شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر)

 

صبح روز بعد مادر صبح خیلی زود از خواب بیدارم کرد و خواست حاضر بشم تا ببرتم خونه ی خاله فروغ ......با شنیدن اسم خاله مثل فنر از جام پریدم ، بهش التماس کردم که منو نبره اونجا ........که یه زندانبان دیگه برام پیدا کنه ، به اندازه کافی همیشه از خاله ضد حال و متلک خورده بودم ، حالا که یه سوژه ی حاضر و آماده واسه متلک گفتن هم براش مهیا بود مطمئن بودم که نمیتونم رفتارشو تحمل کنم ، اما مادرم گفت قرار نیست چیزی به خاله در مورد بهزاد بگه ، فقط قراره مواظب باشه از خونه بیرون نرم و به کسی تلفن نکنم چون مثلا حالم خوش نیست ، ناچار آماده شدم و باهاش همراه شدم ، توی ماشین بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره پرسیدم :
_ مامان چی شد ؟.....بهشون زنگ زدی ؟
با اخم جواب داد :
_ به پدرش زنگ زدم ، امروز پدر و مادرش میان سر ساختمون منو ببینن ......
_ سر ساختمون ؟........ یه جای بهتر نبود باهاشون قرار بذاری ؟
_ کیانا روت و کم کن ........دیگه قرار نیست ببینیشون که نگران این چیزا باشی ........
_ مامان من بهزاد و دوست دارم......با کس دیگه ای هم ازدواج نمیکنم........
_ کسی ازت نخواسته ازدواج کنی که داری تهدید میکنی........تا چند روز پیش که با فرزاد میرفتی بیرون و اون بیچاره رو دلخوش کرده بودی .......اینا همه ش نتیجه ی اینه که آزاد گذاشتمت .......از این به بعد دیگه از این خبرا نیست.....خیلی ناامیدم کردی کیانا ، باورم نمیشه میری بیرون و با پسرا قرار میذاری......
قطره اشکی رو که از زیر عینک دودیش سر خورد رو گونه ش و دیدم ، با دیدن اشکش منم گریه م گرفت ،
_ مامان من با پسرا قرار نمیذارم ، به جز بهزاد هیچ کس دیگه ای نیست........من قضیه ی بهزاد و به فرزاد گفتم........ازم ادرس بهزاد و خواست تا بره درباره ش تحقیق کنه.......منم بهش دادم ، نمیدونم چرا اومده بهزاد و پیش شما خراب کرده ........
_ خوب کاری کرده ، تو خودت که عقلت نرسیده که نباید با مردا دوست بشی........
حرف زن با مامان بی فایده بود ، باید صبر میکردم ببینم بهزاد چیکار میکنه ، وقتی رسیدیم قیافه ی خواب آلودی به خودم گرفتم تا مجبور نباشم بشینم با خاله فروغ حرف بزنم ، وقتی منو اینجور دید ازم خواست برم تو اتاق شیما بخوابم ، شیما دختر خاله م بود که به خاطر دانشگاه شهرستان بود ، رفتم اتاقش و رو تخت دراز کشیدم ........ولی دیگه خوابم نمیبرد ، به این فکر میکردم که چه جوری بدون اینکه خاله متوجه بشه به بهزاد زنگ بزنم ........این فرصت وقتی دست داد که صدای علی پسرخاله مو شنیدم که از بالای پله ها داشت خاله رو صدا میزد ........مثل برق خودمو به در اتاق رسوندم و صداش کردم :
_ علی .......
با تعجب به عقب برگشت ومنو نگاه کرد :
_ تو اینجا چیکار میکنی ؟
_ علیک سلام ، یه لحظه میای ؟
اومد طرفم :
_ سلام ، چطوری ؟........از این ورا ؟
_ مامانم آوردم اینجا ، گفت حالم خوب نیست .......اینجا خیالش راحتتره......
با تعجب به در تکیه داد :
_ تو که از منم سالمتری.......چته ؟
_ هیچی بابا تو هم ......یه لحظه گوشیتو میدی ؟ گوشیمو جا گذاشتم .......
گوشیشو داد بهم :
_ زود باش کلاسم دیر نشه ..........
سریع گوشیشو گرفتم و هلش دادم بیرون از اتاق و در و بستم و شروع کردم به شماره گرفتن ، صداشو از بیرون اتاق شنیدم که میگفت :
_ چه خبرته ، گفتم زود باش دیگه نه اینجور......
به محض اینکه بهزاد جواب داد گفتم :
_ بهزاد سلام ، نمیتونم زیاد حرف بزنم .......بابا و مامانت چی میگن ؟ میخوان امروز مامانم و ببینن چی بهش بگن ؟
با صدایی که دلخوری ازش مشخص بود گفت :
_ مامانت زنگ زده به پدرم گفته پسرتون دخترمو خام کرده .........بهش بگید دیگه نیاد سراغ دخترم.....
با درموندگی نشستم رو زمین ،
_ من معذرت میخوام ........
_ هیچ میدونی وقتی پدرم اینا رو بهم گفت چقدر خجالت کشیدم ؟........حتی وقتی کم سن و سال بودم هم سابقه نداشته کسی زنگ بزنه خونمون اینجوری شکایتمو پیش بابام بیاره...........
با گریه گفتم :
_ بهزاد ........تو رو خدا ازش ناراحت نباش ، اگه من خودم بهش میگفتم که میخوای بیای خواستگاری هیچوقت این جوری عصبانی نمیشد ........تقصیر اون فرزاد نامرده که بعد از اینکه اومده تحقیق رفته تو رو پیش مادرم خراب کرده ........
_ تو که میگفتی قابل اعتماده .......
_ هنوزم باورم نمیشه که اینکار و کرده باشه .......احتمالا چون بهش جواب رد دادم از دستم عصبانی بوده......
_ پدر و مادرم میخوان مادرتو راضی کنن......
از لحن سرد ودلخورش دلم گرفت ،
_ از من دلخوری ؟......دیگه دوستم نداری ؟
_ نمیتونی بیای بیرون ؟
_ نه مامانم آوردتم خونه ی خاله م که مواظب باشه نیام بیرون........تلفن هم نمیتونم بزنم ، الان یواشکی زنگ زدم .....
_ خوب پس تا برات بد نشده قطعش کن.......در ضمن .........هی دم به دقیقه نپرس دیگه دوستم نداری ........مگه دوست داشتن من کشکیه که یه لحظه دوستت داشته باشم و یه لحظه بعدش نداشته باشم ؟
_ باشه ببخشید ........بهزاد پدر و مادرت عصبانی شدن ؟
لحنش عوض شد و ته رنگی از شوخی به خودش گرفت ،
_ نه اونا کبکشون خروس میخونه .........خیلی خوشحالن که تو نظرمو جلب کردی .......فکر میکنن تو تونستی منو از پیله م دربیاری .......
_ مگه غیر از اینه ؟
_ بر منکرش لعنت ..........


اونروز عصر مامانم اومد دنبالم ، منتظر موندم تا خودش بگه نتیجه ی صحبتشون چی بوده ،بالاخره آخر شب قبل از این که بره بخوابه تصمیم گرفت منو از کنجکاوی و دلشوره دربیاره :
_ فردا نمیبرمت خونه ی فروغ ، ولی نباید از خونه بری بیرون یا بچسبی به تلفن ..........میتونی ؟
_ بله مامان ......حتما.......
در حالیکه راه پله رو درپیش گرفته بود و پشتش به من بود اضافه کرد :
_ خانواده ی همایونفر آخر هفته میان خواستگاریت..........
تا چند لحظه همونجا خشکم زده بود .......حتما متانت و شخصیت پدر و مادر بهزاد مادر و تحت تاثیر قرار داده بود ........ولی هنوز هم باورم نمیشد که مادر قبول کرده باشه همه چی به این سرعت اتفاق بیوفته ..........

اون شب از خوشحالی خوابم نبرد ، فرداش طبق خواسته ی مادر از خونه بیرون نرفتم ، حتی اصرارهای تلفنی بهزاد هم نتونست منو از تصمیمم برگردونه ، خیال داشتم تا روز خواستگاری از خونه بیرون نرم تا اعتماد از دست رفته ی مادر و بدست بیارم .
بالاخره اون روز رسید ، مادر از عمو و دایی هم خواسته بود که بیان ، همه چی خیلی خوب پیش رفت ، عمو و دایی و حتی مامان از خانواده ی همایونفر به خصوص بهزاد خیلی خوششون اومده بود و بعد از رفتن اونها ساعتها از شخصیت و خوبیهاشون تعریف میکردن و تنها عیبی که هر از چند گاهی بهش اشاره میکردن ازدواج قبلیش بود که اون هم بعد از اینکه عمو نظر منو درباره ی این مسئله پرسید و اهمیت ندادن من به این موضوع رو دید به فراموشی سپرده شد ، حالا فقط مونده بود تحقیق بیشتر درباره ی خانواده ی بهزاد .........

تمام این اتفاقات برای من به چشم به هم زدنی گذشت ،همیشه همینطور بوده ، موقع اتفاقات خوب زمان سریعتر میگذره و اتفاقات سخت و ناراحت کننده بیش از اندازه طولانی به نظر میرسه ......... و حالا روزی بود که ما به محضر رفته بودیم و برای مدت شش ماه صیغه کرده بودیم تا بعد از اون در صورت تفاهم و نداشتن هیچ مشکل دیگه ای ازدواج کنیم .......تمام این سریع پیش رفتنها مدیون اصرارهای بهزاد و خانواده ش بود ،البته بهزاد اصرار داشت که هر چه زودتر عقد کنیم ولی مادر شدیدا مخالف بود و بالاخره راضی شد که برای شش ماه باهم صیغه باشیم و بعد از اون به فکر بقیه ی مراحل باشیم ، ضمن اینکه از بهزاد قول گرفته بود که من تحت هر شرایطی لیسانسم و بگیرم.......

موقع خارج شدن از محضر وقتی بهزاد از مادرم اجازه گرفت که من تا شب با اون باشم با تمام اعتمادی که به بهزاد پیدا کرده بود دلشوره و تردید و تو چشماش میدیدم ، میترسید دخترشو که هنوز به نظرش بچه میومد از خودش دور کنه ......از دیدن اینهمه نگرانی تو صورت مادرم احساس خوبی داشتم ، همیشه اینکه ببینی برای کسی مهمی و به فکرته لذت بخش و آرامش دهنده ست چه برسه که اون فرد مادرت باشه .........بالاخره عمو مادر رو تو تصمیم گیری کمک کرد :
_ ناهید خانوم اجازه بده برن با هم باشن ، اونا دیگه محرمن حق دارن هر چقدر بخوان با هم وقت بگذرونن.......
مادر با لبخند موافقت خودشو اعلام کرد ، بغلش کردم و بوسیدمش ، زیر گوشم گفت :
_ مواظب خودت باش ...
با لبخند ازش جدا شدم و سوار ماشین بهزاد شدم ، نگاه عاشقمو به بهزاد دادم و بی مقدمه گفتم :
_ تو برای مسافرت وقت داری ؟
با صدای بلند زد زیر خنده :
_ تو اصلا مامانت اجازه میده با من بیای مسافرت ؟........لنگ وقت داشتن منی فقط ؟
_ میتونیم مامان و هم با خودمون ببریم ......اصلا مامان بابای تو رو هم میبریم .......سفر تفریحی هم نیست ، به همین زودی قولتو یادت رفته ؟
_ سفر زیارتیه پس ؟........کدوم قول ؟
_ زیارتی هم نیست ........کاوشیه .........قرار بود بریم دنبال آرش ...........
_ آهان ، باشه میریم .......فقط یه کم فرصت بده ، اول بذار من از گلوت برم پایین بعد ......
با اخم زدم به بازوش ،
_ چه از خود راضی.......اصلا میدونی چیه ؟ تو بهم نچسبیدی ، نمیخوام بره پایین ، آرش و میخوام .......
_ که نچسبیدم آره ؟.........کاری میکنم بچسبه ، اجازه بده برسیم.......
دقایقی بعد با تعجب دیدم که جلوی در خونه ش توقف کرد ،
_ تو از مامانم اجازه گرفتی که منو بیاری اینجا ؟.........منو باش فکر میکردم داری میبریم یه رستوران شیک......
_ مگه خلم ؟ ناهار و سفارش میدم بیارن اینجا......پیاده شو ، مگه نگفتی نچسبیده ؟.......بدو .......
ساعات خوشی رو کنار همدیگه گذروندیم .......بهزاد خوب بلد بود چه جوری منو عاشقتر کنه یا به قول خودش کاری کنه که بچسبه ، بعد از هر بوسه یا نوازش با شوخی تکرار میکرد " چسبید ؟ ".......... فقط بدیش به این بود که این خونه ای بود که خیلی از آرش توش خاطره داشتم ........و به هر طرفش که نگاه میکردم یاد آرش میافتادم ، توی مدتی که با هم بودیم مامان سه چهار بار زنگ زد تا منو چک کنه ، و هر بار آه بهزاد بلند میشد ، اصلا نمیتونست دلواپسی مادرمو درک کنه ، با شوخی میگفت بعد از ازدواج باید هر روز برای مادرت گزارش کار بنویسی.........
اونروز هم تموم شد ومن برگشتم خونه ، اما خودم هم شک داشتم که این خودم باشم ......من به کیانای افسرده و ناامید و تخس عادت کرده بودم ، اما چیزی که الان بودم زمین تا آسمون با قبل فرق داشت ، این کیانایی که به هر چیزی که نگاه میکرد بی اراده لبخند میزد و خودشو خوشبخت ترین آدمِ ممکن میدونست به نظرم غریبه میومد ، غریبه ای که با کمال میل بهش خوش آمد میگفتم .......... کی باورش میشه که یه چیزی بین خواب و واقعیت زندگی من و از این رو به اون رو کرده باشه.........

مادرم قبول نکرد که باهامون بیاد چون وقتشو نداشت ، اما نهایتا اجازه داد که ما دوتایی بریم سفر،البته براش جای تعجب داشت که چرا من اینهمه به شمال علاقمند شدم ، چون مدت زیادی از آخرین باری که با اصرار زیاد با فرزاد رفتم شمال نمیگذشت ......

چشمامو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم ، از وقتی سوار ماشین شده بودیم خوابیده بودم ، سرمو برگردوندم و با لبخند به بهزاد چشم دوختم :
_ خسته نباشی .....
با لبخند نگاهم کرد :
_ سلامت باشی ......
_ اگه خسته ای من بشینم ، هر چی نباشه دو بار این مسیر و رانندگی کردم، یادت که نرفته ........
یه دفعه زد زیر خنده :
_ آره یادمه زیگزاگ میرفتی ........
با اخم رومو ازش برگردوندم و پخش و روشن کردم ، رو رادیو بود ، خواستم بذارمش رو پخش که با صدای خواننده دستم همونجا رو دکمه ش موند :
من از پایان شروع کردم............من از مغرب طلوع کردم
بی اراده نگاهم رفت سمت بهزاد ، با تعجب نگاهم کرد و لبخندش پررنگ تر شد ........
من از اعماق گم نامی...........من از گودال ناکامی
من از بن بست هر تصمیم............پر از زخمهای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم...........به دشواری طلوع کردم
هزار مانع،هزار دیوار.........هزار چاه کن به اسم یار
هزار شب ترس تیر خوردن........به دست نارفیق مردن
من از وحشت شروع کردم........پر از تردید طلوع کردم
قدمهام گاهی سست میشد........ تنم گاهی یخ میکرد
یکی مثل شبه از دور........سرم داد میکشید ، برگرد
ولی مقصد مقدس بود.........توقف مرگ زودرس بود
صلیب بر دوش و لب خاموش.........نه برگشتم نه ایستادم
به هر گردباد تن دادم..........چه چون سختم نیفتادم
من از پایان شروع کردم.........من از مغرب طلوع کردم
خاموشش کردم ، دستامو گذاشتم رو پنجره و سرمو گذاشتم روش و به آسمون خیره شدم ، دست بهزاد و رو کمرم احساس کردم که نوازشم میکرد ، سریع برگشتم و رفتم تو بغلش ، آروم موهاشو نوازش کردم و به چشمای قشنگش که به جاده خیره بود نگاه کردم ، صورتمو بردم جلو و چشمشو بوسیدم ، سریع صورتم و بوسید و با خنده گفت :
_ عزیزم حواسمو پرت میکنی .........
دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو تو شونه ش قایم کردم :
_ دیگه حواستو پرت نمیکنم ........
اعتراضی نکرد و با یه دستش منو نگه داشت و با دست دیگه ش فرمونو ، هر از چند گاهی روی سرمو میبوسید و من حس میکردم تو آسمونام ........
با صدای چند تا پسر که متلک میپروندن از آسمونا پرت شدم پایین :
_ ای جاااااانننننن.......اتاق خواب سیاره ؟ ........
سرمو از رو شونه ی بهزاد برداشتمو با تعجب نگاهشون کردم ، سه تا پسر ژیگول بودن که سرعت ماشینشونو با ما تنظیم کرده بودن ........همین که سرمو بلند کردم یکیشون با لحن لوسی گفت :
_ جیگرشو........
سرمو انداختم پایین و رفتم سر جام ، بهزاد بهش اجازه نداد ادامه بده و با عصبانیت گفت :
_ خفه شو مرتیکه .........بزن کنار ببینم........
_ اوه اوه .....
_ بهت میگم بزن کنار ......
از فریاد بهزاد ترسیدن چون گاز دادن و ازمون سبقت گرفتن ، دیگه تا آخر مسیر سرمو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم ، هم از خجالت هم از ترس اینکه بهزاد عصبانی شده باشه ..........تا اینکه بالاخره موقع پیاده شدن خیالم راحت شد که ازم عصبانی نیست ، ماشینو خاموش کرد و گفت :
_ پیاده شو خانومم .......
یه ویلا اجاره کرده بود ، جای قشنگی بود ، کمکش کردم وسایلو ببریم داخل ........
_ کیانا من میرم بخوابم ......
_ باشه .......

چون خسته نبودم و خوابم نمیومد رفتم به همه جای ویلا سرک کشیدم ، بعدش خواستم ناهار درست کنم ولی چون جای وسایلشو نمیدونستم و حوصله ی گشتن نداشتم بیخیال شدم ، رفتم از صندوق عقب ماشین وسایل نقاشی و بوم نقاشی نیمه تمومم و درآوردم ، بعد از مدتها که از شروع نقاشیم میگذشت به نظرم الان تو این هوا و این فضا بهترین موقعیت برای تکمیلش بود ...... وقتی همه چیز و مرتب توی تراس چیدم و کاغذ روزنامه رو از دور بوم پاره کردم چشمام تو چشمای معصوم آرش قفل شد.......چشماشو کامل کرده بودم ، با دقت تمام سعی کرده بودم مثل چشمای عسلی آرش باشه و چقدر شبیه شده بود ، کنار سه پایه چمباتمه زدم و ارتفاعشو با حالت نشستنم تنظیم کردم ، دستامو به هم حلقه کردمو زدم زیر چونه م ، بی اختیار محو چشمای آرش شدم ..........وقتی به خودم اومدم که صورتم خیس اشک بود ، خدایا این چه حکمتی بود که همه رو پیدا کرده بودم به جز آرش که بیشتر از همه احتیاج داشت و احتیاج داشتم پیداش کنم ! ........اشکامو کنار زدم و قلم مو رو برداشتم ، انگار یکی کمکم میکرد که قلم مو رو چه جوری رو بوم بکشم چون با وجود تصویر محوی که از آرش جلو چشمم بود نقاشیش شبیه و شبیه تر میشد .......... نمیدونم چقدر بود غرق کار بودم که حس کردم کسی از پشت بغلم کرد ،
_ چقدر شبیه شده .......تو واقعا هنرمندی ......
سرشو به گوشم نزدیکتر کرد و گفت :
_ چرا گریه میکنی قشنگم ؟......
با تعجب دستمو بردم سمت صورتم ، راست میگفت صورتم خیس خیس بود ........بدون اینکه خودم بدونم تمام مدتی که مشغول کشیدن بودم گریه میکردم ......نالیدم :
_ بریم بهزاد .........بریم دنبالش .....
منو برگردوند سمت خودش :
_ ناهار میخوریم ، بعدش میریم ........پاشو یه چیزی درست کنیم با هم ......
وسایل و جمع کردم و خودمو رسوندم به اشپزخونه ، بهزاد مشغول تیکه کردن پیاز بود ........از شکل دست گرفتن چاقو مشخص بود اولین بارشه داره از این هنرا میکنه ، مثل چاقوی جراحی دست گرفته بود ، با خنده چاقو رو ازش گرفتم و گفتم :
_ تو فقط چیزایی که لازم دارم و برام پیدا کن .....


ماشین و جایی که من گفتم نگه داشت ، نفس عمیقی کشدم و گفتم :
_ خونه شون اینه ........ولی دفعه ی قبل آرش نداشتن .......اصلا کسی خونه نبود .....
از ماشین پیاده شد و رفت در زد ، صداشو نمیشنیدم ولی انگار داشت از پشت آیفون با کسی صحبت میکرد ........چند لحظه بعد اومد طرفم و گفت :
_ بیا پایین ، یه خانومی بود بهش گفتم بیاد دم در .....
یه خانوم مسنی در و باز کرد ، با دیدنش دهنم باز موند ، چطور ممکن بود کسی رو که خودم خاکش کردم یادم نیاد .......بازوی بهزاد و زیر دستم فشردم و آروم گفتم :
_ بهزاد خودشه ، مادربزرگ آرشه .......
بهزاد سریع اوضاع و به دست گرفت و باهاش سلام علیک کرد ....... اما جواب اون خانوم در سوال بهزاد درباره ی آرش همون چیزی بود که ازش میترسیدم :
_ من نوه ای از پسرم ندارم .........
بی اراده رفتم جلو و دستای چروکیده ی پیرزن و بوسیدم :
_ میشه عکس پسرتونو ببینم ؟ خواهش میکنم .......
نگاه متعجبشو بین من و بهزاد چرخوند و با کمی تعلل گفت :
_ بفرمایید داخل .......
توی اتاقی که هدایتمون کرد روی زمین نشستیم ، خودش رفت برامون چایی بیاره ، به اطراف اتاق نگاه کردم ، حتی اتاق هم برام آشنا بود .......اتاقی که وقتی آرش و بغل کرده بودم ازش رد شده بودم ، وقتی که آرش کوچولوی من ناراحت از دست دادن پدر و مادربزرگش بود و کسی جز منو نداشت ........بهزاد آروم گفت :
_ کیانا بس کن .......دیگه گریه نکن......
بهزاد چی ازم میخواست ! مگه میتونستم ؟.......مادربزرگ آرش اومد داخل و چایی رو گذاشت جلومون ، بهزاد ازش تشکر کرد اما من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از پشت پرده ی اشک بهش خیره بشم ........رفت از یه اتاق دیگه یه قاب عکس آورد و داد دستمون ، قاب عکسی که یه طرفش روبان سیاهی به چشم میخورد ........دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم ، با صدای بلند زدم زیر گریه و گفتم :
_ این پدر آرشه ......به خدا خودشه .......
بهزاد سعی میکرد آرومم کنه ، پیرزن با نگرانی نگاهم کرد و بالاخره به حرف اومد :
_ میخواید بگید پسرم یه زن دیگه داشته ؟.......
بهزاد سریع حرفامو جمع و جور کرد :
_ نه اصلا اینطور نیست ، خانومم یه بار این جاها یه بچه رو دیده که میگفته این آقا باباشه .........اما حالا هر چی میگردیم اون بچه رو پیدا نمیکنیم......
پیرزن نفس راحتی کشید و تکیه شو داد به دیوار :
_ خوب حتما دروغ گفته ، چون پسر من فقط یه بار ازدواج کرد و زنشو هم تو یه تصادف از دست داد......
به نقطه ی نامعلومی تو فضا خیره شد و انگار با خودش حرف بزنه ادامه داد :
_ اونقدر زنشو دوست داشت که بالاخره از غصه ش سکته کرد و رفت پیشش........حتما اون بچه دروغ گفته ، پسرم هیچ بچه ای نداشت .......
_ پسرتون و خانومش پیش شما زندگی میکردن ؟
_ آره ، طبقه ی بالا زندگی میکردن .......خیلی خوشبخت بودن ، همه حسرت زندگی شونو میخوردن .......
_ جسارته .........میتونم ازتون خواهش کنم اتاقشونو بهم نشون بدین ؟
چند لحظه بهم خیره شد و بعد لبخند زد و گفت :
_ شماها منو یاد پسر و عروسم میندازین.......اونا هم مثل شماها قشنگ بودن ، بیا عکس عروسمو بهت نشون بدم ......
دستشو به زانوش گرفت و به سختی از جاش بلند شد ، من و بهزاد هم بلند شدیم و پشت سرش حرکت کردیم ........در یکی از اتاقای طبقه ی بالا رو باز کرد و گفت :
_ این اتاق خوابشونه ، دستش نزدم هنوز همونجوره ........
با صدای تلفن حرفشو قطع کرد و رفت طبقه پایین که تلفن و جواب بده، رفتم داخل اتاق و همه جاشو از نظر گذروندم ،
_ پس آرش کجاست ؟
در کمد و باز کردم و بدون توجه به اعتراض بهزاد لباسا رو از نظر گذروندم ، رفتم سمت تخت ، چیزی زیر بالش جلب توجه میکرد .......با تعجب دیدم یه لباس بچه گونه ست ، با تعجب گفتم :
_ بهزاد اگه اونا بچه نداشتن پس این لباس بچه گونه چیه ؟
زیر بالش یه دفتر سیاه هم بود ، برش داشتم ، یه دفتر خاطرات بود سریع گذاشتمش تو کیفم .........بهزاد اومد سمتمو کیفمو کشید :
_ کیانا بچه نشو ........حق نداری چیزی از خونه شون برداری ......
_ میارمش........دوباره میارمش میذارم سر جاش.......بهزاد اگه ازم بگیریش هیچ وقت نمیبخشمت......
کلافه کیفمو ول کرد و رفت کنار .........قبل از اینکه اون خانوم بیاد بالا رفتیم پایین و خداحافظی کردیم .......دور از چشم بهزاد لباس بچه رو هم برداشته بودم .......توی ماشین تمام مدت دستمو میکردم تو کیف و لباس و لمس میکردم ، با لمسش حس میکردم دارم آرش و لمس میکنم .......حال بهتری بهم دست میداد ، صدای بهزاد منو از دنیای خودم آورد بیرون :
_ لازم نیست اون لباسو از من قایم کنی ، میتونی بیاریش بیرون و نگاش کنی......
و زیر لب با غرغر ادامه داد :
_ کم مونده بود تختشونو بار کنه بیاره.........
با خنده لباسو آوردم بیرون و بو کشیدم :
_ بوی آرش و میده ........به خدا بوی آرش و میده ........
میخندیدم .......خنده ای تلخ تر از گریه.......خنده ای که به اشک ختم میشد ..........
دفتر و بستم و گیج و بهت زده به سقف خیره شدم ،بغض داشت خفه ام ميكرد ، اشكهام بي صدا راه خودشون رو باز کردن ، دلم براي آرش و مامانش كه هيچوقت نتونست آرشو ببينه ميسوخت.
مثل هميشه به آغوش بهزاد پناه بردم و سرمو رو سینه ش گذاشتم ، من آرش و میخواستم و فکر اینکه كه آرش هرگز به دنيا نيومده هم برام عجيب بود و هم دردناك......
بهزاد يه تكوني به خودش داد و خواب آلود پرسيد : _ هنوز نخوابيدی؟
با صدايي كه از بغض ميلرزيد گفتم :
_ بهزاد ؟.......بیداری ؟......
_ اوهووووم .......
_ میشنوی چی میگم ؟
بدون اینکه سرشو از رو بالش بلند کنه و چشماشو باز کنه دستشو دورم حلقه کرد :
_ بگو .......
_ الان خاطرات مادر آرش و تموم کردم.......اون قبل از اینکه تصادف کنه حامله بوده .......سونوگرافی هم کرده بوده ، بچه ش پسر بوده ........
لحظه به لحظه صدام ضعیف تر میشد ......
_ اسمشو میخواسته بذاره آرش .....
دست بهزاد و تکون دادم :
_ بهزاد ؟........اما آرش ما که پنج سالش بود .......عجیب نیست ؟
سرشو از رو بالش برداشت و بهم نگاه کرد :
_ بعد از تمام اون اتفاقات عجیب غریبی که سرمون اومده جایی برای تعجب در مورد این یکی نمیمونه .....میمونه ؟ ...... از تعجب کردن خسته نشدی ؟ .......بگیر بخواب .......
آباژور کنار تخت و خاموش کرد و دوباره چشماشو بست ، لباس بچه رو از زیر بالش بیرون آوردم و بو کردم ، شاید دیوونه شده بودم که فکر میکردم بوی آرش و میده ، آرش که هیچ وقت اونو نپوشیده بوده........خودمو جمع کردم و رفتم تو بغلش ، امن ترین جا توی تموم دنیا .......روی سرمو بوسید و آروم گفت :
_ بخواب عزیزم .......بذار سرنوشت کار خودشو بکنه ، بذار ما رو هر جا دلش میخواد ببره .......فقط خودتو اذیت نکن .....

*****
با بی قراری نگاهمو به در دوخته بودم ، چرا اینقدر طولش میدادن ؟.......به لباس بچه ای که تو دستم بود نگاه کردم ، از بس چنگش زده بودم چیزی نمونده بود پاره بشه ........ولی عجب جنس خوبی داشت ، هر چیز دیگه ای بود اگه پنج سال تموم مدام یا تو کیفم یا زیر بالشم ، تو دستم و تو جیبم می بود تا الان تیکه پاره شده بود ، دست خودم نبود نمیتونستم حتی یه لحظه از خودم دورش کنم.......با این که هنوز سالم بود اما زیاد هم نو نمونده بود ......رنگ آبی خوشرنگشو از دست داده بود و کم رنگ تر شده بود ، بهزاد چند بار به زور ازم گرفته بود و شسته بودش ، خودم به هیچ وجه حاضر نبودم بشورمش چون میترسیدم بوی آرش و از دست بده ......اما بهزاد هر جوری که بود حتی گاهی با دعوا ازم میگرفت و میشستش........میگفت اصلا بهداشتی نیست که تو همچین دستمال کثیفی فین کنم ، اون چه میدونست که من دارم بو میکنم نه فین.......دیگه بعد از پنج سال همه این لباسو میشناختن و میدونستن چقدر دوستش دارم ، حتی یه بار مادر بهزاد برام یه لباس بچه ی زرد دخترونه خریده بود ، میگفت: " چون میدونستم خیلی لباس بچه دوست داری اینو برات خریدم ، اون یکی دیگه کهنه شده" .......اما من تنها کاری که تونسته بودم باهاش بکنم این بود که پرتش کنم گوشه ی کمد ، چطور ممکن بود اون لباس چین چین عجق وجق جای لباس آبی دوست داشتنی منو بگیره .......اما فقط این لباسِ آرامش دهنده نبود که تو این پنج سال همیشه باهام بود ، کابوس های شبونه هم هیچ وقت تنهام نمیذاشتن ، تقریبا هر شب خواب آرش و میدیدم و با تکون بهزاد از خواب بیدار میشدم و میدیدم خیس عرقم ........حتی تو خیابون با چشم دنبال آرش میگشتم ، هیچ وقت از این کار خسته نمیشدم ، برام عادت شده بود که تو خیابون به همه خصوصا به بچه های کوچیک نگاه کنم به این امید که آرش بین اونا باشه ، ساعتها جلوی مهد کودک می ایستادم و به بچه هایی که پدر و مادراشون اومده بودن دنبالشون خیره میشدم ........کار عاقلانه ای نبود ، خصوصا بعد از اینکه میدونستم آرش قبل از اینکه به دنیا بیاد مرده ، اما حسی تو وجودم میگفت که باید دنبالش بگردم ، حس قوی ای که میگفت آرش نمرده .
مادرم و پدر و مادر بهزاد بعد از اینکه علاقه ی منو به بچه ها دیدن اصرار میکردن که بچه دار بشیم ، اما بهزاد مخالف صد در صد این قضیه بود ، اعتقاد داشت تا وقتی درسم تموم نشده بچه دار شدن کار درستی نیست .........حالا یک سالی میشد که لیسانس گرافیکمو گرفته بودم و الان چشمام خشک شده بود به در که کی میخوان بچه مو بیارن ببینمش ........دیگه صبرم سر اومده بود ، همه رفته بودن بچه رو ببینن و منو اینجا تنها گذاشته بودن ، همین که خواستم داد بزنم و پرستار و صدا کنم در باز شد و پدر و مادر بهزاد با خنده اومدن داخل و پشت سرشون مادرم و بهزاد ، چشمم روی توده ی پتویی که دست مادرم بود قفل شده بود ، مادرم همینجور که میومد بچه رو بده دستم میگفت :
_ به هیچ کدومتون نرفته ، دو ساعت داشتم با پرستار بحث میکردم که نکنه بچه عوض شده باشه ........آخه چشماش نه مشکیه نه سبز ........زرده .......
بهزاد حرف مادرمو قطع کرد :
_ زرد چیه ؟......عسلی .....
همین که دستمو دراز کردم بچه رو از مادرم بگیرم بهزاد بین من و مادر قرار گرفت ، صورتش و بهم نزدیک کرد و آروم جوری که فقط من بشنوم با اضطراب گفت :
_ بالاخره آرشتو پیدا کردی.....وقتی دیدیش هول نشو ، خوب ؟
با گیجی بهش لبخند زدم و گفتم :
_ چی میگی ؟
اما یه دفعه انگار حرفاش تو ذهنم رنگ میگرفت لبخندم محو شد و با چشمای گشاد بهش نگاه کردم ، حرف مادر تو ذهنم تکرار میشد : " چشماش نه سبزه نه مشکی ، زرده "
بهم لبخند زد و گفت :
_ کیانا ما یاد گرفتیم تعجب نکنیم .......مگه نه ؟
صدای پدر بهزاد مانع ادامه ی حرف شد ،
_ بهزاد برو اونور ، بعدا هم میتونید قربون صدقه ی هم برید.......الان میخواد بچه شو ببینه ......
بهزاد کنار رفت و مادرم همونطور که داشت اون موجود نحیف و تو بغلم میگذاشت گفت :
_ البته بچه ها وقتی تازه بدنیا میان معلوم نیست چشماشون چه رنگیه ........احتمالا بعدا چشماش سبز میشه .......ولی عجیبش اینه که هیچیش به شماها نرفته ،خدا رو شکر از جفتتون خوشگلتره .......
دیگه صدای مادر و نمیشنیدم ،انگار از تمام اعضای بدنم فقط چشمام کار میکرد ، با تعجب به آرش که کوچیکتر و ظریف تر از همیشه بود خیره شده بودم ، چقدر شبیه معجزه بود ....... بدون اینکه چشممو ازش بردارم بهش خیره موندم ، یه لحظه میخندیدم و لحظه ی بعد گریه میکردم ، همه این حالتمو به پای احساساتی شدنم از دیدن بچه م گذاشته بودن ، فقط بهزاد بود که میفهمید در من چی میگذره ........ سعی میکردن بچه رو ازم بگیرن اما موفق نمیشدن .......محال بود بذارم لحظه ای از جلو چشمم دور بشه ......بعد از گذشت نمیدونم چقدر رو به بهزاد کردم و گفتم :
_ بیا کمک کن اینو تنش کنیم .......
دوباره نگاهمو معطوف به آرش کردم :
_ من تعجب نمیکنم .......تعجب نمیکنم .....تعجب نمیکنم.......

*****
هیچوقت خبری از جین و خیلی های دیگه نشد ، شاید فراموش کرده بودن و شایدهای زیاد دیگه ای که بی جواب موند.
پدر مریم با ازدواج ژان پل و دخترش موافقت نکرد ، ولی اونها هنوز هم برای جلب رضایتش تلاش میکردن.
جیمز یک سال بعد از اون اتفاق در سقوط هواپیما جون خودش رو از دست داد ، اون هیچ وقت معنی فرصت دوباره رو درک نکرده بود .
نیک با وجود قلب بیماری که دکترها زمان کمی برای تپیدنش اعلام کرده بودن سالهای سال زنده موند و تعجب دکترها رو برانگیخت. اون برای اهدای عضو ثبت نام کرد تا بعد از مرگ اعضای بدنش زندگی ببخشن .
برنارد که صاحب بیمارستان خصوصی ای بود که افراد بی بضاعت اجازه نداشتن حتی واردش بشن ، ترتیبی داد که افراد نیازمند بصورت رایگان در اون تحت درمان قرار بگیرن.
و ما هیچ وقت نتونستیم بفهمیم اتفاقی که برامون افتاد چی بود و چرا برای ما اتفاق افتاد. اما همه یه چیزی رو فهمیده بودیم ، اینکه اون اتفاق هر چی که بود برای ما خوب بود و چیزهایی رو به ما داده بود که با زندگی قبلی هیچ وقت بهشون نمیرسیدیم.
گاهی وقتا یه تلنگر لازمه .......حتی اگه بعضی اوقات محکمتر از یه تلنگر باشه......

پایان


مطالب مشابه :


رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker

دنیای رمان - رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




شروع از پایان قسمت2

رمان پایان ناپیدا. رمان




رمان بازی عشق6- پایان

رمان رمان رمان ♥ - رمان بازی عشق6- پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست پانزدهم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست پانزدهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست چهاردهم عشق بی پایان

رمان ♥ - پست چهاردهم عشق بی پایان - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان ناپیدا.




رمان نقطه پایان

رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker. رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine. رمان تاوان عشق fahime




پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر)

رمان ♥ - شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان




برچسب :