قسمت نهم رمان اگه بدونی

    با دیدن ساعت از تختم بلند شدم ! به احتمال زیاد اشوان رفته بود . تمام

دیشب به شادی فکر میکردم .. ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !

بعد مرتب کردن خونه و چیدن میوه و مخلفات برای پذیرایی منتظر رو به روی

تی وی نشستم و برای گذروندن وقت این کانالو اون کانال کردم!

با بلند شدن صدای ایفون به سرعت به سمتش رفتمو درو باز کردم!

صورت شادی مثل همیشه پر از انرژی مثبت بود بعد از چند وقت تازه فهمیدم

چقدر به دیدن همین صورت نیاز داشتم...

- سلام به خانومه خونه!

اغوشمو براش باز کردمو اونم سریع پرید تو بغلم ...

_ سلام شادی چقدر دلم برات تنگ شده بود !!

گونمو بوسیدو گفت :

_ منم همینطور خانومی!

لبخند زدمو گفتم :

_ بیا تو اینجا واینستا!

با شیطنت گفت :

_ بکشی کنار چرا که نه!

از جلو در کنار رفتمو به داخل راهنماییش کردم ... جعبه تو دستشو جلوم گرفتو گفت :

_ قابلتو نداره سوگی جونم!

با چشمای گرد شده نگاهش کردمو گفتم :

_ این چیه دیوونه؟؟

_ کادو خونته دیگه ! من که نیومده بودم به کاخ شما!

_ خونم با خونش!؟

خندید و گفت:

_ خونتون !

لبخند زدم ...

_ بشین برم چایی بریزم برات!

_ اوووووو ! برو ببینم چه میکنی !

با خنده گفتم :

_ زهر مار!


بعد از ریختن چایی باز به سالن برگشتمو کنار شادی نشستم ...


_ اگه بدونی از دیروز چقدر بخاطر جنابالی گوشت تنم اب شده!!

با تعجب گفت :

_ وا! چرا؟؟

با نگرانی گفتم :

_ قرار بود یه چیزی بهم بگی!

فنجونشو روی میز گذاشتو لبخنده مصنوعی زد ...

_ دختر دیوونه گفتم چیزه مهمی نیست که!

با استرس بیشتری گفتم :

_ میگی چی شده شادی؟؟

_ بذار از گلوم بره پایین چشم!

_ اوکی بدو من دارم از کنجکاوی میمیرم !

_ همیشه عجولی !

کمی از چاییشو خورد و فنجونو روی میز گذاشت ...تمام مدت نگاهش میکردم میدونستم

کار درستی نیست اما استرس امونمو بریده بود ...

_ اینجوری نگاه نکن!!

لبخند خجالت زده ای زدمو گفتم :

_ اوکی ببخشید !

لبخند زدو گفت :

_ اشوان چطوره؟؟ زندگیتون خوب پیش میره؟؟

باز داشت منو می پیچوند ! ناچار جواب دادم :

_ اره خوبه خدارو شکر اخلاقشم بهتر شده!

_ خب؟!

با تعجب گفتم :

_ خب چی؟؟

_ چرا بهتر شده؟!

باز با همون حالت جواب دادم:

_ چی بهتر شده؟؟؟

با دست زد رو میز و که از ترس از جام پریدم ...

_ اه چقدر خنگی توووو!! اشوانو میگم ! تاحالا از خودت نپرسیدی چرا دشمنت

شده فرشته مهربون؟!؟!


چشامو ریز کردم گفتم :

_ چی میخوای بگی شادی!!

پوفی کشید و با حرص گفتم :

_ بابا میخوام بگم شاید پدر تو قاتل پدر شوهر جونت نباشه!!

مغرم هنگ کرد !سعی کردم تمام اون کلمه ها رو یه بار دیگه به یاد بیارم ...پدر من .. پدر اون ...

قاتل ...اشوان ... وای خدا! با لکنت گفتم :

_ یع..نی!؟

شادی - بله یعنی!

_ تو..تو مطمئنی؟؟ از کجا فهمیدی؟؟

- مطمئن نه ولی به احتمال 70 درصد درسته! یه چیزایی شنیدم مثل اینکه قاتل اقای

جهانبخش پیدا شده ! و جالبتر از اون اینکه قاتل یکی از اقوام خود این بیچاره بوده!


گنگ نگاهش کردم :

_ یکی از اقوامش؟!؟

سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد !!

- یعنی بابا بی گناهه ؟؟!؟ ... یعنی من ...

_ بیخیال دختر تو که الان خوشبختی! چه فرقی میکنه؟!

با چشای اشکیم به شادی نگاه کردم ...

_ چرا فرق میکنه شادی! فرق میکنه اینکه فقط به چشم یه خون بس دیده شی

فرق میکنه!!

_ اگه این موضوع حقیقت داشته باشه اشوان از همه چیز باخبره!

قطره ی اشکی از چشمم رو گونم افتاد ...

_ پس واسه همین مهربون شده ... هه ! عذاب وجدان گرفته!

شادی نزدیکم شدو دستمو تو دستش گرفت ..

_ این فقط یه احتمال سوگند! شاید حقیقت نداشته باشه!

با چشمای تارم بهش خیره شدم :

- من باید چیکار کنم؟!

لبخند مهربونی زد..

_ زندگی عزیزم!

-شادی اون از رو ترحم با منه! منه احمق ... من احمق ...

حرفم با هق هقم درگیر شد ...

_ فکر میکردم دوستم داره !

_ سوگند از کجا میدونی نداره اذیت نکن خودتو عزیزم اگه دوست نداشت بعد این

قضیه ازت جدا میشد میرفت پی خودش اما میبینی که پات واستاده پس حتما دوست

داره!

پوزخند زدم ...

_ اگه هنوز پیشم بخاطر اینکه عذاب وجدان داره ! فقط همین ...

_ ای بابا انقدر منفی نباش دوخی! دارم سعی میکنم این معما رو حل کنم

تا اون موقع خواهشا برا خودت خیال بافی نکن! خب؟؟

لبخنده مصنوعی زدمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ...

شادی تا یک ساعت پیشم بودو بعد رفت ! رفتنش باعث شد باز تو خودم برم ...

به اشوان فکر میکردم ... به خودم ... به زندگیم ! به اینکه من واقعا الان خوشبختم ..

منی که این همه از خوانوادم دور شده بودمو دیدنشون برام ارزو بود ...

با باز شدن در خونه قلبم ریخت ! میخواستم برم تو اتاقم اما یه حس مانعم شد ... مثل همیشه نه

ولی اروم گفتم :

- سلام

نگام کردو کمرنگ لبخند زد ...

_ سلام

خستگیش از تو صداش داد میزد ! میخواستم بگم خسته نباشید اما لبام واسه

گفتنش تکون نخورد خیلی بی اراده به سمت اتاقم رفتم ! نه میتونستم دعا کنم

این قصیه صحت نباشه نه دلم میخواست باور کنم پدرم قاتله!

روی تخت نشستمو دستمو کلافه لای موهام کردم ! این چه داستانیه! اینهمه اتفاق!

اونم واسه من! هیچوقت فکرشو نمیکردم ... صدای بلندش کل خونه رو پر کرد :

_ هی ســــــــــــوگند!

این چرا داد میزنه ؟!

_ کجایی تو بیــا ببینم!

جواب ندادم که بازم گفت :

_ با تــــــــوام!

در اتاقو باز کردمو با عصبانیت گفتم :

_ بلـــــــــــــــه!

دراز کشید بود رو کاناپه و تی وی میدید ...

_ بله و کوفت بیا اینجا ببینم!

با حرص جلو تر رفتم دست به سینه واستادم ...

_ فرمایش!؟

چشاشو ریز کردو رو کاناپه نشست ...

_ سرکار خانم چرا اینجوری حرف میزنن ؟!؟ اصلا به چه دلیل رفتی تو اتاق!

نمیدونستم چرا دارم اینجوری میکنم ولی با حرص جواب دادم :

_ نمیدونستم واسه تو اتاق رفتنمم باید از شما اجازه بگیرم !!!

لبخند شیطونی زد و گفت:

_ تو واسه خیلی چیزا باید از من اجازه بگیری حتی واسه اب خوردنت!

مثل این بچه ها بهش زبون درازی کردمو گفتم :

_ شوخیه بی مزه ای جناب جهانبخش!!

خواستم برم که بلیزمو گرفت و کشید .. این کارش باعث شد شوت بشم تو اغوشش!

خجالت کشیدمو خواستم ازش جدا شم که مانعم شد و گفت :

_ راهه فراری نیست عروسک حالا بگو چی شده!!؟؟

سعی میکردم بهش نگاه نکنم ! ضربان قلبم اونقدر شدید میزد که فکر میکردم صداشو

اونم میشنوه !

برای زود تر خلاص شدنم سریع گفتم "

_ چیزی نشده !

باز تقلا کردم اما فایده ای نداشت ...

_ پس چرا عشقه اشوان انقدر عصبیه امروز !؟

قلبم داشت وایمیستاد ! نفس کشیدنم خیلی سخت شده بود ...

داشت باهام بازی میکرد؟!؟ به حرفای شادی فکر کردم ...

" اگه این موضوع حقیقت داشته باشه اشوان از همه چیز باخبره!"

با عصبانیت زیادی سعی کردم پسش بزنم ! اما فایده ای نداشت ! خیلی غیر عادی شروع

کردم به گریه کردنو حرف زدن ...

_ دیگه از این حرفا به من نزن! من عشقه تو نیستم!

میفهمی!! من فقط یه خون بسم! من عشقه تو نیستم


با مشتا ی کوچیکم میکوبوندم به سینشو با گریه حرف میزدم:

_ من فقط یه زندانیم !! نیستم ..عشقه تو نیستم!!

انقدر تعجب کرده بود که فقط نگام میکرد ... سعی کرد ارومم

کنه ....

_ اروم دختر ! چرا اینجوری میکنی؟!

سرمو گذاشتمو رو سینشو با صدای بلند گریه کردم

دستای بزورگو مردونش تسکین دهنده خوبی بود

موهامو نوازش میکردو مدام تو گوشم زمزمه میکرد:

_ اروم باش خانوم کوچولو ... اروم باش...

دلم خیلی گرفته بود ... همیشه از دست دادن چیزاییکه دوست داشتم میترسیدم !

دل نمیخواست به نبودن اشوان فکر کنم حسمو نمیشناختم ! این حسه لجبازم از رفتنه

اشوان میترسید خودمو بیشتر بهش چسبوندم ! ترس از نبودنش .. دوروغ بودنه حرفاش ..

همه چیز داشت نابودم میکرد ! دلم نمیخواست به هیچ قیمتی ارامشه اغوششو از دست بدم ...

بغض مهار شدم اروم نمیگرفتو بی تابانه اشک میریختم ...

_ چیه سوگند؟! اروم باش من اینجام!

دوست داشتم ... اره دوست داشتم بیشتر ارومم کنه ... بیشتر نوازشم کنه ... بیشتر نازمو

بکشه ... فقط دلم میخواست باشه .. فقط همین ..

_گریه نکن خانومم ... هیـــس اروم ..

نمیدونم چقدر طول کشید که ارامشش تزریق شد به تمامه وجودمو به خواب عمیقی

رفتم .. طوری که انگار صد سال نخوابیده بودم !

وقتی بیدار شدم روی تخت بودم ، پتو روم بود ! کار خودش بود این اواخر منو بیشتر به

خودش وابسته میکرد ...

روی تخت نشستمو بی اختیار یه قطره اشک از چشمم چکید و اروم زیر لب زمزمه کردم

"خدایا از من نگیرش" بلند شدمو تو ایینه چهره ی خستمو نگاه کردم ... انقدر گریه کرده

بودم که چشمام قرمزو پوف کرده شده بود ... صدای تی وی نشون میداد که بیداره

برای سر حال شدن تصمیم گرفتم دوش بگیرم تا بلکه یه ذره از کوفتگی بدنمو

پوف چشمام کم شه ..

بعد از گرفتن دوش و تعویض لباسم از اتاق خارج شدم اشوان مشغول حرف زدن با تلفنش بود

دلم میخواست بی تفاوت باشم ولی نمیشد گوشامو تیزکردم تا خب صداشو بشنوم ...

- فکر نمیکردم انقدر کش پیدا کنه !

_.......

_ فردا چند نفرو میفرستم تحقیق کنن!

_ ........

_ هیچ غلطی نمیتونه بکنه !

صداشو پایین تر اووردو گفت :

_ فردا بیا شرکت با وکیلمم تماس بگیر بگو پیگیر باشه!

تو دلم اشوب بود ... یعنی درباره ی همون قضیه داشت حرف میزد ! یعنی اون همه چیزو میدونست!

انقدر ناخنمو تو دستم فشار دادم که اخر کفه دستم زخمی شدو خون اومد ! با تموم شدن مکالمه اشوانو

شخصه ناشناس سریع از اتاق خارج شدو به سمته جعبه کمک های اولیه توی اشپزخونه رفتم ...

نگاه متعجب اشوانو رو خود حس کردم اما دلم نمیخواست نگاهش کنم !

سعی کردم از توی کابینت جعبرو در بیارم اما همیشه همین کوتاهیه قدم دردسر میشد در حال تلاش کردن

برای برداشتن جعبه بودم که اشوان از پشته سرم جعبه رو از توی کابینت در اوورد ...

_ ببینم چی شده؟؟

نمیخواستم ببینه اما دید ، دیدو اخماشو تو هم کرد :

_ چیکار کردی با خودت !؟

نگاش نکردم تمرکز کردم روی سوزشه دستم عمیق نبود ولی شدیدا میسوخت ! با زور اشوان روی صندلی

نشستمو اون سعی کرد زخممو با چسب زخم ببنده ! سوزشه دستم اذیتم میکرد اما گرمی دستای اشوان

تسکین دهنده خوبی بود ! کارش که تموم شد با نگاهه نافذش بهم چشم دوختو گفت :

- میسوزه؟!

تنها سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم ...

_ چیکارش کردی ؟!

جواب ندادم که باز اروم گفت :

- هان؟!

باید یه چیزی میگفتم ... باید ....

_ خورد به لبه ی تخت!

چشماشو ریز کرد قلب ریخت ...

_ دوروغ نگو این جای ناخنه!!

سرمو پایین انداختمو سکوت کردم شاید اینجوری بیخیالم میشد ...


_ پاشو برو اماده شو !
با تعجب سرمو بالا اووردمو گفتم :

-چرا؟!

_ مثل اینکه یادت رفته 2 ساعت دیگه عیده!!


انگار حافظم به کلی پاک شده بود انقدر سریع از جام بلند شدم که اشوان چشاش گرد شد

توجه نکردمو راهه اتاقمو با سرعت طی کردم فقط صداشو از پشت شنیدم ...


_ اروم برو میوفتی ناقص میشیا !


*******************************

به کلی عقلمو از دست داده بودم ! یکی از پیراهنایی که برای عید اشوان برام خریده بودو انتخاب کردم و

بعد از درست کردنه موهامو ارایش صورتم پوشیدمش !

پیراهنم به رنگ سورمه ای بود که دور یقه و سر استیناش نوار قرمز رنگی داشت به علاوه ی یه کمربنده

باریک قرمز که با بستنش قطر باریک کمرم مشخص تر میشد ساپورت کلفته سرمه ایم هم پام کردم

رژ قرزمو پرنگ تر کردم ! موهای لخت پر کلاغیمو دورم ریختمو در اخر با لبخند رضایت بخشی خودمو تو اینه دید

زدم !واقعا عالی شده بودم فقط یه حسی بهم میگفت رژم خیلی پرنگه ... با خیاله اینکه ، وقتی خواستنم

برای شام به خونه ی فرنگیس خانوم بریم کمرنگش میکنم ، بیخیالش شدم ! زمان زیادی تا سال تحویل نمونده

بود ! دلم میخواست توی این لحظه ها برای یه روزم شده حرفای شادی رو فراموش کنم و خودمو بزنم به

بیخیالی ! با خوشحالی به سمته کمدم رفتمو کادوی اشوانو از توش دراووردم ! به علاوه ی سوپرایزم !

یه سوپرایز خنده دار که از قبل براش امده کرده بودم اونم یه جفت جوراب بود ! اما کادوی اصلیم

یه سته کروات و سر استین با یه عطر مردونه ی خوشبو بود که به انتخاب خودم گرفته بودم براش !

دلم میخواست عکس العملشو وقتی کادوشو باز میکنه ببینم !

جعبه تزئینی که توش جورابو جاسازی کرده بودمو روی میز توالت گذاشتمو کادوی اصلی رو زیر تخت قایم کردم !

خیلی هیجان داشتم!


_ اووووی سوگند کوشی؟! بیا دیگه الان سال تحویل میشه توپا رو در میکنن میخوره بهت نابود میشیااااا بدوووو

بیا!

خندم گرفتو به سمت در اتاق رفتم ....

از اتاق خارج و وارد سالن شدم! اشوان شلوار اسپرته سرمه ای پاش بود با پیراهن سفید مردونه و کتش رو کاناپه

افتاده بود پشت به من رو به تی وی ایستاده و یه دستش تو جیبه شلوارشو دسته دیگه مشغول عوض کردن

کانال تی وی با کنترل بود ! شاید متوجه حضورم نشد بود جلو تر رفتم و اروم روی کناپه نشستم ! انگار
حس کرد بودنمو چون یه دفعه برگشتو نگاهه کوتاهی بهم کردو باز به سمت تی وی برگشت چقدر دلخور شدم

از بی توجهش اما انگار تازه دوزاریش افتادو با تعجب و چهره ی خاصی دوباره برگشتو زل زد به من منم خیره شدم

به جذابیته مرد موقت زندگیم ! چقدر توی این لباس خواستی تر شده بود دلم میخواست بغلش کنم

بگم چقدر دوسش دارم بگم چقدر جذاب تر از همیشه شده ...

_ پاشو بینم!

با صداش از فکر بیرون اومدم ! لحنش بیشتر دستوری بودو اخم خاصی روی پیشونیش خود نمایی میکرد با ترس

بلند شدم! مقابلم با فاصله خیلی کمی ایستاد . بازم در برابرش مثل فنجونی بودم در برابر فیل ! نگامو پایین

انداختم سخت بود نگاه کردن به نگاه نافذش با دستش چونمو بالا اووردو مجبورم کرد بهش نگاه کردم اینبار

با لبخنده جذابی نگام می کرد ...

_ خیلی خوردنی شدی جوجو!

مطمئن بودم قرمز شدم! نفسم حبس شد ....

_ فسقلی خجالتی منو نگاه !

داشتم اب میشدم ...

دستمو غیر ارادی روی سینش گذاشتم تا بره عقب تر اما تکون نخورد ! لامصب خیلی سخته ...

تک خنده ی مردونه و جذابی به تقلای بی فایده من کرد منو تو حصار بازوهاش حبس کرد ! با

لحن خاصی گفت :

_ بسه خسته میشی!

باز با شرم بهش نگاهش کردم هیچ معلومه چمه !؟ هیچ معلومه چشه؟! من که عاشقه این اغوش بودم

ولی پس چرا یه حسی با احساسم لج میکرد؟؟! بازم تقلا کردم برای ازادی اما فایده ای نداشت اشوان فقط میخندیدو

با لذت نگام میکرد ... با مظلومیت گفتم :

_ اشوان ولم کن کار دارم!

سر خوش جواب داد :

_ به درک !

_ ا ... ولم کن الان سال تحویل میشه !

چشمکه شیطونی زدو گفت :

_ چه بهتر تو بغله من سالت تحویل میشه !

نیشگونی از بازوی عضلانیش گرفتمو ولی انگار نه انگار با حرص گفتم :

_ خیلی پررویی!

باز سرخوش گفت :

_ میدونم !

نه مثل اینکه خلاصی نداشت ! مغزم جرقه زد و سریع گفتم :

_ بذار میخوام برم کادوتو بیارم !

اینو که گفتم لبخنده خاصی زدو ولم کرد ...

_ این شد یه چیزی برو بیارش !

اخیش بالاخره ازاد شدم ! بسرعت به اتاقم برگشتمو بعد از بستن در بهش تکیه دادم ... اووووف این لعنتی چقدر تند میزد !

اروم باش ابرومو بردی !

باز چشمم به خودم تو اینه خورد ! "حق داشت اینجوری بغلت کنه دیگه اینم تیپ بود تو زدی"!!

سرمو تکون دادمو به سمته جعبه رفتم ... از رو میز برش داشتم ... سال داشت تحویل میشد باید عجله میکردم

بلافاصله از اتاق بیرون زدمو به طرف اشوان که کنار هفت سینمون نشسته بود رفتمو روی مبل نشستم .

با لبخند خاصی نگاهم میکرد ... با خجالت قران و برداشتمو بازش کردم دوست داشتم دعا کنم .. دعا کنم

برای سلامتی بیمارا برای سلامتی خانوادم برای سلامتی شوهر اجباریم "اشک تو چشام حلقه زد "

برای این که این اخرین سالی نباشه که سال تحویل کنارشم ... برای این که تا ابد پیشم بمونه ... برای

اینکه اغوش گرمه تنها پناهگاه امن برای من باش برای اینکه حضورش تکیه گاهم شه ... چقدر خوب میشد اگه

میتونستم همه اینا رو به زبون بیارمو این غرور لعنتیو بشکنم .... حس میکنم دستاشو که دور بازوم حلقه

میشه ... گرمای نفسشو حس میکنم وقتی کنار گوشم میگه ....


_ گریت واسه چیه الان ؟!

دلم نمیخواد غمگین شه ... دلم نمیخواد غمگین شم ... میخوام .. میخوام اگه اولین و اخرین سالیه که

کنارشم و باهاش جشن میگیرم ازم خاطر قشنگ داشته باشه برای همین لبخند میزنم و اروم زمزمه میکنم :


_ هیچی ...

صدای دعا سال تحویل هر دوی مارو به سمت تی وی برگردوند اما هنور جسم من در حصار بازوهای

مردونه ی اشوان بود .... هردومون زیر لب زمزمه میکردیم ....



یا مقلّب القلوب و الابصار.....ای دگرگون کننده ی قلب ها و چشم ها..... یا مدبر اللیل و النهار....ای گرداننده و تنظیم کننده ی روزها و شبها ..... یا محوّل الحول و الاحوال .....ای تغییر دهنده ی حال انسان و طبیعت.......حوّل حالنا ......الى احسن الحال ... حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما ....


صدای در کردن توپ ها مغلوبم کرد .... بووووووومب ....

اغاز سال یک هزار و سیصد و نود و سه .... اوای زیبای سال نو قلبمو اروم تر کرد ...

اشوان با لبخند به سمتم برگشتو به پیشونیمو بوسه زد ..

باز م خیره شد تو چشمام اروم گفت :

- عیدت مبارک خانومم ...

باز بغضم گرفت ... لبخند زدمو با همون صدای لرزونم گفتم :

_ عید تو هم مبارک ...
باز با لبخند خاصی گفت :

_ اول نوبت کادوی منه ...

بلند شدو از کنار کناپه یه بسته رو برداشتو به سمتم اومد ...

_ اینم عیدی خانوم کوچولو !

سرخ شدم ! هیجان تمام وجودمو گرفت ! بسته رو از دستش گرفتم
با مهربونی و خجالت گفتم :

_ مرسی اشوان !

_ دستاشو تو جیب شلوارش کردو گفت :

_ قابل فسقلی رو نداره!

باز لبخند زدومو بسته رو باز کردم!! از چیزی که دیدم حسابی شکه شدم ! کادوی اشوان خیلی

خیلی برام سوپرایز بود ... یه گوشی اپل 5s بسفید یه جعبه جواهر خیلی شیک هم باهاش بود! با باز کردنش

و دیدن سرویس طلا سفید خیلی خوشگلی که تو جعبه بود واقعا شوکه شده بودم

با تعجب نگاش کردم و گفتم :

_ اشِــــــــــــــــــــــ ــــــــــوان !؟

چشمک زدو گفت :

_ چیه عروسک !؟

_ ا.. اینا ... خیل..خیلی گرونن! تو نباید ... تو نباید اینکارو ...

انگشت اشارشو روی لبم گذاشتو و اروم گفت :

_ هیــــــــــــــــــــس ! اولا قابل تو رو نداره ثانیا من یه خانوم کوچولو که بیشتر ندارم !

خدایا چقدر این مرد دوست داشتنی بود با تمامه غرورش ... دلم میخواست ازش تشکر کنم یه جور خواست یه جور متفاوت

از جام بلند شدمو روی پنجه هام واستادمو سریع دستمو دور گردنش انداختم و اروم روی گونش بوسه زدم !و باز زمزمه کردم

مرسی !

شوکه شد از کارم شاید فکر نمیکرد همچین کاری کنم ... قبل از اینکه به خودش بیاد سوپرایز خودمو جلوش گرفتم ! انگار تازه روشن شد!

لبخنده شیطونی زدو گفت :

_ به به حالا کادو بگیریم یا خجالت !

چشمامو ریز کردمو بامزه گفتم :

_ هر دوش باهم !

جعبه رو از دستم قاپیدو با همون لحن گفت :


_ ترجیح میدم کادو رو بگیرم خجالت واسه توا ضعیفه!

از مدل حرف زدنش خندم گرفت ! در حالی که از کنجکاوی داشت میمرد در جعبه رو باز کرد ...

قیافش دیدنی بود ای کاش میتونستم ازش عکس بگیرم در اون لحظه ...

هنگ کرده بود بچم ... یه دفعه صداش در اومد :

_ سوگنـــــــــــــــــــــ ـــد؟!؟

با شیطنت گفتم :

_ جووونم؟!

نگاشو بالا اووردو با حالت خاصی گفت :

_ جــــــــــــــــوراب؟!

خندیدمو گفتم :

_ اره عزیزم قابل تو رو نداره!!


باز با همون لحن گفت :

_ میکشـــــــــــــــــــــ ــــــمت!

این حرفو که زد انگار احساس خطر کردم پا گذاشتم به فرار ! میخندیدمو میدویدم! اونم با سرعت

دنبالم میدویید ...

_ جوراب دیگه!؟؟! حالــــــــــــــــیت میکنم ضیعیفه برو دعا کن دستم بهت نرسه!!

باز خندیدم ...

_ میخندی !؟! نه مثل اینکه کتک میخوای؟!؟


برگشتم ببینم کجاست که پام به میزخوردو تعادلمو از دست دادم و از پشت به دیوار چسبیدم !

اشوانم نامردی نکردو در کمترین فاصله به من ایستاد و با شیطنت گفت :

_ که جوراب به من میدی ضعیفه !؟

دستشو کنارم روی دیوار ستون کردو با لبخنده کجی گفت :

_ میخوام یه چیزی رو حالیت کنم پس خوب گوش کن !

با استرس بهش نگاه کردم که نزدیک تر شدو کنار گوشم گفت :

_ این بهترین کادو و بهترین جورابی بود که تا به امروز کادو گرفتم !

نه توقع نداشتم .. توقع نداشتم اینو بگه ! چرا انقدر با قلبم بازی میکرد !سعی کردم لبخند بزنم ...

_ ولی اون کادو اصلیت نبود !

 


مطالب مشابه :


دانلودرمان کاش بدونی نویسنده مهسا کاربر نودهشتیا

سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که




رمان اگه بدونی 9

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 9 - ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !




رمان اگه بدونی 6

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 6 - اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود




رمان اگه بدونی 8

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 8 - با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا




رمان اگه بدونی 11

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 11 - از چی دارم فرار میکنم!! ای کاش یکی پیشم بود




رمان اگه بدونی 4

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 4 - کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم




قسمت نهم رمان اگه بدونی

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - قسمت نهم رمان اگه بدونی ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !




رمان سفید برفی 18

دنیای رمان - رمان سفید برفی 18 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




رمان کاش یک زن نبودم 2

دنیای رمان - رمان کاش یک زن نبودم 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




رمان عشق و احساس من 12

دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




برچسب :