چند داستان کوتاه

سلام من چند تا داستان کوتاه نوشتم که شاید خوشتون بیاد.

راز قتل دوستم

در یک مدرسه شاگردی به طور نامعلومی کشته میشود.

مدیر مدرسه به هیچ کس حتی پلیس اجازه نمیدهد به محل جنایت نزدیک شوند.

دو دوست به اسمهای لئونی و ماری سعی میکنند که از راز این قتل باخبر شوند.بر اثر این تحقیقات آنها میفهمند که یکی از معلم های آنها یک کاراگاه ببسیار ماهر است و برای تحقیق در باره ی کارهای مدیر و معلم های مدرسه به آنجا آمده است.

آنها با همکاری آن کارآگاه که فنی نام داشت به یکی از معلم ها شک میکنند و به مدیر میگویند اما مدیر از اینکه یک کارآگاه در مدرسه اش بوده کلی عصبانی میشود و برای همین کارآگاه فنی میخواهد که دوباره تحقیقاتش را انجام دهد.

پس از چند مدت تحقیقات میفهمد که خود مدیر آن دانش آموز را کشته چون ازش بدش می آمده.

بعد از مدتی آن مدیر را به زندان می اندازند و خود کارآگاه فنی مدیر مدرسه میشود.

 

دو دلقک

دو برادر به عنوان دو دلقک در سیرکی جهانی کار میکنند.

آن ها از یک خرس در سیرک نگهداری میکنند.

روزی یکی از دلقک ها به طور نامعلومی به قتل میرسد.

یک روز خرس در سیرک گم میشود و دلقک برای پیدا کردن آن به جنگل میرود ولی با کمال تعجب در آن جا برادرش را میبیند که با خیال راحت نشته و سیب میخورد.

از ترس فرار میکند و به کابین رئیس سیرک میرود اما برادرش زود تر از او به آنجا رسیده و با خوش حالی میگوید : آن خرس خرس نبود . او یک آدم بود در لباس خرس که میخواست من را بکشد و من هم او را تحویل پلیس دادم.

و آن ها با خوش حالی به کارشان ادامه دادند و مشهور ترین دلقک های جهان شدند.

 

لالایی مرگ

دو خواهر بسیار فقیر با هم زندگی میکردند.

خواهر کوچکتر از بچگی فلج بود و نمیتوانست راه برود و خواهر بزرگتر از این موضوع خیلی قصه میخورد چون میدانست که خواهرش نمیتواند مانند بقیه ی بچه ها شاد باشد و بازی کند.

روزی خواهر بزرگتر برای کار به بیرون خانه میرود .

خرگوشی آرام آرام به خانه نزدیک میشود و پیش خواهر کوچکتر میرود.

به او میگوید : بیا  با همدیگه از اینجا بریم زود باش.

و خواهر کوچکتر با ترس و لرز و تعجب به دنبال خرگوش راه افتاد.

ولی او نمیدانست که این روحش است که دارد همراه خرگوش میرود .

خواهر بزرگ

خواهر بزرگ از اینکه خواهر کوچکش مرده است خیلی قصه خورد و چند روز بعد از گشنگی و ناراحتی شدید مرد.

 

خانواده ی خوش بخت

مادر مهربانی با دو بچه ی بامزه و کوچکش زندگی میکند.

پدر خانواده چند سال پیش مرده بود و از آن به بعد مادر خیلی کار میکرد.

روزی مادر میخواست به دیدن یکی از دوستانش برود و به بچه ها گفت آش درست کنید.

بچه ها که نمیدانستند که چه چیز هایی باید در آش بریزند هر چیزی که دم دستشان بود در آش ریختند.

مثل : سوسیس و زرد چوبه و فلفل و انواع چیز های دیگر.

مادر آمد خانه و به آنها گفت که در آش سوسیس نمیریزند و گفت که نباید از آن بخورند ولی بچه ها میخواستند آن را امتحان کنند و حسابی دل درد گرفتند و مادرشان به آنها گفت که از یک قرص بخورند.

ولی چون آن قرص ها شبیه آب نبات بود آن ها همه ی جعبه ی قرص را خوردند.

روزی که میخواستند برای دیدن خاله شان به شهر او بروند در قطار کلی شلوغ بازی در آوردند و برای همیشه پیش خاله شان ماندند.

داستانام چطور بود ؟

امیدوارم خوشتون بیاد.

نظرم یادتون نره.


مطالب مشابه :


افسانه‌ی هفت برادر و هفت خواهر

افسانه‌ی هفت برادر و هفت خواهر شعر و دنیایی که می سازمش. جستجو. دربارهی




بوی ماه مهر... - خواهر ملاّ نصرالدّین

شعر طنز خواهر ملا لطف کرده اند و از چند وقت پیش مطالبی درباره ی مشاهیر و فعالان




چند داستان کوتاه

کلبه ی کتاب دو خواهر بسیار فقیر با هم زندگی این وبلاگ درباره ی همه چیزه و امیدوارم ازش




شعر حجاب

شعر زیبا درباره ی خواهر من این لباس تنگ چیست ؟؟ / پوشش چسبان رنگارنگ




شعری درباره ی دختران بد حجاب

شعری درباره ی دختران بد حال کردی ، شعر و وزن و قافيه ای خواهر پس اگر خوب بود چرا نمی دهی




سلام خواهر خوبم! غریب بی داداش *

سلام خواهر خوبم! به گوشه گوشه ی چادر نماز گل شعر پارسي




برچسب :