رمان شروع عشق با دعوا 14

کیا...ای بمیری سامی هرچی میکشم ازتو اه شب عقدمم باید جوراین سامی بی وجدانوبکشم اه ...اخه به من چه من تاجای که میدونستم ایناباهم رابطه نداشتن فقط مهشیداویزش بوداونم کم محلش میکرد...ئئئ یکی نیست بگه اخه برادر من توخودت اضافه ای رفتی یه سرخرمن برداشتی اوردی ...مجلسوکه کوفتم کردی حداقل پاشو بیاهمه چیوتوضیح بده همینطور که پاهامو تکون میدادم زیرلب اینارومیگفتم  یلدااجازه نداد اصلا توضیح بدم ماشاالله دوستاشوانگارهمین امروزدیده والله رفته نشسته پیششون انگارنه انگارشوهر داره سامی هم یه گوشه انگاری گربه های دم حرم امام رضایه گوشه نشسته ..مهشیدم اه دختره ی لاالا الله ...یاسی هم که کلاناپدیده مفقودالاسره .....-داییییییییییییی بلندشو بریم برقصیم ای خدادیگه واقعا مطمن شدم خوش شانسم تواین موقعیت فقط صدای جیغ جیغوهستیو کم داشتم بخدا میگم اه ......مهلش ندادم چون اگررومیدادم بجای یلدامیشست رومبل خودموزدم به کوچه علی چپ....بازم صداش بلندشد...-ئئئ پس نمیای برقصیم خیلی خوب یه چیزی خاله یلداگفت بهت بگم منم دیگه نمیگم.. رادارم فعال شد یلدا سریع روموبرگردوندم سمتش و.گفتم..-دایی قوربون اون صدات بره ..میخوای فرداواست اب نبات بخرم؟...-اره میخوا...-شرط داره ..چه شرصی...اول بگوخاله یلداچی گفت بهت.....-.باشنیدن صداش چاره نداشتم سرموبکوبونم به کف زمین...خاله یلداش چیزی نگفت خجالت نمیکشی سربچه کلاه میذاری هان..........ای خداالان وقت اومدن یلدابوداخه.....-واقعانکه دایی خیلی بدی خدامیبرتت جهنم...متوجه شدم یلدازیرلبی گفت خدانکنه چشم سفید ...یه لبخند اومد رولبم پس خانوم دارن نازمیکنن.....یه نگاه به هستی کردمو گفتم..بدودایی بدوبروپیش دوستات بازی کن....-برم دنبال نخودسیاه دیگه..چشمام گرد شد این نیم وجبیم واسه ما سیاستمدارشده بود...بدوهستی رفت...حالامنو یلاداتنها بودیم بافاصله ازمن نشست روشوهم ازم گرفت منم شیطنتم گل کردو رفتم چسبیدم بهشو ..دستموگذاشتم پشت کمرشو گفتم...-یلدا....جوابی نشنیدم...-یلداجونم...بازم سکوت...خانومم عزیزم فدات بشم بخدااشتباه فکرمیکنی ..بااین حرفم بایه حالت تدافعی چرخیدسمتمو تاخواست اعتراض کنه انگشتموگذاشتم رولبای خوش فرمشو ادامه دادم...بذارمن همه چیوبگم بعدتواکردیدی من اشتباه کردم بزن منو بکش...بعدم همه چیودرمورد مهشیدوسامی گفتم..یه دودقیقه بینمون بعدازحرفهای من سکوت به وجوداومدیلدا باصدای ارومی گفت...کیامنوببخش...منم کشیدمش سمت خودمو بوسیدمشوگفتم اشکال نداره خانومم دیگه قخرنکنیامن قلبم ضعیفه سکته میکنم میمیرما....یلدا یه نیشگون ازبازوم گرفتو گفت بیجامیکنی شیرموحلالت نمیکنم اگر یه لحظه انگار فهمید چی گفته منکه ریزریز داشتم میخندیدم سریع برگشت سمتمو گفت..کوفت درد نخند هواسم نبود یه چجیزی گفتم اما من میخندیدم حسابی کفرش دراومده بود با یه خحالت گریه ای گفت ئئئ کیا نخند دیگه..خندموکنترل کردم همون طورکه یه ته خنده ای رولبام بود سرموبردم زیرگوششو گفتم جوش نزن شیرتو واسه دوران الانم من تا دوسالگی واسه مامانمو خوردم حالاهم ...نیشگونی که یلدا از پهلوم گرفت باعث شد حرفموقورت بدم بلاگرفته چه ضربیم داره دستاش ...پاشومحکم گذاشت روپام که اخم دراومد بعدم بایه حالتی که داره حرص میخوره گفت..خدابه داد من برسه خداروشکر که امشب شب عروسیمون نیست والله توکه انگاری...ایندعه حرفشومن قطع کردموگفتم اخ جون بیاهمین بحث شیرین شب عروسی البته بعدازرفتن مهموناروادامه بذدیم...اوه اوه انگاری یلدا درجلد پانداتکوواندوکارجلومه ایندفعه زیرگوشم گفت...ئئئئئئئئئئئ دوست داری نه...بهت نشون میدمک بچه پررو...بعدم یکم ازم فاصله گرفت وگفت به تواعتباری نیست ..منم الکی لب پتایینموگازگرفتموگفتم..نه دیگه اول که جلومردم زشته دوم اینکه واسه پدرشدن زوده ایندفعه اونم خندش گرفت دوتامون زدیم زیر خنده


یسنا......به ساعت نگاه کردم پس چرامهمونی توم نمیشه تازودترازاین جهنم دره برم بیرون میخوام برم اینقدربرم تادست کسی بهم نرسه برم جای که بتونم باخدای خودم خلوت کنم.. توبه کنم بخاطرگناه کبیره ای که کردم بخاطرخونی که ریختم بخاطریتیم کردن یه دختر14 ساله واوارگیش ...سوزاشکو توچشمام حس کردم    خدای خودت بگو کجابرم ..که بتونم بهت نزدیک باشم کجابرکم که عشق سامیارازعشق توبرتری نداشته باشه خدای خودت بگوچاره ای را ه حلی بذارجلورمو خسته ام خدایا خیلی خسته ام اینقدری که هروقت دراز میکشم انگاریه کوه 10 تنی رومه خدایا این سنگینیوروم بردار زجه میزدم سرمو گذاشتم روبالشت روتختو صدای ههق هق گریه هامودرش خفه کردم بغض داشتم درد داشتم میسوختم اتیش بود ..خدای الانم اینطوربعدم چی ...اینقدرزجه زدم تاازهوش رفتم.....من بودم یه لباس گشادتنم بود پاهام قلفوزنجیربو.د ...دونفرکنارم بودن دوتا مردگنده هیکل دوبربازوموگرفته بودن..کشون کشون میبردنم اینقدرکشیدنم تابه یه جای تاریک رسیدیم چشماموبستن یکی ازاون مردا بلدم کرد رویه سکوگذاشتم بعدچشماموبازکردهمه جاروشن شد همه بودن هزاران نفردورمواحاطه کرد بودن مامان نبودیلدابود روزمین نشسته بودوزجه میزدکیاکنارش بوسعی داشت ارومش کنه درحالی که خودش اشک میریخت . سامیارم بوداره بود اما چرااین شکلی یه ریش بلندموهای زولیده بالباسهای کثیف داشتم اطرافمونگاه میکردم که یه دختراومد سمتم بانفرت به چشمام زل زد  تودستش یه سنگ بزرگ بود بهم گفت بایدبااین سنگ کشته بشی سنگوبرد بالا صدای جیغ یلدا زم زمه ی مردم ..ودراخر....نههههههههههههههههههههههههههه..... باجیغی که کشیدم سریع چشماموبازکردم نفسام به شمارافتاده بودن تمام بدنم خیس عرق بود ..به اطرافم نگاه کردم خدای من خواب میدیم اشکام جاری شدن کم کم تبدیل به هق هق شدن..طولی نکشیدکه دراتاق باضرب بازشد اول یلدابعدم کیاتوجهارچوب درظاهرشدن یلدااومد سمتم سرمو تواغوشش گرفتو همون طورکه اشک میریخت سعی دراروم کردنم داشت ..چیزی نیست عزیزم فقط واب دیدیی همین ..مااینجاییم...امامن صدای یلداروخوب نمیشنیدم احساس میکردم بین زمینو اسمونم حالت تهوع ودراخرم تاریکی متلق....باشنیدن صداهای بالا سرم چشمامویواش یواش ازهم بازکردم...بابرخوردنربه چشمام سریع پلکاموروهم فشاردادم سرم تیرمیکشید....خوبی دخترم ....-چشماموبازکردم بادیدن یه مردمیانسال که یه روپوش سفیدتنش بودمتوجه شدم بیمارستانم طولی نکشید که کیا یلداومامان اومدن داخل اتاق..مامان صورتش خیس ازاشک بود یلد اچشماش پف کرده بودنو سرخ شده بودن کیا خسته بود مشخص بود نخوابیده....مامان اومد سمتم ...یلداوکیاهمراه دکترازاتاق خارج شدن...مامان خم شدوگونموبوسیدوبابغضی که توصداش بودگفت....چی شدی یاسی کوولوی مامان ..میدونی طاقت درداتوندارم یادت میاد8سالت بود تب کردی مامان مردوزنده شد بایاداوری کودکیم دوران معصوم بودنم اشک چشمام مهمون صورتم شدن...اون میگفت من اشک میخریختم کم کم دردسرم بیشترشد تاجایی که بلندبلندناله میکردم دکتراومد بالاسرم یلداوکیارنگشون پریده بود ترسیده بودن اما ازچی خدامیدونه...یه پرستاراتاق خلوت کرد دکتراومد بالاسرم بعدازمعایینه یه ارامبخش بهم تزریق کردن ..منم سریع خوابم برد.......سامیار..........ازدیشب تاحالا واسه یک لحظه چشمام روهم نیومدن دقیقاساعت سه بود که دلم گواه بد دادقلبم تیرکشید وسریع ازجام پریدم ازهمون لحظه خواب مهمون پلکای خسته ام نشدن سرم به شدت درد میکرد خیلی وقت بود لب به سیگارنزده بودم اما دیشب بعدازیه مدت طولانی یه پاکت سیگارکشیدم صبح تصمیم گرفتم برم حمامو بعدشم برم خونه یاسی اینابایدبهش توضیح میدادم میدونستم وضعیت روحی داغونی داره واین مسئله زجرش میده وزجرکشیدن یاسی مساوی بود باگرفتن نفس من...حولموبرداشتمو رفتم توحمام ون پرازاب یخ کردم  ولرم کردمو شامپوبدنوریختم توشو  نشستم داخلش گرمی حمام وبخارایجادشده باعث شد چشمام گرم شن... وقتی بیدارشدم یادم اومدتوحمام بودم  خند ه ام گرفت ...سریع دوش کرفتمو اومدم بیرون حوصله تیپ زدنونداشتم یه شلوارجین یخی بایه تیشرت سفید یه پلیور اسپرت ادیداس سفیدم روش تنم کردم پزل ریختم کف دستمو باحالت مالش کشیدم توموهام مدلشون شلوغ شده بود بهم میومد ادکلن دی ان جیمو برداشتم دوش دوم یه روز..نیم پوتای چرم مشکیموپام کردمو ..زدم بیرون سوارماشین شدمو بعداز یک ساعت رسیدم جلودر خونشون پیاده شدم استرس داشتم اینوازعرقهای سردی که توای گرمی روپیشونیم نشسته بوفهمیدم ..باکمی تردیدبالاخره ایفونوفشاردادم ..کی ج نداد ازدوباره زنگوزدم بازم جوابی ئدریافت نکردم حدس زدم شب باغ موندن ..تصمیم گرفتم اول به کیازنگ بزنم بعد برم باغ شماره کیاروگرفتم بعداز چندتا بوق جواب داد  ....صدای خسته اش توگوشی پیچید...جونم دادش..سلام کیاچطوری شاداماد اولین روز متاهلی خوش میگذره...یه دقیقه سکوت به وجود اومد حس کردم اتفاقی افتاده ...الوکیا...جونم ..کاری داری سامی...کجاین شما چراصدات اینطوری یلدایاسی کجان....ببین سامی نگران نشو دیشب حال یاسی بدشد یعنی تشنج کرد اوردیمش بیمارس...دادزدم کدوم بیمارستان..سامی جان به خودت مسلط باش الان حالش خوبه بااتفاقات دیشب بهتره توزمان مناسب تری...کیافقط بگوکدوم بیمارستان دلامصب من دارم نابودمیشم تودم ازاتفاقات دیشب میزنی...بعدازگرفتن ادرس ازکیا خولاستم سوارماشین شم که ماشین پلیس ازسرکوچه وارد شد مطمن بودم یه اتفاقی میفته ...بعدازگذشت دودقیقه بنزپلیس کنارماشینم ایستادضایع بود سوارشموگازشوبگیرموبرم سعی کردم خیلی طبیعی برخورد کنم ...درماشینوکه بازکرد بودو بستم وکناره ماشین ایستادم..یک پلیس درجه دارهمراه دوتا سرباز پیاده شدن  رفتن سمت درخونه یاسی اینا خواستن ایفنوفشاربدن که من خیلی خونسرد ومودبانه گفتم..سلام جناب نیستن من الان امودم هرچی زنگ میزنم جواب نمیدن باخونشونم تماس گرفتم جوابی ندادن ...پلیسه روشوبرگردوندسمت من ویه ابروشودادبالاوگفت...سلام ا اطلاعی نداریدکجاهستن..نخیردیشب مراسم عقدخواهرشون بوده اما من چون نبودم نرفتم الانم اومده بودم تاکادوموبدم ....-یه نگاه مشکوکی بهم انداختوگفت ..خوب یه تماس باهمراهشون بگیرید...دقیقاچندلحظه پیش قبل ازامدن شمااینکارو کردم دردسترس نبودن...مراسموکجاگرفتن؟..واللله توباغ دامادشون..کرج هست...ادرسوازم گرفتنو درجواب سوالی که پرسیدم دلیل حضورشون چیه گفتن ...مابادخترکوچکشون کارداریم میدونستم بایدنقشمونو اجراکنیم اما نمیدونستم به این زودی


مطالب مشابه :


رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان شروع عشق با دعوا(1) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۳ | 17:25 | نويسنده :




رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)

رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر) سامی . با ایست ماشین چشمامو بازکردم یه نگاه به اطراف کردم




رمان شروع عشق با دعوا 9

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 9 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر - - رمـانخـــــــــــانـه




رمان شروع عشق با دعوا 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 4 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر)

دنیای رمان های زیبا - رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر) - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!




رمان شروع عشق با دعوا 10

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 10 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 15

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 15 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 16

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 16 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 14

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 14 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




برچسب :