تهران در بعد از ظهر

با تشکر از تمامی دوستانی که ما رو در دپرس بازی هامون یاری کردند و اونهایی که در این راه به دیار باقی شتافتند...

خلاصه که لوس بازی دیگر بس است الهام خانم... ....................................................................

(این چندین نقطه ی بالایی واجب بود که گذاشتم)

در این پست می خواهیم به خاطره ای از دیشبی که قرار بود در آن استعداد هایمان کشف شود و به حمد الله کشف هم شد بپردازیم. و هدفی هم از این خاطره پردازی نداریم جز بی هدفی...

این درست که بنده از شنبه ها به اندازه ی دمپایی رو فرشی و حتی به اندازه ی عینک دودی متنفرم، چون اول هفته است و هی این نفس اماره ی آدم توی مغزش وزوز می کنند که شنبه است و تو باید تصمیم جدیدی بگیری (مثلا زا این شنبه درس میخونم- از این شنبه کارهامو منظم انجام میدم- از این شنبه.... ای بابا...) و برای کل هفته ات برنامه ریزی کنی و خلاصه از این سر خوش بازی ها... و البته به شخصه هیچ وقت به این وزوز ها وقعی ننهاده و از حرص نفس مذکور هم که شده اگر زمانی هم تصمیم جدی داشته باشم (که این پدیده هر صد سال یکبار اتفاق می افته!!) میذارم برای سه شنبه، پنج شنبه و خلاصه هر روزی غیر از شنبه و جمعه ها که تعطیلیم. کلا!

بله داشتم می گفتم که هر چند دیروز شنبه بود و علاوه بر آن آثار غربتی بازی های جمعه ام همچنان در من باقی بود و عملا شبش خوابم نبرده بود و وقتی صبح خودم رو توی آینه رو شویی نگاه کردم چیزی که دیدم "یک دم کُنی اخم کرده" بود... واز دیشبش به صورت پیگیر و مستمر تف و لعنت نثار زندگی میکردم... فکرش رو هم نمی کردم بعد از ظهری شاد و با چاشنی کشف استعداد، دوستان سر خوش، تحریریه ی همشهری و کلی سوژه ی خنده داشته باشم...

من و مهتا خانومی همزمان با هم یک ربع زودتر رسیدیم روبروی ساختمان همشهری (اگه گفتین این یعنی چی؟) و بنا به دعوت جناب خرسند و پر رویی بنده و راضی شدن مهتا – که کاشف به عمل اومده خجالتی تر از خودش خودشه- وارد کافه ی همشهری شدیم و ابتدا یک عدد لیلا سیف زیبا رو خفتمان کرد و اسممون رو پرسید و به یمن وبگردی و شاید وب نویسی هایم من رو شناخت و من هم دانستم که این همون خانمه است که یه ربع پیش زنگ زد و می خواست مطمئن بشه که من میام یا به جام گلدون بذارن... شاید هم زنگ زدن که ما فکر نکنیم اون شماره ها که در کامنت خصوصی دان آقای امین – بر پا !!!-  گذاشتیم کشکی بوده.

و کم کم از راه رسیدند دوستانی که در اون میتینگ خجسته حضور داشتند و محبت های همراه با اخم و طلبکاریشان را نثارمان کردند که چرا دیروز نیومدی... و من طی یک عمل خاله زنک بازیِ ضربتی در سه سوت آمار ما وقع دیروز و اینکه خانم فلانی چه شکلی بود و اینها رو از مریم در آوردم تا کمی از سوزش درون بکاهم!

سر انجام بهمون یکی یه دونه برگه ی سوال دادن دستمون ومن هم اون برگه ی کذایی رو پر کردم... برگه ای که نشون میداد من یه چیزیم میشه ها!

1- بچه که بودید فکر می کردید چه کاره میشوید؟ (یا یه سوال تو همین مایه ها)

جواب الهام: جراح مغز!!! – نقاش

2-الان چه کاره اید؟ (خدایی سخت ترین سوالی که دیروز باهاش مواجه شدم همین بود!)

شیمی می خونم – نقاشی رو دنبال می کنم – کار مطبوعاتی (خودم می دونم توهم زدم ولی نخیرم! گل که لقد نمی کنیم نشریه ی الکترونیکی داریم و در شُرُف ورود به یک نشریه دیگر میباشم.)

(البته حالا میبینم که هیچ کدام از اینها شغل به حساب نمی آد و اینکه اینها همه شغل منند و شغل من این همه نیست و یأس های فلسفی ای از این دست!)

3-فکر میکنید با چه شغلی بلز نشسته میشید؟

جواب الهام: مطبوعات چی – نقاش- کمی شیمی دان!

کلا این جلسه من رو یاد مهد کودکم و بازی هاش انداخت....!

برنامه ی بعدی نقاشی بود که باید روی یک کاغذ زرد  بچگی های خودمون رو می کشیدیم. و بعد برگه ها رو جمع کردن و عکس هر کس رو دادن دست یکی دیگه و...

(به گفته ی دکتر کاغذ ها به این دلیل زرد بودن که رنگ استعداد رزده... و من یاد وبلاگ مهدی سر دبیر افتادم!!!)

این قضیه به نظرم فقط مفرّح بود و هر چی فکر کردم خوب حالا که چی؟ نفهمیدم که چی...!! هر کس فهمیده که چی اطلاع رسانی کنه. اما باز هم دستشون درد نکنه ما که کلی به ملت و خودمون خندیدیم و از همه به تر این بود که وقتی فهمیدم خطوط مبهمی که به دستم رسیده عکس بچگی های امیر خودمونه به این نتیجه رسیدم که این بشر پتانسیل راه اندازی مکتب جدیدی در نقاشی رو هم داره... و دانستنیهای خنده دار دیگه ای راجع به بچگی های دوستان که بر ما فاش شد بس است برای دیگران فاش نمیکنیم که کی بچگی هاش گیج میزده و از دیوار راست بالا می رفته و کی خشن و پسرونه بوده و کی...

بعد از خوش و بش های متداول بعد جلسه ای نفهمیدیم چی شد که دیدیم به صورت دسته جمعی وسط تحریریه ی همشهری جوان ایستادیم. هر چند که جز آقای رضوی کسی بر حضور ما –یا شاید هم من- وقعی ننهاده (چقد از این اصطلاحات خوشم اومده تازگیا!) و جز نگاه چپ چپ نثارمون نکرد. که خدایی نکرده روی ما زیاد بشه و تریپ اونها کم...

اما خب ما ودوستان همه با این تریپ گرفتن ها آشنایی کامل داریم و راستش توقعی هم جز این نداشتیم. البته لازم به ذکره که آقای امین و خانم سیف از خودمون بودن. یا لا اقل ما اینطوری حس کردیم...

نه اینکه فکر کنید ما از ایستادن در اونجا و هر هر کرکر خنده خسته شده باشیم یا اون نگاه ها تاثیری رومون گذاشته باشه. نه. فقط جهت تنوع مکان جلسه مون رو منتقل کردیم به پا گرد پله ها تا بقیه دوستان کارشون تموم بشه.

ساعت از 6:30 هم گذشته و ما دم در ساختمون مشغول حرفها و خنده های تموم نشدنی مون هستیم و من منتظرم که "مامانم بیاد دنبالم" !!! در حال صحبت با مهدی سر دبیر و جمعی از دوستان کوله پشتی به دوش هستم که مامانم از گرد راه میرسه و تیکه ای نثار من و شاید هم کاران عزیز میکنه که این روزها نمونه اش رو کم نشنیدیم: "آخی! اینا هم کلاسیاتن؟؟؟"

+می دونم مثل همیشه نشد. نوشتن زورکی همین میشه دیگه...

+به دلیل قطعی اینترنت این پست رو با تاخیر یک روزه گذاشتم.


مطالب مشابه :


غلامحسین ساعدی و تک‌نگاری‌های مردم‌شناسانه‌اش

(روزنه ای برای زیستن) - غلامحسین ساعدی و تک‌نگاری‌های مردم‌شناسانه‌اش - زندگی یعنی پژوهش و




کتاب های مهندسی پزشکی

( آقای محمد ساعدی ، زرند ) دکتر سیامک خرمی مهر مهندس الهام




تهران در بعد از ظهر

به من بگو الهام (به گفته ی دکتر کاغذ ها به این دلیل زرد بودن که رنگ استعداد رزده




فهرست پایان نامه های دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی 5

تحریم های اقتصادی در حقوق بین الملل ساعدی بناب،بهزاد 729. 1386 الهام 1325. 1387 دکتر محمدجواد




برچسب :