجه من و سمير ميشد و این من رو خیلی معذب میکرد.مخصوصا که سمیر هم به روم آورده بود ممکنه چه خبرایی بشه.

سرم رو پايين انداختم و رفتم پيش باران نشستم که مشغول حرف زدن با سميح بود .
خودم رو با وَر رفتن با يه تيكه از زير انداز مشغول کردم و به اين فكر كردم كه سمير چقدر با اون موقع ها فرق كرده .
اخلاق سمير رو ميدونستم . محال بود توي جمعهاي خانوادگيشون دوست و رفيقهاش رو دعوت كنه!
زير چشمي به محسن كه مشغول حرف زدن با سمير و مهيار بود،نگاه كردم .به نظر فقط چند سالي از سمير بزرگتر ميزد.

با صداي خندشون نگاهم رو ازشون گرفتم و باز به اين فكر كردم كه سمير حتي از نظر روحيه اي هم قابل مقايسه با اون وقتا نيست . حتي با اين كه باز از همسرش جدا شده و يه بچه ازش داره كه مجبوره به تنهايي ازش مراقبت كنه ولی خیلی سر حال تر و شاد تره. اما هنوز هم غرور لعنتیش رو حفظ کرده. هنوز هم........
دندونام رو روی هم فشار دادم .نمیخواستم به روی خودم بیارم که هنوز هم قبولم نداره و هنوز هم هیچی براش نیستم.

با صدای الهه که با سمیرا حرف میزد یاد ایلیا افتادم . چقدر دلم هواي بغل كردنش رو كرده بود . خيلي خواستني بود و متاسفانه علاقه ای که سعی میکردم این روزا نادیده بگیرمش نسبت به باباش ،اين كششِ من رو نسبت بهش بيشتر ميكرد.
كلافه پوفي كردم و خودم رو سرزنش كردم
واي مهرسا ،مهرسا يه كم آدم شو . نديدي اين سمير الان چي بهت گفت؟
باز اون بغض لعنتي دوييد نشست سر جاش.


هيچوقت سمير من رو نخواست . حتي الان هم نميخواد . لبهام رو گاز گرفتم .

خب نخواد. مگه من ميخوامش؟ کی این رو با این همه اخلاق گند حوصله داره که تحمل کنه؟

دستام رو مشت كردم . چقدر دروغ گفتن به خود آدم مسخره بود .
نفسم رو با شدت خالي كردم و سرم رو بلند كردم كه چشم تو چشم سمير شدم .
نه واقعا نسبت به گذشته فرق كرده بود . الان يا چشماش انحراف پيدا كرده بود يا از قصد منحرف ميشد .
ياد حرفش افتادم . بدجور اخمم رو تو هم كردم و نگاهم رو خواستم ازش بگيرم كه ديدم دوستش محسن داره نگاهمون ميكنه.

با شرمندگی سریع نگاهم رو گرفتم و به باران نزدیک شدم و آهسته گفتم
باران جان..نمیریم؟
باران به سمتم نگاه کرد و با تعجب گفت
عزیزم ما که به عمه اینا گفتیم دیر وقت میری خونه.فردا هم که تعطیلیه . الان هم که تازه اومدیم. تازه ساعت ده ونیمه .

کلافه نگاهش کردم. سمیح متوجه ما شد و گفت
چیزی شده؟
انگار توی چت کردن با سمیح خیلی راحتتر بودم. اینجا وقتی رو در روی هم بودیم یه حس غریبی بهش داشتم که اجازه نمیداد مثل قبل باهاش صمیمی باشم.


باران شونه اش رو به شونه ام زد و گفت
خصوصی بود .مگه نه مهرسا جان
چشمکی بهم زد . لبخند زورکی زدم و نگاهم رو ازشون گرفتم.

چقدر حس تنهایی میکردم. من توی اون جمع غریبه بودم حتی پیش سمیر که برام آشناتر از هر کسی بود.


نگاهم رو چرخوندم و به بچه های خردسالی که در حال توپ بازی کردن بودن ثابت کردم. صدای شور و شادیشون فضا رو پر کرده بود.
دلم گرفت.سپهرم الان داره چکار میکنه؟ توی چشمام پر از اشک شد که یهو سمیرا پرسید:
مهرسا خانوم بفرما چایی


دلم نمیخواست برگردم که چشمای اشک آلودم رو ببینه.چشمام رو تا آخرین حد گشاد کردم بلکه اشکم توی چشمام غرق بشه ولی زهی خیال باطل !


سریع دستم رو به چشمام کشیدم و سرم رو به سمتش برگردوندم .


خدا رو شکر سرش پایین بود. دوباره از فرصت استفاده کردم و گوشه چشمم رو پاک کردم.سرش رو بالا گرفت و گفت
پررنگ بزیزم؟
با لبخند گفتم
نمیخورم ممنون.
اخم شیرینی کرد و گفت
میچسبه عزیزم بیا بخور.

چایی رو به سمتم گرفت.رفتم از دستش بگیرم که یهو سمیر از دستش گرفت و گفت:

دستت درد نکنه . بد جور هوس چایی کرده بودم.

دستم همینطوری روی هوا مونده بود و با تعجب به سمیر نگاه کردم.
سمیرا با اعتراض گفت
سمیر جان .اون چایی واسه مهرسا خانومه .

سمیر با شیطنت بهم نگاه کرد و گفت
واقعا؟
بعد چایی رو به سمتم گرفت و گفت
پس مال خودتون.
در حالیکه بلند میشدم گفتم
از اول میل آنچنانی نداشتم ولی حالا دیگه اصلا رغبتی برای خوردنش ندارم.


یهو سمیرا لباش رو گاز گرفت و در حالیکه به سمیر چشم غره میرفت گفت:

سمیر منظوری نداشت . شوخی کرد. یه کم بیشتر باهاش آشنا بشی متوجه میشین که خیلی شوخِ.
لبخند زدم و گفتم
مهم نیست
کفشهام رو به پا کردم و گفتم
اشکالی نداره الهه رو ببرم طرف بازی بچه ها؟
سمیرا نگاهی به سمیر کرد و با دلخوری نگاهش رو گرفت و گفت
نه عزیزم.
دستم رو به سمت الهه دراز کردم و گفتم
عزیزم دوست داری با من بیایی بریم تاب بازی؟
سریع از جاش بلند شد و با ذوق اومد طرفم و گفتم
باشه خاله بریم
دستاش رو توی دستم گرفتم و با هم به سمت وسایل بازی رفتیم.
توی اون موقعیت فقط دلم میخواست به دور از جمع باشم.دلم نمیخواست سمیر فکر کنه من مزاحمی برای زندگیشم. شاید نگاههای گاه و بی گاه ستاره به خودش رو به این فکر وا داشته بود که یه زندگیه دیگه با انتخاب بهتر داشته باشه.


شاید برای همین بود که اونطور صریح بهم حالی کرد دورش رو باید خط بکشم.
الهه رو سوار تاب کردم.هولش دادم و زیر لب گفتم
باشه خط میکشم.خیالت تخت.
یاد گذشته افتادم. یاد روزای آخری که بهم گفت، کاش بی خیالم شی.


لبم رو گاز گرفتم تا از لرزش چونه ام جلوگیری کنم. از همون فاصله نه چندان دور به ستاره نگاه کردم.
سلیقه سمیر همیشه خوب بود. این یکی هم دختر بانمکی بود.

الهه با شوق گفت
خاله میخوام سُرسُره بازی کنم.

تاب رو نگه داشتم و کمکش کردم از تاب بیاد پایین.

با هم به سمت سرسره رفتیم. جلوی سرسره ایستادم و به سُر خوردنش چشم دوختم.
با خنده از سر سره لیز خورد و جلوی پای من فرود اومد.
- خوب اومدم پایین خاله؟
-آره عزیزم خیلی خوب بود.
-خاله بریم از مامان پفک بگیریم باز هم بیایم؟
لبخند زدم و گفتم
بریم

جلوتر از من دویید به سمت بقیه. من با کمی فاصله ایستادم. دلم نمیخواست باز سمیر فکر کنه که ممکنه برای اهداف زندگیش دردسر بشم. مخصوصا که ستاره در حال شوخی کردن با سمیر بود.
سعی کردم به هوای دیدن بازی بچه ها روم رو از جمع بگیرم. دیدن خنده های سمیر با ستاره برام خوشایند نبود.هر چقدر هم که میخواستم خودم رو بی تفاوت بهش نشون بدم نمیشد. این احساس لعنتی به وجودم ریشه دونده بود. محال یود حالا که سمیر جلوی چشمامِ با احساسم ستیز کنم.

زیر لب با حرص گفتم
لعنت به تو و احساس مسخرت مهرسا سمیر

الهه:مامان پفک بده من و خاله مي خوايم باهم بخوريم.


همونطور که مي خنديدم به طرف الهه چرخيدم و گفتم:خاله کجاس؟

دستش رو به پشت سرم دراز کرد و گفت:اونجا

نگاهي به محسن که با مهيار در حال گپ زدن بودن انداختم،هيچکي خبر نداشت که نقش محسن توي زندگيم چقدر پررنگه ،اون رو فقط يه دوست معرفي کردم و بس،و

واقعا هم که محسن يه دوست و راهنماي خوب بود برام،کسي که هيچ وقت از اينکه همه زندگيم رو براش گفتم پشيمون نشدم.

البته منهاي ماجراي مهرسا رو که هيچ وقت بهش نگفتم و فقط ميدونه يه دختر تو زندگيم بوده ،همين و بس.

همين که بلند شدم ستاره گفت:کجا ميري؟

-بايد اجازه بگيرم؟

اخمي کرد و گفت:بداخلاق نشو ديگه ...بعد با لبخند شيطوني گفت: قيافه مهرسا چقدر برام آشناست.

تو چشاش زل زدم ،چشاش هم با لبخند نگاهم مي کردند.

-اتفاقا براي منم آشناس

و قبل از اينکه چيزي بگه چرخيدم و قدمي برداشتم تا برم سمت جايي که مهرسا و الهه هستن که ستاره هم کنارم ايستاد و گفت:شنيدم غزل برگشته...درسته؟

چند قدمي از بقيه فاصله گرفتيم و گفتم:آره

دهنش رو باز کرد که چيزي بگه اما صداي باران باعث شد ساکت بشه

باران:ستاره گوشيت داره زنگ مي خوره

ستاره به باران نگاه کرد و گفت:جواب بده تا من بيام

چرخيد طرفم و گفت:اميدوارم اين دفعه چشات رو باز کني

با اخم نگاش کردم اما اون به طرف بقيه برگشت.

دختره ديوونه

الهه سوار سرسره بود و مهرسا هم به درختي که نزديکش بود تکيه داده بود و به الهه خيره شده بود.

تو يه لحظه شيطون تو جلدم رفت،با لبخند حرکت کردم سمت درختها وبا قدمهايي آروم راه رو در پيش گرفتم.

تو دو قدمي مهرسا بودم،پشتش به من بود و به نظر ميومد اونقدر تو فکر باشه که متوجه صداي خش خش برگها زير پام نميشه.

دقيقه پشت سرش ايستادم و سرم رو به طرف گوشش خم کردم و آروم گفتم:کجا سير مي کني؟

اونقدر سريع برگشت طرفم که تعادلم رو از دست دادم و نزديک بود پرت شم که سريع دستم رو به درخت گرفتم.

اونم دستش رو قلبش بود و با چشماي گشاد شده نگاهم مي کرد.

دست من کنار صورتش روي درخت بود و هردمون روبروي هم بوديم.

همزمان به خودمون اومديم ،دستم رو از کنار صورتش برداشتم و اون هم با صداي لرزوني گفت:شوخيت گرفته؟چکاري بود کردي؟

همون طور که دستم پشت گردنم بود و لبخند مظلومي روي لبم بود گفتم:محسن همون کسيه که کل زندگيم رو ميدونه

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:اين جواب من بود؟

خنديدم و گفتم:باشه بابا چرا اينقدر خشن ميشي تو،خواستم شوخي کنم.

حس کردم يه لحظه يه لبخند محو روي لبش نشست اما سريع نگاهش رو طرف الهه که در حال سرسره بازي بود چرخوند و گفت:مگه ما باهم شوخي داريم.

سرم رو طرف صورتش کج کردم تا ببينمش و گفتم:نداريم؟

حرفي نزد که ابنيار دقيقا کنارش با فاصله چند سانت ايستادم و گفتم:پسر خيلي خوبيه،خيلي کمکم کرد،شايد اگه نبود بعد از رفتن غزل نمي تونستم دوباره سرپا بايستم

به طرفم برگشت و با صدايي که به زور شنيده مي شد گفت:پس چرا جدا شدين؟
بعد انگار عصبي شده باشه صداش بلندتر شد و گفت:البته حق داست جدا شه کي مي تونه با تو زندگي کنه؟

با اخم گفتم:خيالت راحت باشه زيادند اونايي که آرزوي زندگي با من و دارن.

مهر:اينو نگي چي بگي؟

دلم نمي خواست باز بحث کنم براي همين گفتم:البته به کسي غير از تو نگفتم که محسن کيه؟

پوزخندي زد و گفت:بهتر بود نمي گفتي چون مطمئنم چند دقيقه ديگه پشيمون ميشي که چرا بهم گفتي.

جدي نگاش کردم

-خيلي تلخ شدي.

مهر:تلخم کردن.

دوتامون جدي بهم خيره شده بوديم،نه مثل اينکه واقعا اين دفعه مي خواد ضدحال باشه
براي اينکه جو عوض شه با شيطنت گفتم: قبلا نچشيده بودم بدونم شيرين بودي.
اما اگه اجازه بدي حداقل تلخ بودنت بهم ثابت شه.


چپ چپ نگاهم کرد که صداي خنده ام بلند شد،با صداي خنده ام الهه هم به طرفمون دويد و رو به مهرسا گفت:خاله دوباره بريم تاب بازي؟

-نچ ،ديگه کافيه بهتره برگرديم پيش بقيه ما که نيومديم فقط تو بازي کني.

اخمي کرد و با التماس گفت:دايي؟

-جون دايي،اذيت نکن ديگه .

باشه اي گفت و قبلا از ما حرکت کرد.

مهر:چرا به جاي من جواب ميدي من اينجا راحت ترم ،بچه هم داشت بازيش رو مي کرد.

دست راستم رو توي جيبم گذاشتم و به درخت روبروش تکيه دادم و نگاهم به الهه بود که به بقيه نزديک مي شد.

-دلم مي خواد مثل گذشته با هم دوست باشيم.

يهو با صداي عصبي گفت:چي؟

نگاهم رو به چشماي عصبيش دوختم.

-مگه چي گفتم که اينجوري نگاهم مي کني؟

مهر:مثل اينکه نفهميدي چي گفتي؟

هر چي من مي خوام کوتاه بيام اين اصلا کوتاه بيا نيت.

-درست حرف بزن.

مهر:برو بابا

خواست بچرخه که بازوش رو کشيدم و برش گردوندم سرجاش.

دستم رو که برداشتم انگشت اشاره اش رو به تهديد جلو صورتم گرفت و گفت:دفعه آخرت باشه بهم دست ميزني ،فهميدي؟

پوفي کردم و کلافه دست تو موهام کشيدم.

-چرا اينقدر عوض شدي تو؟مگه من چي گفتم،دلم نمي خواد هر وقت همديگر رو ديديم بهم بپريم.

مهر:بپريم نه تويي که...

--باشه تو هم ،اگه بابت اون حرفم ناراحتي معذرت مي خواهم...بعد با خنده گفتم:اصلا اگه حرفي شد جواب مثبت بده خوبه.

با حرص گفت:ممنون،لطف کردي اين اجازه رو دادي،نه اينکه من منتظر اشاره تو بودم.

-ديگه چته؟

مهر:اعتماد به سقفي.

ابروهام خود به خود جمع شدند.

-به درک،هر چقدر مي خواي اخم کن،من و باش خواستم ...

مهر:خواسته تو اصلا برام مهم نيست.

و بدون اينکه حتي منتظر جوابي از من باشه سمت بقيه حرکت کرد.

دستام رو پشت گردنم بهم قفل کردم و چند نفس عميق کشيدم.چرا اينقدر بينمون فاصله افتاده؟

بعد از حدود پنج دقيقه من هم سمت بقيه حرکت کردم اما اين دفعه ديگه زياد حوصله شوخي و حرف زدن رو نداشتم،دلم مي خواست بشينم و به همه روزهايي که گذشتن فکر کنم.

کنار محسن که نشستم نگاهم به مهرسا افتاد که سرش پايين بود و ساکت کنار الهه نشسته بود.

بقيه هم که همه در حال حرف زدن با هم بودند.

محسن کمي به سمتم متمايل شد و گفت:مثل اينکه مزاحمم نه؟

نگاش کردم،داشت با لبخند نگاهم مي کرد.اينم وقت واسه شوخي گير آورده.

با چشام به مهرسا اشاره کردم و گفتم:چطوره؟

لبخندش پهن تر شد و با لودگي و صداي آرومي گفت:من قربون تو دوست خوبم بشم که هوام رو داري،ديگه کم کم داشت يادم ميرفت بايد زن بگيرم،بعد با همون لبخند

نگاهي به مهرسا کرد و گفت:من که حرفي ندارم راضي راضيم ريش و قيچي دست تو.

جدي نگاش کردم .

-خوش اشتها شدي.

ابرويي بالا انداخت و گفت:رفيق تو باشم و اشتهام باز نشه مگه ميشه.اثر همنشيني ديگه.

بعد جدي گفت:خوشحالم که خودت بحث رو پيش کشيدي ،چون من با توجه به اين غيرت زيادي تو نميدونستم چجوري بهت بگم.

من که تا حالا فکر مي کردم شوخي مي کنه جدي نگاش کردم و گفتم:خيالاتي شدي؟من چي ميگم تو چي ميگي؟

دستي به ريش نداشته اش کشيد و گفت:جورش مي کني ديگه؟

-عمرا.

محسن:خسيس.

هردمون ساکت شديم.دوباره يه نگاه به محسن کردم ديدم جدي جدي به نظر ميرسه.
نه بابا داره باهات شوخي مي کنه،مگه نمي شناسيش؟

ديگه تا زماني که خواستيم برگرديم خونه اصلا چيزي نفهميدم . نگاههاي گاه و بي گاه محسن هم به مهرسا ديگه واقعا روي مخم بود طوري که خودم پيشنهاد برگشت رو دادم و بقيه هم علي رغم ميلشون برگشتن خونه.

من از امير مي ترسيدم بعد ببين کي به پستم خورد.يعني شانس گندتر از اين نمي شد.


**********
مهرسا



روی باران رو بوسیدم و با یه خداحافظی سر سری ازسمیح و سمیر از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.حتی وقتی که در رو باز کردم و داخل شدم به پشت سرم نگاه نکردم تا یه وقت نگاهم به سمیر نیفته. همین که در رو بستم و صدای حرکت کردن ماشین رو شنیدم نفسم رو با صدا بیرون دادم.

امروز خیلی روز مزخرفی بود.
وارد خونه که شدم دیدم مامان بیدار نشسته و با دیدن من از روی مبل بلند شد و اومد طرفم
سلام کردم و با اشاره به ساعت که یک نیمه شب رو نشون میداد گفتم
چرا نخوابیدی؟
-منتظرت بودم.


متعجب نگاهش کردم.شالم رو از روی سرم بر داشتم و گفتم:
ما که گفتیم دیر وقت بر میگردیم.

-آره ولی دل تو دلم نبود ببینم نظرت چیه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
در چه موردی؟

-نمیخوای بگی که هیچی از رفتن بیرونتون عایدت نشده ؟

همونطور که دکمه های مانتوم رو باز میکردم گفتم:

مامان باید چیزی میشده که من خبر ندارم؟

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

واقعا خبر نداری یا خودت رو به اون راه میزنی؟

نفسم رو بیرون دادم. در واقع خبر د


مطالب مشابه :


رمان از خیانت تا عشق2

رمان از خیانت تا عشق2 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea") رمان نفرتی از عشق




دانلود رمان خیانت

دانلود رمان خیانت رمان از سحر تا رمان از ما بهترون (جلد دوم) 504




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 رمان از خیانت تا عشق رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس مجازی"andrea")




از خیانت تا عشق 4

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 4 دانلود رمان. (جلد دوم قتل سپندیار)




از خیانت تا عشق 7

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 7 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس دانلود آهنگ




رمان از عشق تا خیانت4

رمان از عشق تا خیانت4 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق 12

از خیانت تا عشق 12 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




از خیانت تا عشق 19

از خیانت تا عشق 19 - انواع رمان های (جلد دوم قتل سپندیار) رمان از خیانت تا عشق




عکس هایی از خیانت به در عشق

آنلاین تبیان دانلود جلد دوم رمان زیبای از کار خیانت در عشق رمان از خیانت تا




از خیانت تا عشق 6

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - از خیانت تا عشق 6 رمان ملودی مجازی(جلد دوم پرنسس دانلود آهنگ




برچسب :