رمان تقاص قسمت 55

وقتی کارام تموم شد ساعت هفت و نیم بود، دقیقا همون موقع گوشیم زنگ خورد. همینطور که گوشواره مشکی و قرمزم رو توی گوشم می کردم، جواب دادم:

- بله بفرمایید. 

صدای داریوش توی گوشی پیچید و قلبم رو به لرزه انداخت:

- سلام الهه خوشبختی من ... عزیز دل من ... 

خندیدم و گفتم:

- تو با این حرفات داری منو لوس می کنی! 

- بهت که گفته بودم، لوس شدنت هم عالمی داره. 

- داریوش تو که قراره نیم ساعت دیگه بیای اینجا دیگه چرا زنگ زدی؟

- خوب شد یادم انداختی، وگرنه باور کن یادم رفته بود برای چی زنگ زدم ... آخه حواس که برای آدم نمی ذاری.

- داریوش!! بس کن حرفتو بزن. 

- هیچی عزیزم می خواستم ببینم کروات چه رنگی بزنم؟ 

خندیدم و گفتم:

- از من می پرسی؟

- خب می خوام با تو ست بشم عزیز دلم. 

- خودت چی فکر می کنی؟

داریوش بدون لحظه ای درنگ گفت:

- قرمز؟

چشمام گرد شد و گفتم:

- باز کی به تو خبر رسونده؟

- باور کن این بار قلبم بهم خبر داد. 

- تو خیلی بدجنسی! 

- برای اینکه عاشقتم ... آدمای عاشق اصولاً بدجنس می شن. 

- خیلی خب آقای عاشق بدجنس، زود بیا که دلم برات تنگ شده. 

به دنبال این حرف ارتباط رو قطع کردم. قلبم از خوشحالی در حال پرواز بود. گوشی رو روی قلبم فشار دادم که در با شدت باز شد و مهستی جیغ کشون وارد اتاق شد و قبل از اینکه مهلت پیدا بکنم حرفی بزنم، منو توی بغلش کشید و پشت سر هم می گفت:

- عزیزم ... الهی قربونت برم ... نمی دونی وقتی شنیدم چقدر خوشحال شدم ... الهی خوشبخت بشی! 

نمی دونستم بخندم یا گریه کنم! چند لحظه بعد رضا هم وارد شد و بعد از مهستی بغلم کرد. سرم رو روی شونه های پهن مردونه اش گذاشتم و گفتم:

- داداشی اینبار راضی هستی؟

- الهی داداش قربونت بره. اگه یه کار درست و حسابی توی طول عمرت کرده باشی همین کاره ... داریوش لیاقت تو رو داره و خوشبختت می کنه. 

- خیلی دوستت دارم رضا! 

- منم دوستت دارم خواهر عزیزم. خودت خوب می دونی که قد دنیا برام عزیزی. 

از بغل رضا که بیرون اومدم، دیدم سپیده و سام و آرمین هم جلوی در ایستادن و با چشمایی اشک بار به من نگاه می کنن. خندیدم و به شوخی گفتم:

- ای بابا گمونم فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده من دارم شوهر می کنم! 

سپیده با خنده گفت:

- چرا اتفاقا اونم همین چند دقیقه پیش خبردار شد، چون من برات فال گرفتم. 

با خنده دست سامو گرفتم و گفتم:

- خواهرت دیگه داره خوشبخت می شه سام، برام دعا کن!

- دعای یه برادر همیشه بدرقه راه خواهرشه ... رزای عزیزم داریوش همون کسیه که لیاقت تو رو داره. دیگه از بابت تو نگران نیستم. 

با لبخند دستشو رها کردم و سپیده رو بغل کردم، با آرمین هم دست دادم. همون لحظه مژگان دنبالمون اومد و گفت:

- رزا خانم مادرتون گفتن مهمونها رسیدن. 

با عجله همه با هم به سالن رفتیم. هنوز نیومده بودن داخل. جلوی در به انتظارشون ایستادیم. قلبم تند تند توی سینه ام می کوبید، یه بار دیگه احساس رزای هجده ساله رو داشتم. چند لحظه بعد عمو خسرو با قامتی استوار و بسیار خوش تیپ در حالی که کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و کروات نباتی رنگی زده بود وارد شد. بی اراده با همه وجودم چشم شدم و به اون و مامان نگاه کردم. نه تنها من که هر کس جریان قدیم رو می دونست خیره مونده بود به اون دو نفر ... رنگ مامان پریده بود و تقریباً کنار بابا پناه گرفته بود. بابا به حرمت مهمونا بود که مامان رو نمی کشید توی بغلش، اینو از نگاه نگرانش حس می کردم. خسرو خونسرد و عادی با همه دست داد و به مامان که رسید چند لحظه مکث کرد، لبخندی سرد زد و گفت:

- خوشحالم که دوباره می بینمتون. 

مامان سرشو آورد بالا، عزیزم! همین که دیدمش احساس کردم اونم یه دختر هجده ساله اس، رنگش پریده بود ولی گونه هاش گل انداخته بود و این نشون از حال خرابش داشت. سرشو بالا آورد و بدون اینکه مستقیم به خسرو نگاه کنه گفت:

- خیلی خوش اومدین ... 

یه لحظه از خودم بدم اومد ... همه شون رو توی بد موقعیتی قرار داده بودم. چشمم رفت سمت خاله کیمیا اونم وضعش بهتر از مامان نبود! رنگ پریده و مستاصل! ای خدا بگم چی کار کنه من و داریوشو!!! خسرو رفت سمت بابا، همه تن چشم شدم!!! چند لحظه خیره به هم نگاه کردن، درست عین دونفر که می خوان با هم دوئل کنن ... آخر سر این خسرو بود که دستش رو بالا آورد ... بعد از اون دست بابا هم بالا اومد و با هم دست دادن ... بازم خسرو بود که خم شد و گونه بابا رو بوسید ... بابا هم جوابش رو داد ... تعارفشون در حد دو جمله بود:

- خوشبختم آقای سلطانی ... 

- خوش اومدین آقای آریا نسب ... 

تموم شد! خسرو گذشت و رفت سر وقت بقیه ... به عینه دیدم که نفس حبس شده توی سینه همه خارج شد. چه وضعیت نفس گیری بود! ولی خوشحال بودم! خیلی هم خوشحال بودم که کینه ها پر زده و به جاش مهربونی به قلبامون لبخند می زنه. واقعاً که چرا ما آدما دوست داریم با کینه قلب سرخمون رو سیاه کنیم؟ قلب فقط جای عشقه نه جای نفرت و دو رنگی... کاش می فهمیدیم! خاله کیمیا زودتر از بقیه به خودش اومد، اومد سمت من و همینطور که با لبخند گونه م رو می بوسید کنار گوشم گفت:

- همیشه نگران این ملاقات بودم، ولی حالا می بینم که به راحتی تموم شد و هیچ اتفاقی هم نیفتاده. انشالله تا آخرش هم همینطور خوب باشه ... همه اینا به خاطر توئه عروس قشنگم. 

لبخندی زدم و ضمن تشکر گفتم:

- خاله این خودمون هستیم که همه کارا رو واسه خودمون سخت می کنیم. 

بعد از خاله کیمیا، چشمم به داریوش افتاد که درست پشت سر مامانش ایستاده بود ... دلم براش ضعف رفت. کت و شلوار مشکی پوشیده بود، با پیراهن مشکی و کروات قرمز... درست شبیه اون شب! اما جا افتاده تر و خوشگل تر از اون شب مهمونی ... موهاش رو کوتاه کرده و ریشاشو هم سه تیغه کرده بود. صورتش برق می زد و دوباره زیباییش نفس گیر شده بود. سبد گل بزرگی دستش بود که پر از رزای آتشین و نرگس بود. خیلی خوشحال بودم که از یاد نبرده من چه گلایی رو دوست دارم. دسته گل رو گرفتم و آروم گفتم:

- خیلی ممنون. تو خودت گل بودی چرا زحمت کشیدی؟

- می دونم گل واسه گل بردن صفایی نداره، ولی ...

وسط حرفش رفتم و گفتم:

- بهتره بریم تو، چون همه رفتن نشستن و منتظر ما هستن. 

داریوش ریز ریز خندید و گفت:

- پس آبرومون رفته. 

هر دو با خنده وارد سالن شدیم. حرفا خیلی زود به مسیر اصلی هدایت شد. هر دو خونواده راضی بودن و بحثی وجود نداشت. وقتی صحبت از مهریه شد، داریوش بی معطلی گفت:

- همه دارایی من به اضافه شاهرگ گردنم. 

همه با چشمایی گرد شده به داریوش نگاه کردیم. انگار همه لال شده بودیم چون کسی حرفی نمی زد. داریوش همینطور که توی چشمای من زل زده بود، گفت:

- چرا اینجوری نگام می کنین؟ خب من اونقدر عاشقم که اگه رزا یه روز تصمیم بگیره ازم جدا بشه بهتره زنده نباشم. همه زندگیم رو به اضافه جونم برداره و بره هر جایی که دلش می ره.

احساست همه به غلیان در اومد و اشک از چشمای همه جاری شد. عمو خسرو اول از همه از جا بلند شد و داریوش رو با مهر سرشار پدری در آغوش کشید و گفت:

- عزیزم من بهت افتخار می کنم! 

بابا هم که دیگه یخش حسابی باز شده بود، دستی سر شونه داریوش زد و گفت:

- من هم به داشتن چنین دامادی افتخار می کنم. تو کسی هستی که من راحت می تونم دست دردونه ام رو بذارم توی دستش.

به نوبت همه من و داریوش رو بغل کردن و تبریک گفتن. وقتی نوبت به دادن حلقه رسید، بابا خواست حلقه خودش رو به داریوش بده که داریوش دستش رو بالا آورد و حلقه ای که سالها پیش بهش هدیه داده بودم رو به همه نشون داد و گفت:

- رزای من سالها پیش وجودم رو به نام خودش کرده. 

من خجالت کشیدم، ولی هیچ کس سرزنشم نکرد و همه با لبخندی مهربون نگام کردن. وقتی خاله خواست حلقه خودش رو توی دست من بکنه، منم دستم رو بالا آوردم و در حالی که حلقه داریوش رو نشون می دادم، گفتم:

- منم ... 

خجالت کشیدم ادامه بدم و سکوت کردم. کسی هم منتظر ادامه حرف من نبود چون صدای دست بلند شد و داریوش با علاقه چشمکی بهم زد که باعث شد تپش قلبم چندین برابر بشه. نمی دونم چرا در برابر چشمکای داریوش اینطور از خود بیخود می شدم و قلبم به تقلا می افتاد. تاریخ مراسم عقد و عروسی برای یک ماه بعد، قرار داده شد. خوشبختیم رو بعد از اون حادثه سهمگین باور نداشتم و می ترسیدم یه دفعه از خواب بیدار بشم. وقتی همه حرفا زده شد و خیال همه از بابت این قضیه راحت شد عمو خسرو سرفه ای کرد و گفت:

- خوب ... همه چیز که تا اینجا به خوبی و خوشی سپری شده و من دینم رو نسبت به پسر خودم و رزای گلم ادا کردم ... حالا می مونه یه چیزی ... 

همه با کنجکاوی نگاش کردیم ... نگاه خسرو از روی تک تک ما رد شد و بعد روی مامان متوقف شد ... باز رنگ مامان پرید ... مشغول بازی با گوشه روسریش شد و سرشو زیر انداخت ... اخمای بابا هم در هم شد ... عمو خسرو آهی کشید و گفت:

- می خوام با اجازه فرهاد خان ... خصوصی صحبتی با شکیلا خانوم داشته باشم ...

قیافه همه ما توی اون لحظه دیدنی بود ... اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که عمو خسرو همچین حرفی بزنه. اون لحظه من و داریوش بیشتر نگران مراسم خودمون بودیم. اما مامان و بابا و خاله کیمیا لب مرز سکته بودن چون نمی دونستن هدف خسرو چیه! عمو خسرو از جا بلند شد و گفت:

- فکر کنم بعد از نزدیک چهل سال این حق رو داشته باشم که مستقیم از خود شکیلا یه سری چیزا رو بپرسم ... اون موقع نشد! اما تا وقتی که ندونم آروم نمی گیرم ... این دینیه که شکیلا به گردن من داره و باید اداش کنه ... 

بعد از این حرف زل زد به مامان و گفت:

- غیر از اینه؟!!!

مامان آب دهنش رو قورت داد و سرشو به نشونه نفی تکون داد ... لرزیدن چونه مامانو حس می کردم ... بابا بین دو راهی بدی گیر افتاده بود هم حق رو به خسرو یم داد هم غیرتش چنین اجازه ای رو بهش نمی داد ... همه مونده بودیم توی یه حالت سردرگمی که رضا از جا بلند شد و گفت:

- ببخشید بابا ... ببخشید مامان ... اما حق با آقای آریا نسبه! من هربار اون جریان رو برای خودم ترسیم کردم باز به این نتیجه رسیدم که شما مقصر بودین ... حرفی که می زنن هم کاملاً منطقیه! 

بابا غرید:

- رضا!

- چیه بابا؟ حرف بدی زدم؟!! مگه غیر از اینه؟!! مامان باید با آقای آریا نسب حرف بزنه و دلیل کارش رو توضیح بده ... باید این کار رو بکنه ...

باز جمع توی سکوت فرو رفت ... عمو خسرو یه قدم به مامان نزدیک شد و گفت:

- لازمه که خواهش کنم؟

بابا آهی کشید، دستشو سر شونه مامان گذاشت و گفت:

- برو شکیلا ... می تونی راهنماییشون کنی توی باغ ...

مامان با ترس به بابا خیره شد و بابا پلک زد ... مامان ناچاراً بلند شد و بعد از نگاهی شرمسار به خاله کیمیا که انگار روح از بدنش پرواز کرده بود رفت سمت در ورودی و عمو خسرو هم همراهش رفت ... جمع توی سکوت بدی فرو رفته بود و هیچ کس هم سعی نمی کرد اون سکوت رو بشکنه! داریوش که کنار من نشسته بود سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت:

- عزیزم ... 

برگشتم به سمتش و گفتم:

- جونم؟

- استرس داری؟!! حس می کنم رنگت پریده!

- نه ... فقط یه کم می ترسم ... 

- ترس برای چی؟!

- نکنه همه چی خراب بشه؟

لبخند زد و گفت:

- دیگه قرار نیست چیزی خراب بشه ... چون مرگ هم فکر نکنم بتونه من و تورو از هم جدا کنه ... هر اتفاقی می خواد بیفته بیفته!

- یعنی بابات با مامان چی کار داره؟!

- مطمئناً نمی خواد مامانتو آزار بده ... فقط می خواد دلیل رفتار مامانت رو بدونه ... میخواد از زبون خودش بشنوه و فکر می کنم حق داره ... 

آهی کشیدم و گفتم:

- امیدوارم همین باشه ... من می رم برای مامانت یه لیوان آب قند بیارم ... بنده خدا رنگ به روش نمونده ... 

داریوش لبخندی زد و من از جا بلند شدم ... 

حرف زدن مامان و عمو خسرو یه ساعت طول کشید اما وقتی برگشتن تو هر دو لبخند به لب داشتن و همین باعث شد خیال همه راحت بشه ... به خصوص من و داریوش ... البته بابا و خاله کیمیا هنوزم نگاشون نگران بود و مطمئن بودم تا وقتی که همسراشون رو توی خلوت گیر نیارن و باهاشون حرف نزنن آروم نمی شن ... منم تصمیم داشتم بعدا از جزئیات این دیدار کامل با خبر بشم ... ساعت از دوازده رد شده بود که مهمونا تصمیم گرفتن خونه رو ترک کنن ... همون لحظه که همه مشغول خداحافظی بودیم یهو سپیده فریادی از درد کشید و روی مبل پشت سرش ولو شد. از رنگ و روش مشخص بود وقت زایمانش رسیده به خصوص که وارد ماه نهم هم شده بود ... آرمین هول کرده بود. نمی دونست باید چی کار کنه. مامان سریع حاضر شد و همراه با آرمین و خاله کیمیا سپیده رو به بیمارستان رسوندند. من و داریوش هم همراهیشون کردیم. برعکس من که دلم شور می زد، داریوش لبخندی زد و گفت:

- بچه سپیده و آرمین خیلی خوش قدمه. دقیقاً شبی که من رسماً تو رو خواستگاری کردم به دنیا اومد. اینجوری باعث شد که من هیچ وقت تولدش یادم نره.

منم باهاش موافق بودم. سپیده رو منتقل کرده بودن اتاق عمل و ساعتای بدی رو همه مون داشتیم سپری می کردیم ... برای اینکه وقت کشی کنم رفتم کنار مامان نشستم و صداش کردم:

- مامان ... 

مامان که مشغول صلوات فرستادن بود نگام کرد و گفت:

- جونم؟

- مامان گلم ... برام می گی عمو خسرو بهت چی گفت؟!!

مامان خنده اش گرفت و گفت:

- تو این شرایط هم دست بر نمی داری؟!

- نه ... می دونی که چقدر کنجکاوم ... بگو مامان ...

مامان لبخندی زد و گفت:

- وقتی رفتیم بیرون من داشتم از ترس می مردم ... جالبیش اینجاست که خودمم نمی دونستم از چی می ترسم!!! چند لحظه ای سکوت کرد و هیچی نگفت تا من آروم تر بشم ...

وقتی یه کم ریلکس تر شدم گفت:

- می دونی اولین بار کی دیدمت؟ یادمه لای در باغمون باز بود و تو داشتی توی باغ سرک می کشیدی ... من بین بوته های گل بودم و تو منو ندیدی ... سرتو یواشکی از لای در آوردی و تو و خوب خونه مون رو دید زدی ... چشمای درشت سبزتو گرد کرده بودی و مشتاقانه همه جا رو نگاه می کردی ... من بیچاره به گمون اینکه حوری ای چیزی وارد باغ شده بین گلا خشک شده بود و مبهوت تو مونده بودم ... خوب که نگاهاتو کردی سرتو عقب کشیدی و رفتی ... نفهمیدم با چه سرعتی خودمو به در رسوندم و پریدم بیرون ... دقیقا وقتی از در خارج شدم که تو و یه دختر دیگه همزمان وارد باغ سر کوچه شدین ... از اون روز من رسماً دیوونه شدم ... دقیقا بلایی که دخترت با یه نگاه سر پسرم آورد ... فقط دعا می کردم ساکن همون خونه باشین و برای اینکه مطمئن بشم مدام کشیک می کشیدم تا ببینمتون ... یکی دوبار که اونجا دیدمتون مطمئن شدم که متعلق به همون خونه این ... دیگه سر از پا نمی شناختم ... فهمیده بودم دختر کی هستی ... اون دختری که باهات بود خواهرته ... یه برادر بزرگتر دارین ... کلی چیز در موردتون فهمیده بودم ... یه روز که یواشکی داشتم تعقیبتون می کردم شنیدم که به خواهرت گفتی محبوبه شب دوست داری و همون روز یه شاخه محبوبه شب دم خونه تون گذاشتم ... وقتی تو برش داشتی داشتم روی ابرا سیر می کردم ... خیلی طول کشید تا متوجه من شدی و فهمیدی منم وجود دارم ... من روز و شبم شده بود چشمای تو و تو اصلا منو نمی دیدی! تصمیم داشتم کم کم مامانو بفرستم خونه تون که ماجرای فرهاد و کتک کاریمون پیش اومد ... هیچ وقت فکر نمی کردم دختری که عاشقش شده باشم برای خودش معشوقه داشته باشه! فرهاد خیلی زرنگ تر از من بود که تونسته بود خیلی زودتر از من قاپ تو رو بدزده ... 

به اینجا که رسید دادم در اومد ... 

- این چه حرفیه؟ منم عین شما فرهاد رو اون روز برای بار اول دیدم ... 

پیچید جلوم و گفت:

- و برای پسری که یه بار دیدیش مراسم عقدت رو با من به هم زدی؟!!! چرا انتظار داری باور کنم؟!!

نمی دونستم بهش چی بگم! واقعاً خطار کار بودم ... من نامزد اون بودم اما مدام فرهاد رو می دیدم ... درسته که با یه نگاه دلم براش لرزیده بود اما دیدارای بعدیمون باعث شده بود که عاشقش بشم ... وقتی سکوتم رو دید گفت:

- من و تو کم با هم تنها می شدیم؟ چرا یه بار! فقط یه بار به من نگفتی منو نمیخوای؟ چرا بی آبروم کردی؟!! چرا نگفتی دلت جای دیگه است؟ اگه به خودم می گفتی فقط دل خودم می شکست ... اما تو آبروی منو بردی ... بعد از تو مجبور بودم با کیمیا ازدواج کنم چون می دونستم تنها دختریه که بیخیال اتفاق افتاده با من ازدواج می کنه ... مادرم داشت سکته می کرد ...فقط با ازدواجم می تونستم آرومش کنم ... اما دیگه دست رو هیچ دختری نمی تونستم بذارم چون کسی به من زن نمی داد! همه می گفتن ببین پسره چیه که ختره مراسم عقدشو باهاش به هم زد ... 

حق داشت ... هر چی که می گفت حق داشت ... یهو بغضم ترکید ... نشستم روی یه نیمکت و گفتم:

- تو هر چی می گی حق با توئه ... من گناهکارم ... خدا هم سالای اول زندگیم خوب تنبیهم کرد و بهم بچه نداد ... پدر مادرامون رو خیلی زود ازمون گرفت ... منم تقاصش رو پس دادم ...

- فقط بگو چرا ...

با حال خرابم گفتم:

- چون دوستت نداشتم ...

آهی کشید ... نشست کنارم و گفت:

- یه عمر این فکر مثل خوره به جونم افتاده بود که من چیزی برای تو کم گذاشتم که تو چسبیدی به فرهاد؟!! هان؟

با هق هق گفتم:

- نه ... معلومه که نه ...

- چیزی کم داشتم؟

- نه ...

- احساسم کم بود؟

- نه ...

- پس چرا دوستم نداشتی؟ یه دلیل بیار ... قانعم کن!

صورتمو بین دستام گرفتم و گفتم ... باید می دونست ... از ملاقاتام با فرهاد ... از حرفاش ... از دل خودم ... از عشقمون ... وقتی حرفام تموم شد هر دو سکوت کردیم ... شاید ده دقیقه ای هیچی نمی گفتیم ... آخر سر اون بود که سکوت رو شکست و گفت:

- خیلی بد کردی ... 

با بغض نگاش کردم ... بد کرده بودم اما دوست داشتم ازش بخوام حلالم کنه ...


هنوز حرفی نزده بودم که با لبخند تلخی گفت:

- اما متاسفانه تقاصش رو بچه هامون پس دادن ...

بهت زده نگاش کردم ... رزا تو خیلی چیزا رو راجع به خودت و داریوش به من نگفته بودی و من از زبون خسرو شنیدم! خدا شاهده چقدر به خاطر دل تو و داریوش ... به خصوص داریوش دلم خون شد! وقتی حرفاش تموم شد گفت:

- منم بد کردم ... باعث شدم دختر تو توی جوونی بیوه بشه ... پسر خودمم مطلقه ... اما حالا باید هر دو جبران کنیم ... ازت یه قول می خوام ... بیا هر دو از جونمون مایه بذاریم تا بچه هامون خوشبخت بشن ...نه به خاطر خودشون ... شاید خودخواهی باشه! اما من به خاطر حسرت دل خودم می خوام داریوش با رزا خوشبخت باشه ... می گن هر پدر مادری حسرتای خودشون رو به بچه هاشون تحمیل می کنن ... من به تو نرسیدم و این برام شد یه حسرت ... یه عقده! یه درد ... حالا با دیدن این دو نفر کنار هم به آرامش می رسم ... انگار که خودم جوون شدم ...

سرمو تکون دادم و گفتم:

- من جلوی تو احساس دین می کنم... پس هر چی که میگی قبوله ... فقط ... تکلیف کیمیا چیه؟ تاوان چیو پس داد؟

- تاوان؟ من برای کیمیا کم نذاشتم....

- از لحاظ مالی شاید ... اما عاطفه چی؟

- خیلی ها توی این رزوگار کثیف طعمه می شن ... کیمیا هم طعمه شد ... بی گناه اسیر یه مرد دل سنگی مثل من شد ... اما من قدر همه خوبی هاش رو می دونم ... هیچ وقت بهش خیانت نکردم و تصمیم دارم توی این سالای باقی مونده عمرم باهاش طور دیگه ای زندگی کنم ... برای اونم برنامه های جدیدی دارم ... 

خوشحال شدم و گفتم:

- خیلی خوشحالم ... 

از جا بلند شد و گفت:

- با اینکه حرفات بیشتر آتیشم زد ... اما بالاخره جوابم رو گرفتم ... حالا می تونیم بریم تو ...

بعدش هم که هر دو اومدیم تو ...

آهی کشید و گفت:

- طفلک عمو خسرو ... مامان خیلی بدی به خدا!

مامان چپ چپی نگام کرد و خواست جوابمو بده که در اتاق عمل باز شد و پرستار خبر زایمان سپیده رو بهمون داد. همه خوشحال شدیم و خدا رو شکر کردیم ... بچه شون یه پسر ناز ملوس بود که با به دنیا اومدنش قلب باباش رو لبریز از شادی و حس پدرونه کرد. دو روزی که سپیده تو بیمارستان بود منم پیشش بودم، ولی بعد از اون همه به خونه رفتیم و من درگیر مراسم ازدواج خودم شدم. عمو خسرو برام سنگ تمام می ذاشت. من و داریوش رو به خرید می فرستاد و اجازه نمی داد هیچ کس همراهمون بیاد. جریان خرید لباس عروسم خاطره ای شد برام ... یه مزون جدید به تازگی توی تهران باز شده بود که لباسای عروسش فوق العاده بودن. از داریوش خواستم که به اونجا بریم و داریوش بی هیچ حرفی قبول کرد. وقتی وارد مزون شدیم، فهمیدم که تعریف هایی که در مورد اون شنیده ام بیخود نبوده و واقعاً لباس هاش محشره. چند تایی رو پسندیدم و به اتاق پرو رفتم. نذاشتم داریوش منو توی لباس عروس ببینه و خودم به تنهایی لباس ها رو پرو کردم. همه شون خوشگل بودند و انتخاب برام سخت بود. اما یه چیزی مانع از انتخابم می شد. اونم یه چیز خیلی مسخره و لوس! دلم می خواست برم کیش و همون لباس عروس محشری که یه روزی اونجا دیده بودم رو بخرم، ولی خجالت می کشیدم چنین درخواستی از داریوش بکنم. چون مطمئن بودم بهم می خنده. سالها از اون روز گذشته بود و قطعاً اون لباس فروخته شده بود. وقتی از اتاق پرو بیرون اومدم، تحت تاثیر تفکراتی که در مورد اون لباس توی سرم چرخ می زد، چهره ام گرفته شده بود. داریوش که پشت در ایستاده بود بهم نزدیک شد و آروم پرسید:

- چی شد محبوب من؟

لبخندی زدم و گفتم:

- همه اشون قشنگن، ولی ...

- ولی چی معبود من؟

به اینطور حرف زدن داریوش عادت کرده بودم و برام چیز عجیب و تازه ای نبود. لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:

- هیچی ... هرکدوم رو که تو انتخاب کنی برمی دارم. 

داریوش هم لبخندی زد و گفت:

- یه خبرایی توی اون سر خوشگل تو هست ... نمی خوای به عاشقت بگی چیه؟

از اینکه همیشه فکرم رو می خواند خنده ام گرفت و گفتم:

- داریوش من چیزیم نیست.



مطالب مشابه :


مترجمین زبان روسی

محبوبه حاتمی. فاطمه چت روم | مزون




برندگان جایزه نوبل فیزیک (1940-1950)

به جهت کشفياتش در ذرات هسته اي موسوم به مزون به او اعطا شد. موزن(پي مزون) محبوبه بابایی




رمان فرشته ی نجات من 3

محبوبه و نسرین هم خونه ی ما بودند. چون با هم آرایشگاه رفته بودیم بعدش همه رمان مزون لباس




رمان تقاص قسمت 55

یه روز که یواشکی داشتم تعقیبتون می کردم شنیدم که به خواهرت گفتی محبوبه شب یه مزون جدید




رمان فرشته ی نجات من 8

محبوبه که کمی سرفه کردنش کمتر شده بود با سر اشاره کرد که لازم نیست و کمی رمان مزون لباس




رمان فرشته ی نجات من 5

محبوبه خیلی اصرار کرد که پیش او برم ولی دوست نداشتم تا یه مدتی خانواده ی رمان مزون لباس




رمان فرشته ی نجات من 1

محبوبه حال مادرت خيلي بده راستش الان بيمارستانه يك آن دلم فرو ريخت. رمان مزون لباس




رمان عشق و خرافات 11

حرف محبوبه را بیاد آوردم که گفته بود چای مسموم است و بی اختیار وجودم رمان مزون لباس




برچسب :