رمان سه دقیقه سرعت-5 و6

اون شب سرگرد تا نیمه های شب بیدار بود و روی پرونده ی آیسل کار میکرد.وقتی خسته شده بود پنجره ی اتاقش رو باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت....اگه مادرش میفهمید که باز تا دیر وقت بیدار بود یه هفته غر میزد!!!

صبح طبق عادت همیشگی زود بیدار شد.بعد خوندن نمازش برای ورزش به پارک نزدیک خونشون رفت.داشت ورزش میکرد که یکی دستشو گذاشت رو شونش که سرگرد هم تو یه چشم به هم زدی دستشو پیچوندو خواست نقش زمینش کنه که صدای اون بیچاره هم دراومد:رفیق نفهم بی شعور نامرد خشن بی خاصیت اینم رفتاره تو داری؟نفلمون کردی بابا ول کن این دستو.اگه جای من یه پیرمرد بود که تموم استخوناشو شکسته بودی!!!

پارسا با شنیدن صدای اون شخص برگشت و با دیدن علیرضا خیلی خوشحال شد.دوست قدیمیش کسی که از هر فرصتی برای کمک به پارسا استفاده میکرد.دو سالی بود که خارج از کشور اقامت داشت و الان برگشته بود....

پارسا:نه که تو خیلی با معرفتی؟دوساله رفته یه زنگ هم نزده.اون ور بهت ساخته ها

همدیگه رو تو آغوش گرفتن.

علیرضا: زنگ نزدم ایمیل که فرستادم.جواب هیچ کدومشونو نمیدادی

-          باور کن تو این دو سال سرم خیلی شلوغ بود وقتی برای چک کردن ایمیلای شخصیم نداشتم

-          هنوز درگیر همون پرونده ای؟بعد این همه مدت به نتیجه ای نرسیدی؟

-          آره هنوز داریم دور خودمون میچرخیم.بگذریم چی شد برگشتی؟

-          ناراحتی برم؟!!!

-          هرجور میلته...!!

-          بابا با مرام شرمنده میفرمایین

-          لوس نشو کی اومدی؟

-          چند روزی میشه...

-          پس چرا خبرش به من نرسیده بود؟

-          یه سری کارای عقب افتاده داشتم....کسی خبر نداره هنوز....امروز اومدم به محله ی قدیمی مون یه سر بزنم که تو رو دیدم

بعد از کمی صحبت از هم خداحفظی کردن و قرار شد تا علیرضا برای شام به خونه ی سرگرد بره.

ساعتی بعد تو دفترش نشسته بود و مشغول کار بود که یاد آیسل افتاد.امروز دکتر به معاینش میرفت.فایلای کامپیوترشو مرتب کرد و از دفتر بیرون رفت.سوار ماشینش شد و به طرف بیمارستان حرکت کرد.

از پذیرش شماره اتاق آیسل رو پرسید.وقتی به اتاق مورد نظرش رسید دکتر معالجش هم وارد اتاق شد.خودش رو معرفی کرد منتظر نتیجه بود.پزشک عکس های آیسل رو از نظر گذروند و بعد گفت:هیچ تغییری رخ نداده

سرگرد:دکتر مطمئنین؟من خودم دیدم که حرکت کرد

-          ولی نتایج که اینطور نشون نمیده

اون اشتباه ندیده بود باید این موضوع رو ثابت میکرد.خودش باید برای پیگیری موضوع میرفت.سروان رضایی رو صدا کرد.آیسلو مرخص کردن.الان سه تایی سوار ماشین سرگرد بودن.اگه برای جابجایی آیسل به مامور خانم نیاز نداشت از سروان رضایی نمیخواست همراهش بره.اتفاقات اخیر اونو به همه چی بی اعتماد کرده بود.

****************

باز دیگرون بودن که مسیر نگاش رو مشخص میکردن.تو ماشین سرگرد نشسته بود و بیرونو نگاه میرد.این بار دلیل بودنش تو اون ماشین رو میدونست.آیسل تغییر کرده بود.دیروز تکون خورده بود.اما الان هیچ اختیاری روی حرکاتش نداشت.باز هم همون حس برگشته بود.از ته دل از خدا میخواست که باز هم اتفاق دیروز تکرار بشه.چشماش پر غصه شد.

اول به اداره رفتن.سروان پیاده شد.اما اون دو تا نه.

سرگرد:خودم با سرهنگ تماس میگیرم شما بفرمایین

سروان رضایی:بله قربان ولی مسئولیت متهم با منه

-          گفتم که به سرهنگ اطلاع میدم نگران نباشین با مسئولیت خودم این کارو انجام میدم

و بدون اینکه سروان اجازه ی حرف زدن داشته باشه ازش دور شدن.سرگرد با خودش گفت:

اینطوری نمیشه باید خودم مطمئن بشم.اگه بتونم این مسئله رو روشن کنم خیلی چیزا حل میشه.یا لااقل تو برزخ گیر نمیکنیم.

به یه کوچه پیچید انتهای کوچه وایساد.پیاده شد و زنگ یه در سفید رو زد.آیسل داخل ماشین بود و متوجه حرفاشون نمیشد.دونفر که به ظاهر خدمتکار خونه بودن به سراغش اومدن و بردنش خونه.تو پذیرایی بود.سرگرد داشت با یه مرد حرف میزد

-          آقای معتمدی شما تنها کسی هستین که بهش اعتماد دارم.

-          پسرم اگه تو میگی منم حرف تو رو قبول دارم.اما اگه اون اتفاق افتاده در عرض 48 ساعت باید علائم بهببودی رو نشون بده.تو حرفه ی ما این اتفاق به ندرت میفته.میشه گفت یه معجزس.اما اگه تو 48 ساعت وضعیتش همین جوری بمونه هیچ امیدی نیس.

آقای معتمدی دوباره نگاهی به پرونده انداخت.نظرش همون بود.اما قرار شد دوباره تو کلینیک خودش معاینش کنه.

***********

آقای معتمدی: تا یه ساعت دیگه همه چی مشخص میشه،باید دید نتایج همونن یا دستکاری شدن.شما یه ساعت دیگه اینجا باشید

توی ماشین منتظر نشسته بودن.سرگرد ازآینه نگاهی به آیسل انداخت.بازم بی تفاوت بود.یه دفعه یادش افتاد از صبح این دخترو این ورو اون برده و نهارو هم فراموش کرده بود.اگه فقط خودش بود بی خیال میشد.هیچ جای دنیا با یه متهم اینطوری رفتار نمیکردن.ساعت 5 بعد از ظهر بود.حتما گشنش شده بود و دم نمیزد.به طرف یه رستوران حرکت مرد.ساندویچ گرفت ،سوار ماشین شد.اما وضعیت آیسل رو فراموش کرده بود.نگاش روی ساندویچ ها ثابت موند.باید چیکار میکرد.اینطوری نمیشد باید غذای بهتری میگرفت.به طرف یه تهیه ی غذا که اون اطراف بود حرکت کرد.وچند لحظه بعد با یه ظرف یکبار مصرف سوپ برگشت.درِ صندلی عقب رو باز کرد.دنبال یکی میگشت که کمکش کنه.همه با عجله از کنار هم میگذشتن.از کی کمک میخواست؟میگفت "پلیسه و لطفا بیاین سوپ این متهم منو بدین بخوره؟؟!!!!!!!!" واقعا مسخره تر از این حرف تو دنیا وجود نداشت.

در ظرف رو باز کرد.با خودش گفت:فک کن داری به یه دختر کوچولو غدذا میدی بخوره.هرکاری میکرد نمیتونست .تا الان یا از خدمتکار یا از مامور زن و یا از پرستار کمک گرفته بود.اما این بار  چاره ای نداشت.یه قاشق سوپ سوپ برداشت.داغ بود.نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای چشماشو بست.کاش الان یکی اینجا بود.

(با لحن ننه قمر تو شکرستان بخونین!!):ننه میتونی این خریدای منو بیاری؟خونم همین کوچه بغلیه.

با خوشحالی به طرف پیرزن برگشت:بله مادرجون حتما خریداتونو بدین بذارم تو صندق عقب

-          چیز زیادی نیس

و یه کیسه ی کوچیک سیب رو داد دست سرگرد.سرگرد متعجب به کیسه نگاه میکرد.یعنی فقط همین یه کیسس؟این که نیم کیلو هم نیس!!!

سرگرد:مادر فقط همینه؟

-          آره مادر فشار خون دارم.فشارم رفته بالا نمیتونم ببرمش.اگه کاری داری همیجا کنار جدول میشینم حالم خوب شد خودم میبرم.

-          نه مادر جون من در خدمت شما هستم بفرمایی نبشینین.

پیر زن سوار ماشین شد و لحظه ای بعد جلوی خونه ی پیرزن بودن خواست پیاده بشه که سرگرد با خجالت گفت:مادرجون میشه یه کاری برام انجام بدین؟

-          من؟ننه حال و روز منو که میبینی!نمیدونم میتونم کاری برات بکنم یا نه.پیریه و هزار درد و مرض

-          مارد جون میشه این سوپو بدین این خانم بخوره؟

-          آهان قهر کرده؟زنته ننه؟مسافرین؟

-          نه مادر جون متهمـ....یعنی نه...میشه کمکم کنین؟

-          پیرزن ظرف رو برداشت ،بین خودش و آیسل گذاشت و گفت:دخترم برگرد ببینم چی شده قهر کردی که با هیچ کسم حرفم نمیزنی؟

آیسل هنوز بی حرکت بود.پیرزن متوجه منظور سرگرد نشده بود.سرگرد زود پیاده شد و در طرف آیسلو باز کرد.با دیدنش عذاب وجدان سراغش اومد.ناخواسته آیسلو آزار داده بود.نگاهش به پیرزن افتاد.قاشق سوپو تو دستای لرزونش داشت.بیشتر از نصف سوپ رو روی ریخته بود.در و بست. از پیر زن معذرت خواهی کرد و گفت که خودش این کارو میکنه.و اون کوچه دور شدن.باز کنار خیابون وایستاد...اومد و رو صندلی عقب نشست.تو مسیر به خاطر حرکت ماشین سر آیسل به طرف دیگه ای برگشته بود.سرگرد با آرامش در ظرف یک بار مصرفو باز کرد.هنوز غذا گرم بود.قاشقی برداشت و تو دهن نیمه باز دخترک گذاشت.

غذا شور بود نه به خاطر آشپز،بلکه چون با هر قاشق غذا قطره های اشکشم قاطی غذا میشدن.تو این سه سال هیچ وقت انقدر زجر نکشیده بود هیچ وقت انقد خورد نشده بود.....بعد با نگاهش به سرگرد فهموند که میلی به خوردن نداره.....

 


مطالب مشابه :


رمان سه دقیقه سرعت-7

بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-7 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان سه دقیقه سرعت-5 و6

بـــاغ رمــــــان - رمان سه دقیقه سرعت-5 و6 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi - صلوات برا سلامتي امام زمانو




رمان سه دقیقه سرعت-14

·٠• ♥ شکرستان رمان ♥ •٠· - رمان سه دقیقه سرعت-14 - صلوات برا سلامتي امام زمانو فراموش نکنین




رمان اتفاق عاشقی11

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




رمان قرعه به نام سه نفر 16

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




رمان قرعه به نام سه نفر 10

رمان سه دقیقه سرعت mohadese mohamadi. رمان سوخته دامانم moon shine. رمان شراکت تحمیلی [motahare78 ]




برچسب :