رمان یک تبسم براي قلبم (1)



سارا فنجون چاییش رو روي میز گذاشت و تکیه داد و گفت: حالا واقعا می خواي طلاق بگیري؟
نگاهم به شعله هاي رقصان شومینه بود...در همون حال گفتم: طلاق نمی گیرم ...طلاق میده..
سارا: خوب اگه تو نخواي که نمی تونه
نگاهش کردم و گفتم: چرا نمی تونه؟
سارا: راه قانونی پیدا می کنیم... الکی که نیست هر کی هر وقت عشقش کشید پا شه زنشو طلاق بده
نیشخندي زدم و گفتم: الکی که هست... اونم عشقش کشیده.. هم دلیل خوبیه هم محکم... منم نمی تونم
بگم تو رو خدا بیا به زور با من بمون که...
سارا ابروشو داد بالا و گفت: یه چیزي بپرسم شیرین؟
من: بپرس..
سارا صداشو پایین اورد و گفت: پاي زن دیگه اي در میونه؟
با این حرف سارا رفتم تو فکر... واقعا اره؟ نمی دونستم... تو گوشه کنار هاي حافظه ام رفتم دنبال رد پاي
زنی توي زندگی ام... دیروقت امدنهاي منصور؟ همیشه همون موقع میاد که می اومد.. بوي اودکلن زنونه؟..


يادم نمياد... اصلا لباسهاشو بو نمي کردم... اس ام اس و تلفنهاي مشکوك؟... نه.. منصور مي رسيد خونه يا
خواب بود يا پاي تلويزيون... اين اواخر هم که بدتر... اصلا ديگه حرف نمي زد...
با شک و دو دلي گفتم: نه.. فکر نکنم...منصور هم همونجوريه که هميشه بود... چطور مگه؟
سارا دوباره تکيه داد و گفت: خوب مي خواستم بگم اگه پاي يه زن ديگه درميونه مي تونيم تو دادگاه ثابت
کنيم و دادگاه به نفع خودمون بشه... راستي.. تمکينشمي کردي؟
دوباره نيشخندي زدم و فکرم رفت به اون تاريکي هاي ذهنم... سرم رو به نشانه تاييد تکون دادم... سارا با
کلافگي گفت: اي بابا پس اين مرد چه مرگشه... ديگه چي مي خواد؟
نفس عميقي کشيدم وگفتم: بهم ميگه بهم نمي خوري... به کلاسم نمي خوري...
سارا دقيق شد و گفت: يعني چي به کلاسم نمي خوري؟... مگه گدا گشنه اي؟ يا بي سوادي؟ يا بر و رو
نداري؟..
کش و قوزي به بدنم دادم و گفتم: انتظار داره تو مهموني هاي دوستاش دکلته بپوشم و همش از اين و اون
دلبري کنم... چه مي دونم.. مي گه بي کلاسي.. همش ميري با بچه ها مي چرخي... نمي دونم والا.. تو
مهموني ها که خانم دوستاش بچه هاشونو ول مي کنن به امان خدا... منم دل ندارم ببينم بچه ام نزديک يه
استخر پر اب يا تو تراس بازي بکنه.. مي رم پيششون واسه همين عصبي ميشه...
از ياداوري دعواهاي منصور بغضکردم... شبهاي که از مهماني برمي گشتيم مي دونستم که يه طوفان تو
راهه... هرکاري مي کردم طبق ميل منصور رفتار کنم نمي شد... چندباري هم که شادي رو گذاشته بوديم
پيش مامان و رفته بوديم شادي دماري از روزگار مامان دراورده بود که پشيمون شده بودم....
با بغضادامه دادم: مي گه بزرگ نشدي.. ميگه بچه موندي... مي گه ازدواج نکردم که... بچه اوردم تو
خونه....
سارا از جاش بلند شد و پيشم نشست...دستمو گرفت و با دلجويي گفت: اخه اينم شد دليل؟... منصور بايد
خيلي خوشحال باشه که تو اينقدر به فکر زندگيت هستي...به خاطر اين دلايل که کسي رو طلاق نمي دن...

به سارا نگاه کردم و لبخندي زدم... سارا دخترعمه ام بود... ولی درست مثل خواهر بود برام... یه سال ازم
بزرگتر بود.. حقوق خونده بود و الان تو یه دفتر وکیل کار می کرد و پرونده هاي خرده ریز و به عهده می
گرفت... از روزي هم که با منصور اون دعواي شدید کردم و منصور با داد و فریاد بهم گفت که طلاقم میده
و با قهر دست شادي دخترم رو گرفتم اومدم خونه بابام تا امروز صبح که احضاریه دادگاه اومد در خونه یه
لحظه هم منو تنها نزاشته بود... قرار شده بود پیگیر کارهاي من باشه... هروقت باهاش حرف می زدم اروم
میشدم... لاغر و قدبلند بود و موهاي قهواي داشتم که هیچ وقت خدا مرتب نبود... همیشه با یه کش پشت
سرش می بست یا اینکه کوتاه می کرد.. به جز تو مهمونی ها که به اصرار مامانش یا مادر من می رفت
ارایشگاه ندیدم موهاشو درست کنه.. درست برعکس من بود که من هرروز صبح موهامو درست می کردم و
سشوار موهام فراموش نمی شد ..ولی الان داشتم به این فکر می کردم که کدوممون خوشبخت تریم... منی
که درست بعد از دانشگاه ازدواج کردم و زود هم بچه دار شدم... یا سارا که همش فکر درس و دانشگاه بود و
بعد از اینکه فوق لیسانسشرو گرفت با کلی بالا پایین کردن خواستگاراش بالاخره یکی رو انتخاب کرد و
الان من در شرف طلاق بودم در حالی که سارا هنوز ازدواجش به سال نرسید بود و همسرش یه سارا می
گفت و صدتا سارا از دهنش می ریخت...
سارا: بهت قول میدم دادگاه رو به نفع خودمون تموم کنیم...
من: ولی این زندگی دیگه برام زندگی نمیشه...
سارا: اه... تو هم همش نفوس بد بزن... می بینی که میشه.. من روزي صدتا از این پرونده ها از زیر دستم
رد میشه...قرار باشه همه شون به طلاق ختم بشه که سنگ رو سنگ بند نمی شه...
تا خواستم بگم تو منصور رو نمی شناسی.... حتی اگه طلاقم هم نده من حاضر نیستم پامو تو اون خونه
کوفتی بزارم تا همش منت بالا سرم باشه که صداي جیغ شادي اومد...
سارا با خنده گفت: زلزله اومد...
من: مامان رو بیچاره کرده می دونم...

پاشدم و رفتم کنار پنجره..شادي داشت از پله هاي حیاط می اومد بالا..و مامان تازه داشت در خونه رو می
بست... کیسه هاي خرید زیادي دستش بود... در تراس رو باز کردم.. شادي با صداي جیغ مانندش گفت:
مامان.. ببین مامان بزرگ واسم چی خریده؟..
بعد پاکت پاستیل رو نشونم داد...
گفتم: تشکر کردي مامان جون؟
شادي: بله...
من: چرا به مامان بزرگ کمک نکردي؟
شادي بی تفاوت رفت تو و با دیدن سارا صداي جیغ هر دو بالا رفت.. به طرف مامان رفتم و گفتم: گفتم
نبریدش ..حسابی اذیتتون کرده ها...
دست بردم و چند تا از نایلونهاي خرید رو از دستش گرفتم.. مامان پوفی کرد و گفت: خدا به دادت برسه
شیرین.. دست این بچه چی می کشی؟..
خندیدم و گفتم: خوب بچه مه مامان..
مامان به سمت پله هاي تراس رفت و گفت: واي نمی دونی چیکار می کرد.. فقط می دوید.. از اول تا اخر
التماس می کردم شادي جون ندو مامان جون... ماشین می زنه بهت خداي نکرده... مگه اصلا گوشش
بدهکاره؟
خندیدم و گفتم: خوب تو پیاده رو می دوه ... تو پیاده رو که ماشین نیست..
مامان چپ چپکی نگام کرد و گفت: چه دل خجسته اي داري تو ام... بچه می خوره زمین یه طوریش
میشه...
و بعد وارد خونه شد... با خودم فکر کردم مامان به من میگه دل خجسته دارم منم به منصور می گفتم...
معلوم نبود بالاخره دل دارم یا نه...

پشت سر مامان رفتم تو خونه.. شادي سارا رو انداخته بود رو مبل و داشت قلقلکش می داد سارا هم مثلا به
خودش می پیچید و می خندید... با ورود ما از رو مبل بلند شد ولی شادي هنوز داشت قلقلکش می داد...
سارا: سلام زندایی...
مامان: سلام به روي ماهت سارا جون.. خوبی؟ اقا امین خوبن؟
سارا با لبخند همیشگیش گفت: ممنون خوبه سلام می رسونه...
مامان: بشین عزیزم... بشین من برم اینا رو راست و ریس کنم و برگردم..
سارا: زحمت نکشین زندایی.. من دیگه داشتم می رفتم...
مامان با دلخوري برگشت و گفت: وا... کجا می رفتی مادر؟ من که الان اومدم..
سارا: قربونت زندایی.. من برم دیگه.. امین هم میاد هیچی واسه شام نداریم..
مامان: خوب زنگ بزن امین اقا هم بیان اینجا... یه لقمه پیدا میشه دور هم بخوریم...
سارا: نه زندایی تو رو خدا.. بمونه واسه یه وقت دیگه..
شادي بالا پایین پرید و گفت: تو رو خدا سارا جون بمون.. تو رو خدا...
رو به سارا گفتم: بمون دیگه... تو که از این ناز و اداها نداشتی...
سارا خندید و گفت: باشه..
شادي از خوشحالی جیغ کشید.... می دونستم که الان با این جیغ شادي مامان کلی کفري شده... با اخم به
شادي گفتم: شادي.. چه خبره؟.. اگه یه بار دیگه اینجوري جیغ بکشی سارا میره ها...
شادي زود دستشو گرفت جلوي دهنش ولی همچنان بالا و پایین می پرید...
سالاد رو برداشتم و به طرف میز ناهار خوري رفتم.. اقا امین همسر سارا داشت با شادي بازي می کرد... رو
به شادي گفتم: شادي جان... عمو رو اذیت نکن...

امین به من لبخندي زد و گفت: اذیت نمی کنه شیرین خانم
من هم لبخندي تحویلش دادم... امین مردي بود حدود سی ساله همش دو سال از سارا بزرگتر بود..مهندس
برق بود و تو وزارت نیرو کار می کرد... یه پیراهن ابی راه راه تنش بود با یه شلوار راسته... با خودم فکر
کردم منصور عمرا اینجوري جایی بره... حتی براي اینکه بیاد خونه ما کراواتش فراموش نمی شد... همیشه
خیلی جنتلمن و اقا...
سالاد رو روي میز گذاشتم و دوباره به اشپزخونه برگشتم... به مامان گفتم: پس بابا کی میاد؟
مامان در قابلمه رو برداشت و گفت: بهش زنگ زدم .. تو ترافیکه الان می رسه...
سارا: تو رو خدا انقدر عجله نکنین زندایی.. دایی که دیر نکرده.. الان بهاره... هوا دیر تاریک میشه..
زیرلب گفتم: باشه گشنمونه..
سارا خندید و گفت: دختر تو همیشه گشنه اي.. من موندم با این همه چیزي که می خوري چرا چاق
نمیشی؟
پارچ رو برداشت م و ابروهامو چند بار به نشانه غرور بالا بردم .. سارا باز خندید... مامان گفت: این جغله بچه
مگه میزاره گوشت به تن این بمونه...
با شگفتی خندیدم و گفتم: این؟ مامان این؟؟؟؟
مامان با جدیت برگشت و گفت: اره دیگه.. تو رو می گم
بعد رو به سارا گفت: سارا نمی دونی که... از صبح تا شب عین بچه ها دنبال شادي می دوه... اون شادي
هم بشینه یه طرف این بلندش می کنه...
سارا با یه لبخند شیطون به من اشاره کرده و گفت: این؟
مامان باز با جدیت گفت: اره دیگه این...

سارا قاه قاه زد زیر خنده...منم شروع کردم به خندیدن... مامان با تعجب به سارا که از خنده سرخ شده بود و
به من که می خندیدم نگاه کرد و گفت: خنده داشت؟
در حالی که می خندیدم گفتم: اخه مامان می گی این... این چیه؟ من اسم دارم خوب...
مامان اخمی کرد و در حالی که دستش رو تو هوا تکون میداد گفت: چشم دیگه نمی گم این... می گم
شیرین خانم..
بعد دوباره برگشت سر قابلمه اش و غر غر کرد: مسخره کردن خودشونو...
باز من و سارا شروع کردیم به خندیدن که با صداي شادي که می گفت بابا بزرگ بابا بزرگ به خودم
اومدم...
مامان: بالاخره اومد...
به طرف در رفتم... بابا با بسته اي که دستش بود وارد شد..جلو رفتم.. شادي بالا پایین می پرید پشت سر
هم می گفت: بابا بزرگ بابا بزرگ برام چی خریدي؟
من: شادي.. بابا بزرگ خسته اس..
بابا از تو جیبش یه اب نبات دراورد و به طرف شادي گرفت و گفت: اینم براي نوه خوشگلم..
شادي با دلخوري به اب نبات نگاه کرد.. فکر کنم انتظار بیشتري داشت چون به ارومی اب نبات رو گرفت و
تشکر کرد و با بق کنار رفت... به سمت بابا رفتم و گفتم: سلام بابا..
پشت سر من سارا اومد و گفت: سلام دایی... چطورین؟
بابا: سلام دخترم.. سلام.. به به سارا خانم گل... چطوري دایی؟
سارا با خنده گفت: ممنون دایی.. ببخشید مزاحم شدیم ها...
بابا اخمی تصنعی کرد و گفت: داشتیم این حرفا رو دخترم؟

امین هم جلو اومد و سلام کرد.. بابا بسته رو به من داد و به خوشرویی به طرف امین رفت و احوالپرسی
گرمی باهاش کرد..
سارا: دایی چی خریده؟
به بسته نگاهی کردم..حتما کتاب بود.. گفتم: باید کتاب باشه..
در بسته رو باز کردم کتاب بود... بابا به سمتم برگشت و گفت: شیرین جان اون بسته رو بزار تو اتاق من..
به سارا نگاهی کردم و با شیطنت گفتم چشم..
مامان با سینی چایی اومد تو پذیرایی و با دلخوري گفت: چه عجب اقا.. شما تشریف اوردین..
به طرف اتاق بابا رفتم...بسته رو باز کردم و کتابها رو بیرون اوردم و نگاهی بهشون کردم... نقدي بر ادبیات
کهن پارسی..و یه کتاب دیگه... "کافه پیانو"...
رمان جالبی بود... اسمش رو شنیده بودم و همش می خواستم بخرم که نمی شد... شادي اصلا وقتی براي
کتاب خوندن برام نمی زاشت.. البته بهتره بگم منصور و شادي...
نفس عمیقی کشیدم..و کتابها رو روي میز گذاشتم تا بابا بعدا بیاد و سر جاشون بزاره... هیشکی مثل من و
بابا رو کتابهاش حساس نبود...نگاهی به کتابخونه بزرگ بابا انداختم... عین فیلم هاي خارجی از بالا تا پایین
دیوار طبقه بود و کتابخونه.. پر از کتاب... با صداي سارا به خودم اومدم
سارا: شیرین
من: چیه؟
سارا: تلفن... با تو کار دارن...
به سمتش رفتم و گفتم: کیه؟
سارا: منصوره...

من با تعجب پرسیدم: منصور؟.. چیکار داره؟
سارا: نمی دونم ولی هرچی گفت بهش بگو با من تماس بگیره... شماره منو بهش بده
نفس عمیقی کشیدم و گفتم باشه...
سارا: بمون اینجا تلفن رو برات بیارم...
و از اتاق رفت بیرون... اتاق بابا تلفن نداشت.. همیشه متنفر بود از این که موقع مطالعه اش تلفن زنگ
بخوره.. همیشه باید در ارامش و سکوت کتاب می خوند...
سارا با گوشی تلفن برگشت.. به من نگاهی کرد... نگاهش پر از اطمینان بود... سرم رو به علامت تایید
تکون دادم و گوشی رو ازش گرفتم... سارا از اتاق رفت بیرون...سعی کردم لحن بی تفاوتی به خودم بگیرم...
گفتم: الو
منصور: سلام شیرین
من: سلام..
منصور: شادي خوبه؟
من: خیلی خوب..
منصور: دادگاه پس فرداس...
حرصم گرفت... مرتیکه بی شعور.. می خواستم از حرصگوشی رو بکوبم رو زمین...
من: خوب که چی؟..
منصور: خواستم فقط یادت بندازم
من با حرصدر حالی که سعی می کردم صدامو پایین نگه دارم گفتم: جدي؟؟ فکر کردم دلت براي صدام
تنگ شده...

صداي منصور هم عصبانی شد: فکر کردي زنگ زدم منت کشی؟... گفتم توي بی عقل حواس پرت یادت
میره.. یه روز من به خاطر وجود بی ارزش تو حروم میشه... پا می شی میاي قال قضیه رو می کنیم و تموم...
اشک تو چشمام جمع شد... می دونستم داره چی میگه... افسردگی بعد از زایمانم انقدر شدید بود که همه
چی یادم میرفت... جوراب منصور سر از کابینت یا یخچال در میاورد... کاغذاشو اشتباهی می انداختم دور..
حتی یه بار پیرهن نازنینش رو با پارچه صورتی که رنگ پس می داد انداختم تو لباسشویی و کلا گند زده شد
به پیرهنش....
سعی کردم صدامو عادي کنم ولی باز بغضاز توش معلوم بود: یادم نرفته... تو هم از این به بعد هرکاري
باهام داشتی با سارا تماس بگیر... شماره اش تو دفتر تلفن هست...
منصور عصبی پرسید: سارا چرا؟
من: چون وکیلمه
و بدون تامل قطع کردم...تلفن رو رو میز گذاشتم و دیگه نتونستم طاقت بیارم.. روي مبل افتادم و تا می
تونستم گریه کردم...
پاورچین پاورچین رفتم تو اتاقم... شادي رو تختم خوابیده بود و می دونستم که اگه بیدار بشه علاوه بر اونکه
دیگه نمی خوابه روز بعدش بدجوري عصبی و بدخلق میشه...به شادي کوچولویم نگاه کردم.. دلم براش می
سوخت.. دختر چهار ساله من هنوز هیچی نشده باید طعم تلخ بچه طلاق بودن رو می چشید.. تو دهنم
شروع کردم به گشتن تو زندگی ام... کجا اشتباه کرده بودم؟ از روزي که مادر منصور اومده بود خواستگاري
ام... راستی اصلا چطور شده بود اومده بود؟.. کی منو معرفی کرده بود؟ اصلا ازش پرسیده بودم؟ اصلا عاشق
منصور بودم؟... الان که عاشقش نبودم... می شه گفت اصلا دوستش نداشتم... تنها چیزي که ما رو به هم
پیوند می داد شادي بود.. یا لااقل براي من اینجوري بود ولی منصور چی؟... نشان داد که حتی وجود شادي
هم براش دلیل نمیشه که زندگی مون رو حفظ کنه....چه زندگی اي...براي منصور که تو کار و دوستاش
خلاصه می شد براي من هم تو شادي و کتابام... اصلا سنخیتی با هم نداشتیم... چی شد که قبول کردم
باهاش ازدواج کنم؟ چی شد که قبول کرد باهام ازدواج کنه.. تو این 5 سال... اصلا چی شده بود که نپرسیده
بودم؟... الان باید کی رو لعنت کنم؟ خودم رو؟.. اره باید خودم رو لعنت کنم که انقدر جذب ریخت و تیپ


مطالب مشابه :


رمان تبسم (2)

عاشقان رمان - رمان تبسم (2) - تایپ بهترین و زیباترین و جذاب ترین رمان ها بهترین رمان




تبسم قسمت اخر

منبع بعضی از رمان های موجود در وب: www.forum.98ia.com بعضی ها رو نویسنده های وب خودمون گذاشتن




تبسم

رمــــــان زیبــا - تبسم - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك




رمان یک تبسم برای قلبم (12)

رمان یک تبسم برای قلبم (12) به زنجیر و اویز قلبی که تو دستم بود نگاه کردم پوزخندی رو لبهام




تبسم 2

رمان تبسم (2))) فصل5: خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد! تو دلم هر چي فحش داشتم




رمان تبسم 1

***رمان آتشین*** - رمان تبسم 1 - زندگی کتابی است پر ماجرا، هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور




رمان یک تبسم برای قلبم (20)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم برای قلبم (20) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان یک تبسم برای قلبم (10)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم برای قلبم (10) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان یک تبسم براي قلبم (1)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان یک تبسم براي قلبم (1) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :