رمان فرق بین من و اون 4

"حاکان"

یاشار چندین بار به گوشی ای که خودش بهم داده بود زنگ زد اما جواب ندادم.و درآخرهم مجبورشدم که خاموشش کنم.نمیدونم چرا کسی درکم نمیکرد.مگه کسی هست که بخواد جایی بره که کسی منتظرش نیست،کسی3ماه دلواپس نشده جز یه نفر.کسی آدم حسابش نمیکنه...

حداقل اگه بابام با بقیه بچه هاش همینطوری رفتار میکرد حداقل دلم خوش میشد که اخلاقش همینطوریه.قسم سرسختش به جونِ مهسانمه.خداشانس بده به فکر تیارا افتادم،همیشه از بدرفتاریای بابام با من شاکی میشد.خودشم همیشه بهم سفارش میکنه که خیلی زود به زود نیام تهران که دلشون برات تنگ بشه تا شاید بهتر بشن خوبه که حداقل یکی درکم میکنه...

یه لحظه از خودم بدم اومد،یعنی انقدر بدبخت شده بودم که مهراد بخواد دست رو من بلند کنه.حتما شده بودم دیگه...

داشتم به حرفاش فکر میکردم،مهراد راست میگفت باید میرفتم مامانمو میدیدم،دلم براش یه ذره شده هرشب دارم خوابشو می بینم که گریه زاری میکنه...من خیلی عوضیم...خیلی بی معرفتم

دیگه توان راه رفتن نداشتم خودمو به نزدیک ترین نیمکتِ مجتمع رسوندم ونشستم.به روبه رو خیره شدم"بلـــوک37"پوزخندی گوشه لبام نشست.یاد جروبحثم با باران افتادم.با یه نگاه میتونستم کل زندگی نامه دخترارو بفهمم، دختر بدی نبود اما من از این مدل دختراخوشم نمیاد،از نظر من دخترا باید ناز داشته باشن خیلی باپسرا دهن به دهن نشن.اون روز توی مجتمع انتظار داشتم اصلا باهام بحث نکنه...

به خودم گفتم اصلا چرا دارم درمورد این نظرمیدم مثلا من ناراحت بودما..!!.

با بی حوصلگی روی نیمکت دراز کشیدم.دختروپسر...مردوزن همه توی فضای سبز مجتمع درحال شام خوردن و،والیبال و...بودن ومن اینجا...

مطمئن بودم که یاشار رفته تهران وکسی توخونه منتظرم نیست.بخاطر همین حوصله خونه رفتن رو نداشتم.از صبح بیرون بودم حتی صبحونه هم کوفت نکرده بودم.از این به بعد دوباره باید تنها میموندم...

صدای جیغ جیغ کردن وخندیدن چند دختر منو از فکر بیرون آورد.دستمو از روی سرم برداشتم و کمی سرم رو خم کردم دیدم همون دختران.شک نداشتم که واسه بیدار کردن من اینکارارو میکردن.طفلکی ها فکرکردن من خوابم.روی نیمکت نشستم که توپشون محکم به پشت سرم خورد وبعدش خنده های ریزشون روشنیدم میدونستم از قصد بود.توپ رو از روی زمین برداشتم وبدون اینکه برگردم سمتشون ونگاهشون کنم به طرف چند پسرودختر که داشتند میوه میخوردند رفتم.احتمالا اکیپ دانشجویی بودن...

_معذرت میخوام بچه ها؟؟

پسر:جانم داداش؟

_میشه چاقوتونو چند لحظه لطف کنید؟

یه دختره سریع یه چاقو برداشت وبه سمت من گرفت:بفرمایید.

_ممنون الآن برش میگردونم

پسر:خواهش اشکال نداره

به سمت دخترا رفتم که با کنجکاوی منو زیر نظر داشتن.روبه روشون ایستادم وبدون هیچ مکث وتردیدی چاقو رو داخل توپ فرو کردم.

توپ رو جلوی پاشون انداختم وباجدیت گفتم:دیگه تکرار نشه

همه مات ومبهوت بهم خیره شده بودن گفتم:یه لحظه صبرکنید چاقو رو پس بدم بعدش برمیگردم هرچقدر خواستید نگام کنید...

به سمت همون اکیپ رفتم چاقو رو به سمتشون گرفتم که دختره گفت:خوب کاری کردین آقای آریا منش،دمتون گرم حقشون بود....

بـــــــــــله؟؟؟!!!!!این دیگه کی بود؟؟منو ازکجا میشناخت؟؟فکرمو به زبون آوردم:بــــــــله؟؟؟

دختره خندید وگفت:تعجب نکنید،منم توی دانشگاه صوفی درس میخونم از بچه ها اسمتونو شنیدم.

به یک آهان بسنده کرده وباز تشکرکردم ودیگه چیزی نگفتم واز آنجا دور شدم وبه سمت دخترا رفتم:خب حالا بنده در اختیار شمام،بنگرید وبیاندیشید اما حرص نخورید...

باران:هه.چرا باید حرص بخوریم؟

_که چرا همچین شوهری نصیبتون نشد.

باران:خیلی ازخود متشکری!!!راستی شما کاروزندگی نداری که همش اینجا پلاسی؟

بدون توجه به سؤالش گفتم:حمل بر فضولی نباشه اما گویا شما برای چریدن به این منطقه میایید؟؟

دخترا که از چشمانشان خون میبارید.فقط بهم نگاه کردن ولی یکیشون گفت:چرا جنابعالی اینقدر بی شعور هستی؟

_نمیدونم والله خدا عالمه.البته همه که مثل شما شل مغز نیستن،یکی هم باید بی شعور باشه که یه فرقی بین منو شما باشه.درسته؟

بجز یکی از دخترا که میخندید همه داشتن حرص میخوردن.به اون که میخندید نگاه کردم،وباچشمکی روبه بقیه گفتم:گویا دوستتون از شما منطقی تره...

دختر:میدونستی که خیلی باحالی؟

همه ی دوستاش باشکایت بهش پریدن که خفه شه.و اونم میگفت:چیه؟نکنه دارم دروغ میگم؟

خودمو دخالت دادم وگفتم:نه نه.البته که حق باشماست سرکارِخانم ولی نمیدونم چرا دوستات چشم دیدن منو ندارن؟؟

باران ودوستاش درحالی که داشتند به سمت بلوکشان میرفتند:راستی دستت بشکنه که توپمو پاره کردی!!!

_قربونت برم منم دوسِت دارم.

اون دختره که میخندید جلو اومد وبهم گفت:من از طرف دوستام ازشما معذرت میخوام.

_نه خواهش میکنم،اشکالی نداره.

دختر:من شیماهستم.

ودستش را به سمت من دراز کرد.منم باصمیمت بهش دست دادم که باعث شد لبخندش پررنگ بشه،خــــب!حالا دیگه وقتش بود بزنم تو برجکش.

_خیلی خوشوقتم شیما،اما به من چه که شما کی هستی؟

لبخندش محو شد.منم سریع گفتم:شوخی کردم دلخور نشید،احساس کردم آدم باجنبه ای هستید،من حاکان هستم.

شیما:اوه معذرت میخوام،بله بله همینطوره...

_خب اگه با من کاری نداری من باید به خونه برگردم،آخه هیچکدوم از دوستام نیستن.منم از صبح چیزی نخوردم.

شیما:اگه من ازت دعوت کنم به صرف شام،دعوتمو قبول میکنی؟

_تو لطف میکنی شیماجان اما باشه واسه یه وقت دیگه،البته ببخشید ولی گفتم که همه رفتن تهران خونه کسی نیست باید برگردم.

شیما:خواهش میکنم اشکالی نداره.فقط شما کدوم بلوک هستید؟

_بلوک 35واحدِ 9.

شیما:پس همین طرفا هستید؟؟باشه.پس من دیگه مزاحمتون نمیشم شب بخیر

_شب بخیر و خدافظ

سریع به سمت خونه به راه افتادم.روبه روی واحدمون وایسادم که یه دفعه دلم گرفت،هیچکدوم از بچه ها نبودن و احتمالا تا3ماه باید تنها میموندم.آهی کشیدم وکلید و به در انداختم ورفتم تو، که در کمال ناباوری دیدم یاشار روی تختِ قلیون خوابش برده.اِ؟؟ این چرا نرفته؟بازم معرفت یاشار...

فکرکنم وجودمو حس کرد که یکم تکون خورد،بعدشم چشاشو باز کرد با دیدن من از جاش پرید وبه سمتم حمله کرد:احمق بی شعور تا حالا کجابودی؟نمی گی نگرانت میشیم؟فقط به فکر خودتی؟؟؟مهراد 20بارزنگ زده وهمش میپرسه برگشتی یا نه؟باورت نمیشه ولی میخواست بلند شه بیاد اینجا،الکی گفتم برگشتی وخوابی.چرا داری اینکارا رو میکنی؟که چی بشه؟هـــا؟جواب بده تا نزدم ...

_معذرت میخوام

یاشار خنده ی عصبی ای کرد:همین؟معذرت میخوام؟

_انتظارداری چی بگم؟؟به دست وپات بیوفتم؟یه روز بخاطردوستت اینجا موندی هنر کردی و داری منت میزاری؟دمت گرم داداش دستت درد نکنه.اگه میشه همین فردا صبح برگرد...خواهشا.

یاشار درحالی که به چشمام زل زده بود:حاکان داری باخودت چیکار میکنی؟همه ی ما خوبیِ تورو میخواییم.برگرد پیش خانوادت اینطوری....

صدامو تا اونجاکه جا داشت بالا بردم:چرا هیچکدومتون نمی فهمید؟بابام بهم گفت برو دیگه هم برنگرد.من واسه چی باید برم؟اصلا چیکار کردم که نباید برمیگشتم؟چون رویِ دردونش دست بلند کردم؟مگه منم بچه ش نیستم؟میدونی حامد چند بار جلویِ این و اون روی من دست بلند کرده؟خب مگه من غرور ندارم؟اصلا تو میدونی که من دارم جون میدم که یه بار مامانمو ببینم؟میفهمی اینارو؟دِ بگو دیگه لعنتی؟

با عصبانیت به اتاق رفتم و درو محکم بستم.به دیوار تکیه دادم و سرمو توی دستام گرفتم،احساس میکردم سرم داره منفجر میشه.یه ربع نگذشته بود که یاشار وارد اتاق شد.بدون هیچ حرفی کنارم نشست.تاچند دقیقه هردومون ساکت بودیم که بالاخره به حرف اومد:معذرت میخوام حاکان حق با توئه اگه هرکدوم از ماهم جای تو بودیم شاید همینکارو میکردیم.بخدا حاکان من مثل داداشم شایدم بیشتر دوسِت دارم.نمیخوام اینطوری داغون ببینمت خب اعصاب ماهم خورد میشه دیگه ناسلامتی ما 10ساله که باهم دوستیم...

_یاشار دلم برای مامانم یه ذره شده...

یاشار:میدونم

_نمی دونی،بخدا هیچکدومتون نمیدونید.اگه می دونستید انقدر بهم فشار نمیاوردید.

میخواست حرف بزنه که گوشیم زنگ خورد.از خونه بود...نگران شدم ساعت12 بود جواب دادم.

_بله

مامان:سلام عزیزم.خوبی حاکان؟

_سلام.قربونت برم من مامان.خوبی؟

مامان:چرا صدات گرفته؟حالت خوبه پسرم؟

_من خوبم.شماچرا صدات گرفته؟گریه کردی؟

صدای حق حق مامان از پشت گوشی داغونم کرد.دوست داشتم بمیرم ولی گریه نکنه.

_مامان،مرگ حاکان گریه نکن .چیزی شده مامان؟کسی چیزی گفته؟

مامان:حاکان دلم داره میترکه برگرد بزار یه دقیقه ببینمت قربونت برم

_بابا...

پرید وسط حرفم وگفت:بابات وبچه ها همه رفتن اهواز 3روز هم میمونن...

_یعنی شما الآن تنهایی.واسه چی نرفتی؟

مامان:بخاطر تو نرفتم.خاله لادن پیشمه.فردا میایی؟؟نه نگو

یکم مکث کردم و گفتم:آره میام

باخوشحالی جیغ خفیفی کشید وگفت:جدی میگی؟پس من ناهار درست میکنم.به تیارا هم میگم بیاد.خوبه؟

_آره من میام.به تیارا هم بگو.

مامان:باشه پسرم پس منتظرم ها؟

_آره قول میدم بیام.

مامان:باشه برو بگیر بخواب که زود بیدار شی بیایی.کاری نداری؟

_نه خدافظ

مامان: خدافظ عزیزم

گوشی رو قطع کردم ویه نفس عمیق کشیدم.انگار دنیا مالِ من بود.به چشمای منتظر یاشار نگاه کردم.

_فردا باهم میریم.

یاشار داد زد:جدی میگی؟خدایا شکرت

وگونه ی منو بوسید:پس بریم بخوابیم دیگه؟

_فکر نکنم از خوشحالی بتونم بخوابم.

یاشار:چرا داداش میتونی.


مطالب مشابه :


دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتر

رمان ♥ - دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتر 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان( اُ )




دالان بهشت

دانلود رمان برای موبایل - دالان بهشت - نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۸۸ساعت 23:5




دانلود مجموعه 7 کتاب رمان برای موبایل - جاوا

دانلود،تم،بازی،برنامه،سونی اریکسون،نوکیا - دانلود مجموعه 7 کتاب رمان برای موبایل - جاوا




رمان فرق بین من و اون 4

یاشار چندین بار به گوشی ای که حمل بر فضولی نباشه اما گویا شما برای 58-دانلودرمان( اِ




برچسب :