رمان دولجباز(2)

مش رجب و خانومش ضغری خانم تا اونجایی که من میدونم از وقتی که من به دنیا اومدم

اینجا بودن کلا خیلی ادمای مهربونی هستن وارد خونه شدم از همونجا یه سلام بلند به

صغری خانم دادم مامان بابام طبق معمول تو خونه نبودن وارد اشپزخونه شدم

نینا:سلامی دوباره به صغری خانم گلم چطوری صغری خانم

صغری خانم:مرسی خانوم جان خوبم شما چطورید

نینا:اهههههههه صغری خانم چندبار گفتم منو خانوم جان صدا نکن اسم من نیناا

صغری خانم:حالا چه فرقی میکنه بیاید سر میز ناهارتونو بخورید

چشمی گفتم و سر میز نشستم بعد از خوردن ناهار تشکری کردم و به اتاقم رفتم اتاقم

ترکیبی از رنگ صورتی و سفید بود سراغ کامپیوترم رفتم تو وبم یه گشتایی زدم بعد از وب

گردی اهنگ گوش دادم راستش خواننده های مورد علاقم مهدی احمدوند و مرتضی

پاشایی و محسن یگانه بود منم همیشه با گیتارم اهنگ های اینا رو میزدم اینقدر سرگرم

بودم که نفهمیدم کی شب شد خسته به رختخوابم رفتم گوشیمو روی هشدار گذاشتم

تا صبح دیر به دانشگاه نرسم راستش ترم چهارم پزشکیم کم کم پلکام سنگین شد و به

خواب رفتم صبخ با نوازش دستایی از خواب بیدار شدم با چشمای خواب الود مامیمو دیدم

نینا:ساعت چنده

مامان:اول سلام بعدشم هفت صبح بلندشو دستو صورتتو بشور بریم صبحونه بخوریم

چشمی گفتم و بلند شدم به طرف دستشویی به راه افتادم دستو صورتمو شستم رفتم

پایین بابا رو دیدم که داشت صبحونه میخورد سلامی دادمو سر میز نشستم مشغول

صبخونه خوردن بودم که بابا گفت

بابا:نینا جان امروز رادین میاد دنبالت تا ببرتت دانشگاه

نینا:چرا خودم میرم دیگه

بابا:نه امروز و با رادین برو خطرشم کمتره

نینا:خطرررر چه خطری وای بابا نگو که باز باید رادین همه جا باهام بیاد

بابا:چرا یه چند روز و تحمل کن تا این کامرانو بگیریم

دیگه حرفی نزدم همینطور که مشغول صبحانه خوردن بودم صدای زنگ خونه به صدا در اومد

رادین بود...نینا:مامان بابا من رفتم هردو رو بوسیدم و به راه افتادم رادین با اون ماکسیمای

مشکیش دم در وایستاده بود اهههههههههههه عجب تیپ دخترکشی زده بود موهای

بلوند مشکی،یه بلوز مشکی و جین همرنگش با چشای سبز کشیدش از همینجا براش

یه سوت بلند کشیدم

رادین:چیه ابرومونو بردی

نینا:خوب چیکار کنم دخترکش شدی

رادین:بی ادب

نینا:اوه...بریم بابا دیر شد

تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد

یه عادت خوبی که رادین داشت این بود که سرش خیلی شلوغ بود و خیلی نمیتونست مراقب من باشه به خاطر همین خیالم از بابت رادین راحت بود

اخخخخخخ حالا بیا و بگو از رابتین عین سوسک دنبال ادم را میفته که پیچوندنش سخته

 

بالاخره رسیدیم...از رادین تشکر کردمو پیاده شدم...پیاده شدن همانا کشیده شدن کولم همانا

نینا:چته احمق چرا اینجوری میکنی؟

نفس:ولش کن ارام چی کارش داری؟

ارام:تو ساکت شو نفس من با این مارمولک کار دارم...احمق اون کی بود باهاش اومدی؟هان زود باش زر بزن بگو

نینا:اوه...فکر کردم چی شده خوب معلومه دیگه عزیزم BFام بود این سه نفر همچین جیغ

کشیدن که همه برگشتن مارو نگاه کردن...از نرگس بعید بود چون اون با ما فرق داشت

فرقشم این بود که اون دختری اروم و مودب بود

نینا:چتونه دیونه ها خوب پسرعموم بود دیگه

ارام:واقعا نیناهمون که اسمش رادینه

نینا:اره ارام جان

نفس:نه بابا چقدر خوشگل بود ناکس!!!

نینا:هوی دخترعموش جلوت وایستاده ها یه جوری میزنمت که ننه جونت نتونه با کفگیر جمت کنه

نفس:زهرمار حالا من یه چیزی گفتم

نرگس:بچه ها راه بیفتین بریم سر کلاس...الان با سامانی داریم سر کلاسش دیر برسیم از پنجره شوتمون میکنه پایین

راستش اسم دانشگاهمون مطهریه چسبیده به بیمارستان ولیعصر وارد کلاس شدیم اوه

اوه اوه...این سامانی همزمان وارد کلاس شد چقدر خشک بود...باهر بدبختی بود اون روزم سر کردم

با ماشین ارام رفتیم  ارام به طرف خونه ی ما راه افتاد از ماشین پیاده شدم  از بچه ها خداحافظی کردم

وارد حیاط شدم به مش رجب که داشت گل هارو اب میداد سلامی کردم اونم بهم سلام

داد وارد خونه شدم باورم نمیشد مامان و بابا خونه بودن سلامی کردم بابا رو به من گفت

دخترم برو لباستو عوض کن بیا پایین کارت دارم چشمی گفتم وارد اتاقم شدم واقعا تعجب

اور بود مامان و بابا برای اولین بار زودتر از من تو خونه

بودن لباسمو عوض کردم و به پایین رفتم روبه روی بابام که رو کاناپه نشسته بود نشستم

بابا با دیدن من مامانم را صدا زد حالا هرسه توی هاال اماده بودیم من خیلی کنجکاو بودم

تا ببینم بابا چی میخواد بگه بالاخره بابا صحبتو شروع کرد و بعد از کلی مقدمه چینی گفت

دخترم خودت را برای فردا اماده کن تو دلم گفتم:اخه چرا؟که بابا ادامه داد فردا شب خواستگار داریم...خیلی شوکه شدم یعنی چی؟

بابا:نیناجان فردا دوستم با خانوادش میخوان بیان خواستگاری این دفعه با دفعه های دیگه

فرق داره میخوام با پسر دوستم ازدواج کنی

نینا:ولی...

بابا:ولی نداره دخترم همین که من میگم

نینا:ولی من ازدواج نمیکنم

بابا:چرا؟

نینا:دوست ندارم ازادیم ازم گرفته شه

بابا:کسی با ازادیت کاری نداره

نینا:ولی من جوابم از همین الان معلومه ننننه

بابا:اگه باهاش ازدواج نکنی دیگه حق نداری اسم منو مادرتو بیاری

نینا:باشه پس تا فردا به من مهلت بدین فردا جواب قطعیو بهتون میگم

بابا:باشه دخترم منم حرفی ندارم حالا برو استراحت کن البته همراه با فکر

گونه ی مامان و بابامو بوسیدمو به طرف اتاقم رفتم

من موندمو هزارتا فکر جورواجوررررررر...


مطالب مشابه :


رمان دولجباز(2)

اشپزی،سرگرمی،علمی،رمان،موزیک و - رمان دولجباز(2) - مش رجب و خانومش ضغری خانم تا اونجایی




برچسب :