پرستویی در قفس طلایی(3)

-اگر قول ندهی به مادرت می گویم.
-نه من قول می دهم و نه تو این مسئله را به آنها می گویی.
-یا به من قول می د هی و یا اینکه همین الان تلفن می زنم و تمام جریان را از ابتدای ازدواجمان تا کنون برای مادرت توضیح می دهم.
مهرداد با عصبانیت از جایش بلند شد ، روبه رویم ایستاد و گفت:اگر این کار را بکنی من تو را می کشم.
-اگر این کار را بکنی از تو ممنون خواهم شد . چون باعث می شوی از یک زندگی نکبت بار رهایی پیدا کنم.موهایم را در دست گرفت و گفت:دوست ندارم تو را کتک بزنم.پس کاری نکن مجبور به این کار شوم.
-حتی اگر مرا تکه تکه هم بکنی باز هم حرف خود را خواهم زد.
-فکر می کنی مادرم حرفهایت را باور خواهید کرد؟او تو را مسخره می کند که چرا نتوانستی مرا به زندگی امیدوار کنی.
-اما اگر من شاهدی داشته باشم مادرت حتما باور خواهد کرد.
-شاهد؟!چه کسی غیر از من و تو از زندگی ما خبر دارد،دروغ نگو.
-بهتر است با یک قول ساده قضیه را تمام کنی.
می دانستم مهرداد راهی جز اطاعت کردن ندارد.هر جا مسئله شرکت و منافع آن پیش می آمد مهرداد حاضر بود برای اداره شرکت حتی جانش را هم فدا کند.پس لازم بود با کمی تهدید او را بترسانم.البته به خاطر خودش،اگر مهرداد در این راه قدم بر می داشت جز سیاهی و تباهی چیزی به دست نمی آورد و من فقط این کار را به خاطر خودش انجام می دادم نه مسائل جانبی دیگر.
مهرداد مدتی فکر کرد و در آخر گفت:باشد قول می دهم دیگر این کار را نکنم.اما تو هم قول بده به مادر چیزی نگویی.
-اگر موهایم را رها کنی حتما قول می دهم.
-معذرت می خواهم پرستو آخر تو مرا عصبانی کردی.
-فقط به خاطر خودت است مهرداد.
مهرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:آخ ساعت 10 است باید به شرکت بروم.
-حواست کجاست امروز جمعه است.
-درست است امروز جمعه است و قرار بود با بچه ها به اسکی برویم.چرا زودتر بیدارم نکردی.
-چطور می توانستم بیدارت کنم با آن وضعی که داشتی.
-حتما تا کنون بچه ها رفته اند،چقدر بد شد از برنامه عقب افتادم.
-نمی خواهی یک روز هم استراحت کنی،به نظر خیلی خسته می آیی،نمی خواهی صبحانه بخوری؟
-صبحانه؟آنقدر گرسته هستم که می توانم یک فیل را هم بخورم.بعد هم استراحت می کنم.
-تا دست و صورتت را بشویی صبحانه آماده می شود.
از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم.وقتی مهرداد وارد شد پشت میز نشست و پرسید:
-مگر تو صبحانه نمی خوری؟
-نه نمی خواهم.
-گرسنه نیستی یا اینکه میل نداری با من صبحانه بخوری؟
-نمی توانم صبحانه بخورم.
-چرا مریض هستی؟
-آقا مهرداد،ماه مبارک رمضان است.
-آه یادم رفته بود،پس روزه ای؟چه حوصله ای داری،روزه گرفتن سخت ترین کار است.در این حال صدای زنگ تلفن بلند شد.مهرداد گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد.از طرز حرف زدنش مشخص بود با سارا مکالمه می کند.بعد از مدتی گفتگو گوشی را به من داد و گفت:سارا با تو کار دارد.سارا با لحنی مهربان و بچگانه خودش را برای افطار دعوت نمود.وقتی که با مریم صحبت کردم گفت:امشب افطاری منزل یکی از دوستان حسین دعوت دارند ولی نمی توانند سارا را با خودشان ببرند.با کمل میل قبول کردم از سارا نگهداری کنم و از مریم خواستم اجازه دهد شب را نزد من بماند.بعد از مدتی فکر کردن دعوت مرا قبول کرد.با خوشحالی تلفن را قطع کردم و گفتم:مهرداد حدس بزن امشب چه کسی مهمان ما است؟
-مریم و حسین؟!
-نه،سارای کوچک امشب به خانه ما می آید.با مریم قرار گذاشتیم شب را هم اینجا بماند.
-حداقل یک روز که خانه هستم حوصله ام سر نمی رود.
-فکر می کنی چه غذایی را بیشتر دوست دارد؟
-دایی سارا ترجیح می دهد شام قورمه سبزی بخورد،سارا را نمی دانم.
-تو می روی او را زودتر بیاوری؟دلم برای او تنگ شده است.نمی دانی چقدر خوشحال هستم امشب می توانم او را در کنار خود بخوابانم،باید زنگ بزنم از او بپرسم چه غذایی را دوست دارد.
-احتیاجی نیست،سارا ماکارونی را می پسندد.
-دیگر چه غذایی...؟
-فکر می کنم پیتزا را هم دوست داشته باشد.
-خوب پس فرصت دارم برای خرید بیرون بروم.
-قصد خرید داری؟
-بله،می خواهم برای سارا اسباب بازی بخرم و مقداری وسایل دیگر.
-تنها می روی؟
از حرف او بر جایم ایستادم و گفتم:تو هم می آیی؟بعد از آن می توانیم برای آوردن سارا به خانه شان برویم.
-من،می دانی کار دارم ولی...
-ولی بی ولی،زود باش آماده شو برویم.
آنروز مهرداد به طور خیلی غیر منتظره مهربان به نظر می رسید.هنگام خرید اسباب بازی برای سارا با وسواس خاصی مرا نگاه می کرد.بعد از کلی جستجو بالاخره عروسک زیبایی را خریدم،مهرداد با اصرار یک ماسک شبیه خرس برای سارا خرید و معتقد بود سارا ماسک را بیشتر از عروسک دوست دارد،ولی من معتقد بودم سارا می ترسد.مهرداد خنده ای کرد و گفت:اگر سارا هم نترسد خاله پرستو خواهد ترسید.
-دیگر نمی توانی مرا بترسانی دستت را خوانده ام.
--یادت رفته است آن دفعه نزدیک بود کار تو به بیمارستا ن بکشد.
-آن روز هنوز تو را نشناخته بودم.
-یعنی حالا شناخته ای؟
-بهتر از خودم می شناسمت.
-جدا،من که فکر نمی کنم..پرستو ،یکی از این عروسکها هم برای خودت بخر.ببین این عروسک چه زیباست.
-مسخره می کنی؟
-نه جدا می گویم.دلم می خواهد یکی را انتخاب کنی.
-مگر من بچه ام مهرداد.
-واقعا،پس آنهمه عروسک را برای چه نگه داشته ای؟
-آنها متعلق به زمان کودکیم هستند.آنها را نگه داشته ام تا به دخترم بدهم.
-دخترت؟!
-اشکالی دارد؟
-نه چه اشکالی می تواند داشته باشد.سپس مسیر صحبت را عوض کرد و گفت:آیا وقت داری با هم برویم خرید لباس؟
-برای خودت؟
-تصمیم گرفته ام چند دست لباس بخرم.لباسهایم کهنه شده اند.در ضمن هفته آینده روز تولدم است.
-چه روزی؟
-سه شنبه 29 بهمن ماه!
-پس بهتر است جشنی بگیریم و خانواده ات را هم دعوت کنیم.
-قصد گرفتن جشن تولد را دارم و لی دلم می خواهد فقط دوستانم دعوت داشته باشند نه خانواده ام.
-آخر چرا؟آنها فامیل تو هستند.
-خوب می توانیم یک شب خانواده م را دعوت کنیم،یک شب هم دوستانم را.از نظر تو که اشکالی ندارد؟فکر می کنی بتوانی کارها را به تنهایی انجام دهی؟
-چند نفر هستند؟
-تقریبا ده نفر،هفت نفر مرد و سه نفر زن.
-زن و شوهر هستند؟
-مهسا و فرهاد،شیرین و مسعود زن و شوهر هستند،بقیه مجردند.
-خانم دیگر چه؟
مدتی سکوت کرد و گفت:مرجان هم می آید.
از شنیدن نام مرجان نا خود آگاه بر سرعت قدمهایم افزودم و از مهرداد پیشی گرفتم.مهرداد خودش را به من رساند و گفت:ناراحت شدی؟
-نه،فقط بهتر است عجله کنیم.می ترسم مریم سارا را بیاورد و ما خانه نباشیم.
مهرداد همگام با من به چند مغازه سر زد و تعدادی لباس خرید.می دانستم او از اینکه مرجان را هم دعوت کرده نقشه ای دارد،ولی از یکطرف دلم میخواست او را ببینم.زنی را که تمام زندگی مرا دگرگون کرده بود.فکر کردم حتما خیلی از من بهتر است و یا اینکه خصوصیاتی در وجود او بود که من فاقد آن هستم.به طور قطع حمید هم در این مهمانی شرکت می کند و می توانست جواب سئوالاتم را بدهد.با وجودی که از دوستان مهرداد متنفر بودم ولی خیلی کنجکاو بودم از نزدیک آنها را ملاقات کنم و پی به شخصیت آنها ببرم.از طرف دیگر به دلیل اینکه مهرداد با زیرکی و اظهار محبت دروغین سعی در راضی کردن من داشت ناراحت شدم و سعی کردم با او کمتر صحبت کنم.وقتی به خانه مریم رسیدیم ساعت حدود سه بعد از ظهر بود.سارا آماده بود و طوری اصرار به رفتن داشت که باعث شد ما هم زود از آنها خداحافظی کنیم و راهی شویم.سارا در آغوش من قرار گرفته بود و مدام صحبت می کرد و با کلمات زیبایش شادی را با خود به ارمغان می آورد.وقتی به خانه رسیدیم با خوشحالی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-بالاخره امشب من کنار شما و دایی می خوابم.
مهرداد از حرفش یکه ای خورد و گفت:دختر بدجنس تو باید تنها در اتاق مهمان خانه بخوابی.
-من می خواهم در کنار خاله پرستو بخوابم شما آنجا بخوابید.
-حتما ، سرکار خانم امر دیگری دارند؟
وارد گفتگوی آنها شدم و از سارا پرسیدم:خوب عزیز دلم چه غذایی دوست داری برایت درست کنم؟
-ماکارونی.
-میل داری در آشپزی به من کمک کنی؟
-البته خاله جون اگر شما اجازه بدهید.
-خوب پس ابتدا برویم لباسهایمان را عوض کنیم،بعد از آن با هم افطاری را آماده کنیم.
-شماهم روزه هستید خاله پرستو؟مثل مامانم.
-بله عزیزم تمام بندگان خداوند در این ماه روزه هستند.
-خوب خاله برویم غذا را آماده کنیم.الان افطار می شود.
-برویم.

هنگامی که سارا لباسهایش را عوض کرد با هم به آشپزخانه رفتیم و مشغول کار شدیم.سارای عزیز و دوست داشتنی مرتبا صحبت می کرد و سئوالات گوناگونی را مطرح می کرد که به دور از سن او بود.مهرداد در تمام این مدت پشت میز آشپزخانه نشسته بود و در سکوت ما را نگاه می کرد.سارا که گویی وجود او را فراموش کرده بود یکبار سئوال کرد:خاله پرستو چرا دایی جون به شما کمک نمی کند؟
-خوب چون او مرد است!
-یعنی مرد ها کار نمی کنند؟
-البته که کار می کنند ولی خارج از خانه.
سارا مدتی فکر کرد و گفت:پس چرا بابا حسین به مادرم کمک می کند؟
-برای اینکه کارهای خانه را دوست دارد و از کمک به مادرت خوشش می آید.
سارا خنده ای کرد و گفت:خاله پرستو من اگر جای شما بودم دایی جون را تنبیه می کردم.
-چرا عزیزم؟
-به دلیل اینکه تنبل است و از زیر کار در می رود! مامان مریم می گوید:دایی جون جوانی هایش هم تنبل بوده است.
- یعنی دایی جون الان پیر است؟
-خوب نه مثل بابا بزرگ.ولی خوب پیر شده است.مادر بزررگ می گوید هر کسی فرزندی نداشته باشد زود پیر می شود.خنده ای کردم و گفتم:پس من هم پیر شده ام،این طور نیست؟
-نه خاله پرستو،شما هیچوقت پیر نمی شوید،همیشه زیبا و مهربان باقی می مانید.سارا را بوسیدم و گفتم:تو خیلی مهربان هستی سارای کوچک من.مهرداد که به گفتگوی ما گوش می داد و سیگار می کشید خطاب به او گفت:سارا،مرا بیشتر دوست داری یا خاله پرستو را؟
سارا بدون اینکه فکر کند جواب داد:خاله پرستو.
-چرا او را بیشتر دوست داری؟
-به خاطر اینکه خیلی مهربان است.
-شاید هم به خاطر شکلاتها و عروسکهایی که برایت می خرد او را دوست داری.
-نه خاله پرستو اگر برای من شکلات و عروسک هم نخرد باز هم او را دوست خواهم داشت.
-چرا مرا دوست نداری؟
-من نگفتم شما را دوست ندارم.شما را هم دوست دارم،ولی خاله پرستو را بیشتر دوست دارم.مادر بزرگ می گوید پرستو خانم دختر بسیار مهربان و عزیزی است . مهرداد باید قدر او را بداند.راستی دایی شما چقدر خاله پرستو را دوست دارید؟
مهرداد مدتی فکر کرد و گفت:10 تا.
-وای چه کم،چون بابا بزرگ مادر بزرگ را 100 تا دوست دارد.تازه من هم خاله پرستو را به اندازه دنیا دوست دارم.
-فکر می کنی بتوانی کس دیگری را هم به اندازه خاله پرستو دوست داشته باشی؟
-نه فکر نمی کنم.ولی چرا حتما بچه خاله پرستو را به اندازه او دوست خواهم داشت.
-بچه خاله پرستو بچه من هم خواهد بود سارا،در ان صورت می توانی مرا هم بیشتر دوست داشته باشی.
-بیشتر دوست خواهم داشت ولی خاله را بیشتر.
وارد گفتگوی آنها شدم و گفتم:فایده ای ندارد مهرداد نمی توانی نظر او را تغییر دهی.
-بله ظاهرا این طور است،ببینم تو طلسم داری یا مهره مار که همه را جادو می کنی؟
ناراحت شدم وبه آرامی گفتم:همه را به غیر از آنکه باید طلسم شود.مهرداد متوجه حرفم شد و گفت:چون دیگران ساده اند و زودباور و من می دانم در پشت این چشمها یک دنیا تنفر موج می زند.راستش را بخواهی از نظر من تو خیلی ظاهر فریب هستی.با کارهایت همه را به خودت وابسته می کنی.چیزی نگفتم و مشغول کار شدم،از تفکرات مهرداد عصبانی بودم،او کارهای مرا ظاهر فریبی می دانست.تا مادامیکه او چنین نظریه ای داشت نمی توانستم به قلب او نفوذ کنم.مهرداد کنارم آمد و خرمایی را به دهان گذاشت،سارا که متوجه حرکت او شده بود با حالت اعتراض آمیزی گفت:دایی شما روزه نیستید.
- نه دایی،یعنی چرا روزه هستم.
-دروغ نگویید،سیگار که می کشید و خرما هم می خورید.این چه روزه ای است؟
- من که سیگار نکشیدم.
سارا ته سیگارهایش را برداشت و گفت:
-پس حتما من اینها را کشیده ام؟!
دخالت کردم و گفتم :سارا دایی مهرداد مریض است به همین دلیل نمی تواند روزه بگیرد.سارا نگاه دقیقی به او انداخت و گفت:دایی که از من سر حال تر است.
مهرداد او را در آغوش گرفت و گفت:امان از دست تو،دلت می خواهد برویم بیرون برف بازی کنیم؟
-نه الان وقت افطار است.باشد برای فردا بعد از ظهر که خانه آمدید.
-اما من فردا شب...
-مهرداد خواهش می کنم .احتیاج نیست برای سارا توضیح بدهی.
-چرا خاله پرستو من می فهم.
-عزیزم ولی بعضی مسائل هستند که تو نباید بدانی.
-ولی من راز بابا و مامان را می دانم.
مهرداد پرسید:چه رازی سارا؟
سارا مدتی فکر کرد و گفت:به شما نمی توانم بگویم ولی فقط به خاله پرستو می گویم.
-عزیزم اگر به من بگویی به دایی مهرداد هم باید بگویی.چون او همسر من و شریک زندگی من است.
- باشد می گویم.مامان مریم می خواهد برود از بیمارستان یک بچه بیاورد.
- جدی می گویی سارا؟
-بله دایی،من شنیدم که مامان یواشکی به بابا حسین می گفت.
-شاید اشتباه کنی.
-نه خاله پرستو،مامان گفت دکتر گفته است تا چند ماه دیگر به دنیا می اید،شما اجازه می دهید آن موقع بیایم و بچه شما شوم؟
-چرا عزیزم تو باید خانه خودتان زندگی کنی.
-من مامان و بابا را راضی می کنم.خاله پرستو شما هم دایی مهرداد را راضی کنید تا من پیش شما بیایم.شما هم خوشحال می شوید چون بچه ندارید.مهرداد او را بوسید و گفت:من هم خوشحال می شوم که دختر خوبی مثل تو داشته باشم.
-پس وقتی من بیایم شما هم تنها نخواهید بود.
-خوب سارا دلت می خواهی به اتاق خاله پرستو برویم،آنجا بسته ای است که منتظر تو می باشد.هر سه با هم به اتاق من رفتیم و سارای عزیز ما هدیه اش را دریافت کرد. بعد از باز کردن لفاف آن با خوشحالی من را بوسید و گفت:شما از کجا می دانستید که من از این عروسکها دوست دارم.
-فرشته ها خبر آوردند.در ضمن دایی هم این اسباب بازی زیبا را برایت خریده است.
-این ماسک را می گویید،خیلی زشت است،خوشم نمی آید،مثل خود دایی می ماند.
-چه می گویی سارا ، یعنی من اینقدر زشتم و خودم نمی دانم.سارا خنده ای کرد و گفت:البته که زشت هستید ولی خبر ندارید.
-ای بدجنس.
ان شب سارا با زبان گرم و شیرینش خانه ما را گلستان کرد.احساس می کردم سارا فرزند حقیقی من است،ولی صد افسوس که او هم مجبور بود برود و با رفتنش بار دیگر غم و اندوه بر این خانه سایه می انداخت.

زمانی که برای خواب به طبقه بالا می رفتم سارا خطاب به مهرداد گفت:دایی جون امیدوارم ناراحت نشوید امشب را روی کاناپه بخوابید،چون من حتما باید نزد خاله پرستو بخوابم.
-نه عزیزم ناراحت نمی شوم.سپس او را بوسید و به اتاقش رفت.مدت طولانی گذشت تا سارا در آغوش من به خواب رفت.نمی دانم چرا نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.به آرامی سارا را در آغوش خود می فشردم و گریه می کردم.من هرگز نمی توانستم کودکی مانند سارا داشته باشم.کودکی که بتواند همیشه در کنارم باشد و کسی نتواند او را از من جدا کند.در دل نسبت به خود دلگیر بودم.من می توانستم از مهرداد جدا شوم و با توجه به ثروتی که از مادر بزرگ به من به ارث رسیده بود زندگی خوبی را بگذرانم.می توانستم دوباره ازدواج کنم و صاحب فرزندی مانند سارا بشوم.اما نمی دانم چرا نمی توانستم از مهرداد جدا شوم.شاید به خاطر قولی که به او داده بودم و یا به دلیل اینکه نمی خواستم مورد مضحکه خانواده ام قرار بگیرم.در افکارم غوطه ور بودم که صدای مهرداد را شنیدم.
-گریه می کنی پرستو؟!
بدون اینکه سعی در پنهان کردن اشکهایم داشته باشم گفتم:بله گریه می کنم.
-چرا...؟
-به دلیل اینکه دلم گرفته است.به خاطر اینکه خسته شده ام.
-از چه چیزی خسته شده ای؟
-از خودم،از این زندگی،از این خانه و از تو مهرداد،بله از تو هم خسته شده ام.
رو به رویم نشست و گفت:چرا حس می کنی که خسته ای؟
-دیگر نمی توانم نقش بازی کنم،می خواهم طلاق بگیرم.
با شنیدن نام طلاق یکه ای خورد و گفت:اما من اجازه این کار را به تو نمی دهم.
-ولی من طلاق می خواهم.
-من نمی گذارم تو با این کارت زندگی مرا نابود کنی.
-پس من چی؟این مهم نیست که من زیر فشار این زندگی از بین بروم؟
-خودت قبول کردی پرستو،یادت رفته است؟
-نه یادم نرفته است،ولی مهرداد سهم من از این زندگی به غیر از غم و غصه مگر چیز دیگری هم هست؟ترس از این که هر وقت تو خانه نیستی سارقی شب بیاید،ترس از اینکه روزی همه متوجه موضوع شوند.غیر از اینها چیست؟
-ولی تو قبلا قبول داشتی که خوشبخت هستی.
-خودم را فریب می دادم.من از این زندگی بیزارم.الان مدت ده ماه است ما با هم ازدواج کرده ایم.خودت بگو تا به حال ده بار شده است که بار شبها زود به خانه بیایی؟به من بگو تا به حال شده از خودت بپرسی در نبود تو من تنها چه کار می کنم،مهرداد من خسته شده ام،من دلم می خواهد با کسی ازدواج کنم که به او تکیه کنم و راه بروم،همراهم باشد،آرزو دارم کودکی مثل سارا داشته باشم،می فهمی مهرداد؟
-بله می فهمم،ولی باید صبر کنی تا بعد از مرگ مادرم.
-این حرف احمقانه است.شاید مادرت تا پایان عمر من از این دنیا نرود.
مهرداد از جایش بلند شد و در حالی که اتاق را ترک می کرد گفت:بگیر بخواب تو امروز حسابی خسته شده ای و و نمی توانی درست تصمیم بگیری.مهرداد حتی در این مورد هم فقط جوانب خودش را در نظر می گرفت و توجهی به من نداشت.سارا را در رختخواب خواباندم و مشغول درس خواندن شدم.ساعت حدود دو بعد از نیمه شب کتابم را بستم و به کناری گذاشتم.بعد از وضو گرفتن سجاده نمازم را گستردم و از خداوند خواستم گره زندگی مرا بگشاید.بعد از اتمام نمازم به اتاق مهرداد رفتم.مطابق معمول بدون رو انداز در حالی که کتابی در دست داشت به آرامی به خواب رفته بود.کتاب را آهسته برداشتم و رو انداز را رویش انداختم.مدتی آنجا نشستم و او را نگاه کردم.هنوز هم مهرداد را دوست داشتم.شاید به این دلیل بود که نمی توانستم او را ترک کنم.زیر لب گفتم:
-دوستت دارم مهرداد،ولی ایکاش تو هم اندکی به من توجه داشتی.سپس از اتاق خارج شدم.فردای آنروز من همراه سارا به پارک و سینما رفتیم.تا بعد از ظهر که مادرش به دنبال او آمد و او را با خود برد.وقتی که سارا رفت به یکباره خانه در سکوت فرو رفت.آن شب مهرداد به خانه نیامد.در واقع تا هشت روز بعد هم به خانه بازنگشت.وقتی آمد مقدار زیادی میوه و وسایل مورد نیاز جشن تولدش را خریداری کرده بود.به کمکش رفتم و تمام وسایل را به آشپزخانه آوردم.آن شب دوباره مهرداد مهربان شده بود.به طوری که خیلی از کارهای خانه را انجام داد.در پختن غذا هم به من کمک کرد.مطمئن بودم این مهربانیش دلیل خاصی دارد.درست حدس زده بودم،هنگام غذا خوردن گفت:تصمیم دارد جشن تولدش را به روز شنبه موکول کند و فردا شب میهمانان خواهند آمد.میل داشتم مهرداد در مورد موضوغع طلاق سخنی به زبان بیاورد،ولی او کلامی به زبان نیاورد،فقط گفت فردابه شرکت نخواهد رفت و در کارها به من کمک خواهد کرد.تا نیمه های شب مهرداد در کمال خونسردی به کارهای خانه رسیدگی و نظارت کرد.یکبار که مشغول شستن میوه ها بودیم پرسید«دلت می خواهد برای فردا شب سارا را دعوت کنیم».به شدت مخالفت کردم و اظهار داشتم درست نیست کودکی به سن سارا در چنین مهمانی خصوصی شرکت کند.با تمام شدن ماه مبارک رمضان مادر مهرداد برای مسافرت و زیارت به مشهد مقدس سفر کرده بود.مهرداد هم از فرصت استفاده کرده و در نبود مادرش این جشن را بر پا نموده بود.درست می دانستم هدف مهرداد از ترتیب این مهمانی جشن تولدش نیست.او می خواست برای یکبار هم که شده است جشنی در خانه خودش بر پا کند و در این جشن دوستانش را سرگرم سازد.تقریبا یقین داشتم هدف دیگر مهرداد از این مهمانی این است که مرجان را به من نشان دهد و عکس العمل مرا در مقابل او بسنجد.بنابراین تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی خونسردی خودم را از دست ندهم.برای اینکه در مقابل دوستانش مورد تمسخر قرار نگیرم هدیه مناسبی هم تهیه کرده بودم.یک هفته پیش فندک طلایی را به طلا فروش سفارش داده بودم و هنگامی که آنرا تحویل گرفتم از ظرافت و زبیایی آن شاد شدم.با توجه به اینکه هم مهرداد و هم دوستانش افراد پول پرستی بودند با صرف هزینه زیاد این فندک را خریداری کرده بودم تا نتواند در مقابل دوستانش مرا مسخره کند.در حین کار مهرداد مرتبا در مورد شرکت صحبت می کرد و اینکه تصمیم دارد برای بستن یک قرارداد تجاری هفته آینده به آلمان برودو گفت که مادرش عقیده دارد با هم به این سفر برویم ولی مهرداد مخالف بود و عقیده داشت این سفر تجاری مرا خسته خواهد کرد.لذا از من خواست تا مادرش را راضی کنم که تنها به این مسافرت برود.من هم که اصلا تمایلی به رفتن نداشتم قبول کردم که با مادرش صحبت کنم و او را راضی نمایم.آن شب هنگامی که برای سر زدن به اتاقش رفتم به همراه خود کتاب داستانی را که برایش خریده بودم با یک شاخه گل بردم و در کنار تختش قرار دادم و برروی جلد کتاب نوشتم:تقدیم به مهرداد به مناسبت بیست و ششمین سال زندگیش«پرستو».
صبح بر سر میز صبحانه مهرداد مدتی به دقت به من نگاه کرد و گفت:بهتر نبود هدیه ات را شب می دادی؟
-گفتم شاید در مقابل دوستانت شرمنده شوی!
-به چه دلیل؟
-هدیه آنها حتما گرانقیمت است!
مهم این است که هدیه داده شده از روی عشق و محبت باشد.در این میان چه تفاوت دارد پر کاهی باشد یا گنج گرانبهایی.اما مثل اینکه پشت هدیه تو یک دنیا تنفر است نه مهر و محبت!
-تو از کجا می دانی؟
به خاطر این که می خواهی مرا بگذاری و بروی،به دلیل اینکه می خواهی طلاق بگیری و با این کار زندگی مرا تباه کنی.
-به این دلیل بی وفا هستم.
-سفر و جدایی یعنی چی؟غیر از بی وفایی معنی دیگری هم دارد؟
-پس تو معنی این حرفها را هم می دانی؟
-خیال می کنی من انسان نیستم،احساس ندارم؟
-چرا انسانی ولی خودت را گم کرده ای.انسانی که همه چیز را فراموش کرده است،خودش را،خدایش را و خانواده اش و ...
-و تو را پرستو،ببین پرستو اصلا دلم نمی خواهد امروز عصبانی شوم.پس بهتر است کاری به کار هم نداشته باشیم و هر کسی کار خود را انجام دهد.بنا به توافق من ومهرداد هیچ کدام تا شب سخنی به زبان نیاوردیم و هر کسی به دنبال کار خود بود.قبل از اینکه مهمانهای او بیایند به اتاقم رفتم و لباس ساده ای پوشیدم.موهایم را بستم و روسری به رنگ لباسم انتخاب کردم.وقفتی از اتاق خارج شدم صدای گفتگوی مهرداد با چند نفر به گوش می رسید.وقتی مرا دیدند همگی ساکت شدند.در میان آنها فقط حمید را می شناختم و دیگران غریبه ای بیش نبودند.مهرداد با دست به من اشاره ای کرد و گفت:
این هم پرستو است،به قول دیگران همسر مهربان و عزیز من ولی از نظر من یک خدمتکار است.از حرف او عصبانی شدم،مهرداد اولین قدم در راه خرد کردن مرا برداشته بود.خیلی رسمی به آنها خوش آمد گفتم و به آشپزخانه رفتم.

مشغول ریختن چای بودم که صدای حمید مرا به خود آورد:
-حالتان چطور است پرستو خانم؟
-خوبم حمید آقا،شما چکار می کنید؟
-شکر خداوند.
-از مهرداد شنیدم روزه می گیرید،قبول باشد.
-خدا باید قبول کند ما که بنده او هستیم و هیچ کاره.
-درستان تمام نشده است؟
-تقریبا یک دوره چهارماهه باقی مانده است،شما با درسها چکار می کنید؟
-اکثر کتابها را تمام کرده ام،فعلا مشغول مرور کردن و حل تست هستم.
-امیدوارم موفق شوید.
-مهرداد نظر مخالف شما را دارد.
-به دلیل این است که مهرداد نمی خواهد به اطرافش توجه کند.
-امشب مرجان هم آمده است؟
-بله آمده است.
-امکان دارد او را به من نشان دهید؟
-به چه دلیل؟می خواهید ببینید چه مزیتی برشما دارد که مهرداد را مجذوب خود کرده است؟
با شرمساری گفتم:بله.
-من این اطمینان را به شما می دهم که او هیچ برتری بر شما ندارد.نه به زیبایی شماست و نه اخلاق نیکو و حسنه شما را دارد.
-پس چطور توانسته است مهرداد را اسیر کند.
-با زبان دروغ پرستو خانم.وانمود کرده است که عاشق اوست.ولی در واقع عاشق ثروت مهرداد است و می داند در صورتی که با او ازدواج کند وارث یک امپراطوری بزرگ خواهد بود و گرنه او از هیچ هم کمتر است . انسان بی شخصیتی است که تا به حال خیلی ها را به گمراهی کشانده است.آنطور که من در مورد او تحقیق کرده ام تا به حال دو بار ازدواج کرده است.شوهر اولش را به خاطر مال و ثروت پسری همانند مهرداد رها کرد و با او ازدواج نمود.ولی هنوز مدتی از ازدواجشان نگذشته بود که آن پسر متوجه حیله او گردید و وی را طلاق داد.از آن روز به بعد مرتبا هر چند صباحی با کسی دوست می شود و به دنبال کسی می گردد تا او را فریب دهد و الان مدت دو سال است با مهرداد دوست است و توانسته است با زبان گیرایش مهرداد را به دام بیندازد.می دانم باور نمی کنید ولی او توانسته است با حرفهایش تا به حال پول زیادی از مهرداد بگیرد.قرار است همراه او هفته آینده به آلمان برود.
-چطور تا به حال مهرداد متوجه نشده است؟
-درست نمی دانم.ولی فکر می کنم به این دلیل است که نمی خواهد مسئولیت قبول کند.مهرداد پسر نازپرورده ای است.نمی تواند با واقعیات روبه رو شود ولی اگر روزی متوجه شود که چه موقعیتهایی را از دست داده است ،از بین خواهد رفت.در این موقع مهرداد وارد آشپزخانه شد و گفت:پرستو چرا اینجا ایستاده ای؟چرا چای را نمی آوری؟
سینی چای را به دستش دادم و گفتم:من می خواهم غذا را آماده کنم.تو چای را ببر.
سینی چای را برداشت و از آشپزخانه خارج شد.حمید آهی کشید و گفت:اولین روزی که شماازدواج کردید ،امید داشتم مهرداد به زودی به زندگی بر می گردد و متوجه اشتباهاتش خواهد شد،ولی با گذشت این چند ماه پی به این موضوع برده ام که بودن شما هم در کنار او هیچ فایده ای ندارد.سپس مدتی فکر کرد و گفت:چرا طلاق نمی گیرید،در آن صورت می توانید زندگی تازه ای را شروع کنید.در این مدت کوتاهی که از آشنابیی من و حمید گذشته بود به فراصت دریافته بودم که می توانم به حمید اعتماد کنم و راز دل را با او در میان بگذارم.بنابراین گفتم:طلاق بگیرم که مضحکه دست همه شوم،پدرم،مادرم و دیگران؟
-شما می توانید با ارثی که از مادربزرگتان بدست آورده اید خیلی راحت زندگی کنید.
-نه حمید آقا،این زندگی متعلق به من است،نه مربوط به زنی که در کنار مهرداد نشسته است و در گوشش زمزمه های عاشقانه می سراید.من برای این زندگی زحمت کشیده ام و اجازه نمی دهم کسی مانند مرجان مرا از صحنه خارج کند.من این بازی را شروع کرده ام و تا آخرش هم پیش می روم و اجازه نمی دهم که بازنده شوم حتی اگر در این راه از بین بروم.
-اما زیر فشار این مسائل نابود می شوید.
-تا زمانی که بدانم دوست خوبی مانند شما دارم نابود نخواهم شد،برایم دعا کنید تا از این مسابقه پیروز خارج شوم.
-امیدوارم.من هم تمام سعیم را می کنم تا مهرداد را راضی سازم که بر روی واقعیات چشم باز کند.فکر نمی کنید بهتر باشد موضوع را به مادر مهرداد بگویید؟
-نه دلم نمی خواهد مهرداد با اجبار مادرش با من زندگی کند.من تصمیم دارم با محبتهای فراوانم او را شکست دهم.در همین هنگام مهرداد در حالیکه دست مرجان را در دست داشت وارد آشپزخانه شد و پرسید:شما دو نفر خیال ندارید به من ملحق شوید؟مرجان با تمسخر گفت:شاید دوست ندارند گفتگوی خصوصیشان را کسی بشنود.حمید با نفرت به او نگاه کرد و گفت:کافر همه را به کیش خود پندارد،اینطور نیست مرجان؟
-حمید تازگی ها خیلی مرموز شده ای.فکر می کنم خیالهایی داری.درست حدس نزده ام؟
-نه به اندازه تو.من دندان طمع به ثروت دیگران را خیلی وقت است کشیده ام.اما تو نه!
دندان طمع به ناموس دیگران را چه؟
-بهتر است پایت را به اندازه گلیمت دراز کنی مرجان ، و گرنه بد می بینی.
مرجان خنده ای کرد و گفت:چون امشب تولد مهرداد جان است نمی خواهم مسئله ای او را ناراحت کند.بنابراین کوتاه می آیم.بعد خطاب به من گفت:مهرداد به من گفته بود شما خیلی دهاتی هستید،ولی من باور نمی کردم.حالا با دیدن شما به این نتیجه رسیده ام که درست گفته است.
-تا شما چه چیز را دهاتی بدانید.اگر معیار شما در پوشیدن لباس و تغییر دادن صورت با رنگ و لعاب است بله من دهاتی هستم.
-زبانتان هم که خیلی تند و تیز است.
-بهتر از زبان مکر و حیله است.
-پس مهرداد حق دارد که نمی تواند برای دقایقی هم که شده شما را تحمل کند.
-درست است نمی تواند مرا تحمل کند،زیرا در کنارش کسانی هستند که ترانه حیله و نیرنگ را با کلمات عاشقانه دروغین مخلوط می کنند و به خوردش می دهند.بنابر این نمی تواند شنونده سخنان حق و حقیقت باشد.
-منظورتان این است که من یک دروغگوی ریاکار هستم؟
-خودتان بهتر میدانید که چه هستید.
-از نظر من شما یک دختر هتاک می باشید.
-بوی دهان را می شود با آب از بین برد،ولی شما با بوی تعفن زبان دروغتان چکار می کنید .اگر تمام آبهای دنیا را هم جمع کنید نمی توانید با آن گناهانتان را پاک سازید.
خنده مستانه ای کرد و ادامه داد تو یک دختر حسود هستی و از اینکه می بینی مهرداد بیش از تو به من توجه دارد حسادت می کنی.
-کینه و حسادت محصول باغ دلهای تیره از گناه است.من به شما حسادت نمی کنم.بلکه نسبت به شما ترحم و دلسوزی می کنم.زیرا مجبورید در مقابل دیگران نقش یک عاشق دلخسته را بازی کنید و در خفا نقشه بکشید که چگونه بر ثروت و دارایی دیگران چنگ بیندازید.
-چرا برای خودت دل نمی سوزانی.چون مجبور هسستی در مقابل دیگران نقش یک انسان خوشبخت را بازی کنی.
-من اگر در برابر دیگران نقش بازی می کنم به دلیل حفظ آبروی همسرم است ولی شما چه؟برای حفظ آبروی چه کسی نقش بازی می کنید؟شاید شما می خواهید بگویید آبروی معشوقتان.
-بهتر است متوجه باشی چه حرفهایی می زنی.
-من خوب می دانم چه می گویم.شما بهتر است مواظب باشید کسی متوجه نقشهایتان نشود.
-ای احمق کاری نکن زندگی را برایت جهنم سازم.خنده ای کردم و گفتم:جدا می توانی این کار را انجام دهی؟تو فکر می کنی چه هستی؟خدای روی زمین،نخیر خانم عزیز،شما فقط یک انسان بی شخصیت هستید که به دنبال پول و ثروت دیگران راه افتاده اید و حاضر هستید به خاطر پول هر کاری انجام دهید،شما یک زن پست و بی ارزش هستید و با کارهایی که انجام می دهید باعث می شوید شخصیت زنهای دیگر را هم زیر سئوال ببرید.در این حال مهرداد با عصبانیت فریاد زد:پرستو من به تو اجازه نمی دهم به مرجان توهین کنی.
خطاب به او گفتم:ولی این اجازه را به خود می دهی که دیگران به همسرت توهین کنند.مهرداد دیگر چیزی نگفت و به همراه مرجان از آشپزخانه خارج شد.حمید که تا آن زمان ساکت نشسته بود گفت:آفرین پرستو خانم،نمی دانستم اینقدر شجاعت دارید.
احساس سر درد عجیبی داشتم.مثل این بود که کسی با چکش بر سرم می زند،روی صندلی نشستم و گفتم:نمی دانم چطور شد در مقابلش ایستادم.
-واقعا که خیلی خوب جوابش را دادی،مطمئن هستم تا به حال کسی اینطوری با او صحبت نکرده است.
-خدا به فریادم برسد،مهرداد حتما خیلی ناراحت شده است.
-او کاری نمی تواند بکند.به هر حال اگر خواست شما را اذیت نماید،تهدیدش کنید و بگویید تمام جریان را برای مادرش تعریف خواهید کرد.
-بد فکری نیست.

ساعت از دوازده گذشته بود،نوبت به باز کردن هدایا رسیده بود،هر کسی در گوشه ای نشسته بود و به مهرداد که مشغول باز کردن هدایا بود نگاه می کرد و گاهی نیز سخنانی می گفتند.من هم آرام در گوشه ای نشسته بودم و مواظب حرکات دیگران بودم.دلم می خواست بدانم هدیه مرجان چه خواهد بود.موقعی که مهرداد با صدای بلند اعلام کرد«این هم هدیه مرجان»،چشمهایم را تیز کردم و به دست او خیره شدم.با باز شدن هدیه فندک کوچکی در میان انگشتان مهرداد به چشمم خورد.مهرداد چند بار پیاپی از مرجان تشکر کرد و گفت:هدیه او بی نظیر ترین هدیه ای بوده است که تا به حال دریافت کرده است.مرجان خنده ای کرد و با تمسخر خطاب به من گفت:شما که دم از فداکاری و حفظ آبروی همسرتان می زنید نمی توانستید برای او هدیه ای تهیه کنید؟شاید فکر می کنید احتیاج نیست به همسرتان هدیه ای بدهید؟از جایم بلند شدم و به سمت مهرداد رفتم و خطاب به مرجان گفتم:اتفاقا من هرگز روز تولد کسی را فراموش نمی کنم.چه برسد به آنکه آن فرد همسرم باشد.بنابراین باید هدیه ای به او بدهم که درخور محبتهایش باشد وقبل از آنکه اجازه صحبتی به او بدهم هدیه ام را به طرف مهرداد گرفتم و گفتم:
-تولدت مبارک مهرداد.
مرجان با لحن مسخره ای گفت:مهرداد بهتر است بازش نکنی چون ممکن است آبروی همسر گرامیت برود.
-من ندیده این هدیه را به تو می دهم مرجان.
-خیلی متشکرم عزیزم،من آشغال جمع نمی کنم!
مهرداد هدیه را به سمت من گرفت و گفت:احتیاجی نیست به من هدیه بدهی،بهتر است آنرا پس بگیری،من احتیاجی به هدیه تو ندارم.
-ولی شاید دوست داشته باشی نگاهی به آن بیندازی.
-نه،چنین تمایلی هم ندارم.
-یکی از دوستان مهرداد به کنارمان آمد،بسته را گرفت و گفت:تعارف نکنید من بسته را می گشایم،چون کنجکاو هستم بدانم در این بسته کوچک چه چیزی نهفته است.بعد بدون اینکه حرفی بزند لفاف روی آنرا باز کرد و فندک طلایی را در میان دستانش گرفت.برای مدتی هیچ کس حرفی به زبان نمی آورد.فرامرز دوست مهرداد سکوت را شکست و گفت:
-چه فندک زیبایی،از جنس طلاست.
مرجان مداخله کرد و گفت:به رنگ طلایی است . امکان ندارد که از جنس طلا باشد.به حرف آمدم و گفتم:درست است هر زردی طلا نیست ولی این فندک از جنس طلای خالص است.
-چه کسی حرف تو را باور خواهد کرد؟
-کافی است به یک طلا فروش نشان دهید.
سعید یکی دیگر از دوستان مهرداد مداخله کرد و گفت:اگر اجازه بدهید من نگاهی بیندازم چون همانطور که می دانید من طلا فروش هستم.فرامرز فندک را به سعید داد و او با دقت فندک را بررسی کرد و در آخر گفت:بله درست است،از جنس طلاست،بسیار زیبا و ظریف است.مهرداد به سمت سعید رفت و فندک را از او گرفت.مدت طولانی به آن خیره شد و سپس به آرامی گفت:
- متشکرم پرستو.
مرجان که از سخنان دوستان مهرداد عصبانی به نظر می رسید گفت:راستش را بگویید،این نمی تواند سلیقه شما باشد،چه کسی در انتخاب این فندک شما را یاری داد؟مادرتان،برادرتان،دوست تان و یا شاید کسی که با او زندگی می کنید.این نمی تواند سلیقه یک زن باشد.پای سلیقه یک مرد در میان است.از حرف و تهمتی که به من زده بود بسیار عصبانی شدم و گفتم:بهتر است القاب خودتان را به دیگران نچسبانید خانم.
مرجان گفت:می گویند آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است،اگر شما کاری نکرده اید پس چرا رنگتان پریده است؟
گفتم: دلیل واقعی که برای هر شخص وجود دارد ترس از خدایی است که ناظر بر تمام حرکات انسان است.
-واقعا،من که اینطور فکر نمی کنم،مگر غیر از این است که مهرداد یا اصلا خانه نیست و یا اگر به خانه می آید خیلی دیر وقت می آید.پس چه مانعی وجود دارد شما نخواهید تنهاییتان را با شخص دیگری تقسیم کنید.البته این غریزه هر انسانی است که بخواهد تنهاییش را با دیگران قسمت کند.نمی دانم در آن زمان چه احساسی داشتم،فقط این را حس می کردم که کسی به من می گوید از خودت دفاع کن،نگذار کسی مانند مرجان چنین تهمتهایی را به تو بزند،سر درد عجیبی به سراغم آمده بود،نمی دانم چه پیش آمد.فقط صدای سیلی را که به گوش مرجان زدم شنیدم.همه حاضرین با بهت و حیرت ما را نگاه می کردند.مرجان مدتی به من خیره شد،سپس به سرعت لباسهایش را پوشید و از خانه رفت.مهرداد به دنبال او دوید وبا وی مشغول صحبت شد.با عجز و ناتوانی از او پوزش می خواست و سعی می کرد او را به جشن بازگرداند.مرجان بدون توجه به او رفت.از مهرداد بدم آمد زیرا اجازه داده بود در خانه اش نسبت به وفاداری من به خودش سئوال شود.مهرداد با عصبانیت نزد من بازگشت و گفت:احمق با چه اجازه ای اینکار را کردی؟
-به همان اجازه ای که او به خود داد و به من توهین کرد.
مهرداد بدون هیچ فکری سیلی به گوش من نواخت و گفت:یادت باشد تو حق نداری به دوستان من توهین کنی.مهرداد با این عملش در مقابل دیگران باعث گردید که همه از روی تاسف سری تکان دهند ولی به خاطر منافعشان هیچ کس حرفی به زبان نیاورد و در سکوت خانه را ترک کردند.تنها کسی که باقی مانده بود حمید بود و در این بین مهرداد مرتبا فحش و ناسزا می گفت بدون اینکه متوجه حمید باشد.وقتی موقعیت را این چنین دیدم در مقام دفاع از خود بر آمدم و گفتم:مهرداد تو هیچ متوجه نشدی مرجان با این حرفی که زد غیرت تو را هم زیر سئوال برد.او با این حرفهایش تو را مسخره کرد،تو را بازیچه قرار داد،چرا متوجه نمی شوی؟
-بهتر است برای من فلسفه نبافی.تو ازروی حسادت به مرجان این کار را کردی.
-چرا نمی فهمی مرجان خیلی واضح گفت من به تو خیانت می کنم.
-شاید حرف مرجان درست باشد، من از کجا بدانم؟
-منظورت این است که من...در این هنگام سیل اشک بر روی گونه هایم سرازیر شد.مهرداد با تمسخر گفت:بهتر است گریه نکنی و برای دفاع از خود سلاح دیگری را انتخاب کنی.در این هنگام حمید مداخله کرد و با عصبانیت فریاد زد:بس کن مهرداد،تو دیگر شورش را در آورده ای.
-تودر کارها مداخله نکن.
-مهرداد من برای تو متاسف هستم و دلم به حال پرستو می سوزد که عمر و جوانیش را به پای مردی به باد می دهد که لیاقت حتی مردن را ندارد.تو همسرت را متهم می کنی بدون هیچ دلیلی.پسر احمق تو می دانی با این کارت چه چیزی را ثابت کردی؟به تمام کسانی که اینجا بودند فهماندی همسرت یک خیانتکار است.می فهمی چه می گویم؟ تو ارزش هیچ چیز را نداری...حتی مردن را.لایق تو کسانی هستند مثل مرجان که تو را بازیچه قرار دهند و مسخره ات کنند،نه شخصی ماند پرستو که تمام تلاشش به خاطر توست.حمید بعد از گفتن این حرفها خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.در تمام این مدت من ساکت و گریان گوشه ای نشسته بودم.مهرداد مرتبا در طول اتاق راه می رفت و زیر لب حرف می زد.در مدت یک ساعت هیچکدام سخن نگفتیم. تااینکه تمام شجاعتم را جمع کردم و از جایم بلند شدم .به آرامی به مهرداد شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم.از ترس در را فقل کردم و به رختخواب رفتم.نمی دانم تا چه زمانی گریه کردم ولی صبح زود بود که از خواب بیدار شدم.سرم به شدت درد میکرد و احساس کرختی تمام وجودم را فرا گرفته بود.به سختی از جایم بلند شدم و به طبقه پایین رفتم.قرص مسکنی خوردم و بعد از خواندن نماز مشغول نظافت خانه شدم.به اتاق مهرداد که رسیدم متوجه شدم در خواب است. مطابق معمول هیچ رواندازی روی او دیده نمی شد.رنجشی که از او به دل داشتم مانع از آن می شد تا مانند همیشه پتویی روی او بیندازم.تمام کارهایی که مهرداد تا به حال انجام داده بود قابل قبول بود ولی این تهمت بزرگ خیلی گران بود و به هیچ وجه نمی توانستم آنرا تحمل کنم.این اجازه را به خود نمی دادم که او را ببخشم.حتی اگر قلبم این درخواست را می کرد،عقلم آنرا رد می نمود.ساعت ده صبح مهرداد از خواب برخاست.ابتدا به حمام رفت و سپس با عصبانیت از من خواست صبحانه را آماده کنم.هنگامی که صبحانه اش را خورد به اتاقش برگشت وپس از مدتی با چمدان لباسی در دست از آنجا خارج شد.خطاب به من گفت:هفته آینده به همراه مرجان به آلمان می روم وبه مدت یک هفته باز نمی گردم و با خوشجالی افزود«بهتر است در خانه بمانی و اشک حسرت بریزی،دختر نادان خیال می کنی با این حرفها و کارهایت می توانی وضع را عوض کنی» .سپس از خانه خارج شد.با خود فکر کردم آیا این امکان وجود دارد که هواپیما سقوط کند و مرجان در این سانحه کشته شود؟به خیال خام خود خندیدم و به دنبال کار خویش رفتم.پنج روز از زمانی که مهرداد خانه را ترک کرده بود می گذشت.بنا به تاریخ بلیطش روز جمعه صبح باید به آلمان سفر می کردو در این مدت مهرداد حتی تلفنی هم به خانه نزد.مهرداد از یک طرف و خستگی شدیدی که در تمام بدنم احساس می کردم از طرف دیگر باعث شده بود نسبت به غذا بی اشتها شوم و بشیتر ساعات روز را در خواب بگذرانم.عصر روز پنجشنبه بود که با صدای زنگ خانه از خواب بیدار شدم.ابتدا قکر کردم که مهرداد است که برای خداحاقظی به خانه آمده است.ولی نه،مهرداد کلید خانه را همراه داشت و امکان نداشت زنگ بزند.بعد از باز کردن در متوجه ورود مادر جون به همراه آقا جون شدم.خدای من با نبود مهرداد چه کارمی توانستم انجام دهم.با آنها سلام و احوالپرسی کردم و برای آوردن چای به آشپزخانه رفتم.باید کاری می کردم.باید مهرداد را خبر می کردم،اگر مادرش متوجه شود دوزخی به پا می کرد که نیک و بد با هم می سوختند.مادر مهرداد خطاب به من که چای تعارف می کردم گفت:امیدوارم ناراحت نشوی امشب میهمانان ناخوانده ای مانند ما را تحمل کنی.
-این چه حرفی است مادر جون،ما خوشحال می شویم شما شب را میهمان ما باشید.
آقا جون گفت:پس مهرداد کجاست؟ساعت پنج بعد از ظهر است.الان باید خانه باشد.
-چون قرار است فردا به مسافرت برود مقداری کار داشت به همین خاطر هنوز به خانه نیامده است.فکری مانند جرقه در سرم دوید،بنابراین گفتم:راستش قرار بود من به دنبال مهرداد بروم،ماشین خودش خراب است و گذاشته تعمیرگاه.خوب شد زود آمدید و گرنه من رفته بودم.
-احتیاجی نیست تو بروی بگو مهرداد کجا منتظرت است محمود می رود دنبالش.
-فکر نمی کنم آقا جون بتوانند،من خودم می روم.مهرداد برای عیادت یکی از دوستانش رفته است.
و خدا خدا می کردم مادر شوهرم این مسئله را زیاد بزرگ نکند.
-باشد دخترم تا تو به دنبال مهرداد می روی من هم غذا را آماده می کنم.
-باعث زحمت می شود،خودم زود می آیم و غذا را تهیه می کنم.
-چه زحمتی دخترم،با خیال راحت به دنبال مهرداد برو .غصه شام را هم نخور.
تشکری کردم و به طبقه بالا رفتم،نگاهم به اتاق مهرداد افتاد،به آرامی در اتاق را قفل کردم و کلید را برداشتم و بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم از خانه خارج شدم.نمی دانستم کجا باید بروم.مهرداد نمی توانست شرکت باشد.تنها جایی که امکان داشت رفته باشد نزد مرجان و دوستانش بود.کلمه دوستان به یادم آورد از حمید کمک بخواهم لذا به سرعت به سمت درمانگاه حرکت کردم.وقتی به آنجا رسیدم از مسئول اطلاعات پرسیدم دکتر رهبر تشریف دارند و جواب او باعث شد تا خوشحال شوم.به اتاقش رفتم.با دیدن من تعجب کرد و پرسید:«کاری دارید پرستو خانم»جریان را برایش نقل کردم و خواستم نشانی مهرداد را به من بدهد.بلافاصله لباسش را عوض کرد و همراهم آمد.حمید در طول راه ساکت بود ولی یکبار پرسید:
-چرا اینکار را می کنید.بگذارید مادر مهرداد از جریان باخبر شود.
-اگر او مطلع شود روزگار مهرداد را سیاه می کند.
-بعد از آنکه آنشب مهرداد آنطور به شما تهمت زد و کوچکتان کرد چطور راضی می شوید از او حمایت کنید.
-به خاطر اینکه مهرداد شوهر من است.
-خودتان می دانید مهرداد لیاقت این همه گذشت و فداکاری را ندارد.پس چرا این کار را می کنید.
-به دلیل این که او و زندگیم را دوست دارم.
-شناخت شما خیلی دشوار است پرستو خانم.
خنده ای کردم و گفتم:نه آنطور که شما فکر می کنید.
با پشت سر کذاشتن خیابانهای متعدد بالاخره به مقصد رسیدیم.حمید زنگ در را به صدا در اورد و در فاصله کمی در باز شد . با عجله وارد خانه شدیم.در ابتدای ورود هیچ چیز قابل تشخیص نبود.فضای اتاقها را دود سیگار آکنده کرده بود.صدای خنده و پایکوبی به گوش می رسید.هر کس به خود توجه داشت و نسبت به اطراف بی توجه بود.حمید با صدای بلند فریاد زد:
مهرداد کجا هستی؟
-حمید بیا اتاق کناری من انجا هستم.
می خواستم با حمید بروم ولی او جلویم را گرفت و گفت:نه پرستو خانم شاید مسئله ای باشد که دیدن ان برای شما جالب نباشد.
-من با شما می آیم حمید آقا،.مهرداد همسر من است.فکر می کنم این حق را داشته باشم تا بدانم او چه می کند.
-اما...
-مطمئن باشید خودم را کنترل می کنم.
با هم به اتاق مورد نظر رفتیم.خدای من باور کردنی نبود.در پشت میز کوچکی چند نفر نشسته بوددند و مشغول ورق بازی بودند.در یکی از صندلی ها هم مهرداد نشسته بود در حالی که مرجان بالای سر


مطالب مشابه :


درمان بیماری ها و همچنین امراض سخت و صعب العلاج..../بیداری در وقت معین/خلاصی از زندان/خواص سوره کهف/

شما احتیاجی به دعا نویس با مطالعه و استفاده از این کتب به غیر از خدا احتیاج به کسی ندارید.




متد سیلوا چیست ؟

شما به تدریج پی جهت ارتباط با اعضای بدنتان، شما احتیاجی به دانستن آناتومی این اعضا ندارید




پرستویی در قفس طلایی(3)

وبلاگ رسمی رمان نویس شما دو نفر خیال ندارید به من ملحق پس بگیری،من احتیاجی به




رمان زیر بارون (ادامه ی فصل پنجم)

_ مگه شما مسئولیت نظارت بر کارگرا رو به عده ندارید _ اره برو فقط دعا کن خیلی _ به شما چه




برچسب :