رمان عشق فلفلی فصل4

قسمت 15
همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف بیارید.
نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن به مهدی به هال رفتم.کنار پونه جا بود رفتم نشستم و سرمو انداختم پایین .
هستی خانم گفت:با اجازه کوروش خان و محترم خانم(عزیز) ما تیام خانم رو برای پارسا جان خواستگاری کردیم و جواب +بوده خدا رو شکر حالا در این شب میخوایم این دوتا جوون باز هم باهم صحبت کنند من که مطمئنم و یقین دارم که این دو خوش بخت میشن. در ضمن طبق حرف شایان اقا فعلا یک نامزدی یا محرمیت ساده ...بعدا مجلس.
همه دست زدن نگام روی پریسا افتاد که با خشم به من نگاه میکرد یک چیزی گفت ولی من چون خیلی لبخونیم بد بود نفهمیدم..
به امیر نگاه کردم ساکت به زمین خیره بود انگار این مجلس براش مهم نبود
برای چی مهم باشه.
کوروش گفت:تیام خانم نمیخواید بریدحرف بزنید پارسا جان منتظره.پارسا!قیافش خوب یادم نمونده بود بلند شده بود و ایستاده بود خنده عصبی منم بلند شدم و به سمت اتاق عزیز راه افتادم اونم دنبالم اومد وارد اتاق شد و درو بست نشستم روی صندلی پشت میز خیاطی اونم نشست روی گوشه تخت.
به دیوار خیره بود ..بهش نگاه کردم ببینم چه شکلی واقعا خوشگله یا نه..
چشاش عسلی درشت بود...عسلی هم شد رنگ چشن باید ابی باشه....ولی واقعا به صورت گندمیش میومد.بینی صافی داشت لبای نه کوچیک نه بزرگ ولی در کل جذاب بود .
نگاهشو ازدیوار گرفت و گفت:نمیدونم این فکر رو کی(چی کسی )توی کله کی؟و برای چی انداخته من داشتم زندگیمو میکردم ..منو چه به ازدواج مامانم پیله شد که برو زن بگیر اونم کی تو؟که از همه لحاظ با من فرق میکنی..در ضمن من نمیخوام ازادی هامو از دست بدم....اصلا باورم
اومد ادامه بده که پریدم وسط حرفش:هی اقا پارسا..پارسا دیگه نه؟
اخماش بیشتر رفت توهم ...
گفتم:منم نمیخوام و نمیخواستم تو این سن ازدواج کنم منم ارزوهای بزرگ تو زندگیم دارم اگه هم بخوام ازدواج کنم با کسی میکنم که در شانم باشه...
بهم خیره شد..
_خب؟
_خب نداره..فکر نکن من از خدا خواسته اینجا اومدم..من درسمو ایندمو خراب نمیکنم و ازدواج نمیکنم....ولی انگار مادرت و مادرم حوصلشون از ما سررفته

**
از جا بلند شد و گفت:خب ما حرفامونو زدیم ...
با منگی نگاهش میکردم که نگاهشو ازم گرفت و گفت:میگیم نه دیگه.
چه خوش خیال بود این پسر .چیزی نگفتم و بلند شدم اول اون رفت بیرون منم بعدش اومدم بیرون.همه با خوشحالی نگام میکردن ولی نگاه پریسا خیلی عذاب اور بود جلوتر از همه ایستاده بود وقتی پارسا به وسط جمعیت رفت و سر و صداها اوج گرفت پریسا دستمو گرفت و کشید به سمت همون اتاقی که توش حرف میزدیم.
بردم توی اتاق و درو بست.اب دهنشو قورت داد معلوم بود عصبیه..
اروم گفتم:چیزی شده پریسا جون؟
_چی میخواستی بشه داری عشقمو ازم میگری.
_عشقت؟
سرشو با یکی از دستاش گرفت و گفت:تیام خانم 2 روزه اومدی تپل رو میبری؟
_پریسا من واقعا نمیفهمم تو چی میگی
_نمیفهمی؟حالیت میکنم .
شونه هامو گرفت و منو انداخت روی تخت با چشم های بهت زده نگاهش میکردم.
دماغشو بالا کشید انگار میخواست گریه کنه اونقدر گریه کرده بودم و دیده بودم که تشخیص گریه دیگران سخت نبود.
پریسا:من عاشق پارسام..عاشق که نه دیوونه تو تهران به مامانش گفتم ولی اون قبول نمیکرد میگفت...میگفت تو معقول پارسا ی من نیستی.
دماغشو دوباره کشید بالا.
گفتم:ولی به نظرم تو از منم بهتری
_دروغ میگی.؟
_برای چی باید دروغ بگم شاید دلیل دیگه ای داشته که تورو نپذیرفتن.
صدای مردانه ای از بیرون اومد
_تیام جان عزیزم بیا بریم.
درو باز کردم دنبال صاحب صدا گشتم ..فرهاد بود که کنار اشپزخونه ایستاده بود و با مروارید حرف میزدم رفتم جلوتر و گفتم:چه میکنید 2 کبوتر عاشق.
مروارید سرخ و سفید شد و گفت:مگه ادم با پسر عموش حرف میزنه اشکال داره؟
فرهاد اخماشو به حالت مسخره ای توهم کرد و گفت:مری من یک پسر عمو سادم.
خندم گرفت و گفتم:قربون خلاصه کردنتن فری.
مروارید گفت:به پسرعموی من نگو فری ادم یاد یک چیز دیگه میوفته.
گفتم:فرنگیس؟؟؟
مروارید:نه خیر
مامان از اونورداد زد:فرهاد تورو گفتم صداش کنی حالا خودت داری حرف میزنی.
یک خداحافظی سرسرکی کردیم و رفتیم به خونه.

فردا 5 شنبه بود و چون شنبه یک امتحان مهم داشتیم مدرسه نرفتم و کل 5 شنبه رو درس خوندم

**
ساعت 6 از خواب بلند شدم اولین کار یک نگاه تو اینه بود چشام پف کرده بود و موهام وز وزی بود..2تا انگشتمو کردم لابه لای موهام و سرمو به این ور و اونور کج میکردم.با صدای بابا که صدام میکرد از جلوی اینه کنار اومدم.بابا روی مبل نشسته بود و داشت اون موقع صبح تلویزیون میدید.
_سلام بابا صبح به خیر.
_صبح شماهم به خیر...بدو لباساتو بپوش دیر شد.
_شما منو میرسونید؟
_نه دختر بدو
_پس چرا این موقع بیدارین؟
_مگه هرکی سر صبح بیدار باشه میخواد تورو برسونه.
گفتم:نه ولی اگه بابای مهربونم باشه این کارو میکنه.
_میخوایم بامادرت بریم بیرون.
به سمت اشپزخونه رفتم ...شیر رو باز کردم و ابی به صورتم ریختم اب سرد بود و لرزه به تنم انداخت.سریع به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار و مقنعه امو سرم کردم و کیفمو روی دوشم(شونم) انداختم و از اتاق خارج شدم دم اولین پله نشستم و کفشای ادیداس تقلبیمو پام کردم...بندشو که پاپیون زدم گفتم:کاری ندارید بابا؟
_نه به سلامت
توی حیاط یک لحظه ایستادم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .چه حس خوبی داشتم امروز رفتم روی لبه جدول.بزار یکم به چیزایی فکرکنم که تا به حال بهش فکر نکردم .خب ................مهدی یعنی اون منو دوست داره ولی اون که همیشه دلش برای نیش و کنایه زدن به من پره ...محاله منو دوست داشته باشه ....ولی رفتار پریروزش چی....مهدی 30 سالشه و من 17 ساله..حتی اگه منو دوست داشته باشه چه فایده ..الان که یک ازدواج اجباری بعدشم مهر طلاق...وای تیام چطوری داری میگی طلاق...مو به تن ادم سیخ میشه از تفکراتم غصم گرفت چه راحت بدبخت شدم....پس از خیر مهدی و فکرش بگذریم کی با یک زن مطلقه ازدواج میکنه اخه....خب پریسا ..اگه پریسا واقعا اون پسره رو دوست داره چرا تا به حال کاری نکرده.حداقل منو از بدبختی که میتونست نجات بده ...ای کاش بتونم در این مورد با پریسا حرف بزنم و بگم که با هستی خانم حرف بزنه.
اینم که حل شد مسئله بعدی هم که این پسره .. که اونقدر دربارش فکر کردم که مغزم سوت کشیده.
_سلام خانم شکیبا

سرمو اوردم بالا .
قسمت 16
اقاس افشار بود دبیر فیزیک دیگه اون عینک گنده ته استکانی روی صورتش نبود.چشمای ابیش توی صورتش میدرخشید چون اصلاح کرده بود و صورتش برق میزد.زیر ابروهای پر پشتشم برداشته بود و صورتش به کلی عوض شده بود ...وقتی دید متعجب نگاهش میکنم گفت:چیزی شده خانم شکیبا؟
_نه نه سلام....ببخشید.
وارد حیاط مدرسه شد و گفت:خواستم شما اولین نفری باشید که منو با این ریخت و قیافه میبینید.
هیچی نگفتم و تا دم دفتر باهاش رفتم و بعد رفتم کلاس.الان مطمئن بودم اگه صبا جای من بود اونقدر خود شیرینی میکرد که افشار ازش امتحان نگیره ولی من...!
همه بچه ها نشسته بودن .شیدا و باران مشغول پچ پچ بودن و سوگل هم سرش توی کتاب بود چرخیدم به سمتشون
_بچه ها!
باران:جـــــــــــــــان؟
_میخوام یک مسئله خصوصی بهتون بگم.
هرسه تا شون نزدیک تر اومدن توی چشمهای همشون یک چیزی بود گفتم:ازدواج من با اون پسرک ...تقریبا ..درست شد.
شیدا داد زد:بابا مبارکه!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم:چی؟بدبختیم.
باران:چی میگی دختر من اینقدر دوست داشتم جای تو باشم
گفتم:که با پارسا ازدواج کنی؟
_که با حسام ازدواج کنم.
در باز شد و افشار وارد شد ...سریع برگه ها را پخش کرد و گفت:
امتحان سخته..زمانش کمه.....تاریخ یادتون نره 20 ابان.....کلاس سوم 4.....نام من هم ارشام افشار...اسم خودتونم یادتون نره.
امتحان شروع شد خدارا شکر از همون چیزهایی اورده بود که من خونده بودم.
اون روز تموم شد ..زنگ اخر که خورد همه کیفامونو برداشتیم و به دم در رفتیم.باران میگفت حال حسام بهتر شده و به بخش اومده الانم داره میره بیمارستان...صدای بوق اشنایی اومد صدای ماشینمون بود ..اونطرف خیابون پارک بود و بابا با خنده نگام میکرد خجالت میکشیدم که اونا اونجا ایستادن و من داشتم حرف میزدم ...سریع رفتم طرفشون.
_سلام ببخشید حواسم نبود.
فرهاد با شوخی گفت:این دوستای ناباب تو رو اینجوری کردن.
گفتم:نه که دوستای خودت خیلی درستن...حالا کجا میریم؟
فرهاد:به دیار عشق.
_خونه عمو اینا.
فرهاد:خونه اونا برای چی؟
_عشق اونجاست که.مروارید جون/
فرهاد محکم به پام زد .
گفتم:پس کجا میریم خونه عزیزجون؟
مامان:بله میریم همونجا.
_مامان من نمیام اصلا حوصله ندارم منو میرسونید خونه.
بابا محکم گفت:تیام ما باید بریم اونجا.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم به معنای واقعی نمیخواستم بیام.
با ترمز چشامو باز کردم فکر کنم تو این چند دقیقه خوابیده بودم...پیاده شدیم و تا به خونه عزیز برسیم..صد بار نزدیک بود بیوفتم.

در که باز شد اینبار علاوه بر عزیز و عمه اینا و عمو اینا ..هستی و شایان هم ایستاده بودند همراه پونه
بعد از سلام و احوال پرسی همیشگی با فامیل های نزدیک....هستی جلو اومد و منو بغل کرد و گفت:چه طوری دخترم؟
_ممنون خوبم شما خوبید؟
_عروس به این خوبی دارم برای چی بد باشم تازه پسرم خوشبحت شده.
با شنیدن اسم پسرم نگاهم به سمت بقیه کشیده شد.پریسا و امیر و پارسا روی یک مبل به همین ترتیب نشسته بودند و کپ میزدند.
هستی:شنیدم امروز امتحان داشتین خوب دادی عزیزم؟
_بله اسون بود.
_اسون نبوده عزیزم تو زرنگی.
_نظر لطفتونه.
_گلم با من اینجوری حرف نزن حس میکنم 7 تن غریبم.
منظورشو نفهمیدم وفقط سرمو تکون دادم .
اومد چیزی بگه که پونه که کمی دورتر ایستاده بود گفت:مامان ماهم ادمیم.
هستی:ادم این دختر که نه این فرشته رو میبینه دست و پاشو گم میکنه.
به سمت پونه رفتم منو بغل کرد چه نرم بود بوسه ای به گونم زد و گفت:تیام جون واقعا خوشحالم که تو عضوی از ما شدی.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.
_چیزی معلوم نیست؟چی میگی مامان همه چیز رو بریده و دوخته.
لبخند تلخی زدم و گفتم:برادرتون چیزی نگفتن؟
ابروهاشو توهم فرو برد و گفت:برادرم؟!!!!!!
_اقا پارسا.
بی اختیار خندید و نیشگونی ازم گرفت و گفت:اون که یک کلمه هم چیزی نگفت.
از کنار پونه اومدم اونطرف اقا شایان بود پدر پارسا.
_سلام.
_سلام دخترم.......خوبی ان شاالله؟
_بله ممنون.
دستشو به سمتم گرفت .کمی با خودم فکر کردم اون الان نا محرمم بود پس نباید بهش دست میداد.
خودش که انگار فهمیده بود گفت:ببخشید .
از جلوم کنار رفت فکر کنن ناراحت شد.
عمه سمیرا از توی اشپزخونه داد زد:دخترا بیان کمک.

نگاهم توی نگاه عمه افتاد منظورش با من بود.به سمت اشپزخونه رفتم و کمک کردم به عمه و پری خانم و مروارید .
قسمت 17
هم مرغ بود همه ماهی و برنج و 2 نوع سالاد که عمه تازه درست کردنشو یاد گرفته بود
پری خانم گفت:سمیرا جان اقا سهیل (عموم)کو؟چند روزه نیست؟
_رفته شمال.
_شمال؟شمال چه خبره؟
_هیچی باز با مامان زدن به سر و کله هم.
مروارید گفت:برای چی دعوا کردن.
_عزیز گفته باید دوماد شی همین یگانه خوبه بیا باهاش ازدواج کن.وقتی از یگانه پرسیدن گفته نه نمیخوام ازدواج کنم.
عزیز گفت:بدویین دخترا مردیم از گرسنگی.
منو و مروارید سفره رو انداختیم و ظرفا رو چیندیم چون تعداد زیاد بود مجبور بودیم روی زمین غذا بخوریم.
همه نشسته بودن و من توی اشپزخونه بودم که عزیز گفت:تیام جان قوربونت برم همون اب رو از توی یخچال بیارم.
شیشه اب رو برداشتم وبه پذیرایی رفتم.شیشه رو به عزیز دادم و متوجه شدم که هیچ جا سفره خالی نیست...حتی مامان هم سعی در کوچیک کردن جا برای نشستن من نداشت...فرهاد خودشو کنار کشید و خواست من برم کنارش که هستی خانم گفت:
_تیام جان بیا پیش پارسا جا هست.
نگاهم به اون سمت کشید شد.اندازه ی من جا بود ولی اگه میشستم باید بهم میچسبیدیم گفتم:جاتون تنگ میشه همین جا میشینم.
هستی خودش را کنار کشید و بر پای پارسا زد و گفت:برو اونور پسر.
نگاهی به مامان کردم که با لبخند به من خیره بود رفتم طرفش و با فاصله ازش نشستم.همه تا اون لحظه ساکت بودند که امیر(برادر پریسا،پسر عمو پارسا) گفت:هستی خانم از شما بعیده؟
هستی با صدایی که شبیه جیغ بود گفت:چی بعیده؟
_اینکه دختر و پسر نامحرم رو کنار هم میشونید اینا محرم که نیستن.
هستی زیر چشمی ما رو نگاه کرد و گفت:خب نامزد که هستن.
مامان از اونطرف سفره گفت:اصلا فردا عقد میکنن چطوره؟
نگاهم ایستاد روی صورت مامان همه تعجب کرده بودند هم عزیزجون همه بابا هم فرهاد هم کوروش خان و حتی هستی خانم.
فرهادبا تته پته گفت:مامان چی ........ داری......... میگ....ین؟
هستی خانم گفت:منم با زری خانم موافقم فردا خوبه.
گفتم:میتونم یک چیزی بگم؟
کوروش خان سرشو تکون داد و گفت:بله بفرمایید دخترم.
_به نظر من بعد مدرسه ها چون الان هم من از درس میوفتم هم ایشون از دانشگاه...الان بدترین زمانه بعد اسم هم که بره تو شناسنامه من سال دیگه که مهمه نمیتونم ثبت نام کنم.
همه به من خیره بودن و انگار داشتن فکر میکردن که پارسا روی پاش نشست و گفت:اره منم موافقم الان بدترین زمانه ممکنه.
هستی خانم که انگار کر بود و حرف های ما رو نشنید گفت:همین که گفتم فردا عقد میکنید..

عمو گفت:من نمیخوام دخالت کنم ولی محضری رو میشناسم که اگه بخواید الان اسمتونو تو شناسنامه نمینویسه اگه فقط اسم یک نفر باشه کافیه.
عمو هیچ وقت حرف نمیزنه حالا باید حرف بزنه سعی کردم بهش نگاه نکنم .ناهار در سکوت خورده شد و بعد ناهار هر کس به گوشه ای رفت منو و مرواریدم رفتیم که ظرف بشوریم.مسن تر ها هم رفتن بخوابن.بعد از ظرف شستن جوون ها رفتن توی هال نشستن اقایون خوابیدن و خانم ها هم مشغول گپ زدن بودن.
روی کناری ترین مبل نشسته بودم که پونه گفت:حوصله دارین بریم بیرون یک چرخی بزنیم؟
یگانه سرشو تکون داد و گفت:اصلا حسش نیست.
نگاه پونه روی مروارید افتاد..مروارید نگاهی به فرهاد و کرد و گفت:اره خوبه منم حوصلم سررفته.
فرهاد:پس حاضر شین پاشو تیام.
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:ساعت 4 و نیمه کجا میخواین برین؟
فرهاد:ساعت 5...5 و نیم غروبه .پاشو لوس نشو.
پونه با شیطنت گفت:از اقاشون اجازه میخواد.
میخواستم جیغ بکشم و سرمو بکوبونم به دیوار ..اون هیچکاره ی من بود فقط یک نفر که اسمش میاد تو شناسنامه و بعدشم من طلاق میگیرم.
فرهادبا لحن کوبنده ای گفت:«تا وقتی محرمش اینجا نشسته به اجازه هیچکس نیازی نیست»
پارسا از روی مبل بلند شد و همونطور که به سمت اتاق میرفت گفت:پس محارمش نزارن با کس دیگه ای محرم کنه.
فرهاد از جا پرید وگفت:باور کن اقا پارسا اگه اجبار نبود خواهرمو به دست هر کسی نمیسپردم.
پارساپوزخندی زد و گفت:ولی اگه خواهر من تو این شرایط قرار میگرفت عمرا میزاشتم که اینده یک پسر دیگه رو خراب کنه.
پونه انگار فهمید که پارسا خیلی عصبانی شده به خاطر همین به طرف اتاق هولش داد.مروارید نزدیک فرهاد رفت و گفت:تو نباید با پارسا یکی به دو میکردی.
_فقط جوابشو دادم/

لبخندی از روی قدر دانی به فرهاد زدم و به اتاق رفتم برای تعویض لباس.

 

همگی حاضر شدند و دم در بودیم که امیر گفت:به نظر من 2 تا ماشین برنداریم.
مهدی گفت:ولی همه که تو یک ماشین جا نمیشیم.
امیر با چشم شمارشی کرد و گفت:اره پس دوتا برداریم.
من و فرهاد و مروارید با مهدی(برادر مروارید و پسر عموم) رفتیم. و بقیه هم با ماشین سانتافه امیر.
مهدی صدای اهنگ رو بلند کرده بود و همراه ان همخوانی میکرد.
مهدی ماشینش را از پارک دراورد اینه را تنظیم کرد و گفت:کجا ببریمشون فری؟
فرهاد:ببر طرقبه شاندیز دیگه(یک منطقه ییلاقی تو مشهد که بستتی داره غذا داره ...لواشک داره و خیلی جای باحالیه مخصوصا شباش)
مهدی با پوزخند گفت:شوخی نکن داداش...خب کجاش؟
_کافه گل رز(یک اسم کاملا خیالی و زایده ذهن من)
مهدی پاشو بیشتر روی گاز فشرد و گفت:ایول.
و با سرعت رفت ..هنوز خیلی نرفته بودیم که صدای گوشی مهدی بلند شد.
_بله؟
......
_کجایید شما؟
.........
_باشه منتظرم.
.........
_کی بیاد؟
...
_باشه باشه.
مروارید پرسید:کی بود؟
_امیر بود میگفت چه قدر تند میرید واستید ما بیایم.بعدشم گفت یکی از ماشین شما بیاد اینجا ما نزدیک بود راهو گم کنیم.
هر سه به فرهاد نگاه کردیم و گفت:از من نخواید که نمیرم...
به مروارید نگاه کردم و گفت:اِ به من چه.
هر سه با صدای بلند گفتن:تو برو تیام.
با غیظ گفتم:همینم مونده.
ماشین ترمز محکمی گرفت و ماشین امیر اینا کنار ما تر مز زد ..امیر از پشت فرمون پیاده شد و اومد به طرف ما.
_خب کی میره.
مهدی با سر به من اشاره کرد و گفت:تیام.
امیر لبخند کمرنگی زد و من پیاده شدم.
صندلی عقب توسط پونه و پریسا اشغال شده بود و انگار یگانه نیومده بود. پارسا هم پشت فرمون میشست و امیر به ماشین مهدی رفت.
در را باز کردم و نشستم و سلام سریعی به پونه و پریسا گفتم.
قسمت 18
مهدی دوباره گازش را گرفت و رفت ولی پارسابا سرعت کن میرفت.
پونه با لحن شیطنت امیزی گفت:داداش تند برو. نکنه میترسی؟
با اینکار انگار میخواست یا پارسا را به سخن وادار کند یا اورا جلوی من کوچیک کند تا از خود دفاع کند به هر حال میخواست او حرف بزند.
پارسا از اینه نگاهی به پونه کرد و چشم غره رفت و گفت:احتیاط شرطه عقله.
پونه گفت:البته اگه عقلی وجود داشته باشه.
پارسا:که وجود داره.
پریسا یک دفعگی گفت:فکر کنم گمشون کردیم. هز 4تا به اطراف نگاه کردیم اثری از اونا نبود.
پونه گفت:تیام جان زنگ بزن به داداشت ببین کجان.
_خودم بلدم ادرس میدم.
و با دست ماشین را هدایت کردم..درست بود پارسا حرفی نمیزد ولی مطابق حرف های من عمل میکرد.
انگار مهدی از ما زودتر رسیده بود .پارسا ماشین مهدی را پارک کرد و همراه ما پیاده شد.
پونه به پارسا گفت:چه احساسی داشتی با 3 تا حوریه فرشتی بودی؟
_مالک حرمسرا بودم.
نمبدونم منظورش از این حرف چی بود ولی پونه گفت:چه احساسی قشنگی!تو قلبت خونه کرده....
پونه میخواست به شعر ادامه بده که پارسا بازویش را کشید و در پند قدم از من عقب تر ایستادن و پارسا گفت:پونه جلواونا بهت یک چیزی میگم ها!
انگار برای پونه مهم نبود چون خنده ای سر داد و به کنار پریسا رفت.
فرهاد اینا تخت بزرگی گرفته بودند همه نشستیم.
پریسا کنار پارسانشست . برایم اصلا مهم نبود برعکس خیلی هم خوب بود.
فرهاد هم کنار مروارید نشسته بود و بی توجه به من در حال زدن حرف های عاشقانه بودند.
پونه که شیطنتش گل کرده بود گفت:برای چی اومدیم اینجا؟
مروارید گفت:برای دو گل نو شکفته.... و پس از مکثی گفت:اوا چرا گلامون پیش هم نیستن.
و با حیرت به ما نگاه کرد.
پونه گفت:از قدیم گفتم گل تو گلدون پاشو پارسا برو بشین.
پریسا با غیظ گفت:ول کنید تو رو خدا
درسته نمیخواستم کنار اون بشینم ولی پریسا حق دخالت در این مورد رو نداشت.
پونه با این جمله به سکوت تلخ جمع پایان داد و گفت:شکلاتی میخورم.
بر عکس رفتار خشکش در خانه الان انگار جمع در دست او بود.
مهدی بلند شد و گفت:باشه من میگیرم.بقیه؟
مروارید با دیدن برادرش برای خرید راحت گفت :میوه ای میخورم.
نگاه مهدی روی ممن ثابت ماند انگار منتظر جواب از من بود.بر خلاف پونه و مروارید که شوق و ذوق در صداشون بود گفتم:شکلاتی.
مهدی از بقیه هم پرسید و همراه پارسا و امیر و فرهاد برای خرید رفتن.
پونه نفسش را پر فشار بیرون داد و گفت:تیام جون بیا دیگه داداش من خجالت میکشه بیاد اونجا.
پریسا حرف برادرش در ظهر را تکرار کرد و گفت:هنوز که محرم نیستن.
مروارید جواب دندون شکنی داد و گفت:بهتون نمیخوره به این چیزا اهمیت بدین.
پریسا تکه ای از موهایش را که جلوی صورتش ریخته بود به پشت گوش داد وگفت:بچه ها شما نمیخواید عروس شید؟
لحنش برام عجیب بود ...خیلی صمیمی شده بود.
مروارید گفت:به نظر من هنوز زوده...چه خبره.

پریسا:خوبه دختر عموی خودت 17 سالگی داره عروس میشه
همه نگاه ها روی من چرخید انگار منتظر حرفی بودند که پونه گفت:پسر خوب داریم دختر خوب داریم چرا به هم نرسونیمشون.
نمیدونم حرف پونه دفاع از من بود یا تعریف از برادرش ولی لبخندی به رویش زدم .پریسا گفت:دختر خوب توی تهرون نبود؟
مروارید از لجاجت پریسا سر این قضیه خسته شد و با صدایی شبیه فریاد گفت::«خب شما باهاش ازدواج میکردی هنوزهم دیر نشده»
نگاه پریسا رنگ باخت ...ای کاش الان پریسا با داد میگفت اره میخوام و به سمت پارسا میرفت و دستشو میگرفت و میرفتن عقد ولی حیف که این جزخیالی باطل نبود.
پسر ها امدند بستنی ها رو گذاشتند و خودشون نشستن.خودمو به فرهاد نزدیک کردم.احساس بدی داشتم حس میکردم همه با من غریبن و فقط فرهاد ماله منه حس عجیب.فرهاد دستشو دور شونم حلقه کرد و طوری که بقیه نشون گفت:چیزی شده اباجی؟
سرمو از روی شونش برداشتم و گفتم:حالم بهم میخوره از اباجی نگو دیگه.
فرهاد خنده محوی کرد در محار کردن خنده هایش مثل من تبحر نداشت.
پونه امشب چیزیش میشد گفت:خب اقا پارسا تیام خانم که هیچ ذوقی برای فردا نداشت شما چطور؟
پارسا گفت:فردا چه خبره؟
پریسا :عقدتونه نا سلامتی.
پارسا چیزی نگفت...بدبختی را با تمام وجودم حس میکردم شب رفتیم خونه ولی صبح مامان نذاشت برم مدرسه برام شال سفید و چادر خریده بود صبح زود از خواب بیدار شدیم.
حال بدی داشتم چیزی بین ترس و غصه ....هیچکس حرف نمیزد همه در محضر حاضر بودند با دیدن پارسا رنگم مثل گچ سفید شد.چهره اش عجیب بهم استرس وار بود نشستم روی صندلی محضر دور تا دورم ایستاده بودند .عرق سردی کرده بودم عزیز زیر لب صلوات میفرستاد به هستی نگاه کردم از ته دل لبخند میزد نگاهم به دنبال پریسا گشت ولی پیداش نکردم.پونه میخندید ..چه قدر زود ...چه قدر بد....حتی اگر یک فیلم را روی دور تند میزدی انقدر سریع پیش نمیرفت.همه ایستاده بودند ..پیرمرد به جمع اعلام سکوت کرد ... و شروع به خواندن کرد از قرار معلوم مهریه ام 800 سکه بود چه زیاد!!!!!!!!!!!!!برای بار سوم که خوانده شد نگاهی به چهره همه کردم و سر پایین انداختم سکوت کرده بود ...دستانم میلرزید ...چه حس بدی داشتم ارام گفتم:
بله!
حتی یادم رفت از بزرگتر ها احازه بگیرم ..دختر های فامیلمان که بیش از حد جوگیر بودند گفتند:داماد حلقه دستش کن زود زود هم بوسش کن.

پارسا جعبه ای دراورد و بازش کرد نگاهم روی انگشتر ثابت موند خیلی قشنگ بود .انگشتر رو بدون تماس دستش با دستم دستم کرد و بعد هم من حلقه رو از مامان گرفتم.
انگشت های کشیده ای داشت .ولی من نتونستم اونقدر با دقت انجام بدم که دستم به دستش نخوره به هر حال خورد.دستش سرد بود سرد و بی روح انگار خون جریان نداشت...همه سکوت کرده بودند و به ما خیره بودند ..عزیز بلند گفت:مبارک باشه وبقیه شروع به دست زدن و هل کشیدن کردن.لبخند کمرنگی زدم نباید ماتم میگرفتم من که تنها نبودم فرهاد رو داشتم اون کمکم میکرد.
هستی سریع جلو اومد و منوبوسید و گفت:ما تو تهران رسم داریم اگه عروس از جای دیگه گرفتیم از ظهر تا شب اونا رو تنها بزاریم.
چه رسم مسخره ای .از این بدتر نمیشد ولی پارسا بی چون و چرا قبول کرد..همه به سمت ماشین ها رفتند دختر های فامیلمان بی نهایت جوگیر بودند و شعر های من دراوردی میخواندند و من تنها میخندیدم.از قرار معلوم پارسا ماشین امیر(پسر عمویش)را گرفته بود.سوار ماشین شدیم.پارسا بوقی زد و به سرعت به راه افتاد به صندلی تکیه دادم مامان چادر سفید را ازم گرفته بود و انقدر هول هولکی امده بودم که جلوی شالم بهم ریخته بود ..موهایم را تو دادم و شال را مرتب کردم و بعد شال را کمی عقب کشیدم که ریشه های مویم پنهان نبود.
پارسا با لحن محکمی گفت:«نمی پرسی کجا دارم میبرمت؟»
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:«کجا؟»
_اینقدر به من اطمینان داری که هر جا با من میای؟
در جایم صاف شدم ..چه پرو گفتم:
_از شما کاری برنمیاد.
ترمز محکمی کرد که قلبم از جا دراومد و جیغ خفیفی کشیدم.
پارسا گفت:هنوزم همیچین فکری میکنی؟
_این کار ها از دست هر دیوونه ای برمیاد.
کم نیاورد و با سرعت راند..خیابان خلوتی بود گفت:خیلی کارهای دیگه ای هم برمیاد...

با شک نگاهش کردم .کنار یک رستوارن ایستاد
چه قدرخوب گشنه ام هم بود.لبخندی غیر ارادی روی لب هایم نشست..کوبنده گفت:پیاده شو
.انگار دعوا داشت...پیاده شدم اینجا رو از کجا پیدا کرده بود...زودتر از من داخل رفت و روی صندلی پشت میزی نشست انگار جا غصب بود کنا رمیز ی که گروهی از دختران نشسته بودند نشستیم با دست گارسون رو صدا کرد و چشم از دختران میز بغلی برنمیداشت....یکی از دختران که متوجه نگاه او شده بود برایش چشمک زد ولی پارسا تنها خیره بود.
گفتم:خب یکی از همونا رو میگرفتی منم بدبخت نمیکردی.
پوزخندی زد و خودشو کمی جلو کشید و گفت:هه اونا در حد من نیستن.
با این حرف یا میخواست بگه حد خودش بالاتره یا میخواست بگه تو حدت از اونا بالاتره.
گارسون جلو اومد و گفت:سلام چی میل دارین؟
پارسا سریع گفت:4 سیخ شیشلیک .
_نوشابه؟
_1 نوشابه یک دوغ.
_سوپ؟
_2تا
_سالاد؟
_2تا
بدون پرسیدن از من جواب میداد انگار وجود من بی ارزش بود .
خیره در چشمهایم شد..چشم های عسلیش عجیب استرس اور بود .گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.
خودمو جمع و جور کردم و سرمو به علامت تایید تکون دادم
همان موقع نوشابه ها روی میز گذاشته شد.
پارسا گفت:نمیدونم شما از ازدواج با من چه فکری کردین ولی هر چی کردین از الان بگم یک خیال باطله...چون من حداکثر یک ماه بتونم شما رو تحمل کنم من زندگی ازادانه خودمو دارم و فکر میکنم شما در یک قفس بزرگ شدین..نمیدونم درک میکنید منظورمو یا نه...به هر حال کاخ ارزوهاتونو خراب کنید.
_ارزو من طلاق گرفتن از شماست...دوست ندارم خرابش کنم.
پارسا دستانش را در هم گره زد و گفت:پر حرف نبودید.
_برای گفتن حق پر حرفم.
نیشخندی زد و به صندلی تکیه داد و گفت:پس 1 ماه؟
_بله یک ماه البته اگه بتونم تحمل کنم.
غذا چینده شد خیره به دختران مشغول خوردن غذا شدیم.

حتما دختران فکر میکردند من خواهرشم چون اگر نامزدش بودم چشمهاشو از کاسه در میاوردم
2سیخ رو کامل خورد و من هنوز نصفه اولی بودم که گفت:سریع تر.
_دلم درد میگیره.
_در این زندگی کوتاه با من باید این درد ها رو تحمل کنی.
سرمو اوردم بالا.
_چرا بایددل درد تحمل کنم؟
انگار خودش فهمید و با سردرگرمی گفت:منظورم سریع بودنه..
ظرف رو کنار دادم و گفتم:نمیتونم.
سیخ دیگر را برداشت و مشغول خوردن شد و راست راست دختران را نگاه میکرد از این که تمام حواسش به ان حا بود کمی عصبی شدم و بر میز زدم و گفتم:درسته که عاقبت ادواج اجباری ما چیه ولی بهتره جلوی چشمهای (سکوت کردم)بگیرین.
خندش گرفت نمیدونم چرا...و گفت:نکنه حسودیت میشه؟
_کی ؟من؟هرگز.
سیخ را به تندی خورد و گفت:اگه دوست داری پاشو
با بلند شدن من تازه دختران توانستند چهره من را ببینند و من چهره واضح انها را.
3تا بودند اولی چشم های کشیده روشن با بینی عملی و گونه های قرمز و لبانی بزرگ و صورتی.زشت نبود ..به انهای دیگر دقت نکردم چون برایم مهم نبودند.بیرون رفتم و پارسا به دنبالم بیرون امد سوار ماشینش شدم و گقت:کجا ببرمت؟
_خونمون.
جوابی نداد و به زدن حرف های تکراری اش پرداخت:خواستم بگم اونا که ما رو به زور به ازدواج هم دراوردن باید کاری کنیم که به زور هم طلاقمون بدن.
کمی به سمتش چرخیدم و گفتم:چیکار؟
_خودمم درباره اش فکر نکردم..ولی شما فکر کنید.
_باشه.

سرعت گرفت و با ادرس پرسیدن منو رسوند بی خداحافظی پیاده شدم اون هم حرفی نزد وارد خانه که شدم هیچکس نبود ...به اتافم رفتم لباسهایم را عوض کردم و نشستم پای درس
هنوز لای کتابو باز نکرده بودم که صدای تلفن اومد.بی حوصله بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
_بله!
_سلام دخترکه کدوم گوری بودی امروز؟ سوگل بود مثل همیشه با لحن شاد و سر زنده.
_هی تیام کوشی؟
_همینجام.
_صبح کجا بودی؟
_محضر.
_مبارک باشه..خونه یا ماشین شایدم زمین هان؟
_شوهر.
سکوت کرد انگار شوکه شده بود منم سکوت کردم.اروم و شمرده شمرده گفت:چی ...گُ...ف.تی؟
_اسمم رفت تو شناسنامش قانون و شرعا شدم محرمش و زنش.
_چرت میگی تیام....اینجوری که مدرسه راهت نمیدن.؟
_نه ابروهامو برمیدارم نه اسم اون میاد تو شناسنامم تا این 2 سال اخر هم تموم شه.
باز هم سکوت کرد و گفت:مبارک باشه تیام ..واقعا خوشحال شدم.
_خبر بدبختی من خوشحالت کرد سوگل؟
_نه نه یعنی تو خوشبخت شدی نه بدبخت.
اهی کشیدم که فکر کنم سوگل نشنید و گفت:زنگ زدم بگم امتحان فردا لغوه الکی نخونی.البته تو که در هر شرایط خر میزنی.
_سوگل!
_جانم؟
_میخوام گریه کنم میخوام یکی رو بغل کنم و تو بغلش زار بزنم.
سوگل با خنده گفت:برو اقاتونو بغل کن و تو اغوشش زار بزن.
_سوگل من جدیم..
_منم سوگلم جدی.
باداد اسمشو گفتم و اونم فقط گفت:باشه باشه کاری باری؟
_سلامتی خانمی.
_بای هانی.
_خدانگهدار
چه قدر دلخوش بود چه قدر خوشحال بود از چی ناراحت باشه از خوشبختیش...کتابو بستم و روی زمین دراز کشیدم.به سقف خیره بودم یعنی الان من زنش بودم....یادمه توی دوران راهنمایی بچه ها سرشوخی با من داشتند که من چه طوری میخوام عروس شم و من میگقتم اول خودم باهاش اشنا باشم بعد خونوادم.میگفتم پسره باید چشمهاش ابی باشه ..قدبلند و خوش تیپ و مهربون که همش قربونم بره .ولی چی شد!!!!!!!!! درسته قیافش بد نیست ولی اخلاقش واضح میتونم بگم مزخرفه.با صدای در نیم خیز شدم....دوست نداشتم کسی خلوتمو بهم بزنه پس چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم.در اتاق باز شدو صدای مامان پیچید تو گوشم:تیام خوابیدی ؟
حرفی نزدم مامان پتو رو از روی تختم برداشت و انداخت روم و اروم گفت:قربونت برم چه زود بزرگ شدی.نور افتاب دقیقا توی صورتم افتاده بود که چشامو باز کردم.نگاهی به ساعت کردم 6 صبح بود ولی نمیدونم افتاب از کجاش بود حاضر شدم و رفتم.
همین که داخل شدم..باران و سوگل و شیدا به سر و کولم پریدند.گفتم:اروم باشید الان همه میفهمن...
باران بوسه ای به گونم زد و گفت:مبـــارکه خانمی»
باران خوشحال بود از قرار معلوم حال حسام خیلی بهتر شده بود ...
باران:خب تعریف کن دیگه.
کل قضیه رو تعریف کردم..صبا که حرف های ما رو میشنید گاهی حرف هایی میزد که حس میکردم حسودیش میشه.
شیدا:حالا عکسه این شازده رو بیار.

_اقول نمیدم ولی باشه
زنگ اخر که میخوره همه باسرعت خارج میشن ..کیفمو روی دوشم میندازم و از کلاس خارج میشم.
مثل همیشه از روی جدول سه سالی میشه که صمیمی ترین دوستام همین جدولان.
تا اونجایی که یادمه هیچ وقت نذاشتن بخورم زمین.
کلید توی قفل میچرخه ولی قبل اینکه وارد بشم خارج میشم. یعنی به کسی میخورم و به عقب میرم .فرهاده با تعجب نگاهش میکنم .
_کجا؟
_علیک سلام تیام خانم.
من هنوز داخل شوک بودم لبخندی روی لبام میاد.وقتی شوک زده میشم میخندم.
فرهاد گفت:اها راستی پرسیدی کجا میریم خونه عزیز جون.
سریع میگم:طبق معمول.
_بدو بیا مامان اینا سر کوچن.
ابروهامو میندازم بالا و میگم:دارم میمیرم.
_خدا نکنه.
زیر بازومو میگیره و میکشه .کمی احساس درد میکنم .کیفم روی شونم سر خورده و مقنعه ام همراه استینم کشیده میشه ..با صدای شبیه فریاد میگم.
_ول کن فرهاد میام.
با هم تا سر کوچه میریم و تا همونجا کیفمو فرهاد میاره.
سریع میشینیم تو ماشین.
_سلام.
مثل همیشه مامان جواب نمیده و بابا میگه:سلام دخترم خسته نباشید.
بابا سعی میکنه با سرعت بره تا غرغر های مامانو نشونه ولی ترافیک خیلی سنگینی هست.ماشینو چند کوچه پایین تر پارک میکنیم و پیاد ه میریم.
زنگ در که زده میشه عزیز با صدای مهربونش میگه:بفرمایید عزیزان من.
میریم داخل مامان با اون کفشای پاشنه بلندش کل ساختمون رو روی سرش گذاشته.عزیز درو باز میکنه و مامان خودشو میندازه توی اغوشش.
_سلام زری جون.
_سلام عزیز .
بوس و ماچ بعدشم من.
_سلام عزیزحون.
_سلام گلم بیا که یار منتظره.
یار؟.کمی فکر میکنم همون پارسا رو میگن دیگه.
وقتی از این مرحله میگذریم.هستی جلو میاد و میگه:سلام عزیز دلم.
_سلام هستی خانم خوبین؟
_معلومه عزیزم ...نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود مطمئنم دل پارسا هم برات تنگ شده.
لبخندی زدم.به چشام خیره بود انگار منتظر بودمنم بگم منم همینطور
پونه که کنار مامانش ایستاده بود وقتی سکوت منو دید گفت:نکنه تو دلت برای ما تنگ نشده بود؟
با شیطنت نگام میکرد.. و خواستم چیزی بگم که منو کشید تو اغوشش...چه اغوش گرمی داشت گفتم:معلومه تنگ شده بود.
بوسیدم و گفت :برو با پارسا سلام و احول پرسی کن الان مردم برامون حرف درمیارن.
ابروهامو با تعجب انداختم بالا و گفتم:مردم؟
با چشم به مامان پریسا اشاره کرد و محکم گفت:مردم.
بهش نگاه کردم چه چشایی داشت ...هولم داد به سمت بقیه و گفت:برو دیگه منو نگاه میکنه.
با کوروش و شایان(بابای پارسا)سلام کردم خب اونم کنارشون بود چیکار میکردم باید سلام میکردم.
_سلام.
_سلام.
همین دو لغت بین ما رد و بدل شد .خواستم از کنارش بگذرم که هستی دستمو کشید و منو کنارش نشوند..پارسا روی یک مبل 2 نفره نشسته بود که بیشتر به 1 و نیم نفره شبیه بود ..یک صندلی یک نفره هم کنارش بود.هستی منو نشوند روی مبل و خودش روی یک نفره نشست.
پارسا سریع گفت:مامان بیاین اینجا بشینین.
هستی ابروهاشو به طرز با نمکی توی هم فرو داد و چشاشو بهم فشرد و گفت:پارسا یک فرشته اومده کنارت نشسته میگی منه پیرزن بیام.
پارسالبخندی زد و گفت:خب اونجا نه زیرش نرمه نه پشتش برای این میگم در ضمن شما پیرزن نیستی
هستی که دید اگه اونجا بشینه پارسا فقط با اون حرف میزنه بلند شد و گفت:من برم ببینم تو اشپزخونه کاری ندارن
سریع از جا بلند شدم و گفتم:من میرم شما بشینین.
هستی خیلی اروم هلم داد که باعث شد بیوفتم روی مبل و گفت:میگم بشین دختر.
پارسا به پدرش نگاه میکرد و انگار داشت به صحبت های اونا گوش میداد ولی بعدچند ثانیه چرخید به سمتم و گوشی شو از روی میز برداشت.
گلکسی نوت بود دمش گرم.حتما اگه حواسش نبود برمیداشتم و یک دوری توش میزدم.با فاصله از هم نشسته بودیم و فکر کنم یک بچه 1 و نیم ماهه بینمون جا میشد.
پارسا گفت:شماره موبایلتو بده داشته باشم.
_ندارم.
انگار نشنیده بود چون تو چشام زل زد و گفت:چی؟
_من گوشی ندارم .
پوزخندی زد و گفت:خب شماره خونه تونو

کمی به فرش خیره شدم و با بدجنسی گفتم:ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟
_ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟
_اون که صد البته ..ولی برای مشخص سازی زمان طلاق باید باهات تماس بگیرم.
همونطور که به سر ناخونام خیره بودم گفتم:اونم دادگاه معلوم میکنه.
_باشه ندید اصلا بهتر .اگه میدادید میشد یک اسم بی خاصیت تو دفتر تلفنم.
گوشی شو بست و گذاشت روی میز جلوش.
مروارید با یک سینی چای اومد جلومون و گفت:بفرمایید.
پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون من نمیخورم.
بلند شدم و سریع لبه های سینی رو گرفتم و گفتم:بده من مروارید
مروارید سریع خودشو عقب کشید و گفت:مامانت و هستی خانم و عزیز جون سفارش کردن تو از جات تکون نخوری.
دوباره نشستم اخه من با این پسره که فکر میکنه اسمون سوراخ شده و افتاده زمین چی بگم.
پارسا گفت:سال اول بودید نه؟
_خیر سوم.
_راهنمایی؟
_خیر دبستان.
_خوب رشد کردید.
_بزنید به تخته چشم نخورم.
لبخندی زد و گفت :نه خارج از شوخی.
_من با شما شوخی ندارم.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:رشته تون چیه؟
_واه!مگه تو فامیل شما


مطالب مشابه :


رمان عشق فلفلی

رمان عشق فلفلی. فصل 1 با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار




رمان عشق فلفلی فصل 1

رمان رمان ♥ - رمان عشق فلفلی فصل 1 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان عشق فلفلی فصل4

رمان عشق فلفلی فصل4. قسمت 15 همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف




رمان عشق فلفلی 16

رمان ♥ - رمان عشق فلفلی 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان




رمان عشق فلفلی فصل 3

رمان عشق فلفلی فصل 3. امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره




برچسب :