شلوار مخمل خردلی

یادمه سالهای اولیه دبستان بودم٬ خیلی مشتاق به خریدکفش وکت شلوارنو. خدارحمت کنه مادرم رو که خیلی به فکر رخت ولباس عیدما بود. یادمه ما رو می برد به خیابان باب همایون که برامون کفش ولباس بخره. همیشه به فروشنده می گفت:

- آقا ! بی زحمت یه نمره بزرگتر بدید تا سال بعدش هم بپوشه!

من جرات نمی کردم به مادرم بگم که اینجور لباس به تن من گریه می کنه! به همین دلیل همیشه به  اجبار کفش ولباسمو می پوشیدم و هیچی نمی گفتم. اما آستین های کتم رو بالا می زدم وجلوی کفشام یه تیکه کهنه وپنبه میذاشتم تا ازپام درنیاد. بالاخره هرطوربود عید رو سرمی کردیم و جالب اینه که کفش ولباسها هیچوقت هم تاسال بعد نمی موند! واین قضیه به علت بی پولی برای سال بعد هم تکرار می شد.

یه سال ازخلیل جهود که یک دوره گرد لباس فروش بود٬ مادرم یه پارچه شلواری مخمل راه کبریتی درشت به رنگ خردلی خرید. خیلی ذوق کردم. یادمه پارچه شلواری رو با آقام بردیم پیش عباس آقا خیاط که هنوزهم درقید حیاته وآدم خوبی هم هستش. عباس اقا گفت برو یه هفته دیگه بیا شلوارو ببر. من که خیلی عجله داشتم٬ بعداز دو سه روز هر روز می رفتم دم خیاطی عباس آقا وازشلوارم خبرمی گرفتم. دیگه عباس آقا واقعا ازدست من عصبانی شده بود وگفت:

- بچه جان! چراهرروز میایی در دکون من؟! مگه خیاطی خم رنگرزیه که یهو برای تو شلواربدوزم. اصلا بیا پارچه ات رو ببر٬ من دیگه ذله شدم ازدست تو!

من به عباس گفتم:

- باشه عباس آقا٬ بخدا دیگه نمیام . هرموقع آماده شد به آقام بگو تا بیام شلوارم رو ببرم!

عباس آقا خیالش ازپیگیریهای من راحت شدوگفت:

- باشه! هروقت آماده شد به مشدی اکبر٬ آقات میگم.

دیگه ازاون روز هرروز ازآقام سراغ شلوارمخملی رو می گرفتم. اما ازاونجایی که آقای خدابیامرزم خیلی آروم  وصبوربود هیچوقت از جستجوگریهای من عصبانی نشد. اما من به همین اکتفا نمی کردم. بعدازظهرها یواشکی می رفتم دم دکان عباس آقا وپارچه خودمو  لای پارچه های دیگه می دیدم.

بالاخره زمان موعود فرارسید و عباس آقا با چندبار خلف وعده٬ روز عید و درست نیم ساعت مونده به تحویل سال٬ شلوارمنو پیچید توی یک کاغذ بادبادک و به من داد. من نمی دونم چه جوری خودمو به خونه رسوندم که شلوارمو بپوشمو بیام توی کوچه و به بچه های دیگه نشون بدم!. بالاخره به خونه رسیدم و اونو ازلای کاغذ بادبادک بازکردم و پوشیدم..... مثل اینکه عباس آقا خیاط برای اینکه وقت نکرده بود وبرای اینکه ازدست من راحت بشه٬ خوش انصاف بالای شلوارمن رو بجای جای کمربند٬ کش زیرشلواری انداخته بود!. انگاری تمام دنیا روسرمن خراب شد. برای من خیلی مهم نبود٬ اما مادرم منو باچشم گریون فرستاد دم مغازه عباس آقا که من شلوارو پس بدم. منم تند رفتم دم خیاطی عباس آقا که متاسفانه به در بسته خوردم.  آخه دقایقی بود که سال تحویل شده بود و من موقع تحویل سال توی راه می دویدم...

بالاخره عید اون سال رو با همون شلوارکش دار گذروندم و برای اینکه بچه های محل متوجه نشنُ پیراهنم رو روی شلوارم می انداختم.... و اون سال گذشت٬ همینطورکه این سالها باچنددست کت وشلوارهم گذشت....اما خاطره های اون روزها همچنان باقی موند....راست میگن که:

شب سمور گذشت و لب تنور هم گذشت...

اما یه چیز دیگه برای مادرم که دهم فروردین روز درگذشت روحانی آن خانم مومن ونورانیه. خانمی که تا لحظات آخر وتا ثانیه های آخر" دعا برزبانش بود...

قدیما خیلی چیزها نبود اما مادر بود وامروز خیلی چیزها هست اما مادرنیست...ای کاش هیچ نبود اما مادر می بود...پس قدرمادرتان را بدانید به هرصورتی که می توانید....


مطالب مشابه :


درهنگام خریدکفش به مواردزیردقت کنید

اخباربسکتبال استان البرز - درهنگام خریدکفش به مواردزیردقت کنید - تمام حقوق این وب سايت به




Joey Mantia At SF Inline Marathon

اخبار سایت. به زودی آخرین مطالب




شلوار مخمل خردلی

سایت شخصی رضاپورحسین یادمه سالهای اولیه دبستان بودم٬ خیلی مشتاق به خریدکفش وکت شلوارنو.




برچسب :