رمان مزون لباس عروس 2

با دیدن پسره ی دیروزی یه فحش مفهومی نثار روزگار کردم که یه دقه هم مراعات حال من بدبختو نمی کرد،کم که دیروز گند نزده بودم حالام عین موش آب کشیده واسادم قلدر بازی درآوردن!
فک کنم قیافه ش به نشونه ی متاسفم برات دراومد، منم مونده بودم بگم ببخشید با شما نبودم یا اقلا یه سلامی یا حتی بگم هوی چته چرا اینجوری نگا می کنی و... ولی خوشبختانه آقا با بی محلی تمام از جلوی من رد شد رفت.
مردد مونده بودم راه اومده رو برگردم یا نه که صدای خوش و بش مینو با پسره به گوشم خورد و به دنبالش اسم خودم که ازم دعوت میشد برم تو دم در بده!
ناچارا جلو رفتم با مینو احوالپرسی کردم که گفت: اوه دختر چه کردی با خودت؟ خیس آبی بیا برو کنا شومینه الان سرما میخوری
لبخند کج و معوجی زدم و گفتم: آخه عاشق بارونم!!!
لامصب منم از این حرفا بلد بودم نمیدونستم؟ من وقت برا رسیدگی به امورات خودمم نداشتم چه برسه مستغرق شدن در بحر اسرار طبیعت،تازه همچین مواقعی که یه مذهبتو شکرم حواله ی خدا میکردم که چرا فکر ما بدبخت بیچاره ها نیس که نه کفش درستی پامونه و نه چتری تو دستمون.
مینو به یاحا تعارف کرد بشینه منم دنبال خودش تا شومینه کشید. وقتی با تشکر نشستم به سمت اون یکی مهمونش برگشت و گفت: خب چی شده بنده مفتخرم دوست عزیزم تند تند بیاد سراغم؟
یاحا راحت نشست و گفت: سلام گرگ بی طمع نیس مینو جون.
به سمت شومینه بیشتر مایل شدم جوری که یه کم پشتم بهشون میشد،برای گرمای بشتر نبود فقط میخواستم خودمو بزنم به اون راه که من اصلا نمی فهمم شما چی میگین! البته هر چیم فکرم قاط زده بود و درگیر درد دل خودم بودم ولی خب بازم کر که نبودم می شنیدم چی میگن. مینو گفت: این حرفا چیه،خودت میدونی همه جوره برام عزیزی کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم انجام بدم.
-
همیشه بهم لطف داشتی منم بهتر از تو دوستی سراغ ندارم که مشکلمو حل کنه
اوه چه نون قرض هم میدن حالا
-
ایشالا خیره،خب چی شده؟
-
خیر که چه عرض کنم،راستش دنبال یه آدم مطمئن میگردم برای مزون
-
ماشالا انقد کارت زیاده که نیرو کم آوردی ،سایه که خوب از پس کارا برمیاد
-
برمیومد
-
میومد؟
یاحا مکثی کرد و گفت: اخراجش کردم!
اینجا مینو انگار چه خبر بدی بهش رسیده که تقریبا بلند گفت: چی؟
یاحا هم ریلکس گفت: اخراجش کردم

مینو که هنوز صداش عادی نشده بود گفت: چرا آخه؟
سخت نبود بفهمم که با چشم به من اشاره کرده،از جام بلند شدم و گفتم: اجزه میدین برم تو سالن؟
از خدا خواسته قبول کرد ،کیفمو برداشتم و راه افتادم. بازم اینجا منو دیوونه میکرد. کی میشد منم به آرزوم برسم؟ آدم وسوسه میشد یکی یکی این لباسا رو بپوشه و باهاش چرخ بزنه. جلوی یکیشون وایسادم،خیلی با شکوه بود برگشتم سمت عقب که نگام تو آینه به خودم افتاد. چقدر در برابر این همه زیبایی حقیر بودم درست مثل یه وصله ی ناجور!
یه کم دیگه برای خودم اینور و اونور رفتم ولی هیشکی نیومد بگه بیا بیرون. شکمم به قار و قور افتاده بود یه فکری کردم دیدم اصلا من یه کاره بلند شدم اومدم اینجا چیکار وقتی از فردا برای نون شبمم ول معطلم؟
با حسرت از بین لباسا گذشتم ،برای آخرین بار دستمو روشون کشیدم . دم در برگشتم و تمام سالن رو نگاه کردم. ناراحت بودم ولی سرمو گرفتم بالا و به خدا گفتم: بازم چاکرتم که لاقل گذاشتی یه دل سیر اینا رو از نزدیک ببینم.
وقتی اومدیم این طرف یه سرفه ساختگی کردم تا اگه حرفیه که نباید بشنوم قطعش کنن. مینو که قیافه ش شبیه ایکیوسان شده بود لبخندی زد و گفت: بیا بشین
نزدیک تر رفتم،رو به روم مینو بود و پسره پشتش به من بود. این پا و اون پا کردم و گفتم: اگه اجزه میدی من مرخص بشم
-
کجا؟ تو که هنوز بالا رو ندیدی
سرمو انداختم زیر و در حالی که با گوشه ی روسریم بازی میکردم گفتم: دیگه لازم نی، یعنی... قسمت نبود
مینو با عذر خواهی از یاحا از جاش بلند و در حالی که به سمتم میومد گفت: مگه چی شده؟
نه سرمو بالا آوردم نه تونستم جواب بدم
چونه مو بالا گرفت که یه قطره اشک اول از چشم راستم و بعدش از چشم چپم ریخت پائین. مینو با تعجب گفت: خاتون گریه میکنی؟ چی شده آخه؟
بغض گلوم نمیذاشت حرف بزنم و فقط بیشتر گریه کردم. مینو بغلم کرد و پرسید: چی باعث شده چشای ناز دختر ما گریون باشه؟ هان؟
خودمو کشیدم عقب ،اشکامو پاک کردم. هم مینو هم یاحا که حالا برگشته بود سمت ما منتظر جواب بودن ولی من گفتم: چیزی نی،باهاس بابت این مدت که راه به راه مزاحمت میشدم من رو ببخشی.
مینو دستامو گرفت و گفت: مزاحم چی؟ تا نگی هم نمیزارم بری، یاحا جان لطف کرده ناهار پیش من میمونه تو هم باید بمونی و سر فرصت بگی چی شده باشه؟
-
آخه...
-
بهونه نیار دیگه...خب مهمونای عزیز چی سفارش بدم؟
یاحا که ما کلا متوجه میشدیم در همه ی موقعیتها رنگ رخسارش خبری از سر ضمیرش به ملت نمیده گفت: بختیاری
وا جلل الخالق این دیگه چی بود؟
مینو- عالیه تو چی میخوری خاتون خانوم؟
گشتن با پولدارا قبلش یه دوره آموزشی میخواد! با اینکه وضع معدم جوری بود که به هر غذایی نمی ساخت و چیز عتیقه تا حالا نخورده بودم ناچارا گفتم: هر چی خودت سفارش بدی
-
خب پس منم بختیاری سفارش میدم
مینو با یه زنگ همه چی رو ردیف کرد و اما اینبار نوبت یاحا بود که حضورشو زیادی حس کنه چون همین که دید ساکت نشستیم از جاش بلند شد و گفت: کارای جدید جای همیشگیه؟
مینو-آره ببین خوشت میاد؟
از کنار ما رد شد و گفت: مگه میشه نیاد؟
مینو فقط خندید و وقتی اون رفت گفت: خب راحت باشو بگو چی شده؟
آهی کشیدمو گفتم: اخراجم کردن
نفس عمیقی کشید و گفت: تو دیگه چرا؟
-
به دو نفر بیشتر نیاز نبود قرعه زدن که...
-
وضع بدی شده،خب چرا نیومدن رو کار بهتر انتخاب بکنن،من مطمئنم کار تو عالیه هر چند که ندیدم
-
والا بنا به این بود من نفر اولم ولی...
-
ولی چی؟
-
گمونم ساخت و پاخت کردن
-
عجب! خب حالا میخوای چیکار کنی؟
-
نمیدونم... از صبح چند جا سر زدم ولی همه جا وضع همینه
ساکت شده بودیم،وقتی با یکی حرف بزنی بهتر با واقعیت رو به رو میشی،حالا من کار از کجا پیدا میکردم؟

هر دو توی فکر بودیم که پیک غذاها رو آورد. یاحا هم که فهمیده بود از سالن بیرون اومد،من سر جام نشسته بودم اما اون رفت کمک مینو . بسته ها رو ازش گرفت و برخلاف تصورم که الان بساط ناهار رو همین جا پهن میکنن در سمت راست سالن رو که تازه متوجه ش شده بودم رو باز کرد و رفت تو. مینو کیف پولشو تو کشو گذاشت و گفت: پاشو بریم آشپزخونه که خیلی گشنمه
از جام بلند شدم و گفتم: اینجا مگه آشپزخونه هم داره؟
-
پس چی فکر کردی،اون طرف کلا یه سوئیته جمع و جوره
با هم وارد شدیم،دهنم از تعجب باز موند. حالت یه سالن پذیرایی بزرگ بود که تمام وسایلش با تم رنگای بنفش ،مشکی و سفید بی نهایت زیبا بود. مبلای راحتی یه گوشه،طرف دیگه از این تلوزیون گنده ها که تو فیلما دیده بود قرار داشت و یه کاناپه بزرگ جلوش قرار داشت. انتهاش یه دیوار بود که یه قسمتش به شکل موج بود و در واقع اپنی بود برای آشپزخونه اونطرف. با دیدن آشپزخونه که کپ کردم کل اسباب و اثاثیه خونه ما روی هم کارایی یکی از وسایل داخل اون رو نداشت!!!
وقتی دیدم مینو و یاحا میز رو با سلیقه چیدن و منتظر من هستن خجالت کشیدم ولی یه لبخند زدم و گفت: خیعلی اینجا خشگله
مینو یه صندلی برام عقب کشید و گفت: پیشکش به شما
-
دستت درد نکنه ایشالا همیشه گرم و پر رونق باشه
بودن با مینو رو دوست داشتم گرچه خیلی شیک بود و تفاوت سنیمون زیاد بود ولی رفتارش دلچسب بود ولی این پسره یه جوری بود انگار با دید تحقیر بهم نگاه میکرد شایدم اینجوری نبود و توقع بیجایی بود با یه غریبه بهتر رفتار کنه ولی در کل، نه چنگی به دل نمیزد. با دلی که داشت ضعف میرفت بی خیال فکرام شدم،دیدن اون غذای لذیذ به همراه سالاد رنگی که آب از دهنم راه مینداخت باعث شد تو دلم یه ای ول نثار پسره بکنم که لاقل چیز درست سفارش داده. مشغول شدیم که برای مینو یه اس ام اس اومد،رو به یاحا گفت: رویا یه نفر رو پیشنهاد داده
یاحا قاشق رو گذاشت کنار بشقاب و گفت: کی؟
-
لیندا نامیه،من یه دو سه باری تو شوی لباس رویا دیدمش.
-
قبلا چه کاره بوده؟
-
فروشنده ی لباس،دختری بدی به نظر نمیومد
-
من به بد و خوبش کار ندارم یعنی مهمه ولی بیشتر میخوام زرنگ باشه .کار منو راه بندازه بیرون مزون هر کی میخواد باشه
-
بسپرش به من،ته و توی قضیه رو برات درمیارم
-
فقط هر چه زودتر بهتر،از بس بین تولیدی و مزون رفتم اومدم پدرم دراومده
-
باشه همین هفته جورش میکنم
ناهار که تموم شد یاحا که عجله داشت با تشکر فراوون از مینو رفت. منم بلند شدم ظرفا رو شستم هر چند مینو تعارف زد که نمیخواد ولی خب کلا آدمی نبودم که بتونم یه دقیقه بشینم سر جام. بعد از اون در حالی که داشتم استین مانتومو رو پائین میکشیدم گفتم: خب منم برم ،یه چند جای دیگه سر بزنم تا ببینم چی میشه
همونجور که نشسته بود گفت: خاتون؟
گیر موم تو دهنم بود تا موهامو محکم بپیچم برای همین گفتم: هوم
-
یه دقیقه بشین
روسریمو گره زدم و نشستم.
-
یه پیشنهاد دارم برات،البته نمیخوام تو رودربایستی قبول کنی،بشنو اگه خواستی که بهتر اگرم نه اصلا فکر این نباش که چون حالا من این حرفو زدم باید قبول کنی.
-
مطمئن باش اگه برام نصرفه قبول نمیکنم ،بگو
-
طبقه ی بالا اگه یه نفر دم دستشون باشه که دوخت و دوزای دم دستی مثل سر دوز یا مهره دوزیا که وقت گیره رو براشون انجام بده کلی کارشون جلو می افته. حالا اگه تو قبول کنی میسپارم به یکیشون که بهت آموزشم بدن ولی حقوقت بیست درصد از اون چیزی که تو تولیدی میگرفتی کمتره
داشتم پیش خودم حساب کتاب میکردم که بیست درصد چقدر میشه که ادامه داد: خب؟
اَه هیچ وقت ذهنی نمیتونستم سر از جمع و ضرب عددا بیرون بیارم. ولی خب الان عملا من با یه سوال که یه گزینه بیشتر نداشت رو به رو بودم از طرفیم آموزش دوخت لباس عروس بود که ...
بهش نگاه کردم و گفتم: میشه بریم بالا رو ببینیم؟

طبقه ی بالا هم به بزرگی پائین بود ولی خب متفاوت. اول از همه به سمت سالن بزرگی رفتیم که صدای چرخای خیاطی از توش بیرون میومد. سه تا خانمی که هم داشتن حرف میزدن و هم کارشونو می کرن با شنیدن صدای مینو سرشونو بلند کردن. انگار تو خونه ی خودشون بودن با لباسای راحتی بدون روسری و نا گفته نمونه خیلی هم مرتب و شیک. اول از همه خانمی حدوا سی ساله از جاش بلند شد، سلام کردم که خیلی خونگرم باهام دست داد . اون دو نفرم که احتمالا کوچیکتر بودن جواب سلاممو با لبخند دادن. مینو خدا قوتی داد و رو به خانم تپلی که وسط بود گفت: حال نی نی ما چطوره؟
تازه وقتی از جاش بلند شد فهمیدم بارداره،در حالی که دستشو به کمرش میزد گفت: از لگدایی که میپرونه معلومه عالیه وروجک
همه شون خندیدن و مینو گفت: الهی فداش بشم،خب خانما این دختر خانوم گل اسمش خاتونه قرار با ما باشه تا به امید خدا مریم خانوم که میرن ورجکشونو دنیا بیارن کار لنگ نمونه
همون خانوم اول دستشو گذاشت رو شونه مو گفت: خیلی خوش اومدی عزیزم،اسم من نرگسه همین اول کارم بگم که تو کار خیلی جدیم پس گاهی که بداخلاقی می کنم به دل نگیر
در جوابش فقط نگاش کردم و سرمو تکون دادم. بعدش نوبت خانم سومه شد که اونم باهام دست داد و گفت: منم شهین هستم،خوشحالم که با مایی
دستاشو با دو تا دستام گرفتم و گفتم: منم باس بگم باعث مسرته که در خدمتتونم!
ابروش رفت بالا گمونم از اینکه مثل اونا لفظ قلم حرف نمیزدم تعجب کرد ولی به هر حال زود به حالت اولش برگشت.
مریم که از چشماش شادی می بارید گفت: ببینم چه میکنی خاتون خانوم،میخوام وقتی من نیستم اینا پشت سرم بگن خب شد مریم رفت تو اومدیا
شهین- حالا حرف بزن ما هم که نمیتونیم دست روت بلند کنیم
مینو که با رضایت سکوت کرده بود تا جلسه معارفه تموم بشه گفت: خب من دیگه برم پائین ،یه نفرتون بقیه ی جاهای کارگاه رو به خاتون نشون بده،برنامه ی کاری رو هم بهش بگین و دیگه....
شهین لپای مینو رو کشید و گفت: بیا برو رئیس مار کارمونو بلدیم
صمیمت بینشون باورم نمیشد،همیشه اینجور برام جا افتاده بود که تو محیط کار یه نفر اخمو باید دستور بده بقیه هم یه کله به کارشون برسن! مینو به همراه نرگس رفت ،شهین رو کرد به من و گفت: خب از همینجا شروع میکنم،اکثر کارای ما همین جا انجام میشه . اون میز بزرگه ته سالن برای برش پارچه و کشیدن الگوهامون به کار میره. بقیه رو هم که میدونی چرخای سر دوز،چرخای صنعتی برای دوختای ساده و گلدوزیها و بقیه کارا و... آهان کارم بینمون در گردشه یعنی حتما اینجوری نیس که یه نفر همیشه برش انجام بده یه نفر دوخت
با اشاره به در خارج شدیم،رو به رومون دو تا اتاق بود که اول رفتیم سمت اتاق راستیه. اتاقی بود پر از قفسه های مرتب. تو هر قفسه کشوهایی قرار داشت که شهین چندتاشو بیرون کشید و گفت: تمام وسایلا مثل مهره ها،مرواریدها،سنگای تزئینی،انواع سوزن برای چرخها و دوختای دستی و کلا چیزای ریز میزه اینجا جداگانه تو هر کشو نگه داری میشه. روی هر کدوم هم اسمش نوشته شده
بین قفسه ها شروع کردم گشتن،کافی بود بدونی چی میخوای مستقیم میرفتی سرش.
شهین گذاشت تا خوب سر از امور اونجا در بیارم و بعدش رفتیم تو اتاق بغلی که پر بود از انواع پارچه. همین موقع نرگس هم اومد و به شهین گفت: تو میتونی بری
نگام همراه شهین که با چشمی گفتن بیرون میرفت به سمت در اتاق کشیده شد. نرگس سرفه ای کرد و گفت: مینو میخواد تو این مدت که به کارا میرسی یه وقتیم بزارم تا بهت یاد بدم چطور بشی که خیاط لباس عروس قابل.
نیشم تا ته باز شد و گفتم: مینو خیلی بهم لطف کرده
گویا رفته بود تا فاز جدی چرا که بی هیچ عکس العملی در مقابل حرف من ادامه داد: چون امروز به کار دیگه ای نمیرسیم پس آموزشتو از حالا شروع میکنیم. مرحله ی اول برای اینکه بهترین کار رو تحویل مشتری بدی اینه که خوب به حرفشو سفارش مد نظرش گوش بدی،دوم تصویر ذهنی خودتو از اون لباس مجسم میکنی و دست به کار انتخاب پارچه میشی. یادت باشه تنها زمانی اون چیزی که تصور کردی با کاری که ارائه میدی عین هم میشه که بفهمی اصل و اساس چه پارچه ای رو لازم داری.
خیلی یه دفعه کلاس آموزشی شروع شده بود ولی منم خودمو نباختم و دقیق گوش میدادم. هلم داد سمت پارچه ها و گفت: فکر کن اولین مشتری خودتی،ببین چی دوست داری ،چه مدلی؟ تا یه ساعت دیگه میخوام خیلی دقیق مدل لباس و نوع پارچه ای که انتخاب میکنی رو بهم بگی
بدون اینکه بزاره حرفی بزنم از اتاق رفت بیرون ،نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.

از بس چشمامو بهم فشار داده بودم وقتی باز کردم انگار دارم پرت میشم تو سیاه چال!
هنوز نمیدونستم لباسی که قرار بشه ب بسم اله کار من چه ریختیه. یه چرخی بین اونهمه پارچه که انگار با بی حوصلگی زل زده بودن بهم انداختم و بازم وایسادم. یه دستم به کمرم بود یه دستمم زیر چونه م که یه فکری زد به سرم. تو کیفم دنبال یه تیکه کاغذ گشتم که نبود ،چشمم به بسته ی پولی که صبح از یونس کش رفته بودم افتاد و یه دوتومنی از توش یبیرون آوردم. یادمه یه خودکار نصفه و نیمه قبلا تو کیفم بود. دستمو تو دل و روده ی کیفم چرخوندم که اونم پیدا کردم. پارچه های یکی از قفسه ها رو کنار زدم تا یه جا باز باشه و مشغول طرح زدن بشم! وقتی همه چی ردیف شد خم شدم و اولین چیزی که کج و کوله روی اون پول کثیف داشت خودنمایی میکرد اندام یه زن بود. بعدش تمام لباسایی که این مدت دیده بودم و دونه دونه آوردم تو ذهنم. حدود نیم ساعت بعد دو تمونی رو گرفتم جلوم،از بین اونهمه چیزی که تو سرم بود سعی کرده بودم بهترینها رو کنار هم قرار بدم. این تصویر عروس مچاله شده و بی ریخت باعث میشد ته دلم یه حس خوبی داشته باشم که به زودی از اون تو درمیاد و اتو خورده و سفید جلوی همه خودشو به نمایش میزاره.
وقت زیادی نمونده بود سریع رفتم سراغ پارچه هایی که مد نظرم بود و البته فقط شامل ساتن و تور ساده بود!
سر ساعت نرگس اومد و من بار ضایت لبخندی به روش زدم. شونه ی تو موهاشو مرتب کرد و در حالی که دستشو تو سینه ش جمع میکرد گفت: خب؟
انگشتامو تو هم قفل کردم و بی اینکه به اون دو تومنی نگاه کنم شروع کردم توصیف کردن. نمیدونم کی چشمام بسته شد و دستام رو هوا به حرکت دراومد. از یقه به سمت کارور،از کارور به خط سینه،از خط سینه نه به خط کمر و بعدش خط باسن،کشیدن دونه به دونه ی ساسونها، الگوی آماده شده و پارچه ی برش داده شده،دوخت ریز ریز قسمتای مختلف،اتو زدن اون تاهای بالاتنه و... با نصب آخرین گل... چشمامو باز کردم. نرگس خیره نگام میکرد،ابروهاش بالا بود که با دیدن چشمای باز من عادی شد و فقط گفت: برای شروع خوب بود!
از پارچه هایی که گفنم خودش به اندازه ی قامتم برداشت و باز اتاق اول برگشتیم. مریم و شهین بازم با خنده پذیرام شدن وقتی دیدم مریم به سختی داره تو جاش تکون میخوره به نرگس گفتم: اجزه میدین بقیه ی کارای مریمو من انجام بدم؟ آخه ساده دوزیه
با تائید نرگس و خنده ی عمیق مریم سر جاش نشستم و تا آخر وقت نفهمیدم چجور گذشت. دم دمای غروب مینو هم بالا اومد و به همه خسته نباشید گفت. وقتی دید من پشت چرخم اومد و کارام رو برداشت،با دقت زیر رو روشون کرد و گفت: آفرین خیلی مرتب دوختی
نرگس و بقیه هم تائید کردن و دیگه رو ابرا پائین نمیومدم. وقتی خواستم برم خونه صورت تک تکشونو بوسیدم و در جواب اصرار مینو که میخواست باز منو برسونه خونه تشکر کردم. با یه دنیا آرزو و دلی پر امید پیاده تا ایستگاه رو رفتم.

با دیدنش نفسمو پوفی کردم،سرمو تا جایی که میشد پائین انداختم تا چند متر باقی مونده رو با سرعت طی کنم ولی تو روحش که اون تیزتر بود!
-
سلام عرض شد خانوم
بی اینکه وایسام زیر لب گفتم بر خر مگس معرکه لعنت
دنبالم اومد و گفت: خر مگس معرکه ی شما هم بودن عالمی داره بانو
بانو و درد بانو و زهرمار، اگه به دری وری گفتنش ادامه میداد هیچ تضمینی نمیکردم که با یه برگردون نفرستمش سینه قبرستون. از اون روز بارونی به بعد که یه هفته ای و نصفه ای تقریبا میشد این مرتیکه دست از سرم برنمیداشت.
-
خانوم بازم میگم،میشه افتخار بدین شمارتونو در اختیارم بزارین؟
وایسادم،رو یه پام چرخیدم انگشت اشاره مو بالا آوردم و با تهدید گفتم: هُی اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه سر راه من سبز که هیچی جوونه هم بزنی بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی،ملتفتی؟
اَخ لبای چندشش به خنده باز شد و گفت: همین تخس بودنت منو دیوونه میکنه بانو
خواستم چیزی بگم که دیدم دستشو بالا آورد تا انگشت منو بگیره، خودمو کشیدم عقب،میدونستم از کله م داره آتیش میزنه بیرون. دندونامو بهم سائیدم و بی هیچ حرفی راه افتادم. وقاحت بعضیا خیعلی گنده تر از هیکلشونه ناچارا در جوابشون سکوتم زیاده از حده.
از بس داغ کرده بودم با یه سلام فوری به مینو بدو رفتم طبقه ی بالا. از شهین و نرگسم با یه سلام کردن تند گذشتم و رفتم تو اتاق تعویض لباس. مریم چند روزی دیگه نمیومد،روز آخر وسایل خودشو جمع کرد و کمدشو که یه M
روش نوشته بود سپرد به من. درشو با خشونت باز کردم،کیفمو پرت کردم توش و از اونجایی که ترجیح میدادم مانتوم تنم باشه پس چیزه دیگه ای نبود که بزارم توش دوباره درشو محکم بهم کوبیدم که: خاتون؟ چیزی شده؟
به سمت مینو برگشتم ،نفس زودگذری کشیدم و گفتم: نه چیزی نی
-
پس چرا انقد عصبانی؟
این مشکل خودم بود،دوست نداشتم کسی رو درگیر کنم خصوصا اینکه اون مرتیکه یه جورایی تو محیط کسب و کار همسایه مینو بود و درست نبود اینجور حرفا بینشون پیش بیاد. در حالی که پته های روسریمو از پشت گردنم به صورت ضربه دری رد میکردم تا ببندم رو سرم گفتم: چیزی نی،نزدیک بود تصادف کنم همین!
خب دروغ دروغه دیگه گنده و کوچیک بودنش که فرقی نداره،داره؟! اما با دیدن رنگی که از صورت مینو پرید دیدم داره و میشد یه دروغ ساده تر بگم!
سمتم جهش برداشت و گفت: همین الان؟ کجا؟ چیزیت نشد؟
دستاشو گرفتم و گفتم: من خوب خوبم
-
چی بود؟
-
چی چی بود؟
-
چی میخواست بزنه بهت؟
آهان،قاعدتا آدم با یه چیزی تصادف میکنه ماشینی موتوری... سعی کردم این یکی دروغم لاقل بهتر باشه: یه موتور فکسنی بود که نرسیده به من چارچرخ خوش رفت هوا
مینو نفس راحتی کشید و گفت: بیشتر مواظب باش،بعدشم موتور دو تا چرخ داره نه چارتا
خاک تو سرت خاتونی که لیاقت نداری خرم بهت بزنه چه برسه موتور چار چرخ! زدم زیر خنده و گفتم: بی خیــــــــال
با هم از اتاق بیون اومدم اون برگشت سر کارش منم رفتم تو اتاق اینبار با روی خوش حال بچه ها رو پرسیدم اونا هم دیگه پیگر اخلاق سگی اول کاریم نشدن.
قبل از هر کاری مثل همیشه اول رفتم سمت لباسی که خودم میدوختمش. هر چی نگاش میکردم سیر نمیشدم خصوصا که هر روز کاملتر میشد و ایراداش برطرف میشد.
اعصابم برگشته بود سر جاش، نشستم پشت چرخ که امروز کلی کار داشتم.

با صدای ترق و تروق کتفم شهین زد زیر خنده گفت: امروز ترکوندیا،بنده خدا مثلا پس فردا کارت تموم بشه چی میشه مثلا؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم: تو نمیدونی یه ماه زحمت من فردا قراره چه به سرش بیاد، باید بدون وقفه کار کنم و تمومش کنم که دیگه از ذوق رو پا بند نیستم
-
ایش حالا انگار چه تحفه ای هم دوخته
یه تیکه پارچه سمتش پرت کردم و گفتم: شهینی برو دعا کن که نا دارم تو قدم دیه وردارم وگرنه تیکه بزرگت گوشت بود
پارچه رو به سمت خودم پرت کرد و گفت: محض پائین آوردن اعتماد به نفس کاذبیه که مینو چپ و راست بهت تزریق میکنه وگرنه من که کف کردم اولین کارت انقد توپ شده خله
-
خل که هستم... فردا غروب رو دریاب که میخوام با رونمایی از هنرم رسما بفرستم اون دنیا
-
دور از جونم
-
اونکه صد البته
-
حالا مثلا دیگه میخوای چیکارش کنی؟
لبخند شیطانیی زدم و گفتم: عمـــــرا بهت بگم
به سمتم اومد و یه نیشگون از پهلوم گرفت که جونم بالا اومد آخه خیلی ضعیف شده بودم. شبا بعد از اینجا تو خونه تا ساعاتای دوازه سفارشای همسایه ها و بقیه رو انجام میدادم تا لنگ تر نشیم. حسابی لاغر شده بودم،استخون تره قوه م زده بود بیرون و گردن درازمو دارزتر نشون میداد. آرنجم استخونش زده بود بیرون و اگه به یکی میخورد فکر میکرد سوزن بهش زدن و جیغش هوا میرفت! اینو دیروز در اصابت با نرگس فهمیدم.
خلاصه یه تو روحت نثارش کردم و خم شدم یه قوطی سفید که مال شیرینی یزدی بود رو از زیر میز بیرون آوردم. درشو که باز کردم شهین دستشو برد جلوی دهنشو گفت: واو...
ملتفت نشدم چی گفته،قیافه مو ترش کردم و گفتم: هان؟
-
یعنی عالیه
توی جعبه پر بود از شکوفه های سفید از حریر و ساتن که با مرواریدای ریز و درشت تزئین شده بود. از اونجایی که دلم میخواست تمام کارای لباس رو خودم انجام بدم تو وقتای ناهار و گاهی بیکاریم اینا رو درست کرده بودم. فردا نصب اینا میشد آخرین مرحله از دوخت اولین لباس عروس من.
شهین کله شو برد بین شکوفه ها و گفت: از بس خشگلن آدم میگه حتمنی بوی خوبی هم میدن
-
خره اینا پارچه س بوش کجا بوده؟
-
اینا رو چجوری درست کردی؟
-
یه مدت پیش صبحهای جمعه یه خانمه تو تلوزیون آموزش گل با ربان رو یاد میداد،منم با پارچه نوار درست میکردم و پا به پاش جلو میومدم
شهین که شکوفه ها رو گذاشته بود کف دستش تا بفهمه چجوری درست شدن گفت: خوب شد امروز کارای خودتو انجام دادیا،دل تو دلم نیست ببینم اینا رو اون لباس چجوری میشه
چشای نیمه بستمه ازش گرفتمو با نفس عمیقی گفتم: شهینی...
انگشتشو کرد تو دهنشو گفت: هوم...
-
میشه منو برسونی،خیلی خسته م
-
من که هزار بار بهت گفتم تعارف نکن تو خودت کلاس میای که نه و نچ
-
آخه قیافه ی دوزاری من اهل قیف اومدنه؟
-
گمشو به این خشگلی،بپر بریم که نرگس و مینو الان جیغشون درمیاد
مثل تمام این یک ماه همین که پامو از مزون گذاشتم بیرون اون پسره هم راه افتاد بیاد سمتم ولی با دیدن بقیه خانما متوقف شد. خندی زیر پوستیی کردم ولی خب برامم مهم نبودیعنی دیگه حضورشو ندیده میگرفتم و برام مهم نبود هر روز چی برا خودش ویز ویز میکنه.
مینو هم تعارف کرد تا منو برسونه که شهین با صدا درآوردن دزدگیر مسخره ش با خنده گفت: ایشون مسافر های کلاس بنده تشریف دارن
مینو هم صدای باز شدن در ماشین خشگلشو درآورد و گفت: هی روزگار قراضه ی ما دیگه از مد افتاد خاتون خانوم آره؟
زدم زیر خنده گفتم: بابا راه بیفتین حالا یکی رد میشه میگه سر چه عتیقه ای دعواس
نرگس لپ نداشتمو کشید و گفت: دلشونم بخواد
همه شونو خیلی دوست داشتم حتی مریم که مدت زیادی باهام نبود ولی بعد از به دنیا اومدن پسر خشگل و تپلش همراه بچه ها به دیدنش رفته بودیم و با محبت ازم پذیرایی کرده بود! امیدوارتر از همیشه نشستم تو رنوی شهین و به سمت خونه راه افتادیم.
وقتی در حیاط رو باز کردم بابا هم داشت خودشو کشون کشون از پله های زیر زمین بالا میکشید. این روزا براش خیلی نگران بودم سیاه تر از قبل شده بود و نحیف تر. اصلا اعتمادی نبود بتونه قدم بعدی رو برداره. زیر لب سلامی کردم که مثل همیشه بی جواب موند. گذاشتم اول بره تا اگه یه وقت خواست بخوره زمین بتونم بگیرمش ولی خدا رو شکر ره به سلامت طی شد و به محض ورود به اتاق رفت کنج بخاری کز کرد.
سرمو بردم توآشپزخونه و گفتم: نه نه سلام...
خواستم رد بشم ولی وقتی صدایی نیوممد دوباره سرک کشیدم،نبود!خونه ی ما جایی برای گشتن نداشت یه اتاق دیگه بود که از همین جا هم تا تهش معلوم بود و خب اثری از مامان عزیزم توی اونم نبود. با فکر اینکه رفته دست به آب شونه های افتادمو بالا گرفتم و رفتم تا لباسمو عوض کنم. از اتاق که اومدم بیرون متوجه مامان شدم که در حیاط رو بهم زد. آستین بلوز گشادمو زدم بالا و منتظرش شدم. چادرشو همون وسط حیاط درآورد انداخت رو بازوشو کمی بعد در رو باز کرد.
-
سلام کجایی تو ؟
در رو با بدقلیقی بست وگفت: سلام نخسته... هیچی صبح تا حالا بساطی داشتیم
ابروم پرید بالا و گفتم : بساط چی؟
چادر و کلیدشو یه گوشه پرت کرد و گفت: بلوزی که دیشب برای دختر خواهر منصوره دوختی؟
-
خب...
-
صبح اومد گرفت نیم ساعت دیگه برگشت که این گشاده و حتما برای مهمونی امشب میخواد و خلاصه گفتم بیار خودم درستش میکنم.
زدم زیر خنده و گفتم: نگو که بدو بدو براش یه ساسون من درآوردی دوختی؟
سگرمه هاش رفت تو هم و گفت: به کل لباس بچه ی مردم از ریخت افتاد!
مامان کارش بود تا یکی از لباساش بر اثر شستشوی فروان گشاد میشد از یقی پشت تا دم لباس یه خط صاف میگرفت می دوخت خیلیم راضی بود از هنرش. لباس این دختره یه دکلته ی کوتاه بالا زانو بود که من برای ظرافت بیشتر حتی ساسونای اصلی رو هم روی الگو برداشته بودم تا دوخت اضافه نداشته باشه.
خندمو جمع کردم و گفتم : خب بقیش؟
-
هیچی دیگه هی تا عصری دوختم و شکافتم آخرشم درست نشد... آخه دختر چرا لباس این بنده خدا انقد گشاد از کار دراومده؟
یاد دیشب افتادم که چشم بسته کار میکردم: والا تو خواب که فیته تنش بود تو بیداری چی شده الله و اعلم.
سرشو تکون داد و گفت: منصوره بنده خدا لباس دختر خودشو دو دستی بهش داد تا از کولمون اومد پائین
-
غصه شو نخور نهایت براش یه لباس شیک ولی مجانی میدوزم
-
چاره ای هم نداری
فردا صبح از بس خوشحال بودم تندی بیدار شدم،چند روز ی بود حموم نرفته بود پس بدو رفتم یه دوش گرفتم وقتی بیرون اومدم مامان چائیشو دم کرده بود. اول رفتم آب موهامو تو حوله چلوندم،تو ی آینه ی گردی که به دیوار نصب بود خودمو نگاه کردم و همونجوری انگشتمو تو قوطی کرم مرطوب کننده فرو کردم، بی هیچ دقتی دست و صورتمو مرتب مزین نودم. به خودم یه لبخند زدم و گفتم: میخوای یه مشت اعتماد به نفس بهت بدم
شکل تو آینه سرشو به علامت تائید تکون داد.
-
خب... از چی بگم... آهان رنگ آب خیلی بهت میاد جون تو
یه ماه پیش از پارچه ی ریون یکی از مشتریا اضافه اومد و من با کسب اجازه ازش و تخفیف قیمت این تاپ رو برای خودم دوخته بودم. خاتون تو آینه با دیدن ساعت گفت: بیتره بجنبی که دیره اعتماد به نفس زیادیشم خوب نی
راست میگفت، آماده شدم و رفتم نشستم کنار بخاری،موهامو باز کردم تا کمی خشک بشه و نیم ساعت بعد از خونه زدم بیرون.
به محض رسیدن به مزون یه سلام بلند بالا به مینو کردو گفتم: خشگل شدی بلا
مینو همیشه شیک میپوشید،امروزم یه پالتو جاشیری رنگ با یه شال طلایی سبز پوشیده بود،رژلبشم پر رنگ تر از هر روز بود و جذابتر نشونش میداد.
دستمو گرفت و گفت: به پای تو که نمیرسم خوشحال خانوم
پلکامو بهم زدم و گفتم: اونکه بـــــله
هر دو خندیدم و من رفتم بالا. شهین و نرگس رو هم دو تا ماچ چسبوندم،بدو کیفمو گذاشتم و رفتم سراغ لباس. مانکن رو از گوشه ی دیوار جلو کشیدم که نرگس گفت: خاتون...
بی اینکه چشم از لباس بردارم جواب دادم: هوم...
-
تو که امروز بالا کار نداری من و شهینم باید چند تا مانکنا رو بیاریم وسط و کاراشونو تموم کنیم پس بیا برو پائین هم خودت راحتتری هم دور ما خلوت تر میشه
لپمو خاروندمو گفتم: پائین؟ مینو که میندازتم وسط خیابون
-
میری تو سوئیت
لبمو دادم جلو گفتم: پس خودت برو بهش بگو
نرگس که واقعا کار داشت با غر غر از جاش بلند شد و رفت پائین،کمی بعد برگشت و گفت: حله... شهین کمکش کن ولی زود برگردیا
بعد از انتقال وسایل من به پائین هر کی برگشت سرکارش. با دیدن سکوت یه دفعه ایی دلم گرفت، مینو رو صدا زدم.
-
جانم
-
اینجا خیلی ساکته میشه تلوزیونو روشن کنم؟
-
البته عزیزم
خودش روشنش کرد و گفت: اگه خواستی آهنگ گوش بدی انو بزن
و به یه دکمه ی دیگه اشاره کرد. برنامه ی صبحگاهی و نشاط زوری مجری برنامه جو رو عوض کرد. رو به روی مانکن وایسادم تا ببینم از کجا شروع کنم بهتره،بالاتنه لباسی که دوخته بودم از پلیسه های نامنظم حریر و ساتن دوخته بود. یه ضربه در روی خط سینه ش خودنمایی میکرد که به دو تا تیزی ختم میشد،اونی که سمت راست بود تا روی سرشونه بالا میرفت ولی سمت چپیه روی سینه متوقف میشد هر دوی اونا از زیر بغل به یه ضربه در دیگه قسمت پشت و بالای کمر ختم میشدن.
دامن لباس روی فنر یه دور کامل تور با چینای مرتب و پر قرار میگرفت و روش یه حریر کلوش که میخواستم از سمت چپ به راست کم کم جمعش کنم. شکوفه هایی که درست کرده بودم قرار بود روی دامن و بالاتنه کار بشه.
هوای اتاق خیلی خوب بود وچون تنها بودم مانتومو بیرون آوردم،روسریمو مثل همیشه گره زدم و با گفتن بسم الله کارمو شروع کردم.گذر زمان رو نفهمیدم ،وقتی گقتن موقع ناهاره سریع ظرف غذامو گذاشتم جلومو سه سوته و نجویده خوردمش. نمازم رو هم با عرض پوزش از خدا تندی خوندم و باز برگشتم سر کارم. اینبار آهنگ رو روشن کردم و حین کار همراه باهاش هر ازگاهی ناله میکردم. نزدیکای ساعت 5 بود که آخرین شکوفه درست روی نوک تیزی سرشونه ی سمت راست نصب شد،یه جیغ کوچیک کشیدم و همراه آهنگ شادی که پخش میشد شروع کردم به طرز افتضاحی قر دادن. پشتم به در بود و با شنیدن صداش گفتم: مینو بیا وسط... تموم شد... یالا .... وقتی میبینُم تو رو قلبم وامیسته... فشارم می افته پائین ...
با اینور اونور کردن ناشیانه باسنم برگشتم سمتش ... ولی در عرض چند ثانیه در محکم کوبیده شد بهم. اینطرفش من با دهن باز و حال نزار ولو روی زمین... اونطرفشم حتما یاحایی که چهارنعل داشت فرار میکرد!

ملتفت نشدم که چقد گذشت فقط همین بود که کنار لباسی که دیگه هیچ جذابیتی برام نداشت زانومو بغل گرفته بودم و تا میخورد به خودم فحش میدادم. هی یه دقیقه آروم میشدم یه دقیقه ی بعد بغض میکردم و زرت میزدم زیر گریه. تو همین حال خرابم در باز شد ،شهین بود که چراغ رو روشن کرد و با دیدنم گفت: چرا تو تاریکی نشستی ؟ فکر کردم رفتی
زانومو بیشتر تا زدم و دو باره هق هقم رفت هوا. شهین به طرفم اومد و گفت: گریه میکنی؟ چی شده؟
سرمو بلند نکردم گفتم: هــ...یــچی
سعی کرد دستامو باز کنه و سرمو بالا بگیره ولی نتونست و گفت: هیچی و کوفت سرتو بلند کن ببینمت
میخواستم به علامت نچ سرمو ببرم بالا و پائین کنم که شهین فوری دستشو گذاشت زیر چونه مو نذاشت دیگه برگرده تو یقه م. با دیدنم گفت: کی تا حالا داری گریه میکنی که چشما و صورتت انقد قرمز شده؟
-
نــ...می...دونم...
نگاهی سرسری به لباس کرد: مشکلی برا لباست پیش اومده؟ هان؟ با هم درستش میکنیم اینکه غصه نداره
دماغمو کشیدم بالا و گفتم: نــــ ... نه
چشماشو عصبی روی هم فشار داد و گفت: خفه م کردی خب بگو چته دیگه
یه کم ترسیدم،صاف نشستم،آب دهنمو غورت دادم و گفتم:آب... آبروم... رفت
-
آبروت؟ کجا رفت ؟ چرا رفت؟
شرح ماوقع رو که دادم شهین دست گذاشته بود رو دلشو از خنده ریسه میرفت. یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: اوی مگه خنده داره؟
اشک چشماشو پاک کرد و گفت: آره،تصورت که میکنم...
باز زد زیر خنده،دیگه داشت میرفت رو اعصاب. بازوشو نیشگون گرفتم و گفتم: رو آب بخندی... من نمیدونم این مینو کجا بود که به این بگه این یابو جفتک نندازه اینجا
شهین شکر خدا دست از قهقه زدن برداشت و گفت: مینو عصری ده دقیقه اومد بالا کار داشت،ولی بقیش پائین بود. یحتمل همون موقع این یاحا خان بنده خدا هم رسیده. بعدشم اون میرغضبی که ما میشناسیم انقد رو روابط و رفتارش حساسه که بی اجازه وارد جایی نشه بی شک در زده تو نفهمیدی.
-
گه تو شانس من
دوباره بغضم گرفته بود،شهین بلندم کرد و گفت: بسه دیگه مگه از عمد بوده؟ برو دست و صورتتو بشور که بریم خونه. ناراحت چیزیم که مهم نیس نباش
رفتم تو اشپزخونه صورتمو آب زدم یه کمم آب خوردم تا صدام باز بشه. من که اومدم بیرون از اونطرف مینو و نرگس اومدن تو سوئیت. از مینو خجالت کشیدم و سرمو انداختم پائین. هر سه تایی داشتن دور لباس می چرخیدن و ازش تعریف میکردن ولی این حرفا دیگه منو خوشحال نمیکرد. گویا نرگس از شکوفه ها پرسیده بود و من نفهمیده بودم،سکوتشون باعث شد سرمو بالا بگیرم که مینو گفت: تو چته؟
به شهین نگاه کردم و تا فکمو بجنبونم همه چی رو ریخت وسط. دو تا دستامو کوبیدم تو سرمو زل زدم به دهن مینو. منتظر بودم با فحش بندازتم بیرون ولی با نرگس شروع کردن خندیدن و من باز کله ی مبارکمو انداختم زیر. مینو به سمتم اومدو گفت: بی خیال خاتون: اتفاقه دیگه. من امشب با یاحا تماس میگیرم هم ببینم چیکار داشته هم اینکه عصری چی شده...اما بدون اون پسر خوبیه مطمئن باش هم متوجه موقعیت شده و هم فراموش می کنه چی دیده

فردا با اینکه دلم نمیخواست برم سر کار ولی هر جوری بود راه افتادم. توی راه باز این پسره مثل بخطک اومد افتاد رو اعصاب خط خطیه ما،کل دیشبو بیدار بودم،سرم کمی درد میکرد،اعصاب نداشتم... به سمتش برگشتم قدم قدم رفتم جلو تا سینه به سینه ش شدم. قصدم این بود که اونم بره عقب تا بچسبه سینه ی دیوار ولی خب پرروتر از این حرفا بود .
تو چشماش زل زدم و شمرده گفتم: من آدم عاقلی نیستم،یه دفعه ی دیگه صبح که من دارم میرم گم بشم سر کارم عین خر جفت پا بیای وسط و زر بزنی مطمئن باش فرداش اعلامیت روی در مغازه ته،ملتفتی؟
نفسمو محکم دادم بیرون و یه قدم رفتم عقب انگار فهمید اوضاع خیطه چون اونم یه قدم رفت عقب.
وقتی به مزون رسیدم خیلی آروم به مینو سلام کردم و خواستم برم بالا که گفت: کجا؟ وایسا
حتما می خواست بگه دیشب با پسره حرف زده و خرم کنه که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. بی حرف وایساد


مطالب مشابه :


رمان مزون لباس عروس 2

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 2 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 1

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عروس هفت میلیونی 3

رمــــان ♥ - رمان عروس هفت میلیونی 3 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس مرگ 1

رمــــان ♥ - عروس مرگ 1 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




رمان عروس هفت میلیونی2

♥ 214 - رمان مزون لباس عروس ♥ 215 - رمان«عاقبت کل کلامون»yasaman دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




عروس مرگ 2

رمــــان ♥ - عروس مرگ 2 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 6

رمــــان ♥ - عروس خون بس 6 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس 18 ساله 4

رمــــان ♥ - عروس 18 ساله 4 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 11

رمــــان ♥ - عروس خون بس 11 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان عاشقانه




برچسب :