رمان لجبازی با عشق 4

تا شب كه بابا بياد كلي استرس داشتم شام رو همگي در سكوت خورديم و بعد هم دور هم نشسته بوديم كه بابا بالاخره اين سكوت و شكست و گفت ميخوام زندگيمو تعريف كنم خوب گوش ميكنين حرف نمي زنين بعد حرفام هرچي خواستيد ميگم ولي قبل از ايين كه شروع كنم تو اقا پسر و به كيان اشاره كرد خيلي وقته ميدونم خاطر خواه دخترم شدي من چشاي عاشق رو ميشناسم و بايد بگم با اينكه پسر خوبي هستي و من موافق صد در صد تو هستم ولي تا زمانيكه با پدرت اشتي نكردي يعني تا زماني كه پدرت نياد از دخترم خواستگاري كنه بهت دختر بده نيستم حالا هم ميخوام زندگيمو تعريف كنم چون قولشو به ثنا و سينا داده بودم و هم ميخوام دخترم قشنگ براي زندگيش تصميم بگيره
تازه جنگ شروع شده بود ما ازون خانواده هاي پول داري بوديم كه با شروع بمباران مثل هزار تا ادم خودخواه و مفت خور ديگه وطنمون رو ول كرديم و رفتيم يك كشور ديگه كه از مردن فرار كنيم از كشوري كه با غرور هشت سال جنگيد و از خودش و حيثيتش دفاع كرد ما فرار كرديم به جاي اينكه باشيم و مثل خيلياي ديگه حفظش كنيم نه تركش
اينا رو گفتم كه هيچوقت به فكر خارج رفتن نباشيد من با كلي اصرار تو ايران موندم كه بقيه املاك پدري رو پول كنم بعد برم ولي پدر م اينقدر هول بود كه قبول كرد البته من يكي دو ماهي باهاشون رفته بودم و بعد هم برگشتم چون از اونجا خوشم نيومده بود ايران رو ترجيح ميدادم با نبود پدر و مادر با دوستام رفتيم يللي تللي خوب يادمه تازه بيستو يك سالم تموم شده بود و زياددي احساس بزرگي ميكردم با دوستام رفتيم شمال كشور جايي كه خيلي دوسش داشتم با بچه قرار گذاشتيم كه شب رو توي ساحل بگذرونيم و طلوع افتاب رو از نزديك ببينيم واقعا خيلي با شكوه بود كل شب رو بيدار بوديم و تازه سر صبح بود كه خوابم برده بود كه از صداي جيغ جيغ يك دختر بيدار شدم ديدم داره براي يك پسره خط و نشون ميكشه كه بريم خونه به مامان ميگم و اله و بله
خلاصه پشتش بهم بود و صداش خيلي نازك بود و توي ذوق مي زد توي دلم ميگفتم اه....اه....چه صدايي وقتي دختره برگشت چشام چهار تا شد عين اين نديد بديدا زل زده بودم بهش دختره صورتش مثل بلور ميموند با چشاي درشت مشكي كه بيشترين چيزي بود كه خودنمايي ميكرد دوستم رضا چنان لگدي به پهلوم زد كه از شوك در اومدم گفت خاك بر سرت اين چه وضعه جمع كن خودتو بابا اين بار با احتياط بيشتري نگاش كردم ازش خوشم اومده بود دلم ميخواست همونجوري بهش زل بزنم صورتش مثل ماه بود مثل اهنربا به طرفش جذب ميشدم هر جا مي رفت پشت سرش بودم و به حرفاي دوستام اهميتي نمي دادم
تا جاييكه ادرس خونه و شماره تلفن منزلشون رو از بر بودم از بيست روز بيشتر بود كه توي رامسر بودم ومن هنوز فرصت اينكه با دختر روياهام حرف بزنمو پيدا نكرده بودم دوستام برگشتن تهران و من موندم و دل اسيرم حالا بابا هم هي زنگ مي زد كه دارم چه غلطي ميكنم و بر نمي گردم و اين منو كلافه تر ميكرد هر روز كشيك خونشون رو ميكشيدم ولي نمي شد چون كاملا اسكورت ميشد خلاصه يك روز فرصت طلايي بدست اومد توي راه مدرسه باهاش هم قدم شدم اونم بهم بي محلي ميكرد اين فرصت طلايي هفته اي يكبار همون روز برام اتفاق مي افتاد وقتي ديدم اين طوري نميشه از راه تلفن وارد شدم و زنگ زدم خونشون بعد از كلي بيچارگي با گذشت سه ماه موندن توي رامسر تازه باهاش حرف زدم و دلشو نرم كردم بهم گفت كه دوست داداشش خواستگارشه و ازش خوشش نمياد و منو به اون ترجيح ميده
حالا همه روزه ميديدمش و فحش هاي بابامو براي برگشتن به جون مي خريدم عشق من زياد و زيادتر ميشد نميخوام از جزييات بگم فقط اينقدر بگم كه وقتي بابام فهميد براي چي بر نميگردم بعد از كلي ناسزا و نفرين وكالتي به يكي از دوستاش داد و منم براي عشق بازي خيالم راحتتر زودتر از اون چيزي كه فكرشو بكنم اوضاع بهم ريخت داداشش فهميد و ميخواستند به زور عقد ش كنن با دوست داداشش با هم فرار كرديم احمقانه ترين كار دنيا رو كرديم و بعد كلي بدبختي عقد شديم وقتي ما رو پيدا كردن كلي كتك خورديم با اينحال ناهيد ازم دست نكشيد ما با ابروي خانواده ناهيد بازي كرديم و شايد بخاطر همين بود كه خيلي زود از هم فاصله گرفتيم بابام با اينكه دل خوشي ازم نداشت ولي اونقدر برام گذاشته بود كه بدبختي نكشم چون ناهيدم ميخواست رامسر بمونه قبول كردم يك مغازه تو رامسر باز كردم كارخونه هم بود زندگي خوبي داشتيم مامانت عشقم بود وهست وقتي حامله شد هنوز يكسال از ازدواج ما نگذشته بود ديگه ميخواستم براش بميرم و اين در حالي بود كه بابام مريض بود و ميخواست برم پيشش منو ببينه منم رفتم سه ماه بودم پدرم مرد وقتي اومدم تهران ناهيد من ديگه اون ناهيد قبلي نبود يعني ديگه ناهيد من نبود شماها تازه به دنيا اومده بوديد نميدونم چي شد خيلي سعي كردم بفهمم ولي هنوزم توي شوك حرفاي ناهيدم من خيانت نكرده بودم من براي پول ناهيدو به بابام نفروخته بودم ناهيد با عشق من لجبازي كرد ....
با زندگيمون لجبازي كرد.....
سر حرفاي برادرش بامن لجبازي كرد....
هر چي دويدم نتيجه نداد دايي تون با پارتي بازي و كلي نامردي طلاق ناهيد رو ازم گرفت دايي تون هر دو تاتون بهم داد و گفت نمي خواد شما سربار خواهرش باشيدخيلي جالب بود كه شما هر دوتا با هم گريه ميكرديد و هر دوتا باهم گشنه مي شديد ولي من شيري نداشتم كه بهون بدم هنوز هم اميد داشتم ناهيد رو بدست بيارم ولي بعد از اينكه اينكه شما يك ماهتون تموم شد و يك هفته اي از طلاق من و ناهيد گذشت يك روز ناهيد اومد كلي گريه كرد التماس كرد كه شماها رو بدم بهش منم گفتم شايد به اين وسيله ناهيد برگرده ولي برنگشت همه ي عشقش به من تموم شده بود گاهي فكر ميكنم شايد اصلا عشقي نبوده عاقبت ثنا رو دادم به ناهيد و سينا رو من نگه داشتم ديگه نميتونستم تو شهري نفس بكشم كه عشقم زنم مادر بچه هام نفس ميكشه
و من بايد تو حسرتش بمونم سينا رو برداشتم و اومديم تهران و يك زندگي بدون ناهيد رو شروع كرديم ديگه سينا شده بود برام مجسمه تاهيد اينقدر دوسش داشتم كه حد نداشت دلم ميخواست ثنا رو ببينم همش تو دوران حاملگي مادرتون باهم دعوا داشتيم ك سر اسماتون منم از قبل براتون اسم انتخاب كرده بود براي ثنا همون ثنا و براي سينا هم سبحان رو انتخاب كردم كه مادرت ميگفت حتما بايد سينا باشه هنوزم باورم نميشه ناهيد مرده هنوزم باورم نميشه هجده سال بدون ناهيد زندگي كردم هنوزم باورم نميشه....
وقتي سينا گفت كه يك همكلاسي پيدا كرده كه شبيه خودشه و اسم و فاميا و مشخصاتش مثل سيناست كلي خوشحال شدم و خواستم ببينمت و بقيه اش هم كه خودت بودي و ديدي ولي ميخوام يك چيزي رو بهتون بگم فكر زير ابي رفتن رو به كل از مغزتون پاك كنين ....
اقا كيان شما از فردا ديگه اينجا نمياي ناراحت نشو ازم ميدوني كه خيلي دوستت دارم و اين حرفو ميزننم ولي دخترمو بيشتر دوست دارم نميخوام اون چيزي كه نبايد اتفاق بيفته ....
ثنا خانوم از شما هم متقابلا رفتار معقول ميخوام....يك رفتار خانومانه
تا زماني كه باباي كيان بياد براي پسرش ازت خواستگاري كنه ...متوجهي
سري تكان دادم و چيزي نگفتم
كيان با صداي گرفته اي گفت ولي اقاي مقدم شما كه ميدونين من با پدرم رابطه اي ندارم....ميدونيد كه با پدرم حرف نميزنم ....شما كه ميدونيد نظر پدرم چيه...اون هرگز زنگ نميزنه براي خواستگاري.....
تو رو خدا اين كارو با من نكنين ...
بابا نگذاشت كيان ادامه بده و گفت چرا دقيقا ميدونم كه دارم چيكار ميكنم
پسر تو چي فكر كردي؟فكر كردي تو از پدرت دست بكش اون از تو دست ميكشه نه هيچكس از بچه اش دست نميكشه منم ميخوام تو با پدرت بياي دخترمو بگيري ميخوام دخترمو به كسي بدم كه قبل از اينكه دخترمو بخواد پدرش ازش راضي باشه ميفهمي...
اگه فكر ميكني نميتوني پس دور دختر منو خط بكش چون من ميخوام وقتي مردم دخترم يك باباي ديگه داشته باشه كه براش پدري كنه
كيان كه صداش بغض دار شده بود گفت من همه پشت ثنا ميشم پدرم قبول نميكنه اون منو دوست نداره برام كاري نميكنه
پدر دوباره گفت آقا كيان تو الان چند ساله با پدرت حرف نزدي نرفتي ببيني اصلا زنده است مرده است شايد پدرت در حق مادرت بد كرده باشه ولي در حق تو بد نكرده برات پدر بدي نبوده اگه يك روزي خواسته با كسي كه انتخاب اون ازدواج كني از روي علاقه بوده نه اجبار كه تو هم قبول نكردي اونم بهتد تحميل نكرده پس خرابش نكن بزار هميشه پدرت بمونه بزار برات پدري كنه...
اگه تا حالا بد بوده بزار از حالا برات خوبي كنه
بزار برات پدري كنه
با اينكه الان بيست و چهار پنج سالته ولي خيلي كوتاه فكر ميكني
تو وقتي از شانزده سالگيت اومدي تهران تا بيست سالگيت فقط گاهي با پدرت حرف ميزدي و تنها زندگي ميكردي چون نميخواستي باور كني كه اگه مادرت مرد بخاطر اين بود كه خدا خواست نه اينكه بابان ماشين درست نكرده بود يا بي مسئوليت بود يا هزار تا دليل مسخره ديگه اي كه تو ازش ساختي با پدرت با خودت لجبازي نكن دخترمو ميخواي حلالت ولي قبلش رضايت پدرت رو برا بگير حالا هم خوب برو فكراتو بكن ثنا خانوم تو هم كسي رو كه انتخاب كردي خو ب بشناس كسي كه بتونه پدرش رو ببخشه عشق پدرشو بدست بياره مطمئن باش خوشبختت ميكنه اگه ديدي نتونست يا نميخواد مطمئن باش فرداها اگه با اين اقا ازدواج كردي توي زندگيت با يك اشتباه از قلبش رفتي
پس خوب فكر كن و تصميم بگير من حرفامو زدم و بلند شد و رفت منم كه از تعجب پوزه ام با خاك كوچه يكي شده بود كيان بي هيچ حرفي بلند شد رفت و منو توي شوك باقي گذاشت سينا هم كه انگار داشت فيلم سينمايي ميديد چون اونم رفت بخوابه و من موندم و من و يك دنيا پر از فكر هاي جور وا جور
نميدونستم به دروغ هاي مامان خدابيامرزم فكر كنم يا به كيان و اينكه دل باباش رو بدست مياره يا نه
عجب دنياي نامرديه.....
دوهفته گذشته اين كيان نامرد يك زنگ هم به من نزده .....
منم بهش زنگ ميزنم خاموشه ....
سينا هم كه چيزي بروز نميده آخر از دست اين جماعت ديونه ميشم
ثناي مغرور كجايي؟
درهم شكستي بدجور ....كسي ككش هم نگزيد.....
بعد از عمري عاشق شدي....اونم ريدي با اين عشقت.......
انتظار همچنان ادامه داره .....
بيست روز چيز كمي نيست از ادمي مثل كيان واقعا بعيده از بس زنگ زدم و صداي نحس زنه رو كه ميگه دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است را شنيدم تهوع گرفتم
خوبه حالا فهميدم عشق كيان چقدره....
حالا ميفهمم بابا چي ميگفت اون شب تازه من از دستش ناراحت هم بودم
هميشه بزرگتر ها خير و صلاح ادمو ميخوان....
واقعا نامرديه....يعني همه عشق كيان همين بود .....همه مردا سر و ته يه كرباسن.....ولي نه بابايي من واقعا عاشق بود با اينكه مامانم ولش كرد هنوز ازدواج نكرده و بهش وفاداره .....ولي مامان چي ميخواست ازدواج كنه......
خدا اگه مامانم زنده بود حتما با سينا يك كاري ميكرديم با هم اشتي كنن
اون موقع يك خانوده خوشبخت مي شديم ......
عصر روز بيست و يكم گوشي تلفنم به صدا در اومد....
به به اقا كيانه....
شيطونه ميگه تلافي كنم برندارما....نامرد ....چيكار كنم عشقه ديگه غرور معني نميده برداشتم و حرفي نزدم
كيان: سلام
سكوت...
خوبي خانومم
سكوت....
نميخواي حرف بزني صداتو بشنوم
سكوت....
قهري ؟پس من حرفمو ميزنم ....ميدونم فكر ميكني بي وفام.....
كه بيست روزه ازم خبري نيست.....ولي بي انصاف حداقل بپرس كجا بودم كه زنگ نزدم....رفته بودم پيش بابام شيراز ....گفتم كه تورو ميخوام.....
گفتم برام پدري كنه.....خواستم برام خواستگاري كنه.....
كلي منت كشي كردم ولي ميخواد ببيندت....ثنا يك چيزي بگو ديگه....
چي بگم؟
كيان : ميدوني چقدر دلم براي صدات تنگ شده بود....ميخوام ببينمت خونتون كه نميتونم بيام تو بيا خونم تا حالا هم نيومديا...
پررو نشو نشنيدي بابام چي گفت
كيان:باشه پس كجا ببينمت؟
بيا خونمون بابا نيست
كيان:سينا رو چيكار كنيم اون كه هست
واااااااا مگه ميخوايم چيكار كنيم كه اون مزاحمه
كيان:نه منظورم اين نبود تو هم بد برداشت ميكنيا
خب حالا بيا اينجا منتظرتم
كيان :باشه ده دقيقه ديگه اونجام
فوري رفتم يك شلوار لي كوتاه پوشيدم با يك استين كوتاه سفيد كه جلوش يك لاو طلايي داشت پوشيدم با اينكه يقه اش خيلي باز بود گفتم بي خيال قراره شوهرم بشه ديگه موهامم با كليپس جمع كردم و يه رژ صورتي هم ماليدم به لبام و منتظر موندم چند دقيقه بعد كيان اومد فوري پريدم جلوش و گفتم واي چه لاغر شدي
كيان:دوري تو بود ديگه خانوم
راستي سلام
كيان :سلام به روي ماهت و دستاشو باز كرد و گفت بيا اينجا
ميخواستم برم كه از پشت صداي سينا در اومد...
آي.....آي....پسر حواست باشه هندي بازي تا اطلاع عقد و عروسي تعطيله
كيان دستاشو پايين انداخت و سينا هم اومد جلو و گفت ثنا دقت كردي چند وقتي ميشه كه كيان خجالت و ادب رو كنار گذاشته
خنديدم و گفتم هي مولظب حرف زدنت باش دوست ندارم آقامونو اذيت كنيا
سينا:اووهووووووووو.....آقام.. ...حالا كه عقد نكردي اقات باشه
باشه پس با خواستگارم درست صحبت كن
و همگي رفتيم اتاق سينا
دور هم نشسته بوديم و كيان ميگفت كه باباش ميخواد منو ببينه
ميخواست امشب از بابام اجازه بگيره و و منو ببره شيراز....
سينا گفت بيخود منم با ثنا ميام ....
اون روز سينا كلي سربه سر سينا گذاشت و خنديديم شب هم از بابا كشب اجازه كرديم و قراره فردا بريم
اول خواستيم با هواپيما بريم ولي لذت مسافرت سه نفره با ماشين بيشتره
اول كيان رانندگي ميكرد و بعد سينا ....
كيان ميخواست بياد پشت بشينه ولي سينا نمگذاشت ....
خلاصه با كلي مسخره بازي كيان اومده بود پشت.....
منم براي اينكه حرص سينا رو در بيارم رفتم تنگ بغلش نشستم كيان هم منو بغل كرد
سينا:هوي ول كن ابجيمو .....
حداقل جلوي من مراعات كنين .....
كيان گوشه لبم رو بوسيد و گفت تا چشم تو دربياد
سينا:الهي خواهرم كوفت شه تو گلوت گير كنه....
دختر خالتو ك بهم ندادي ....
حالا منم عوضش سنگ ميندازم جلوي پات تا با كله بري تو دام خواهرم
ياد باشه اقا كيان احترام برادر زن واجبه....
كيان: ما چاكر بردار زنمون هم هستيم
سينا: هندونه كيلويي چند؟
كيان: نميدونم فكر كنم كيلويي چهارصد تومن باشه
اينقدر اينا كل كل كردن كه منم سرمو گذاشتم رو پاهاي كيان و خوابم برد
با احساس نوازش گونه هام بيدار شدم...
كيان بود اروم اروم اسممو صدا ميزد.....
بيدار شدم.....حس خوبي داشتم.....كاش هميشه با اين صداي اروم بيدار بشم
باز دارم ميرم تو عالم هپروت.....
سرمو تكوني دادمو و با هم رفتيم تو يك رستوران بين راهيي شام بخوريم
بعد شام نشسته بوديم و در مورد بابا كيان حرف ميزديم....
نميدونم ديگه چطوري واژه ها رو كنار هم بگذلرم تا خاطره باهم بودنمون رو تا رسيدن به شيراز تعريف كنم ولي فوق العاده بهم خوش گذشت اونم در كنار ارامشي بي نظير
اما همين كه به شيراز رسيديم استرس هاي منم شروع شد و با خودم فكر ميكردم اگه باباي كيان منو نپسنده چي ميشه؟
اصلا مگه اون ميخواد با من زندگي كنه؟
تا بريم بتو اتاقامون مستقر شديم كيان با باباش تماس گرفت
كيان حتي حاضر نشد اين چند روز رو خونه باباش بگذرونيم
سه تايي يك اتاق سه تخته گرفتيم البته سينا ميگفت نه كيان ميره خونه خودشون كه اين بحث نتيجه اي نداد و كيان با ما موند
بعد يك استراحت حسابي رفتيم بگرديم
كيان حافظيه رو پيشنهاد داد
تفالي زديم و از حافظ شيرازي كمكي خواستيم و با خوردن يك فالوده شيرازي راهي خونه شديم
گرماي شيراز در ماه اخر شيراز در برابر گرماي تهران خيلي بيشتر بود
چيز جالبي كه در انجا خيلي خوشم اومد لهجه شيرينشون بود
البته من چون گيلك بودم لهجه خودمون هم دوست داشتم ولي شيرازي برايم شيرين تر امد
موقع خواب كه شد دعواهاي مسخره كيان و سينا شروع شد...
منم بي توجه رفتم خوابيدم.....
صبح كه پاشدم كيان روي تخت با فاصله كمي خوابيده بود
اصلا خوشم نيومد...يعني چي.....
اصلا چرا سينا هيچي بهش نگفته.....
به ارامي از تخت پايين امدم و رفتم دستشويي بيرون كه اومدم كيان بيدار بود و بدون اينكه پلك بزنه منو نگاه ميكرد
حرفي نزدم و تازه متوجه شدم سينا نيست
ازش پرسيدم كه گفت رفته بيرون ...صبحانه در ارامشي وصف ناپذير خورده شد
گفتم كيان تو ديشب رو تخت من خوابيده بودي؟اصلا از اين حركتات خوشم نمي اد
ازت انتظار اين حركتاي سبك سرانه رو ندارم
ما فعلا نامحرميم....شايد قلبامون با هم محرم باشه ولي جسمامون نه
پس سعي كن همون طور كه بابا گفت منو پشيمون نكني از انتخابم
داشت تو اعصابم ميرفت هيچي نميگفت و بر و بر منو نگاه ميگرد
شيطونه ميگه يك پخي بكنم از اين هپروتش با مخ بره تو زمينا
دستمو جلوي صوتش تكون دادم و اون رو به خودش اوردم لبخندي زد و گفت ميره بيرون
يعني چي من بايد تنها بمونم.....
بدجنسا.....ازهمتون دلخورم.....
ساعت دو بعد ظهر بود که سینا و کیان با هم اومدند خیلی دلم میخواست یک جفت پا برم تود هن سینا از اینکه منو تنها گذاشته بود با هم ناهار خوردیم و قرار بر این شد که برای شام مهمون خونه پدری کیان باشیم استرسم خیلی زیاد بود اصلا هم این دست خودم نبود تا غروب دور سر خودم میچرخیدم سر درد بدی گرفته بودم وبا وسواس زیادی لباس پوشیدم یک مانتوی تابستونیه سفید با یک جین روشن با یک شال سورمه ای ارایشی هم خیلی ملایم کردم چون دلم نمیخواست خودمو مثل مترسک کنم نشون بابای کیان بدم ساعت شش همگی راه افتادیم و با یک ماشین رسیدیم خونه کیان اینا نمیتونم خونه شون رو تو صیف کنم تازه به حرف سینا رسیدم که میگفت خرپول به معنای واقعی فقط یک کیلومتر راه بود تا به ساختمون خونشون برسی کل حیاتشون پر بود از درخت های بهار نارنج و سرو و بید جالب اینجا بود که جوری ترکیب بندی شده بودند که واقعا دل انگیز بودند بی اختیار به سمت بهار نارنج ها رفتم روشون پر بود از نارنج خیلی دلم میخواست یکی بکنم ما خودمون هم تو رامسر درخت نارنج داشتیم ولی فکر نکنم به پای اینجا برسه غرق بودم تو رویاهم که کیان صدام زد
ثنایی بیا بریم دیگه
تو دلم گفتم چه باحال تا کسی اینجوری صدام نکرده بود
همگی توسط یک خدمتکار به پذیرایی راهنمایی شدیم حدود یک ربعی بود که نشسته بودیم و خبری ا ز بابای کیان نبود به معنای واقعی بهم برخورد این نهایت بی احترامی بود که هنوز نیومده بود وقتی یکساعت گذشت و بابای کیان نیومد دلم خواست پاشم برم که گویا کیان ذهن منو خوند و شرمنده خواست که بلند شیم بریم
باباش در ابتدای کار منو اینجوری تحویل گرفت با ناامیدی رفتیم به سمت در و خواستیم بریم که از پشت صدایی اومد که گفت این قدر بی طاقت هستین که نمیتونین یک ساعت منتظر بمونین
کیان: نه نمیتونستیم شما هم بهتر بود زودتر میومدی چون ما داریم میریم
سینا:سلام اقای رستم خوب هستین ببخشید مزاحمتون شدیم
رستمی:نه جوان باز به مرام تو حداقل یک سلام کردی به ما پسرم و عروس ایندم که انگار نه انگار ممن ازشون بزرگترم با این حرف
به خودم اومدو گفتم سلام حال شما خوبه جناب رستمی شرمنده من ماتم برد یعنی ....نمیدونستم چی بگم
رستمی :عیب نداره دختر گلم این پسر من همش بی طاقته راستش من بالا جلسه فیزیوتراپی داشتم بخاطر همین دیر رسیدم خدمتتون بیاید عزیزان بیاید بنشینید
سینا اولین نفر رفت منم که دنبالش و کیان هم ناچارا پشت سر ما اومد
همگی نشستیم ظاهرا باباش ادم بدی به نظر نمیومد اخر هم من جریان مامان کیان رو نفهمیدم چرا کیان این قدر از باباش بدش میاد.....
خوب خانوم جوان کیان گفت اسمت ثنا هستش و پزشکی میخونی یک سوال میپرسم که راست جواب بده....
چی شد عاشق پسر من شدی؟
فکر کنم آب شدم از خجالت این چه طرز سوال پرسیدن بود....
سکوت کردم ....
خوشبختانه پیش رو نگرفت و ما رو به پذیرایی از خودمون دعوت کرد
شب کسل کننده ای رو گذروندیم و برگشتیم هتل قرار شد چند روزی بگردیم بریم
باز این دوتا سر خوابیدن دعوا گرفتن تخت من دو نفره بود و این دوتا دعوا داشتن که کدوم پیش من بخوابه اخر سر هم سه تایی رو تخت خوابیدیم سینا وسط ما خوابیده بود و دستای کیان رو گرفته بود و میگفت تو جدیدا بی حیا شدی میترسم خواهرمو بی ابرو کنی بی توجه خوابیده بودم که از این طرف تخت سقوط کردم رو زمین و مثل جن زده ها نیم متر پریدم هوا به ساعت نگاه کردم شش صبح بود به این دو کله پوک نگاه کردم تنگ دل هم خوابیده بودند وای عین این زن و شوهر ا....
سینا دستش دور گردن کیان بود و پای چپش روی کمر کیان...
کیان هم دستش دور کمر سینا...
فکر کنم سینا رو به جای من اشتباه گرفته .....
سینا هم فکر کنم کیان رو به جای دختر خالش اشتباه گرفته ....
وای خیلی خنده دار شدن باید از این فاز عاشقی بپرن ....
حالا فکر کن سینا از کیان حامله شه....
با گوشیم یک عکس ازشون میگیرم که بعد اذیتشون کنم حسابی بخندم...
وای خدا دارم میترکم بی صدا میخندم و دوتا لیوان اب برمی دارم...
همزمان می پاشم رو صورت جفتشون....
میپرن مثل کانگرو ....
انگشت سینا میره تو چشم کیان.....
وای پای سینا خورد به جای حساس کیان ...
نفسش رفت...
منم هرهرهر میخندم...
سینا میگه زهر مار بدبخت شوهر ایندت ناقص شد راحت شدی..
بیشتر میخندم کیان بیچاره نمیدونه بخنده یا از درد گریه کنه...
اوضاع باحالی بود بعد از چند دقیقه تازه سینا به ساعت نگاه میکنه و با دیدن ساعت
به طرفم حمله میکنه و موهامو میکشه....
و هی رجز میخونه بدبخت شوهرتم که ناقص کردی نمیتونهئبیاد ازت دفاع کنه
داد زدم کیان بدو موهامو کند
کیان بیچاره با داد من پرید و سینا رو گرفت و گفت هیس سر صبح الان همه مسافر هارو بیدار کردین...
من که حسابی ریشه موهام درد میکرد کم مونده بود بزنم زیر گریه
کیان با دیدن قیافم چشم غره ای به سینا رفت منو بغل کرد و گفت میکشم برادرتو گریه نکنیا
سینا:بدبخت فردا که رو سرت سوار شد میای پیش من گله گذاریشو میکنی اون وقت منم با یک اردنگی میزنم بیرونت میکنم
کیان:سینا بس کن موهاشو کندی به دستت نگاه کن چقدر موهاش تو دستت مونده
این وحشی بازیا یعنی چی...
سینا به دستش نگاه کرد و بی خیال رفت دوباره خوابید
من و کیان هم رفتیم روی یک تخت دیگه خوابیدیم....
چه اغوش گرمی داشت ....
سینا چه حالی کرده دیشب...
خودمو بیشتر تو بغل عشقم فشردم و خوابیدم
ساعت دوازده ظهر بود که با داد و بی داد سینا بیدار شدیم کلی غر زد و فحش به کیان داد داشتم فکر میکردم سینا هم بلد بود فحش بده قئله اون روز با خوردن ناهار تموم شد و گشت و گذار ما شروع شد واقعا خوش گذشت شبی که میخواستیم بیایم اقای رستمی بابای کیان زنگ زد
رستمی:سلام عروس خوشگلم این پسر بی وفای من کجاست؟
اینجا نشستن
--پس چرا تو گوشیشو جواب دادی؟
سکوت کردم
---نمیخواست باهام حرف بزنه؟
سکوت
---میدونم فقط تنها راهی که میتونه منو ببخشه تو هستی
---کمک میکنی دخترم؟
البته چیکار کنم؟
---تو باید ازش بخوای میدونم اگه تو ازش بخوای منو میبخشه
چشم من حتما هر کاری بتونم میکنم
---پس فردا بیاین خونم
ولی ما فردا صبح میریم
---حالا یک روز بخاطر دل این پیرمرد بمونین
چشم من سعیمو میکنم
---مرسی دخترم تموم ایدم تویی این پسره که منو تحویل نمگیره
این حرفو نزنین اقای رستمی
---بابا صدام کن قد تموم سالهایی که ارزو داشتم کیان بابا صدام کنه
----من دیگه زیاد تو این دنیا نیستم نزار این اخریا حسرت به دل برم
---کیانمو راضی میکنی
چشم حتما کاری ندارین
--نه دخترم حداحافظ تا فردا منتظرتونما
چشم خداحافظو گوشیو قطع کردم
کیان با یک لحن بدی گفت چی میگفت؟
هیچی فردا شب دعوتموم کرد که گفتم میریم
----ما که فردا برمیگردیم
ولی من بهش قول دادم میریم و باید بریم تو هم باید بیای
----ثنا اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم و ناراحتی بینمون پیش بیاد پس از خیرش بگذر
نه کیان تو گوش کن نکنه شرط بابام یادت رفته در ضمن اون مریضه خودش میگفت دکترا جوابش کردن تو چطور میتونی اینقدر بی معرفت باش
----ثنا تمومش کن رفتار اون شبش یادت رفت؟
----دلم نمخواد باهاش رودر رو شم
ولی من فردا میرم دیدنش و تو هم میای مگه نه
----نه نمیام من برمیگردم تهران
و به حالت قهر رفت بگیره بخوابه
اصلافکر نمیکردم کیان برگرده در کمال حیرت من صبح برگشت تهران
منم با سینا موندیم و شبش رفتیم کلی با اقای رستمی حرف زدیم
خانوده مرموزی بودن چیزی نمیگفتن که چرا و چی شده
سیناهم قول همکاری داد ولی من تصمیم داشتم حال این کیان رو اساسی بگیرم
صبح روز بعش برگشتیم تهران البته با هواپیما چون ماشینو کیان برده بود البته بد هم نشد داشتم به سفرمون فکر میکردم خوش گذشت ولی کاش کیان باباش رو ببخشه
هفته از اومدنمون میگذشت که اقا کیان زنگ زد به گوشیم
گوشیو برداشتم
--سلام خانوم اگه من زنگ نزنم تو زنگ نزنیا
سکوت
---باز قهری خدا چقدر من بدبختم همش باید نازکشی کنم پس کی ناز منو بکشه
شما ناز کش داری لیاقت نداری
---علیک سلام
خجالت نمیکشی دل پیرمردو شکوندی اگه میومدی میمردی یا چیزی ازت کم میشد
---سکوت
فکر میکنی با این کارت بهت مدال میدن جناب دکتر بعد از این
داری حالمو بهم میزنی کیان اون هر چی باشه هر کاری کردخ باشه باباته
همونقدر هم برای من عزیز همون طور که تو عزیزی
اون الان به تو به محبت احتیاج داره واقعا چیزی ازت کم میشه ببخشیش و محبت کنی بزاری بهت محبت کنه
---تو چی میدونی که این حرفا رو میزنی
من چیزی نمیدونم و نمیخامم بدونم تو یا بگیر ببخشی یاد بگیر پاک بشی
از خشم و کینه.....پاک شو.....کیان عشقمو خراب نکن
من تا قبل دانشگاه که با مامانم زندگی میکردم...
با اینکه خرجی نداشتم و هر چی هم بود مامانم میدا بازم بهم میگفتنم سربار
من اصلا از بچگیم از نوجونیم لذت نبردم کل وجودم خشم و کینه بود
تو که دیگه از من بدتر نیستی که فکر کنی بابات نخواستت و تو محکومی حرفهای یک ملت رو بشنوی که سرباری
ولی دیدی که الان بابامو چقدر دوست دارم ...
حتی اون ثنای مغرور و کینه ای دیگه از داییش که منفور ترین ادم رو زمین میدونستش ناراحت نیست بخشیددش
پس تو هم ببخش از کینه خالی شو دل باباتو نشکن بزار دعاش همش پشتت باشه نه اهش
---سکوت و بعد صدای بوق که نشان از قطع تماس بود
دلم گرفت و ترک خورد ...
عاشق نشدیم نشدیم حالا هم عاشق یک کینه ای شدیم
خدایا خودت به راه راست هدایتش کن
نزار دل اون پدر بشکنه
نزار....نزار
شب بود که تلفن خونه به صدا در اومد بابا گوشیو برداشتو شروع به صحبت کرد خیلی گرم صحبت میکرد یک ربعی طول کشید و بعد هم با یک لبخند گوشیو گذاشت
من که داشتم نگاش میکردم گفت خب ثنا خانوم پدر شوهر عزیزت بود خواستگاری کرد و موافق خودشو اعلام کرده رو حالا خوش باش
بلند شدم رفتم تو اتاقم
چرا کیان بهم زنگ نزد.....
یعنی چه......
یعنی بعد از اون تماس رفته بود باباش رو راضی کنه که خبری ازش نبود
الان هفته سوم مهره و ما مشغولیم و ندیدن اقا کیان هم برام عادی شده
یک جورایی تو شک و تردیدم
فکر میکنم دیگه مثل قبل کیان رو نمیخوام
نزدیکه یک ماهه ندیدمش البته خودش نمیاد بعد از اون تماس من چندباری زنگ زدم ولی گویا اقا یک چیزی دستی میخواست حرف بزنه
منم فکر کردم چون نمیخواد باباش رو راضی کنه قید منو زده
حالا غافگیر شدم.....
دیگه اون اداها چی بوود...
بی خیال بریم بخوابیم که خربزه اب است
صبح که بیدار شدم طبق معمول بیمارستان ...
تو اورژانس بودم که یک تصادفی اوردن....
وای بیچاره ...دست پا براش نمونده بود...
زنش هم مدام جیغ جیغ میکرد
دکتر ابطهی خواست بریم ببینیم
همین که پرده اتاق رو کنار زدم خشکم زد...
سهیل اینجا چیکار میکرد...
جلوتر رفتم با دستا لرزون زخ مهای صورتشو ضد عفونی کردم و دستشو که پاره شده بود بخیه زدم تو حالی نبود که منو بشناسه داشتم میرفتم بیرون که شهره رسید
اونم بدتر من کپ کرده بود
بعد از احوالپرسی ها اولیه کلی بهش دلداری دام که سهیل رو از اتاقی که پاش کچ گرفته بودند اوردن و بردن بخش مردان
به اصرار بردمش نو رست انترن ها و بهش چای دادم کمی حال اومد برام تعریف کرد که با سهیل اومدن تهران زندگی میکنن الان یکساله و البته دعواشون شده که شهره قهر میکنه سهیل هم دنباش که ماشین میزنه بهش..
بیچاره عذاب وجدان داشت دیونش میکرد ..
باهم رفتیم تو اتاق سهیل هنوز منگ بود و لی نه در حدی که صدامونو نفهمه
وقتی منو دید کلی ذوق کرد دست و پای شکستش یادش رفته بود خواست بشینه که اخش در اومد کلی با هم حال احوال کردیم که یک از دکتر ها اومد تو
دکتر ابولحسنی(ارتوپد):خانوم مقدم بفرمایین سر کارتون دکتر ابطهی دنبالتون میگشت خدا به دادتون برسه
فکر نکنم نمره عملیتو باهاش در بری بدو
خدافظی تندی کردم و خودمو به دکتر ابطهی رسوندم گویا داشت بیماری که اورده بودن رو برای بچه ها تشریح میکرد که بنده نبودم و گفت که حتما از ننمره ام کم میکنی
تو دلم فدای سرمی گفتم و به کارم رسیدم حالا خوبه امروز صبح ازم مورنینگ نخواست مرتیکه بی ریخت
ساعت چهار بود که بالاخره ما رفتیم سراغ پسرخاله که خواب بود
به زور شهره رو بردم خونه..
البته بابا تعجب کرده بود ولی به گرمی ازش پذیرایی کرد سینا هم سنگ تموم گذاشت و میخواست فردا بیاد پسرخالشو ببینه
شبی خوبی بود کنار هم و جای سهیل خالی بود
صبح مثل همیشه شش برپا بود تا سر صبح برسم
دم در ابطهی منو دید و گفت که سریعتر برم
منم دیرتر رفتم تو اتاق
گویا او زودتر اومده بود وقتی مننو دید سری از تاسف تکون داد و بعد از مورنینگ یکی از بچه ها ازم در مورد بیماری اون فردی که دیروز من نبودم توضیح خواست و چون من نمیدونستم کلی غر غر کرد و دوباره تذکر داد که حتما از نمره ام کم میکنه
این بار دیگه نمیتوستم بگ فدای سرم
و فقط حرص خوردم
انقدر سرم شلوغ شد که فرصت نکردم برم سراغ سهیل و شهره
ساعت دو بود که رفتم بخش که سهیل مرخص شده بود
فوری به گوشیش زنگ زدم خدا کنه همون شماره باشه که نبود و واگذار شده بود
من خنگ چرا یادم رفت از شهره شماره بگیرم
دارم از خودم نا امید میشم
اومدم از بیمارستان بیرون که دیدم کیان هم داره میاد
بهم رسیدیم سلامی کردیم
گویا اومده بود دنبالم باهم حرف بزنیم
ماشین اورده بود سوار شدم و حرکت کرد
کیان :دلم برات تنگ شده بود
بخاطر همین هر روز بهم زنگ میزدی
---من نزدم تو چرا نزدی
من چند بار زنگ زدم ولی جنابعالی برام کلاس میومدی گفتم شاید از ما بهتر پیدا کردی
---دیونه و بلند خندید
---بابام زنگ زد با بابات صبحت کرده
----قراره من و تو یک صیغه ای بخونیم تا بابا دی بیاد عقد و عروسی رو یکجا بگیریم
----نظرت چیه؟
خوبه ولی چی شد اقای کینه ای رفت سراغ باباش
---عشق دیگه ادم به چه خفت ها که نمیکشونه
یعنی رفتی با بابات حرف زدی خفت کشیدی واقعا که
---خب حالا قهر نکن خانوم من یک ماهه ندیدمت یک لقمه چپت میکنم
اوهوووووووووووووووووووووو
----پس چی جیگل من
----کی بریم سر خونه زندگیمون من از این تنهایی نجات پیدا کنم ای خدا
نگران نباش دیر بشه دروغ نیست
---با ضرب المثل...حالا ناهار خوردی
نه کی سبزی قرمه بیمارستانو میخوره اخ ایشششششششششش
---دنده اقاتون نرم میبره خانومشو ناهار هم میده
الان که رستورانا باز نیست
----بریم جیگرکی جیگر بزنیم
بریم از گرسنگی بهتره
بعد خوردن چندین و چند سیخ جیگر بطرف خونه رفتیم
من که اینقدر خورده بودم تو ماشین خوابم برد و وقتی چشم باز کردم جلوی در خونه بودیم
با هم رفتیم تو و بابا هم زنگ زد دوستش اومد برامون صیغه سه ماهه خوند و کلی تذکر هم داد
شام دلچسبی خوردیم و کیان رفت
صبح با سینا رفتیم بیمارستان تازه روپوش سفیدمو پوشیده بودم که گوشیم زنگ خورد سهیل بود کلی باهاش سلام احوالپرسی کردم و فهمیدم شمارمو از سینا گرفته پی دو پسرخاله همدیگرو دیده بودند ای سینای موزی چیزی به من نگفته بود ازش دعوت کردم شام بیاد خونمون که کلی خندید از وضعیت پاش گفت و اون ما رو دعوت کرد بعد هم خداحافظی کرد تا ساعت دو فقط دور سر خودم میچرخیدم که گوشیم تو جیبم لرزید از دست این ابطهی کسی جرات نداشت صدای گوشیش در بیاد وگرنه افتضاح بود صد در صد دوباره باید این واحد رو میگذروند گوشه ای رفتم و جواب دادم کیانم بود و میگفت دم بیمارستان منتظرمه فوری لباسمو پوشیدم و رفتم کیان:سلام خانوم دکتر خسته نباشی
علیک سلام مرسی اقای خودم
---ای شیطون زبون نریز میخورمتا
وای تو رو خدا منو نخور اقا شیره
---خانوم کجابریم
رستوران
---خانوم فکر جیب بدبخت منم باش دیگه هر روز هر روز رستوران
خسیس بریم مهمون من
---شعر نگو شوخی کردم باهات رستوران که چیزی نیست تو بخوای هر روز جونمو هم برات میدم
وای کیان من غلط کردم لازم نیست جونتو بدی دوست ندارم اول جونی بیوه شم
---ای ....
ای چی راستی امشب خونه پسر خالم دعوتم
----من هم میام راستی یک کادو هم برات دارم
کو بدش دیگه
---نه الان وقتش نیست شب بهت میدم
تو ذهنم فکرای بدی اومد بعد گفتم نه بابا حالا ما صیغه ایم عقد نیستیم که تازه حق خوابیدن پهلوی هم نداریم
---خانومی کجایی
با صدای کیان از فکر اومدم بیرون و سرمو تکون دادم
بعد از غذا رفتیم خونه ما کسی نبود و این منو میترسوند کیان ثابت کرده بود که تو ابراز احساساتش اصلا کنترل نداره ولی فکر اینکه محرممه ترسو ازم دور کرد با هم رفتیم تو اتاقم و در کمال تعجب کیان جلوش لباس عوض کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم
---خانوم فکر من بدبخت هم باش دیگه من چجوری خودم کنترل کنم یک لقمه چپت نکنم و کنارم دراز کشید
تخت من یک نفره بود ولی بزرگ بود راحت جا شدیم چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم دستای کیان دور حلقه شو گرمی لباش رو گونم حس خوبی بود ولی کیان هم مثل من اروم گرفت وخوابید وقتی چشامو باز کردم ساعت هشت بود تازه یاد مهمونی افتادم مثل جت بلند شدمو و کیانو اماده کردم تند یک دوش سرپایی گرفتم و لباس پوشیدم کیان بیچاره هم منو نگاه میکرد آخر هم از بهت در اومد پنج دقیقه ای اماده شد و را افتادیم وقتی رسیدیم سینا و بابا اونجا بودند کلی ما رو دست انداختن و خندیدند شب خوبی بود واقعا خوش گذشت مخصوصا که کسی حرف از گذشته نزد کیان منو رسوند و بابا و کیان هم با هم بودند کادویی که میگفت داد و گفت خیلی دوست داره تو تنم ببینه میخواستم باز کنم که نزاشت من با یم بوسه خداحافظی کردم و رفتم خونه تو را کادو رو باز کردم وای کیان میکشمت اینم کادوهه گرفتب یک لباس خواب یک پیراهن توری قرمز اتیشی دلم میخواد کلشو بکنم پررواینو میخاد تو تنم ببینه بهش اسمس دادم بیداری
---اره نانازم بدون تو خوابم نمیبره
این چیه گرفتی میکشمت پررو
---عاشقتم خانومی لباتو میخوام
چرت نگو بگیر بخواب
---اخه من چطوری بی تو بخوابم دلم تاپ تاپ میکنه برای خوردنت
از دست رفتی شب بخیر
دیگه گوشیو سایلنت کردمو خوابیدم صبح دیر میکردم باز این ابطهی میخاست نمره کم کنه ساعت شش بر پا بودم جای تعجبه که سینا و بابا بیدار نشدن رفتم بیدارشون کنم که به این واقعیت تلخ رسیدم که امروز جمعه است
دوباره لباسامو در اوردم و پریدم تو تخت گوشیمو چک کردم سه تا اسمس داشتم
اولی:دلم خانوممو میخواد همین الان میخوامت نمیتونم بخوابم
دومیکچرا جواب نمیدی خوشگلم....
سومی:نه مثل اینکه خوابی خواب منو ببینی که دام میخورمت بوسسسسسسس
اسمس دادم کیانم دوستت دارم
در کمال تعجب دیدم که زنگ زد فوری جواب دادم
سلام اقایی
---سلام چی شده خانومم بیداری؟
نمیونستم امروز جمعه است فکر کن کور خواب شدم تو چرا بیداری
----من بیدار بودم دیدی دیشب منو چزنودی خدا حالتو گرفت شب جمعه و نصفه شب
خب حالا کاری نداری میخوام بخوابم
---ای سنگدل ای جبار سینگ من بدون تو نمیتونم بخوابم اون وقت تو میگی میخای بخوابی
چیکار کننم ؟
---بیان خونتون باهم بخوابیم
خجالت بکش کیان بابا اینا ...ازشون خجالت نمیکشی
---نه چرا زنمی دیگه پس تو بیا خونم
کک افتاد تو تنبونم که برم پیشنهاد وسوسه کننده ای بود مخصوصا که من تا حالا خونشو ندیده بود

---چی شد بیام دنبالت؟
پنج دقیقه دیگه امادم بیا
---باشه خانوم فعلا
فوری لباس پوشیدم و یک یادداشت گذاشتم با کیان رفتم کوه شاید از ترس شاید هم از خجالت بود که نگفتم میرم خونش کیان زنگ زد به گوشیم و منم پریدم بیرون ماشین اورده بود یک مزدا سفید ماشین مورد علاقه من بهش گفتم ماشین نو مبارک
---مرسی
تازه خریدی چیزی نگفتی؟
---نه بابا داد در ضمن خانوم چرا صورتت رو نشستی؟
حا نداشتم بریم
جلوی یک مجتمع نگه داشت و دگمه اسانسور طبقه سی و سه رو زد نگاش کردم و گفتم من اینجا زندگی نمیکنما
---چرا تو که هنوز ندیدی بانو
اخه طبقه سی و سه خیلی زوره دیگه
---چشم شما هرچی بخوای همون میشه
ای پاچه خوار راستی به بابا اینا گفتم رفتیم کوه یک بار سوتی ندی؟
---چرا دروغ میگفتی اومدی اینجا
خجالت میکشیدم
---حالا چون نمیخوام دروغگو بشی میریم کوه
خونتون رو ببینم بعد
رسیدیم درو باز کرد رفتیم تو فکر کردم الان از این واحد های دلگیر ولی برعکس جلوی حالش رو به خیابان بود و دیوارش شیشه ای یک چیزی تو مایه های پنت هوس ولی خودمونیما خونش از خونه ما هم تمیز تره
---خوشت اومد؟
عالیه فقط کاش طبقه سی و سه نبود راستسی معلومه خیلی کدبانویی یا خونت از خونه ما هم تمیزتره
----اولا خونمون نه خونت دوما من خیلی وقته تنهام پس باید خانه دار خوبی باشم
به اتاقهاش هم سرک کشیدم یکی که مال مهمان بود چیزی خاص نداشت ولی اتاق خودش اوه اوه چه خودشو تحویل گرفته تخت دونفره سلطنتی با کلی بالشتک اوه میز توالتش رود ببین چه قدر عطر داره این بشر همه هم مارک دار
برگشتم دیدم داره نگاه میکنه گفتم پولداریه دیگه بابا تخت.... اتاق ....کلاس...
نمیخوام اتاق تو از اتاق من قشنگتره
---خانومی اینجا اتاق من وتو ه تند یک بالشتک برداشتم و حمله کردم بهش که مال هر دوتامونه اره ....میکشمت اتاقمن باید از اتاق تو قشنگتر باشه بیچاره رو انداخته بودم وسط اتاق رو شکمش نشسته یودم با بالش میکوبیدم تو سرش هر چند اینقدر نرم بود که فکر کنم به جای اینکه دردش بیاد براش مثل نوازش میموند
اخرش هم از نفس افتادم بی خیال شدم همون طور نگام میکرد و لبخند میزد و گفت
---میدنی که هر چی عوض داره گله نداره
منظور؟
یهو بلند شد و بغلم کرد و پرت کرد رو تخت و افتاد به جونم با بالشت زدن
دیدیم نه ول کن نیست چنان وشگونی از رون پاش گرفتم که نفسش رفت بلند شدم و دست زدم به کمرم و گفتم اخه ضعیفه چرا ....
حالا حرفم تموم نشده بود که دوباره بهم حمله کرد و انداخت رو تخت و افتاد روم وشروع کرد به بوسیدنم حالا بدمم نیومده بودا ولی هی میخواستم از زیرش بیام بیرون که نمیگذاشت اخرش هم خودم تسلیم شدم و همراهیش کرد اخرش هم با لبای کبود رفتیم مثلا بیرون صبحانه بخوریم خدارو شکر من همیشه یک رپ تو کیفم میزارم وگرنه با این لبای کبود چجوری میرفتم خونه سینا میفهمید بعد برام دست میگرفت و دودودورورود همه جا میگفت اولین نفر هم بابا ...
ساعت نه بود که رفتیم خونمون اینقدر صبحونه خورده بودم که نمیتونستم راه برم
بابا و سینا داشتند صبحانه می خوردند و هر چی اصرار کردند گفتم که بیرون صبحانه خوردم کیان هم میگفت زیاد بالا رفتیم خانوم خسته است ای به اینجای ادم دروغگو
داشتم می رفتم زیر تخت که کیان اومد تو اتاقم و گفت وای عزیزم چقدر تو خوبی
نگاش کردم که ادامه داد لباس خوابتو پوشیدی؟
چشم غره ای بهش رفتم که گفت بابات امشب پرواز داره کیش میخواد بره همایش تجلیل از کارخانه داران مواد غذایی...
فکرشو بکن من امشب اینجام.....
پیش تو ....منو این همه خوشبختی محاله...
خیلی پررویی فکر کردی من میزارم پیشم بخوابی من به مطمئن نیستم
---اوهههههههههههه من اقاتونما در ضمن تا تو نخوای من کاری نمیکنمو جلوی چشای من لباسشو در اورد و اومد زیر پتوم
خندم گرفته بود کیان با اون شلوارکی که زیر شلوارش پوشیده بود انگار می دونست امشب اینجاست
---به چی میخندی خوشگل خانوم
به شلوارکت ...مگه میدونستی بابا نیست
---نه ولی قلبم گفت خانومم مال منه
چه ربطی داشت و دستشو دور کمرم حلقه کرد
خاموش شد م مثل بچه ادم گرفت خوابد منم داشتم به چهره غرق در خوابش نگاه میکردم
واقعا معصوم بود تو خواب ولی از اون شیطون هاست فکر کنم سر ماه اول ازدواجم حامله بشم
مخم تاب برداشته هزیون میگم اینقدر نگاش کردم که خوابم برد نمیدونم ساعت چند بود ولی با کشیده شدن پتو از سرم فکر کردم کیانه ولی اون که تو بغلمه دیدم بعله اقا سینا بازم اوده فضولی
چشای بازمو که دید گفت وای وای خاک عالم و دستشو زد به کمرش و گفت چه بی حیا پاشین ببینم کیان ناجنس خواهرمو شکار زدی دیگه ....اوه اوه چه عاشقونه هم تنگ هم خوابیدن بلند شدم و خمیازه کشیدم تموم تنم درد میکرد و چنان غرش کردم که سینا از اتاق پرید بیرون درسی بهش بدم که حظ کنه ساعت چهار بود و بابا تو حال نشسته بود رفتم جلوش نشستم
بابا:ساعت خواب دخترم
بابا یک چیزی به سینا میگین
---باز اومده تو اتاقتون
تعجب کردم بابا خندید و گفت بچم زن میخواد از کیش بیام میرم براش خواستگاری
خندیدم و گفتم خواستگاری کی؟
---دختر خاله کیان
سینا پرید تو حال و گفت جون کیان راست میگی
پررو از جون خودت مایه بذار
خب حالا انگار شوهرش چی هست
---سینا خان فعلا کارت گیره کیانه ها
اقای مقدم عمرن اگه بزارم دختر خالمو بگیره
بابا گفت اقا کیان شما بخاطر من ببخشش
تعجب کردم سینا موش شده بود و مثل پسرای حرف گوش کن داشت فقط نگاه میکرد و ما یک سوپه داشتیم که سینا رو موش نگه داریم
بابا که رفت ما سه تاهم چرت و پرن میگفتیم و میخندیدم ساعت یک بود که کیان گفت نمیریم بخوابیم
چرا ولی دلم میخاد تا صبح با سینا کل کل کنم
---ولی من دارم کور میشم از خواب
باشه بریم و بلند شدم و رفتیم تو اتاقم
---میشه اون لباس خوابی که برات گرفتم بپوشی
نه بگیر بخواب
---جون کیان فقط میخوام ببینم
اه...بگیر بخواب دیگه
کیان پیرهنشو کند یا یک شلوارک رفت زیر پتو چشاشو بست منم نامردی نکردم همون لباس خوابی که خریده بود رو پوشیدم رفتم زیر پتو دیری نگذشت که دستای کیان دورم حلقه شد و اروم تو گوشم گفت بدجنس کوچولو بالاخره پوشیدی ؟
سکوت
---من خوابم پریده
چیکار کنم ساکت باش من بخوابم
---دلت میاد و خودشو بیشتر بهم چسبوند
اه خفم کردیا نفسم بالا نمیاد اب روغن قاطی کردی ؟
---دوست دارم و ساکت شد
دلم سوخت حتما خیلی داره تحمل میکنه برای یک زن اسونتر از مرده که احساسات جنسیشو نسبت به مرد کنترل کنه اروم گونشو بوسیدم و فرو رفتم تو بغلش ولی خواب از چشای من فرار کرده بود بوی عطرش دیونم کرده بود ای کاش عشوه نمیومدم شوهرمه دیگه چه اشکالی داشت حالا بابا که نمیخواست منو معاینه کنه اروم صداش زدم کیان که جوابی نداد بزار یک بار زنا از مرداشون بخوان چیه مگه امشبم ترشی زیاد خوردم مغزم از کار افتاده دوباره صداش کردم که چشاشو باز کرد
و نگام کرد
-خانومم .....
از چشام خوند که بی تابم اونم بی تاب بود بی تاب تر شد توی اغوش هم بودیم و زمان رو فراموش کرده بودیم و اصلا نفهمیدیم کی خوابمون برد
چشم باز کردم که دیدم لخت و عور توی بغل کیانم تازه یاد دیشب افتادم و کلم کار افتاد چیکار کردم کیان که بی خیال خوابه و انگار که دیشب خیلی کیف کرده چون یک لبخند رو لباشه حالا حامله نشم این که دیشب دیونه شده بود منم بی خیال
اروم تکونش دادم کیان....اقایی....اروم چشاشو باز و منو دید لبخندش پررنگ شد محکمتر بغلم کرد تنش داغ بود کلا فهمیدم که این اقای ما زیاد ی خواه بود چون دوباره داشت شروع میکرد منم خواستم مانع بشم که نشد اینقدر گرم و مهربونه که ادم کم میاره نیم ساعتی بود که با هم بودیم


مطالب مشابه :


رمان لجبازی با عشق

دانلود رمان 51- رمان لجبازی با عشق [ چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 16:17 ] [ تینـــا ] [ ]




رمان لجبازی با عشق

میخواهید رمان بخوانید. با ورود به رمان لجبازی با عشق. نگاه دانلود,رمان




رمان لجبازی با عشق

دانلود رمان 51- رمان لجبازی با عشق [ یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ ] [ 16:14 ] [ تینـــا ] [ ]




رمان لجبازی با عشق

رمان لجبازی با عشق دانلود آهنگ منبع اکثریت رمان ها نودهشتیاست با تشکر از نودهشتیا




رمان لجبازی با عشق اخررررر4و5

رمــــان ♥ - رمان لجبازی با عشق اخررررر4و5 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان لجبازی با عشق 4

رمـان♥ - رمان لجبازی با عشق 4 رمان لجبازی با عشق, الیاس دانلود.




رمان لجبازی با عشق 1

رمان لجبازی با عشق 1. تاريخ : چهارشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۳ | 17:5 | نویسنده : دانلود رمان تمنای




رمان لجبازی با عشق1

رمان لجبازی با عشق1 رمان با عشق دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :