میراث 4


روي مبل نشسته بودم و داشتم فکر ميکردم چجوري پندارو به طرز ماهرانه اي بپيچونم ديگه حوصلم سر رفت و با خود گفتم: اه پس اين سامان کوش؟
در همين حين فکري به مغزم رسيد برم خونه !
لباس پوشيدمو و درهاي خونرو قفل کردمو به سامان اس ام اس دادم که من دارم ميرم خونمون خواستي تو هم بيا
سوار ماشينم شدمو به سمت خونه حرکت تقريبا هرروز با مامانم حرف ميزدم ولي خوب حرف کجا و ديدار کجا
رسيدم خونه ديدم چندتا از قشنگترين گلدونهاي مامان شکسته و و افتاده روي زمين گفتم: سلام اين جا چي شده؟
سپيده گفت: ته تغاري مامان جون سهند خان داشت فوتبال بازي ميکرد زد تمام گلدونارو شکست
يه بار ديگه گفتم: سلام
نوچي کردو گفت: ببخشيد اين بچه جن که حواس نميزاره واسه من حالا بايد بشينم گندشو درست کنم قبل از اومدن مامان راستي سمانه زنگ گفت بهت بگم: دختره شوهر ذليل خاک برسر شوهر کردي خواهرتو فراموش کردي
- همين بود؟ چيزي جا نزاشتي ؟
- ها؟...نه فقط آخرش يه ذليل مرده هم گفت ولي نميدونم با تو بود يا من
نگاهش کردم داشت با جارو خاک انداز گندورا جمع ميکرد حداقل اونچه که ازش باقي مونده بود
-حالا خودش کو؟
موهاي بلندشو از رو صورتش کنار زد و گفت: کي؟ سمانه؟
-گرما زده سرت داغ کردي ميگم خود سهند کو؟
اخماش رفت تو همو گفت: ميخواي کجا باشه طبق معمول وله تو کوچه ها
خنديدمو گفتم: حالا کمک ميخواي؟
اونم خنديد و گفت: نيکي و پرسش برو يه جارو اونجا هست بيا کمک
راستش ميخواستم با سپيده صحبت کنم
حياطو تميز کرديمو و خواستيم بشوريمش که تا ميخواستم حرف بزنم يه دفه مامان از خريد برگشت
براي ناهار مامان خورشت سبزب درست کرد و تا خرخره ذخيره غذا کردم
ديگه فرصت نشد با سپيده صحبت کنم موکولش کردم
وارد خونه که شدم سامان را نديدم زير لبي گفتم: اين پسره ي پررو کجاست؟
همه جا رو گشتم تا رسيدم به اتاقش ردرش بسته بود اول در زدم و گفتم: سامان؟ سامان اون تويي؟
ديدم جواب نميده و در را باز کردم و رفتم تو اگه کسي بدون اجلزه داخل اتاق م ميشد سرشو از گزدنش جدا ميکردم ولي خودم...بايد توشو ببينم دارم از فضولي ميميرم
رفتم داخل بلا يه بار اتاقشو ديده بود يه اتاق ساده رفتم سمت ميز توالت و انواع ژل مو و عطر و اودکلن و اسپري ديده ميشد
زير لب گفتم: بچه پررو از من بيشتر عطر و اودکلن داره اوني که بيشترش خالي شده بود را برداشتم و بوييدم مست شدم بوي عطر هميشگي سامانو ميداد از اعماقم آن عطر را بو کردم و چشمانم را بستم به ياد بوسه ي آنشبمان افتادم و اين که سامان از اتاق بيرون رفت يعني من چه کار اشتباهي انجام داده بودم؟ هنوز شيشه ي اودکن دستم بود که صدايي از پشت سرم گفت: اين قدر بوش خوبه؟
سرمو تند برگردوندم سامان بود باز هم بوي همان اودکلن را ميداد آن را از ميان دستانم بيرون کشيد و همانطور که آن را بو ميکرد به من نگاه کرد و آرام آرام به من نزديک شد و من آرام آرام عقب رفتم تا اين که خوردم به ميز و ديگر جايي واسه رفتن نبود نفسم را گرفتم سامان ارام با خونسردي جلو مي آمد و هنوز شيشه عطر دستش بود صورتش را اورد جلو آنقدر نزديک که پلک هايش به پيشانيم ميخورد سپس سرش را پايين آورد با تمام وجود ميخواستم فرار کنم ولي ...
سامان نزديک شد و وقتي ميخواست دوباره اتفاق بيوفتد دستشرا دراز کرد و شيشه عطر را گذاشت سرجايش و پوزخندي به من زد نفسم را دادم بيرون و با نگاهي عصباني به او خيره شدم هنوز اون پوزخند مسخره روي لبانش بود خواستم برم
که شروع کرد به خنديدن با اخم گفتم: نيشتو ببند ولي خندش بلندتر شد زير لب با خود گفتم: نامرد
وازاتاق  بيرون رفتم                                                                                                                        زل زدم تو صورت پندار و گفتم: خسته نشدي انقدر نگاه کردي بس نيست ناسلامتي من زن دوستتم
شونه هاشو بي خيال بالا انداخت و گفت: زن دوستمي باش ولي وقتي نه تو اونو دوست داري و نه اون تو رو دوست داره خوب خدا خوشکلت کرده تا بقيه لذت ببرن
از عصبانيت به مرز ترکيدن رسيدن ميخواستم دستمو ببرم بالا و يکي بخوابونم تو گوش اين موجود بي خاصيت ولي در عوضش کتابامو برداشتمو و گفتم: من با تو به هيچ تفاهمي نميرسم من رفتم
پاشدم که برم که ناگهان دستمو گرفت و گفت: خوب ببخشيد بيا بشين ديگه نگات نميکنم
يه نگاه به دستش که دستمو گرفته بود انداختم و به چشماش نگاه کردمو گفت: تا دو ميشمارم ول نکردي پارکو رو سرت خراب ميکنم دستمو ول پررو
دستشو ول کرد و سعي کرد که خندشو نشون نده فکر ميکنه خوشم مياد ازش ايکبيري
داشتم بداخلاق ميشدم حالا اگه سامان اين حرفو ميشنيد ميگفت: نکه تو هميشه خوش اخلاقي
با فکر سامان لبخندي روي لبهام اومد پندار فکر کرد با اونم اونم لبخند زد که با خشم نگاش کردمو گفتم: خواهش ميکنم بيا زودتر اينو تموم کنيم بايد برم خونه تازه شام هم درست نکردم
با پوزخندي گفت: حالا شام هم واسه آقا درست ميکني؟
بي توجه شروع کردم روي نيمکت دنبال تحقيقم کتابارو گشتم پندار هم اين کار را کرد هردو مشغول بوديم تا اين که موبايلم زنگ زد سامان بود ناگهان گرمايي درونم حس کردم حس دوست داشتن کسي گفتم: الو سلام
- الو سلام خوبي سمي؟
- اره خوبم واسه چي زنگ زدي بهت که گفته بودم که درس دارم
- ميدونم ولي من که بهت اجازه نداده بودم تازه امشب خونه ي مامان من دعوتيم تا هشت خونه باش خداحافظ
بردون اين که صداي خداحافظي منو بشنوه قطع کرد پندار با طعنه پوزخند زد نتونستم خودمو بگيرمو گفتم: درد رو يخ بخندي
پندار گفت: تا حالا کسي بهت گفته خيلي بي ادبي
با اخم گفتم: به تو ربطي نداره زودتر اينو تموم کنيم بايد برم
-خونه ي مامان باباي سامان دعوتيد؟
-به تو ربطي نداره
ساعت هشت و ربع بود که به خونه رسيدم داشتم از خستگي ميميردم نصف قدرت و جونم با کل کل با پندار از دست رفت مرده شور برده
وارد خونه که شدم ديدم همه چراغا خاموشه با تعجب رفتم داخل و ديدم کسي خونه نيست رفتم تو اتاقم و تا مقنعم را در ااوردم يکي گفت: ميزاشتي فردا صبح ميومدي خودتو راحت ميکرد
تند سرمو برگردوندم قلبم از جاش در اومد دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم: اين چه وضعشو ؟ من فکر کردم کسي نيست و اونوقت تو يه دفه مياي خوب ادم سکته ميکنه
پوزخندي زد و خيلي سرد گفت: تا هشت و نيم اماده ميشي ميريم يه دقيقه دير کني من رفتم
راستش اولين بار بود که از سامان ترسيدم ديگه اون پسر مهربون نبود اين دفه يه مرد عصباني شده بود حالت تعادل نداشت رفتم حمخوم و يه دوش گرفتم و زود اومدم بيرون موهامو سشوار زدمو و صاف انداختم پايين وقت نداشتم که حالت بدم صورتم داشت از خستگي به رنگ قهوا اي در ميومد کمي کرم پودر شزدمو چشمامو مداد کشيدم و رژ صورتي زدم شلوار لوله تفنگي تنگ پوشيدمو يه تاپ دکمه دار صورتي تنگ مانتومو پوشيمو يه شال صورتي هم زدم يه کفش مشکي پاشنه بلند هم پوشيمو و کلي عطر رو خودم خالي کردم و رفتم پايين
سامان جلوي ايينه ي قدي ايستاده بود و داشت کراواتش رو درست ميکرد يه لحظه موندم يه کت و شلوار نوک مدادي پوشيده بود با يه پيرهن سفيد و کراوات صورتي قشنگ خيلي خوشکل شده بود موهاشو کامل داده بود بالا و و صورتشو اصلاح کرده بود باز هم از اون عطر ديوانه کننده زده بود
يه لحظه برگشت و منو ديد و گفت: بلدي کراوات ببندي؟
سرمو تکون دادم گفت: بيا اينو ببند
با خودم گفتم: آها يعني تو بلد نيستي عمم هر روز يه کراوات جديد ميبنده ميره سرکار
خودش را کشيد سمت من و کراوات را داد دشتم و شروع کرد به ديد زدن من همينطور زل زده بود به من هي ميخواستم تمرکز کنم و کراوات رو ببندم نميشد عصباني گفتم: چشماتو ببند
پوزخندي زد و با طعنه گفت: چرا؟
ولي نبست با هر جون کندني بود کراواترو بستمو گفتم: بريم؟
بي توجه به من سرشو برگردوند و همونطور که به سمت در ميرفت گفت: شما اول بفرما من بايد درا رو قفل کنم
رفتمو تو ماشين شاسيبلندش نشتمويه ذره اذت بودم براي بالا رفتن به خاطر کفش پاشنه بلندم ولي نشستم سامان هم اومد نشست در را باز کرد و از در بيرون رفت و به سمت خانه ي مادر پدرش به راه افتاد
***********
خانه ي پدر مادر سامان در سعد آباد بود خانه ي به اندازه ي خانه ي شاه که با ان همه عظمت و زيبايي دره اي گرما و عشق در اون وجود نداشت با وارد شدن به خانه فک سامان منقبض شد ميدانستم خاطرات خوبي از اون خانه ندارد
پدرو مادر سامان ادم هاي خشکي بودند که همه چيز را در پول ميديدند حتي من را هم فقط به خاطر شغل پدرم ميخواستند و وقتي به خاستگاري من امدند با ديد احتقار به خانه ي قديمي و دوست داشتني من نگاه ميکردند از مادر سامان بدم ميامد چون هر کدام از لباس هايش به اندازه ي در امد ساليانه ي يک خانواده متوسط بود از او به خاطر پول دار بودنش بدم نمي امد از او به اين خاطر بدم ميامد که به هر کس که از او پايين تر باشد را تحقير ميکرد و برايش مهم نبود که ان شخص چه احساسي دارد آلما هم دست کمي از او نداشت هيچ شايد بدتر هم بود
وارد خانه ي سلطنتي ان ها شديم سامان دنده را محکم ميفشرد دستم را روي دستش گذاشتم که سالمان دستش را برداشت و نگاهي بهم کرد که تا عمق وجودم تير کشيد اون منو نميخواست برام غريبه شده بود نميدانم چه باعث شده بود اون سامان دوست داشتني به اين ادم بي احساس تبديل شود نگاهش سرد بود انگار از صبح شستشوي مغزي داده شده بود
ايستاد. تا به عمرم اين قدر ماشين هاي مدل بالا نديده بودم جز در شب عروسيم به سامان گفتم: مگه تو نگفتي که فقط شامه؟ اين که بيشتر شبيه مهموني هاي ملکه انگليسه
فکر کردم اگه سامان همون سامان قديمي بود ميگفت: مگه تو مهموني هاي ملکه انگليس رفتي که اينوميگي ولي اين همون سامان نبود و اين منو متعجب ميکرد
وقتي تعجبم بيشتر شد که سامان بي خيال شانه هايش را بالا انداخت و بي احساس گفت: يادم رفته بود بگم بهتره بريم بالا
و خودش جلوتر رفت با بغض به او نگاه کردم داشت اخلاقش کلافم ميکرد اخه چرا اين جوري ميکرد
يه دفه سامان برگشت و اومد سمتمو گفت: رفتيم اونجا ميشيني کنارمو از جات تکون نميخوري مثل ادم هم رفتار ميکني کل انداختن با من هم ممنوع مثل يک زن وظيفه شناس عمل ميکني فهميدي نمي خوام پس فردا مامانم برام کي بدتر از تو رو برام بگره ميفهمي؟
سرش رو برگردوند و زير لبي گفت: هرچند فکر نکنم بدتر از تو هم وجو داشته باشه
داشتم خورد ميشدم سامان با نامردي تموم برگشت و به راهش ادامه داد يه لحظه حس کردم ديگه اون سميراي سرکش نيستم سامان خيلي با خودش دور برداشته در مورد من چي فکر کرده دو روزه باهاش راه اومدم فکر کرده کيه حالا هم برام داره اقا بالا سر بازي در مياره چشمام رو تنگ کردمو گفتم: من از اين سميراي خاک تو سر خوشم نمياد
احساس گرمي درونم به وجو امد سميراي سرکش را در وجودم حس کردم لبخندي زدمو و به رفتن سامان نگاه کردم
سامان ايستاد وسرشو به طرفم برگردوند و با همون لحن بي احساس گفت: مردي؟چرا نمياي؟
با سرعت به سمتش رفتم و گفتم: ميخواستم بدونم فضولم کيه حالا فهميدم
و زودتر خودمو رسوند به در و در را باز کردم و داخل شدم
نگاه متعجبه سامان رو حس ميکردم
اوه اوه چه خبره اين جا اي سامان الهي سقط شي چرا نگفتي اينا مهموني گرفتن
نگاهي به پشت سرم انداختم اقا ريلکس اومد داخل و با لبخندي به سويي رفت و کاملا منو ناديده گرفت پسره ي پررو به طرفي که سامان رفت برگشتم و مامان سامان را ديدم يه کت و دامن شيک گرفته بود مانند ژورنال هاي فرانسوي و کلي به خودش رسيده بود با لبخندي متکبر سامان را بغل کرد سامان هم زورکي لبخندي زد و سلام کرد و مادرش را بغل کرد و عقب آمد و به سمت پدرش رفت پدرش هم کت و شلوار بسيار شيکي پوشيده بود
به سمت مادر سامان رفتم رفتم که ديدم دارد سر تا پايم را نگاه ميکند و گفت: سلام عزيزم مگه نميدونستي مهموني داريم؟
فهميدم از لباسام راضي نيست خوشحال شدم چون فهميدم ناراحت شد
جلوي زبونمو گرفتمو و گفتم: سامان دير بهم خبر داد
نگاهي انداخت و بدون حرف ديگه اي رفت رفتم جلو و با پدر سامان سلام و عليک کردم که يه دفه سامان دستشو انداخت دور گردنموو سرمو بوسيد و گفت: خوب بابا من و سميرا ديگه بريم
و دستمو گرفت و به سمت سالن
صداي موسيقي مي امد تعداد نفرات خيلي زياد نبود حدود پنجاه نفر که همه هم لباس مجلسي پوشيده بودن بعضي هارو روز عروسيم ديده بودم و بايد با همه سلام عليک ميکردم تعداد اندازه ماشين ها بود انگار هرکس با ماشينش اومده بود تا پز بده رفتم بالا که مانتومو در بيارم که صداي خنده هاي کسي رو شنيدم منم که فضول رفتم سمت صدا که ديدم در بالکن بازه و آلما و يه پسر ديگه چسبيدن به ديوار و دارن همديگرو ميبوسن اه اه اه حالم بهم خورد تو فيلماي بد هم اين جوري کسي کسي رو نميبوسيد ولي ببينم اين که نامزد الما نيست از سامان هم نشنيدم که نامزديشونو بهم زده باشن
راهمو کج کردمو وارد اتاق سامان شدم عجب اتاقي سه برابر اتاق حالاش بود بي چاره زن گرفت بدبخت شد لباسامو عوض کردمو و يکمي ديگه آرايش کردمو و رفتم بيرون صداشون از تو بالکن نمي اومد رفته بودن با خودم گفتم چشم مامان باباشون روشن با اين بچه هاشون يکي رو زن دادن دوست دختراش بيشتر شد يکي رو شوهر دادن تو بغل يه پسر ديگست
اومدم پايين و به دنبال سامان گشتم احساس ميکردم همه دارن نگام ميکنن به خاطر لباس ساده اي پوشيدم به درک مگه من خواستم بيام اونا منو دعوت کردن يه حرفا ميزنم من ها اوه اوه چه بساطيه اين جا انواع و اقسام مشروب هاي الکلي يکيشون رنگش آبي بود با تعجب يه ليوان برداشتم که که دست کسي را دور ليوانم ديدم سامان اروم گفت: فکر نميکنم تو از اين خوشت بياد
با خشم گفتم: به تو چه دوست دارم ميخورم
ليوانو از دستش گرفتمو و به لبام نزديک کردم و قبل از اين که کار احمقانه اي ازم سر بزنه سامان از دستم گرفت و گفت: تو که نميخواي اون رو قشنگمو نشونت بدم؟ هان ؟ ميخواي؟
با اخم نگاش کردم و پشتم بهش کردمو گفتم: اصلا تو تا حالا کجا بودي؟
- نگرانم شده بودي؟
به سمتش برگشتمو و پوزخندي زدمو گفتم: حتما فقط تنهام و اين جا غريبه زودتر بريم
لبخندي زد و گفت: باشه ديگه تنهات نميزارم
دستشو انداخت دور کمرمو و منو به خودش نزديک کرد و گفت: يادت نره ما زوج خوشبختي هستيم و سرمو بوسيد و به سمت يکي از همکارهاي پدرش رفت
تا موقع شام هي اين و ر و اونور رفتيم
شام رو که خورديم نگاهي به اطراف انداختم
اصلا چيزاي دور و رمو باور نميکردم الما خيلي ريلکس تو بغل نامزدش نشسته بود و داشت با موهاي چربش بازي ميکرد و از اون طرف داشت به همون پسره که داشت ميبوسيد نگاه ميکرد
سامان هم قربونش برم فقط واسه من زرنگه نذاشت بمونم سرکارم و ...استغفرالله
سرمو انداخت پايين که چشمم افتاد به ليوان هاي مشروب و اون ليوان آبيه بلند شدمو و رفتم سمتشون و ليوان آبيه رو برداشتم واسه لج سامان هم که شده ليوان رو بردم بالا و همه اش را سر کشيدم ا ه ه ه ه ه ه ه ه سرم سوت کشيد موجي از گرما روتو کل بدنم حس کردم و سرم گيج شد
-سميراي کله شق چشمالتو باز کن حداقل ببينم زنده اي
لبخندي زدموبه سامان نگاه کردم اين چرا اين قدر خوشکله چرا دارم اين جوري نگاهش ميکنم حالت خودمو نميفهميدم اصلا برام مهم نبود چي درموردم ميگه
در خونه رو با پا باز کرد و منو بلند کردو گذاشت روي مبل خواست بره که از کرواتش گرفتمو و گفتم: کجا ميري؟ و خنده ي مستانه اي سر دادم
سامان هم خندش گرفت و گفت: ميرم يه چيزي بيارم مستي از سرت بپره
با گيجي خنديدمو گفتم: من؟....من مستم؟ من خيييييييلي هم عاليم توپه توپ
لبخند زد
-چيه چرا داري ميخندي
با لبخند گفت : هيچي فقط گردنم داره ميشکنه ول کن کرواتمو
کرواتشو ول کردمو و از جام پا شدم اومد کنارم نشست کم کم داشت چشمام روي هم مي افتاد حال خوشي نداشتم به سامان تکيه کردمو و خنديدم حس کردم نفس هاش تند شده نگاهش کردم هنوز حالت صورتش سفت و سخت بود
دستامو گذاشتم دو طرف صورتشو گفتم: چي شده ساماني؟
نگاهم کرد و گفت: امروز با پندار چي کار ميکردي؟
با گيجي خنديدمو و گفتم: پندار ديگه کيه؟
-همون باهاش تو پارک بودي؟
قهقهه اي زدمو گفتم: منظورت ارسلان ديوونهست؟ استاد زورکي...مارو همگروه کرد ...براي پروژه فارق التح...صيلي وگرنه چش...ندارم تو روش نگاه کنم
و خودمو انداختم تو بغل سامان بدنش گرم گرم بود بوي عطرش داشت ديوونم ميکرد سرمو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد ته چشماش يه غم بود گفت: سميرا پشيمون نميشي؟
با لبخند گفت: واسه چي؟
نگاهي به چشمانم کرد و گفت: واسه اين و لبهاش رو گذاشت رو لبهام
دستانش رو دور کمرم انداخت و منو به خودش ميفشرد دستانم را بي اختيار انداختم دور گردنش وموهايش را نوازش کردم بوسه اي لذت بخش
ارام ارام ميبوسيد و سرش را تکان ميداد تو دلم گفتم ماشالله چه حرفه اي عمل ميکنه و خندم گرفت خودش را کشيد عقب و با خنده گفت: چيه ميخندي؟
شونهامو انداختم بالا و لبخندي زدم خوابم ميومد سامان لبخندي شيطنت اميز زد و گفت: نخواب خانم مست حالا حالاها باهات کار دارم
تغيير حالت داد و و منو گذاشت رو مبل و خودش روم افتاد و شروع کرد به بوسيدم لبم داشتم نفس کم مي آورم ميخواستم يکمي عقب بکشم ولي اون بيشتر خودشو مينداخت روي من دست راستش را روي لپم گذاشت و سرش را به سمت گوشم برد و بوسه اي به روي ان گذاشت مور مور شدم تمام بدنم بي حس شد لبخندي زد و لاله ي گوشم را به سمت لبانش برد
سپس به سمت گردنم رفت داشتم ميسوختم تمام بدنم سفت شده بود
سامان دستانش را به همه جاي بدنم ميکشيد
ناگهان موبايلش زنگ خورد فحشي داد و گوشي را برداشت
از رويم بلند شد چشمانم بسته بود وقتي چشمانم را باز گردم ديدم کرواتش را دارد ميبندد سپس با سرعت از در خارج شد
آي خدا به دادم برس چرا اين قدر سرم درد ميکنه؟ ياامام من اين جا چي کار ميکنم ؟ اه اه اه چرا بدنم اين قدر درد ميکنه؟
از روي مبل بلند شدمو و به دورورم نگاه کردم روي مبل خوابم برده بود کي ما اومديم خونه؟ اخرين چيزي که يادمه...اي خدا من احمق از اون زهرماري خوردم اصلا بهش فکر ميکنم ميخوام بالا بيارم اين موجود بي خاصيت سامان کجاس؟
از جايم بلند شدمو از پله ها رفتم بالا و افتادم رو تختم کمي بعد بلند شدمو و رفتم تا يه دوش بگيرم وقتي از حموم اومدم بيرون بيشتر سست شدم نگاهي به ساعت انداختم ساعت يک بود و من داشتم هلاک ميشدم
لباس پوشيدمو و زير لب گفتم: پس اين جن بوداده سامان کوش هميشه اين موقع خونه پلاسه پس کوش شونه هامو بي خيال انداختم بالا و گفتم: حتما با دوست دخترش رفته بيرون ناگهان احساس حسادت کردم غلط کرده مگه شهر هر...
-سلاااااااااااااااااااااام
وسط فکر کردنم بودنم که اين جن بوداده پريد تو پله ها از ترس خوردم تو ديوار و اهم بلند شد
-اه اه اه وحشي اين چه وضع سلامه؟ تو ادم نميشي؟
با شيطنت لبشو گاز گرفت و گفت: پناه برخدا اين چه حرفيه؟ من فرشتم
همونطور که سرمو ميماليدم گفتم: اره عزرائيل هم فرشتست
نشستم پشت ميز که اومد کنارم نشست با شک بهش نگاه کردمو گفتم: وا؟ مگه مرض داري برو رو اون يکي صندلي ها بشين
صندليشو عوض نکرد و همونطور که جا به جا ميشد گفت: ميدوني چيه سميرا من عاشق اين فن بيان تو هستم اين قدر عاشقانه ما رو مورد عنايت خودت قرار ميدي ادم هز ميکنه
زيرلبي گفتم: برو بابا که فکر کنم شنيد و اين دفه بلند گفتم: ناهار چي داريم؟
شونه هاشو انداخت بالا و نگاهم کرد
-چيه؟ چرا اين جوري نگام ميکني؟ من که غذا درست کردن بلد نيستم
کلافه گفتم: تو چي بلدي؟
با شيطنت و لبخندي موزي بر لب گفت: اوم من کارهاي زيادي بلد نباشم يه کارو خوب بلدم ميخواي نشونت بدم؟
با عصبانيت گفت: ميکشمت سامان بي ادب
خنديد و گفت: اااامنحرف من که منظورم اون نبود بيا شرکت نشونت ميدم نقشه کشي چجوريه
چشمامو ريز کردمو گفت: اره جون عمت منظورت نقشه کشي بود
با لبخندي شيطنت اميز گفت: جون عمم منظورم اون بود
روي مبل نشسته بودم و داشتم با کنترل شبکه ها رو عوض ميکردم که يه دفه اومد چسبيد بهم و کنارم نشست يذره جا به جا شدم ديدم دوباره اومد چسبيد بهم عصباني گفتم: چته ؟ چرا اين قدر ميچسبي بهم؟
مظلومانه بهم نگاه کرد و سرشو انداخت پايين يذره که گذشت حس کردم يه چيزي لاي موهامه نگاش که کردم فهميدم داره با دستش با موهام بازي ميکنه داد زدم: اه انقدر به من دست نزن ديگه
لبخندي شيطنت آميز زد و گفت: ديشب که بدت نميومد تازه کلي هم خوشت اومده بود
يدفه گفتم: چي؟
گفت: چي چي؟
-چي گفتي؟
-چي گفتم؟
-همون که الان گفتي چي بود؟
-منظورت (چي) بود؟
کلافه کوسن را به طرف سامان پرت کردم و گفتم: سامان! درست جواب بده چي گفتي؟
کوسن را گرفت بغلش و با موزي ترين لبخندي که تا حالا ديده بودم گفت: اها منظورت ديشبه؟
نگران پرسيدم: ديشب ...مگه چي شده بود؟
لبخندي زد و گفت: ديشب يه ليوان مشروب زدي داغ کردي نزديک بود به من تجاوز کني
-غلط کردي
اخمي کرد و گفت: اه...درست حرف بزن بي ادب به من چه تو جنبه نداري يه پسر خوشکل ببيني
کم کم يادم اومد لبخند شيطنت اميز سامان که گفت: حالا حالا ها باهات کار خانم مست
واااااااااااااااااااااااا اااااي


مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر

دیگر قسمت های رمان: رمان وحشی اما دلبر, دنیای رمان. تاريخ : ۹۲/۱۰/۲۵ | 22:57 | نویسنده : پری | .::.




رمان دوراهی عشق و هوس

رمان وحشی اما دلبر. سرمو بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم شايد




میراث 4

رمان رمــــاناما يه چيز"نظر خصوصي ندي ها" دانلود رمان عاشقانه




رمان "وفای عهد" 15

همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود رمان وحشی اما دلبر. ميكنن وحشي هستي




رمان دوراهی عشق وهوس 1

دنیای رمان رمان وحشی اما دلبر بلند كردم و به چشمهاي وحشي و گرسنه اش چشم دوختم




رمان تمنای وصال - 21

رمان وحشی اما دلبر بيشترتقلا كرد او وحشي ترشد.صداي پاره دانلود رمان تمنای




رمان ورود عشق ممنوع(11)

رمان,دانلود رمان,رمان پر پر مي شه دل من وقتي تو نيستي دلبر نمي دونم اين وحشي




رمان تمنای وصال - 23

رمان وحشی اما دلبر وحشي كثافت معتادان رمان, دانلود رمان تمنای وصال برای گوشی و




دانلود 1-13 مجموعه ماجراهاي بچه هاي بدشانس

رمان وحشی اما دلبر نهنگ كشي و گله گوسفندهاي وحشي فقط بخشي از اتفاقات دانلود: download




برچسب :