رمان سفید برفی 14

رسیدیم در خونه.
توی پارکینگ ماشین و پارک کردم .می خواستم برم بیرون
که یادم افتاد توهان خوابه
اروم صداش کردم:
توهان......
سریع بیدار شد
وا چه خوابش سبکه.
همینطور بهش نگاه می کردم که یهو خم شد و گوشه ی لبم و بوسید 
یه دیقه کپ کردم .
توهان خیلی شاد و سرحال از ماشیت پیاده شد و رفت داخل خونه 
همینطور به روبروم خیره مونده بودم 
یه دفعه به خودم اومدم و با عصبانیت گفتم:
عوضی.براچی منو بوسید 
با خشم رفتم تو خونه به مبل تکیه داده بود و منو نگاه می کرد
رفتم جلوش و داد زدم:
به چه حقی منو بوسیدی عوضی؟
خیلی خونسرد و اروم گفت:
هرچی عوض داره گله نداره.منم به همون حقی که تو منو بوسیدی بوسیدمت
خشک شدم 
این .........این از کجا فهمید من ...........
خنده ی بلندی کرد و رفت سمت اتاقش و گفتم:
گلیا یادت باشه اگه یه وقت خواستی یه اقایی رو ببوسی اول مطمئن شو کاملا خوابه .اها و در ضمن مطمئن شو خوابش سنگینه.
دوباره بلند خندید و رفت تو اتاقش 
یعنی دلم می خواست سرمو بکوبم تو دیوار 
نه نه اول سره توهان می گرفتم با گوشت کوب له می کردم بعد سره خودمو می زدم تو دیوار 
خدایااااااااااااااااااااا ااا.یعنی بدبخت تر و احمق تر از من جایی پیدا میشه؟
دلم می خواست خودمو دار بزنم 
با حرص رفتم تو اتاقم و در با شدت کوبیدم بهم 
رو تختم افتادم و سرمو گرفتم بین دستام
یهو توهان یادم رفت صورت مردونه ی طاها اومد جلو چشمم
یه پسر خوشتیپ و خوشگل با وضع مالی متوسط.استاد دانشگاه بود .فوق لیسانس روانشناسی داشت.
راست می گفت.دانشجو های دخترش براش سرو دست می شکستن
یهو خم شدم .نکنه طاها عاشق.............عاشق من ؟
نه .یا خدا نه

نه .نباید اینطوری باشه نباید طاها عاشق من باشه .نه .یا خدا خودت کاری کن که فکر اون زن از سرش بره بیرون چه من باشم چه هرکس دیگه ای 
سرمو گرفتم بین دستام .حالم بد بود.احتیاج به یه شادی داشتم .به یه خوشحالی.به یه خبر خوب .
یهو صدای در اومد . از جام بلند شدم و رفتم تو سالن .ساعت 8 صبح بود .یعنی کی می تونست باشه؟!
رفتم سمت ایفون .یه اقایی بود .همسن و سال توهان بود 
تا می خواستم بگم کیه
توهان اومد تو سالن و با دست بهم اشاره کرد که جواب ندم 
گوشیو اروم گذاشتم سره جاشو گفتم:
چرا جواب ندم؟
اومد طرف ایفون و گفت :
چون دوسته منه .
_خوب باشه .منم میام ازش پذیرایی می کنم و میرم.
چشم غره ی وحشتناکی بهم رفت و بلند گفت:
پاشو برو تو اتاقت تا نگفتمم بیرون نیا.
_وا.براچی؟
داد کشید:
پاشو برو دیگه .حتما باید بزنمت تا بفهمی چی میگم؟
از تعجب خشکم زده بود .این که تا دو دیقه پیش حالش بد بود .
بغض کردم .نه به یه ساعت پیشش که بوسیدتم نه به الان که داره سرم داد میزنه
دوباره داد کشید:
ده برو دیگه 
نباید جلوش گریه می کردم 
سریع رفتم سمت اتاقم و رو تختم افتادم 
برای این که جیغ نزنم با مشت های محکم بالشتمو می زدم
داغی اشکام و رو گونه هام حس می کردم 
بالاخره که خسته شدم 
بالشت و بغل کردم و به هق هق افتادم .
بیشعور.براچی سرم داد کشید؟ 
من که کاریش نداشتم 
از خداشم باشه من از دوستش پذیرایی کنم
دوباره اون صدای لعنتی بلند شد.
تو ؟!گلیا بس کن .خودت می دون چرا توهان نمی خواست تو جلو دوستش بیای 
من از کجا باید بدونم؟
گلیا؟من و خر فرض کردی یا خودتو؟تو خوب می دونی که توهان شرمش میاد تورو به عنوان زنش معرفی کنه 
خفه شو.مگه من چمه؟از خداشم هست
گلیا یه نگاه به خودت بنداز.یه نگاه به توهان بنداز .فرقی نمی بینی؟
یعنی چی؟
گلیا تو انگار یادت رفته کی هستی.تو بچه ی یه معتاد الکلی که معلوم نیست 
........
خفه شو .ازت خواهش می کنم خفه شو
مگه دروغ میگم.گلیا خونه ی توهان تو زعفرانیست خونه ی تو کجاست؟بابای اون یکی از دکترای معروف ایران بابای تو کیه؟لباسایی که توهان می پوشه همه از بهترین مارکای دنیاست لباسای تو چی؟اون تو امریکا درس خونده تو کجا درس خوندی؟اون تو یه خونه ی 1000 متری زندگی کرده تو کجا زندگی می کردی؟اون هرشب صد نوع غذا جلوش بوده تو بغیر از نون و پنیر چیزه دیگه ای می خوردی؟
ناله کردم:
خفه شو.تروخدا ساکت شو
گلیا سره خودتو شیره نمال.تو عکس اهو رو دیدی.تو کجا و اون کجا؟
لباسای اون کجا و تو کجا؟عشوه های اون کجا و تو کجا؟و از همه مهمتر خوشگلیه اون کجا و قیافه ی تو کجا؟
داری به چی دل می بندی گلیا؟به مردی که می دونی ماله تو نیست؟
نکنه واقعا فکر کردی سفید برفی هستی؟
یه سفید برفیه خوشبخت که قراره شاهزاده بیاد دنبالش و ببوستش ؟اون شاهزاده هم توهان اره؟
صدای خنده های بلندی تو سرم می پیچید .
هق هقم بلندو بلند تر میشد.
در اتاقم یه دفعه باز شد.

توهان بود
نمی خواستم گریه کنم ولی نمی تونستم 
سریع اومد جلوم .ترسیده بود .انگار فکر کرده بود اتفاقی برام افتاده 
داد کشید :
چته ؟چی شده ؟چرا گریه میکنی؟
دادش باعث شد بیشتر گریم بگیره 
می لرزیدم و گریه می کردم
این دفعه اروم تر گفت:
گلیا؟گلیا جان چته ؟ده لامصب حرف بزن ببینم چه مرگته
صداش استرس داشت .می ترسید چیزیم شده باشه 
تنها کلماتی که تونستم بگم چندتا حرف بی معنی بود 
می خواستم بگم بغلم کن.می خواستم بگم بگو که اون صدای لعنتی چرت می گفت.می خواستم بهم بگه منم مثل اهو خوشگل و خوبم.می خواستم بگه که از بودن من خجالت نمیکشه
داد کشید :
حرف بزن لعنتی. چت؟کسی اذیتت کرده ؟با کسی حرف زدی؟
_توه.......توهان.......توهان ......
_جانم؟جان توهان؟چی شده خانوم کوچولو ؟چت شده؟
یه نفس عمیق کشیدم .هق هقمو خفه کردم 
از جام بلند شدمو داد کشیدم:
از اتاق من برو بیرون
با تعجب نگام می کرد
دوباره داد زدم :
گمشو بیرون
اومد طرفم .خواست بازومو بگیره که جیغ کشیدم:
به من دست نزن.به خدا دستت بهم بخوره خودمو می کشم
اروم گفت:
گلیا ؟گلیا چی شده؟چرا اینطوری شدی؟
_به تو هیچ ربطی نداره .گمشو.برو به دوستت برس .نترس نمیام جلوش که ابروت و ببرم؟
صورتش درهم رفت .دوباره با صدای ارومی گفت:
چی میگی گلیا؟چرا باید ابرومو ببری؟من فقط...........
وسط حرفش پریدم و گفتم:
چیه؟شرمت میشه بگی زنم دختر ممد تریاکیه؟شرمت میشه بگی هر یه شب درمیون گشنه می خوابیده؟شرمت میشه بگی .........
داد کشید :
بس کن.این شرو ورا چیه میگی؟
_شرو ور نیست.عین حقیقته.شرمت میشه مگه نه؟خیلی بد میشه اگه دوستات بفهمن زنت تو پایین ترین نقطه ی شهر زندگی می کرده؟برات افت داره بفهمن برای اینکه به داداشش کمک کنه سره کوچه ادامس می فروخته؟شرمت میشه بفهمن بخاطر این که پول نداشتن براش عروسک بخرن خودش با گل و کاه برا خودش عروسک درست می کرده؟
همینطور بهم خیره شده بود.انگار سر در نمی اورد چی میگم
دوباره داد کشیدم:
چیه؟تابحال ادم بدبخت ندیدی؟والا حق داری.حق داری چون همیشه تو سفرتون کباب بوقلمون مرغ بریون و هزار کوفتو زهرماره دیگه بوده.حق داری چون شبا رو بالشت پر قو می خوابیدی .حق داری چون تفریحتون کم کمش رفتن به دبی و ترکیه بوده.ولی من چی؟من که تو کل بچگیم غیر از نون و پنیر هیچی نخوردم .من که بعضی شبا بخاطر این که خشایار یخ نکنه پتومو می نداختم روشو خودم تا صبح می لرزیدم .من که بزرگترین تفریحم این بوده که با بچه های کوچه مون یه قل دو قل بازی کنم .شرمت میشه مگه نه؟
شرمت میشه از دوستات پذیرایی کنم اره؟

اومد جلوم .دستامو گرفت
جیغ کشیدم :
ولم کن.ولم کن عوضی.ازت بدم میاد .ازت بدم میاد 
با مشت محکم می کوبوندم تو سینش 
همینطور تیستاده بود.انگار منتظر بود خالی بشم
دیگه نا نداشتم.کلی زده بودمش ولی اروم نشده بودم .دستامو انداختم کنار ولی همچنان هق هق می کردم 
محکم بغلم کرد .
انقدر محکم که استخونام صدا می داد.
سرمو رو سینش فشار می دادم.
دستشو گذاشت رو سرمو موهامو اروم نوازش کرد
سرمو اورد بالا .به چشماش نگاه کردم .
با این که سرد و خشن بود ولی چشماش .............چشماش پر از مهربونی بود .پر از ارامش.پر از محبت
همینطور بهش نگاه می کردم .اونم همینطور .نگاهشو از رو چشمام برداشت و کل صورتم و بر انداز کرد 
به لبام که رسید..........اب دهنشو قورت داد .همینطور به لبام خیره شده بود .نگاهش از رو لبام رفت رو چشمامو دوباره برگشت رو لبام
سرشو اروم اورد نزدیک صورتم
نفس های عمیقشو حس می کردم 
ضربان قلبم تند شده بود 
بازم بوی عطرش دیوونم کرده بود.
نفساش می خورد به صورتم و باعث می شد اروم بلرزم 
فاصله ها کم تر شد............
بهم نزدیک تر شد...............
به خودش فشارم داد............
دستشو رو گودی کمرم گذاشت و به خودش نزدیکم کرد.............
سرشو اروم کج کرد.............
فاصله به صفر رسید...............
............................
لباش رو لبام بود .به قدری داغ بودن که احساس می کردم لبام داره اتیش میگیره 
دستای سردمو تو دستای گرمش گرفت و لبامو اروم بوسید........

احساس می کردم قلبم داره از جاش کنده میشه
یه حس خاصی داشتم .یه حس خوب و بد 
اگه خجالت نمی کشیدم دستامو دور کمر توهان حلقه می کردم و منم همراهیش می کردم
صدای نفسای بلند خودمو می شنیدم
توهان اروم عقب کشید 
به چشمام نگاه کرد .انگار داشت می گفت معذرت می خوام 
اروم سرشو اورد دم گوشم و با صدای گرفته ای گفت:
من اگه گفتم نیا جلوی دوستم برای این بود که کیان اختیار چشماشو نداره .یهو دیدی زل زده بهت.منم که می دونی قاطی کنم هیچی نمی تونه جلومو بگیره .نمی خواستم باهاش دعوا کنم .همین
اروم لاله ی گوشمو بوسید و از اتاق رفت بیرون 
صداش از پشت در اومد:
گلیا اگه کاری کردم که باعث شده ناراحت بشی معذرت می خوام.
فهمیدم منظورش بوسه ای که هنوزم جاش لبامو می سوزوند
روی تخت نشستم .
ولی مگه من ناراحت بود ؟
نه اصلا .من از بوسه ی توهان لذت برده بودم .دستمو کشیدم رو لبام 
هنوزم داغی لبای توهان روش بود .
همیشه دوست داشتم اولین کسی که لبامو می بوسه عشقم باشه .
ولی...............
مگه توهان عشقمه؟
نه نیست...............
نه نه ....................هست 
تو ایینه یه خودم نگاه کردم .
اگه توهان عشقم نیست براچی وقتی من و بوسید هلش ندادم ؟
براچی از بوسه اش لذت بردم؟
براچی............
سرمو تکون دادم.توهان مال من نبود .هیچوقتم مال من نمی شد 
اون قلبش جایی برای من نداره.اره .منم عاشقش نیستم یه وابستگیه بچگانه ست .
من نباید بخاطر کسی مثل توهان غرورمو می شکستم .
اره .این درسته .به خودم تو ایینه لبخندی زدم و دوباره رو تختم خوابیدم .
..........................
به کمر پیچ و تابی دادم و از جام بلند شدم .چشمامو مالیدم و اروم از اتاق رفتم بیرون 
هوا تاریک بود .فقط نور اباژور توی راهرو روشن بود 
به ساعتم نگاه کردم .سه ی نصفه شب بود 
خدا براچی من و خرس قطبی نیا فریده؟من در تعجبم
از ساعت 9 صبح تا همین الان یه کله خوابیدم .ماشاالله.
پاورچین پاورچین رفتم سمت اشپزخونه .
چراغ و روشن کردم و رفتم سمت یخچال 
یه بطری اب بیرون اوردم و یه نفس سر کشیدم 
دلم از گشنگی ضعف می رفت
هوس کتلت کرده بودم .وایییییی کتلتای نرگس عالی بودن .
نرگس..........!چقدر دلم برای نرگس و خشایار تنگ شده
فکر اینکه قراره عمه بشم لبخند گشادی اورد رو صورتم 
دستمو گذاشتم رو شکمم .چقدر دلم می خواست این حسو تجربه کنم ولی............
بیخیال بابا 
یه بسته کیک از توی کابینت برداشتم و نشتم پشت میز .با ولع کیک و می خوردم و.چقدر گشنم بود .اخ خدا شکرت
یه دفعه صدای در حیاط اومد 
یه متر از جام پریدم .قلبم دیوانه وار می کوبید 
نکنه دزد اومده؟

خودمو چسبوندم به کابینت 
واقعا داشتم از ترس سکته می کردم .
به دورو برم نگاه کردم که یه وسیله ای برای دفاع از خودم گیر بیارم .ولی هیچی نبود 
یهو یاده توهان افتادم .توهان مگه خونه نیست؟
خدا جون خودت کمکم کن
صدای در سالن و شنیدم .
صدای قدم های محکم یه ادم .احتمالا مرد بود .
یا خدا .نکنه بلایی سرم بیاره .اونوقت من بیچاره میشم 
صدای قدم هاش هر لحظه بهم نزدیک تر میشد
خودمو اماده کرده بودم که با تمام توانم جیغ بکشم 
چشمامو بستم .واقعا وحشت کرده بودم 
یهو احساس کردم یکی صورتم و لمس کرد 
هرچی قدرت داشتم ریختم تو صدام و جیغ کشیدم 
یه دفعه برق روشن شد 
توهان با چشمای نگران بهم نگاه می کرد 
صورتم و گرفت تو دستش و سعی می کرد ارومم کنه:
هیششششش اروم باش گلیا.گلیا نترس .گلیا منم .توهانم.گلیا اروم باشه 
نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم 
همینطور جیغ می کشیدم 
یهو لباش و گذاشت رو لبام .برای دومین بار بوسیدتم 
صدام تو گلوم خفه شد 
اروم رفت عقب 
نفس نفس می زدم .گلوم درد گرفته بود .دستمو گذاشتم رو قلبم .احساس می کردم همین الان می ایسته
دستاشو گذاشت دور سرم و موهام عقب داد و گفت:
هیششششششش هیچی نیست .اروم باش.منم .توهانم .
سرمو گذاشت رو سینش و فشارم داد 
از خداخواسته رفتم تو بغلش .واقعا الان بهش احتیاج داشتم 
غرورم برام مهم نبود .فقط این مهم بود که الان به توهان احتیاج دارم
گریم نگرفته بود ولی هق هق می کردم 
با صدای بلندی گفتم:
براچی اینطوری اومدی خونه ؟نمیگی من سکته می کنم ؟نمیگی از ترس می میرم ؟اصلا این وقت شب کجا بودی ؟
_ببخشید عزیزم.فکر کردم خوابی .صبح که توخوابیدی بهت یه ارام بخش زدم.
احتیاج به استراحت داشتی.
فکر نمی کردم حالاحالاها بیدار شی.
صبح که بهت گفتم .عمل داشتم .عملمم خیلی طولانی بود . تا همین 1 ساعت پیش تو بیمارستان بودم .حال مریض خیلی بد بود
اروم ازش جدا شدم .سرمو انداختم پایین 
واقعا نمی تونستم بهش نگاه کنم 
ازش خجالت می کشیدم 
اون دو دفعه من و بوسیده بود .نمی دونم باز با چه رویی رفتم بغلش.
دستشو گذاشت زیره چونم و سرمو اورد بالا 
لبخند مهربونی زد .
خستگی از صورتش می بارید .معلوم بود که عمل خیلی سختی داشته 
با همون لبخند گفت:
خوب گل گلی خانوم یه چایی به ما میدی؟به خدا دارم از خستگی می میرم
با صدای خش دارو ارومی گفتم:
اره .برو تو اتاقت برات میارم 
_مرسی جوجو کوچولو 
بهش لبخندی زدم .
اروم رفت سمت اتاقش 
تازه به تیپش دقت کردم 
یه کت و شلوار طوسیه براق پوشیده بود با کروات خاکستری 
خیلی بهش می اومد 
یبخند ارومی زدم و رفتم تا چایی دم کنم

فنجون چایی رو توی سینی گذاشتم و رفتم سمت اتاق توهان 
در زدم 
جواب نداد 
اروم درو باز کردم و رفتم تو اتاقش .رو تختش خوابیده بود 
با همون لباسا .یه پرونده رو سینش افتاده بود 
معلوم بود داشت پرونده رو می خونده 
اروم برگای لای پرونده رو برداشتم و لای پوشش گذاشتم و روی میز انداختمشون 
کروات توهانو به سختی از گردنش باز کردم .اروم لحاف و روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون .
روی مبل نشستم و چایی رو خوردم.به در اتاق توهان خیره شدم .خیلی دلم می خواست برم و یه بار دیگه توهان و نگاه کنم 
موقع خواب خیلی بانمک میشد 
نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم .سریع پاشدم و اروم رفتم تو اتاقش 
کنار تختش نشستم و به صورتش نگاه کردم 
اروم دستمو بردم طرف صورتشو با پشت دست نوازشش کردم 
سریع دستمو کشیدم عقب .نمی خواستم بیدار بشه 
به دورو بر اتاق نگاه کردم 
اتاق خوشگلی داشت 
اروم از جام پاشدم .اگه به من فضول بود که کشو هاشم می گشتم 
برای اینکه فضولیم گل نکنه سریع از اتاق اومدم بیرون 
..........
نیم ساعت بود نشسته بودم رو مبل .حوصله ام سر رفته بود 
ای لعنت به این شانس.خوابمم نمی اومد.
توجه هم به نه راهرو جلب شد 
تابحال اونجا نرفته بودم .یعنی به نظرم اونجا یه محوطه ی ممنوعه بود 
توهان با نگاهش بهم هشدار داده بود اونجا نرم .
داشتم دیوونه میشدم.هرجوری شده باید می رفتم و می دیدم اونجا چه خبره
اروم از جام بلند شدم 
از دم اتاق توهان گذشتم .
راهروی کوتاهی بود 
اخر راهرو یه پلکان بود. از پله ها پایین رفتم 
تهش می خورد به یه در .اروم درو باز کردم 
تاریک تاریک بود .ترسیده بودم .مثل خونه ی ارواح بود 
اروم چراغ و روشن کردم .
وای................از چیزی که جلو روم دیدم تعجب کردم .
مثل یه انباری بود .
یه انباری پر از عکسای بزرگ از اهو 
رو تمام دیوارای اتاق عکس اهو چسبیده بود .
پوزخند تلخی زدم .خوشبحال اهو .چقدر توهان دوسش داشته .
احتمالا قبلا تمام ان عکسا به درو دیوار خونه وصل بوده 
به یکی از عکسا خیره شدم .جذابیت اهو واقعا نفس گیر بود 
به قول تارا یه اهوی واقعی بود 
مخصوصا چشماش .چشمای کشیده و خمار میشی.واقعا من که زن بودمو تحریک می کرد چه برسه به شهریار و توهان و............
نمی دونم چرا بغضم گرفته بود.من حتی انگشت کوچیکه ی اهو هم نمیشدم .
سریع از اتاق اومد بیرون و از پله ها اومدم بالا
رفتم تو اتاقم .
رو تختم دراز کشیدم .نباید گریه می کردم .نباید .
اصلا اهو به من چه؟من و سننه؟
جلو ایینه نشستم .دلم برا شعرای فروغ تنگ شده بود 
سرمو رو میز گذاشتم و اروم زمزمه کردم:
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ئی بی پناه می خنديد 
شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلی برداشت

سايه ئی روی سايه ئی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ئی لغزيد
بوسه ئی شعله زد ميان دو لب
چقدر شعرش به حال الان می خورد.
بوسه توهان............
وای خدا دارم دیوونه میشم

یه قطره اشک از چشمم ریخت
هروقت به فروغ و شعراش فکر می کردم احساساتی می شدم
صدای موبایلم باعث شد از جام بلند شم 
سریع گوشیمو از روی تخت برداشتم .طاها بود .
نوشته بود :
سلام سفید برفی .بیداری؟
جواب دادم:
به به اقا طاهای گل .بله که بیدارم 
_چطوری دختر؟
_خوببببببب
_از این خوبی که تو نوشتی معلومه امشب خیلی بهت خوش گذشته ها!!!!!!!!!
_طاها دستم بهت برسه خفت می کنم 
_برو بچه برو بگو بزرگترت بیاد
_طاها قهر می کنم هااااااا.!!!!!!!!!!!!
می دونستم طاها رو قهر کردن من حساس .یه بار وقتی بچه بودیم باهاش قهر کردم بعد یه هفته به غلط کردن افتاده بود 
سریع جواب داد:
_نه نه ببخشید.اشتباه کردم .شما خودت سروری بانو
لبخندی که رو لبم نشسته بود یه دفعه خشک شد 
بازم اون عذاب وجدان لعنتی اومد سراغم
قبلا مطمئن بودم طاها درست عین داداشمه ولی الان.............
الان حس می کنم اون من و دوست داره .همین که باهاش حرف می زدم باعث می شد احساس خیانت بکنم.خیانت به توهان..............
طاها نوشت:
چی شد بانو؟بنده رو عفو کردین؟
_طاها ؟
_جان طاها عزیزم؟
_طاها زنی که عاشقشی کیه؟
ده دیقه جواب نداد .فهمیدم عصبی شده .
بعد از یه ربع گفت:
گلیا بس کن .من خرم .من نمی فهمم .توام هی می خوای یادم بیاری ؟
بابا به خدا به پیر به پیغمبر قسم از خودم متنفرم .متنفرم که به یه زن صاحاب دار چشم دارم .به کسی که ادعا می کنم عین..........
بس کن گلیا.بس کن 
دیگه مطمئن شده بودم اون زن منم .یعنی طاها منو دوست داشت.وای خدا .نه 
هیچ جوابی نداشتم که بدم.
دوباره طاها گفت:
گلیا حالم بده .میرم بخوابم .شب بخیر 
_شب بخیر 
گوشیو انداختم کنارم .سرمو بین دستام گرفتم .داشتم دیوونه می شدم .خدایا کاش فکرم اشتباه باشه .کاش .........
............
چشمامو باز کردم .
ماشاالله خرس قطبی ام رد کردم .دوباره خوابیده بودم 
از جام بلند شدم .حداقل خوبیش این بود که خیلی سرحال بودم.
دستمو بردم لای موهام و مرتبشون کردم .
از اتاق اومدم بیرون یه راست رفتم سمت اشپرخونه .داشتم از گشنگی می مردم.
توهان پشت میز ناهار خوری نشسته بود .تا منو دید لبخندی زد و گفت:
سلام .صبح بخیر
خمیازه ای کشیدم و با صدای خواب الودی گفتم:
صبح........بخیر 
_ببخشید که دیشب خوابم برد .خیلی خسته بودم 
دوباره یه خمیازه کشیدم و دستمو به علامت باشه تکون دادم 
_چایی می خوری؟
سرمو به علامت اره تکون دادم
_گلیا می دونستی شکل موش کور شدی؟
بدون اینکه بفهمم چی میگه سرمو تکون دادم 
یه دفعه صدای قهقهه ی توهان بلند شد
تازه فهمیدم چی گفته .چشمام و سریع باز کردم و عصبانیت گفتم :
زهرمار.رو اب بخندی .سره تخته بشورنت الهی 
یه قلپ از چاییشو خورد و گفت:
حذرص نخور گل گلی خانوم .پوستت چروک میشه
_دیوونهههههههههههه
:چاکری
هردوتامون خندیدم
یه چایی برای خودم ریختمو نشستم پشت میز 
بعد از 10 دیقه توهان گفت:
راستی گلیا برا شب حاضر شو.قراره بریم خونه خشایار اینا .اذی جون اینا هم میان 
_وا؟براچی؟
_برای اینکه پاگشامون کنن .
_اها .
خنده ی ارومی کرد و گفت:
منم الان میرم مطب .تو تا عصر ساعت 5 , 6 حاضر باش 
_باشه .برو به سلامت .
کیف سامسونت چرمیشو برداشت و اومد سمتم 
روی صورتم خم شدو گونمو بوسیدو گفت:
خدافظ سفید برفی........

برا اخرین بار به خودم توی ایینه نگاه کردم 
یه کت دامن سبز پوشیده بودم که کاملا به چشمام می اومد 
صندل های پاشنه بلند سفیدمم پام کرده بودم
رژ صورتی خیلی کمرنگ زده بودم با ریمل و سایه ی سفید 
واقعا خوشگل شده بودم .
صدای توهان دوباره بلند شد:
دیر شد گلیا .بجنب 
_اومدم دیگه .اومدم 
مانتومو پوشیدمو رفتم سمت پارکینگ .
توهان کنار پرادو ایستاده بود .
خواستم یه ذره اذیتش کنم .اروم رفتم پشتش ایستادم و داد زدم :
اخ مامان مردمممم
سریع برگشت 
تو چشماش استرس بود .
سرمو گرفته بودم عقب و قاه قاه می خندیدم .فکر کردم الان توهانم می خنده 
ولی صدای خنده داش نیومد
نکنه ناراحت شده بود ؟سرمو اورد پایین
بهش نگاه کردم .زل زده بود بهم .لبخند کوچیکی کنج لبش بود 
ابروهامو دادم بالا .تعجب کرده بودم .چرا اینطوری نگام می کرد .
با تعجب گفتم:
چیه؟ادم ندیدی؟
_اتفاقا ادم دیدم .یه سفید برفیه خوشگل ندیدم 
گونه هام داغ شد .برا دومین بار بود که بهم می گفت سفید برفی 
همیشه از اینکه اینطوری صدام کنن خوشم می اومد ولی توهان...........
یه جوره خاص می گفت سفید برفی .یه جوری که قلبم تالاپ می اوفتاد تو شکمم.
اروم لبخند زدم 
اومد طرفم و دستامو گرفت تو دستاشو گفت:
می دونستی خیلی خوشگل شدی 
با صدای ارومی گفتم:
ممنون
اروم به سر تا پام نگاه کرد . برق تحسینی که تو چشماش بود از هر لذتی برام بیشتر بود .دوباره به اندامم نگاه کرد .چند لحظه روی ساق پاهام مکث کرد و دوباره بهم نگاه کرد.
صورتشو اورد جلو .وای نه خدا .اگه این دفعه ببوستم سکته می کردم 
لباشو گذاشت کنار لبم .
انگار فهمیده بود اگه لبامو ببوسه غش می کنم
رفت عقب و در و برام باز کردو گفت:
بفرمایید خانوم
اروم نشستم 
سریع س.ار ماشین شد و راه افتاد 
اروم صداش کردم :
توهان؟
_بله؟
ای کوفت و بله .می مردی بگی جانم .ایشششش بی لیاقت 
_میشه یه اهنگ بذارم ؟
_اره.البته که میشه .هرچی می خوای بذار
_ممنون 
سی دی رو از توی کیفم دراوردم و گذاشتم توی دستگاه 
صدای خواننده بلند شد:
هنوزم واست سواله چرا خوب نمیشه دردم
خیلی مونده تا بفهمی من برات چی کار نکردم
خنده هات دووم ندارن، حس یه آدم نابود
از کجا رفت خنده ای که وقت رفتن رو لبات بود
حالا برگشتی چقدر دیر و چقدر دیر
حالا که سفید شدن موهام، دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق، تو بری خونه نفس گیره نفس گیر
حالا برگشتی چقدر دیر و چقدر دیر
حالا که سفید شدن موهام، دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق، تو بری خونه نفس گیره نفس گیر
بعد گریه های اون شب من یه حال و روز دیگم
خیلی وقته غصه هامو روبروی آینه میگم
مگه من چقدر صبورم، بذار باورم شه تقدیر
چرا برگشتی دوباره توی این خونه دلگیر
حالا برگشتی چقدر دیر و چقدر دیر
حالا که سفید شدن موهام، دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق، تو بری خونه نفس گیره نفس گیر…
عاشق این اهنگ بودم .به حد مرگ دوسش داشتم 
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و اهنگ و زمزمه کردم 
به توهان نگاه کردم 
خنده ی کجی رو لبش بود.
چشمامو بستم ودوباره شروع به زمزمه ی اهنگ کردم 

رسیدم دم خونه .واییییی خدا چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود
یه سورنتو ی بنفش که احتمال می دادم برای تارا باشه دم در پارک بود 
توهان ماشین و پارک کرد و پیاده شد .درو برام باز کرد .
باهم دیگه رفتیم سمت خونه 
توهان زنگ درو زد 
صدای نرگس از پشت ایفون اومد :
کیه؟
_مهمون نمی خوای صاحب خونه؟
نرگس بلند داد زد:
خشایار اشغالیه بیا برو اشغالارو بهش بده 
من و توهان از خنده ریسه رفتیم 
صدای خشایارو شنیدم:
نرگس اذیتشون نکن درو باز کن .هوا سرده سرما می خورن
نرگس بلند خندید و گفت:
بیاین بالا .درو برامون باز کرد 
رفتیم تو 
یه دفعه یه گله ادم ریختن تو حیاط و شروع کردن به دست زدن 
اوووووووووو انگار اومده بودن عروسی .خوبه بابا .
سرمو این ور اون ور کردم الان هیچکس جز داداشم برام مهم نبود 
نرگس داد زد :
گلیا اونی که دنبالش می گردی پشت سرمه
به خشایار خیره شدم 
چقد دلم براش تنگ شده بود .
دویدم سمتش و خودمو انداختم تو بغلش .بغضم گرفته بود اگه یه روز خشایار نبود من می مردم 
محکم بغلم کرده بود و به خودش فشارم می داد 
بعد از 10 دیقه از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
دلم برات تنگ شده بود داداشی .
_منم همینطور کوچولو 
دوباره دست زدن شروع شد به دورو برم نگاه کردم 
تنها کسایی که به نظرم اونجا اضافه می اومدن 
عمو و زن عمو ی توهان بودن با دخترشون .شهریار نیومده بود . 
تارا اومد سمتمو با لحن دلخوری گفت:
تحویل نمی گیری زن داداش؟!!!!!!
با مشت زدم تو بازوشو گفتم:
برو بابا دیوونه .
بعد محکم بغلش کردم و گفتم :
دلم برات تنگ شده بود .
_اره جون عمت .تو گفتی منم باور کردم 
همنیطور اذز جون و بابایی و نرگس بغل کردم تا بالاخره به عموی توهان رسیدم 
توهان با همه خوش و بش کرد و کنار من ایستاد 
عموش مثل دفعه ی اول خیلی گرم باهام سلام علیک کرد
زن عموش که حتی حاضر نشد جواب سلاممو بده .فقط یه سر تکون داد 
مونده بود اون دختره ی ..........که مطمئن بودم قراره دوباره به توهان اویزون بشه 
اول خیلی سرد با من سلام احوال پرسی کرد بعد رفت سمت توهان و با عشوه و لوندی بهش سلام کرد 
توهان حیلی عادی جوابشو داد 
شهرزاد بد ضایه شده بود .می خواست یه جوری ماست مالیش کنه و بره تو بغل توهان که نتونستم تحمل کنم و خودمو انداختم بینشون و با لحن بدی گفت:
خیلی ممنون که تشریف اوردین خوشحالمون کردین .
بعد دست توهانم و گرفتم و به سمت در خونه کشیدم 
ابر وهای توهان بالا رفته بود و لبخند کجی گنار لبش بود 
ته دلم گفتم:
زهرمار
..................
یه ربع بودکه نشسته بودیم و حرف می زدیم 
یهو زنگ در خورد .
با تعجب پرسیدم :
مگه کسه دبگه ای هم قراره بیاد 
خشایار از جاش بلند شد و گفت :
بله .قرار بود بیاد که اومد 
در و باز کرد و دوباره نشست 

بلند گفتم:
خشایار اخه کی مثلا قرار بود بیاد؟
صدای طاها از پشت سرم بلند شد:
خیلی بی معرفتی گلیا .مثلا منم داداشتما 
خنده رو لبم خشکید 
مثل همیشه از دیدن طاها خوشحال نشدم .خیلی دلم می خواست الان اینجا نبود .با اینکه واقعا مثل خشایار بود برام ولی دلم نمی خواست اینجا بود .مطمئن بودم اونم منو دوست داره ول نه مثل خواهرش 
طاها با همه خوش و بش کرد و اومد سمت توهان 
با توهان خیلی گرم و دوستانه دست داد.ولی نه به من دست داد نه بغلم کرد 
اینطوری خودمم راحت تر بودم 
رفت کنار خشایار نشست شروع کرد به حرف زدن 
بعد از 10 دیقه نرگس چایی اورد و به همه تعارف کرد 
اذر جون بلند گفت:
بچه ها باید حتما یه مهمونی بیگیرین
توهن اروم پرسید:
ما باید مهمونی بگیریم؟چرا؟
اذر جون پاشو انداخت رو پاش و گفت:
وا.ناسلامتی شما تازه ازدواج کردین .باید برای این ازدواج یه جشنی چیزی بگیرین دیگه .
اذر جون با یه لحن خاصی حرف می زد .انگار اگه ما جشن می گرفتیم یه اتفاق خیلی مهم می افتاد. انگار خیلی هم برای این جشن هیجان داشت 
توهان با خنده گفت:
اذی جون باز چه نقشه ای کشیدی؟من که شمارو می شناسم.از مهمونی و جشن زیاد خوشتون نمیاد مگر اینکه دلیل مهمی داشته باشه .حالا این دلیل مهم چیه؟خدا داند 
شهرزاد با کلی ژست و عشوه پرید وسط حرفمون و گفت:
واااااااااا.توهاااااااان خوب جشن بگیر دیگه .چی میشه مگه؟کلی ام خوش می گذره 
توهان اروم زیره لب طوری که فقط من بشنوم گفت:
مطمئن باش مهمونی هم بگیرم تورو دعوت نمی کنم
پقی زدم زیره خنده .توهان دستشو گرفت جلو دهنش و اروم خندید 
شهرزاد نگاه ترسناکیبه من که داشتم می خندیدم کرد و چسبید به مامانش 
تارا سریع اومد کنارم نشست و گفت:
خوب چه خبرا؟
_هیچ خبری نیست.شهر در امن و امان است 
خندید و گفت:
شنیدم کتک خوردی؟
_از کی می خوام کتک بخورم؟
_از شوهر جانت 
کف کردم .این از کجا می دونست ؟
اروم گفتم:
از کجا می دونی؟
_کلاغ خبر رسونده.
بهش نگاه کردم .
اروم خندید و گفت :
من که بهت گفته بودم دورو بر شهریار نرو 

_ول کن تارا .حال و حوصله ندارم 
تارا ایش و گفت و پاشد رفت
خندیدم .واقعا از منم بچه تر بود 
همینطور ساکت نشسته بودم و به طاها و خشایار که باهم حرف می زدن نگاه می کردم که یهو گوشی توهان زنگ خورد 
بهش نگاه کردم 
گوشیشو سریع جواب داد :
_سلام .چی شده ؟
...............................................
_اهورا مثل ادم حرف بزن ببینم چش شده ؟
...............................................
_یا خدا.سریع امادش کنید .الان خودم و می رسونم 
...............................................
صورت توهان بدجور نگران بود .حتما اتفاق بدی افتاده بود 
توهان گوشیو قطع کرد و رو کر به بابایی و گفت:
بابا دوباره حالش بد شده .انگار داره تشنج می کنه
بابایی سریع از جاش بلند شد و گفت:
پس توهان وقت و تلف نکن .حاضر شو بریم 
بعد از همه خدافظی کرد و رفت تو حیاط 
هرکی یه چیزی می پرسید .
توهان بلند گفت:
ببخشید که نگرانتون کردم .یکی از بیمارام حالش بد شده .باید سریع خودمو برسونم بیمارستان 
بعد رو کرد به من و گفت:
گلیا امشب خونه نرو .نمی خوام اونجا تنها باشی .فردا صبح خودم میام دنبالت .
سرمو به علامت باشه تکون دادم 
توهان تند رفت سمت در .قبل از اینکه در و باز کنه برگشت سمتمو گفت:
گلیا دورو بر این پسره نرو .خوب؟
_کی رو میگی؟
_داداش جون خیالیتو میگم
فهمیدم منظورش طاهاست 
چشم غره ای بهش رفتم گفتم:
برو دیگه 
_خدافظ 
_خدافظ.
بعد از 10 دیقه اذر جونم بلند شد و رو کرد به تارا و گفت:
تارا جان عزیزم حاضر شو ماهم دیگه بریم 
خشایار رفت جلو و گفت:
کجا اخه اذر خانوم ؟بمونین حالا .اصلا شب بمونین.
_نه خشایار جان .ممنون پسرم .تارا فردا باید بره دانشگاه .منم خونه کار دارم 
دیگه باید بریم .
خشایار یه کمی خم شد و گفت :
هرجور خودتون صلاح می دونید 
تارا اوم دجلو بغلم کرد و گفت:
گلیا بعدا بهت زنگ می زنم کاره واجب دارم باهات 
_باشه عزیزم.به سلامت .خدافظ
_خداحافظ 
اذر جونم بغلم کرد و اروم پرسید:
با توهان خوشبختی دخترم؟
با اطمینان جواب دادم :
البته اذر جون .
_اگه یه وقت اذیتت کرد بگو تا پدرش و در بیارم 
خندیدم و گفتم:
چشم اذر جون .ممنون
اذر جون بوسیدتم و با بقیه خدافظی کرد و رفت پیش تارا . 
بعد از اینکه اذر جون و تارا رفتن 
سریع رفتم تو اتاق خودم .
واییییییی چقدر دلم برا اینجا تنگ شده بود
یه دفعه در اتاقم باز شد و طاها سرشو اورد تو و گفت:
اجازه ی ورود دارم سفید برفی خانوم؟
بی اختیار یه قدم رفتم عقب و با صدای ارومی گفتم :
اره بیا تو 
سرمو انداخته بودم پایین و به زمین نگاه می کردم 
شالمو انداخته بودم رو تخت .
قبلا جلوی طاها برام مهم نبود که شال داشته باشم یا نه ولی الان ...........
دستشو گذاشت زیره چونمو سرمو اورد بالا 
یه قدم دیگه رفتم عقب 
نمی دونم چرا می ترسیدم 
طاها با ناراحتی گفت:
گلیا من کاری کردم ؟چیزی گفتم که ناراحت شدی؟ 
_نه نه اصلا فقط شما ..........
پرید وسط حرفم و گفت:
چی؟از کی تا حالا شدم شما؟
راست می گفتم .همیشه اسمشو صدا می کردم .این اولین باری بود که بهش می گفتم شما 
دستمو گرفت و اروم گفت:
میشه بشینی؟می خوام باهات حرف بزنم
نشستم رو تختم 
اروم کنارم نشست و گفت:
خوب؟
_خوب چی؟
_دلیل این کارات چیه؟دلیل این حرفات؟هوم؟
_اقا طاها.........
داد کشید:
من طاهام .همیشه هم باید طاها بمونم .اقایی نداره .
از ترس خودمو چسبوندم به لبه ی تختم 
باره اول بود که طاها سرم داد می زد 
همیشه وقتی با خشایار دعوا می کردم می رفتم پیش طاها 
اون میومد و با خشایار بحث می کرد که چرا دعوام کرده 
ولی الان خودش داشت سرم داد می زد.
دوباره داد زد:
ها ؟چیه ؟از من بدت میاد؟چون گفتم عاشقم ازم بدت میاد؟اره ؟
با بغض گفتم :
نه به خدا 
_پس چی ؟ها؟
اروم صداش زدم :
طاها ؟
_چیه ؟
_طاها اون زنی ............زنی که دوسش داری .............من .........منم ؟
دهن طاها از تعجب باز مونده بود .
سرمو گرفت بین دستاشو گفت:
چی میگی ؟ گلیا؟من عاشق توام .ولی مثل خواهرم.همیشه برام خواهر بودی .به خدا قسم حتی یک بارم جوره دیگه ای بهت نگاه نکردم 
حرفاش و باور می کردم .می دونستم طاها دروغ نمیگه 
اروم گفتم :
مرسی داداشی .
بلند خندید و گفت :
خیلی خری گلی .مگه من دیوونه ام عاشق تو بشم؟
بلند خندیدم .از اون خنده های شادم .خیلی خوشحال بودم .
زیره لب گفتم :
خدایا شکرت که طاها هنوزم داداشمه .
طاها خندید و گفت :
گلیا بیا بریم پایین 
این دختر عموی توهان یه جوریه .می ترسم بره بگه من و تو نیم ساعت تو اتاق تنهاییم .اوه اوه اونوقت توهان چه فکرایی که نمی کنه 
با مشت زد تو بازوشو گفتم :
نترس .توهان به من اعتماد داره {ارواح عمه ام }ولی محض احتیاط تو برو منم 10 دیقه دیگه می یام 
_باشه عزیزم . من رفتم 

بعد از 10 دیقه پاشدم و رفتم توی پذیرایی 
شهرزاد با لحن مسخره ای گفت:
خوش گذشت گلیا جون ؟
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم
رفتم کنار نرگس نشستم و شروع کردیم درباره ی بچه حرف زدن 
همینطور حرف می زدیم که یهو عموی توهان بلند شد و گفت :
خوب خانوم پاشو بریم که ماهم دیگه کم کم رفع زحمت کنیم 
خشایار از جاش پاشد و گفت:
اخه چرا داقای راد؟حداقل شام رو در خدمت بودیم 
_نه خشایار خان .ممنون من الان بخاطر یکی از مشکلات کاریم باید برم شمال اول باید خانوم هارو برسونم خونه بعد خودم برم 
خشایار دوباره گفت:
پس حداقل سمانه خانوم و شهرزاد خانوم و بذارین بمونن .
شهرزاد چشماش برق زد.مطمئن بودم نقشه ای داره .دختره ی ایکبیری .حالمو بهم می زد 
بعد از کلی اصرار بالاخره قبول کردن که اینجا بمونن 
یا خدا .خودت به دادم برس.
اقای راد رفت و اون دوتا مادر و دختر دوباره با افاده رو مبل نشستن
خدا امشب رو بخیر کنه 
نرگس دوباره کنارم نشست و گفت:
عجب پروهایی هستن اینا دیگه .رو که رو نیست سنگ پای قزوین
_واقعا که رو دارن در حده بنز
نرگس بلند شد و رفت تو اشپزخونه 
می خواستم برم کمکش که دلم بحال طاها سوخت
نیم خواستم با این دو تا خانوم مثلا محترم تنها باشه 
خشایار رفته بود 
یکی از پرونده هاشو مطالعه کن 
رفتم کنار طاها نشستم 
با لحن نگرانی گفت:
گلیا تا اونجایی که من فهمیدم توهان خیلی متعصب .درسته ؟
_اره درسته 
_گلی اگه این دختره بره بهش بگه من و تو نیم ساعت تو یه اتاق تنها بودیم بدترین فکرا به ذهن توهان می رسه .
_میگی چیکار کنم؟
_من مطمئنم این دختره بالاخره زهر خودشو می ریزه .باید کاری کنی توهان باورش بشه من و تو مثل خواهر برادریم .بهتره قبل از اینکه اون بهش چرت و پرت بگه تو بهش بگی من و تو چیکار می کردیم.
_برم به توهان بگم من فکر می کردم تو من و دوست داری؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
کودن منظورم اینه که بهش بگی داشتیم فقط حرف می زدیم .قبل از اینکه این دختر بهش بگه.
_اها باش .فردا صب که اومد بهش می گم
طاها از جاش پاشد و گفت :
خوب گلیا من دیگه باید برم .می دونی که خالم تنهاست .باز ممکنه حالش بد بشه .من می رم از خشایار خدافظی می کنم تو از طرفه من از نرگس خدافظی کن 
بعد از جاش بلند شد رمت سمت شهرزاد اینت و گفت:
خوب خانوم های محترم خیلی از اشنایی با شما خوشحال شدم .ببخشید ولی باید برم.بازم میگم خیلی خوشحال شدم دیدمتون
شهرزاد خیلی گرم باهاش خدافظی کرد .
نزدیک بود بره تو بغل طاها . سمانه خانومم خیلی معمولی باهاش دست داد 
نه بابا .پس اینا انگار فقط با من پدر کشتگی دارن 
سرمو تکون دادم و رو مبل نشستم 
طاها رفت پیش خشایار و بعد از خدافظی با اون یه بار دیگه اروم باهام حرف زد و بعد رفت.
همینطور به رفتنش نگاه می کردم 
زندگیش بهتر از من نبود وی حداقل سایه ی پدر مادر بالای سرش بوده
پدرش که من و خشایار عمو محمد صداش می زدیم مرده خیلی خوب و زحمت کشی بود .کارگر ساختمون بود .
روزو شب کار می کرد تا بتونه خرج خودشو زن و بچه شو بده.

بعد از چند سال 
یه روز که حواسش نبوده از بالای ساختمون می افته پایین و جا در جا می میره 
از اون به بعد هم طاها کار می کرد هم مامانش 
طاها به هر زور و ضربی بود درس می خوند 
دلش می خواست دکتر بشه 
ولی با مرگ مادرش اونم تو سن 16 سالگی همه ی نقشه هاش نقش بر اب شد 
از داره دنیا یه خاله داشت که فلج بود 
اوردتش تو خونه ی خودشو از اون به بعد هم خرج خودشو می داد هم خرج خالشو 
من و خشایار خاله ی طاها رو خاله سحر صدا می زنیم 
زن خوب و مهربونی بود فقط به قوله طاها بعضی وقتا دلقک می شد
عاشق خالش بود .جونشو براش می داد 
متوجه اومدن نرگس شدم
از فکر و خیال در اومدم و به نرگس لبخند زدم 
خندید و گفت :
اوا پس طاها کجاست ؟
_رفت .گفت ممکنه خاله سحر نگرانش بشه 
_اها .
بعد روشو کرد سمت سمانه خانوم و شهرزاد با مهربونی گفت:
دیگه کم کم شام امادست .امیدوارم بپسندین 
شهرزاد با کلی عشوه غرور گفت:
فکر نمی کنم .غذا هایی که ما می خوریم همه جزو بهترین غذا ها هست.چون ما بهترین اشپزهارو داریم.فکر نمی کنم انگش کوچیکه ی اونا هم بشین
.
سرخ شدن گوش های نرگس و حس کردم 
هروقت عصبانی م شد اینطوری می شد.
اگه زورم بهشون می رسید چشمای جفتشونو از کاشه در می اوردم 
دلم می خواست بهشون بگم از خونه ی داداش من گم بشن 
ولی بخاطر توهان و اذر جون کوتاه اومدم و گفتم:
به سلامتی 
......................
رو تختم دراز کشده بودم 
یه یه ساعتی مشد که شام خورده بودیم 
غذا از گلوم پایین نرفت .یه دم سرفه ام می گرفت 
از بس که این زنیکه و دخترش به ما متلک می گفتن .از خشایار خجالت می کشیدم 
واقعا جاب تاسف داشت که مجبور بودم بگم این خانوم یکی از فاملامونه

دلم می خواست 
فک خودشو دختر عزیزشو بیارم پایین .واییییییی هرچی اقای راد و شهریار مهربون و اقان این دوتا بی شعور و بدجنسن 
یه جوری به غذا ها نگاه می کردن انگار جلوشون سنگ گذاشته بودن 
دلم می خواست خرخره شونو بجوم 
سرمو گذاشتم رو بالشت 
سعی می کردم به موضوع شام فکر نکنم چون از شدت عصبانیت نزدیک بود خودمو لت و پار کنم 
بیچاره کسی که داماد اینا میشه 
دلم می خواست هرچه زودتر توهان برگرده 
اگه بگم لم براش تنگ نشده بود دروغ گفتم 
چون داشتم له له دمی زدم که ببینمش 
کم کم داشتم قبول می کردم که دوسش دارم و نمی تونمم کاری بکنم 
ولی حاضر نبودم غرورمو برای توهان از دست بدم 
همیشه به غرورم افتخار می کردم .دلم نمی خواست پیش مرده مغروری مثل توهان اعتراف کنم که دوسش دام
اگه این کاروم بکنم داغون میشم 
به ساعتم نگاه کردم 12 بود .
خیلی خوابم می اومد .
سرمو به بالش بیستر فشار دادم و گفتم :
خدایا بابات همه چیز شکرت 
دیگه هیچی نفهمیدم...............
با دصای خوردن یه چیزی به شیشه بیدار شدم 
به پنجره ی اتاقم نگاه کردم .
یکی داشت اروم سنگ پرت می کرد به پنجره ام 
رفتم سمت پنجره که داد و هوار کنم 
که توهان دیدم 
سریع پنجره رو باز کردم و گفتم:
دیوونه مگه مرض داری سنگ می زنی؟مگه زنگ و نمی بینی؟
_گلیا بدو حاضر شو .
_کجا می خوای بریم این وقت صبحی؟هنوز هوا کامل روشن نشده
_تو کاریت نباشه .حاضر شو 
_توهان ؟
_بله ؟
_می خوایم بریم کله پاچه بخوریم ؟
_اره ............
_دلم می خواست از خوشحالی جیغ بکشم .کله پاچه دوست داشتم 
سرمو از تو پنجره بردم بیرون و گفتم:
صبر کن بقیه هم بیدار کنم
تند گفت:
نه نه .گلیا به کسی یزی نگو.می خوام دوتایی بریم 
می خوام دوتایی بریم 
می خوام دوتایی بریم 
این جمله تو گوشم زنگ می خوزد 
جزو قشنگترین لحظه های زندگیم بود 
سرمو تکون دادم و گفتم :
الا میام
سریع رفتم سکت کمدم.اینجا چند دست لباس برام بیشتر نمونده بود 
یه پلیور پشمی صورتی پوشیم با کت اسپرت مشکیم و یه شلوار لی ابی کمرنگ
از این لباسا خوشم نمی اومد بخاطر همین نرگس نیاورده بودتشون تو خونه توهان 
لباسارو پوشیدم و شالمم سرم کردم و بی سر و صدا رفتم دم در 
توهان خندید و در ماشین و برام باز کرد و گفت:
بفرمایید مادمازل


مطالب مشابه :


رمان سفید برفی 2

بازی آنلاین. موضوعات مرتبط: رمان سفید برفی shadab hoseini. تاريخ : ۹۱/۱۰/۰۷ | 10:59 | نویسنده :




رمان سفید برفی 23

بازی آنلاین. یه کارت روی جعبه ی قلب شکل بود .بازش کردم {{تولدت مبارک سفید برفی}}




رمان سفید برفی 22

رمان سفید برفی shadab hoseini. بازی آنلاین. سرش و انداخت پایین و شروع کرد بازی کردم با دستمال




رمان سفید برفی 3

بازی آنلاین. چون قبلا دیده بود که اهو برای مسخره بازی به دوستاش سفید برفی shadab




رمان سفید برفی 12

بازی آنلاین. افرین سفید برفی .حرکت کن .تو باید دل شاهزاده رو نرم کنی هرچند که اون شاهزاده




رمان سفید برفی 14

بازی آنلاین. یه جوره خاص می گفت سفید برفی .یه جوری که قلبم تالاپ می اوفتاد تو شکمم.




رمان سفید برفی 6

بازی آنلاین. خوشگل تر شدی سفید برفی .از همیشه خانم تر شدی .سفید برفی کوچولوصدای توهان باعث




برچسب :