رمان شب های آفتابی من - 11 (قسمت آخر)

حكم عذاب پدرش ؟؟؟ يا اصلا به فكر تو باشم ؟؟ تويي كه تنها كسي بودي كه بهت تكيه داشتم ، بهت اعتماد داشتم ... خود واقعيمو فقط وفقط براي تو به نمايش گذاشتم ؟؟ اما تو چي كار كردي ؟؟ من به تو اعتماد كردم اما تو در جواب چي كار كردي ؟
صدام گرفته بود از شدت عصبا نيت باضرب پامو زير ميز شيشه اي بزرگ وسط سالن زدم كه به گوشه اي پرت شد وصداي بد شكستن شيشه توي خونه پيچيد در حالي كه زجه ميزدم به رائين كه مبهوت به ميز شكسته خيره شده بود نگاه كردم وبا صداي گرفته اي باز فرياد زدم :
-شنيدي ؟؟؟ اره ؟؟ اين صداي قلب من بود ... اره رائين خان همين الان با اين حرفاي تو ... فكر نمي كردم خودمو اينطوري بهت نشون داده باشم ... من دنبال يه مرد زن دار راه نيوفتادم ... اون مرد اومد سراغم ... همون كسي كه يه روزي دنيام توي اسم اون خلاصه ميشد ... اميد ... مردي كه تا چشم باز كردم بود ... همش بود ... اما رائين ...
نفسم بند اومده بود احساس مي كردم اكسيژني براي نفس كشيدن ندارم ... درحالي كه با يه دستم گردنم رو ماساژ ميدادم تا راه نفسم باز بشه با دست ديگه ام مشت زدم به سينه ام و با صداي خفه اي گفتم :
-اما .. اين لا مذهب ... راهش رو گم كرد ويه سمت ديگه رفت ... من خرم دنبال اين راه افتادم ...
با قدم هاي سنگين بي توجه به رائين كه بهت زده وسط سالن ايستاده بود به سمت اتاقم رفتم ... در اتاق رو به شدت بستم مانتو رو از تنم بيرون كشيدم وروي صندلي ميز ارايش نشستم وبه صورت اشكي خودم خيره شدم ... چه چرت وپرتي گفتم من ؟؟ چي گفتم ؟؟ هيچي يادم نمياد ... نگاهم روي پلاك Rخشك شد دستمو به حالت نوازش روش كشيدم نگاهم بار ديگه به سمت ايينه رفت به چشماي سياهم خيره شدم .. برق نگاهم رو با تمام وجود احساس مي كردم ... ديگه تحمل نابودي نداشتم ديگه تحمل اين همراهي تنها رو نداشتم ... مي ترسيدم، براي ازدست دادن دوباره مي ترسيدم از فنا ونابودي دوباره مي ترسيدم اين دفعه نميذارم همه ي زندگيمو به راحتي به باد بدم اين دفعه قضيه واقعا جديه اين سري همه چيز فرق ميكنه يه فرق اساسي ، اينجا وتوي اين زمان واين منه الان ،حتي اين قلب همه وهمه با گذشته واقعا فرق مي كنه ...
با تصميم اني از جا بلند شدم نفس عميقي كشيدم نگاهي به خودم انداختم ووقتي برق اطمينان رو از توي چشمام خوندم با قدم هايي بلند خودمو از اتاق پرت كردم بيرون با نگاه دنبال رائين مي گشدم هنوز همون طور وسط سالن ايستاده بود وفقط اين دفعه سرش پايين افتاده بود ودستاش مشت شده بود با قدم هاي بلند خودمو بهش رسوندم پشت سرش ايستادم و با لحن ملايمي اسمش رو صدا كردم ... رائين به سمتم بر گشت وبا اون نگاه غمگين وبرق عجيب به چشمام خيره شد ...

****

با لبخند پهني از كافه بيرون زدم دست چپم رو بالا اوردم وحلقه ي زيبا ي دست چپم رو با دقت نگاه كردم دلم براش تنگ شده بود ... چقدر اين قرار امروز با قرار ديروز متفاوت بود !! با سرعت خودمو به ماشين رسوندم وسوار شدم بي وقفه ماشينو روشن كردم وراه افتادم چيزي از قرارمون باقي نمونده بود ... ومن كلي كار داشتم ... ماشينو جلوي در مجتمع پارك كردم واز در اصلي وارد مجتمع شدم سوچ ماشينو به نگهبان دادم وازش خواستم وقتي محمد اومد سويچ ماشينو بهش بده تا با خودش ببره !! ووقتي از نگهبان مطمئن شدم سريع خودمو به اسانسور رسوندم وقبل از اينكه حركت كنه سوارش شدم همسايه ي پيرمون با ديدن لبخند سرخوش روي لبم لبخندي بهم زد وسري تكون داد فكر كنم طرف داره توي ذهنش مي گه عجب دختر ديوانه اي ... از اسانسور خارج شدم ودر خونه رو با كليد باز كردم وقت زيادي براي جمع كردن وسايل نداشتم پس زود دست به كار شدم وبه نظرم هر چيزي كه نياز بود رو جمع كردم وتوي دوتا چمدون ريختم ... موقع رفتن بود نگاهم رو به سرتاسر اتاق انداختم ....دلم براي اين اتاق وخاطرات خوب وبدش تنگ ميشه نفس عميقي كشيدم تا بوي عطر اين اتاق رو به ريه ام بفرستم ... با ديدن ساعت سرم سوت كشيد سريع دست به چمدون هام بردم وبه سختي تا دم در كشيدمش در رو باز كردم وچمدون هارو بيرون از ساختمون توي راهرو گذاشتم سرك ديگه اي به خونه كشيدم وقتي از همه چيز مطمئن شدم لبخندي زدم ودر رو بستم وچمدون به دست منتظر اسانسور ايستادم ...
چمدون هارو بيرون از مجتمع كشيدم ونگاهي به اطراف انداختم باديدنش لبخندم پهن تر شد دستي تكون دادم وبا چمدون ها به سمت ماشين رفتم سريع از ماشين پياده شد وبا لبخند مهربونش كمكم كرد كه چمدون هارو به صندق عقب ماشين انتقال بديم در صندق عقب رو كه بست به سمت در كمك راننده رفت ودرو باز كرد وتعظيم كوتاهي كرد خنده ي ريزي كردم كه باعث شد خودشم بخنده سريع توي ماشين نشستم بوي عطرش توي ماشين پخش شده بود با لبخندي كه ازش ارامش مي باريد نفس عميقي كشيدم وكمر بندم رو بستم ... اونم به سرعت سوار ماشين شد و كمر بندش رو بست وبعد به پشتي صندلي خيره شد وعينك دوديشو روي پيشونيش گذاشت وبا چشماي مهربون وپر از عشقش به من خيره شد وگفت :بريم ؟؟؟
منم بهش خيره شدم وبا لبخند مطمئن وپر از عشق ودوست داشتن لب باز كردم :
-بله اقا ... هرچي شما بگيد ...
-اوهو ... افتاب از كدوم طرف در اومده، افتاب خانم ما مهربون شده ؟؟
با حرص مشتي به بازوي مردونه ومحكمش زدم وگفتم :
-اولا من هميشه مهربونم ... دوما ... خيلي دلت بخواد .
توي صورتم دولا شد ودر حالي كه نگاه حريصش روي لب هام بود با صداي بمي گفت :
-دلم چيه خانم، همه ي وجودم شمارو مي خواد ..
تخس به عقب هلش دادم وابرو هامو بالا انداختم يه تاي ابروهاشو بالا داد ودر حالي كه سرشو تكون ميداد با شيطنت گفت :
-باشه به هم مي رسيم ... افتاب خانم ...
خنده ي سرخوشي كردم وبه اون كه با لبخند وچشماي شيطون بهم خيره شده بود نگاه كردم من عاشق اين نگاه طوسي شيطون بودم ! رائين اخم تصنعي كرد و گفت :
-بخند بخند نوبت منم ميشه ...
اين بار من شيطون توي صورتش دولا شدم وگفتم :
-نخيرم .. هيچ وقت نوبت شما نمي رسه ....
وسريع لبهامو روي لبهاش گذاشتم وشروع به بوسيدنش كردم رائين اول بهت زده بود اما كم كم به خودش اومد ونرم شروع به بوسيدن هم كرديم ... بعد از چند دقيقه در حالي كه به سختي از هم جدا مي شديم رائين در حالي كه هنوز نگاهش به لبهاي من بود با صداي دورگه وبمي گفت :
-مثل اينكه بايد به نصيحت كامي گوش كنم وشيشه ها ماشينو دودي كنم ...
لبخند بدجنسي بهش زدم و مغرور گفتم :
-زياد به دلت صابون نزن ديگه از اين خبرا نيست ...
رائين خنديد و نوك دماغمو فشار خفيفي داد وگفت :
-مي بينيم خانم كوچولو ...
با شيطنت سري تكون دادم وگفتم : باش مي بينيم ..
رائين چپ چپي بهم نگاه كرد وگفت :
-خيلي پررويي ها ... زن كه نبايدبا باباي بچه هاش اين طوري حرف بزنه وكل بندازه ... حيا كن زن !
زهر خندي زدم وگفتم :حالا كو تا تو بشي باباي بچه ها ... براي بار دوم مي گم زياد به شكمت صابون نزن ....
رائين با خنده گفت :
-مي گم پررويي باورت نميشه

وبعد ماشين رو روشن كرد وبا تيكافي از اون محل باسرعت دور شد ... دستم توي دست گرم رائين جا خوش كرده بود تكيه ام رو به پشتي صندلي دادم ودر حالي كه به صداي داريوش گوش ميدادم خاطرات ديشب رو بار ديگه براي خودم توي ذهنم مرورمي كردم


خودمو از اتاق پرت كردم بيرون با نگاه دنبال رائين مي گشتم هنوز همون طور وسط سالن ايستاده بود وفقط اين دفعه سرش پايين افتاده بود ودستاش مشت شده بود با قدم هاي بلند خودمو بهش رسوندم پشت سرش ايستادم و با لحن ملايمي اسمش رو صدا كردم ... رائين به سمتم بر گشت وبا اون نگاه غمگين وبرق عجيب به چشمام خيره شد .. ديگه تاب نياوردم وخودمو توي اغوشش انداختم تا رائين به خودش بياد سرمو كمي عقب بردم وبدون هيچ مقدمه اي براي اولين بار توي بوسيدن پسري پيش قدم شدم لب هامو روي لب هاي رائين فشار دادم ونرم شروع به بوسيدن رائين كه از تعجب خشكش زده بود كردم رائين بعد از چند لحظه كه كمي به خودش اومد منو از خودش جدا كرد با چشم هاي بهت زده وگيجي اروم زمزمه كرد :
-افتاب ؟!
لبخندي زدم ونگاه عاشقم رو به چشماي بهت زده ي رائين دوختم ، رنگ بهت چشماي رائين كم رنگ شد وجاي خودشو به برق عميقي داد رائين كمرم رو محكم وفشار داد وبا لبخند متعجبي باز زمزمه كرد :
-يعني .. !!!
لبخندم عميق ترشد بدون هيچ حرفي دستمو لاي موهاش كردم وسرشو به سمت خودم كشيدم ولبهامو روي لب هاش گذاشتم وشروع به بوسيدنش كردم رائين بوسه ي كوتاهي به لب هام زد وباز منو از خوش جدا كرد كم كم داشت از اين كارش حرصم مي گرفت با نگاه تندي بهش خيره شدم شيطون خنديد و اروم گفت :
-عاشقتم ديونه ي من ....
وبعد بدونه اينكه منتظر جواب از طرف من كه اين دفعه متعجب شده بودم باشه لبهاشو روي لبهام فشار داد وبا ولع وحرص شروع به بوسيدنم كرد توي دلم قند اب مي كردن خوشحال بودم از داشتن مرد رو به روم واقعا خوشحال بودم كم كم به خودم اومدم وشروع به همراهي كردم رائين اروم از لب هام جدا شد ولاله ي گوشم رو توي دهنش گذاشت وشروع به بوسيدن كرد وبعد از اون گردنم وپايين وپايين تر از خوشي غرق لذت بودم حال وهواي خودمو نمي دونستم با توقف رائين متعجب چشمامو باز كرد و سر كج شدمو كمي صاف كردم وبه چشم هاي پر از خواهش وخواستن رائين خيره شدم بعد از چند لحظه بوسه ي كوتاهي روي گردنم كاشت وبا صداي بم ودورگه اي در حالي كه باز به چشمام خيره شده بود گفت :
-اجازه ميدي ؟
لبخندي به چهره ي پر از نيازش زدم " عزيزم منم كمتر از تو نيازمند اين اغوش گرم نيستم " با لبخند من ، لبخند روي لبهاي رائين عميق ترشد بوسه ي كوتاهي روي لب هام زد با معلق شدنم روي هوا جيغ خفيفي زدم ،رائين خنده ي شيطوني كرد ودر حالي كه منو به سمت اتاق مي برد باز گرم شروع به بوسيدنم كردم ... اروم منو روي تخت گذاشت و خودش روي من خيمه زد چقدر اين اغوش مردونه دوست داشتني بود وچقدر كنار اين تكيه گاه محكم بودن لذت بخش الان تنها ارزوي من يكي شدنم با مردم بود، مردي كه براي من اين مدت صبر كرده بودومن چقدر عذابش دادم! با بوسه هاي مرطوب رائين روي بدنم غسل كردم ،غسل عاشقي دوباره ، غسل تعهد ، غسل زن شدنم ، زن بودنم ،غسل هميشه براي رائين بودنم وچه غسل لذت بخشي ... با دردي كه توي بدنم پيچيد نا خوداگاه جيغ خفيفي كشيدم وملهفه ي روي تخت رو توي چنگم فشردم وملتمس وپراز لذت اسمش رو صدا كردم ....
با گرماي دستي كه نوازش گونه موهامو كنار ميزد چشم باز كردم وبا ديدن چشماي خوش رنگ مردم كه با عشق ومحبت بهم خيره شده بود لبخند محوي زدم رائين كه از بيدار بودنم مطمئن شد لبخند پر از محبتش رو روي من پاشيد ومنو توي اغوشش فشرد از گرماي بدن رائين كه بدون هيچ پرده اي بدنم رو داغ ميكرد خجالت كشيدم وخودمو توي اغوشش جمع كردم ،رائين با ديدن اين حركتم خنديد سرشو از بين دستم كه جلو صورتم گذاشته بودم رد كرد وبا خنده گفت :
-اِ پس خجالتم بلدي ؟؟ ... ببينم نكنه اون دختري كه ديشب بي حيا شده بود دختر همسايه بود ؟؟؟
خنده ي ريزي كردم وبدون نگاه كردن به رائين ضربه اي به شكمش زدم وسرمو تو بالشت فشار دادم رائين با سرخوشي خنديد وگفت :
-خانم خجالتي بهتر بلندبشي ... بايد بري حمام ... منم اين جا رو تميز كنم ...
وبعد به حمام رفت با شنیدن صدای اب از توی سرویس بهداشتی کمی ملهفه ی تمیزی رو که رائین دیشب بهم داد رو دور خودم پیچیدم , بعد از ده دقیقه رائین از حمام در اومد و دوباره شيطون شد وبا لحن مرموزي گفت :
-مي گم افتاب به نظرت بايد ملهفه رو بندازم دور يا بشورمش ...
جيغي كشيدم وملهفه رو دور خودم بیشتر پیچیدم وبا عصبانیت تصنعی که بیشتر پر از ناز بود گفتم :
-رائیـــــــــن خیــــــــــــلی نا مردی ...
چقدر این افتاب با افتاب گذشته فرق داشت !!! مثل اینکه تعهد داشتم هر قدم که با رائین به جلو میرم اخلاقم رو هم عوض کنم !! خنده ی شیطونی کرد وبا چشم اشاره ای به کمرم کرد وگفت :
-کمرت که درد نمیکنه ؟؟؟
ابرویی بالا انداختم ومثل خودش گفتم :
-خیر، اقامون دیشب هوامون رو داشت ...
پر رو وشیطون توی چشمام خیره شد وگفت :
-اره؟؟؟
ابرویی بالا انداختم وگفتم :
-بله صد البته ...
خندید وبه سمتم دوید ومنو روی دوتا دستش بلند کرد وبی توجه به جیغ ودادم در حمام رو باز کرد ومنو توی وان پر از اب گرم گذاشت وبعد در حالی که موهامو به هم می ریخت گفت :
-کمی بدنت رو ماساژ بده ... ولی زود در بیا ....
چشمکی بهم زد وبعد پر از عشق بهم خیره شد وخيلي زود عقب گرد کرد واز حمام خارج شد با لبخندي عمیق وپر از ارامش خودمو بیشتر توی اب داغ رها کردم ... احساس میکردم ارامش رو با تک تک سلول هام حس می کنم چقدر این ارامش برام لذت بخش تر بود ... با رائین بودن مثل بودن توی آسمونه هفتمه .... ومن چقدر بدبختم که اینو دیر فهمیدم وساعت های زندگی خودم ورائین رو بی خود وبی جهت حدر دادم ... این دوسال می تونست برای هر دومون خیلی بهتر از این باشه ومن همه ی این دوسال رو صرف مردی کردم که زن وبچه داشت ... اعتراف میکنم هنوز هم پیش من امید بی گناهه ... از يه طرف مي گم این خواست امید نبود ولی از طرف ديگه مي گم امید اگه می خواست خیلی خوب می تونست خودش رو کنترل کنه همون طور که رائین این کارو کرد اما امید ... شاید هم دیگه توان خودداری نداشت یه حرف عمه همیشه توی گوشمه ... گنجایش هر مرد بسته به عشقشه .... شاید عشق امید اون طوری نبوده که فکر می کرده ... اما رائین امتحان خودش رو خیلی خوب پس داده ... با یاد امید به یاد حلقه ی امانتیش افتادم که توی داشپرت ماشینم بود ,باید در این مورد با رائین صحبت می کردم ... با صدای تقه ای که به در خورد از فکر خارج شدم صدای رائین توی حمام پیچید :
-خانمم بسه دیگه بیا بیرون صبحانه بخوریم ...
به سختی از جا بلند شدم وبه یه باشه اکتفا کردم کمرم کمی درد می کرد ولی این درد خیلی طاقت فرسا نبود یا شاید من تحمل دردم بالا رفته بود ... سریع حمام کردم وبيرون اومدم ....
کمری حوله ی تن پوش رو محکم تر کردم واز اتاق خارج شدم با دیدن رائین که موهاش خیس بود وفقط یه شلوارک تنش بود تعجب کردم بایاد حمام توی سالن کمی از تعجبم کم شد ولی سرعت عملش کاملا ستودنی بود !!! رائین با دیدنم باز نگاهش شیطون شد به سمتم اومد ونگاه حریصی به حوله کرد وبا لحن با مزه ای گفت :
-دختر تو قصد کردی منو بکشی ؟؟؟
وبعد منو کشید توی بغلش بوسه ی نرم وکوتاهی به لبم زد ومنو روی صندلی نشوند وگفت :


-صبحانه بخور یه کم حالت جا بیاد
وبعد خودشم کنارم نشست لیوان شیر موز رو جلوم گذاشت وشروع کرد به لقمه گرفتن نمی دونستم چه جوری باید در مورد امید با رائین حرف بزنم هیچ دلم نمی خواد بازم ازم دلخور بشه اما دلم نمی خواست امید رو بیشتر از این امیدوار بکنم ... حرف رائین درست بود باید کمی هم به اون زن وبچه فکر می کردم .... وکمی امید رو به خودش میاوردم حالا که من به خودم اومدم به خاطر تمام این همه سال نون ونمکی که با امید خوردم باید اونوهم به خودش بیارم ... حالا شاید نتونه زنشو ببخشه ولی خوب اون دختر کوچولو حق داشت که باباش رو فقط برای خودش بخواد !!! نگاهم رو به رائین دادم که مشغول گرفتن نون وپنیر وگردو برای من بود نگاهم روی لبخند لبش خشک شد دودل بودم ولی کاری بود که باید می کردم ومن نمی خواستم باز هم رائین رو بدونه خبر بذارم ... لبم رو با زبون تر کردم ومِن مِن کنان گفتم :
-رائین ...
رائین به سرعت نگاهش رو به من داد وبا لبخند مهربونی گفت :
-جانم ...
لبخندی به چهره ی دوست داشتنی وموهای ژولیده اش زدم وبریده بریده گفتم :
-می خواستم ... می خواستم باهات .... حر ... حرف بزنم .. یعنی .. یعنی مشورت کنم
ابرو های رائین بالا پرید وبا چشمای شیطون ومتعجب بهم خیره شد که به اجبار ادامه دادم :
-من ... باید .. باید با امید حرف بزنم ...
با این حرف من ابروهای رائین شدید گره خورد وچشماش رو خیلی ترسناک ریز کرد رگ های گردنش برجسته شده بود نگاهمو سریع ازش گرفتم وقبل از هر اتفاقی تند تند شروع به حرف زدن کردم :
-فکر بد نکن ... باید باهاش حرف بزنم وبگم تورو انتخاب کردم .. باید کاری کنم اونم به خودش بیاد ... (ملتمس به چشمای خشمگین رائین زل زدم وادامه دادم : ) رائین به خدا اگه تو نخوای , اگه تو بهم اجاره ندی نمیرم ... ولی بهم اعتماد کن ... من بین تو وامید، تو رو انتخاب کردم ... من هر موقع شماهارو باهم مقایسه می کردم امید توی ذهن من زن نداشت ومجرد بود ... ولی من باز تورو انتخاب کردم چون تو مرد زندگی من بودی با اینکه می تونستم تو رو کنار بذارم وبی خیال همه چیز بشم وبرم سراغ امید اما نکردم چون من تورو دوست دارم اینو باوركن ... باور مي كني مگه نه ؟؟؟
رائین با اخمایی که نسبتا باز شده بود اما هنوز کامل برطرف نشده بود خشک گفت :
-اره ،باورت مي كنم ... کی می خوای ببینیش ؟!
از اعتمادش لبخندي روی لبم نشست , هر مردی همچین کاری رو نمی کنه !!!
-هر موقع تو بگی ...
بهم نگاه کرد وگفت :
-خیل خوب گوشام دراز شد ولی واقعا بگو كی می خوای ببینیش ؟؟
سریع از جا بلند شدم سر رائین رو كه روي صندلي نشسته بود رو بغل کردم وبوسیدم وبا خوشحالی گفت :
-اختیار دارین اقا ... ولی هر چه زودتر بهتر ... می خوام این موضوع برای همیشه تموم بشه ... به نظرت امروز عصر چه طوره ؟؟؟
رائین بوسه ای به گردنم زد وگفت :
- اره خوبه ... ممنونم افتاب ... برای همه چیز ...
لبخندي بهش زدم وپيشونيش رو بوسيدم رائين بد از مكث كوتاهي گفت :
-افتاب ... مي گم نظرت چيه چند وقتي از اين جا دور بشيم ؟؟
با خوشحالي دستي زدم وگفتم :
-واي عاليه بريم شيراز ...
رائين خنده ي بلندي كرد وايستاد منو توي اغوشش كشيد وگفت :
-اي جانم ... چشم شيرازم ميريم ولي منظورم اين بود كه از اين خونه بريم ... يعني زندگي جديدمون رو يه جاي جديد شروع كنيم ...
چشمامو ريز كردم وپر سئوال بهش خيره شدم چشمامو بوسيد ومنو بغل كرد وروي اپن گذاشت ونگاهش روروي تمام اعضاي صورتم چرخوند واروم وشمرده شروع به صحبت كرد :
-مي خوام دوباره از نو زندگيمونو بسازيم بدون نگاه كردن به اين دوسال گذشته ... البته نمي خوام انكار كنم ،ما چه بخوايم چه نخوايم اين دوسال توي سرنوشت وزندگيمون بوده واثارش هم هميشه هست ... اما اگه هر دومون بخوايم ... خوب ميشه حداقل كم رنگش كرد
با لبخند به صورت منطقي وشيطونش زل زدم حرفاشو قبول داشتم وخيلي خوب ميدونستم كه رائين هرچقدر هم كه خوب وعاشق باشه اما گاهي هنوز افكارش دور محور منو اميد مي چرخه واين بهترين راه بود تا نشون بدم اماده ام كه هميشه همراه زندگيش باشم ... با لبخند سري به نشونه ي تاييد تكون دادم وقيافه ي متفكري به خودم گرفتم وگفتم :
-ببينم اين ويلاي نقليت توي لواسون .... چيز، ميز توش داره يا نه ؟؟
رائين باشنيدن اين حرفم لبخند عريضي زد و خودشو به اپن نزديك كرد ودستاشو دور كمرم حلقه كرد وگفت :
-اره ... از همون روز كه به نامت زدم .

*****

با تكون هاي ملايم دستي ناراضي گوشه ي چشمم رو باز كردم وچهره ي رائين جلوي چشمم جون گرفت ،رائين با اخم تصنعي بهم زل زده بود وبا ديدن چشماي بازم گفت :
-به به ... چه عجب خانم چشماشو باز كرد .. بابارسيديم تو چرا انقدر به خودت زحمت ميدي !!!
با اين حرف چشمام كامل باز شد وسيخ سر جام نشستم چشمام از ديدن ابنماي روبه رو برق زد وبي توجه به رائين از ماشين پياده شدم وچرخي زدم ... درختاي سربه فلك كشيد وگلهاي زيبايي كه با وجود پاييز هنوز طراوت خودشون رو حفظ كرده بودن با ديدن حوضچه ي كوچيك وابنماي دلفينيش لبخند روي لبم عميق ترشد نگاهم رو به اطراف چرخوندم حياط نسبتا بزرگي داشت كه اطرافش رو با درخت وگل تزئين كرده بودن و فقط يه جاده ي باريك سنگ فرش شده براي عبور ماشين ها وسط در وسط حياط كشيده شده بود ودر انتها به اون حوضچه ي زيبا مي رسيد واز اون طرف جاده سه راهي مي شد سمت چپ اون طور كه معلوم بود به پاركينگ مي خورد چون ازراي مشكي رائين باوجود اين چراغوني كاملا معلوم بود و برق ميزد راه مستقيم به ساختمون بزرگ وبامزه اي كه شبيه كاخ هاي فيلم هاي اروپايي بود منتهي ميشد وسمت چپ معلوم نبود ... با قرار گرفتن دستي دور كمرم به خودم اومدم وبا ديدن رائين لبخند زدم رائين با لبخندي مهربون وچشماي شيطونش به ساختمون اشاره كرد وگفت :
-پرنسس من ، از قصر كوچكتون ديدن نمي كنيد ...
با خنده مثل خودش گفتم : از خدامه سرورم ...

خنديد ومنو به سمت پله هاي ساختمون هدايت كرد از پله ها كه با لا رفتيم رائين اول در چوبي رو با كارت باز كرد وبعد منو فرستاد داخل وبعد هم يه در شيشه اي بود كه دستگيرشو باز كردم وپامو توي قصر كوچك خودم ورائين گذاشتم واز ديدن خونه خوشحاليم به اوج خودش رسيد .....


قدم به داخل گذاشتم وبا كنجكاوي به همه جا سرك كشيدم سالني بزرگ كه كفش با پاركت قهوه اي تيره پوشيده شده بود، سمت راست سالن پذيرايي ونشيمن بود كه مبلاي راحتي كرمي توش خود نمايي مي كرد ويه تلوزيون LED كه به ديوار وصل شده بود وطرف ديگه ي سالن اشپزخونه ي مجهز وبزرگي بود كه همه ي وسايلش يا به رنگ كرم بود يا قهوه اي ، رنگ مورد علاقه ي من ... سمت چپ گوشه ي ساختمون پله هاي مارپيچي بود كه از يه طرف به بالا واز طرف ديگه به طبقه ي پايين منتهي ميشد به سرعت به سمت طبقه ي پايين رفتم از چيزي كه مي ديدم ذوق زدگيم به اوج خودش رسيد استخر بزرگي وسط سالن قرار داشت واطراف استخر هم صندلي هاي راحتي چيده شده بود ،طرف ديگه هم يه ميز بيليارد بزرگي قرار داشت كه مطمئنم بازي مورد علاقه ي رائين بود وقتي طبقه ي پايين رو خوب سرك كشيدم به سالن اصلي برگشتم از توي اشپزخونه سرو صدا ميومد ،بي توجه به سرو صدا به طبقه ي بالا رفتم اونجا هم براي خودش يه سالن مجزا بود مبلاي راحتي كرم قهوه اي با تلوزيون نسبتا كوچكي كه خودنمايي مي كرد واطرافشون هم چند در قرار داشت در اول رو باز كردم يه اتاق خالي بود به رنگ سرمه اي كه تنها زينتش يه تخت بود كه روتختيش مخمل سرمه اي سفيد بود ، اتاق بعدي هم وسايل كار رائين وكتابخونه اي خالي قرار داشت كه مطمئنم قراره با كتاب هاي ما پر بشه .... در بعدي سرويس بهداشتي قرار داشت و دري كه نسبت به بقيه دور تر بود رو باز كردم از ديدن اتاق مقابلم متعجب سرجام ايستادم اتاقي به رنگ صورتي ملايم .... كه كفپوشش تنها يه قاليچه ي طوسي صورتي بود، تخت بزرگ طوسي كه روش رو انواع بالشتكهاي صورتي پوشونده بود عسلي هاي كوچك طوسي كه روش اباژور هاي صورتي محوي قرار داشت وميز ارايش بزرگي كه روش پر بود از انواع لوازم ارايش به سمت ميز رفتم از ديدن وسايل روش خندم گرفته بود همه ي لوازم ارايشي همون ماركي بود كه من ازش استفاده مي كردم !!! چه دقتي داشت اين رائين ! اتاقمون دوتا كمد ديواري بزرگ داشت كه خالي بود وانگار منتظر بود كه من پرش كنم ... به سمت پنجره ي بزرگ اتاق رفتم وپرده ي طوسي صورتي رو كنار زدم كنار پنجره دري بود كه به بالكن بزرگي كه به سمت حياط بود منتهي مي شد وتوي بالكن با ميز وصندلي هاي سفيد پر شده بود در با لكن رو باز كردم وقدم به بيرون گذاشتم هواي سرد شب هاي پاييزي لرز به تنم نشوند اما اون صحنه ي زيباي مقابلم مانع از اين ميشد كه تجديد نظر كنم وبه داخل برگردم روي يكي از صندلي ها نشستم با دستام خودمو بغل كردم تا كمي از اين سرما رو كم كنم وبه حياط زيباي خونمون كه توي شب رويايي شده بود خيره شدم بوي نمي كه به خاطر ابنما توي حياط پيچيده بود فوق العاده بود درسته سايه ي درختا توي پس كوچه هاي باغچه ي حياطمون كه دست كمي از باغ نداشت وحم برانگيز بود اما من به مردم كه پايين همين ساختمون بود دلگرم بودم ،همين طور كه به ابنماي مقابلم خيره شده بودم به ياد عصر افتادم به ياد اميد همبازي قديمي ...

******

بعد از اينكه از رضايت رائين مطمئن شدم به اميد اس دادم ،كه براي گرفتن جوابش امروز همون ساعت توي همون كافه منتظرشم نمي دونم چرا هنوز نمي تونم از پشت تلفن باهاش حرف بزنم ... اميد هم به لحظه نكشيد كه جواب داد :حتما عزيزم ...
قرار بود همه ي كاراي رفتن مارو به اون ويلا مهتاب ومحمد بكنن البته بيشترش گردن مهتاب بدبخت بود براي همين تصميم گرفتم ماشين خودمو بدم دست مهتاب تا براي رفت وامد راحت باشه اخه هنوز براش زود بود كه پشت فرمون ماشين بابا بشينه ،ومطمئنا مامان هم همچين اجازه اي بهش نميداد ،با كمك رائين كمي به خونه سر وسامون داديم ورائين بيچاره هم شيشه هاي ميزي رو كه من تركونده بودمش رو جمع كرد ونزديك بود چند بار دستش رو ببره ساعت چهارو ربع بود كه از رائين با اون چشم هاي نگران ودلواپس خداحافظي كردم اينبار هيچ تشويش ودودلي نداشتم اما ... اما توي ذهنم دنبال كلماتي مي گشتم كه بتونم به اميد بگم ... اميدي كه روزي فكر مي كردم بايد جاي رائين باشه ولي الان خيلي خوب ميفهمم كه جاي رائين فقط وفقط براي رائينه ...
ساعت راس پنج بود كه همون جاي ديروزي مقابل كافه ايستادم نفس عميقي كشيدم وحلقه ي اميد رو هم كه از ديشب توي داشپرت بود رو در اوردم واز ماشين بيرون اومدم وبه سمت كافه رفتم ... همه چيز وهمه ي صحنه ها مثل ديروز بود به جز احساس من وخود من ... اروم به سمت ميزي كه اميد پشتش با لبخند ايستاده بود ودسته گلي از رزهاي مشكي هم توي دستش بود رفتم باديدن گل ها لبخند محوي روي لبهام نشست به اميد سلام كردم اما بدون گرفتن گلها ودست دادن سر همون جاي ديروزي نشستم اميد با حفظ همون لبخندش سر جاش نشست وبا لحن شوخي گفت :
-ببينم نكنه نظرت درباره ي گلهاي مورد علاقه ات هم عوض شده ؟؟؟
با اين حرفش توي فكر رفتم باياد دسته گل عروسيم كه رز سفيد بود لبخند محو روي صورتم كمي عميق ترشد ... نه نظرم عوض نشده بود اما الان يه كوچولو رز سفيد رو بيشتر دوست دارم ... نگاهم رو به چشم هاي خوش حال اميد دوختم ... نكنه فكر مي كنه اين قرار امروز به خاطر دادن جوابه مثبته ؟؟ حتما همين فكر رو مي كنه اونم با لبخند محو مسخره ي من !!! بي توجه به سئوال اميد كمي جدي شدم وگفتم :
-من اينجام تا درباره ي چيزاي مهم تر باتو حرف بزنم نه گل مورد علاقه ام ...
چشماي اميد رنگ تعجب گرفت واروم زمزمه كرد :
-يعني چي ؟؟
قبل از دادن جواب من گارسن براي گرفتن سفارش اومد اينبار من بدون در نظر گرفتن اميد گفتم :
-ممنونم الان چيزي نمي خوريم بعدا بهتون خبر ميديم ...
گارسون سري تكون داد ورفت ومن در جواب نگاه پرسشگر اميد گفتم :
-وقت زيادي براي خوردن قهوه فرانسه ندارم ...
من با رائين راس ساعت هشت قرار گذاشته بودم خلي دير ميرفتم حدااقل هفت بود براي همين بي مقدمه شروع كردم :
-اميد من واقعا متاسفم اما اون روز كه بابا جريان ازدواج تورو به من گفت بعد هم خودش راهي بيمارستان شد انقدر حالم بدبود كه نفهميدم دارم چي كار مي كنم وهمه ي يادگارهاتو از جمله همون حلقه ي قبلي رو از پنجره ي اتاقم ريختم بيرون !!! نمي دونم تو مي توني حال اون شب منو درك كني يا نه ... ولي من واقعا اون شب شكستم نه فقط براي از دست دادن تو بلكه به خاطر بابام ،من به خاطر تو جلوي بابام ايستادم ... چون مي گفتم همون قدري كه توي زندگيم بابارو ديدم وشناختم اميد هم شناختم اميد كسي نيست كه بهم خيانت كنه اما عكسات جديتر از چيزي بود كه من فكرشو مي كردم ، براي اولين بار از شناختن بيش از حد تو بيزار شدم به خودم فحش ميدادم كه چرا حتي عادت ايستادن تو ،عادت قرار دادن دستات روي دستهام وحتي عادت نفس كشيدنت رو حفظ كردم ... من خيلي زود اميدم نا اميد شد توي عكساي تو دنبال ردي از فتو شاپ بودم ولي تو واقعي تر از اون چيزي بودي كه من فكر مي كردم اميد ،من به خاطر تو هم اميد وار شدم هم نااميد ... نا اميد شدم چون اون نگراني هاي اون چند وقتت چون عمو حسين ، بابا و همه وهمه روي صحت اون عكسا تاييد مي كردن نا اميد شدم چون به خاطر تو تويي كه زماني همه ي وجودم بودي زماني مهربون ترينم بودي بابام رو از دست دادم ... واميد وارم شدم چون به خاطر تو ، با مردي اشنا شدم كه تونست جاي همه رو برام بگيره ... اوايل رائينو قبول نداشتم گير ميداد ، مغرور بود ،با همه خوب تا مي كرد جز من ،با همه مهربون بود جز من ... درست بر عكس تو .. اما هر لحظه كه بيشتر شناختمش ،بيشتر دركش كردم فهميدم رائين اون كسي نيست كه من فكرشو مي كردم ... شايد باورت نشه مني كه هميشه از دستور دادن بيزار بودم اما تحكم كلام رائين رو دوست دارم ... به موقع مرده ،غيرت داره ، دستور ميده اخم مي كنه ، جدي ميشه ، به موقع هم مي خنده ، مهربونه ، صبوره وشوخ ... (خنده ي كوتاهي كردم وبي توجه به اميد انگار توي دنياي خودم ورائين غرق بودم ادامه دادم : ) گاهي هم تعدل نداره ونميشه شناختشتش ... جديدن منم مثل اون شدم ، مثل يه بچه اي كه از همه رفتار بزرگتراش الگو مي گيره از كوچيكترين تا بزرگترين حركتش رو ضبط مي كنه ....
بازنگاهم رو به اميد دادم با اخم ونگاهي كه ازش غم مي باريد به صورت بشاش وسرحال من نگاه مي كرد خودم خوب ميدونستم كه افتاب فقط زماني كه از رائينش حرفي به ميون بياد اين شكلي ميشه سعي كردم نگاه مهربونم رو به اميد بدوزم لبخند كوچكي بهش زدم وگفتم :

-يادته ديروز بهم گفتي وقتي بچه بوديم از اينكه من هم بازي جديدي پيدا كنم مي ترسيدي ! منم درست مثل تو بودم وقتي عمو حسين نگار رو دختر خالت رو عروسم صدا مي كرد توي اون بچگي لجم مي گرفت ،حرص مي خوردم ميرفتم بهش مي گفتم من عروستم نه نگار!! وقتي نگار رو توي بازهامون راه ميدادي مي خواستم خفت كنم ولي انقدر هي خودمو بهت ميچسبوندم كه نگار بيچاره از بازي با ما پشيمون ميشد ... اميد من هنوز همون دختر بچه ام فقط قد كشيدم استخون تركوندم تو هم همون پسر كوچولويي فقط الان خودت يه دختر كوچولو داري درست مثل بازي هامون ... يادته من مامان ميشدم تو بابا ؟؟ يادته عروسكاي من بايد تورو بابا صدا ميزدن منو مامان ؟؟ اما اميد حالا كه بزرگ شديم حالا كه قدكشيديم ... تو چه خواسته چه ناخواسته رفتي سراغ يه همبازي ديگه براي عروسكت يه مامان ديگه پيدا كردي ،براي عمو حسين يه عروس ديگه پيدا كردي ،اون موقع من كجا بودم كه هي بيام بهت بچسبم تا بقيه دست از سرت بردارن ؟؟؟ اميد اين بازي الان ما زندگيمونه تو مي ترسيدي منو از دست بدي اون وقت رفتي با يكي ديگه منم از ترس ازدست داد تو رفتم سراغ يكي ديگه ... " خشت اول چون نهد معمار كج .... تا ثريا رود ديوار كج " تو اولين قدم اشتباه رفتي والان من مي خوام اين بازي رو تمومش كنم ... اميد من دوستتدارم اما نه مثل قبل ،مثل يه همبازي ، يه دوست قديمي مثل برادر ... من كاري به اشتباه تو وهمسرت نداشتم و ندارم انتخاب من فقط وفقط به خاطر خودمه من اين چند وقت خودمو خوب شناختم ... براي من وزندگي من رائين بهترين كيسه ... يه جايي خوندم كه نوشته بود:

 

تلاش برای زنده کردنِ یک رابطهِ از دست رفتهمثل اینه که بخوای یه چای سردشده رو با ریختن آب جوش گرم کنینه رنگش مثل اول میشه نه طعمشخیلی چرته که میگن آدم فقط یه بار عــاشق میـــشه ..آدما زیاد عاشـــق میـــشن ولی دو بـــار عاشـــق یه نـــفر نمیــــشن ..!
منم از اين قائده مستثنا نيستم اميد ... (سريع حلقه رو از كيفم در اوردم ومقابلش گذاشتم ... وادامه دادم : ) اميد ديروز وقتي حلقه ات رو برداشتم هم از جوابم مطمئن بودم هم نبودم چون توقع نداشتم همچين چيزي رو از تو بشنوم شايد تصور بهتر يا بدتري از موضوع داشتم من كاملا گيج بودم براي برداشتن حلقه دلايلي زيادي دارم يك ، مطمئن باش من اگه هنوز يه درصد از عشق قبل رو بهت داشتم و رائيني در كار نبود هيچ به فكر زن وبچه ات نبودم چون انقدر خودخواه هستم كه فقط وفقط به خودم فكركنم ودليل دومم ، خودمم براي اين دليل زياد مطمئن نيستم ، اميد مي خواستم حد اقل تو براي چند ساعت هم كه شده اميدوار بشي ومثل من نباشي كه از همون لحظه ي اول ناقوص نااميد توي گوشم صداكرد شايد هم مي خواستم ازت انتقام بگيرم ،انتقام انتظاري كه كشيدم اما وقتي نداشتم تا تورو منتظر بذارم ... اميد ،فقط يه چيزي ازت مي خوام " اگه منو واقعا دوست داري ... پس فراموشم كن " به زندگيت فكر كن اميد به زندگي خودت وشادي وافتاب كوچولوت به اونا فكر كن ! اون عروسك بچگي هاي من نيست كه ولش كني وبري ، دخترته از گوشت وخونت حالا چه ناخواسته باشه چه خواسته ، بازم بچته ... هم به تونياز داره هم به مادرش ... (مكثي كردم وادامه دادم: ) ميدوني چي ذهن منو به خودش مشغول كرده ؟؟؟ اينكه با اينكه خودت ادعاي عاشقي مي كني اما عشق شادي رو درك نمي كني .... اميد! شادي دوستت داره بهش فرصت بده تا خودش رو بهت نشون بده اميد مهربون من انقدر سنگ دل نبود ...
منو یادت نمیاد میدونم …. .تا همینجاشم ازت ممنونمدیگه حتی نفسم در نمیاد …. كاری جز دعا ازم بر نمیاد
اميد با بغض مردونه اي غريد :
-با كي خوب باشم ؟؟؟ عاشق كي بشم ؟؟ عاشق كسي كه تمام دنيامو ازم گرفت ؟؟برو خوش باش برو شیرینم …. من به آینده ی تو خوشبینمبرو كه الهی خوشبخت بشی …. مثل من درد جدایی نكشی
نفس عميقي كشيدم دوست نداشتم اميد رو توي اين حال واحوال ببينم :
-اميد ... تمومش كن ، ديگه دنيايي در كار نيست ، دنياي تو افتاب كوچولوته ...به فكر اون باش نوش جونت همه ی بی كسیام …. برو خوشبخت بشیمنو ول كردی با دلواپسیام …. برو خوشبخت بشی
اميد پوزخندي زد معلوم بود داره به زور خودشو كنترلمي كنه تا اشك نريزهبه سختي گفت :
-اگه اذيتت كرد بهم خبر بده ... نابودش مي كنم ... به جان خودت، افتابم نابودش مي كنم ...اگه رفتی اگه تنها موندم …. برو خوشبخت بشیاگه تو خاطره هام جا موندن … برو خوشبخت بشی
منم بغض كرده بودم يه زماني ارزوهام توي مرد روبه روم خلاصه ميشد هنوزم تحمل اشك ريختنش رو نداشتم :
-رائين هيچ وقت اذيتم نمي كنه ... ولي اميد تو بايد نگران افتاب خودت باشي ... اون بيشتر از هر كسي به تو نياز داره ...نوش جونم كه همش دلتنگم …. نگران من نباشاگه گریه داره این آهنگم … نگران من نباش
اميد ملتمس گفت :
-مي ميرم بي تو ...
اگه عمرم داره از كف میره … نگران من نباشاگه هر شب نفسم میگیره .... نگران من نباش
سرم رو با لا گرفتم تا قطره ي اشكم بيرون نريزه اين بار من رو به اميد متلمس گفتم :
-اميد تمومش كن .. الان هم تو يه زندگي داري هم من، من با اون افتاب گذشته فرق كردم، نگاهم كن !! اميدي كه من ميشناختم مرد تر از اين حرفا بود ... برو سراغ زندگيت من مطمئنم الان شادي بيشتر از هر كسي منتظر برگشت توست ... بهم قول بده مراقبشوني ... نگو كه مي خواي اخرين حرفمو زمين بنداري ؟
كاشكی میشد با دلم میساختی …. تو هنوز دل منو نشناختیكاش مث گذشته عاشق بودی …. كاش همون آدم سابق بودی
اميد نگاهي بهم انداخت كه تمام وجودم رو سوزوند چقدر اين نگاه وچشما اشنا بود !!! اروم زمزمه كرد : قول ميدم ...
نگاهم رو به ساعت مقابلم دوختم ده دقيقه تا هفت بود سريع بلند شدم وگفتم : من ديگه بايد برم ...
برو خوش باش برو شیرینم … من به آینده ی تو خوشبینمبرو كه الهی خوشبخت بشی ….مثل من درد جدایی نكشینوش جونت همه ی بی كسیام .... برو خوشبخت شیمنو ول كردی با دلواپسیام ... برو خوشبخت بشی
اميد بدونه اينكه نگاهم كنه سري تكون داد تا خواستم عقب گرد كنم صداي پر بغض وگرفته اش توي گوشم نشست :
-حداقل اين گل ها رو ببره ...
به سمتش برگشتم باديدن دست گل رز مشكي به طرفش رفتم گل رو از دستش گرفتم وبدونه نگاه كردن بهش گفتم :
-ممنونم .... خداحافظ اگه رفتی اگه تنها موندم … برو خوشبخت بشینوش جونم كه همش دلتنگم … نگران من نباشاگه گریه داره این آهنگم … نگران من نباش
قبل از خارج شدنم از كافه به سمت دختر بچه اي كه كنار دوخانم نشسته بود رفتم با لبخند دسته گلو به دستش دادم وسريع عقب گرد كردم نمي خواستم وقتي از كافه بيرون ميرم چيزي از اميد هم با خودم داشته باشم ...
اگه عمرم داره از كف میره … نگران من نباشاگه هر شب نفسم میگیره … نگران مننگران من … نگران من نباش
با لبخند پهني از كافه بيرون زدم دست چپم رو بالا اوردم وحلقه ي زيبا ي دست چپم رو با دقت نگاه كردم دلم براش تنگ شده بود ... چقدر اين قرار امروز با قرار ديروز متفاوت بود !! با سرعت خودمو به ماشين رسوندم وسوار شدم بي وقفه ماشينو روشن كردم وراه افتادم چيزي از قرارمون باقي نمونده بود ... ومن كلي كار داشتم ... حالا كلي احساس سبكي مي كردم !!!

*****

با قرار گرفتن چيز سنگيني روي دوشم به سمت عقب بر گشتم رائين بود كه با لبخند مهربونش روي دوشم شنلي انداخته بود دوباره نگاهم رو به حياط دوختم وگفتم :
-واي رائين من عاشق حياط اينجا شدم ...
رائين- تو غلط كردي ... اصلا فردا ميدم حياط اينجارو خراب كنن ... خانم خانما شما فقط وفقط بايد عاشق من باشي ...
با خنده وشيطنت به سمتش برگشتم وبه رائين كه با اخم تصنعي اين حرفارو ميزد نگاه كردم و اروم وشمرده گفتم :
-خوب من يه كوچولو عاشق تو هم هستم ديگه بسته ...

باز بينيمو گرفت وفشار داد وگفت : نخير خانم من همشو مي خوام ... من حسودما گفته باشم .... حالا هم پاشو بيا شام ...


مظلوم بهش نگاه كردم وگفتم :
-حالا نميشه اينجا شام بخوريم ؟؟
رائين لبخندي زد وگفت :
-چرا نميشه ... شما امر كن ... الان ميرم غذارو ميارم ...
تا خواستم بلند بشم برم كمكش به زور نشوندم وگفت :
-خودم همه ي كارا رو مي كنم تو بشين ...
رفت وبر گشت رائين ده دقيقه بيشتر طول نكشيد پسرم زحمت كشيده بود وهمبرگر درست كرد بود با شوخي وخنده شامي رو كه رائين درست كرده بود رو خورديم وبعد هردو كنار هم در حالي كه به ستاره هاي بالاي سرمون خيره شده بوديم وقهوه ي داغ مي خورديم .... سكوت فضا رو صداي شرشر اب شكسته بود ليوان قهوه ي داغ رو همين طور كه توي دستم مي چرخوندم تا از داغيش كمي گرم بشم اروم وملايم سكوت رو شكستم :
-رائين .... به نظرت چي شد كه به اينجا رسيديم ؟؟
گرمي و سنگيني نگاه رائين رو روي خودم احساس مي كردم رائين نفس صداداري كشيد و مثل من اروم شروع به صحبت كرد :
-تورو نمي دونم اما براي من از زماني شروع شد كه خودمو به خاطر فريال وعشقش عقب كشيدم وناراحتي وسرزنش همه رو به جون خريدم ، روزي كه موضوع رو براي كامي تعريف كردم وكامي قضيه ي تو ومشكلت رو بهم گفت دودل شدم به نظرم به دردسرش نمي ارزيد اگه پس فردا ازم جدا نمي شدي ؟؟ يا اگه اون عشقت بر مي گشت و سروصدا راه مي انداخت ؟؟ خواستم همه چيز رو منتفي كنم اما همون شب مامان دوباره بهم گير داد وشروع كرد به نصيحت كردن مجبور شدم پيه همه چيز رو به تنم بمالم ... اولين قرارمون نميدونم يادت هست يا نه من اون روز تصميم گرفتم كه باهات سر سنگين باشم تا خودمو از هر گرفتاري نجات بدم ولي وقتي ديدمت جا خوردم تو بد تر از من بودي اما نه فقط براي من ، غرور و خودخواهي كه توي چشمات جولون ميداد متوجه همه ي اطرافيانت بود حتي مهتاب خواهرت ... بهت بي توجه بودم تو هم بهم بي توجه بودي اما رنگ تعجب رو مي تونستم از توي چشمات بخونم ، هر روز كه مي گذشت بيشتر از اكيپتون خوشم ميومد وبيشتر درباره ي تو واميد كنجكاو ميشدم هيچي ازتون نميدونستم جز عشق اتشيني كه بينتونه و ناراضي بودن باباي تو، خيلي دلم مي خواست اميد رو ببينم ، ببينم كيه ؟چيه كه دختر مغروري مثل تو اينطوري براي با اون بودن خودشو به اب واتيش ميزنه ؟؟ حرفي از مراسم عروسي نميزنم چون همون طور كه براي تو درد اور بود براي منم سخت بود اما نه مثل تو ميدونستم كه اين يه ازدواج صوريه اما هيچ وقت فكر نمي كردم سر سفره ي عقدم همه به حال زن عاشق من گريه كنن فكر نمي كردم بعد از عقدم زنم با حرف مردي كه بايد جاي پدرمن پدرشوهرش ميشد توي بغل من گريه كنه ... افتاب تو مرد نيستي ،نمي فهمي من با اون همه بيخيالي چي كشيدم ... شب وقتي رفتيم خونه وقتي اومدم توي اتاق واون عكساي روي تختت رو ديدم ناخوداگاه به سمتشون كشيده شدم وقتي تصوير تو كسي رو كه الان به من محرم تر از هر كسي بود رو بغل مردي ميديدم كه چند هفته اي بود مشتاق ديدنش بودم داغون شدم ، اميد بر عكس گفته هاي كامي اصلا مغرور نبود يعني توي عكس كه اين طور نشون نميداد بر عكس به نظرمن از هر كسي مهربون تر وعاشق تر بود واين بيشتر باعث ميشد كه حرصم بگيره ... از احساس خودم سر در نمي اوردم ناشناخته بود ومن دوستش نداشتم براي همين بود كه تا توان داشتم ازت دوري مي كردم ... آفتاب اون روز توي اصفهان وقتي براي اولين بار چشماتو بدون غرور ديدم داشتم از تعجب شاخ در مياوردم ولي اون نگاه معصوم وبدونه غرور رو بيشتر از هر چيزي دوست داشتم وتمام تلاشم رو به كار بردم كه حتي شده براي چند ساعت اين نگاه رو براي خودم داشته باشمش ... حس مالكيتم رو تو هر لحظه بيشتر وبيشتر ميشد واين هم بد بود هم خوب از اذيتت كردن وكل انداختن با تو لذت مي بردم اما گاهي هم حس مي كردم مي خوام با همين دستام خفت كنم به خصوص وقتي اون عكساي لعنتي رو به ديوار اتاقي ديدم كه مثلا اتاق مشترك منو تو بود ...
باياد اوري قيافه ي اون شبش خندم گرفت رائين از ديدن خنده ام حرصي شد وگفت :
-اره ، اره منم جاي تو بودم مي خنديدم بخند خانم بخند .... منو مجنون خودش كرده بعد هم مي خنده (خنده ي من شديدتر شد رائينم خنده ي كوچكي كرد وادامه داد : )
-افتاب مي دوني من از كي فهميدم ديگه اميدي در كار نيست ؟؟
سري تكون دادم ومطمئن جواب دادم : اره همين ديروز ...
شيطون ابرويي بالا انداخت وگفت :
-خير خانم خوش خيال من خيلي وقته كه اين موضوع رو ميدونم درست بعد از مرگ بابات همون موقع كه به خاطر اين ميرم ميرم هايي كه راه انداخته بودي باهات سرسنگين شده بودم كامي موضوع رو بهم گفته بود نمي دونم يادته يا نه سر ميز بوديم كه كامي به مبايلت زنگ زد فهميدم مي خواد بهت بگه كه همه چيزو بهم گفته سريع رفتم توي دستشويي وبهش زنگ زدم تا چيزي به تو نگه دلم مي خواست خودت بهم بگي ، اما تو نگفتي ،هيچ وقت ،افتاب به خاطر اين كار ازت واقعا ناراحتم ...
كم كم داشت يادم ميومد كه داره كي رو ميگه همون شب رو كه من موضوع كاركردنم رو بهش گفتم لبمو به دندون گرفتم واروم وپرناز گفتم :
-خب ببخش ديگه ... من از ترحم متنفرم مي ترسيدم وقتي اينو بفهمي به خاطر دلسوزي وترحم باهام بموني ...
رائين سري به نشونه ي تاسف تكون داد وگفت :
-حسابتو ميرسم خانم، اخه تو چي پيش خودت فكر كردي ؟؟؟ مطمئن باش اگه نمي دونستم قضيه ي اميد منتفيه هيچ وقت تورو نمي بوسيدم ونمي خواستم رابطه اي رو باهات شروع كنم ... اون موقع كه پسم زدي با اين كه پر از نياز وخواستن تو بودم اما خودم رو كنترل كردم چون تورو درك مي كردم مي دونستم ذهن وفكرت درگيره من يه عاشقم پس هر طرف كه معشوقم بخواد كشيده ميشم ... افتاب حال ديروز منو هيچ وقت نمي توني درك كني وقتي كامي بهم خبر داد اميد برگشته وتو رفتي ديدنش داشتم ديونه ميشدم همه ي كارامو كنسل كردم تا بيام خونه وجلوي تورو بگيرم كه نري ، من تحمل نبودت رو نداشتم اما تو نبودي همون موقع زنگ زدم به كامي وكلي بد وبيراه نثراش كردم كه چرا زود تر بهم خبر نداده تازه ياد حركات وخنده هاي تصنعي پريشبت افتاده بودم ،نمي دوني كه داشتم رواني مي شدم اون موقع كه اومدي خونه واون حرف هارو زدي هيچ توجه ي به ايهام توي حرفات نداشتم فقط لحظه به لحظه يه چي


مطالب مشابه :


دانلود رمان شب های آفتابی من..

دنیای رمان - دانلود رمان شب های آفتابی من - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




رمان شب های آفتابی من - 11 (قسمت آخر)

دنیای رمان های زیبا - رمان شب های آفتابی من - 11 (قسمت آخر) - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا




دانلود رمان شب های آفتابی من

دنیای رمان های زیبا - دانلود رمان شب های آفتابی من - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!




عکس شخصیت های رمان بورسیه

دنیای رمان های زیبا - عکس شخصیت های رمان بورسیه - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!




دانلودرمان شب هاي آفتابي من نوشته ستاره صولتي(نيکا)کاربرنودهشتيا براي موبايل وکامپيوتر،اندرويد،تبلت

دانلودرمان شب هاي آفتابي من نوشته ستاره صولتي(نيکا) رمان شبهای آفتابی من رمان




رمان تو با منی 5

دنیای رمان های زیبا رمان شب های آفتابی فكر كنم فريبا بتونه دو شب به من جا بده




دانلود رمان عشق و رقص

دنیای رمان های زیبا - دانلود رمان عشق و رقص رمان شب های آفتابی




برچسب :