هدف برتر 10


برســـــــام

بدون توجه به شکلکهایی که در میاوردند ، رفتم سرخیابون و یه در بست گرفتم واسه خیابون فرشته که لوکیشن اونجا بود .
در طول راه فقط داشتم به این فکر میکردم که اگه فرناز رو اونجا دیدم چه واکنشی نشون بدم ، برم سمتش ؟ نرم سمتش ؟ بدون اینکه من رو ببینه خبرش رو به خونوادش بدم یا ندم ؟با اینکه فرناز برام تموم شده بود اما نمی دونم چرا دلم نمی خواست توی لوکیشن ببینمش ، اصلا نمی دیدمش راحت تر بودم ، هم مجبور نبودم به فکر یه برخورد درست حسابی باشم ، هم اعصابم نمی ریخت به هم .
آقا رسیدیم ... با صدای راننده از فکر و خیال اومدم بیرون ، از ماشین پیاده شدم و از پنجره کنار راننده کرایه رو پرسیدم : چقدر شد ؟راننده چند بار سرش رو تکون داد که یعنی داره حساب می کنه و بعدش گفت : می شه ده تومن .
آمپر چسبوندم : ده تومن ؟؟؟ از خیابون شریعتی من رو آوردی فرشته ، راهی که یه ربعم نشد بعد ده تومن ؟ مگه سر گردنه س عمو ؟دست کردم تو جیبم و پنج تومن درآوردم و از شیشه پنجره انداختمش رو صندلی کنار راننده : اینم زیادته .
راننده که عصبانی شده بود سریع از ماشین پیاده شد و اومد باهام در گیر بشه که همون لحظه یه ماشین پلیس جلوش سبز شد ، راننده هم که رنگش پریده بود آروم گفت : یادم باشه مسافرای غربتی رو سوار نکنم ..بعد هم سوار ماشینش شد و هر چی حرص داشت سر گاز ماشین خالی کرد و رفت ، پلیس که شاید اصلا متوجه ما هم نشده بود، آروم آروم از منطقه دور شد .
لباسامو صاف و صوف کردم راه افتادم، باید خونه پلاک 41 رو پیدا می کردم. لوکیشن تو خونه بود یعنی؟! بعد منو بدون کارت خبرنگاری راه می دادن؟ تو خونه چه خبر بود؟ می رفتم چی می گفتم؟ کاش شلوغ باشه، همینطور که تو پشت صحنه ها می بینیم الان پست در خونه غلغله باشه! اونجوری راحت تر می تونم کارمو پیش ببرم، اما تو یه خونه که همه همو می شناسن ... خونه رو پیدا کردم، دور و اطرافش که حسابی خلوت بود، با تردید زنگ رو فشردم چند دقیقه بعد یک نفر که حدس زدم باید مسئول تدارکات باشه اومد و در رو باز کرد ، تا چشمش به من افتاد گفت : با کسی کار داشتین ؟یه لحظه موندم چی بگم ، اما سریع به خودم مسلط شدم و گفتم : من از دوستان آقای احمدی هستم ، رضا احمدی ... خبرنگار مجله فیلم روز ...
.مثل اینکه ایشون فردا قرار مصاحبه دارند ، برای همین اومدم سوالا رو بدم به عواملی که قراره باهاشون مصاحبه بشه که مشکلی پیش نیاد.
مسخره ترین بهونه رو آوردم، منتظر بودم یارو درو بزنه به هم ولی در کمل ناباوری از جلوی در رفت کنار و گفت بفرمایین .
منم از خدا خواسته وارد شدم ، لوکیشن ، یه خونه بزرگ بود با یه حیاط خیلی بزرگ ، چند دقیقه ای طول کشید تا حیاط رو طی کردم و به ساختمون رسیدم، تو همون مدت کوتاه داشتم فکر می کردم به اینکه می خوام برم اون تو چی کار کنم! من که سوالی نداشتم، حرفی هم نداشتم. دلمو زدم به دریا گفتم می ره تو ، به درک! بعدش هم یه بهونه اش جور می کنم و جیم می زنم، همین که این یارو منو شناخت کافیه ، حالا می تونم به بهونه های مختلف هی سر بزنم ....وارد خونه که شدم خوشبختانه عوامل مشغول استراحت بودند ، منم از همونجا که بودم یه نگاه سر سری انداختم اما گلزار رو ندیدم ، یه نفر داشت واسه عوامل چای می برد که صداش کردم و اومد پیشم ، بهش گفتم : گلزار نیستش ؟طرف یه نگاهی به من انداخت و گفت : نه ، امروز قبل از ظهر رفت . _نمی دونی فردا کی میاد ؟ _والا نمی دونم ، چون آخر هر روز تازه عوامل می شینند و برنامه ریزی می کنند که چه موقع کدوم بازیگر آفیش بشه ، اصلا ممکنه فردا آفیش نشه نمی دونستم باید خوشحال بشم یا ناراحت، من که اصلاً به گلزار کاری نداشتم! می خواستم مچ فرناز رو بگیرم. اما خوب محال بود فرنار بتونه داخل این لوکیشن بیاد، هر کسی رو که راه نمی دن! باید بفهمم لوکیشن های فضای بازشون کی و کجاست؟بعدازردتعارف چایی یارو،ازش تشکرکردم. باید مسئول تدارکات رو دوباره پیدا می کردم و ازش سوال می کردم. توی سالن بززرگ اونجا یه نگاه انداختم ولی ندیدمش، دوباره یارو که چایی می گرفت از جلوم رد شد، سریع کشیدمش سمت خودم و گفت:
- می دونین مسئول تدارکات کجاست؟
- گویا زنگ زدن رفت درو باز کنه ...
سرمو براش تکون دادم و بی حرف زدم از خونه بیرون. دم در حیاط مسئوله رو دیدم که داره با دو تا دختر جر و بحث می کنه، نزدیک تر که شدیم صداشون واضح تر شد:
- خانما شما مثل اینکه حرف تو گوشتون نمی ره! بدون هماهنگی نمی شه وارد بشین! الکی که نیست تازه نگاهم به دو دختری که دم در بودند ، افتاد ... همون دخترای عشق گلزار تو مجله بودند ... آدرس اینجا رو از کجا گیر آورده بودند ؟!
مسئول تدارکات با خستگی گفت:
- بفرمایید واسه ما دردسر درست نکنین ...
با پوزخند رفتم جلوشون ، یه نگاهی به لاغره انداختم و گفتم : بالاخره موفق شدین آدرس رو بگیرین !
ولی متاسفانه عشقتون امروز تشریف بردند ...فردا بیاین ..البته اگه باشن !
دختره با غیظ و جیغ جیغ کنون گفت:
- چطور این یارو تونست بیاد تو!
انگار من خار شده بودم رفته بودم تو چشم این، خشن نگاش کردم و معنی نگام فقط یه چیز بود! ببند! دختره هم غد و لجباز زل زد بهم. نگامو از چشمای گرد سیاهش دور کردم و به مسئول تدارکاته که گیج و ویج به ما دو نفر نگاه می کرد گفتم:
- داداش، لوکیشن خارج از خونه ندارین؟!
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- برای چی؟
- برای عکس می خوایم، قراره چند تا عکس بگیریم برای کنار مصاحبه تو مجله چاپ کنیم. می خوام تو فضای باز باشه ...
چه دروغایی به هم می بافتم! یارو سرشو تکون داد و گفت:
- چرا ... هفته آینده می ریم بام تهران ، سه شب اول هفته از ساعت دوازده شب تا پنج صبح سه شب آخر هم از شش صبح تا سه ظهر ...
خوب به اون چیزی که می خواستم رسیدم! احتمالا اونجا حسابی شلوغ می شد، لبخندی زد و با تشکر بدون توجه به دخترا زدم از خونه بیرون
.تصمیم داشتم سری به هتل بزنم ...
بعد ازتسویه کردن حسابم با هتل که زیاد هم طول نکشید راهی دفترروزنام هشدم .
مثل دیروز فقط رضا مونده بود تو دفتر ، تا من رو دید اومد سمتم و گفت : چه به موقع اومدی ! اتفاقا همین الان کارام تموم شده بود و داشتم جمع و جور می کردم .
خندیدم و گفتم : من همیشه وقت شناس بودم ... یادته دبیرستان ؟ خندید و گفت : آره .. از بچگی تو خونت بود این سر وقت اومدنت ! ... راستی چی شد ...تونستی اونی رو که می خوای ببینی ؟
رضا فکر می کرد رفتم گلزار رو ببینم، برای همین گذاشتم تو فکر خودش بمونه و گفتم:
- نه .. از شانس من امروز زودتر کارش تموم شده بود .
رضا که تمام وسایل روی میزش رو جمع کرده بود ، کیفش رو برداشت و با هم از دفتر اومدیم بیرون : اشکال نداره ، امروز نشد ، فردا ! فردا نشد پس فردا .. بالاخره می بینیش ...شک نکن.
- نه بابا ، به این راحتی هام نیست ، امروز کلی خالی بستم تا گذاشتند برم تو .
از ساختمون خارج شده بودیم و داشتیم سوار ماشین رضا می شدیم که گفت : اونم حله ! غصه نداره که ...
دیگه راه افتاده بودیم که گفتم : چجوری حله ؟ تو میای باهام ؟رضا : نه ! یه فکری تو سرمه ، که تو خونه بهت می گم .
نیم ساعت بعد جلوی خونه رضا بودیم ، خونه ش نزدیکی های میدون آزادی بود .
ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و با هم پیاده شدیم ؛ با تعجب گفتم : جایی می خوای بری؟رضا : نه چطور؟
-آخه ماشین رو نذاشتی تو پارکینگ
رضا خندید و گفت : پارکینگ ؟ این آپارتمان سه طبقه فسقلی پارکینگش کجا بوده ؟!.... بعد هم در رو باز کرد و با هم از راه پله های باریک آپارتمان رفتیم تا به طبقه سوم رسیدیم ، هر طبقه فقط یه واحد داشت ... رضا در رو باز کرد و گفت : اینم از کلبه درویشی ما ! بفرمایید تو !
رفتم تو ... چه خونه کوچیکی بود ؟ فکر کنم کلا هفتاد متر می شد ، یه هال کوچیک ، یه آشپزخونه کوچیکتر که روبروی ما بود و یه اتاق که سمت چپ ما قرار داشت .
روی نیم ست چوبیش نشستم و رضا برای پذیرایی رفت تو آشپزخونه .
-اومدیم خودتو ببینیم ، تو که همه ش تو آشپزخونه ای !
رضا با دو تا بشقاب میوه اومد و بعد از اینکه گذاشتشون روی میز ، روی مبل کناریم نشست : خوب حالا هم از آشپزخونه اومدم بیرون تا خوب ببینیم !
با لبخند.... به دور و برم نگاه کردم و گفتم تنها زندگی می کنی ؟رضا که مشغول پوست کندن سیب بود گفت : الان آره ...اما همین ماه پیش یه دانشجو باهام زندگی می کرد ، دیگه درسش تموم شد و رفت پی زندگیش .
-حالا دانشجوئه دختر بود یا پسر ؟!
رضا با دهن پر زد زیر خنده و گفت : بمیری برسام ! خوب معلومه پسر بوده .
-پس چرا زن نمی گیری؟
رضا : هنوز مثل شما جرات نکردیم اقدام کنیم .... تو چی ؟ از زندگیت راضی ای ؟آهی کشیدم و گفتم : ای .. بد نیست .
رضا : آهت خیلی سوز داشتا ! بگو ببینم چی شده ؟
-هیچی دیگه ، بعد از دوسال نامزدی ، دیدم توان مالی شروع زندگی رو ندارم .. فرنازم ناراحت شد ، با هم تمومش کردیم
مجبور بودم اینطوری بگم! چی می گفتم به رضا؟ که نامزدم به خاطر عشق به یه بازیگر پشت پا زده به زندگیش؟رضا با تعجب گفت : همین ؟ یعنی تموم شد ؟به همین راحتی ؟آره تموم شد .. فقط به خاطر بیکاری ...
رضابا ناراحتی زد سر شونه ام و گفتم:
- واقعاً متاسفم پسر ...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- نباش! همه چی گذشت دیگه، بیخیال ...
اونم سعی کرد مثل من لبخند بزنه و گفت: : گفت : هنوزم دنبال کار می گردی ؟!
-آره ..چیه ؟ جایی سراغ داری ؟رضا:خوب بیا تو کلاسای خبرنگاریمون ثبت نام کن ، یه ماه و نیمه مدرکت رو می گیری و همونجا سفارشتت رو می کنم تا مشغول بشی ، جا هم خواستی اینجا در خدمتته .... نظرت چیه ؟
فکر کردم ، پیشنهاد بدی نبود ، هرچی بود از بیکاری و احساس پوچی کردن خیلی بهتر بود ... ...اما برای این کار مجبور بودم بیخیال شهر خودم و خونواده ام بشم. اصولاً پسر وابسته به خونواده ای نبودم، من می تونستم با این قضیه کنار بیام باید فقط مامان رو راضی می کردم. حقیقتاً هیچ میلی به برگشتن به شهرم نداشتم، گوشه گوشه اونجا منو یاد فرناز و خاطراتمون می انداخت. از اون طرف داشتم فکر می کردم اگه فرناز بفهمه اومدم تهران فک می کنه به خاطر اون اومدم ... لعنتی! به خودم که نمی دونستم دروغ بگم، همه اش دنبال یه راهی بودم برای دوباره با فرناز بودن ... دوست داشتم یکی بزنم پس کله خودم ... اصلا نفهمیدم چی شد که گفتم: پیشنهاد خوبیه ... هستم ! یــــــــــــــــــاس

پری زد تو کمرم و گفت:
- بیا بریم دیگه فَمیدیم کوجا باید بِجوریمشون ...
- پری نیمیدونم توام حسی مَنا داری یا نه ... اما خیلی دلم می خواد این یارو ... پِسِر خَبِرنگاره را بیگیرم سیر بِزِنم.
خندید و گفت:
- تو را که اِگه وِل کونم همه پِسِرارا می گیری می زِنی ...
- حالا چی کار کونیم؟
- بریم یُخده من خِرید دارم ... چیزایی که می خواما بِخریم آ بِریم خونه من ... یه چیزی بِپِزَم دوری هم بخوریم آ بِریم سَری شیطونی ...
با خنده کیفمو کوبیدم تو سرش و گفتم:
- کوفت ...
***
- اَاَ ! چه خَبِرس یاس! تو این شلوغی اینا چیطوری می خوان فیلم برداری کونن؟
- چه می دونم! اون یارو گلزاره؟
- کدوم یارو؟
- اون که کتی مشکی تَنِشِس ...
- آره ، آره خودِشِس!
- گوجه گندیدِد آمادِس؟
غش غش خندیدم و گفتم:
- درد ! پری ...
صدای داد یه مرده توی یه چیزی شبیه بلندگو همه رو ساکت کرد:
- خانوما، آقایون ، خواهشاً سکوت رو رعایت کنین داریم می ریم برای ضبط ...
صدای هیس هیس بلند شد و دنبالش همه ساکت شدن، پری در گوشم پچ پچ کرد:
- بپا یه وَخ این وسط کاری نکونی، همچین سکوت شَدِس که صداش به گوشی خودی گلزارم می رِسِد ...
می خواستم بزنم زیر خنده ولی همچین اونجا سکوت شده بود که می دونستم بخندم آبروم می ره. ریز ریز خندیدم و دستمو گرفتم جلوی دهنم، پری دست بردار نبود ادامه داد:
- البته طوریم نیس، بلند بوگو گلزار جون به افتخاری شوما ...
صدای تذکر دوباره مرده اینبار هر دومون رو خفه کرد، حوصله م حسابی سر رفته بود، چند پلانی گرفته بودن و جناب گلزار رفته بودن نشسته بودن روی یه صندلی و داشتن قهوه میل می کردن. غر زدم:
- پری ، منا تو این تِه نیشِسیم ، که چی چی؟ بیا بریم عامو خَسه شدم! تو سری این که هر چی بِزِنیم زِرتی می گیرن می بِرَنِمون زندان ، نگهبانا را بیبین!
- خوب بیشین حالا که اومدیم یَخده بیبینیم ، دو سالِس تِرونم یه بارَم نَیمِده بودم سری یکی این لوکِیشِنا!
- این دارِد می رِد رو اعصابی من! نیگا کون دخترا چه جوری دارن قربون صدقِش می رَن!
- یاس!
صدای متعجبش منو هم متعجب کرد:
- هان؟
- وخی! وخی اونجا را بیبین!
از لب جدول بلند شدم و گفتم:
- کوجا؟
با انگشتش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- این همون پِسِره نیس که تعقیبش کردیم؟
انگشتش رو دنبال کردم و رسیدم به جایی که یه دختر پسر داشتن یه جورایی با هم دعوا می کردن! حق با پریا بود، پسره همون پسره بود! کنجکاو از جام بلند شدم و گفتم:
- یعنی چیتو شُدِس؟
- نیمیدونم! بیا بریم یُخده جلو ...
رسماً راه افتادیم دنبالشون! دختره داشت با غیظ می گفت:
- به تو چه؟!!! به تو چه ربطی داره؟ تو دیگه تو زندگی من عددی نیستی!
پسره با خشم گفت:
- خفه شو فرناز برای من صداتو نبر بالا! تو اومدی تو این خراب شده درس بخونی یا بیفتی دنبال گنده کاری؟!
- گفتم به تو ربطی نداره!! یه کاری نکن جیغ بکشما!
- جیغ بکش ببین چه طوری دندوناتو می ریزم تو دهنت!
- چی؟!!! تو به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی؟ برسام انگار نمی خوای بفهمی؟ من و تو از هم جدا شدیم!
صدای پری در گوشم بلند شد:
- یا امامزاده بیژن! بیبین چی چی می گِد! یعنی این پِسِره زن داشتِس طلاق داده؟ بِش نیمیادا!
سریع گفتم:
- هیس!
پسره گفت:
- ببین فرناز، یا دست از این مسخره بازیات بر می داری، یا مجبورم به خونواده ات همه چیو بگم! یه بار آبروت رو خریدم ، اما هنوز برای پدر مادرت احترام قائلم، تو حق نداری با آبروی اونا بازی کنی!
- هه هه! چه حرفا! یه جوری حرف می زنه انگار اومدم چی کار کنم! این همه دختر اینجان دارن با آبروی خونواده هاشون بازی می کنن؟ برسام به چه حقی راه افتادی دنبال من؟ هان؟! تو تو تهران چه غلطی می کنی؟
پسره که حالا می دونستم اسمش برسامه چند قدم عقب رفت، سرشو به نشونه تاسف برای دختره تکون داد و اومد یه چیزی بگه که نگاش افتاد به من و پری. سریع رومو برگدوندم انگار حواسم اصلاً نبوده! اما یارو عین شیر زخمی اومد به سمت ما:
- هی!!! چیه؟ اومدین سینما؟ سینما از اونطرفه! گلزار جونتون هم تا لحظاتی دیگه باز هنر نمایی می کنن! به چه حقی دارین به ما نگاه می کنین؟
قبل از پری من رفتم جلو ، رخ به رخش ایستادم و گفتم:
- خدا شفات بده! کی به تو نگاه می کنه؟! بعدش هم می خوای کسی نگات نکنه تو یه جای عمومی هوار نزن!
دختره از غفلت پسره سو استفاده کرد و سریع جیم زد و توی جمعیت گم شد، پسره تا به خودش اومد دختره رفته بود. داد کشید:
- فرناز!
اما دیگه دختره نبود، خیز گرفت سمت من و گفت:
- دختره روانی! همه اش تقصیر توئه ...
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
- برو بابا! خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه! خودت عین سگ هار ...
جوری پرید سمتم که گفتم کتکه رو خوردم، رخ به رخم ایستاد و گفت:
- حرف دهنت رو بفهما! زر مفت بزنی نشونت می دم با کی طرفی ...
حقیقتاً لال شدم، پری اومد جلو و گفت:
- هوی یارو! خودتو افسار کن! اعصابت از دست زنت خورده، چرا سر دوست من خالی می کنی! روانی ...
بعدم بی توجه به پسره که هنوز نفس نفس می زد، دست منو کشید و گفت:
- راه بیفت بریم، این جماعِت روز به روز دارن خل تِر می شند!
دنبال پری کشیده شدم، لحظه آخر دوباره چرخیدم سمت پسره، دستشو کرده بود تو موهاش و زل زده بود به جمعیت، همون سمتی که دختره گم و گور شد ...
  برســــــــــــــــام

حال خودم رو اصلا نمی فهمیدم ، نمی دونستم مقصر حال الان من کیه ؟ فرناز ؟ که عشق بچگونه ش رو به من ترجیح داد ؟ من ؟ که باز اون کنج دلم یه جایی واسه برگشتن فرناز گذاشته بودم و به امید همین اتفاق کوبیدم اومدم تهران ؟ یا این چاق و لاغر ورژن اصفهان که باعث شدن گمش کنم ، شایدم گلزار .. نمی دونم .
فقط داشتم راه می رفتم ، کجا ؟ اینو هم نمی دونستم ، فقط می دونستم انقدر باید راه برم تا آروم شم ، اما مگه فکر فرناز می ذاشت ؟ کلمه به کلمه ی جر و بحثمون پشت سر هم تو ذهنم تکرار می شد ، این همون فرناز خودم بود ؟ همونی که تا چند ماه پیش بدون اون نمی تونستم نفس بکشم ؟ این همون فرنازی بود که تا دوستت دارم رو بهم نمی گفت روزش شب نمی شد ؟ باورم نمی شد که فرناز به خاطر رویاهای بچه گونه ش اینجوری یه زندگی رو از هم بپاشونه و رابطه دو تا خونواده رو بریزه به هم یا امروز ، اینجوری جلوی جمع شروع کنه به داد و بیداد کردن و بد و بیراه گفتن ... البته خودم هم عوض شده بودم! من کی می تونستم با فرناز بد حرف بزنم؟ اما امروز این کار رو کردم ... دیگه شورش رو در اورده بود ... وقتش بود که کمی هم با برسام واقعی آشنا بشه ...
نزدیک غروب بود ، دو ساعتی بود که داشتم تو خیابونا قدم می زدم ، یه کم آروم شده بودم برای همین یه تاکسی گرفتم تا متروی قیطریه که از اونجا برم خونه رضا تو میدون آزادی ، حوصله اینکه برم دفتر مجله ، نداشتم ... نمی خواستم تو جواب سوالایی که ازم می پرسه ، بمونم .
تازه می خواستم به یه دلیل درست حسابی فکر کنم واسه منصرف شدنم از کار خبرنگاری ، چون دیگه چیزی نبود که باعث موندنم تو تهران بشه ، می خواستم از فرناز مطمئن بشم که فهمیدم هدفش از اومدن به تهران چیه ، می خواستم مشغول به کار بشم که شاید اگه روزی سر فرناز به سنگ خورد و کدورت ها رفع شد شرمنده ش نباشم ، اما اون کور سو امیدم امروز به یاّس تبدیل شد ، با اتفاقاتی که امروز بین من وفرناز افتاد ...تمام راه ها واسه برگشتنمون بسته شده بود ، پس دیگه دلیلی واسه موندن تو تهران و کار کردن نداشتم ، می خواستم هر چه زودتر برگردم خونه و خانواده فرناز رو در جریان کارها و علاقه های فرناز بذارم ، باید هر چه زودتر جلوش رو می گرفتند .
اولین کاری که به محض رسیدن به خونه انجام دادم گذاشتن خرید هام روی میز آشپزخونه بود. یه کم برای شام خرید کرده بودم ... بعدش هم بدون اینکه لباسمو عوض کنم همونجا روی مبل توی هال دراز کشیدم و چشمامو بستم .
حدود یک ساعتی گذشته بود و من از جام تکون نخورده بودم. با صدای باز شدن در چشمامو باز کردم ، رضا با چند تا کیسه پر از میوه اومد تو .
از جام بلند شدم و رفتم کمکش ، واسه اینکه از حال زارم خبردار نشه با یه لبخند مصنوعی بهش سلام کردم و گفتم : سلام بر آقا رضای خودمون ! می بینم که بازار میوه رو خالی کردی و آوردی اینجا !
رضا یکی از کیسه های میوه رو داد به من و گفت : دیگه کاریه که از دستم بر میومد !
بعدش با دیدن خرید های شام اخم کرد و گفت:
- تو باز خرید کردی؟
- مگه تو نکردی؟
- بابا تو که هنوز استخدام نشدی ، بذار وقتی حقوق بگیر شدی همه شو جبران می کنی ...
با لبخندی تلخ گفتم:
- بیخیال بابا ، پس اندازمو پس می خوام برای چی ؟
توی دلم گفتم:
- دیگه زندگی واسه خودم ندارم که بخوام براش پس انداز کنم! با هم میوه ها رو گذاشتیم توی آشپزخونه و برگشتیم تو هال ، رضا بعد از تعویض لباسش اومد و کنارم نشست : خوب چه خبر ؟ امروز چطور بود !
با همون لبخند مصنوعی گفتم : خبر خاصی که نبود ، مثل روزای دیگه ...
رضا با ذوق برگشت سمتم و گفت : ولی من یه خبر باحال دارم واست !
کنجکاوانه گفتم : چه خبری ؟
رضا صداش رو صاف کرد و گفت : از فردا استاد تون عوض می شه !
-خوب این خبر کجاش خوبه ؟!
رضا : خبرش خوب نیست ! اما بقیه ش خوبه ... بقیه شم اینه که از فردا قراره این چند چند جلسه آخرو من استادتون باشم !
ذوق و خوشحالی رضا رو که دیدم از تصمیمم واسه بی خیال شدن کار منصرف شدم دلم نمی خواست برنجونمش و بزنم تو ذوقش ، تازه بدم نمیومد استاد بازی رضا رو ببینم ، هیچوقت فکرش رو نکرده بودم یه روز رضا رو به چشم استادی نگاه کنم .از اون طرف چرا باید به خاطر فرناز از زندگیم می گذشتم؟ شاید آینده من همین جا باشه ... بیخیال فرناز باید آینده مو می ساختم، گور بابای فرناز!
رضا که دید دارم همینجوری نگاهش می کنم ؛ گفت : چیه ؟! چرا داری اینجوری نگام می کنی ؟!
خندیدم و گفتم : دارم به چشم استاد نگات می کنم !
رضا : خوبه پس ! زیاد نگاه کن که فردا از شدت جذبه م جرات نمی کنی سرت رو بیاری بالا چه برسه که بخوای راست راست تو چشام نگا کنی !
- من رو از جذبه نداشتت نترسون ! ...مهم اینه که به واسطه تو ، استخدام میشم !
رضا قیافه مرموزی به خودش گرفت و گفت : زیاد خوش خیال نباش ! چون سیستم آموزشی من یه جورایی متفاوته ، تو سخت گیری هم آشنا و غیر آشنا سرم نمی شه!
از قیافه ش خنده م گرفته بود ! همینجور با خنده گفتم : اوه ! خدا خودش بخیر کنه !
----------------------
کلاس آموزش خبرنگاری ، تو طبقه بالای همون دفتر مجله بر گزار می شد ، تعدادمونم زیادنبود ، 10 نفر بودیم که هر جلسه حداقل یکی دو تا غایب داشتیم .
منم کاری به کسی نداشتم ، همیشه می رفتم آخر کلاس و وسایلم رو می ذاشتم روی صندلی کناریم که کسی نیاد بشینه کنارم .
کلاس راس ساعت 10 صبح شروع می شد و رضا استادجدیدمون دقیقا سر ساعت با اخمهای تو هم وارد کلاس شد و فقط با این جمله : " به خاطر مشکلی که واسه استاد تون پیش اومده قراره من ادامه تدریستون رو به عهده داشته باشم "و بدون اینکه به من آشنایی بده شروع کرد به درس دادن. داشت در مورد حفظ حریم شخصی افراد مصاحبه شونده و این ها صحبت می کرد.
تدریسش که تموم شد با همون حالت جدیش رفت نشست پشت میزش و گفت : هفته دیگه امتحان پایانیتونه ، که چهل درصد نمره کلتون رو شامل می شه .
یکی از دخترای فعال کلاس که اومده بود مدرکش رو با بالا ترین نمره بگیره و بره از رضا اجازه گرفت و پرسید : پس شصت در صد بقیه ش چی می شه ؟
رضا یه نگاه عاقل اندر سفیهی به دختره انداخت و گفت : اگه سی ثانیه تحمل میکردین جوابتون رو می گرفتین .
دختر بنده خدا که دید ضایع شده ، ببخشیدی گفت و سرجاش نشست .
رضا بدون توجه به ناراحتی دختره به سخنرانیش ادامه داد : داشتم از نمره های پایانیتون می گفتم ، که چهل درصدش امتحان کتبیه و شصت درصد باقی مونده ش نمره پروژه تونه ...
جا خوردم پروژه دیگه چه صیغه ای بود ؟ جدی جدی فکر کرده شده استاد دانشگاه و اومده تا ماها رو بندازه ! ... با تعجب ، بلند گفتم : پروژه ؟!
بچه های کلاس که در طول این کلاسا ندیده بودند حرفی بزنم با تعجب به سمتم برگشتند .
رضا لبخندی زد و رفت سمت تخته کلاس : بله ..پروژه ! پروژه تون از این قراره که من برای هر کدوم از شما موضوع و شخصی رو مشخص می کنم ، شمامی رید ازش مصاحبه می کنید یا در مورد اون موضوع اطلاعات می گیرین از مسئولین و روز آخر کلاس ها میارینش ...
بعد از این حرف بدون توجه به اعتراضات بچه ها با جدیت گفت:
- و اما موضوعات شما ...
یه نفر در مورد بازی فوتبال فردا باید گزارش تهیه می کرد .... یه نفر در مورد آب و هوا .... یه نفر در مورد تورم و اقتصاد ... تا اینکه رسید به من و گفت : و اما آقای نیکنام ، گوشام تیز شد ، مطمئن بودم آسون ترین موضوع مال منه ، ناسلامتی رفیقم بود و یه جورایی باید هوامو می داشت .. پس با لبخند مطمئنی منتظر اعلام پروژه ش شدم .
رضا : شما می رید سر لوکیشن فیلم ... و از یکی از بازیگراشون مصاحبه می کنید .
لبخند رو لبام ماسید ... من باز برم سر اون لوکیشن لعنتی ؟ همونجایی که فرناز لعنتی واسه همیشه از دلم رفت بیرون ؟ ... همه ش تقصیر خودم بود ، اگه ماجرام رو با فرناز تمام و کمال براش تعریف کرده بودم و می گفتم واقعا برای چی می خوام برم سر لوکشین فیلم گلزار ، حالا این رضای بنده خدا به خیال خودش برای رفاقت من رو نمی فرستاد اونجا ... اما چه کنیم ، از ماست که برماست ...

 

یــــــــــــــاس
***
- من دیگه پامَم اونجا نیمیذارم پری! می فهمی یا حالید کونم؟
- احمق! چرا جا زِدی؟ می ریم یه سر دیگه آ بر می گردیم ... بهتِر اِز اینه که بیشینیم اینجا همدیگه را نیگا کونیم ...
- بریم بگیم چی چی؟ گلزار که اصی اینقده دوره، دیدنش هم سختس! چه برسد به اینکه باش حرفم بزِنیم یا گوجه گندیده بزِنیم تو سرش ...
- حالا برا اون نمی ریم ... من می گم بریم حوصله مون سر نَرِد! یُخده این دختِر پِسِر فشنا را بیبینیم . بعدشم یهو خدا قسمِت کرد آ این پسِره ... چی چی بود اسمش؟
- برسام ...
- آره ... یهو این برسامی اومِد آ تونستیم عقده اون دفعه را رو سرش خالی کونیم ...
- برو عامو! مثی سگ می مونِد! من جرئت ندارم دیگه طرفی این برم.
- خره جونی دو تای قِر نیا! وخی تا بریم ...
با غر غر از جا بلند شدم و گفتم:
- من قر می یام یا تو؟ اون شروینی ننه مرده اِگه بِفَمِد مَنا تو داریم چه غلِطی می کونیم، بی خیالی ترفیع می شد آ همین امشب بر می گردِد.
غش غش خندید و گفت:
- تو برا اون نترس! اون به من اجازه دادِس هر طور که دوست دارم سری خودما گرم کونم.
- آره ! لابد با رفتن سر لوکیشنا گلزار آ دستمال جنبوندن!
دوتایی خندیدیم و من رفتم که آماده بشم .
***
- یاس!
- هان؟
- توام اون چیزی که من می بینما می بینی؟
- چی چی؟
- گلزارا بیبین...
نگام چرخید سمت گلزار ، روی یه صندلی تاشو نشسته بود اما چیزی که جالب توجه بود پسری بود که جلوش نشسته بود و داشتن با هم حرف می زدن! برسام بود!!! پس انگار راست گفت که گفت خبرنگاره! محو اون سمت شده بودم که صدای جیغ جیفوی یه دختره کنامون بلند شد.
- برسام اونجا چه غلطی می کنه؟
منو پری همزمان چرخیدیم سمت دختره. یه دختر قد بلند، با چهره ای تقریبا جذاب و تو دلبرو، با یه تیپ جلف کنارمون ایستاده بود. همین که دیدمش شناختمش، زن یارو بود! یه دختره دیگه هم کنارش ایستاده بود و احتمالا دوستش بود، گفت:
- وای فرناز! مگه برسام خبرنگاره؟
- برو بابا! برسام گورش کجا بود که کفنش باشه؟ این تو همون شهر خودمون هم کار نداشت! حالا اینجا خبرنگار شده باشه؟ اصلا همچین چیزی ممکنه؟
- خوب پس چه طوری رفته نشسته کنار گلزار؟ ببین چه خوش و بشی هم دارن با هم می کنن!
- نیایش، می گم چطوره بریم جلو ، آشنایی بدیم؟ هان؟ شاید این برسام یه جایی به درد خورد!
- برو بابا! می خوای مثل دفعه قبل جنجال راه بندازه؟
- خوب منم دو تا جیغ می کشم کل این جمعیت می ریزن رو سرش ریز ریزش می کنن ... کاری نمی تونه بکنه که! آبروی خودش براش از هر چیزی مهم تره! می ریم جلو ، به نگهبان می گم اون آقا شوهرمه ، می ذاره بریم جلو، می ریم کنار گلزار! من باید یه جوری خودمو به گلزار نشون بدم یا نه؟ اون دفعه که تو هتل صدف نشد کاری بکنم.
- من می ترسم فرناز ...
- گمشو! ترس نداره که، بزن بریم ...
دو تا دختر بین جمعیت محو شدن. پری که هنوزم داشت با نگاش مسیری که اونا رفته بودن رو دنبال می کرد گفت:
- تو چیزی فَمیدی؟
- اونجورا که نه! اما فک کونم این می خواد اِز برسام سو استفاده کونه.
- این زنش بوده، یعنی طلاقش داده؟
- بازم فک کونم، اون دفعه داشت می گفت ما دیگه با هم نسبتی نداریم.
- آره ... می گما یاس! بیا بریم جلو بیبینیم اینا می خوان چی کار کونن! شایِد قسمِت شد مَنا تو ام تونستیم بریم جلو، همین که این دختره خواس دلبری کونِد توام وایسا پشتی سرش چِشا ابرو بیا. تو خوشگل تِری ...
خندیدم و گفتم:
- گمشو!
- جونی دو تای! بیا بریم بیبینم!
قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم دست منو کشید و برد سمت جمعیت. داشتم له می شدم اما مجبور بودم برای جلوگیری از کنده شدن دستم همراهش برم. رسیدیم به نگهبانا، مث سد ایستاده بودن جلوی قسمت حصار کشی شده. فرناز یه کم با ما فاصله داشت ، رفت طرف یکی از نگهبانا که جوون هم بود و شروع کرد به حرف زدن. نمی شنیدم چی می گه اما می فهمیدم که دارن در مورد برسام حرف می زنن چون نگهبانه هی می چرخید و به اون سمت نگاه می کرد، منم نگامو دوختم به برسام، دوست داشتم عکس العملش رو ببینم. یه حسی بهم می گفت این دختره رو خیلی دوست داره. وگرنه دلیلی نداشت هنوز روش غیرت داشته باشه! بدم می یومد از مردای زن ذلیل ... مرد باید ابهت داشته باشه! همون لحظه نگاه برسام دوخته شد به فرناز ، چند لحظه گیج و منگ نگاش کرد و بعد دوباره نگاشو دوخت به گلزار ... آروم چیزی بهش گفت و بلند شد، با هم دست دادن و اومد سمت ما. من خودمو کشیدم سمت پری و گفتم:
- میتی کومان وارد می شود ...
پری غش غش خندید و گفت:
- الان این دختِره دیگه به چه بهونه ای می خواد بره تو؟
به دنبال این حرف بازم بهشون نزدیک شد، حالا دیگه صداشون رو می شنیدیم ... نگهبانه با دیدن برسام گفت:
- آقا ... این خانوم می گن همسر شما هستن و خبرنگارن، اما کارتشون رو نیاوردن! می شه صحتش رو تایید کنین تا بتونم بفرستمشون داخل؟
برسام چنان با نفرت چرخید سمت دختره که من اگه جای دختره بودم از خودم متنفر می شدم. ولی دختره پرو پرو زل زد به برسام، یه دفعه در اوج تعجب من و پری پسره پوزخندی زد و گفت:
- این خانوم لیاقت نداره سگ من باشه! شما که دیگه باید مکر خانوما رو بشناسین! عشق گلزار وادارش کرده دروغ به هم ببافه!
نگهبانه پوزخند زشتی به فرناز که داشت منفجر می شد زد و بعدش چرخید سمت برسام. با خنده گفت:
- آره درسته!
برسام زد سر شونه یارو و گفت:
- خسته نباشین،
بعد هم راهشو کشید که بره ... دختره با خشم افتاد دنبال برسام، پری با هیجان گفت:
- آخ جون دعوا!
این خصوصیت خاله زنکی رو هیچ وقت قصد نداشت ترک کنه! ناچارا منم دنبالشون راه افتادم ، به یه قسمت خلوت تر که رسیدن دختره پیچید جلوی برسام و با صدای بلندی گفت:
- هوی یارو! من سگ تو نیستم؟!!! هان؟ انگار یادت رفته من برای تو قد پشه هم ارزش قائل نبودم!
پیدا بود حرف فرناز خیلی واسه برسام گرون تموم شده که یهو اومد تو صورتش و گفت:
- هی دختره! ارزش الان تو توی زندگی من همینه که گفتم! لیاقتت همینه که اینجوری پشت جمعیت برای یه نگاه گلزار عین پاپ کورن بالا و پایین بپری و هیچی هم عایدت نشه! تو رو چه به داشتن یه عشق پاک؟
دختره که دیگه داشت آتیش می گرفت گفت:
- هه هه! آخه بدبخت، تو رو چه به عاشق شدن؟!!! مث سگ پشیمونم بابت اون دو سالی که تو زندگی تو حروم کردم ...
- فرناز خیلی بی چشم و رویی! خیلی زیاد!
- نه بیشتر از تو ...
واقعا داشتم حس می کردم مقصر دختره است! تو دلم حقو دادم به برسام، از ترس پشت درخت قایم شده بودیم که برسام باز دوباره نفهمه ما داریم نگاشون می کنیم اینبار می گرفت می زدمون ... برسام گفت:
- برای خودم متاسفم که تو نگاه اول نفهمیدم چه آدمی هستی! تو ... تویی که با وجود داشتن شوهر یه همچین اعمالی ازت سر می زد حقا که یه هرزه بودی اما من نتونستم هرزگی رو از تو چشمات بخونم ...
هنوز حرف برسام تموم نشده که فرناز دستش رو برد بالا و خواست بزنه تو صورت برسام که برسام دستشو تو هوا گرفت، فکر کنم داشت دستشو فشار می داد که صورت فرناز اونطوری جمع شده بود. با غیظ در گوشش یه چیزایی گفت و بعد همچین هولش داد که پرت شد عقب و سکندری خورد، اگه دوستش نگرفته بودش حتما افتاده بود روی زمین. برسام بی توجه به فرناز عینک آفتابیشو زد به چشمش و راهشو کشید رفت ... پری در گوشم گفت:
- دروغ نگم! به چشمی برادری اِز این پسِره خیلی خوشم اومدِس! درسته که مثی سِگ می مونه! اما خوب جلو دختِره در اومِد!
- دروغ نگم منم همینطور!
- فک کونم جریان اینام عین شوما بودس!
- منم همینطور فک می کونم ...
- تازه برا مرد این جریان خیلی سخت تِره! چون بالاخره غیرِت دارِد ... فک کون زنت یه مردی دیگه را بخواد ... وای خیلی سخته!
- فک کونم جریانش اینجوری بودس که این چون خبرنگارس با این بازیگرا رفتا اومِد داشتن، زنش عاشقی گلزار شدس ...
- شایِد ... حالا بزِن بریم ... ماموریتی امروز انجام شد!
- ببخشید ماموریت چی چی بود؟
خندید و گفت:
- فوضولی!
- خوبس خودت اعتراف می کونی! لوکیشنی بعدی کوجاست؟
- فک کونم تو خونه باشد ...
- همون خونه هه که اون دفعه بود؟
- نه ... داشتن یه آدرسی دیگه می دادن، می گفتن اِز هفته دیگه جلوی دری یه خونه اس ...
- جلو در؟
- آره ... چند تا پلان تو کوچه دارن ...
- خوب بِزِن بریم که حسابی گشنمه ...
- پیش به سوی ناهار ..


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(5)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(5) 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




رمان هدف برتر(7)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی 58-دانلودرمان( اِ )




هدف برتر 8

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 10

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 7

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




14 هدف برتر

رمان ♥ - 14 هدف برتر 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب )




12 هدف برتر

رمان ♥ - 12 هدف برتر 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




هدف برتر 17

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 15

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




برچسب :