رمان لالایی بیداری 24

از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی خونه میشم. امشب احتمالاً سونیا میاد خونه ی ما، باید دست پر باشم.

بچه چشمش به کیفه منه ببینه چی از توش در میاد.

از وقتی آیدین خوابید یه جورایی ریتم زندگی همه بهم خورد. به خاطر حالت مریضی که داره همیشه باید یکی پیشش باشه. چون اون نه بیهوشه نه تو کماست.... اون فقط خوابیده. و چون این خواب طولانیه و غذا خوردنش در حد سِرُمِ برای همین هر آن ممکنه قند خونش بیاد پایین و دچار افت فشار بشه و اونوقته که اتفاق خیلی خیلی بدی می افته. به خاطر همین نمیشه تنهاش گذاشت.

حدود یک ماه قبل وقتی آرمین بالا سر آیدین بود یه همچین حالتی بهش دست میده اما چون آرمین خیلی سریع متوجه ی حال اون میشه و دکترها رو خبر میکنه خدا رو شکر بخیر می گذره و چقدر آرمین ترسیده بود. حدود یک روز کامل مات مونده بود و نیم تونست حرف بزنه. در آخر که رفتم تو اتاقش تا ازش بابت زود عمل کردنش تشکر کنم با دیدنم بغض کرد و اشک ریخت و گفت: خیلی وحشتناک بود. یه لحظه حس کردم همه چیز تموم شد.

و من درکش می کردم. بغلش کردم و سعی کردم بغضمو فرو بدم و آرومش کنم.

من از خدام بود که شب و روزم و پیشش میموندم اما نمیزارن. نه مامان بابای خودم نه پدر و مادر آیدین.

هیچکی دلش نمی خواد یه تازه عروس تمام وقتش و تو بیمارستان بالا سر شوهر خوابیده اش باشه. شاید فکر میکنن بهم آسیب میزنه، دچار افسردگیم میکنه یا شاید میترسن دیوونه بشم.

شبها پدر آیدین یا پژمان یا آرمین پیشش میمونن و روزها نوبتیه.

من چون به آموزشگاه تعهد دارمو باید تا پایان ترم کلاسهام ادامه داشته باشه وقتم برای با آیدین موندن کمه. اون زمانها مادرش پیششه.

دلم به کار نیست... دوست دارم تمام وقتم و با آیدین باشم حتی با وجود اینکه خوابه.

گاهی اونقدر این خوابش طولانی و عمیق میشه و اونقدر افت فشار پیدا می کنه که تو خواب بیهوش میشه. سعی می کنن بهوشش بیارن و فشارش و بالا ببرن.

هر بار که این جوری میشه من میمیرمو زنده میشم.

سخته پشت در بشینی و منتظر بمونی ببینی عزیزت مقاومت میکنه یا نه. خیلی سخته.

کلید می ندازم و وارد خونه میشم. پسر بچه ها تو حیاط مشغول بازین. با لبخند به بازیشون و بحثشون نگاه می کنم.

فرهاد میبینتم و از همون فاصله داد میزنه.

فرهاد: سلام خاله آرام.

قبل اینکه بتونم جوابش و بدم بقیه ی بچه ها هم بر می گردن سمتم و یهو چند صدا با هم سلام می کنن.

لبخندم عمیق تر میشه دست میبرم تو کیفم و در حین جواب دادن بهشون اشاره می کنم که نزدیکتر بیان.

بچه ها جلو میان و دورم جمع میشن. نفری یکی یه شکلات بهشون میدم. میدونم دوست دارن.

با لبخند ازم تشکر میکنن. دستی به سرشون میکشم و ازشون خداحافظی میکنم و میرم تو ساختمون.

کلید و تو دستم جا به جا می کنم از تو خونه سرو صدا میاد.

به جای کلید انداختن زنگ در و فشار میدم.

در با سر و صدا باز میشه و سونیا اول نگاهی به دستم میکنه و با دیدن نایلون خرید خودشو پرت می کنه تو بغلم.

خنده ام می گیره این بچه هم فهمیده چه جوری باید ملت و خر کنه.

با هم وارد خونه میشیم. میبوسمش و خوراکیهاشو بهش میدم. با ذوق ازم میگیره و میدوئه میره یه گوشه میشینه.

با مامان و افروز و بقیه سلام و علیک می کنم و میرم تو اتاقم. مشغول لباس عوض کردنم که السا وارد میشه و خبرهای روز و بهم میده.

با هیجان و ذوق در مورد خریدهاش برام تعریف می کنه.

از اونجایی که منی که امیدی به ازدواجم نمیرفت زودتر عروسی کردم و مامان هم تصمیم گرفته بود هر چی جهیزیه برای السا خریده بود به من بده و فقط تکمیلشون کنه، اما وقتی آیدین خوابید همه چیز بهم خورد.

خونه ای که قرار بود خالی بشه کماکان دست مستاجر موند و من به جای نقل مکان کردن به خونه ی مادر شوهرم تو خونه ی پدریم موندم.

اینجا راحت تر بودم. مژگان خانم اینا هم با محبت شرایطمو درک کردن. البته هر روز بهشون سر میزنم و تنهاشون نمیزارم.

دو ماه بعد از خوابیدن آیدین یک روز که اتاقشو تمیز می کردم بین وسایلش یه سر رسید سال جدید پیدا کردم.

بازش کردم تا تعطیلیها رو از توش پیدا کنم که بین ماه ها دقیقاً شش ماه بعد از عروسیمون یه تاریخ با تیتر عروسی علامت زده بود.

اولش اخم کردم تمرکز کردم تا به یاد بیارم که ممکنه تاریخ عروسی کی باشه. وقتی به نتیجه نرسیدم کلی فکر تو سرم پیچید و ولم نکرد. واقعاً رو مغزم بود که نمی تونستم گرهی این تاریخ عروسی و باز کنم. در نهایت برای راحت کردن فکرم بهتر دیدم که از پژمان بپرسم.

پشت تلفن چیزی بهم نگفت، فقط گفت که نگران نباشم و چیز مهمی نیست.

اما میدونستم مهمه اونقدر مهم هست که آیدین اونو علامت گذاری کنه و یه شکلک خوشحالم کنارش بکشه.

شب که تو خونه طبق معمول کنار پنجره نشسته بودم در باز شد و السا وارد شد. اولش بی حرف نشست روی تخت اما حس می کردم که زل زده به من.

کمی که گذشت و اون دست از نگاه خیره اش بر نداشت چرخیدم و نگاش کردم و گفتم: بگو عزیزم چی شده؟

لبخند ملیحی زد و گفت: پژمان زنگ زد گفت تو در مورد تاریخ میدونی....

توجه ام کامل جلب شد. پاهامو جمع کردم و چرخید و روی زمین قرارشون دادم.
رو به السا نشستم و گفتم: خوب...
برای حرف زدن معذب بود. با مکث و بریده گفت: راستش... راستش پژمان گفت من بهت بگم تا خیالت راحت بشه و از نگرانی در بیای. خودم درک می کنم که یه همچین چیزی چقدر می تونه ذهن آدم و مشغول کنه.
سرو پا گوش منتظر موندم تا ادامه بده.
دستهاشو تو هم قلاب کرد و چشم دوخت بهشون. هی من و من کرد و دهن باز کرد و بست و نتونست بگه.
طاقتم تموم شد و گفتم: السا جان بگو... چرا من و من می کنی؟ بگو عزیزم. راحت باش.
زیر چشمی نگام کرد و گفت: میدونی... اون موقع ها که آیدین مدام دنبال بابا بود تا راضیش کنه و بعدم که بابا راضی شد، یادته همیشه با پژمان بود؟
سری به نشونه ی دونستن تکون دادم.
السا: آیدین و پژمان خیلی بهم نزدیکن. بهترین دوستای همدیگه ان. آیدین تو جریان همه ی چیزهایی که بین منو پژمان می گذره هست. خودت اینو میدونی.
یاد مانتویی افتادم که آیدین از طرف پژمان برای السا انتخاب و خریده بود.
سری تکون دادم و گفتم: میدونم.
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت: وای نمیدونم چه جوری بگم. بزار رک بگم راحتت کنم اون تاریخ عروسی تاریخ عروسی ما بود. یعنی تاریخی که آیدین از پژمان قول گرفته بود که عروسیمون باشه.
با استفهام اخم ریزی کردم و گفتم: عروسی شماست یعنی چی؟
السا: آیدین از پژمان قول گرفته بود که به محض اینکه شما ازدواج کردین بیاد جلو و از بابا اجازه بگیره که ما رسماً عقد کنیم. اونقدر اصرار کرد که بالاخره پژمان قول داد. قولشون از نظر خودشون خیلی جدی بود.
برای درک بهتر موضوع کمی اخم کردم و تو یه لحظه با درک کلامش هیجان زده خوشحال با یه لبخند عظیم از جام بلند شدم.
اونقدر سریع که یه آن السا ترسید و تو جاش پرید. سریع جلو رفتم و با همه ی خوشحالیم بغلش کردم و از ته قلبم گفتم: مبارک باشه عزیزم بهتون تبریک میگم خواهرم.
سفت بغلش کردم و به خودم فشردمش. خواهر کوچولوم می خواست با بهترین دوست بچگیهام که کم از برادر برام نداشت عروسی کنه چی از این بهتر.
در حالی که هنوز دستهام رو بازوهاش بود ازش جدا شدم و گفتم: چرا زودتر بهم نگفتی؟ تا موعدی که آیدین بهتون داده فقط دو ماه و نیم مونده. پس چرا هیچ کاری نمی کنید؟
لبخندش که به خاطر خوشحالی من بود کم کم محو شد و سرش و انداخت پایین و گفت: قرار نیست کاری کنیم. آیدین که خوابید پژمان هم گفت....
نزاشتم ادامه بده تا تهش و خوندم. پریدم وسط حرفش و گفتم: پژمان برای خودش گفته مگه من میزارم حرف آیدین رو زمین بمونه؟ اگه شده خودم کارهاتونو می کنم و نمیزارم زحمتهای آیدین و وقت شما هدر بره.
و واقعاً هم این کارو کردم. حدود یه هفته ی تموم با پژمان حرف زدم تا بالاخره راضی شد و با بابا حرف زد.
بابا دلش رضا نبود با این حال آیدین مراسم بگیریم ولی من دوست نداشتم به خاطر من یا آیدین چیزی بهم بخوره.
حالا که دیگه مجردی من سد راه السا نبود نمی خواستم با مشکلات زندگیم خوشبختیشو به تأخیر بندازم، این انصاف نبود.
اونقدر گفتم و اصرار کردم تا همه راضی شدن و طی یک مراسم خواستگاری که در واقع بله برون و محرم شدن این دوتا بود. یه صیغه محرمیتی بینشون خونده شد تا بتونن تا روز عروسی بدون سر خر دوتایی به کارهاشون برسن.
بنا به اصرار خودم قرار بر این شد که جهیزیه ای که از اول هم حق السا بود و من یه جورایی می خواستم غصبش کنم و بهش برگردونم و بعداً سر فرصت مامان برای من از اول خرید کنه.
چون با این حال و روز آیدین معلوم نبود کی می تونیم بریم تو خونه ی خودمون.
و حالا بعد از گذشت حدود دوماه همه چیز داشت خوب پیش می رفت و السا و مامان و افروز مدام در حال خرید بودن و السا هر شب گزارش کارهاشونو برام میگفت و من با لبخند به خوشحالیش نگاه می کردم و از ته دل براش آرزوی خوشبختی و شادی می کردم.
حرفهای السا که تموم شد، هیجانش که خوابید از آیدین پرسید و من تو یک کلمه گفتم: مثل همیشه است.
گرد غم رو صورتش نشست. برگشتم که صورت غمگینش و نبینم. دوست نداشتم برامون غصه بخورن.
روزهای اول همه سعی می کردن تو این جور مواقع بهم دلداری بدن و بگن زود بیدار میشه اما الان.... دیگه حتی نمیدونستن چی باید بگن.
برای همینم السا بی حرف از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم پشت پنجره نشستم و تکیه دادم به دیوار و خیره شدم به آسمون. یاد شب عید و موقع تحویل سال افتادم.
همه میگن سالتو هر جوری آغاز کنی تا تهش همون جوری پیش میره و من نمی خواستم سالمو تو اولین عید متأهلیم تنها پیش پدر و مادرم تحویل کنم. برای همینم لباس پوشیدم و یه هفت سین کوچیک جمع کردم و رفتم بیمارستان. بماند که همه سعی کردن جلومو بگیرن اما نتونستن. حرفی نزدم اصراری برای رفتن نکردم فقط بی حرف نگاشون کردم... و همین نگاه باعث شد هر کی مخالف بود از سر راهم بره کنار.
انگار اونها هم دلشون نمیومد من و آیدین روز عیدی از هم دور بمونیم. یه تازه عروس از شوهرش جدا باشه.
قبل اینکه به بیمارستان برم به پدر و مادر آیدین گفتم که تصمیمم چیه. اونها بیمارستان بودن و می خواستن سال تحویل و پیش پسرشون بمونن. اما نمیدونم چی شد وقتی که من رفتم دیدم اونها آماده ی حرکتن و می خوان برگردن خونه و وقتی ازشون پرسیدم چرا؟ گفتن که ترجیح میدن سال نو رو تو خونه اشون باشن نه تو بیمارستان.
و چقدر لطف داشتن که حالمو درک کردن و اجازه دادن با آیدین تنها بمونم.
منی که معنی تازه عروس بودن و نفهمیدم مزه اشم نچشیدم و تا چند ماه دیگه قرار بود السا بشه تازه عروس و من از رونق می افتادم.
نه که حالا دوران تازه عروس بودنم خیلی مهیج بود.
ولی خوب بعد عروسی اونا من میشدم عروس قدیمی که چیزی از دوران شیرین اولیه ی عروسیش نفهمید....

رو میز کنار تخت آیدین یه هفت سین رنگی و جمع و جور چیدم و تا موقع شلیک توپ سال نو دستهاشو تو دستم گرفتم و خیره شدم به چشمهای بسته اش و دعا کردم که وقتی سال نو شد اونم چشمهاشو باز کنه اما....
و من هنوز منتظرم. تا بتونم سال دیگه ای و با چشمهای باز کنار اون باشم و عید کنم و نو کنم و .... با وجود اون تنها نباشم.
*****
-: بچه ها تا امتحانای ترم دیگه چیزی نمونده بهتره خوب درس بخونید. من به شخصه اصلا دلم نمی خواد این همه زحمتی که برای یاد دادن زبان عربی براتون کشیدم هدر بره. پس به نفعتونه که نمره ی عربیتون بالا باشه.
این و با آنچنان لحن جدی و تهدید آمیزی گفتم که دخترای کلاسم نمیدونستن بخندن یا بترسن.
خوبیشم همینه که هیچ وقت نفهمن من جدیم و می تونم حقیقتاً تهدیدشون کنم یا شوخم و برای خنده حرف میزنم.
اگه سونیا بود با تهدید 4 تا طلسم و سفید شدن مو تو خواب می تونستم وادارش کنم کارشو انجام بده اما این دخترا.... فکر نمی کنم این چیزا روشون تأثیری داشته باشه.
شاید بشه با تهدید گرفتن گوشی و قطع اینترنتشون و تحریم کامپیوتر وادارشون کرد کمی سرشونو تو کتابهاشون فرو ببرن و 4 جمله درس بخونن.
مشغول جمع کردن وسایلم شدم و دخترا هم در حین حرف زدن و سرو صدا بودن.
یکی از دخترا که سرو زبون بیشتری داشت گفت: ببخشید خانم شمس.
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم تا حرفش و ادامه بده.
-: معذرت می خوام ولی چون خودتون گفتید ازدواج کردید می خواستم مطمئن بشم.
با استفهام نگاش کردم. حقیقتا منظورشو نفهمیده بودم. دقیقاً یادمه اولین جلسه ی کلاسم بعد از عروسی درست وسط ساعت کلاس پچ پچ هایی که از اول ورودم به کلاس شروع شده بود به نهایتش رسید و طاقتمو تموم کرد و برگشتم از بچه ها علت حرف زدنشون و پرسیدم. اون موقع هم همین خانم نشاط زبون کلاس شد و گفت: خانم انگشتر نو مبارک.
و مطمئنن منظورش به حلقه ی توی دست چپم بود و وقتی کمی اخم کردم که یعنی منظور؟ گفت:
-: یه انگشتر ساده است یا حلقه؟
جدی نگاش کردم و گفتم: فکر نکنم کسی بی دلیل انگشتر تو انگشت حلقه ی دست چپش بکنه.
و همین یک جمله ام باعث ولوله تو کلاس شد و این دخترای کنجکاو و آماده به وراجی شروع کردن به سوال پرسیدن در مورد زمان و عروسی و اینکه چه ناگهانی و اینا...
وقتی اخم کردم و با جدیت نگاشون کردم فهمیدن دیگه سوال کردن تعطیله و ناراضی گوش به درس دادن و الان واقعا پشیمونم از اینکه اون روز حرفی از ازدواجم زدم.
چون ظاهراً تبدیل به یک سوژهی مبهم و جذاب براشون شده بودم که هر بار می خواستن با شیوه های مختلف از زیر زبونم حرف بکشن و حالا....
-: راستش چند ماهی هست که گفتین ازدواج کردین اما تا حالا نه شوهرتون و دیدیم نه حتی کسی دیده که شما با تلفن حرف بزنید. راستش ماها فکر کردیم شاید برای اینکه ما دیگه در مورد ازدواج کرنتون سوال نپرسیم به دروغ گفتین ازدواج کردین.
کلافه و ناراحت از کنجکاوی بی موردشون تو خصوصی ترین مسائل زندگیم بهشون نگاه کردم و گفتم: فکر نمی کنم دلیلی داشته باشه که شماها شوهرم و ببینید یا صحبتهای تلفنیم و بشنوید.
لحن جدیم یکم از موضع قدرت پایین آوردش. اما بازم از رو نرفت و گفت: ولی خوب شما مثلا تازه عروسید اما نشده یه بارم شوهرتون بیاد دنبالتون. خوب این یه کم عجیبه مگه نه بچه ها.
همهمه ای از تایید تو کلاس پیچید.
نگاهم جدی شد لحنم سرد و کلامم نیش شد و گفتم: منم تا حالا ندیدم پدرتون بیاد دنبال شما. این دلیل نمیشه که من استنباط کنم شما پدر ندارید.
دهنش بسته شد و کلاس ساکت.
حرفم تلخ بود، زهر داشت. چون میدونستم که پدر و مادرش از هم جدا شدن و پدرش دوباره ازدواج کرده و نشاط کمتر اونو میبینه. شاید بهتره بگم به ندرت و این... خیلی سخته و درد داره و منم دست گذاشتم روی دردش...
دقیقاً همون کاری که اون ناخواسته کرد....
نگاه سردمو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحنمو نرم تر کنم. سرمو بالا آوردم و دوباره نگاش کردم و این بار... ملایم تر گفتم: گاهی وقتها بعضی از عزیزانمون تو یه موقعیتها و شرایطی قرار می گیرن که دیدنشون یا دیده شدنشون توسط بقیه سخت میشه، ولی این دلیل نمیشه که نباشن یا حضورشون کمرنگ باشه. یا حتی... تو دل ماها کمی بیرنگ بشن.... همیشه مستحکم و پا برجا و محفوظن.
لبخند محوی چاشنی حرفم کردم.
شاید همه ی منظورم به رابطه ی خودم و آیدین نبود و تا حد زیادی مربوط به رابطه ی نشاط با پدرش میشد که من سعی در دلداری دادن به اون و جبران کلام تلخم داشتم.
با لبخندم امیدوار بودم منظورمو درک کنه و کرد و یه لبخند تحویلم داد و این برام کافی بود.
با خسته نباشید بلندی از بچه ها خداحافظی کردم و از کلاس بیرون رفتم.
نگاهی به ساعت انداختم. ترجیح می دادم به جای خونه رفتن و شرکت تو مراسم سفره ابولفضل عزیز بانو برم بیمارستان.
با اینکه دیروز دیده بودمش اما بازم دلم تنگ شده بود. طاقت نداشتم تا بعد مراسم برم و جای بابا علیرضا رو بگیرم. امروز به خاطر مراسم عزیز بانو آیدا و مادر آیدین که بعد از عروسی بهش مامان مژگان می گفتم برای کمک به عزیز بانو خونه مونده بودن و از صبح بابا علیرضا پیش آیدین مونده بود تا عصر که مراسم تموم بشه و من بتونم برم بیمارستان و جاهامونو عوض کنیم و من بتونم تا صبح با آیدین بمونم.
با اتوبوس و بعد هم تاکسی خودم و به خونه رسوندم. وارد که شدم خونه رو خالی دیدم. میدونستم که مامان اینا هم خونه ی عزیز بانو هستن.
سریع لباسم و عوض کردم و از خونه بیرون اومدم. زنگ خونهی عزیز اینا رو زدم و آیدا درو باز کرد. با دیدنم لبخند خوشحالی زد و پرید بغلم.
سفت بغلش کردم. با نبود آیدین من شده بودم سنگ صبور این دختر که شاید سنش کم باشه شاید از چشم خیلی ها یه دختر نابالغ باشه اما با همین جوونی چیزها و دردهایی و تو خانواده اش تجربه کرده بود که تحملش کار هر کسی نبود و مثل من نیاز به یک گوش شنوا برای درد و دل داشت و من همون کاری و می کردم که یک روزی برادرش برام انجام داده بود. من میشدم گوشی که اون هر وقت می خواست می تونست براش حرف بزنه و غر بزنه و گله کنه. بغض کنه و اشک بریزه و از زمونه ناراضی باشه....

وقتی برادرش نیست اون باید به یک خواهر تکیه کنه و من موظف بودم و دوست داشتم همون خواهر باشم و الان بودم. برام مثل السا بود مثل سونیا مثل شراره. من توی این ساختمون عزیزان زیادی داشتم.
به تک تک اعضای ساختمون و همسایه ها که نگاه می کردم خواهرا و برادرا، عمو ها و خاله های خودمو میدیدم. شاید نسبت خونی نداشتیم اما صمیمیت و محبتمون رشته ای بینمون وصل کرده بود که از هر ارتباط خونی قوی تر بود.
وارد خونه شدم و با همهِ عناصر مونث ساختمون که اینجا برای کمک جمع شده بودن سلام و علیک کردم.
مامان مژگان با دیدنم به سمتم اومد و بغلم کرد و طبق معمول اشک تو چشمش جمع شد.
هر باری که این زن ... این مادر من و بدون پسرش می دید... هر باری که منو تنها و ... هر بار اشک می ریخت بغض می کرد و غمش تازه میشد و من چقدر از این بابت ناراحت بودم و هیچ وقت نفهمیده بودم این بغض و ناراحتیش بیشتر برای منیه که تنهام یا پسرش که خوابیده.
اما محبت این مادر برای هر دومون به یک اندازه بود. حتی شاید برای من بیشتر از پسرش هم بود چون از نظر اون پسرش خواب بود و بیدار میشد و هیچ از این درد و رنجی که به قول خودش ما متحملش می شدیم به یاد نمی آورد. در واقع حس نمی کرد. اما ما بودیم و تو سکوت و تنهایی به انتظار نشسته بودیم.
و من دوستش داشتم... این مادری که سعی می کرد قوی باشه اما چشمهی اشکهاش باهاش سر ناسازگاری داشت و همیشه نگرانی دلشو نشون می داد و باعث میشد لبخند بشینه رو لبم و بخوام بغلش کنمو به خودم بفشارمش و بهش بگم...
مادر من نگران نباش... عزیزمون حالش خوبه....
عزیز بانو رو بوسیدم و اون، مثل همیشه با جملهی "سفید بخت باشی دخترم" مهمونم کرد و چقدر من این جمله اشو که حس میکردی از ته دلشه رو دوست داشتم. کم کم مهموناشون میرسیدن.
عزیز بانو: آرام جان دخترم خسته ای از کار برگشتی یه چایی بخور یکم بشین تو نمی خواد کمک کنی دخترا هستن.
لبخند محوی زدم. قبلنها انقدر به فکر استراحتم نبودن. شاید شرایطم عوض شده شاید به خاطر ازدواجمه. شاید به خاطر آیدینه.
هر چی که هست باعث شده بود تا حدودی هوامو بیشتر داشته باشن و این چندان خوب نبود. دوست داشتم مثل قبل باهام رفتار کنن.
برای من چیزی عوض نشده بود من همون آرام بودم و تو همون شرایط.
از شبی که از خونه ی بابام رفتم تا الان هیچ تغییری نکرده بودم.
حرف عزیز بانو لبخند به لبم آورد. با خودم گفتم: عزیز بانو یعنی اکه بدونی من همون دختر بچه ام می تونم تو پذیرایی کمکتون کنم؟
خودم به فکرم پوزخند زدم.
تقریباً همه بودم. سراغ مهرانه رو گرفتم که مینا گفت: ویارش بد بود و همش تهوع داشت نتونست بیاد.
سری تکون دادن و مشغول کمک کردن و جا به جایی وسایل شدم.
سفره ای بزرگ و سبز رنگ پهن کردیم و روش و با میوه و شیرینی که تو دیس های بزرگ چیده بودیم تزئین کردیم.
شب قبل دخترها تا ساعت یک مشغول قسمت بندی آجیل ها به بسته های کوچیک و پیچیدنشون توی تور و بستنشون با ربان مشغول بودن.
علاوه بر آجیل آرد نخود چی و حنا رو هم تو طلقهایی که تو ابعاد کوچیک بریده بودن پیچیدن و بسته بندی کردن و همه ی اینهار و تو کاسه های بزرگی ریختن و روی سفره چیدن.
مردها دیگ بزرگ آش رشته و عدس پلو رو از حیاط به خونه منتقل کردن و مادرها مشغول ریختن آش و عدس پلو تو ظرفهای یک بار مصرف شدن و دخترهاروی آش و با سیر داغ و نعناع داغ و پیاز داغ تزیین کردن.
سفره ی سبز زیبای و رنگی شده بود که حالو هوای روحانی به مجلس می داد و دل ادم ها رو لبریز از حس خوبی می کرد.
کم کم مهمونا اومدن و خونه شلوغ شد.
یه گوشه کنار السا و آیدا نشستم. سعی می کردم تمرکزم و حواسم و بدم به مراسم اما حواسم پرت بود. پیش آیدین بود و دل نگرانش بودم.
از اول شروع مراسم مدام دعا می کردم. دعا می کردم که آیدین بیدار بشه... بیدار بشه و بتونه عمل کنه... عده ی چندان زیادی از عمل آیدین خبر نداشتن. شاید انگشت شمار بودن. من و پژمان و شراره دنبال کارهاش بودیم اما تا بیدار نمیشد... تا هوشیاریش و به دستت نمی آورد، تا رضایت نمی داد، نمی تونست پرواز کنه... مسافرت بره و حتی عمل کنه....
قرآن خوندن و دعای علقمه خوندن و هر کی حاجت داشت تو چشمهاش اشک جمع شد و عاجزانه از خدا درخواست کمک کرد و من ... من اما بی صدا و بی کلام فقط به امید بزرگی و محبت خدا نشستم. خودش میدونست که چی می خوام نیاز به تکرارش نبود هر وقت که بخواد برام عجابتش می کنه.
یک لحظه بین حواس پرتیهام و قرآن خوندن ها و دعا کردن ها و بین صحبتهای اطرافیان اسم خودمو شنیدم.
حواسم جمع شد و گوشم رفت سمت سه تا خانمی که با فاصله ی کمی از ما نشسته بودن. ظاهراً حواسشون به دعا و روضه بود اما نگاهشون به ما یا بهتر بگم به من بود. پچ پچ وار حرف می زدن و سری به تأسف تکون می دادن.
گوشهام تیز شد سمت اونها و حواسم رفت پی حرفهاشون.
-: آره میگن روز بعد عروسیش پسره بی هوش شد.
=: بی هوش نه میگن خوابیده.
*: بلا به دور خوابیده یعنی چی؟ اگه خوابیده پس چرا بیدار نمیشه؟
-: نمیدونم انگار خودشونم نمیدونن این پسره چشه می خوابه بیدار میشه.
=: خوب چرا نمیره دکتر دوا درمون کنه؟
-: مشکل همینه میگن درمون نداره.
*: خاک به سرم بلا به دور این دیگه چه جورشه؟
-: نمیدونم هر روز مریضیهای تازه در میاد. طفلی دختره تازه عروس بود عروسیش زهر شد.
=: یعنی اینا نمیدونستن پسره مریضه؟
-: چرا اتفاقاً من شنیدم میدونستن و بازم دخترشونو دادن بهش...

قیافه هاشون متعجب و متفکر شد. نگاهی از سر تأسف همراه با شک بهم انداختن و گفتن.
*: چه میدونم والا حتماً دختره عیب و ایرادی داشت که دادنش به این پسره غشی. ترسیدن رو دستشون بمونه ردش کردن بره. شنیدم دختر دم بخت دارن.
-: اون که یکی می خوادش.
=: خوب همین دیگه برای همین اینو سریع ردش کردن بره که شرش اون یکی رو هم نگیره.
-: نمیدونم والا خدا به مادر و خواهر پسره صبر بده پسرشون که اون جور شد عروسشونم که ... نمیدونم حالا اگه مشکلی هم نداشته باشه اگه پسره بیدار نشه می خوان چی کار کنن؟
*: عجب خانواده های بی عقلی پیدا میشن والا. دختره ذو تو خونه میپوسوندی بهتر بود تا این جور سیاه بخت و بیچاره بشه.
شنیدن حرفهاشون صورتم جمع شد و حالم منقلب شد. نفس کم آوردم. چشمهامو بستم لبهامو به دهن کشیدم و با یه حرکت از جام بلند شدم و چپیدم تو آشپزخونه. زیاد با جمع راحت نبودم. از حرفهای اون خانم ها و بقیه ای که میدونستم شاید حرفهاشونو کامل نشنیدم اما از اول ورودشون نگاههاشونو خوب دیده بودم و خوشم نیومده بود متنفر بودم.
متنفر بودم از اینکه یک مشت غریبه میومدن و همچین به آدم زل می زدن که انگار میمون تو باغ وحش و می بینن. یه سوژه ی جالب که سرنوشتش مثل همون میمون زندانی تو باغ وحش غم انگیز و قابل ترحمه.
اصلاً درک نمی کردم چرا یه عده که هیچ شناختی رو من ندارن برای منی که نیازی به دلسوزی و همدردی بی جا ندارم تأسف می خوردن و با لحنی که شاید از نظر اونها پر محبت اما از نظر من سنگدلانه است میگن: دختر بی چاره بختش چه سیاه بود.
چه جوری می تونستم به اونها بفهمونم که نه من بیچاره ام نه بختم سیاهه. بخت من خوابه رو یه تخت حالا درسته که تو خونه نیست اما بالاخره بیدار میشه بیدار میشه و اونوقته که میبینید که من نه بیچاره ام نه سیاه بخت و نه ...
من خوشبختم با یه بخت سپید و دوست داشتنی و مهربون...
تا آخر مراسم دیگه از آشپزخونه بیرون نرفتم. نه که طاقت حرفهاشونو نداشته باشم نه بلکه دلنگرانیم به حدی بود که اعصابم و متزلزل می کرد و باعث میشد این نگاه ها و این حرفها بیشتر از هر وقت دیگه ای روم تأثیر بزاره.
کم کم مهمونا که از جاشون بلند شدن عزیز بانو که دل نگرانیمو دید منو کشید یه گوشه و گفت: دخترم میدونم نگرانی و دلت پیش شوهرته. برو ببینش تا آروم بگیری.
لبخندی زدم و گفتم: میرم عزیز جان بزارید اول کمک کنم و یه سامونی به خونه بدیم بعد.
سری تکون داد و گفت: نمی خواد، کمک هست تو برو.
خواستم اصرار کنم اما وقتی با دست به سمت بیرون هلم داد فقط با تشکر گونه ی چروکش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
تند وارد خونه شدم و لباس عوض کردم و کیفمو برداشتم و پر کشیدم سمت بیمارستان.
بیتاب بودم و دلم آیدین می خواست. دلم حرف می خواست دلم حضور اون مرد خوابیده رو می خواست.
بزا هم صدای قدمهام روی پله های بیمارستان. باز هم شمردن گام هام تا رسیدن به در اتاق. باز هم نگاه پرستارها و تأسفشون و باز هم بی اهمیتی من.
در و باز کردم و وارد اتاق شدم. بابا علیرضا با صدای در از جاش بلند شد و با دیدنم لبخند زد.
لبخندش و با لبخند جواب دادم و به سمتش رفتم و رو پنجه هام بلند شدم و گونه اشو بوسیدم. من چقدر این مرد صبور و بی کلام و دوست داشتم.
هیچ وقت چیزی نمیگفت. هیچ وقت از زندگیش شکایت نکرد هیچ وقت آه نکشید. راضی بود به حکمت خدا و امید داشت به قدرتش و توکل داشت به بزرگیش و خودش و خانواده و پسرش و سپرده بود دست اونی که جای حق نشسته.
و من چقدر این روح پر امیدش و می ستودم.
بابا علیرضا: سفره چه طور بود؟
لبخند زدم و به شوخی گفتم: خوب... از خوراکی هاشم براتون برداشتیم. حلواشم خیلی خوب بود.
لبخندی زد و گونهامو کشید و گفت: داشتیم عروس؟ قرار نشد به شکمو بودن من گیر بدیا. نگو که تو هم رفتی تو جبهه ی مادر شوهرت.
فقط خندیدم. از ته دل.
دستی به سرم کشید و قبل رفتنش گفت: مراقب خودت باش...
و نگاهی پدرانه بهم کرد که تا ته وجودم و لبریز از حمایت کرد.
برای من همین کافی بود. داشتن دو پدر نگران و اینکه بدونم همیشه پشتمن. مادرهایی که میدونم از جنس شیشه ان اما همه ی تلاششون اینه که تو سختی با وجود شکننده بودن مقاوم باشن و بیشتر دردها مال اونهاست.
برای من داشتن دوتا خانواده کافی بود. لبخند عزیزانی که میدونستم در عذابن اما خودشونو نگه داشتن و امید دارن.
بابا که رفت رفتم سمت تخت آیدین. کیفمو انداختم رو صندلی کنار تختش و نشستم رو تخت.
دستهامو رو پاهام گذاشتم. با یه ابروی بالا رفته نگاش کردم و گفتم: ببینم بهت خوش می گذره؟ چه سوالی می پرسم معلومه که خوش می گذره. تو خواب و از همه گرفتی ولی خودت تخـــــــت خوابیدی.
راستی یه چیزی. وقتی بیدار شدی باید به مدت یک هفته راننده ی شخصی من بشی. باید مدام منو ببری کلاس و عصر به عصرم بیای دم آموزشگاه دنبالم.
انگشتم و به نشونهی تهدید بالا آوردم و با یه اخم ریز گفتم: اینم تأکید کنم که من پشت موتور نمیشینه چه قیمتش یک میلیون باشه چه 17 میلیون. باید با ماشین منو ببری.
لبخند خبیثی زدم و گفتم: می خوام پُزتو به شاگردام بدم. میدونی امروز چی بهم گفتن؟ بهم میگن چون شوهرت دنبالت نمیاد یا با هم تلفنی حرف نمیزنید پس ازدواج نکردی.
اخم غلیظی کردم و لب ورچیدم.
من: یادم رفت بگم باید هر یک ساعت یک بارم زنگ بزنی و 5 دقیقه باهام حرف بزنی. بزار اینا بفهمن آقامون کیه.
خودم به حرفم خندیدم. نرم دستش و نوازش کردم و سرم و کج کردم و خیره شدم به صورت خوابش....

من: بمیرم که دستهات انقدر سوارخ نباشن. بس که سوزن فرو کردن تو رگهات و سرم زدن بهت همه اش کبوده.
دستی به بازوهاش کشیدم که با وجود 4 ماه بی حرکت موندن هنوزم میشد گفت سفت و برجستن.
من: بیدار که شدی، عمل که کردی باید بیشتر بری باشگاه. ببین عضله هات دارن آب میشن. مگه میشه رشته ی کسی تربیت بدنی باشه و خودش مربی باشگاه باشه و هیکلش میزون نباشه؟
با لبخند نگاش کردم. کم کم لبخندم محو شد دلم غم شد و لبم کج شد به یه لبخند جزئی و کم.
من: دلم برات تنگ شده. برای حرفات برای نگات. میدونم هر بار میام و اینا رو می گم اما.... همه میگن دوران نامزدی و روزای اول ازدواج خیلی شیرینه. ما که نامزدی نداشتیم ازدواجمونم...
سرمو کج کردم و گفتم: میدونی که باید همه اشو جبران کنی مگه نه؟
خسته بودم و دلتنگ. نفس عمیقی کشیدم و خودمو کج کردم و سرمو گذاشتم رو بدنش. شنیدن ضربان قلبش همیشه آرامش می داد.
چشمهامو بستم و فقط شنیدم. شنیدم و آروم شدم. ریتم گرفتم و نفسم تنظیم شد و آرامش گرفتم.
با چشمهای بسته لبخندی به آرامشی که این مرد با اینکه خوابه بهم منتقل می کرد زدم و آروم سرمو بلند کردم و تو جام نشستم.
-: چرا انقدر زود بیدار شدی نفسم.
..............................................
مات به دو جفت چشم باز ... بازی که پر محبت بهم چشم دوخته بودن و لبخند عمیقی که مهربانانه نثارم میشد خیره شدم.
صورتم صاف، بدون حس، بدون حرف، بدون هیچ عکس العملی یخ بسته بود.
ابرویی بالا انداخت و گفت: چته تو؟ هنوز خوابی؟ نگفته بودی با چشم باز می خوابی.
چشمکی پر شیطنت زد و با صدای خواب آلودی خمیازه کشید و گفت: منم خسته ام پس برگرد سر جات تا یکم دیگه بخوابیم.
شوک زده وجودم به ولوله افتاد. با شتابزدگی به سمتش خم شدم و بازوهاش و بین پنجه هام فشردم و گفتم: نه خواهش می کنم دوباره نخواب.
نگاهی متعجب به این همه وحشتم انداخت که باعث شد آرومتر بگم: حداقل الان نخواب. یکم صبر کن. بزار باور کنم که بیداری. بزار سیر چشمهات و باز ببینم.
کم کم نگاه متعجبش از بین رفت. رنگ غم گرفت. چشمهاش و چرخوند و نگاهی به اطراف انداخت. پر غم با یه هاله ای از اشک تو چشمهاش بهم خیره شد و گفت: چند وقته؟
سکوت کردم و سری تکون دادم. گفتنش برام سخت بود اینکه بهش بگم درست روز بعد از عروسیمون به مدت چهار ماه خوابیدی سخت بود. اون هیچ وقت طی شدن این زمان و حس نکرده و نمی کرد. برای اون تمام این چهار ماه مثل یه شب خواب و بیدار شدن صبحش بود.
آرومتر و مهربون تر گفت: آرامم... چقدر خوابیدم؟
سری تکون دادم و گفتم: مهم نیست هیچی مهم نیست.
دیگه تحمل نداشتم. چهار ماه برام کافی بود. خم شدم و با تمام وجود حسش کردم. دیدن چشمهای بازش. شنیدن صداش برام مثل یه رویا بود. رویایی که همیشه تو ذهنم بود و امیدم بود و حالا واقعی شده بود.
آروم سرمو نوازش کرد.
خوب که بغلش کردم. به اندازه ی کافی که حسش کردم و باور کردم که بیداره از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون و با دو خودمو به ایستگاه پرستاری رسوندم و با هیجان و ذوق شدید به اولین پرستاری که جلوم دیدم گفتم: خانم میشه بیاید؟ بیدار شده... شوهرم بیدار شده.
دختری که خیلی برام آشنا بود اما ذهن شوک زده ام تو این زمان یاریم نمی داد تا فامیلیشو به خاطر بیارم وقتی متوجه ی حرفم شد با خوشحالی و هیجان گفت: جدی بیدار شده؟
رو به همکارش گفت: مرجان دکتر مطلق و پیج کن بگو بیاد بالا سر زیبای خفته.
تا حرف از دهنش بیرون پرید سریع لبش و گاز گرفت و با خجالت نگام کرد. اونقدر خوشحال بودم که این چیزها ناراحتم نمی کرد.
برام مهم نبود که برای بیماری شوهرم یا خودش اسم گذاشتن. من تو این مدت کل سایتهای پزشکی و غیره رو گشته بودم و میدونستم بین بیماری آیدین و زیبای خفته شباهات هایی وجود داره اما بیماری شوهر من اون نبود.
با پرستار رفتیم تو اتاق آیدین و پرستار علائمش و چک کرد و همه چیز نرمال بود. دکتر مطلق پزشک شیفت اومد بالا سرش و اونم بررسی کرد و همه چیز نرمال بود.
تو تمام این مدت من با دلنگرانی تو اتاق قدم می زدم و لبمو می گزیدم و امید داشتم و خوشحال بودم.
بعد از معاینه ی آیدین و اطمینان دکتر مبنی بر اینکه وضعیت بیمار فعلا خوبه و اینکه باید تا صبح صبر کنم تا دکتر معالجشم بیاد و معاینش کنه از اتاق رفتن بیرون و من موندم و آیدین و یک فکر خبیث اینکه تا صبح نشده به کسی خبر ندم که اون بیدار شده.
میدونستم که نهایت خباثته اما این یه شب مال خودم بود و نمی خواستم اونو با کسی شریک بشم.
همه که بیرون رفتن، نگاه آیدین که رو من نشست گرم شدم. لبخند زدم و متزلزل به سمتش رفتم. لبخند زد و دستش و دراز کرد و دستم و تو دستش گرفت و نشوندم رو تخت.
سعی کرد تو جاش بشینه سریع از جام بلند شدم و گفتم: نه نشین بزار سر تخت و یکم بالا بیارم تو تکون نخور.
کاری که گفتم و انجام دادم و دوباره نشستم رو تخت. بی حرف نگام کرد و من غرق اون نگاه مهربون شدم. نگاهی که توش غم داشت و توش بغض داشت و توش ....
گناه داشت... عذاب وجدان داشت... چیزی که من دوست نداشتم.
لبخندی زد و گفت: میدونی من و تو عجیب ترین عروس و دومادی هستیم که تاحالا کسی دیده. شب اولمون که به حرف گذشت تو خونه ی پدری من و تو اتاق مجردی من. شب دومم ....
سری کج کرد و ابرویی تکون داد و گفت: البته شب دومی که من به خاطر میارم. شب دومم اینجاییم تو بیمارستان....
لبخند زدم و گفتم: تو کنارم باشی من راضیم.
لبخند غم زده ای رو لبش نشست و دستش و باز کرد و من با تمام وجود خزیدم تو بغلش.
سرمو نوازش کرد و گفت: آرام منو ببخش. هیچ وقت یه همچین زندگی و برات نمی خواستم.
سرمو بلند کردم و با اخم نگاش کردم و جدی گفتم: در موردش صحبت نکن.
خواست دهنش و باز کنه و ادامه بده که سریع انگشتم و گذاشتم رو لبهاش و نزاشتم از هم باز بشه.
نگاهی به لب بسته شده اش و بعد به چشمهاش انداختم و گفتم: ببین من چهار ماه منتظر نموندم که چشمهات و باز کنی و این حرفها رو بزنی. بزار از تک تک لحظه های بیدار بودنت استفاده کنیم. بیا فقط نقش های خوب تو ذهنمون بزنیم.
نگام تو صورتش چرخید و لبخند زدم.
کشیدم سمت خودش و نوازشم کرد و با صداش با نفسهاش با نگاهش آرومم کرد. چیزی که حقم بود و من چهار ماه تموم ازشون محروم بودم و حالا می تونستم یک شب کامل داشته باشمش و حسش کنم و لبریز بشم و شدم...


مطالب مشابه :


رمان لالایی بیداری(1)

رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid




رمان لالایـی بیـداری(2)

رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش




رمان لالایی بیداری(3)

رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.




رمان لالایی بیداری(6)

رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.




رمان لالایی بیداری 26

رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا




رمان لالایی بیداری 17

رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه




رمان لالایی بیداری 24

رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی




لالایی بیداری..

دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان لالایی بیداری 25

رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و




رمان لالایی بیداری قسمت اخر

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو




برچسب :