از خیانت تا عشق 17

عصبی گفتم:شنیدم فرار کردی؟

سکوتش باعث شدصدام بالا بره:با این کثافت کاریات می خواستی به کجا برسی؟واقعا می خوام بفهمم هدفت از این زندگی کثیف چی بوده؟

-خوشحالی این حالم رو می بینی نه؟

با لحنی تحقیر کننده گفتم:دیدن این حال زارت یه روزی فکر می کردم لذت داره برام،اما نه نداره،فقط دلم داره به حالت می سوزه که خودت هم هنوز نفهمیدی چی از زندگی می خوای.

دستای مهرسا که دور بدنم حصار شدن و سرش که روی شونه ام قرار گرفت.

باعث شد یه منبع آرامش رو کنارم حس کنم.دست راستم رو روی دستاش گذاشتم

-بیا دم خونه پدرم من اونجا منتظرتم.

سریع گفت:چرا اونجا؟

-چون من میگم،مگه کمک نمی خوای؟فکر می کنی من از سر خیرخواهی کمکت کنم؟

نادیا:منظورت چیه؟

-بعدا بهت میگم.

گوشی رو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم ،دستای مهرسا رو از دورم باز کردم و به طرفش برگشتم.

مهر:سمیر تو نمی تونی بگی؟خواهش می کنم فراموش کن.

-بخوام فراموش کنم هم نمی تونم،این چند سال نتونستم با خیال راحت زندگی کنم،از ترس اینکه نکنه همه بفهمن زنم چی بوده و کی بوده؟می خوام همه چی تموم بشه،بگم یا نگم هم کم کم همه می فهمن،تا یه مدت هم مطمئنا حرف میزنن و بعد یادشون میره،اما در عوضش من دیگه بدون ترس از گذشته می تونم راحت زندگی کنم،محسن چند بار بهم گفت:باید با قضیه روبرو شم،اما من نخواستم،نتونستم،گفت مسئله رو حل کن پاکش نکن اما من هر بار می گفتم این مسئله به من ربط داره منم دوست دارم پاکش کنم،اما فکر کنم این مسئله هیچ وقت فقط مسئله من نبود،مسئله ای که زندگی یه آدم رو بین مرگ و زندگی کشوند فقط مال من نبود.

نگران گفت:بلایی سر امیر آوردی؟

کلافه چنگی به موهای نم دارم کشیدم و جلوی پنجره ایستادم.

-خواهر امیر وقتی همه چی جلو در و همسایه لو میره خودکشی می کنه.

مهر:خدای من،زنده اس؟

سرم رو روی دیوار کنار پنجره گذاشتم و به آرامشی که توی حیاط بود نگاه کردم،به سکوت و سکون همه چیز.

-نمیدونم،امیدوارم که الان زنده باشه.الان علاوه بر همه گذشته عذاب وجدان این اتفاق هم اذیتم می کنه،که اگه من قبلا همه چیز رو می گفتم شاید اینجوری نمی شد.
نزدیکم ایستاد و دستش رو روی بازوم گذاشت.

مهر:تو نمی تونی توی این مسئله خودت رو مقصر بدونی،تو به هر دلیلی نخواستی از گذشته چیزی بگی ،اما این دلیل نمیشه که مقصر کارهای زشت بقیه تو باشی.

-اما من از وقتی فهمیدم هی دارم به خودم میگم شاید اگه من ماهیتش رو به هم نشون میدادم این اتفاق نمی افتاد.

مهر:چرا سعی می کنی با مقصر نشون دادن خودت،خودت رو تنبیه کنی؟تو هیچ وقت نخواستی زنت خیانت کنه،خب کرد،مگه مقصر تویی؟نخواستی کسی بفهمه و نگفتی و اون باز بد شد و بد موند،باز هم تو مقصری؟
کی میگه؟این افکار رو فراموش کن،من میگم حتی لازم نیست به کسی بگی،مگه نمیگی خودشون می فهمن خب بذار بفهمن اما من تو رو بعد چند سال دیگه می شناسم،تو داری خودتو تنبیه می کنی،می خوای خودتو بشکنی به تنبیه اینکه چرا از اول همه چیز رو نگفتی،اما این اشتباهه سمیر،اگه فقط بخاطر تنبیه خودته خواهش می کنم تو چیزی نگو.

چه خوب منو شناخته بود،آره می خواستم تنبیه شم،وقتی کسی نبود تا تنبیه ام کنه باید خودم خودم رو تنبیه می کردم،رازی که من پنهون کردم باعث بهم ریختن زندگی خواهر بهترین رفیقم شد،باید تنبیه می شدم.

مهر:سمیر ؟

-بس کن،تو چی می فهمی شکستن من جلوی دوستم یعنی چی؟دیگه برام معنی داره جلوی خونواده ام بشکنم یا نه؟تو می فهمی من دارم دیوونه میشیم وقتی به این فکر می کنم که امیر دو ماهه میدونه و مطمئنا هر وقت منو تو این دوماه دیده با خودش گفته یعنی نادیا وقتی زن سمیر بوده هم کارش همین بوده.

کف دستام رو روی چشام فشار دادم.از این شکستنهای بی موقع بیزار بودم.

نگران و آروم گفت:سمیر عزیزم...

-چیه؟تو می تونی بفهمی وقتی امیر سرش رو انداخته بود پایین تا خورد شدن من رو نبینه وقتی از کارای نادیا می گفت مطمئن می شدم که تو فکرش چی می گذره؟
آخ مهر نمی تونی بفهمی دوست داشتم مرده بودم اما اون حرفا رو از زبون امیر نمی شنیدم،حاضر بودم یه غریبه که نه می شناسمش نه می شناستم بهم بگه اما نه امیر،امیر ...رفیقی که میدونست من خر یه روزی عاشق ...

زانوام خم شدند و کف اتاق نشستم.

روبرو نشستم و دستاش رو روی دستام که روی زانوی پام گذاشته بودم گذاشت و

گفت:چرا اینقدر سعی داری خودتو اذیت کنی سمیر...

-من اذیت نمی کنم،روزگار داره اذیتم می کنه

 

خم شد رو صورتم و گونه ام رو بوسید.

مهر:بخاطر من،باور کن فراموش کنی بهتره.

-اگه زن خائن هست،وفادارش هم هست،اگه یکی مثل غزل بی عاطفه اس ،یکی مثل تو پر از مهربونی و محبته ،نمیدونم خدا تو رو به پاداش کدوم کار خوبی که کردم بهم داد.

خندید و گفت:بعد نزنی زیر حرفات.

سعی کردم بخندم

-باز رو دادم بهت.

دستام رو از هم باز کرد و گفت:می خوام بیام بغلت.

خودم رو جابه جا کردم

-می تونم بگم نه؟

تو بغلم که قرار گرفت دو تامون سکوت کردیم،شاید به این سکوت احتیاج داشتیم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشام رو بستم.

-وقتی هستی آروم میشه،شاید خودت ندونی اما همین بودنت آرومم می کنه.
سرش رو کمی روی سینه ام جابه جا کردو با صدای آرومی گفت:الان می خوای چکار کنی؟

-می خوام واقعیت رو به دوتا خونواده بگم،خودش باید بگه.

مهر:فکر می کنی بیاد؟

دستم رو به حالت نوازش روی بازوش به حرکت درآوردم.

-نمیدونم،اما فعلا فکر نمی کنم راه دیگه ای داشته باشه.

مهر:اگه اذیت میشی...

-اذیت رو شدم تموم شد،الان باید به تاوان تموم اذیتهایی که شدم اون تلافی کنه.

مهر:تا حالا ازش بپرسیدی چرا اون کار رو کرد؟

سریع چشام رو باز کردم و از خودم جداش کردم ،تو چشاش عصبی زل زدم و گفتم:یعنی چی؟

دست راستش رو روی گونه چپم گذاشت و گفت:منظوری ندارم فقط میگم قبلش یه فرصت بهش بده،شاید...

کنارش زدم و بلند شدم.

-یعنی چی؟یعنی من مقصرم که اون خیانت کرد.

مهر:نه عزیز من،میگم شاید ،نمیدونم شاید یه دلیل یه چیزی بوده که باعث شده اشتباه کنه،آدما که از مادرشون خائن یا گناهکار زاده نمیشن.

-آره خب همجنسات بی دلیل نمی تونن خائن شن،چرا نمی خوای بفهمی بعضی آدما نمی تونن درست زندگی کنن؟پاک زندگی کردن براشون سخته،بفهم.

روبروم ایستاد،نگاهم رو ازش گرفتم و به دیوار دوختم.

مهر:قهر نکن دیگه،اصلا هر کاری دوست داری بکن .

برگشتم طرفش که گفت:بگو بیاد اینجا،باهاش حرف بزن،ببین ...

دوباره آشفته شدم:نه ،تو نمی شناسیش،حتی از همین اومدن به اینجا هم می تونه یه موقعیت به نفع خودش خلق کنه،نمی خوام دیگه اشتباه کنم،اگه قراره چیزی بگه باید جلوی خونواده ام باشه.

مهر:می خوای من باهاش حرف بزنم

عصبی گفتم :که چی بشه؟

گوشیم که زنگ خورد ازش فاصله گرفتم و نگاهی به شماره کردم نادیا بود.

-بله

نادیا:سمیر من نمی تونم بیام اونجا.

نگاهم افتاد به تصویر خودم تو آیینه،لبخند شیطانی روی لبام نشست.خودت خواستی نادیا خانم.

-باشه تو آدرست رو بده خودم میام اونجا،ببینم این گندت رو چجور میشه جمعش کرد.


ذوق زده گفت:جبران می کنم

عصبی گفتم:من جبرانت رو نخواستم همین که ذلیل می بینمت برام کافیه.آدرست رو بگو.

نادیا:برات اس می کنم.میدونستم همونی هستی که می شناختمت.

ابرویی بالا انداختم و با پوزخند گفتم:آره خوب منو شناختی.

و بدون توجه به اون که می خواست حرف بزنه قطع کردم.

همین که برگشتم طرف مهرسا گفت:کجا میری؟مگه نگفتی با هم میریم؟

با لبخند ابرویی بالا انداختم:نظرم عوض شد،راست میگی لازم نیست من بگم،می خوام برم ببینمش.

مهر:که چی بشه؟اصلا چرا باید بری ببینیش؟

با لبخندی که ناخواسته روی لبم بود گفتم:منو که می شناسی چقدر دل رحمم دلم نمیاد توی این وضعیت کسی رو ببینم می خوام کمکش کنم.

دستم رو سمت لپش بردم و لپش رو کشیدم که سرش رو عقب برد و بی حوصله گفت:سمیر چه معنی داری تو بهش کمک کنی؟نمی فهممت تا دو دقیقه پیش که عصبی بودی و حتی فرصت حرف زدن نمی خواستی بهش بدی الان چی شده؟چی بهت گفته که اخلاقت در عرض چند ثانیه عوض شده؟

حتی این تیکه های مهرا هم برام مهم نبودند و نمی تونستن خوشیم رو بگیرن،بالاخره من سمیر بودم،سمیر هیچ وقت کاری رو بدون تلافی نمیذاره،الانم بهترین فرصت برای تلافی بود.

سمت جاکفشی رفتم و مشغول پوشیدن کفشام شدم که مهرسا با التماس گفت:سمیر چکار می خوای بکنی؟سمیر بلایی سرش نیاری ارزشش رو نداره؟

صاف ایستادم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:تو نگران نباش ،یه تلافی کوچولو به جایی بر نمی خوره

با ناله گفت:سمیر؟

-سمیر فدات شه ،خیالت تخت،مگه نمی خوای یه ذره آرومتر شم؟بذار برم.

مهر:قول بده که نمی خوای بلایی سرش بیاری؟

-قول میدم که من بلایی سرش نیارم،اما اگه بلایی خواست سرش بیاد هم جلوش رو نمی گیرم

چشمکی زدم و در رو باز کردم که گفت:تو قول دادیا

سرم رو تکون دادم و در رو بستم.

نادیا خانم نشونت میدم چقدر خوب منو شناختی.

تا ماشین رو روشن کردم در ماشین باز شد و مهرسا در حالیکه روسریش رو درست میکرد نشست توی ماشین. با تعجب بهش نگاه کردم که بدون اینکه نگاهم کنه گفت
منم میام

ابرو هام رو بالا انداختم و گفتم:
کجا؟

-همونجا که تو میری

دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم
مهرسا پیاده شو.

خودش رو جابجا کرد و مصمم گفت
نه .پیاده نمیشم.... منم میام .

کاملا برگشتم سمتش و گفتم
ببین خانومم . من دوست ندارم تو با نادیا روبرو بشی

شونه اش رو بالا انداخت و گفت
نمیشم

-پس پیاده شو

برگشتم سمتم و جدی گفت
سمیر پیاده نمیشم...من نمیتونم تحمل کنم و ببینم تو کی قراره برگردی .من نمی تونم تا اومدنت صبر کنم.میخوام همراهت باشم. قول میدم حرفی نزنم....اصلا ...اصلا من میشینم توی ماشین و پیاده هم نمیشم.ولی بذار باهات بیام. بخدا دلم طاقت نمیاره منتطر بمونم

خواستم باز حرفی بزنم که گفت
سمیر جون من.

پوفی کردم و کمی مکث کردم تا آرومتر بشم .شاید حق داشت.من هم جای اون بودم نمیتونستم منتظر بمونم چی پیش میاد.

سویچ ماشین رو چرخوندم و با اخم گفتم

دفعه آخرت باشه جونت رو قسم میدی...وقتی هم که رسیدیم از ماشین پیاده نمیشی
لبخند زد و گفت چشم

نیم نگاهی به طرفش کردم و با لبخند کمرنگی گفتم
حرف گوش کن شدی

شونه اش رو بالا انداخت و گفت
بودم

-آره تو گفتی و منم باورم شد.

قبل از اینکه حرکت کنم گوشیم رو توی دستم جابه جا کردم و شماره سمیح رو گرفتم.

با اولین بوق جواب داد

-بله

-سمیح شماره امین رو می خوام،داریش؟

-سلام،کدوم امین؟

-داداش نادیا،شماره اش رو داری؟

نگران گفت:اتفاقی افتاده؟شماره اش رو برای چی می خوای؟

راهنما زدم و همونطور که ماشین رو از پارک خارج می کردم و گفتم:یه امانتیه که باید بهش پس بدم،داری یا نه؟

-باشه،بذار بگردم برات اس می کنم.مهرسا خوبه؟

-آره مگه قرار بود بد باشه

-نه همینجوری پرسیدم

-اوکی ،مواظب ایلیا هم باش ،فعلا

همونطور که هنوز گوشیم دستم بود،نیم نگاهی به مهرسا کردم و گفتم:مهر تو به سمیح چیزی گفتی؟

مهر:چیز خاصی نگفتم

سرم رو تکون دادم که گفت:می خوای چکار کنی؟


فرمون رو چرخوندم و گفتم:کار خاصی نیست.

ماشین رو که پشت چراغ قرمز نگه داشتم صدای پیامک گوشیم بلند شد.

سریع پیامک رو باز کردم ،شماره ای که فرستاده بود رو گرفتم .

گوشی روی اسپیکر گذاشتم و منتظر شدم جواب بده.

-بله

-سلام،شنیدم یه گمشده دارین،آدرس میدم بیا جمعش کن.

با تعجب گفت:سمیر،تویی؟

-پس هنوز شماره نرفته تو سطل زباله حافظه گوشیت؟خوبه؟

با مکثی طولانی گفت:کی رو میگی؟

چراغ سبز شد،حرکت کردم.

-یعنی می خوای بگی ،خواهر عزیزت از خونه فراری نشده؟اگه اینطوره حتما من اشتباه می کنم اون نادیا نبوده.

سریع گفت:کجاست؟کجا دیدیش؟

-آدرسش رو برات می فرستم،تا ده دقیقه دیگه هم باهات تماس می گیرم ،لازم نیست حرف بزنی ،فقط گوش بده،می خوام حرفایی رو بشنوی که باید خیلی وقت پیش می شنیدیشون.خداحافظ

-سمیر نادیا با من حرفش شده ،از خونه قهر کرده ،ممنونم که آدرسش رو میدی ،چون نمیدونستم چجوری برش گردونم خونه.

پوزخندی زدم و گفتم:امیدوارم واقعا این باشه،خداحافظ

سرم رو با تاسف تکون دادم و گوشی رو به سمت مهرسا گرفتم

-بیا آدرسی رو که نادیا فرستاده برای داداشش بفرست.

مهر:سمیر؟

-کاری که بهت میگم رو بکن حرف هم نباشه و گرنه دور میزنم میذارمت تو خونه و تنها میرم.

مهر:باشه

به پارک مورد نظر که رسیدیم ماشین رو پارک کردم و به طرف مهرسا برگشتم:همینجا می مونی تا برگردم فهمیدی؟

نگران گفت:تو که آدرس رو به داداشش دادی دیگه واسه چی می خوای بری ببینیش؟

-گوشی رو بده


گوشی رو به طرفم گرفت،از دستش گرفتم و پام رو زمین گذاشتم که درد خفیفی تو پام پیچید که باعث مکثم شد

مهر:سمیر پات درد می کنه؟می خوای اول بریم بیمارستان؟

-نه چیزی نیست.

پیاده شدم و
قبل از اینکه در ماشین رو ببندم خم شدم و گفتم:می خوام از زبون خودش بشنون،من بگم باز یه راهی برای انکارش پیدا می کنه،البته با این وضعیت فکر نکنم انکارش به دردش بخوره،اما فقط میخوام خیال خودم رو راحت کنم همین.

در رو بستم و شماره امیرن رو گرفتم.

این بار سریع جواب داد

-بله

-بهتره گوشات رو باز کنی و خوب گوش کنی و ذات خواهرت رو بشناسی و بفهمی هیچ کس نمی تونه این ابلیس رو گول بزنه ،خودمم این مکالمه رو ضبط می کنم فکر کنم بد نباشه داشته باشمش.لازم نیست هم چیزی بگی.فعلا.

گوشی رو توی دستم گرفتم و سمت مجسمه ای که نشونیش رو داده بود حرکت کردم.


از دور سايه زني رو روي نيمکت کنار مجسمه ديدم.قدمهام کند شدند و از دور به اون سايه نگاه کردم.با تاسف قدمهام رو تند کردم و روبروش ايستادم.

سرش پايين بود ،اما با حس حضور من سريع سرش رو بالا آورد.

همون ناديايي بود که مي شناختم با تغييرات جزيي،البته نمي تونستم منکر وضعيت بهم ريخته ظاهرش بشم،مشخص بود خيلي آشفته اس.ناخودآگاه چشمم رفت سمت شکمش،هيچ نشوني نديدم،شايد هم چون مانتوش تنگ نبود مشخص نبود.

پوفي کردم که با صداي ضعيفي گفت:ميدونستم ميايي؟

پوزخندي زدم و سرتاپاش رو برانداز کردم:مطمئن بودي؟چرا؟مگه خوبي در حقم کرده بودي که مطمئن بودي ميام؟

روي نيمکت نشستم و گوشي رو بينمون گذاشتم.

چيزي نگفت که گفتم:چرا ساکتي؟

ناديا:هر کسي اشتباه مي کنه

باز گفت اشتباه،عصبي گفتم:اشتباه کردي تو؟ناديا مي فهمي چي ميگي؟من نصف شب ديدم يه مرد از خونه ام بيرون زد،وقتي وارد خونه شدم تموم خونه مي تونست شهادت بده که تو يه معاشقه داشتي با شخصي غير از من اونوقت ميگي اشتباه کردي؟اگه من خفه شدم و چيزي نگفتم تو باورت شد که من بودم که به اون زندگي خيانت کردم؟

ناديا:بس کن،ميدونستم براي کمک نيومدي،مي خواستي همين حرفا رو بزني که اومدي

-پس فکر کردي اونقدر خرم که بيا کمکت کنم

-نه ولي بالاخره من يه روزي زنت بودم عشقت بودم. نميشه که منکر اين بشي که دوستم داشتي؟

خنده ام گرفت،پقي زدم زير خنده.

-من ؟ديوونه اي تو بابا،زندگيم رو به گند کشيدي اونوقت توقع داري الان با اين حرفات گوشام دراز شن،چيه نکنه مي خواي اين بچه رو حواله کني به من و بگي بچه سمير؟از تو بعيد نيست

ناديا:بچه رو انداختم.

خنده ام يهو متوقف شد...با نفرت نگاش کردم،چه راحت داشت از کثافت کارياش جلوم مي گفت.

-آره تو توي کشتنشون مهارت داري،تو که مي خواستي بکشيش چرا زندگي سعيد و بهم ريختي هان؟

داد زد:اونم بايد تاوان ميداد،چرا فقط من؟ميدوني وقتي فهميدم يه حرومزاده تو شکمم چه حالي بهم دست داد

با پوزخند و تمسخر گفتم:نه اينکه خيلي حلال و حروم حاليت ميشه اين خبر داغونت کرده

ناديا:آره من حلال و حروم سرم نميشه اما دلم يه زندگي آزاد مي خواست

-بس کن تو هم آزادي رو به گند کشيدين،چهار کلاس سواد داري فکر کردي چه خبر ِ که دم از آزادي ميزني؟مگه کم آزادي داشتي؟مگه من از زندگي برات کم گذاشته بودم،نه اينا همه اش بهونه اس کسي که ذاتش پاک باشه با اين چيزا خراب نميشه.

با گريه گفت:آره تو که پسر پيغمبري به من چکار داري ،حرفات رو زدي گمشو برو

-درست حرف بزن و وگرنه ميزنم دندونات رو تو دهنت خورد مي کنم.
ناديا:سمير تو تنها مرد زندگيم نبودي اما باور کن تنها کسي بودي که دوستش داشتم

-مزخرف نگو،دوستم داشتي و بهم وفا نکردي،اينجوري خر نميشم دنبال يه روش جديد باش.

صورتش رو بين دستاش پنهون کرد و با هق هق گفت:خريت کردم فکر ميکردم هيچ وقت نمي فهمي، همونطور که خونواده اي که هميشه بهم سخت گرفته بودند نفهميده بودند،ميدوني چقدر دورشون ميزدم اونا خيال مي کردن ،خوب تونستن درست تربيتم کنن،مگه زور بود،من دلم مي خواست خودم روش زندگيم رو انتخاب کنم،دلم نمي خواست چيزي بهم تحميل شه ،اما اونا بلد نبودند ،اونا مي خواستن تحميل کنن منم عمدا دورشون ميزدم،بعدش مي نشستم تو دلم بهشون مي خنديدم.اولين بار سال اول دبيرستان بودم که با پسر همسايه امون دوست شدم.

با نفرت بهش زل زده بودم،به کسي که يه روزي فکر مي کردم پاکِ.

ناديا:اونا فقط براشون مهم بود که از پسرا دور باشم با تلخندي نگاهم کرد و گفت:باورت ميشه اونقدر که به دور بودنم از پسرا اهميت ميدادن به لباسام و سر و وضعم گير نميدادن،منم حريص مي شدم که بفهمم چرا بايد از پسرا دوري کنم،مشتاق مي شدم باهاشون در ارتباط باشم.

يادت مياد هيچ وقت جلوي خونواده ام با پسرا گرم نمي گرفتم،خود تو قبل از عقد کي باهات راحت مي تونستم جلوي خونواده ام حرف بزنم.؟

ذهنم ناخودآگاه توي گذشته جستجو کرد،آره هميشه اونا نبودند.يا دور از جمع بودند.

ناديا:کم کم دوستي با پسرا شد برام يه عادت،ترسم ريخته بود،ديگه ترسي هم نداشتم،ميدونستم چجوري عمل کنم که هيچکي نفهمه.

با تحقير گفتم:وقتي طعم بودن با پسرا رو چشيدي چرا ان حس کنجکاويت نخوابيد و نچسبيدي به زندگيت؟وقتي ازدواج کردي چرا آدم نشدي؟

چشاش رو پاک کرد و گفت:باور کن شده بودم مثل يه معتاد تا يه مدت فراموش کرده بودم اين کار را رو ،اما کم کم انگار زندگي برام تکراري شده بود،باز هم هيجان اين رابطه پنهوني باعث شد دنبالش کشيده بشم و شش ماه بعد از ازدواجمون دوباره...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:فقط شش ماه؟ارزشم شش ماه بود فقط؟فقط تونستي شش ماه بهم وفادار بموني؟باورم نميشه،البته چرا نشه،از تو هر چي بگي برمياد.

دستاش رو تو بغلش گرفت و گفت:من هيچ وقت نخواستم زندگيمون رو بهم بزنم.... يا حرفاي اون گول خوردم و دوباره تحريک شدم. اولش اصلا بهش محل نميدادم.حتي بهش گفتم که به شوهرم ميگم که مزاحممي ولي اون ميدونست اينکار رو نميکنم....

دستش رو روي دهنش گذاشت و آروم زمزمه کرد.

من گول خوردم سمير...

دستام رو مشت کردم و گفتم
اونموقع هم سعيد بود؟

سرش رو تکون داد و گفت
نه...اون آشنا نبود.

دستم رو کلافه لاي موهام کردم و زير لب گفتم
عوضي...چقدر راحت از کثافتکاريات ميگي


بعد هم بلند با عصبانيت گفتم
تو هنوز هم نمي فهمي زندگي يعني چي؟تو که بچه رو نمي خواستي ،چرا زندگي سعيد رو بهم ريختي؟

ناديا:اگه مامانم نمي فهميد من مي خواستم بچه رو بندازم،بي بي چک رو دستم ديد و فهميد،بعدش هم به بابا و داداشام گفت،اونا هم گرفتنم زير مشت و لگد که کي گولت زده بگو تا قبل از اينکه آبروريزي بشه بگن بياد منو بگير

با پوزخند گفت:هنوز هم فکر مي کنن تربيتشون درست بوده. اما من زبون باز نکردم
منم اومدم پي سعيد تا اونم تاوان بده،چرا فقط من بايد تاوان ميدادم،گفتمش بياد منو بگيره،زد زيرش،زنگ زدم به زنش ،اما افاقه اي نکرد،تا اينکه چند روز پيش اومدم دم خونه اش،اما مثل اينکه امين و ارسلان هم دنبالم بودن،وقتي اونا با سعيد درگير بودند من تونستم فرار کنم، هر چي فکر کردم کسي به ذهنم نيومد که ممکنه کمکم کنه غير از تو ،ميدونم حتما الان با خودت ميگي من با چه رويي دارم اين حرفا رو ميزنم،اما من بجز شماره تو شماره ديگه اي نداشتم. موبايلم توي اون درگيري صفحه اش خرد شده بود و من فقط شماره تو رو از حفظ بودم

-واقعا من ديگه در عجبم تو چه رويي داري؟اونوقت انتظار داري چکار کنم؟

سرش رو فشار داد و گفت:نميدونم ،مي توني يه جايي برام پيدا کني که چند روز تا پيدا کردن يه جا براي خودم برم اونجا؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:چون تو خوب منو شناختي و من به فکرت بودم ،قبل از اينکه بيام اينجا دنبال جا برات گشتم،فقط چند لحظه صبر کن ،دوستم برسه.

مشکوک گفت:سمير واقعا خودتي؟

ابرويي بالا مي اندازم

-مگه نميگي منو خوب شناختي پس اين ترس تو چشمات واسه چيه؟

يهو از جاش بلند شد و کيفش رو برداشت و گفت:نمي خواد ،خودم يه جايي رو پيدا مي کنم.

همين که خواست حرکت کنه ،جلوش ايستادم و گفتم:کجا؟مي خواي بري که بدتر از اين بشي؟مي خواي با اين فرارت به کجا برسي؟ چقدر ميخواي با آبروي خانوادت و ديگران بازي کني؟

مي خواستم بهت ثابت کنم منو نشناختي ،براي همين زنگ زدم به امين و آدرس اينجا رو بهش دادم،اما وقتي ديدمت فهميدم حتي ارزش اين رو نداري که بخوام ازت تاوات خيانتت رو بگيرم،اونقدر حقير شدي که ديدن حقارتت برام ارزشي نداشت،نخواستم نامردي کنم و بهت گفتم که به داداشت خبر دادم اما فرارت چيزي رو درست نمي کنه،در ضمن ..

گوشيم رو برداشتم و گفتم:داداشت همه ي حرفامون رو شنيد.

با ترس دستش رو روي دهنش گذاشت و گفت:سمير باورم نميشه اين کار رو کرده باشي

-منم هنوز باورم نميشه که تو چرا اينقدر خري که فکر مي کني من کمکت مي کنم.

-ناديا مي کشمت

با صداي امين به طرفش برگشتم که جسم تيزي تو پهلوم فرو رفت.

امین که خون رو روی پیراهن سفیرم دید دوید طرفم،نادیا فرار کرد،ارسلان دنبالش دوید.
و من حیرون از کاری که نادیا کرد دستم رو روی پهلوم فشار دادم افتاد زمین.

مهرسا



از پشت سر که داشت ازم دور میشد نگاهش کردم دلم هوری پایین ریخت. یه حس بدی داشتم . نمیدونم چرا همش دلم شور میزد و این من رو تا حد مرگ میبرد.
یه نفس بلند کشیدم تا بلکه از استرسم کم بشه . سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم . اینطوری بهتر بود .
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و سعی کردم خودم رو مشغول کنم. در غیر این صورت اصلا محال بود که به گفته سمیر که گفته بود از ماشین پیاده نشم گوش کنم !
از توی لیستهای تماسم روی اسم پری مکث کردم .
خیلی وقت بود که با هم حرف نزده بودیم. مخصوصا این که من هم موزون نمیرفتم و بهشون گفته بودم که سهمم رو میفروشم چون واقعا میخواستم برای زندگی جدیدی که با سمیر شروع کرده بودم تمام تلاشم رو بکنم تا کمبودهای گذشته ام رو جبران کنم
میخواستم یه همسر و یه مادر نمونه باشم.

دستم رو روی صورتم کشیدم. گره روسریم رو شل کردم .. اما انگار هوا کم بود و نفس کشیدن برام مشکل بود.
در ماشین رو باز کردم. و از ماشین پیاده شدم .
به ماشین تکیه دادم و کوشی رو توی دستم چرخوندم. باید یه جوری سرم رو گرم میکردم برای همین شماره پری رو گرفتم.بعد از چند تا بوق بی حال جوابم رو داد.
سعی کردم برای حتی یه لحظه سعی کنم تمام حواسم رو جمع کنم.
احوالپرسی کردم از خودش و وضعیت بارداریش پرسیدم. از علی..از کار و از هر چی که به ذهنم میرسید پرسیدم بلکه یه لحظه هم به این فکر نکنم که الان سمیر در چه حالیه وقتی رو در روی نادیا داره حرف میزنه .هیچ فایده ای نداشت. ذهنم رو نمیتونستم به چیزی دیگه ای معطوف کنم.

هر چی که پری میگفت انگار نمیشنیدم و حواسم پرت بود. خودش هم یه چیزایی فهمید ولی من سعی کردم هیچی بروز ندم
دوست نداشتم که حالا که متاهل شدم از زندگی و مسائل زناشوییم برای نزدیکترین دوستم بگم
این مسئله چیزی نبود که مطرح بشه..برای همین بعد از چند دقیقه یه جوری سر و ته مکالمه رو هم آوردم و تماس رو قطع کردم.

دیگه بیشتر از این نتونستم تحمل کنم . سویچ رو برداشتم و در رو قفل کردم و به همون سمت که سمیر رفته بود راه افتادم.
فقط از گوشه میرفتم که یه وقت با سمیر مواجه نشم.میدونستم که اگه من رو ببینه خیلی عصبی میشه. چون بارها تاکید کرد که از ماشین پیاده نشم ولی خب منم که نمیتونستم بی خیال بشم. کنجکاوی زنانه هم مزید بر علت شده بود!

دستام یخ زده بود ولی در عین حال حس میکردم از گرما دارم خفه میشم. به مجسمه ای که وسط میدون پارک بود نگاه کردم. میدونستم که باید همین دور و برا باشن .وقتی آدرس رو برای برادر نادیا سند میکردم یادم بود که چه نشونه ای داده بود . برای همین از راه اصلی کناره گرفتم و سعی کردم از لابلای درختا برم.

تمام حواسم رو به این داده بودم که کجا میتونم پیداشون کنم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدمشون.

خلوت ترین جای ممکن روی یه نیمکت با فاصله نشسته بودن. اون ساعت افراد زیادی توی پارک دیده نمیشد. خیلی ها رهگذر بودن و بدون توجه به اطراف قدم میزدن.

نفس حبس شده ام رو با شدت بیرون دادم . قلبم به شدت میزد .ترس اینکه سمیر من رو ببینه بدتر استرسم رو بیشتر میکرد.
هر لحظه که میدیم سرش رو بلند میکنه تا سر حد مرگ میرفتم .

سعی کردم زیاد نزدیک نرم. خودم رو پشت درخت بزرگی پنهان کردم . صورت نادیا رو به درستی نمیتونستم ببینم . چون سعی میکرد همش سرش پایین باشه ولی همونطوری هم میتونستم تشخیص بدم که خیلی زیبا اس .

حس اینکه این زن یه روزی عشق سمیر بوده برام خوشایند نبود. با این که این زن براش تموم شده بود و مطمئن بودم ازش متنفرِ ولی باز هم حس حسادت رو توی وجودم شعله ور میکرد.


نگاهم به سمت سمیر رفت. دلم براش پر پر میزد وقتی میدیم اونطوری داره خود خوری میکنه نمیتونستم طاقت بیارم..صورتش منقبض شده بود و دستش رو مشت کرده بود و مطمئن بودم فشاری زیادی روش هست اما سعی میکرد خودش رو آروم نشون بده.
یک آن با صدای زنگ موبایلم جا خوردم. خودم رو سریع پشت درخت کشیدم و گوشی رو از همون روی جیبم سعی میکردم خفه کنم. دستام میلرزید و خدا خدا میکردم که متوجه صدای زنگ موبایلم نشده باشن. هر چند که زیاد بهشون نزدیک نبودم ولی خب اونقدری هم ازشون فاصله نداشتم.

صدای زنگ موبایل رو قطع کردم و سرم رو به تنه درخت تکیه دادم. صدای طپش قلبم رو به وضوح میشنیدم. . برای لحظه ای چشمام رو روی هم گذاشتم. حس کنجکاویم شاید بر طرف شده بود ولی هنوز هم نمیخواستم برگردم توی ماشین.آب دهنم رو قورت دادم .یه نفس بلند کشیدم و برای چند لحظه ای حبسش کردم. حالت مضطربم هیچ فرقی نکرد.
نفسم رو به شدت بیرون دادم و خواستم بر گردم که صدای داد و بیداد شنیدم.
سریع از پشت تنه درخت سرک کشیدم.
فقط یه لحظه چشمم به سمیر خورد که روی زمین دو زانو نشسته بود و مردی بالای سرش بود.
مضطرب از پشت درخت خودم رو بیرون کشیدم .اول با قدمهای نامطمئن به سمتش رفتم اما با حالت صورتش که چشماش رو محکم روی هم گذاشته بود و دستش رو روی پهلوش فشار میداد قدمهام تند تر شد.
زیر لبم زمزمه کردم
سمیر
به سمتش دویدم که متوجه زنی شدم که به سمتم میدوئید و یه مرد دیگه هم به دنبالش با فاصله میدوئید .

همونطور که میدویدم به صورت زن دقیق شدم.چشمای خوشرنگ سبز رنگش مطئنم کرد که نادیاس.

بدون اینکه از حرکت بایستم به چشمهای هم خیره شدیم. چند قدم مونده بود که بهم برسه که نگاهم به سمت سمیر کشیده شد که هنوز روی زمین زانو زده بود.
دوباره اسمش رو زمزمه کرد و به سمت نادیا که حالا بهم نزدیکتر شده بود نگاه کردم. نمیتونم چه حسی توی وجودم شعله ور شد که با دستم بالا رفت و دسته کلیدی که دستم بود رو با شدت به سمتش پرت کردم.
همین باعث شد صورتش به سمت کج متمایل بشه و چون در حال دویدن بود پاش در هم پیچ خورد و محکم جلوی پای من با صورت به زمین افتاد.
دستم رو به سمتش بردم بدون اینکه اجازه بدم موقعیت دستش بیاد یقه مانتوش رو از پشت سرش بالا کشیدم و جیغ زدم
چه غلطی کردی؟
یه دستش رو روی صورتش گذاشت .مطمئن بودم درد داره ولی دیدن حالت سمیر هم توی اون لحظه برام دردآور بود.برای همین بدون اینکه حرکاتم دست خودم باشه به شدت تکونش دادم و گفتم
کثافت چکارش کردی؟
مردی که به دنبال نادیا بود بهمون رسید .بدون اینکه حضور من رو در نظر بگیره لگد محکمی به پهلوی نادیا زد که نادیا از درد فریاد کشید
اون مرد که هیکل قوی داشت دوباره با ناسزا به جون نادیا افتاد و اینبار مشت هم نثارش میکرد.
از این صحنه شوکه شدم . دیدن حالت نزار یه زن از هم جنس خودم که اینطوری زیر مشت و لگد قوی له میشد برام خوشایند نبود.
شاید غریزه وار بود که به حالت تهاجمی اون مرد رو هول داد و با جیغ فریاد زدم
ولش کن ...ولش کن
چشمای مرد که از شدت عصبانیت قرمز شده بود به من معطوف شد . با خشم به سمتم قدم برداشت و فریاد زد
خونش حلالِ

دوباره به سمت نادیا حمله ور شد که زود خودم رو سپر کردم و جلوی نادیا که روی زمین افتاده بود و صداش در نمیومد ایستادم و در حالیکه دستام رو از هم باز کرده بودم جدی گفتم
شما در جایگاهای نیستین که نظر بدین. پس برین عقب .


چند نفری که از اونجا رد میشدن به سمتمون اومدن. نگاهم رو به سمت سمیر جلب کردم . حالا روی نیمکت نشسته بود و همونطوری که سرش پایین بود به سمت ما نگاه میکرد.

دوباره به مرد نگاه کردم و داد زدم
بهتون گفتم برین عقب

دو نفر بهش نزدیک شدن و دستاش رو گرفتن و کمی عقب بردنش و سعی میکردن آرومش کنن. به نادیا نگاه کردم . زنی که بالای سرش نشسته بود بهم نگاه کرد و گفت
چی شده؟
دستام رو پایین انداختم و سرم رو تکون دادم و گفتم
فقط ببرینش درمونگاه.
خم شدم و دسته کلیدم رو از روی زمین برداشتم.

دوباره به چشمای نادیا که حالا بی حال و بی رمق شده بود نگاه کردم.سرم رو با تاسف براش تکون دادم و گفتم
خدا به فریادت برسه. زندگیه خیلی ها رو سیاه کردی. امیدوارم حلالت کنن.
قبل از اینکه از کنارش رد شم زیر لب گفت
نمیخواستم....اینطوری..بشه.
چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم
برای همین در حقش بد کردی؟
-نمی..خواستم. اون بهم...نارو زد...به برادرام ..خبر داد...
پوزخندی زدم و گفتم
تو چی؟ بهش نارو نزدی؟
صاف ایستادم و همونطور که از کنارش رد میشدم گفت
امیدوارم یه روزی ببخشتت.


دیگه نموندم. به حالت دو به سمت سمیر رفتم. با دیدنم نگاهش رو ازم گرفت و دستش رو روی پهلوش بیشتر فشار داد . صورتش تو هم رفت و لبش رو گاز گرفت .
با دیدنش اشکم توی چشمام جمع شد. به محض اینکه بهش رسیدم جلوی پاش زانو زدم و گفتم
سمیر...چی شده؟

به مردی که پریشون بود و مدام میگفت الان آمبولانس میاد نگاه کردم و با التماس گفتم
چی شده؟

مرد نگاهش رو از من گرفت و گفت
نادیا .. چاقو بهش زد
با این حرفش به دستش که به پهلوش فشار میاورد خیره شدم. انگار تازه نگاهم به دستای خون آلودش افتاد
محکم دستم رو به صورتم زدم و بلند گفتم
یا قمر بنی هاشم...خدایا خودت رحم کن.
سمیر آهسته گفت
چیزی نیست مهرسا....
بعد رو به مرد بلای سرش کرد و گفت
امین برو...

نگاهم رو به سمت امین دوختم و با خشم داد زدم

برین..برای همیشه برین. سایتون رو از روی زندگی ما بردارین...دیگه چقدر میخواین آزارش بدین...
بدون اینکه حرکتی کنه شرمنده گفت
میمونم تا آمبولانس بیاد.
دستش رو به سمت سمیر برد که دستش رو پس زدم و گفتم
ما هیچ نیازی به کمک شما نداریم. دیگه چی از جونش میخواین. خواهرتون هر بلایی که خواست سرش آورد.. شما هم تا میتونستین سعی داشتین سمیر رو بد جلوه بدین و مقصر...حالا که همه چی رو شده چی رو میخواین جبران کنین؟
هیچ کمکی ازتون نمیخوایم جز اینکه برین و ...
صدای آهسته سمیر که با تشر صدام کرد باعث شد بقیه حرفم رو نزنم ولی نگاه خشم آلودم رو از چشمای امین نگرفتم و اونقدری نگاهش کردم که با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و رو به سمیر گفت
برای همه چی متاسفم امیدوارم حلالمون کنی.
و بعد از کنارمون رد شد .
دستم رو روی زانوی سمیر گذاشتم و گفتم
سمیر خوبی؟
سرش رو چند بار تکون داد و گفت
فکر نکنم ضربش کاری بوده باشه. فقط خیلی شوکه ام کرد...خونریزی زیادی هم نداره...
اشکم رو پاک کردم و گفتم
بهت گفتم که نرو
سرش رو بالا آورد و چشم تو چشمم با غضب گفت
منم بهت گفتم که از ماشین پیاده نشو.
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم
مگه تو حرف من رو گوش کردی که انتظار داشته باشی من حرفت رو گوش کنم؟
با تشر گفت
مهرسا !
سرم رو بالا نیاوردم.اصلا نمیخواستم تو چشمای جدیش نگاه کنم.به آهستگی گفتم
الان به سمیح زنگ میزنم بیاد
-نمیخواد...برای چی میخوای نگرانش کنی
موهام رو زیر روسری کردم و گفتم
بالاخره که یه مرد باید همراهمون باشه.
-لازم نیست.
با صدای آمبولانس به عقب برگشتم. باز خوب بود که راهی برای ورد آمبولانس به پارک وجود داشت.
یکیشون از پرسنلها توسط اشاره امین به سمت ما اومد. از روی زمین بلند شدم و به طرفش رفتم و با التماس گفتم
تو رو خدا زودتر ..چاقو به پهلوش خورده.
به این حرفم قدمهاش رو سریعتر کرد. و به سمت سمیر دوید و من هم به دنبالش دویدم.



نمیدونم شرایط بدنی نادیا اونقدر بد نبود یا اصرار برادراش بود که با آمبولانس نبردنش. از همون دور نظارگر بودم که چه رفتاری باهاش داشتن . چقدر بخاطر نفس اماره اش از این به بعد باید خفت و خواری میکشید. چقدر باید نگاههای تحقیر آمیز و متنفر دیگران رو تحمل میکرد. یه لحظه فکر کردم که اگه یه مرد هم اینطوری خیانت کنه اینچنین باهاش رفتار میشه؟ سرم رو نامحسوس تکون دادم. مسلما اینطور نبود .

با صدای آخ سمیر نگاهم رو گرفتم و روی نیمکت کنارش نشستم . شخصی که زخمش رو معاینه میکرد گفت

خیلی زخمش عمیق نیست ولی باید بخیه بخوره.
پرسیدم
پس چرا کاری نمیکنین؟
نیم نگاهی کرد و گفت
اینجا که نمیتونیم کاری کنیم باید با ما بیایین. میرم برانکارد رو بیارم
سمیر دستش رو بالا آورد و گفت
احتیاج نیست . میتونم راه بیام
با نگرانی گفتم
عزیزم وقتی راه بری بدتر خونریزی میکنه
شخص مقابل هم حرفم رو تایید کرد و به سمت آمبولانس رفت.
مطالب مشابه :

رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

»موضوع : رمان از خیانت تا عشق. یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ 20:55 نودهشت رمان دانلود رمان و کتاب




از خیانت تا عشق 4

دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های رمان از خیانت تا عشق(سیاوش) رمان ازدواج اجباری




از خیانت تا عشق 3

از خیانت تا عشق 3 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




رمان از خیانت تا عشق2

رمان از خیانت تا عشق2 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




از خیانت تا عشق 15

از خیانت تا عشق 15 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




از خیانت تا عشق 16

از خیانت تا عشق 16 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




از خیانت تا عشق 17

از خیانت تا عشق 17 - انواع رمان های رمان از خیانت تا عشق دانلود آهنگ




رمان از خیانت تا عشق1

رمان از خیانت تا عشق1 دانلود رمان. رمان از خیانت تا عشق(سیاوش)




برچسب :