چیزهایی هم هست 8

قسمت هشتم

ساعت از دو بعد از نیمه شب گذشته بود که ایلیا موتور را مقابل در بزرگ سیاه رنگی متوقفکرد . کمی بعد دربا صدای خفه ای باز شد . چیزی که می دیدم یک ساختمان بزرگ و سیاه در پس زمینه ی سیاه آسمان بود . می توانستم سایه درختان را ببینم . بزرگ بود و احتمالا با شکوه . ساختمان را دورزدیم و پشت ساختمان جایی که صدای دریا به راحتی و وضوح شنیده می شد ایستادیم . کمک کرد پیاده شدم . درتاریکی درست نمی توانستم اطرافم را ببینم . دستم را گرفت و کمی بیشتر از ساختمان دور شدیم و درتاریکی فرو رفتیم .
- اگر چند دقیقه تنهات بزارم که نمی ترسی ؟
- من دختر ترسویی نیستم .
بی صدا خندید و گفت خیلی زود باز خواهد گشت . تا زمانی که در تاریکی شب کنار ساختمان از تیررس نگاهم دور شود بدرقه اش کردم . چند لحظه بعد نور همه جا را روشن کرد . دستم را بالای چشمانم گرفتم و به پروژکتورهای بزرگی که بالای ساختمان نصب شده بود خیره ماندم . ایلیا را دیدم که با لبخند از ساختمان خارج شد و به سمتم آمد . بازویم را گرفت و چرخیدم .
دهانم باز مانده بود . زیبا بود . خیلی زیبا . دریا در شب، زیر آن نور فوق العاده بود . بوی عطر سرد ایلیا در بوی دریا پیچیده بود . هنوز هم بوی عطرش را بیشتر از بوی خوش دریا دوست داشتم . دستانش را احساس کردم که به نرمی به دور شکمم حلقه شد و سرش را کنار سرم، روی شانه ام نشاند . لبانش را روی گردن و گوشم احساس می کردم . دستانم را روی دستش گذاشتم .
همان جا نشستیم و به دریا خیره شدیم . سرم را روی شانه اش گذاشتم . چیز زیادی برای گفتن نداشتیم . نه من حرفی زدم و نه او تمایلی برای شکستن سکوتی که بینمان حاکم شده بود از خود نشان داد . با اولین خمیازه ای که کشیدم صدای خنده اش همه جا را پر کرد . دستم را گرفت و بلندم کرد .
مقابلش ایستادم . به چشمانم خیره مانده بود . دستانش به نرمی روی بازویم کشیده شد و به نرمی بالا آمد . صورتم را میان دستانش گرفت . می خواستم لذت بوسه اش را تجربه کنم . گوشه لبش به نرمی بالا رفت . یک پوزخند ؟ نه، شبیه همیشه نبود . بوسیدتم .
ویلا در سکوت مطلق فرو رفته بود . فضایی نیمه روشن داشت و مشخص بود زمان و پول زیادی صرف تزعین آن کرده اند . دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طبقه بالا راهنمایی کرد . در اتاق روبروی پله ها را باز کرد . رنگ سیاه و قرمز اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد .
گفت : اینجا اتاق منِ ... می تونی اینجا بخوابی فقط یه شرط داره .
نگاهش کردم . به نرمی گونه ام را نوازش کرد . داغ شدم، آتش گرفتم . چرا داشت با من این کار را می کرد . چشمانم را بستم .
ادامه داد : شب می خوام پیش زنم بخوابی .
چشمانم را باز کردم و با اعتراض نامش را خواندم .
- مگه زنم نیستی ؟ مگه بارها کنارت نخوابیدم ؟
- این چیزی نیست که بشه با هیو... .
دستش را جلوی دهانم گذاشت و اجازه نداد نام هیوا را کامل بر زبان بیاورم . اخمی روی پیشانی اش نشست .
سرد و جدی گفت : هیچی نگو .
چند لحظه بعد به آرامی دستش را از جلوی دهانم برداشت و با هم وارد اتاق شدیم . از داخل کمد دیواری شلوارک سفیدی را بیرون کشید و روی تخت انداخت .
گفت : فردا بعد از صبحونه می خوام ببرمت جواهر ده ... بعد از ظهر هم میریم دریا چطوره ؟
محو تماشایش بودم و نمی توانستم ذهنم را برای جواب دادن به سوالش متمرکز کنم . تی شرتش را در آورد و روی صندلی گذاشت . داشت شلوارش را در می آورد . سریع چرخیدم و شالم را در آوردم .
- کاش می گفتی برای خودم لباس راحتی می آوردم .
مانتوم را در آوردم و موهام را دوباره بالای سرم جمع کردم . دستم را که انداختم قبل از اینکه فرصتی برای برگشتن به سمتش داشته باشم دستش که احساس کردم که گیره ام را باز کرد و دستی به موهام کشید .
گفت : یه لباس خواب خوشگل برات دارم .
چرخیدم . به سمت کمد دیواری می رفت . تنها چیزی که به تن داشت همان شلوارک راحتی سفید بود . لذت آغوش ایلیا نفس گیر بود اما نام هیوا حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد . امشب انگار چیزی متفاوت بود . ما ماه ها شب ها را در خانه ی خودمان تنها بودیم اما این تنهایی متفاوت بود . من از این تنهایی می ترسیدم .
به سمتم چرخید و به خنده افتادم . او واقعا انتظار داشت مقابلش چنین لباس خوابی را بپوشم ؟ لباس خواب ساتن قرمز . به صورت تقریبی می توانستم حدس بزنم بلندی اش به یک وجب بالای زانویم می رسد . ایلیا لباس را با دو انگشت از آستین های حلقه ای اش گرفته بود و با سری که کمی به سمت چپ متمایل شده بود و لبخندی که به سختی سعی در مخفی کردنش داشت به چشمانم زل زده بود .
- چیه ؟ جن دیدی ؟ چرا این طوری نگاش می کنی ؟ این فقط یه لباس خواب راحتیِ .
لحظه ای نگاهم روی حاشیه های سیاه لباس ثابت ماند . داشتم سعی می کردم حدس بزنم چند نفر این لباس را با اشتیاق به تن کرده اند ؟ قدمیعقب گذاشتم .
گفتم : پایین توی حال یه مبل بزرگ بود من می تونم اونجا بخوابم ... لباسم هم خیلی ناراحت نیست می تونم باهاش بخوابم .
اخم کرد . لباس را مچاله و به داخل کمد پرت کرد . داشت از اتاق خارج می شد . ناراحت شده بود . چرا ؟ داشت مثل بچه ها قهر می کرد . چرا ؟ چون نخواسته بودم لباسی که شاید چند ده نفر آن را به تن کرده باشند را بپوشم ؟
صدایش کردم و گفتم : من خوشم نمی یاد لباس کس دیگه ای رو بپوشم .
ایستاد .
بامکث طولانی گفت : هیچ کس اون لباس رو نپوشیده مطمئن باش ... من پایین چند دقیقه ای کار دارم تو بخواب .
در را بست و رفت .
با سرعت لباس عوض کردم . راحت و لطیف بود . بوی تازگی می داد و عطر ایلیا . میان تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . نمی دانستم به چه چیز باید فکر کنم . به علاقه ایلیا و هیوا به هم یا به حسی که تمام وجودم را پر کرده بود . نمی توانستم به ایلیا فکر نکنم . نمی توانستم لحظه ای لذت بوسه و آغوشش را فراموش کنم . چطور می توانستم از یاد ببرم او همسرم است . نباید فراموش می کردم من کسی بودم که او نمی خواست و او کسی بود که من خواهانش بودم . چقدر راحت داشتم اقرار می کردم . من توجه و محبتش را می خواستم . توجه و محبت مردی که گاهی از او می ترسیدم، مردی که محبتش برای خواهرم بود، کسی که زندگی اش پر بود از کسانی که تنها برای خوش آیند او چنین لباس خواب هایی را می پوشیدند و مردی که پر بود از تجربه . واقع بین بودن یعنی نخواستن او .

 

 

 

 

تخت تکانی خورد . چرخیدم . ایلیا به نرمی کنارم دراز می کشید . متوجه ورودش نشده بودم . مشامم را پر کردم از بوی سردش . طاق باز کنارم دراز کشیده بود و به سقف خیره نگاه می کرد .
- هیچ وقت به هیوا حسادت کردی ؟
سوالش متعجبم کرده بود . به هیوا، به خواهرم حسادت کنم ؟ چرا ؟
به سمتش غلت زدم و گفتم : نه چرا بایدبه هیوا حسودی کنم ؟
- بخاطر تمام توجهی که همه نسبت به هیوا دارند .
بی صدا خندیدم .
کمی جابجا شدم و گفتم : برای خیلی ها توجه ی که نسبت به هیوا می شه تعجب آوره ولی هیچ کس تا به حال از من نپرسیده بود بهش حسادت می کنم یا نه ... هیوا خواهر منِ چطور می تونم بهش حسادت کنم ؟
- تو در مقابل هیوا خیلی کوتاه می یای اجازه می دی هر کاری دلش میخواد انجام بده ... خودت هم با وسواس عجیبی بهش توجه می کنی .
با لبخند گفتم : چرا نباید این کارو بکنم ... من هیوا رو خیلی دوست دارم، همه دوستش داریم .
به سمتم غلت زد و گفت : چرا ؟
خندیدم و گفتم : وقتی من به دنیا اومدم نیما هفت سالش بود و هیوا دوسالش ... حق داره تمام توجه ومحبت مادر و پدرش رو بخواد .
- پس تو و نیما چی ؟
- چیزی که هیوا نیاز داره توجه و محبتِ ... چرا نباید به دستش بیاره ؟ وقتی اون حمله های عصبی به سراغش می یاد و نفسش تنگ می شه من می میرم و زنده می شم ... هیچ کس نمی خواد هیوا رو ناراحت ببینه من هم نمی خوام .
- حس نمی کنی هیوا ممکنه از موقعیتش سوء استفاده بکنه ؟
خندیدم . فکرمی کردم شوخی می کند ولی چهره اش چیز دیگری می گفت . اوخیلی جدیسوال پرسیده بود .
گفتم : اشتباه می کنی ... تو هم داری مثل بقیه فکر می کنی، ما همگی عاشقانه هیوا رو دوست داریم بخاطر اینکه ناراحت نشه و اون حمله ها رو نداشته باشه حاضریم براش هر کاری بکنیم، وقتی نفس تنگی می گیره وقتی نمی تونه نفس بکشه وقتی کبود می شه کسی که ناراحت می شه و عذاب می کشه ما هستیم .
صورتم را نوازش می کرد .
گفت : دیدمت که چطور آرومش می کنی .
لبخند زدم و گفتم : گاهی خیلی غیر منطقی می شه ولی فقط کافیه باهاش حرف بزنی و آرومش کنی ... من خوب بلدم این کار و بکنم، بغلش می کنم و باهاش حرف می زنم منطقی موضوع رو براش توضیح می دم و گاهی باهاش شوخی می کنم تا هواسش رو پرت کنم .
- می دونستی خودت هم همین طوری آروم می شی ؟
بازوم را گرفت و به سمت خود کشید . صداش کردم . خندید و مرا به خود نزدیک کرد . ملافه را کمی کنار زد و سر شانه ام را بوسید . گرمای تنش تمام وجودم را پر کرد . مشغول بازی با موهام شد .
- نکن لطفا .
- پس نمی خوای بخوابی، باشه حرفی نیست، می تونم کمی شیطنت کنیم .
- ایلیا .
سعی کردم از او فاصله بگیرم اما با خنده مرا بیشتر به خود نزدیک کرد . به راحتی نوازش سر انگشتانش را حس می کردم . چیز زیرگوشم زمزمه می کرد . کلماتی نامفهوم و گنگ . موهام را نوازش می کرد . چقدر خوب بود که او اینجا کنارم بود . چقدر خوب بود که با نوازش دستان او بخواب می رفتم . همه چیز فوق العاده به نظر می رسید . تمام عمرم را برای ماندن در همان لحظه که در آغوشِ پر از امنیت و آرامش ایلیا بودم می دادم . آرزویی غیر ممکن بود، می دانستم . فقط چند دقیقه در مقابل وسوسه خواب مقاومت کردم . وقتی خوابم برد در آغوشش بودم و بوی او بود که تمام مشامم را پر کرده بود .

 

 

 

 

با بوسه ی او از خواب بیدار شدم . کنارم روی تخت نشسته بود و به نرمی بازویم را نوازش می کرد . لبخند زدم و خمیازه ای کشیدم . خندید و گفت : پاشو تا تو دوش بگیری صبحانه آماده است ... برات حوله تمییز و لباس نو گذاشتم .
نیم خیز شدم و مسیر نگاهش را دنبال کردم . خیره شده بود به جایی نزدیک یقه لباس خوابم . من تمام شب با آن لباس خواب کوتاه و باز کنارش خوابیده بودم . احساس کردم داغ شدم، گُر گرفتم . با صدا خندید و اتاق را ترک کرد .
دوش کوتاهی گرفتم و حوله را به دور خودم پیچیدم و وارد اتاق شدم . رو تخت دراز کشیده بود و داشت نگاهم می کرد . قبل از اینکه به داخل حمام برگردم بلند شد و خودش را به من رساند . مقابلم ایستاد . لبانم را بوسید . گردن و شانه هام را بوسید . چرا داشت این کار را می کرد ؟ چرا داشت مرا این طور به بوسه هایش عادت می داد ؟ دستانش را به دورم حلقه کرد و در آغوشم کشید . آغوشش را می خواستم . بوسه ها و نوازش هایش را می خواستم . خیلی آرام رهایم کرد و قدمی عقب گذاشت . نگاهم نمی کرد .
- صبحونه آماده است شیر داغ می خوری یا سرد ؟
- شیر کاکائو داغ .
خندید و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت .او همسرم بود چرا باید از بوسه هایش ناراحت می شدم . او چرا باید رهایم می کرد ؟ حال خوبی داشتم و نمی خواستم با پیدا کردن هر دلیلی که به هیوا یا کسی غیر از او مربوط می شد این حالم را خراب کنم . من و ایلیا اینجا تنها بودیم و قرار بود روز خوب و فوق العاده ای را پشت سر بگذاریم . قرار بود به جواهر ده برویم و شنا کنیم . شاید به قایق سواری هم می رفتیم و می توانستم از او خواهش کنم کمی روی آن تاب های درختی کنار جاده تاب بخوریم .
موهام خیسم را بالای سرم با گیره جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم . در نور آفتاب بهتر می توانستم اطرافم را ببینم . آنجا واقعا زیبا بود . از پله ها پایین دویدم . چقدر خوشحال بودم . میان حال ایستادم و سعی کردم مسیر آشپزخانه را پیدا کردم .
- یلدا بیا اینجا .
صدایش را دنبال کردم . پشت میز چهار نفره ای داخل آشپزخانه نشسته بود و دست به سینه نگاهش روی من بود . لبخند زدم .
اخم کوچکی میان ابروانش نشست و گفت : باز که موهات رو خشک نکردی ؟ سرما می خوری ؟
شانه بالا انداختم و بی توجه مقابلش نشستم . احساس گرسنگی می کردم . میز مفصلی بود . خامه، مربا، کره، شیر کاکائو داغ، بوی نسکافه می آمد و عطر ایلیا . نان را برداشتم هنوز داغ بود و تازه .
- وای خیلی گشنمه .
با لبخند و صدای خنده او مشغول خوردن شدم . با لبخند سرم را بلند می کردم و لبخندش را می دیدم و نگاهش را که روی من ثابت مانده است . نگاهش چیزی داشت . انگار تب دار بود و خمار .
- تب داری ؟
- نه .
- چشمات .
لبخندی کمرنگ روی لبش نشست . سری تکان داد . دوباره مشغول شدم . مربای انجیر را با دوانگشت برداشتم و به دهان گذاشتم . فوق العاده بود . با صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک های کف آشپزخانه، سرم را بالا گرفتم . صندلی اش را کمی به سمت من کشیده بود . لبخند زدم . با همان چشمان تب دار لبخندم را پاسخ داد . انجیر دیگری برداشتم وبه دهان گذاشتم و دوباره صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک های کف آشپزخانه توجهم را جلب کرد و انگشتانش که محکم دور مچ دستم حلقه شده بود .
صدایم کرد و ضربان قلبم بالا رفت . چرا این طور صدایم می زد ؟ چرا این طور نگاهم می کرد ؟ چرا این قدر نزدیک آمده بود ؟ انگشت اشاره و شستم را به نرمی به دهان گذاشت و مکید . تمام وجودم آتش گرفت . نمی توانستم درست نفس بکشم .
گفت : خوشمزه است ... چرا یکی دیگه رو امتحان نمی کنی ؟ من از مربای توت فرنگی بیشتر خوشم می یاد .
می لرزیدم . نمی توانستم درست فکر کنم . او مربای توت فرنگی دوست داشت . تکه مربای توت فرنگی را با دستی که هنوز در حصار انگشتانش قرار داشت برداشتم و با دستانی که می لرزید به سمت دهانش گرفتم . انگشتانش سخت شد . دستم را به سمت دهان خودم هدایت کرد . مربا را به دهان گذاشتم اما او بود که شیره مانده روی دو انگشتم را مکید . صندلی اش را جلو تر کشید . پایم را بلند کرد و روی پای خودش گذاشت .
- چرا نمی خوری ؟
قصد کشتن مرا داشت ؟ لیوان شیر کاکائو را برداشتم و جرعه ای سرکشیدم .
- خوشمزه بود ؟
صدایش، چشمانش، آن نگاه و نوازش انگشتانش داشت دیوانه ام می کرد . کاش داد می زدم و می خواستم از من فاصله بگیرد ولی من فاصله نمی خواستم . چیزی که می خواستم کِش آمدن این لحظه ها بود . در جواب به سوالش تنها سرم را به علامت مثبت تکان دادم .
گفت : بزار امتحان کنم .
تصورم در مورد اینکه کمی شیر کاکائو را از لیوان من امتحان خواهد کرد اشتباه بود . جلو آمد و نرم و طولانی لبانم را بوسید . احساس می کردم تا چند لحظه دیگر از هوش خواهم رفت .
به چشمانم خیره ماند و گفت : خوشمزه نبود ... فوق العاده بود .
دستش به نرمی دور کمرم حلقه شد و مرا به سمت خود کشید . اما این من بودم که با آگاهی و هوشیاری خود را بالا کشیدم و روی پاهایش نشستم، دستانم را به دور گردنش حلقه زدم و لبانش را بوسیدم .
مرا محکم در آغوش کشید و بلند شدیم . چیزی که می خواستم آغوشش بود، بوسه ها و نفس های داغش بود روی گردنم . من یکی شدن می خواستم . من یکی شدن با او را می خواستم . چند دقیقه ای روی مبل بزرگ داخل حال بودیم و بعد مرا روی دستانش بلند کرد و به طبقه بالا رفتیم . روی ملافه های بهم ریخته تخت تنها برای برداشتن چیزی از داخل کشو چند دقیقه رهایم کرد .

 

 

 

به تنها چیزی که فکر می کردم ایلیا بود . اینکه همسرم بود، اینکه کنارم حضور داشت، اینکه گرمای آغوش و نرمی بوسه هایش در آن لحظه تنها و تنها برای من بود، نه هیچ کس دیگری .
سرم روی سینه لختش بود و نرم کمرم را نوازش می کرد . ضربان منظم قبلش بهترین موسیقی بود که تا آن روز شنیده بودم . نمی توانستم لبخند نزنم . نمی توانستم خوشحال نباشم . سرم را بوسید و به نرمی دستانم را از دور کمرش باز کرد . خیلی آرام از تخت پایین رفت . ملافه را بیشتر به خودم فشردم . چرا داشت می رفت ؟ شلوارک سفیدش را از داخل کمد بیرون آورد و به تن کرد . لبخندی زد و رفت . لبخندش از آن لبخندهایی بود به زحمت روی لب می نشست . مصنوعی و غیر قابل باور . کجا رفت ؟ چرا رفت ؟ چرا کنارم نماند ؟ مگر نمی دانست چقدر به حضور و وجودش نیاز دارم ؟ به جای خالی اش روی تخت خیره ماندم . قبلم فشرده شد . او مرا نمی خواست . همیشه این را می دانستم . کسی که او انتخابش کرده بود من نبودم . می دانستم چیزی که چند دقیقه قبل به پایان رسیده بود تنها یک هوس بود . این اهمیتی نداشت . چیزی که برای من مهم بود حضورش بود، اینکه او را در کنار خودم حس کنم . اما او حالا رفته بود . نمی توانستم در مقابل اشک هایی که از گونه ام روی ملافه های قرمز فرو می ریخت را بگیرم . دردی تمام وجودم را پر کرد . ملافه را دور خودم پیچیدم و از تخت پایین آمدم . به سمت حمام رفتم . صورتم را شستم . نمی توانستم به چهره ی خودم درون آینه نگاه کنم . نام هیوا در ذهنم تکرار می شد . نمی دانستم بخاطر تکرار این نام دوست داشتنی و عزیز است یا بخاطر دردی که در قلب وکمرم احساس می کردم که توان متوقف کردن اشک هایم را نداشتم .
از حمام بیرون آمدم و همان جا نشستم . پاهام را در آغوش گرفتم و به ملافه های بهم ریخته روی تخت چشم دوختم . به تنها چیزی که می توانستم فکر کنم نخواسته شدن از طرف ایلیا بود و اینکه تنهایم گذاشته بود .
- یلدا ... خوبی ؟
سرم را به سمت صدا بلند کردم . نمی توانستم واضح ببینمش . وارد اتاق شد . چیزی را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و جلو آمد . گونه ام را نوازش کرد .
گفت : چرا گریه می کنی ؟
چه باید می گفتم ؟ اینکه تنهایم گذاشته بود و با این کارش تمام وجودم را پر از درد کرده بود ؟ نه . دروغ نمی گفتم اما مجبور هم نبودم تمام حقیقت را بر زبان بیاورم.
- کمرم .
از پشت اشک هایی که حالا باسرعتی چند برابر از گونه ام فرو می ریخت هم می توانستم آن لبخند دوست داشتنی را بر لبانش ببینم . خیلی راحت مرا روی دو دست بلند کرد و روی تخت گذاشت . چند دقیقه ای سرم را به سینه ی لختش فشرد و نوازشم کرد .
کمی مرا از خود دور کرد با دست اشک ها را از گونه ام پاک کرد و گفت : خواهش می کنم گریه نکن ... قول می دم چند دقیقه دیگه بهتر بشی، باشه ؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم . از روی میز کنار تخت لیوان آب و قرصی برداشت و به دستم داد . تکیه داد و مرا در آغوش کشید . دوباره سرم را روی سینه اش گذاشتم . به نرمی کمرم را ماساژ می داد و هر چند دقیقه یکبار از بشقاب روی میز میوهای تکیه تکیه شده را به دهانم می گذاشت . خیلی زود آن حس خوب حضورش دوباره جای خود را در وجودم پیدا کرد . گرمای تنش، امنیت آغوشش، آرامش حضورش . مگر می توانستم چیزی غیر از این ها را طلب کنم ؟
هشت روز فوق العاده را پشت سر گذاشتیم . بهترین روزهای زندگی ام کنار ایلیا بود و نزدیک دریا . نمی توانستم خوشحالی و شادی بیشتر از چیزی که در آن چند روز تجربه کردم را حتی تصور کنم .
با صدای زنگ تلفن و شنیدن صدای هیوا همه ی آن لذت ها و خوشی ها خاطره ای شد در گذشته . انگار از دنیایی پر از رویا و خواب های شیرین دوباره به دنیای واقعی برگشتیم . خیلی چیزها را به یاد آوردم .
- یلدا جونم دلمبرات خیلی تنگ شد، وای جات حسابیخالی بود خیلی خوش گذشت، میخوام ببینمت کلیحرف برای گفتن دارم ... مییام پیشت .
- نه ... من می یام تا کمی استراحت کنی من هم می رسم ... هیوایی من هم دلم برات تنگ شده بود .
واقعا دلتنگش بودم اما کاش کسی که ایلیا دوستش داشت من بودم نه او . کاش هیوا کس دیگری را دوست داست ، هر کسی جز ایلیا .
بعد از آن سفر خیلی چیزها در زندگی ای ام عوض شد . من بزرگ شدم، عوض شدم . دیدگاهم نسبت به همه چیز عوض شد . حالا خیلی چیزها برایم آزار دهنده نبود و چیزهای جدید بود که نگران و پریشانم می کرد .

 

 

 

 

رابطه ام با ایلیا به کلی تغیر کرده بود . حالا خیلی چیزها بود که در موردش می دانستم . انگار با این رابطه وارد دنیایی شده بودم که ایلیا در آن زندگی می کرد . دوستان و علایقش را شناخته بودم . او کودک درون شیطان و سر به هوایی داشت . این کودک درون پر از شور و نشاطِ زندگی تنها، سهم تنهایی هایمان بود و زمان های همراهی با دوستانش . دیده بودم چطور وقتی با عمو جان در مورد کار صحبت می کرد، می شُد همان ایلیای جدی، خونسرد و آرام، و وقت شام و هنگام عصرانه با خنده سر به سر عمو جان می گذاشت و صدای خنده ی عمو جان تمام سالن را پر می کرد . مهربان بود و دقیق . با سلیقه بود و گاهی وسواسی . وقتی آن طور جزوه ها و کتاب هایم را به دورم می ریختم و درس می خواندم با اخم روی مبل می نشست و نگاهم می کرد . یک چروک ناقابل روی آستین پیراهنش که زیر کت می پوشید عصبی اش می کرد . با همه چیز منطقی برخورد می کرد و به من وقتی بهانه می گرفتم می خندید . خنده هایش را دوست داشتم، مهربانی ها و نوازش هایش را دوست داشتم . برای آغوش گرمش جان می دادم و بوسه هایش زندگی دوباره برایم بود . دوستش داشتم ؟ نه عاشقش بودم . دوست داشتن و عشقش را ذره ذره به جانم ریخته بود . حتی یک لحظه هم نمی توانستم به اعتراف این عشق و دوست داشتن فکر کنم . می ترسیدم . از تَرد شدن می ترسیدم .
مغرور بود . بیشتر از چیزی که حتی تصورش را می کردم . هیچ وقت ندیده و نشنیده بودم بخاطر چیزی عزرخواهی کند . اگر ناراحت می شدم، اگر آسیبی می دیدم تنها سعی می کرد آرامم کند یا حالم را می پرسید اما هیچ وقت عزرخواهی نمی کرد . هیچ وقت نمی گفت از چیزی خوشش آمده یا نه . خیلی چیزها بود که تنها در موردشان حدس می زدم . از حالت صورتش از لبخند و اشتیاقش می فهمیدم که آرایشم را دوست دارد یا از لباس های قرمزی که مقابلش می پوشم خوشش می آید . نمی توانستم از چنین آدمی انتظار اظهار علاقه و عشق داشته باشم چیزی که حتی به وجودش شک داشتم .
دیواری بلند میانمان بود . نه او تمایلی برای از میان برداشتنش نشان می داد و نه من توانی برای پشت سر گذاشتن آن در خود می دیدم . قوانینی میانمان حاکم بود . قوانینی نانوشته . سوال نکردن در مورد بعضی چیزها و جواب ندادن به خیلی از سوالات . باید منتظر می ماندم و صبر می کردم . این را تجربه کرده بودم . سوال کردن بیفایده بود . اگر لازم بود چیزی را بدانم در آرامش و زمان هایی که تنها بودم همه چیز را تعریف می کرد . در مورد سارا زمانی که در شمال بودیم سوال کرده بودم و او در سکوت فقط زل زده بود به چشمانم و بعد از سه هفته برایم تعریف کرده بود .
روی مبل نشسته بودیم، مرا در آغوش کشیده و گفته بود .
- من طرح می زدم و حاج سعید طرح هام رو می دوخت کارش فوق العاده بود، هنرمند بود و دقیق ... مریض شد و نتونست دیگه بیاد، دنبال کسی می گشتم که جایگزینش کنم خواهر زاده اش رو معرفی کرد ... قبول کردم و اون سارا رو پیشم فرستاد یه دختر هفده ساله ی خوشگل، کارش هم خوب بود ولی ... .
به چشمانم خیره شد و با مکث طولانی ادامه داد : یک هفته اول فقط برای دیدن اون بود که می اومدم خونه ی آقا جون ... .
این اولین باری بود که می دیدم این طور از کسی تعریف می کند حتی غیر مستقیم . سکوتش طولانی شد .
پرسیدم : با هم رابطه داشتید ؟
جواب سوالم روشن و واضح بود . چند لحظه طولانی با اخم زل زد به چشمانم و بعد صادقانه جواب داد .
- آره ... عاشقم بود .
تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم و بیشتر در آغوشش فرو رفتم . چند سال گذشته بود ؟ ده سال . سارا حداقل بیست هفت سال سن داشت . هنوز زیبا بود و خواستنی .
- حسودی می کنی ؟
حسودی ؟ من حق حسودی کردن نداشتم . ایلیا مرد من نبود که بخواهم حسودی کنم . او هیچ وقت مرد من نمی شُد . این رابطه هم نمی توانست چیزی را عوض کند . من برای او چه کسی بودم ؟ همسرش . خنده دار بود . او دوستم نداشتم . من حتی نیمی از زیبایی سارا یا حتی هیوا را نداشتم . چرا باید دوستم می داشت ؟ چون به زور و دستور عمو جان همسرش شده بودم دلیلی برای دوست داشتنم نمی شد . او هیوا را دوست داشت و هیوا او را . زوجی فوق العاده برای هم بودند . این حقیقتی مطلق بود و انکار نشدنی .
- نه .
جوابم تنها حلقه دستانش را به دورم تنگ تر کرده بود . برایش هوس بودم، مهم نبود . خواهرم را دوست داشت، چه اهمیتی می توانست برای من داشته باشم ؟ من همین لحظه را می خواستم . لحظه ای که در آغوشش آرامش را تجربه می کردم .


چیزی که به طرز شگفت آوری خوب پیش می رفت رابطه ام با عمو جان بود . با هم در مورد کتاب هایی که در کتابخانه اش داشت حرف می زدیم . گاهی ساعت ها در اتاق مخصوصی که در و دیوارهایش پر بود از عکس ها و یادگاری های گذشته وقت صرف می کردیم و او با شور و هیجان عجیبی خاطرات پنهان شده پشت هر عکس را برایم تعریف می کرد . آنجا بود که برای اولین بار عکسی از هفده سالگی ایلیا دیدم . باورم نمی شد . شگفت آور بود . هیچ وقت نمی توانستم ایلیا را آن طور تصور کنم . با موهایی که بلندی اش تا سرشانه هایش می رسید . سیگاری در دست داشت و با آن لباس های گشاد خیره کننده بود .
داخل کتابخانه ی کوچکم که حالا مثل کتابخانه ی عمو جان برایم دوست داشتنی و فوق العاده شده بود، روی کاناپه نشسته بودیم که ایلیا تعریف کرد . از گذشته گفت .
با لبخند گفت : بعد از اون سفر به یاد موندنی آقا جون پیشنهاد کرد چند ماهی رو باهاش زندگی کنم قبول نکردم اما تقریبا هر روز من رو به یه بهانه ای به اینجا می کشوند، بعد کم کم متوجه خیلی چیزها شدم راحتی و آرامشی که اینجا داشتم هیچ وقت توی خونه ی خودمون تجربه ش نکرده بودم ... من از مدرسه اخراج شده بودم و با کوچکترین بهانه ای این موضوع توی خونه مطرح می شد .
از مدرسه اخرج شده بود ؟ ایلیا ؟ نمی توانستم باور کنم اما می دانستم جدی است .
ادامه داد : آقا جون حتی یکبار این موضوع رو به روم نیاورد ... اینجا راحت تر بودم، یه روز بدون اینکه به کسی خبر بدم وسایلم رو جمع کردم و اومدم اینجا، بگذریم که چقدر بخاطر این کارم سرزنش شدم ولی می دونستم اینجا خیلی راحت ترم، اجازه داشتم هر کاری انجام بدم بدون اینکه کسی مرتب بهم گوش زد کُنه که این کارت درستِ و این یکی اشتباه ... بعد از دو ماه آقا جون صدام کرد و گفت اگر می خوام اینجا بمونم باید کار کنم و خرج خودم رو در بیارم زیر بار نرفتم تا اینکه دیدم واقعا داره من رو بیرون می کنه ... قبول کردم به هوای اینکه خیلی راحت می تونم از زیر کار در برم اما واقعا این طور نبود .
با خنده اش خندیدم .
گفت : می دونی اولین کارم چی بود ؟ درست کردن یه لیست از کتاب های توی کتابخونه ... کار زجر آوری بود ولی پول خوبی برام داشت، همین امیدوارم می کرد ... حدود دو ماه طول کشید تا لیست تمام کتاب ها رو در بیارم، دو سه هفته بعد از شروع کارم بود که کم کم اسم بعضی کتاب ها به نظرم عجیب و غریب می اومد گاهی نگاه کلی بهشون می انداختم و یه دفعه به خودم اومدم و دیدم شروع کردم به کتاب خوندن ... گاهی خیلی جدی ازم می خواست یه کتاب رو نخونم و من دقیقا به سراغ همون می رفتم، طول کشید تا متوجه بشم درست داره از همین اخلاقم برای تحریک کردنم استفاده می کنه، من دقیقا به سراغ چیزهایی می رفتم که دیگران منعم می کردند .
موهام را از صورتم کنار زد و چند دقیقه ای در سکوت به چهره ام خیره ماند .
- هنوز هم گاهی همین طوری من رو مجبور به کارهایی می کنه که ... .
سکوت کرد . لبخند زد و سرش تکان داد . بازوم را گرفت و مرا به سمت خود کشید .
با مکث کوتاهی ادامه داد : خیلی طول کشید، خیلی سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم ولی خوشحالم، به اینجا رسیدن ارزش تمام اون سختی ها رو داشت .
- هیچ وقت برنگشتی تا با پدر و مادرت زندگی کنی، درسته ؟
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت : در واقع نه ... من اونجا اتاق و وسایل شخصی دارم ولی خیلی کم پیش می یاد که شبی رو اونجا بگذرونم یا یه شام خانوادگی و خصوصی داشته باشم .
- بخاطر همینِ که نخواستی بفهمند تو طراحی می کنی ؟
- اون ها خیلی چیزها رو در مورد من نمی دونند .
خیلی وقت بود که متوجه شده بودم او در میان جمع خیلی متفاوت تر از زمان های دیگر است . حالا که دقت می کردم متوجه می شدم هیچ وقت صمیمیت و راحتی که در میان اعضای خانواده خودم تجربه کرده بودم را میان ایلیا و خانواده اش ندیده بودم . می دانستم رابطه ی عمو کیوان و سمیرا خانم با دیبا خیلی خوب و صمیمی است اما چنین حسی را در رابطیشان با ایلیا حس نکرده بودم . همه با ایلیا خیلی با احترام و احتیاط صحبت می کردند و البته در مقابل جدیت و خونسردی ایلیا نمی شد عکس العمل دیگری را نشان داد . هیچ وقت ندیده بودم دیبا و ایلیا با هم آن طور که من و هیوا با نیما راحت بودیم و شوخی می کردیم و می خندیدیم برخورد کنند . حالا خیلی راحت تر دلیل این وابستگی و علاقه ای که بین عمو جان و ایلیا بود را می فهمیدم . ایلیا همیشه بخاطر سر به هوا بودن و شیطنت ها و جوانی کردن هایش از طرف عمو کیوان و سمیرا خانم مورد ماخذه قرار می گرفت اما عمو جان بجای سرزنش کردن او را پنهانی هدایت می کرد . او را طوری که خودش می خواست تربیت می کرد . تعجبی نداشت که مسئولیت سه کارخانه را این قدر راحت در اختیار ایلیا قرار داده بود . او خیلی خوب ایلیا را می شناخت . نقاط ضعف و قوتش را می دانست . او را می شناخت . چیزی که من می خواستم همین بود شناختن ایلیا . اینکه با گوشه و کنار تاریک و روشن وجودش آشنا باشم، اینکه وقتی حرفی می زد یا کاری می کرد درکش کنم . من تشنه ی دانستن بودم .
سرم را بوسید . از فکر و خیال بیرون آمدم . نگاهش کردم و لبخند زدم .

 

 

 

در رابطه با ایلیا همه چیز خوب پیش می رفت اما چیزهایی هم بود که آزارم می داد . وقتی می فهمیدم ساعت ها کنار سارا مشغول کار بوده است قلبم فشرده می شد . وقتی درک می کردم برای عمو کیوان و سمیرا خانم و دیبا فقط یلدا زند هستم نه همسرِ پسرشان، ناراحت می شدم . صمیمیتشان با هیوا ناراحتم نمی کرد اما به حساب نیامدنم، کم توجهی ها و نادیده گرفته شدن ها ناراحتم می کرد . بیشتر از هر چیزی رفتار ایلیا در جمع بود که ناراحتم می کرد . شاید من اشتباه می کردم، شاید من نباید از او توقعی می داشتم اما مگر نه اینکه خیلی چیزها میان ما تغییر کرده بود پس چرا باز هم در میان جمع های خانوادگی همان رفتار سرد و بی تفاوتش را با من داشت ؟ بی توجهی نمی کرد اما توجهی هم نداشت . گاهی می توانستم نگاهش را روی خودم احساس کنم ولی وقتی مسیر نگاهش را دنبال می کردم به عمو جان می رسید و گاهی هیوا . نمی خواستم به صمیمیت و راحتی که میان ایلیا و هیوا بود حسادت کنم اما قبلم فشرده می شد . هیوا خیلی خوب مردها را می شناخت با هر کسی صمیمی نمی شد . این موضوع بارها و بارها به من ثابت شده بود . او دقیقا می دانست چطور باید با یک مرد حرف زد، چطور باید او را جذب کرد و چرا باید از بعضی مردها فاصله گرفت . من تجربه و اطلاعات او را در مورد مردها نداشتم اما می دانستم و می توانستم به راحتی متفاوت بودن این صمیمیت را حس کنم . این صمیمیت شبیه راحتی که با نیما داشت نبود، حتی چیزی نبود که در رابطه هایش با پسرهای دیگر دیده بودم . صمیمیتش جنس متفاوتی داشت چیزی که نمی توانستم آن را به راحتی درک کنم . ناراحتم نمی کرد ولی همیشه مقابل چشمانم بود . نادیده گرفتنش کار مشکلی بود .
نیما عوض شده بود . بزرگ شده بود . با حضور در کارخانه می توانستم جدیت کم رنگ شده در نگاه عمو جان، ایلیا و عمو کیوان را در نگاه و رفتارش حس کنم اما نمی توانستم حضور سالومه نوری را هم نادیده بگیرم . ایلیا گاهی در مورد رابطه ی نیما و سالومه برایم تعریف می کرد . اینکه چطور سر به سر هم می گذارند و چه رقابت شدیدی بینشان در جریان است و چه عاطفه و حسی پشت این رفتارها پنهان شده است . گاهی دیده بودمش که جدی اما با لبخندی عجیب پای تلفن با کسی حرف می زند . خوشحال بود، این را هم حس می کردم . تنها چیزی که برایش می خواستم ادامه داشتن این حس بود . من داشتم این خوشحالی را با حضور ایلیا تجربه می کردم . یک طرفه بودنش چیزی از آن کم نمی کرد . من این خوشحالی، این حس فوق العاده که ذره ذره ی وجودم را به تکاپو وا داشته بود برای نیما می خواستم . با تعریف های ایلیا می توانستم این حس را در سالومه هم ببینم . نمی شناختمش، ندیده بودمش ولی دوستش داشتم . نیما برایم عزیز بود و هر کس که او را خوشحال می کرد، برایم دوست داشتنی .
نگرانی عجیبی در مورد هیوا داشتم . دلیل رد کردن خاستگارانی که برایش می آمدند را درک می کردم . او قلبش برای کس دیگری بود . اما در جریان شیطنت هایش هم بودم . دوست پسرهایی که مثل گذشته به راحتی از آنها می گذشت و کس دیگری را جایگزینشان می کرد . نمی توانستم درک کنم چرا حتی در حضور ایلیا هم در موردشان حرف می زند یا شیطنت می کند . گاهی رفتارهایش گیجم می کرد .
گوشه و کنایه های دیبا هم سخت آزارم می داد . کافی بود لباس جدیدی بپوشم، کفش جدیدی به پا کُنم یا شالی تازه را بر سرم ببیند تا کنایه هایش را در مورد حیف و میل کردن پول های برادر عزیزش شروع کند . بی تفاوت ماندن کار سختی بود . می دانستم از من خوشش نمی آید ولی چرا داشت آزارم می داد موضوعی بود که نمی توانستم درک کنم .
زمان هایی که ایلیا مشغول کشیدن طرح جدیدی می شُد مرا به کنار خود می خواند و نظرم را می پرسید . نظر دادنم با وجود آگاهی که در مورد سلیقه ام داشت و اطلاعات کمی که داشتم کار احمقانه و خنده داری به نظر می رسید ولی کنار ایلیا بودن خوب بود . گاهی کمکش می کردم و وقتی با خنده می خواست طرح هایی را که کشیده است را با مداد رنگ کنم نمی توانستم نخندم . لذت بخش بود . اولین نمونه کارهایش را همیشه من می پوشیدم این هم لذت بخش بود . بارها و بارها لباس هایی که ایلیا طراحی کرده بود را در مغازه های پاساژهای معروف شهر دیده بودم و از قیمت های نُجومی کارهایش خبر داشتم . دلیلی برای کنایه های دیبا وجود نداشت و همین موضوع ناراحتم می کرد .
سعی می کردم کنایه های دیبا را در مورد لباس جدیدم نادیده بگیرم . متوجه بودم که با این حرف ها چطور هیوا را هم تحت تاثیر قرار داده است .
- دو هفته پیش با مجید رفتیم تندیس عین همین پیرهن رو دیدم دویست تومن بود ... دلم نیومد گفتم مجید گناه داره این طوری زحمت می کشه و من هنوز اونقدر بی چشم و رو نشدم که پول هاش رو خرج این چیزها کنم .
سمیرا خانم گفت : دیبا حق داره ... یلدا جان شما هم یک مقدار ملاحظه کن درست نیست ایلیا هم کلی زحمت می کشه و خسته می شه .
چه باید می گفتم ؟ من از خرید رفتن خوشم نمی آمد . خیلی کم پیش می آمد و آن هم به اسرار ایلیا بود که به خرید می رفتیم و بیشتر مواقع او بود که به نظر خودش برایم خرید می کرد .
- دیبا، اینکه کی چه لباسی می پوشه و قیمتش چقدره ربطی به تو نداره خصوصا اینکه اون نفر زن من باشه .
آنقدر صریح و قاطع و جدی این حرف را زد که حتی من هم شگفت زده شدم . سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم . همان ایلیای همیشگی بود با همان چهره ی خونسرد و آرام و جدی . بالای سرم ایستاده و دستانش روی شانه هایم بود . نگاهم نمی کرد . شروع کردم به حساب کردن . هشت ماه بود که ازدواج کرده بودیم و سه ماه بود با هم رابطه داشتیم و این اولین باری بود که در جمع مرا به عنوان زنش خطاب می کرد . دهانم باز مانده بود . باورم نمی شد .
دیبا پوزخندی زد و گفت : واقعا ؟ از کی تا حالا ؟ پس هیوا این وسط چیکاره است ؟ بگو تا ما هم بدونیم .
نفسم را حبس کردم . جرات نگاه کردم به چهره اش را نداشتم اما می توانستم فشار آرامی که به شانه هایم وارد می کرد را حس کنم .
گفت : من به اتفاقاتی که قراره بیفته کاری ندارم الان یلدا زن شرعی و قانونی منِ ... اصلا مهم نیست چقدر خرج می کنه و چطور من دارم پولش رو می دم، من راضی هستم بنابراین واقعا خوشم نمی یاد کسی در این مورد نظر بده ... باشه دیبا جان ؟
دیبا جانی که با آن لحن گفت از هر فُحشی بدتر بود .
قبل از اینکه دیبا چیزی بگوید ادامه داد : بریم خسته ام .
جرات نگاه کردن به هیوا را نداشتم . نمی خواستم واکنشی که به حرف ایلیا از خود نشان داده بود را ببینم . سریع از جا بلند شدم و با خداحافظی سرسری جمع را ترک کردیم . نه او چیزی گفت و نه من با اخم عمیقی که بر پیشانی اش نسشته بود توانی برای حرف زدن داشتم . کاش حرف می زد تا بفهمم چه حسی دارد . می ترسیدم از اینکه پشیمان شده باشد . می ترسیدم اما نمی توانستم خوشحال نباشم . کسی که از من حمایت می کرد ایلیا بود، ایلیا .

 

 

 

نگرانی ام در مورد زندگی با ایلیا درست از زمانی شروع شد که متوجه وخامت حال عمو جان شدم . عمو جان یک هفته در بیمارستان بستری بود . در واقع به اصرار دکتر و ایلیا بود که راضی به ماندن شده بود . ناراحتی و کلافگی ایلیا را درک می کردم . هنوز هم عمو جان خاطرات تلخی را به یادم می آورد هنوز هم نامش کافی بود تا به یاد بیاورم از او می ترسم ولی نمی توانستم تمام آن احساس های خوبی که کنارش با خنده ها و کلامش تجربه کرده بودم را نادیده بگیرم . نگرانش بودم و میزان این نگرانی مسلما بیشتر از دلواپسی عمو کیوان بود . نمی توانستم دلیل این بی علاقگی را درک کنم . پسرش خیلی راحت در مورد بیماری و مرگش حرف می زد و برنامه می چید . چرا ؟
نگران و دلواپس عمو جان بودم اما چیزی که مرا بیشتر نگران می کرد اتفاقاتی بود که بعد از مرگش ممکن بود بیافتد . بعد از عمو جان تنها من بودم که یک دلیل برای ادامه این زندگی داشتم . من از پایان بازی که شروع شده بود می ترسیدم .
با مرخص شدن عمو جان حس و حال بهتری پیدا کردم . ضعیف شده بود و لاغر ولی زنده بود . همین موضوع برای خوشحال بودنم کافی بود .
زندگی با ایلیا خوب بود . شیرین بود . پر بود از خاطرات خوش، لبخند، آغوش و نوازش . من پایان بازی را نمی خواستم . چیزی که می خواستم ادامه این بازی بود . بازی درست شروع نشده بود اما زیبا بود و دوست داشتنی . خودخواه بودم ؟ شاید . ایلیا حرفی نمی زد . هیچ وقت چیزی در مورد اینکه آیا به من علاقه ای دارد یا نه نزده بود . نمی دانستم به برق چشمانش امیدوار باشم یا به کم توجهی هایش میان جمع و این سکوت آزار دهنده اش فکر کنم . من دوستش داشتم . عاشقش بودم . هیچ وقت این موضوع را بر زبان نیاورده بودم . از تَرد شدن، از بی توجهی اش، من از آن پوزخندش و مسخره شدن می ترسیدم . من در این دوست داشتن، در این عشق خود خواه بودم . خودخواه تر از هر زمان دیگر .
اوایل مهر ماه بود . یک سال گذشته بود . سخت می توانستم باور کنم . یک سال قبل همین روز بود که با ایلیا نامزد کرده بودم . داخل کتابخانه ی کوچکم روی کاناپه دوست داشتنی ام لم داده بودم و درس می خواندم .
در بی صدا باز شد . اول لبخندش را دیدم و بعد نگاه مهربانش را . وارد شد و کنارم نشست . دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به خود نزدیک کرد .
- باز تو داری این طوری درس می خونی ؟ این درس خوندن قراره تا کی ادامه پیدا کنه ؟
سرم را به شانه اش تکیه دادم و گفتم : بهمن امتحان دارم .
مشغول بازی با انگشتانم شد و گفت : قرار که نیست خودت رو اینجا حبس کنی ؟
شیطنت صدایش را حس می کردم . حتی می توانستم آن لبخند زیبا و دوست داشتنی را بر لبانش حس کنم .
- اگه تو بخوای نه .
خیلی آرام این جمله را گفتم . داغ شدم، گُر گرفتم . می خواستم اعتراف کنم ؟ نه . من باید می فهمیدم ایلیا چه حسی به من دارد . نمی خواستم بشنوم عاشقم است ولی می توانستم انتظار چند کلام محبت آمیز و کمی احساساتی را داشته باشم . چند کلمه ای که نشان دهد به من حسی دارد و تنها بخاطر هوس نیست که نوازشم می کند و می بوسدم .
- شام بریم بیرون و بگردیم بستنی بخوریم و آخر شب هم کمی شیطونی کنیم قبولِ ؟
سرم را چرخاندم و نگاهش کردم . چهره اش پر بود از شیطنت و شور . چانه اش را بوسیدم و سریع از جا بلند شدم . لحظه های با او بودن در هر جایی از این دنیا لذت بخش بود .
- تنبل خان زود باش اگه حاضر بشم برات صبر نمی کنم .
با خنده این را گفتم و به سمت اتاق دویدم . قبل از وارد شدن به اتاق متوقفم کرد . دستانش را از پشت به دورم حلقه کرد و در حالی که گردنم را می بوسید گفت : نظرم عوض شد بیا برنامه رو کمی تغییر بدیم ... مثلا می تونیم از آخر به اول اجراش کنیم .
نتوانستم نخندم .
ادامه داد : اول کمی شیطونی می کنیم بعد می ریم شام می خوریم و بستنی .
- نخیر آقا ... نشد اگه قراره برنامه عوض بشه باید درست و دقیق تغییر کنه ... اول شیطونی می کنیم بعد می ریم بستنی می خوریم و بعد هم شام .
با صدا خندید و گفت : بی خیالِ بقیه برنامه ها ... قسمت اول برنامه رو اجرا می کنیم شاید اصلا وقت نشد به قسمت های بعد برسیم .
گوشم را بوسید . با صدا خندیدم .

 

 

 

تولد ایلیا نزدیک بود . فقط یک هفته دیگر باقی مانده بود و من گیج و سردرگم واقعا نمی دانستم چه کاری می خواهم انجام دهم . سال قبل این عمو جان بود که ترتیب همه چیز را داده بود اما امسال با وجود مریضی و بد حالی که داشت نمی توانستم از او انتظاری داشته باشم . عصر بارانی بود که خودم را به منزل عمو جان رساندم . این اولین باری بود که تنها بدون حضور ایلیا و خانواده ام پا به آن خانه می گذاشتم . احساس خوبی نداشتم . میکائیل مثل همیشه با لبخند به استقبالم آمد . از نگاهش به راحتی می توانستم حدس بزنم از ندیدن ایلیا در کنارم متعجب شده است .
گفت عمو جان در حال استراحت است و حال خوبی ندارد . از آمدنم پشیمان شدم . نمی خواستم او را در آن حال ببینم . احساس تهوع می کردم .
وارد اتاقش شدم . روی صندلی نشسته بود و خیلی آرام جلو عقب می رفت . پتویی روی پاهایش داشت . رنگ پریده بود و کمی لاغر تر از چند روز قبل به نظر می رسید . از چیزی که فکرش را می کردم بهتر بود ولی هنوز هم در نظرم وحشتناک بود . کمی دورتر روی صندلی نشستم و حالش را پرسیدم .
با لبخند گفت : دیدن تو و ایلیا حالم رو خوب می کنه ... بزار حدس بزنم بخاطر تولد ایلیا اینجایی درسته ؟
بی اختیار لبخند روی لبانم نشست . دقیق و نکته سنج . مشخص بود ایلیا این خصوصیات را از چه کسی به ارث برده است .
کمی روی صندلی جابجا شد و گفت : یه تولد خصوصی براش بگیر فقط خودتون دو تا .
- اما اخه ممکنه ... .
بی صدا خندید و گفت : هیچ کس اعتراض نمی کنه مطمئن باش ... این بار فقط خودت غافلگیرش کن، خوشحالش کن .
- چطوری ؟
چشمانش را برای چند لحظه بست و بعد گفت : نمی دونم ... می تونی بهش بگی چه حسی نسبت بهش داری این طوری بهتره .
- اما ... .
- یلدا من خیلی خسته ام می تونی بری .
مثل همیشه داشت بیرونم می کرد . به آرامی اتاق را ترک کردم . باز هم احساس تهوع می کردم . حالا چه کاری باید انجام می دادم ؟ اگر قرار بود یک تولد خصوصی و دو نفر داشته باشیم نمی توانستم از هیوا کمک بگیرم .
حالم خوب نبود . استرس و اضطرابم چیز کمی نبود و حالا این حس و حال بد جسمی هم به آن اضافه شده بود . شب قبل تمام مدت می لرزیدم . سردم نبود ولی نمی توانستم جلوی این لرزش را هم بگیرم . ایلیا صبح با حالت عجیبی نگاهم می کرد .
- چیزی شده یلدا ؟ تمام شب داشتی کابوس می دیدی و حالت خوب نبود، حتی وقتی بغلت کردم هم آروم نشدی .
- نه حالم خوبه فقط ... .
فقط نگران بودم . تصمیم داشتم به او بگویم . از احساسم بگویم . از علاقه و عشقی که در وجودم نسبت به او احساس می کردم حرف بزنم ولی می ترسیدم، هنوز هم تردید داشتم . اگر علاقه ام را نمی پذیرفت، اگر دوباره آن پوزخند را بر لب می آورد چه باید می کردم ؟
آن روز دیرتر از همیشه به سر کار رفت چون یک ساعت تمام در آغوشش بودم و می لرزیدم . چرا آغوشش نمی توانست آرامم کند ؟ چرا نوازش انگشتانش این حس بد را از من دور نمی کرد ؟
روز پر کاری را پیش رو داشتم اما حس خوبی نداشتم . از تخت که پایین آمدم دلم می خواست گریه کنم .


مطالب مشابه :


چیزهایی هم هست 8

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) بهترین روزهای زندگی ام کنار ایلیا بود و نزدیک




رمان در امتداد باران (30)

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) من دیگه بارانی نیستم که عاشقت بود که واسه یه




رمان نیش قسمت 3

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) روزهای بارانی و برفی محمد نمی امد سختش بود و




لب هاى خاموش (2)

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) خواست جواب سوالش را از خاکستری بارانی چشمان




رمان در امتداد باران (19)

دانلود رمان برای (هما پور اصفهانى) اما منظره زیبای پارک حتی در این آخرین روزهای زمستان




برچسب :