عالیجناب عشق (15)

فصل پانزدهم

در یک بعدازظهر سرد ولی آفتابی زمستانی، نیلو و نادی در رستورانی واقع در غرب شهر تهران، رو به روی هم نشسته و درد دل می کردند، نیلو، انبانی از تردید و دودلی بود و نادی مصمم و قاطع!...نیلو مبهوت از درخشش قدرت عشق در چشمان نادی، از خود می پرسید آیا این نادی همان نادی است که نه معنای عشق را می فهمید و نه درکی از همدلی و همراهی با مردم داشت. ناگهان شبی روی دنده اش چرخیده و تولد دیگری یافته است!
ـ راستی! می بخشی منو! گاهی فکر می کنم نکنه آن پیره زن دوره گرد کتابفروش تو را طلسم و جادو کرده!...
نادی سری تکان داد و گفت:
ـ نیلو! اگه یک روز تو هم با من به خانه شون بیائی و مقابل این زن بنشینی و به حرفهاش گوش بدی آن وقت تو هم طلسم میشی! چه طلسم خوبی! عقلم قد نمیده اما یه چیزی توی این زن هست که نمی دونم چیه ولی هر چی هست قبولش دارم.
نادی به راستی نمی دانست، آن چیز ناشناخته که در وجود محبوب است و او را آنگونه خود ساخته چیست! مثل اینکه محبوب در کره دیگری در مدار کهکشان راه شیری زندگی می کرد که حال و هوایش به کلی با حال و هوای کره زمین متفاوت بود. شاید فرشته ای بود در لباس انسان اما آیا کسی تا به حال فرشته ای را به چشم دیده و یک گزارش تحقیقی درباره فرشته نوشته شده است!!؟...
نیلو پرسید:
ـ خوب! حالا می خواهی چه بکنی؟ دیروز شنیدم که بابا یه فرنگیس می گفت که نادی باید سر ساعت پنج خونه باشه! لابد اون جاسوس بدجنس باز هم بهش خبر داده که تو هر روز میری خونه سروش.
ـ نمی دونم نیلو! می دونی که چقدر بابا و مامان را دوست دارم اما نمی تونم از سروش و محبوب دل بکنم! راستی بگذار یه چیزی بهت بگم!...محبوب به من میگه عروس ناز!
نیلو جیغ خفیفی کشید:
ـ نه! این غیر ممکنه! مگه پدر زیر بار این حرفها میره!...دختر آقای سماکان شخصیت برجسته اقتصادی، همسر یه کارمند پیشینه دار بشه که تصادفاً مادرش هم یه کتابفروش دوره گرده...نادی! تو منو می ترسونی!...وضعیت بد من در برابر تو یه بهشته!...
نیلو باز هم دچار فوران احساسات شد:
ـ نادی! چقدر ما هر دو بدبختیم!...
نادی با لحن قاطعی گفت.
ـ نیلو! من بدبخت نیستم که هیچ! تازه معنای خوشبختی رو می فهمم!...
نیلو چشمهای رطوبت گرفته اش را بست و گفت:
ـ شاید هم! ولی من حسابی بدبختم! حسابی تو تله افتادم. از یک طرف ماکان که با همه قایم موشک بازیهاش با اون دختره، مثل جون دوستش دارم و از طرفی این رامتین که عاتش هر چی باشه، تو زندگیم واردش کردم و منو حسابی تو منگنه تردید و دودلی گذاشته!...تازه این جیرو بددک و پوزه هم دست بردار نیست!...
نادی هنوز رامتین را ندیده بود.
ـ رامتین چه جور آدمییه نیلو؟...
ـ اون هم مثل مادر سروش توس!...حرف می زنه، خیلی هم حرفهای قشنگی می زنه، دنیائی پیش چشم آدم نقاشی می کنه که فقط تو کتابها می تونی پیداش بکنی! شاید هم خدا اونو فرستاد که منو از تردیدها و دودلیهام بیرون بکشه!...
نادی از پشت میز بلند شد.
ـ من باید برم پیش محبوب! احمدک هم منتظر منه! اگه یه روز نرم اخم و تخم می کنه!...
نیلو با همه گرفتاریها و زنجیرهائی که بر دست و دلش بسته بود لبخندی زد و به شوخی گفت:
ـ خواهر! هنوز هیچی نشده یه بچه ده ساله هم که داری!...

***

نیلو، سرگشته تر از هر روز پشت میزش نشست. قرار بود ظهر همانروز ناهار را میهمان رامتین باشد. رامتین همچنان سمج و یکدنده او را می طلبید و می خواست نیلو را با جادوی کلماتش عاشق خود کند. او درباره ماکان همه چیز را از زبان نیلو بیرون کشیده بود و حالا خوب می دانست رقیبی دارد نیرومند و عبور کردن از او کاری است بسیار مشکل! تنها امید رامتین هم حضور و وجود جمیله بود. خود نیلو برایش تعریف کرده بود که جمیله چه دختر کولی وش و آشوبگری است و توانسته بین او و ماکان حائل شود. شگفتی اینجا بود که جیرو هم برای تصاحب نیلو و ازدواج با او، تمامی امیدش به جمیله بود. چگونه یک موجود سوم می تواند به دو آرزوی دیگر، امید بدمد؟!...
دو هفته ای می شد که نیلو، مگر به تصادف، ماکان را آن هم از دور ندیده بود. ماکان انتظار داشت که نیلو پاسخ نامه آخرینش را با حضور در اتاقش بدهد اما نیلو با همه اشتیاق و طلبش، هنوز هم نتوانسته بود خود را برای رفتن به اتاق ماکان راضی کند. جمیله نیز با رفت و آمدهای بی پایانش او را بیشتر و بیشتر ناراضی می کرد. درست بود که فاصله اتاق نیلو و اتاق کار ماکان بیشتر از چند متر نبود اما انگار که میلیونها کیلومتر از هم جدا شده بودند. سکوت ماکان نیلو را به شدت عصبی کرده بود و به همین علت به تلفنهای رامتین پاسخ می داد.
ماکان نیز در طبقه ششم، به خود می پیچید. او بیشتر از آنکه به دوری از نیلو بیاندیشد به شکست خود از رقیب تازه از راه رسیده اش فکر می کرد. ماکان کسی نبود که وجود و حضور رقیب را تحمل کند. برای او در چنین سن و سالی یک رقیب جوان غیرقابل تحمل بود. قبول پیروزی رقیب جوان، می توانست حکم بازنشستگی اش را خیلی زودتر از موعد به دستش بدهد. تلفن را برداشت و شماره نیلو را گرفت و سعی کرد بسیار آرام و خونسرد و همچنان عاشق عمل کند.
ـ نیلو! تا کی قهر؟ تا کی حسادت!...من که هیچ، اتاقم هم دلش برات تنگ شده!...
نیلو، لبخندی از سر رضایت بر لب آورد. کدام زنی است که وقتی عاشق نیازش را فریاد می زند، نرم و ملایم نشود!...
ـ آه! مگه جمیله خانم را ندارین!...برا یه دنیا هم بسه!...
ـ نیلو خواهش می کنم! می بینی من خودمو مثل تو گرفتار حسادت نکردم!
ـ دلیلش روشنه آقای ماکان!...تو می دونی که من این کارو از رو حسادت کردم! ولی تو اجازه میدی که اون دختره هر لحظه کنارت بنشینه!...
گفتگوها ادامه داشت، نیلو حس می کرد وارد اتاق ماکان شده و در چشمان ماکان گرد غم نشسته است، نیلو همیشه برای نقش آفرینی های چشمان ماکان غش و ضعف می رفت. او هر گز چشمانی اینگونه سخنگو ندیده بود اما با همه این تصویرزنی ها، دلش در سینه آرام نمی گرفت مخصوصاً که رقیب در چند متری او نشسته و با خنده های پر سر و صدا
و عشوه زنیهای سبکسرانه اش او را آزار می داد. جملاتی که تلفنی بین شان مبادله می شد به تدریج زهر و سم بیشتری به خود می گرفت. برای نخستین بار ماکان هم با زهر مار حسادت آشنا می شد. ماکان و نیلو هر دو خسته از این گفتگو تلفن را قطع کردند. ماکان تا خرخره در صندلی راحتی اتاق کارش فرو رفت. این بار حقیقتاً ناامید شده بود و همین حس بیشتر عصبی اش می کرد. نیلو را نمی توانست فراموش کند، نیلو زنی بر عکس همه زنهای زندگی اش بود . حس می کرد همانقدر که به اکسیژن هوا برای تنفس نیاز دارد به نیلو محتاجست، و نیلو درست و حسابی او را بر سر دوراهی قراتر داده بود. یا من یا جمیله!...
ساعت یک و نیم بعدازظهر بود، نیلو کااپشن نارنجی رنگ گرانقیمتی که در سفر پاریس خریده بود بر تن کرد و در آینه دستی اش نگاهی به سر و صورتش انداخت. جلوه های جوانی شعله افکن تر از همیشه در چهره اش بازی می کرد و بعد عازم رستوران شد، رامتین، با قد بلند لبخندی بسیار دوستانه و چشمانی روشن از پیروزی بر حریف به استقبالش آمد.
ـ بالاخره آمدین!...درست مثل پرنده بهشتی! معطر، رنگین بال، نوک قرمز، خوش بر و رو!...صبر کنید، دارد یکی از اشعار سعدی توی ذهنم می آد...آها...

چنانکه بی حساب برم سجده پیش جمالت
گمان برند خلایق که آفتاب پرستم

نیلو، محو جذابیت های ظاهری رامتین، مسحور واژه ها و شعرهایش همه مقاومتش را در برابر او از دست می داد...درست مثل یک اژدهاست حرفهایش...حرکاتش، رفتارش...حس می کنم اژدها دارد مرا می بلعد!...خدایا به دادم برس!
نیلو، همانند بره آهوئی در چنگال اژدها، تسلیم در تسلیم، شانه به شانه رامتین قدم به رستورانی در شمال شهر گذاشت. بعد از آن آخرین گفتگو با ماکان که بوی بد و ناخوش جدائی می داد، چشمان نیلو، با کنجکاوی بیشتری رامتین را می کاوید. شیک ترین مرد جوانی که تا آن روز دیده بود. لباسش مطمئناً کار فرنگ بود، کت و شلوار آبی رنگ، کمر کرستی، یقه باریک که انعکاس نور آبی لباس، سایه شاعرانه ای بر چهره رامتین انداخته بود و او را مردی بسیار رومانتیک نشان می داد. ابروانش کمانی، چشمانش به رنگ روشن چشمان گربه، گونه ها کمی برآمده و بینی و لبانی متناسب و حرکات دست و پا هماهنگ با نگاهها و تحرکی خوش آیند. ناگهان این فکر به خاطر نیلو رسید...این مرد اینجا چه می کند؟ چرا ستاره سازان او را به هالیوود نبرده اند ؟ گاهی اندکی لهجه می گرفت. درست به گونه مردان ایرانی که از هفده هیجده سالگی در امریکا یا اروپا زندگی کرده باشند و از آن مهمتر...یک ریز حرف می زد...یادتون هست! اول بار برای رساله پایان تحصیلی دانشگاهی به کتابخانه سازمان فکری کودکان و نوجوانان اومده بودین!...آنجا بود که شما را دیدم...
ـ خدای من! آن روز هم مثل دیوونه ها شده بودم، خسته و کوفته و ژولیده!...
ـ بر عکس! یک زن جوان کامل، یک زیبای بی اعتنا به همه چیز! یک ستاره! چند نفری دور و برتان می چرخیدن ولی شما هیچ توجهی نشون نمی دادین!...یک تیپ بی اعتنا! خورشیدی در آسمان که مردان دل جرأت نگاه کردن در نور چشمانش نداشتن! آخه آفتاب سر ظهر را نمی شه نگاه کرد...
نیلو، شگفت زده و در حال کلنجار با خود و اژدهائی که برابرش نشسته بود و لحظه به لحظه چون امواج دریا تمامی موجودیتش را می بلعید و پیش می رفت، این مرد را،این اژدها را هر چه بیشتر می بیند، علاقه و وحشتش، هر دو بیشتر می شود. رامتین حتی یک لحظه به نیلو فرصت نمی داد که بپرسد کیست؟کجائیست؟
ـ شما نیلو خانم! حقیقتاً زیبائید! چشمان شما سیاه ست اما بار همه رنگها را به دوش می کشد! ترکیب چهره شما...آه خدای من! «ناتالی وود» هنرپیشه سینما در شکوه علفزار که یادتان می آید...شما کاملاً تیپ ناتالی هستین!...می دونین وقتی خبر غرق شدنش توی دریا از رادیوها به گوش مردم دنیا رسید همه عزادار شدن!...یک زن زیبا و هنرمند متعلق به تمام مردم دنیاس!...شما همه معصومیت ها و جذابیتهای آن زن را دارین...
نیلو نمی دانست زیر رگبار اژدهاگونه مردی که رو به رویش نشسته و حرف می زند چه باید بکند؟ چه بگوید؟...فقط می دانست اژدها دارد او را جادو می کند...
ـ شما دستهامو بستین، من تسلیمم!...خواهش می کنم با این سکوتتان یا من بازی نکنین! من مرد خوشبختی نیستم! خیلیها دلشون می خواد جای من باشن اما من هرگز دلم نمی خواد جای خودم باشم!...من یه انسان غریبم! باید قصه غریبی هامو براتون تعریف کنم!...آه ببینید چطور مرا گیج و منگ کردین؟ در شما چیزی هست که در هیچ زنی ندیدم! چگونه باید براتون توضیح بدم، باز هم نمی دونم....مگر تا به حال کسی موفق شده تا لبخند ژوکوند آن تابلو معروف را توضیح بده!...خنده ژوکوند به هیچ خنده ای نمی مونه ولی یک نوع خنده است!
نیلو، خیره و طلسم شده به دهان مرد بسته شده بود. یک اژدهای رنگین پوست، دلفریب ولی ترسناک...خدایا او دارد مرا از ماکان می بُرد...زنجیر عشق ماکان را دارد اره می کند...شخصیت این مرد جوان با همه جذابیتهایش روی دل او سنگینی می کرد، او را دچار تنگی نفس کرده بود، حرارتی که از دهان اژدها برمی خاست در یک شعاع بلند همه چیز را آتش می زد. مرد جوان همچنان حرف می زد، از همه چیز، لحظه ای شلاق انتقادش را به جان جامعه می کوفت! لحظه ای همه مردم را گناهکار و فاسد و منحط می دید، و در یک چرخش کلام، باغی از گلهای رنگارنگ را یکجا به مخاطبش هدیه می داد...
هنگامی که نیلو به دفتر شرکت بازگشت حالت آدمهای مست را داشت حس می کرد تعادلش را از دست داده و شانه هایش از سنگینی بار کلمات و تشبیهات آن مرد دارد مثل پنیر وا می رود!....او حتی وقتی به شرکت رسید ماکان را هم به فراموشی سپرده بود.
ماکان از پنجره اتاقش نیلو را دیده بود که از اتومبیلش پیاده شد. به نظرش آمد نیلو دیگر آن نیلوی عاشق نیست، نیلو هر وقت جلو اداره از اتومبیلش پیاده می شد بی هیچ درنگی سرش را بالا می گرفت تا به پنجره اتاق مرد محبوبش سلام بکند اما این بار نیلو، یکراست و مستقیم به داخل شرکت رفت. ماکان به پشت میزش برگشت، روی یادداشتش نوشت.

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا این همه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را باور کن...
(شعر از:فریدون مشیری)

ماکان سیگاری زد و به کنار پنجره رفت. آسمان در دستهای سرد زمستان مثل پیرمردها اخمو و فرورفته و پیچیده در خود بود. پنجره را گشود شاید از جائی باد بهاری بر چهره اش دست نوازشی بکشد اما سرما گازش گرفت، پنجره را بست. برای نخستین بار در تمام ماههائی که را دوست داشت دلش خواست دستش را بگیرد و به او بگوید: نیلو! زن من می شوی؟...تصمیم گرفت پیاده به خانه برود. باران نرم و سردی بر سر و صورتش می زد. راه درازی تا خانه داشت اما چنان غرق در مرور خاطرات عاشقانه اش با نیلو بود که نفهمید مدتهاست از برابر خانه اش گذشته است.
نیلو در بازگشت به خانه، نادی را تنها و ساکت در اتاق خودش یافت. چشمان نادی از گریه پف کرده بود.
ـ نادی! خواهر کوچولوی عزیزم!...باز چه بلائی سرت آوردن؟...
نادی سرش را در میان دستها قلاب کرد...
ـ یک ساعت پیش باز صدای بابا را شنیدم که تلفنی به وکیل شرکت می گفت باید این مرتیکه را هر طور شده چهار پنج سال توی زندون بخوابونی!...نگران خرجش نباش! تأمین می کنم!...
نیلو کنار خواهر نشست، عرق سردی روی پیشانی اش دوید. با لحن سرزنش آمیزی گفت:
ـ این پدر ما هم که گندشو درآورده!...
نادی سخن سرزنش آمیز خواهر را برید:
ـ نه! اینجور حرف نزن!...پدر خیال می کنه با این بی رحمی ها دخترشو از چنگ یه کلاهبردار نجات میده!...
نیلو عصبی و پریشان شده بود.
ـ یعنی بابا داره سروش تو رو مثل گوسفند قربانی به کشتارگاه میبره!...
ـ نیلو! شاید پدرای دیگه هم همینطورن!...
نیلو عصبی تر و با صدای بلند گفت:
ـ ببینم، مثل اینکه این خانم کتابفروش روی تو هم اثر گذاشته! دشمنت رو هم دوست بدار!...در برابر بدترین آدمها هم به خاک بیفت چون او مخلوق خداست...
و بعد نیلو به سرعت از جا برخاست.
ـ من دیگه طاقتم تموم شده! باید با پدر حرف بزنم!...
نادی دست خواهرش را محکم گرفت.
ـ نه!...محبوب میگه با پدرت در نیفت!...برو پیش بالاتر از پدرت از او راه و چاه بخواه...
نیلو با لحن تحقیر آمیزی پرسید:
ـ مقصودش کیه؟ رئیس جمهور؟
ـ نه، مقصودش خداست!...
نیلو آهی سرد از سینه بیرون داد و دوباره کنار خواهر نشست. هیچ وقت، هیچکس اینگونه از خدا با او حرف نزده بود. او نیز مثل خیلی از آدمها، خدا را خالق عالم می دانست اما روزها و روزها می گذشت و نامی از خدا نمی بُرد اما حالا نادی، جور دیگری فکر می کرد...خدا بالاتر از پدر، بالاتر از رئیس جمهور!..بوسه ای روی موهای خواهر کوچکترش گذاشت.
ـ می بخشی نادی...من اینقدر گرفتار احساسات خودمم که مدتهاس از تو غافلم!...باید بنشینیم و با هم حرف بزنیم.
نادی برای تغییر مسیر سخن پرسید.
ـ نیلو! تو کجا بودی؟...
ـ با اژدهای عشق!...
دهان گرد و کوچک نادی از تعجب نیمه باز ماند.
ـ منو دست انداختی نیلو؟...
آن وقت نیلو همه حوادثی که در ارتباط تازه اش با رامتین پیش آمده بود مفصلاً برای نادی بازگو کرد.
ـ باور می کنی هنوز هم نمی دونم چه احساسی به رامتین دارم!...نه دوستش دارم و نه دوستش ندارم ! فقط یک چیز می دانم، اون داره ماکان رو از چشمم میندازه!...
نادی خیره خیره به خواهر سرگردان مانده اش نگاه می کرد. به او که در میان دو مرد، دو خواهان و دو جادوگر واژه های عاشقانه دست و پا می زد و نمی دانست حوادث او را به کجا می برد.

***

عصر روز بعد نادی خودش را خانه سروش رسانید، احمدک و چند نفر از دوستانش سرگرم بازیهای کودکانه شان بودند.
ـ سلام خانوم!
ـ سلام احمدک!
ـ از آقا سروشمون چه خبر؟...پدرم خیلی ناراحتشه!
احمدک بلافاصله وظیفه نگهبانی از اتومبیل نادی را بر عهده گرفت و نادی وارد خانه شد.
ـ سلام محبوب جان!...
محبوب عروس خوشگلش را بغل زد.
ـ محبوب جان باز هم خبر بد!
ـ مائیم که خبرها را تقسیم بندی می کنیم دخترم! خبر بد و خوب نداریم.
ـ از این خبر بدتر چیه محبوب جان! پدرم به وکیل شرکت دستور داده سروش رو سه چهار سال تو زندون نگه داره!...من به جای پدرم از شما خجالت می کشم!...
نادی در حالیکه مهار اشکهای عذرخواهانه اش را رها کرده بود می نالید...
ـ کاش من سروش شما را نشناخته بودم!
محبوب سر عروسش را روی شانه گذاشت.
ـ دختر قشنگم ... باری سبکتر از ظرفیت برداشتی!...خداوند به تو کمک کنه!
ـ آخه پدرم...
ـ آروم بگیر دخترم!...پدرت خیال می کنه داره تو را از چنگ یه کلاهبردار نجات میده! از طرفی کمتر پدر ثروتمندی حاضره دخترشو به یه جوان تازه از گرد راه رسیده بده! هدف پدرت اینه که تو را عروس یه خانواده ثروتمندتر از خودش بکنه! ... می دونی دخترم! گرفتاریهای بشر، حد و اندازه نداره!...
ـ ولی سروش گناهی نکرده که باید چند سال تو زندون بمونه!...
محبوب موهای نادی را که تا روی شانه، حلقه حلقه ریخته بود نوازش می کرد.
ـ وظیفه هر پدری پاسداری از فرزند خودشه! پدرت تا وقتی سروش واقعی را نشناخته حق داره که هر کاری از دستش بر می آد در حق فرزندم بکنه!...
نادی مادر سروش را محکمتر در آغوش فشرد...و محبوب با آرامش خاطر ادامه داد:
ـ سروش منم باید از پس این آزمایش بزرگ بربیاید! اگر سروش در برابر این ظلم فاحش، کفر نگفت، کینه کشی نکرد، دین و ایمانش را از دست نداد، دچار هزار نوع عقده نشد آن وقت من در خاک سرد گور، گرم و راحت می خوابم.
این سخنان برای نادی عجیب و سنگین بود. حس می کرد توان تحمل چنان قدرت اخلاقی عظیمی را ندارد. در کلاسهای درس چیزهائی درباره اخلاقیات شنیده و به راحتی گذشته بود. همه همینطور بودند، می شنیدند و می رفتند. اینها همه اش حرف و حدیثه، دکونه! وقت عمل همه یه جور عکس العمل نشون میدن! همه گرگن!...اما حالا نادی در کوی «بی بی سکینه» با بازیهای متفاوتی رو به رو شده بود. آنچه از محبوب می شنید اگر برای پدر و مادرش هم تعریف می کرد دستش می انداختند!...
ـ باز این پیره زنه تو را جادو کرده!...
نادی باید امشب را خیلی زودتر به خانه بر می گشت. پدرش یک میهمان کله گنده و بسیار سرشناس داشت و عده زیادی از چهره های صاحب صنعت و تجارت! پدر از پیش به فرنگیس گفته بود نادی و نیلوفر حتماً و حتماً باید سر وقت خونه باشن!
نادی همین که در خانه را گشود تا بیرون رود با منظره دردناکی رو به رو شد. چهار پنج بچه روی سر احمدک ریخته و او را می زدند...بچه مقنی بوگندو!...حالا شدی ماشین بپای بچه پولدارها...مثل سگ برا دختره دم می جنبونی!...کثافت...
از دو نقطه از سر تراشیده احمدک خون می ریخت ولی از پا نمی افتاد، می زد، می خورد، و فریاد می کشید...رستم بچه ای بود، داد می زد: مردین یکی یکی بیاین جلو!...
نادی با تماشای این صحنه سر بچه ها فریاد کشید:
ـ ولش کنین! بچه را کشتین!...
بچه ها با دیدن نادی پا به فرار گذاشتند، احمدک تکیه به در اتومبیل، اما خونین و مالین ایستاده بود. نگهبان شجاع نگذاشته بود خطی به اتومبیل نادی بیفتد...
ـ احمدک! احمدک بیچاره!...زود بریم درمانگاه...
ـ خانوم! ناراحت نشین، بی خیالش! خودم راه درمونگاه را بلدم!
نادی برای نخستین بار در طول زندگی بیست و سه ساله اش حس مادری را در اوج تجربه کرد. بی اختیار سر بچه را در حلقه بازوانش گرفت.
ـ ماشین من فدای سرت!...اگه ماشین رو آتش می زدن هم مهم نبود...
اتومبیل به سرعت به طرف درمانگاه راه افتاد. احمدک شگفت زده به چهره اشک آلود نادی نگاه می کرد. نادی چیزی گفته بود که احمدک هرگز از زنی نشنیده بود. مادرش سر زا رفته بود و در محله های فقیرنشین اینجور دعواها و کتک کاریها آنقدر مهم نبود...نادی دستمال کاغذی معطرش را از داشبورت اتومبیل بیرون کشید....روی زخمت بگذار!...احمدک به زخمش اهمیتی نمی داد، بارها در ورود و خروج به چاههای فاضلاب سرش به در و دیوار خورده و شکسته بود. او تنها به این جمله می اندیشید....فدای سرت!...فدای سر من؟....و ناگهان در سکوت حاکم بر اتومبیل احمدک رو به نادی گفت:
ـ خانوم ...خیلی می خوامت!...چاکرتم!...
ادامه دارد....
منبع : forum.98ia.com


مطالب مشابه :


عالیجناب عشق ( 17 و 16)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق ( 17 و 16) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (38-پایانی)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (38-پایانی) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




رمان عالیجناب عشق (2)

داستان آنلاین - رمان عالیجناب عشق (2) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




عالیجناب عشق (24+25)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (24+25) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (33+34)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (33+34) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید ღ رمان های برج ایفل




عالیجناب عشق (15)

داستان آنلاین - عالیجناب عشق (15) - یک وبلاگ مخصوص تایپ رمان های جدید - داستان آنلاین




برچسب :