رمان آبنبات چوبی1

-مونا ابراهیمیاز روی صندلی شیک اطاق انتظار بلند شدم:-من هستم، بله؟و همزمان چشمانم روی صورت بزک کرده ی منشی میانسال چرخ خورد. نگاهش از سر تا به پا براندازم کرد. زیر نگاه خیره اش معذب شدم.-بیا اینجابا قدمهای لرزان به سمتش رفتم، نگاه دختران جوان متقاضی را روی خودم حس کردم. دست و پایم را گم کرده بودم. مقابل میز ایستادم. با خودکار چند بار روی برگه ای در دستش، ضربه زد و گفت:-میزان تحصیلاتت دیپلمه؟آب دهانم را قورت دادم:-بله، دیپلمه هستمدهانش به لبخند مضحکی، کج شد:-واسه ی این شغل، ما متقاضی فوق لیسانس هم داریمو با دستش به دخترانی که روی صندلی های اطاق انتظار نسشته بودند اشاره کرد. نیم نگاهی به چهره های بی حس و حالشان انداختم و با نگرانی به منشی خیره شدم، خواستم چیزی بگویم که پیش دستی کرد:-بیا این برگه ی تقاضات، برو تو شاید مدیر عامل نگاهی به قیافه ات کرد و استخدام شدیصدای خنده ی ریزش اعصابم را بهم ریخت. به دستش نگاه کردم که با برگه به سمتم دراز شده بود، به آرامی برگه را گرفتم و چند قدم به سمت اطاق مدیرعامل حرکت کردم، صدایش را از پشت سرم شنیدم:-گفتی مطلقه ای دیگه؟با شنیدن این حرف نفسم تند شد. برگه را در دستم فشردم. خواستم قید کار را بزنم و برگردم و برگه را توی صورتش بکوبم، ولی چهره ی مینای یازده ساله جلوی چشمانم نقش بست که چند شب پیش، مظلومانه گفته بود:-کفشم سوراخ شده آبجی، آب میره توش، وقتی تو کلاس راه میرم، جیر جیر صدا می خوره خیلی خجالت می کشمچشمانم را به آرامی باز و بسته کردم و به سمتش چرخیدم:-بله، مطلقه هستم،دوباره خندید:-خیل خوب، برو تو ببینم با تحصیلات دیپلمت استخدام میشی، یا با اینکه مطلقه ای و برو رو داریدلخور و عصبی نگاهش کردم، چقدر نفرت انگیز بود، دیگر منتظر نماندم تا بیش از این آماج طعنه و کنایه هایش قرار بگیرم، دوباره چرخیدم و با قدمهای سنگین وارد اطاق مدیر عامل شدم.....................نگاهم روی چهره ی مدیر عامل چرخ خورد. مرد قد بلند و درشتی که موهای سرش ریخته بود. با دیدن من لبخند پت و پهنی روی لبش نقش بست و دندانهای زردش مشخص شد:-بله؟ برای استخدام تشریف آوردین؟به آرامی گفتم:-سلام، بله برای آگهی استخدامی که تو روزنامه زده بودین....حرفم را قطع کرد و گفت:-فرمی که پر کردینو بدین به منبه سمتش رفتم. با چشمان دریده اش زل زده بود به من. برگه را روی میز گذاشتم و همانطور مقابل میزش ایستادم. چند لحظه براندازم کرد و گفت:-بفرمایید بشینید، سرکار خانم؟با دندانهای بهم فشرده گفتم:-ابراهیمی هستمسری تکان داد:-بله، بشینید خانم ابراهیمی عزیزروی صندلی کنار میزش نشستم و با دلهره به چهره اش نگاه کردم. چشم از من گرفت و به برگه ی روی میز خیره شد:-خوب، مونا خانم، متولد شصت و هفت، مطلقهمکث کرد و سرش را بلند کرد. چشمانش برق می زد:-چرا جدا شدی؟جا خوردم. با گیجی پرسیدم:-باید بگم؟خندید:-اگه قراره باهم همکار بشیم، بله باید بگیباز هم ضربان قلبم بالا رفت.قرار بود استخدامم کند؟-می خواین استخدامم کنین؟خندید و دندانهای زردش بیشتر توی ذوق زد:-آره، اگه با هم کنار بیایم چرا که نه، ما شرایطمونو میگیم شما هم اگه بتونین این شرایطو رعایت کنین، از همین امروز کارتون شروع میشهخودم را به سمت لبه ی صندلی کشاندم و گفتم:-من سابقه ی کار ندارم، ایرادی نداره؟-خودمون راهتون میندازیم، اصلا نگران نباشین، شرایط راحت و ویژه ایه، اصلا سخت نیست، ینی با خانمی با وضعیت شما اصلا سخت نیستباز هم گیج شدم:-چه وضعیتی؟ من چه وضعیتی دارم؟-خوب شما..خندید و به پشتی صندلی تکیه داد:-خوب شما مطلقه ای، شرایطی که می خوام بگم براتون خیلی راحته، اصلا راست کار زنهای مطلقه است، تازه شما خودت سراپا سابقه ای، دختر نیستی که ندونی باید چی کار کنیو اینبار قهقهه زد. تکان خوردم. انگار تازه متوجه ی نگاه های دریده و طعنه های کلامش شده بودم، چند لحظه با نفرت نگاهش کردم.مردک بی حیا چطور به خودش جرات داده بود تا چنین حرفهای درشتی بار من کند؟از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم. یکی از ابروهایش بالا رفت:-چی شد خانم؟ پشیمون شدین؟برگه را از زیر دستش کشیدم:-بدش به منجا خورد و اخم کرد:-ینی چی این کار؟برگه را در دستم مچاله کردم:-مرتیکه ی بد ترکیباخمهایش در هم شد:-می فهمی چی میگی؟-آره می فهمم، خجالت بکشبند کیفم را روی شانه جا به جا کردم و به سمت در خروجی به راه افتادم. صدایش را شنیدم:-برو بابا گدا گشنه، داشتم بهت لطف می کردم، برو ببینم کجا می خوای کار نون و آبدار پیدا کنی، ماهی ششصد واست آب می خورد، شایدم هفتصد،پاهایم سست شد، اینبار چهره ی میلاد در برابر چشمانم نقش بست:-نمیرم اردو، باید پنج هزار تومن پول بدیم، با این پنج هزار تومن می تونیم یک کیلو سیب زمینی بخریمو یه روغن، لا اقل چهار شب گرسنه نمونیمصدای مدیر عامل را شنیدم:-خدا بهت هیکلو قیافه داده ازش استفاده کن، پس به خیالت به دیپلمه ی بی سوادی مثه تو، صندلی ریاست میدن؟تحقیرش دلم را سوزاند. با دندانهای بهم فشرده در اطاق را باز کردم و از اطاق خارج شدم و با تمام توانم در را به هم کوبیدم. با صدای وحشتناک کوبیده شدن در، صدای بد و بیراه مدیر عامل از داخل اطاقش بلند شد. نگاهم روی نگاه متعجب و پرسشگر دختران جوان و منشی میانسال، ثابت ماند. منشی زودتر از دیگران به خودش آمد:-چته؟ این چه طرزه درو بستنه؟
نگاهش کردم. جنس نگاهم تحقیر آمیز شد. احتمالا تاریخ مصرفش گذشته بود که به تکاپو افتاده بودند برای مدیر عامل، مترس جدیدی استخدام کنند. نگاه ترحم آمیزی به دختران مشتاقی انداختم که انگار خوشحال بودند یک رقیب از میدان به در شده. برگه ی در دستم را مچاله کردم و با عجله از سالن خارج شدم...خسته و کلافه وارد حیاط خانه شدم. وارد خانه ی استیجاری که از دو ماه پیش، پرداخت کرایه ی آن عقب افتاده بود. همین روزها بود که سر و کله ی صاحب خانه پیدا شود و دوباره آبروی نداشته مان را بر باد دهد. نفس خسته ام را بیرون فرستادم و از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم. نگاهم روی در و دیوار نکبت زده ی خانه چرخ خورد. می دانستم که همین حالا مینا جست و خیز کنان به استقبالم می آید و همان سوال همیشگی را تکرار میکند.چقدر می خواستم یک دروغ همیشگی را برایش تکرار کنم؟از مینا خجالت می کشیدم. دستم را به دیوار تکیه زدم و خم شدم تا کفش کهنه ام را از پا خارج کنم. صدای دویدن به گوشم رسید. می دانستم میناست. چشمانم را بستم.-آبجی، آبجی برام کفش خریدی؟همانطور که سرم را به پایین خم کرده بودم، گفتم:-فردا می خرم مینا، امروز نتونستممینا چیزی نگفت، اما می توانستم قیافه ی غم زده اش را در ذهنم، مجسم کنم.تقصیر او چه بود که نمی فهمید فقر یعنی چه؟او که گناهی نداشت، گناه پدر من بود که این همه سال، خودش را بیمه نکرد و وقتی چند ماه پیش از داربست ساختمان، سقوط کرد و مرد، زندگی فلاکت بارمان از آنچه که بود، بدتر شد.با صدای میلاد سرم را بلند کردم:-سلام آبجی، چه خبر؟به برادر پانزده ساله ام خیره شدم، موهای پشت لبش سبز شده بود. استخوان لاغر سرشانه هایش از زیر بلوز نازکش، مشخص بود. دلم ریش شد.آخر این دو طفل معصوم چه گناهی کرده بودند؟فقر چه بی رحمانه به خانواده ی چهار نفره ام، دهن کجی می کرد.کفشم را از پا خارج کردم و همانطور که قدم به داخل خانه می گذاشتم، گفتم:-سلام، فعلا هیچ چیخواستم از کنارش بگذرم که دستم را گرفت:-آبجی، کار جور نشد نه؟به چشمان درشتش خیره شدم، دیگر مرد شده بود، او که مینا نبود تا سرش شیره بمالم. چانه بالا انداختم و به سمت تنها اطاق خانه رفتم و هر دو نفرشان را مخاطب قرار دادم:-عزیز خوبه؟ داروهاشو خورد؟ بهتره؟مینا جست و خیز کنان دنبالم دوید:-آره، خودم داروهاشو بهش دادم آبجی، خوبه، کمتر سرفه می کنهگره ی روسری ام را شل کردم و وارد اطاق شدم. با دیدن صورت رنگ پریده ی مادر، چهره ام در هم شد:-سلام عزیزمادرم سرش را بلند کرد و چشمان بی فروغش را به من دوخت:-سلام، چه خبر؟از این کلمه ی "چه خبر" بیزار بودم. "چه خبر" در خانه ی ما، به معنی امید بود، به معنی اینکه بالاخره روزنه ی نجاتی برای ما پیدا شده باشد و من مثل جغد شوم، با خبرهای بد، هربار این روزنه را کور میکردم. دکمه های مانتوام را گشودم:-هیچ خبر عزیز، این هشتمین جایی بود که برای کار سر زدمو نتیجه نگرفتممادر آه کشید:-بدبختیهای ما کی تموم میشه مونا؟با نا امیدی گفتم:-خودمم نمی دونم، دیگه مغزم کار نمیکنه، هرجا میرم یا تحصیلات عالیه می خوان یا...نگاهم روی مینا که ناخنش را می جوید و کنار چهار چوب در تکیه زده بود، ثابت ماند. صدای مادر را شنیدم:-یا چی؟بی توجه به مادر به سمت مینا رفتم:-برو آبجی، برو به درس و مشقت برس،معصومانه گفت:-همه رو نوشتم آبجیکلافه گفتم:-برو بازی کن، برو برنامه تلویزیون ببینو در اطاق را حرکت دادم تا ببندم. مینا از درگاه فاصله گرفت و عقب رفت:-آبجی امروز تو مدرسه، زنگ ورزش، خانم گفت بدوئیم، من دوئیم ته کفشم پاره شدچانه ام لرزید:-می خرم مینا، برات میخرم، یه کم صبر کنبغض کرد:-کی می خری؟-می خرم آبجی، میخرم، برو به درسات برسچشمان دلگیرش آتشم زد. به سرعت در اطاق را بستم تا چشمم به چشمان غمگینش نیفتد.......................به سمت مادرم چرخیدم:-ناهار چی خوردین؟مادر غم زده جواب داد:-چی بود تا بخوریم؟ تخم مرغ آب پز و نون، برای تو چیزی نموند مجبور شدم همه رو بدم مینا و میلاد بخورن، همش سه تا بود-خوب کاری کردی، من گرسنه نیستم-خوب، داشتی میگفتی، یا تحصیلات می خوان یا چی؟اخم کردم. به یاد نگاه های هیز و دریده ی مدیر عامل افتادم. با نفرت گفتم:-یا می خوان ما رو بکنن هم خوابه ی خودشون، مرتیکه ی بی شرف، نمی دونی امروز چه تیکه هایی بار من می کرد، دلم می خواست خرخره شو بجوئم، شاید چهل، چهل و پنج سالش بود، با اون دندونهای زردش،مادر چشمانش را ریز کرد:-چی می گفت مگه؟-عزیز دیگه چی می خواستی بگه؟ گفت ماهی هفتصد برات آب می خوره، وای خدا، الان که دارم اینا رو میگم نفسم بالا نمیادمادر تک سرفه ای کرد و با ناباوری گفت:-ماهی هفتصد تومن؟ وای، پول خوبیهبا دهان نیمه باز نگاهش کردم:-عزیز؟ منظورتون چیه؟دوباره سرفه کرد:-جواب رد دادی نه؟اینبار نتوانستم چیزی بگویم.نکند منظورش این بود که باید قبول می کردم؟یک قدم به سمتش رفت:-عزیز منظورتون چیه؟ نکنه باید قبول می کردم؟چشمانش از اشک پر شد، حرفی نزد. حیرت زده تکرار کردم:-عزیز، باید قبول می کردم؟با پر روسری اش، اشک چشمانش را پاک کرد. نگاهم روی دستان چروکیده اش، ثابت ماند. اینبار چانه ی من هم لرزید.به چه فلاکتی افتاده بودیم که مادرم از من می خواست هم خوابه ی مدیر عامل شوم....سرم را پایین انداختم. نمی خواستم اشک چشمانم را ببیند. صدایش را شنیدم:-دو ماهه کرایه خونه رو ندادیم، امروز فردا صاحبخونه میاد وسایلهامونو میندازه بیرون،سرفه کرد، سرفه های خشکش، اعصابم را بهم میریخت.-به بقال و چغال بدهکاریم، هیچ کی به ما پول قرض نمیده، از بس قرض گرفتیمو پس ندادیم،دوباره سرفه کرد، قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد.-آخرین بار که گوشت خوردیم کی بود مونا؟ خرج دوا درمون من به جهنم، من خودم به درک، این دو تا بچه چی کار کنن؟نالید:-فردا آواره ی خیابون بشیم چی؟ پول پیشمون مگه چقدره؟ امروز و فردا آبو گاز و برقمون هم قطع میشه، تلفن خونه هم که قطعه، بازم بگم مونا؟صدایم لرزید:-ینی تو میگی دخترت بره تو بغل مدیر عامل بخوابه؟ بره به اینو اون......، تا بدبختی هامون تموم شه؟مادر دوباره با پر روسری اش اشکهایش را پاک کرد:-صیغه شو، صیغه شو تا حروم نباشهبا شنیدن این حرف، کمرم تا شد. به زانو افتادم و با بیچارگی به عزیز نگاه کردم. به زن میانسالی که فقر او را به زانو در آورده بود و می خواست دخترش را قربانی کند.ناباورانه زمزمه کردم:-عزیز اینا رو واقعا میگی؟ یا شوخی میکنی تا من از اون حال و هوا بیام بیرون؟-شوخی نمیکنم مونا، چندجا رفتی دنبال کار؟ چندجا سر زدی؟ واسه کلفتی هم قبولت نکردن، همه ترسیدن زن جوون مطلقه ی برو رو دار، شوهرشونو، پسرشونو، از راه بدر کنه، نکنه منتظری از آسمون یه کیسه پول بیوفته دستمون؟زمزمه کردم:-تو داری علنی به من میگی......بشم؟مادر با بغض گفت:-نه، من دارم علنی به تو میگم پیشنهادش خوب بود، اما تو سیاست نداشتی بگی باشه، صیغه میشم هشتصد به من بدینبا شنیدن این حرف، پشت دستانم را روی چشمانم گذاشتم، چشمانم را بستم و های های گریستم....صدای بغض دار مادرم را شنیدم:-میبینی زندگیمونو، میبینی به چه روزی افتادیم که من باید این روزها رو ببینم؟ فقر دینو ایمون میبره، بخدا دیگه به دینو ایمون فکر نمی کنم، فردا پس فردا ما آواره ی کوچه و خیابون میشیم، بخدا اگه می تونستم، اگه میشد، خودم می رفتم صیغه ی اینو اون می شدم، خودم حروم می شدم تا بچه هام سر گشنه روی بالش نذارن، من پیرم، من مریضم،دوباره به هق هق افتاد:-ببین دستامو، ببین مونا، کدوم مردی میاد دست منو تو دستش بگیره؟ با دستام حتی کلفتی هم نمی تونم بکنم، خاک تو سرم مونا، خاک تو سرممیان هق هق سرفه کرد. چند لحظه نگاهش کردم و دوباره به گریه افتادم.-من که نمی تونم به مینا بگم بره دنبال این کار، اون بچه است، یازده سالشه، اون نباید فدا بشه، یکی از ماها باید فدای بقیه بشه، گناه تو پای من، خود خدا هم منو تورو می بخشه، می دونه دیگه راه به جایی نداریم، مونا توروخدا بیا این کارو بکن، تو که زندگیت فدا شد، تو که هستو نیستت به باد رفت، مینا و میلاد می تونن بهتر از منو تو زندگی کننروی زمین خودم را به سمت دیوار کشیدم، به دیوار تکیه زدم و به مادرم خیره شدم. زانوانم را تا کردم و دست چپم را، روی زانو ام گذاشتم. صدایم دو رگه شده بود:-تو میگی چی کار کنم؟ من که امروز از اون شرکت اومدم بیرون، به مدیرعاملشم بد و بیراه گفتم-عیبی نداره، دوباره فردا صبح برو بگو پشیمون شدی، برو بگو با شرایطشون موافقیباز هم به گریه افتاد. سر تکان دادم:-عزیز به غیر از من، هفت هشت تا دختر جوون اونجا نشسته بودنمادر نالید:-اونا که مثه تو خوشگل نیستن، مثه تو خوشگلن؟ برو واسه مدیر عامل عشوه بریز، برو بگو همه جوره باهاش کنار میای، برو نذار این شغل از دستت بپرهسرم را به دیوار تکیه زدم و به سقف خیره شدم:-عزیز، مدیر عامله خیلی بد قیافه بود، خیلی، از تصور اینکه بخوام صیغه اش بشم، حالم بهم می خورهصدای مادرم بلند شد:-اون که نمی خواد شوهرت بشه، اون می خواد واست پول خرج کنه، یه سال دووم بیار، بزار از این بدبختی خلاص بشیم، شاید تو این مدت یه شغل آبرومند هم پیدا کردیو صیغه رو هم فسخ کردیبا بی حالی گفتم:-اگه فسخ نکرد چی؟ اگه مثه داوود بلای جونم شد چی؟مادر خودش را جا به جا کرد:-گفتم که نمی خواین عقد دائم کنین، صیغه با عقد دائم فرق میکنه، به دلت بد نیارباز هم زمزمه کردم:-اگه مثه داوود هر شب عرق خوردو با کمربند افتاد به جونمو سیاهو کبودم کرد چی؟ اگه شیشه و پنجره رو شکست چی؟مادر کلافه شد:-می گم عقد دائمش نشو، می فهمی چی میگم مونا یا تو هپروتی،در هپروت نبودم، پنج سال زندگی با داوود آنقدر برایم تلخ و عذاب آور بود که می ترسیدم نظیر آن با مرد دیگری دوباره تکرار شود. آنقدر شبهای وحشتناکی را زیر کتکهایش به صبح رسانده بودم که تا مدتها از سایه ی خودم هم می ترسیدم. همان کتکهایی که باعث شد، جنین دو ماهه ام سقط شود و در نهایت کارد به استخوانم برسد و از او جدا شوم.-مونا حواست با منه عزیز؟ گوش میدی به حرفم؟نفس عمیق کشیدم:-آره حواسم هست، خیل خوبمادر هول و دستپاچه گفت:-خیل خوب چی؟ راضی شدی؟به چشمان منتظرش خیره شدم:-آره راضی ام، کار دیگه ای هم می تونم بکنم؟با عجله گفت:-بهش بگو همه ی پولو اول بده، بگو بزار یه کم نفس بکشیم، توروخدا چهارصد تومن کرایه خونه رو ببر بده، پول آب و گاز و برقو ببر بده، این دو تا بچه چند وقته غذای درست و حسابی نخوردن، یکم خرتو پرت بخر بریز تو یخچال...حرفش راقطع کردم:-باشه عزیز، می دونم چی کار کنم، باشه، اعصابم خورده دیگه در موردش حرف نزن-فردا میری تو همون شرکته؟تکیه ام را از دیوار جدا کردم و از روی زمین بلند شدم:-آره میرم-الان کجا میری؟-میرم یه آبی به صورتم بزنممادر حرفی نزد. سلانه سلانه به سمت در اطاق رفتم........................همین که در اطاق را باز کردم با میلاد سینه به سینه شدم. چهره اش در هم بود.یعنی صحبتهای من و مادر را شنیده بود؟-چیه میلاد؟-آبجی می خوام یه چیزی بگمبه سمت دستشویی رفتم:-بگو-آبجی من می خوام از فردا برم سر کار، می خوام درسو ول کنم برم دنبال کاربین راه متوقف شدم، به سمتش چرخیدم:-کجا می خوای بری سر کار؟-می خوام برم مکانیکی آقا محمود به عنوان شاگرد کار کنم، گفت روزی چهار تومن به من میده، میشه ماهی صد و بیست تومناخم کردم:-کار کنی که چی بشه؟سینه سپر کرد:-کار کنم تا وضع مالیمون بهتر بشهدوباره چرخیدم تا به سمت دستشویی بروم:-لازم نکرده، بشین درستو بخون، من خودم یه فکری می کنمصدایش را شنیدم:-چه فکری میکنی آبجی؟دستگیره ی در دستشویی را پایین کشیدم:-تو کاری نداشته باش-قضیه ی صیغه و ایناست دیگه آبجی، مگه نه؟یخ کردم، دستگیره ی در را رها کردم و به شدت به سمتش چرخیدم، حرفهایمان را شنیده بود.-منظورت چیه؟یک قدم عقب رفت:-خودت می دونی آبجی منظورم چیه، صدای تو و عزیز رو شنیدمبا عصبانیت به سمتش رفتم:-تو غلط کردی فال گوش وایسادینگاهم افتاد به مینا که گوشه ای کز کرده بود. لبهایم را بهم فشردم و گفتم:-دیگه حرف اضافه نمی زنی، میری مثه آدم درستو می خونی، مشکلمونم زود حل میشهمیلاد بغض کرد:-نمی ذارم بری صیغه بشی، مگه تو زن بدی هستی که این کارو بکنیبا شنیدن این حرف روانم بهم ریخت. چشمانم گشاد شد به سمتش رفتم:-دهنتو می بندی یا ببندمش؟ تو کار بزرگترت فوضولی نکندو طرف لبش به سمت پایین کشیده شد. به زحمت سعی میکرد جلوی اشک ریختنش را بگیرد:-من میرم کار میکنم، من مرد این خونم، بابا همیشه میگفت اگه یه روز نباشه من مرد خونم، نباید صیغه بشی، من خودم میرم سر کارچانه ی من هم لرزید. به یاد حرف مدیر عامل افتادم:"پس به خیالت به دیپلمه ی بی سوادی مثل تو، صندلی ریاست میدن"نمی خواستم خواهر و برادرم بی سواد باشند. نمی خواستم مثل من به خاطر داشتن مدرک دیپلم، تحقیر شوند. مادر راست میگفت یکی باید برای بقیه قربانی میشد. باید خودم را قربانی میکردم.به یک قدمی اش رسیدم:-مگه نمی گم تو کار بزرگترت فوضولی نکن؟ فکر مکانیکی آقا محمودو از سرت بیرون میکنی، هرچی لاتو آسمون جله تو اون مکانیکی ریخ....حرفم را قطع کرد و یک قدم عقب رفت، پشتش به دیوار چسبید:-اینکه من شاگرد مکانیک بشم بهتره یا اینکه تو صیغه بشیبا این حرف گر گرفتم. بچه ی پانزدهه ساله داشت حماقتم را به رخم می کشید.چه می دانست دیگر دوره ی مرد خانه بودن گذشته؟چه می دانست پاک زندگی کردن برای قصه هاست؟دو قدم فاصله ی بینمان را طی کردم و دستم را عقب بردم و با قدرت زیر گوشش کوبیدم. صورتش یک ور شده اش، به شدت به یک سمت خم شد. صدای عزیز را شنیدم:-چی شد مونانگاهم روی میلاد ثابت ماند. هنوز به یک سمت خم شده بود، شانه هایش تکان می خورد. گریه می کرد. بغض در گلویم نشست. متوجه ی مینا شدم که به سمتم آمد و با نگرانی به شلوارم چسبید:-آبجی نزنشچه می دانستند این دختر و پسر؟چه می دانستند معنی فقر و بدهی خیلی سنگینتر از این است که با صد و بیست هزار تومان، بتوان مقابلش ایستاد.چشم از مینا گرفتم و به میلاد خیره شدم که دستش را روی گونه اش گذاشته بود. دلم برایش کباب شد، کتکش زده بودم.برادر پانزده ساله ام را کتک زده بودم....مینا را از خودم جدا کردم و به سمتش رفتم، دستم را به سمت بازوی لاغرش دراز کردم. بازواش را پس کشید. با خشونت دوباره بازویش را در دست گرفتم و او را به سمت خودم چرخاندم. سرش خم شده بود. دست بردم زیر چانه اش و صورتش را چرخاندم. گونه اش سرخ بود. هنوز اشکها روی گونه اش سر می خورد. دیگر طاقت نیاوردم و درآغوشش کشیدم. دستش را دور گردنم حلقه کرد و به هق هق افتاد.او که گناهی نداشت،پسر بود، برادر بود، مرد خانه بود، خانه ای که فقر و بدبختی از سر و رویش می بارید،او که تقصیری نداشت،او فقط غیرت داشت،فقر که غیرت نمی شناسد.مینا دوباره به پایم چسبید، یک دستم را روی سر مینا گذاشتم و دست دیگرم را دور کمر میلاد حلقه کردم،هر سه نفر گریه می کردیم....بین درگاه نشسته بودم و کفشهای کهنه ام را به پا می کردم. کهنگی اش بدجور توی ذوق می زد. پوزخند زدم.برای چه کسی می خواستم کفشهای نو و براق بپوشم؟برای مدیر عامل؟او که دیروز از بالا تا پایین براندازم کرده بود . با همین رخت و لباسهای کهنه مرا پسندیده بود. تازه امروز از صدقه سری رژ لب و خط چشمم، صورتم به نوا آمده بود. مرد جماعت که به کفشهای یک زن نگاه نمی کردند، آنچه زیر مانتوی یک زن بود، برایشان جذابیت بیشتری داشت.با صدای مینا به خودم آمدم:-آبجی چقدر خوشگل شدی،سرم را بالا کردم و نگاهم روی صورت مظلومش که در قاب مقنعه ی سفید رنگش محصور شده بود، ثابت ماند. بی اختیار به کفشهایش نگاه کردم. کفشهایش پاره بود. دلم گرفت، از روی زمین بلند شد و دستی به سرش کشیدم:-برو مدرسه، مراقب خودت باشیا-چشم آبجیاز پشت سر به مینا نگاه کردم، ته کفشش وا رفته بود، نمی توانست خوب راه برود، به آسمان نگاه کردم. هوا ابری بود، تا چند ساعت دیگر باران می بارید، آنوقت خواهر کوچکم مجبور بود با این کفشهای پاره.....چهره ام در هم شد، صدایش زدم:-مینابه سمتم چرخید:-بعله آبجی؟-بیا اینجامینا با نگاهی پرسشگر به سمتم آمد. چتر در دستم را به سمتش دراز کردم:-بگیر، ممکنه بارون بباره، خیس نشیلبخند زد و چتر را از دستم گرفت و خواست بچرخد که گفتم:-امروز برات کفش می خرمچهره اش از هم باز شد. به سمتم پرید:-راس میگی آبجی؟مرا در آغوش کشید و دستش را دور کمرم حلقه کرد، سری تکان دادم:-آره مینا، راست می گم، حالا برو دیرت میشهمینا شکمم را بوسید و حلقه ی دستش را تنگ تر کرد. دوباره شکمم را بوسید و از من جدا شد و به سمت در حیاط رفت. با صدای پایی به عقب چرخیدم، میلاد بود. کتابهایش در دستش بود. با اخم به من سلام کرد:-سلام آبجی-سلامبی کلامی حرف به سمت در حیاط رفت. از من دلخور بود، در وضعیتی نبودم که به دلخوری میلاد فکر کنم. باید هرچه سریعتر به آن شرکت لعنتی می رفتم، به مینا قول داده بودم برایش کفش بخرم....................وارد سالن انتظار شدم. دست و پایم می لرزید. با نگرانی چشمهایم را دور تا دور سالن چرخاندم. نگاهم روی همان منشی میانسال ثابت ماند. دختر جوانی کنارش نشسته بود. هیچ کدام متوجه ی حضور من نشده بودند. به غیر از آن دو کس دیگری داخل سالن نبود. کمی ته دلم قرص شد. با قدمهای لرزان به سمت میز منشی رفتم. با صدای قدم هایم منشی میانسال سرش را بلند کرد و با دیدن من پوزخند زد:-هه، دوباره برگشتی کهنفس عمیق کشیدم تا حرف تندی بر زبانم جاری نشود. حالا وقت زبان درازی نبود:-اومدم، اومدم برای شغل دیروزی، اومدم تا اگه میشه...-نخیر نمیشه، باید همون دیروز فکرهاتو میکردی،نگاهم به سمت دختر جوان کشیده شد. انگار آشنا بود.یعنی یکی از همان هفت هشت دختر دیروزی بود؟-خوب الان فکرهامو کردم، پشیمون شدم، می خوام اینجا کار کنممنشی میانسال یکی از ابروهایش را بالا برد و قیافه ی مضحکی پیدا کرد:-پشیمون شدی؟ نه بابا، مگه خونه ی خاله ست که پشیمون شدی؟ یادت رفته دیروز چه جفتکهایی مینداختی؟ الان اومدی میگی پشیمونی؟با شنیدن توهینهایش قیافه ام در هم شد:-میشه به آقای مدیر عامل بگین با من حضوری حرف بزنه، شاید ایشون بخوان من استخدام بشمبرای چند لحظه به دختر جوان نگاه کرد، سری تکان داد. دوباره به سمتم چرخید:-ما یه نفرو استخدام کردیمو با دستش به دختر جوان اشاره زد:-الانم دارم بهش فوت و فن کارو یاد میدم، وقتی کسی لیاقت نداشته باشه، میشه همین، کار کجا بود؟ الان دست از پا درازتر برگشتی که چی؟صدایم لرزید:-شما با آقای مدیرعامل صحبت کنین، شاید قبول کردناخم کرد:-حوصلمو داری سر می بریا، میگم استخدام کردیم، تموم شد رفت، دیروز بلبل زبونی کردی رفتی خونه ات لنگتو وا کردی نشستی، دو دوتا چهارتا کردی دیدی نه انگار اینجا بهتر بود؟ برو وقت ما رو نگیر، کار داریمرو به دختر جوان کرد:-خوب کجا بودیم؟ آهان، اینا هم فرمهای ارزیابیهکفشهای پاره ی مینا جلوی چشمانم نقش بست. به خواهرم قول داده بود امروز برایش کفش می خرم، به او گفته بودم کفش نو می خرم. من نیامده بودم تا دست خالی بازگردم. دندانهایم را روی هم فشار دادم تا بتوانم التماس کنم. به خاطر خواهرم، به خاطر برادرم، باید به خاطر آنها التماس می کردم:-خانم توروخدا به آقای مدیر عامل بگین، شاید قبول کردن، خواهش میکنمدخترجوان حرفم را قطع کرد:-خانم منشی میگن استخدام کردن تموم شد رفت، نکنه می خوای نون منو آجر کنی؟نگاهم روی صورتش چرخید.او هم مثل من بدبخت بود؟او هم به خواهرش قول داده بود امروز برایش کفش بخرد؟او هم به عالم و آدم بدهکار بود؟دو ماه بود که گوشت نخورده بود؟او سیاست داشت تا به مدیر عامل بگوید صیغه میشوم، ماهی هشتصد هزار تومان به من بده؟لبهایم لرزید:-خانم دوتا منشی استخدام کن، چی میشه؟منشی میانسال بی حوصله شد:-ای بابا اعصابمو خورد کردی، برو دنبال کارت، دیروز که بهت گفتم شانست زده....گذاشتی واسه من، الان اومدی افتادی به عز و جز؟ برو بیرون تا زنگ نزدم به نگهبانیآخرین تلاشم را کردم:-شما با آقای مدیرعامل صحبت کنین، به پاتون می افتم-آقای مدیرعامل سفارش کردن اگه اینطرفها پیدات شد، با تیپا بندازمت بیرون، حالا با پای خودت برو تا زنگ نزدم نگهبانی.....................از شرکت که خارج شدم، باران می بارید، دل من هم گرفته بود، چشمانم آماده بود تا ببارد.قبول نکردند، قبول نکردند مترس مدیر عامل شوم.به مینا چه می گفتم؟می گفتم خواهرت عرضه نداشت هم خوابه شود؟باز هم مجبور بود با همان کفشهای پاره به مدرسه برود؟باز هم قرار بود همکلاسی هایش مسخره اش کنند؟دیگر نمی توانست زنگهای ورزش بدود، با آن کفش پاره چگونه می توانست بدود؟باز هم چانه ام لرزید. جواب عزیز را چه می دادم؟گفته بود امروز چهارصد تومان پول کرایه ی عقب افتاده را به صاحبخانه بدهم.کنار خیابان ایستادم، قطرات باران روی سرم فرو می چکید. باز هم باید در همان نکبت و بدبختی، دست و پا می زدیم. تا چند روز دیگر حتما صاحبخانه به سراغمان می آمد. چشمه ی اشکم جوشید، به ماشینهای در حرکت نگاه کردم.باید فاحشه می شدم؟باید تن فروشی می کردم؟دیگر راهی برایم باقی نمانده بود، لبهایم لرزید. خدا را صدا کردم.خدایا کمک کنخدا را صدا کردم، خدایا کفشهای خواهرمخدایا یک کیلو گوشت چند هزار تومان است؟ بیست و پنج هزار تومان؟من به دویست و پنجاه گرم گوشت، راضی ام،خدایا، خدایا...سرم را خم کردم، باز هم خدا را صدا زدم.ناگهان یخ کردم. صدای ویراژ ماشینی از مقابلم و پاشیده شدن آب از سر تا پایم، باعث شد یخ کنم. با دردمندی سرم را بلند کردم و نگاهم روی سانتافه ی مشکی رنگی که به سرعت از مقابلم گذشته بود، ثابت ماند. نگاه از سانتافه گرفتم و به خودم خیره شدم. از سر تا به پا گل بودم. اشکها بهانه پیدا کردند تا روی گونه ام جاری شوند. بی توجه به نگاه کنجکاو عابرین دوباره سرم را خم کردم و زار زدم.خدایا گفته بودم کمکم کنی، این کمکت بود؟با دستم مانتوی مشکی ام را به جلو کشیدم تا خیسی اش با بدنم مماس نشود. هنوز گریه می کردم، با دیدن لاستیکهای ماشینی که مقابلم توقف کرده بود، سر بلند کردم. همان سانتافه ی مشکی بود، با غضب به شیشه ی دودی ماشین خیره شدم. چند ثانیه بعد شیشه ی سمت کمک راننده، پایین کشیده شد و نگاهم با نگاه مرد جوانی تلاقی کرد که با ناراحتی گفت:-خانم، آب روی سر شما ریخت؟با گریه گفتم:-آره، ببین چه بلایی سرم آوردی؟ این خیابون یه وجبی جای ویراژ دادنه؟-خانم معذرت می خوام، آخه چرا گریه میکنین؟ تشریف بیارین بالایک قدم عقب رفتم و نالیدم:-نمیام بالا، حالا چجوری برم خونه، ببین از سر تا پا گلممرد جوان کمی به سمت شیشه خم شد:-خانم بیاین بالا دیگه، شما اینجوری گریه می کنین من بدجوری اعصابم خورد میشه، آب ریخت رو سرتون، اسید که نریختبا بغض نگاهش کردم. باید هم این حرف را می زد، کسی که سوار سانتافه می شد، می توانست بفهمد دوماه گوشت نخوردن یعنی چه؟خواهرش با کفش پاره شده به مدرسه می رفت؟با یادآوری بدبختی هایم دوباره اشکهایم سرازیر شد.-خانم بیا بالا، ای بابا چرا مثه ابر بهار گریه میکنی آخه، بیا بالا سد معبر کردمصدای بوق ماشین های به صف شده بلند شد.-خانم بیا بالا دیگه، بیا بالا تو هم آبجی منی، بیا بالا، بارون هم تند شده بیابا گفتن آبجی، یاد میلاد افتادم. پسرک پانزده ساله ای که تصمیم داشت به خاطر خانواده ترک تحصیل کند.یعنی به کسی که به من گفته بود آبجی می توانستم اعتماد کنم؟شاید هم مرا تا در خانه می رساند، حتی پول کرایه تاکسی هم نداشتم. باران هم که شدت گرفته بود و تا چند دقیقه ی دیگر از سر تا به پل خیس می شدم.شاید هم امشب با او می خوابیدم و پولی کف دستم می گذاشت. مادر راست می گفت، یکی از ما دو نفر باید قربانی می شد. خدا را صدا کردم و سانتافه ی مشکی رنگ را به سراغم فرستاد. خدا هم به من اجازه داده بود. گناهش پای مادرم که با زبان بی زبانی از من می خواست تن فروشی کنم...با دستهای لرزان درب ماشین را باز کردم و داخل ماشین نشستم....................صدای بالا کشیدن گاه و بیگاه بینی ام، تنها صدایی بود که در ماشین به گوش می رسید. با وجود گرمای ماشین، لرز در وجودم نشسته بود. آنقدر عصبی بودم که حتی نشستن در یک ماشین مدل بالا هم برایم جذابیت نداشت. این، همان ماشینی بود که همیشه از دور، حسرت زده به صاحبانش نگاه می کردم، اما حالا و در این موقعیت...دوباره اشکها روی گونه ام جاری شد. صدای مرد جوان بلند شد:-ای بابا، هنوز دارین واسه خاطر آبی که روی شما پاشیدم، گریه می کنین؟با آستین مانتو ام به پشت چشمم کشیدم. چند لحظه ی بعد جعبه ی دستمال کاغذی به سمتم دراز شد:-خانم با آستین پاک می کنین؟ مرسی پرستیژبا حرص دستمالی از داخل جعبه کشیدم و روی بینی ام گذاشتم.-واسه چی گریه میکنین آخه؟نیم نگاهی به او انداختم. نگاهم روی چهره ی کنجکاوش ثابت ماند. جوان به نظر می رسید. شاید سی و پنج یا سی و شش ساله بود، پارگی کوچک کنار لبش، جلب توجه می کرد. با دیدن چهره ام خندید:-چه ریملی زدین؟ خیلی ریمل داغونیه، دور چشمتون شده چاه نفتخجالت زده دستمال را به دور چشمم کشیدم. صدای خنده اش را شنیدم:-با اون دستمالی که دماغتونو گرفتین که نباید بکشین به چشمتون، این دستمالجعبه ی دستمال کاغذی را روی زانوهایم گذاشت-اینم آینهآفتابگیر ماشین را به سمت پایین هدایت کرد. به آینه خیره شدم. با دیدن قیافه ام خجالت کشیدم. ریملم پخش شدهی دور چشمم، منظره ی مضحکی به وجود آورده بود. دستمال را از جعبه کشیدم و سعی کردم سیاهی ها را پاک کنم.........................-خونوتن کجاست؟ از کدوم ور برم؟ از بس گریه کردین نشد بپرسم از کدوم ور برم سمت خونه تونزمزمه کردم:-برین سمت خیابون هدایت-باشه میرم، حلا میگین علت گریه ی شما واسه چی بود؟بی حوصله گفتم:-به خاطر کار شما نبودخندید:-پس به خاطر چی بود؟کلافه از این همه سوال و جوابش گفتم:-یه شغل نون و آب دارو از دست دادم-هوممم، چه شغلی بود که باعث شد اینچوری به خاطرش خودتونو اذیت کنین؟-منشی گری تو یه شرکتراهنما زد و به سمت راست پیچید و همزمان نگاهمان در هم گره خورد. چشم از او گرفتم و به سمت پنجره؛ رو گرداندم. صدایش را شنیدم:-حقوقش چقدر بود؟ تو این خراب شده خیلی باشه به منشی دویست میدنآه کشیدم:-مدیر عاملش گفت ششصد میده، شایدم هفتصد-هفتصد؟ چه خبره؟ تحصیلاتتون چقدره مگه؟به آرامی گفتم:-دیپلم-واسه دیپلمه تو شهر به این کوچیکی ماهی هفتصد؟سکوت کردم و همچنان به خیابان خیره شدم. صدایش بلند شد:-ببخشید، میشه بدونم شغل پدر و مادرتون چیه؟جا خوردم و به سمتش چرخیدم.به شغل پدر و مادرم چه کار داشت؟با دیدن نگاه متعجبم بلافاصله گفت:-البته اگه برای شما مسئله ای نیست-پدرم مرده، مادرم هم خونه دارهسری تکان داد:-ببخشید من اینقدر سوال میپرسم، میشه بگین دقیقا تو اون شرکت شرح وظایف شما چی بود؟ آخه می دونین، من خودمم شرکت دارم، شرکت صادرات وارداته، منشی هم دارم، ولی ماهی دویست و پنجاه تومن بهش میدمبا حسرت نگاهش کردم.منشی داشت؟ماهی دویست و پنجاه تومن به او می داد؟نکند لفظ صوری اش دویست و پنجاه تومان بود؟بی توجه به سوالش پرسیدم:-منشی دارین؟ چند تا منشی دارین؟خندید:-یه دونه دیگه خانم، اون شرکت مگه چقدره؟ همون یه دونه کافیهبا التماس نگاهش کردم:-منشی دیگه ای نمی خواین؟ کارمند نمی خواین؟پشت چراغ قرمز ایستاد و اینبار کامل به سمتم چرخید. در این حالت بهتر می توانستم به چهره اش نگاه کنم. صورت زیبایی نداشت اما چشمانش نافذ بود. با شنیدن صدایش تکان خوردم:-چه کارمندی؟ چجور کارمندی؟ منشی دیپلمه؟نا امیدانه به رو به رو نگاه کردم، نگاهم روی ثانیه شمار ثابت ماند. نفسم را بیرون فرستادم و در ماشین را باز کردم.-کجا میرین؟-مرسی منو تا اینجا رسوندین، بقیه راهو پیاده میرم-زیر این بارون؟-مهم نیست-یه ماشین دیگه میاد آب میپاشه روی سرتونابی توجه به او، پای راستم را روی پاگیر ماشین گذاشتم.-بمونین شاید در مورد کارمند هم به توافق رسیدیمبا شنیدن این حرف میخکوب شدم، به سمتش چرخیدم:-راست میگین؟-آره از قرار معلوم خیلی به این شغل احتیاج دارین،بی توجه به طعنه ی کلامش گفتم:-یعنی از امروز بیام سر کار؟لبخند کجی زد و به ثانیه شمار اشاره زد:-سبز شد، از کدوم ور برم؟با عجله گفتم:-مستقیم برین، نگفتین به کارمند احتیاج دارین؟-خانم صبر کنین، یکی یکی، من هنوز اسم شما رو هم نمی دونمتند و سریع گفتم:-من مونا ابراهیمی هستمبدون اینکه از او بپرسم خودش را معرفی کرد:-منم رامین بابازاده لیدی خوشگلبا شنیدن این حرف تعجب نکردم. خوب او یک شرکت صادرات و واردات داشت، پس پولدار بود. شاید چشمش مرا گرفته باشد. اصلا چقدر خوب بود صیغه ی خودش می شدم. من که حاضر شده بودم صیغه ی مدیر عامل کله تاس شوم که دندانهای زردش توی ذوق می زدد. رامین که از نظر چهره، خیلی از او بهتر بود. اصلا به قول عزیز، قیافه اش به چه درد من می خورد؟ یک سال تامینم کند تا ببینم بعدا چه خاکی می توانم بر سرم بریزم:-آقای بابازاده توروخدا بگین تو شرکتتون به منم یه شغلی میدین؟-خوب شاید تونستیم به توافق برسیم، شما اول به من بگو چرا اون شغل نونو آب دارو از دست دادین؟ ماهی هفتصد تومن کم پولی نبودابدون فکر جواب دادم:-دیروز با مدیرعاملش که صحبت کردم جواب رد دادم، اما وقتی رفتم خونه پشیمون شدم، امروز دوباره رفتم سراغ مدیر عامل اما یه نفر دیگه رو استخدام کرده بودنبا آرامش گفت:-چرا دیروز قبول نکردین؟ این همون شغل دیروزی بود دیگه، در عرض یه روز چه اتفاقی افتاد مگه؟لال شدم. به دهانم نمی آمد تا اصل ماجرا را برایش توضیح دهم. من که این کاره نبودم. من تازه می خواستم شروع کنم. سکوتم را که دید اصرار نکرد. مسیر صحبت را تغییر داد:-خوب حالا مهم نیست، فقط یه سوالی واسم پیش اومده، چرا از دست دادن این کار اینقدر واستون گرون تموم شده؟ درسته آدم ناراحت میشه ولی آخه شما مثه ابر بهار گریه می کردین، من گیج شدمآه کشیدم. باید هم گیج می شد، مرفه بی درد بود دیگر...نباید هم حال و روز مرا درک می کرد، چهارصد تومان پول کرایه خانه، برایش پول خرد هم نبود.دوباره اشک در چشمانم حلقه زد، سرم را پایین انداختم و به دستانم نگاه کردم:-به این کار خیلی احتیاج داشتم-چرا؟ خدای نکرده مشکل مالی دارین؟انگار که گوش شنوا پیدا کرده باشم، دلم خواست خودم را تخلیه کنم:-آره خیلی زیاد، بخدا کلافه ام، جونم به لبم رسیده، این شغل خوب بود، من حماقت کردم، خیلی بدهی دارم، خیلی مشکل مالی دارم-ای بابا، آخه دوستی آشنایی، هیچ کسی رو ندارین کمکتون کنه؟ عمویی، دایی خاله ای؟-چقدر از اونا کمک بگیریم؟ با یکی از عموها چند ماهه قطع رابطه کردیم، نتونستیم پونصد تومنی که ازش قرض کردیم، بهش برگردونیمدر دلم دعا کردم که با گفتن بدبختی هایم دلش به رحم آید و با رفتنم به داخل شرکتش موافقت کند.-بقیه چی؟ آخه هیچ کی نیست دستتونو بگیره؟-بقیه هم مثه ما، این روزها کی محض رضای خدا موش میگیره؟قهقهه زد:-اختیار داری لیدی خوشگل، شما با این خوشگلی، موشی؟ اگه هم موش باشین که خیلی موش خوشگلی هستینبا شنیدن تعریفش ته دلم قرص شد.از قیافه ام خوشش آمده بود؟همین حالا سر فرمان را می چرخاند و به سمت خانه اش می راند؟اولین همخوابگی و آنوقت چقدر کف دستم می گذاشت؟ سی تومن؟اگر نقشم را خوب اجرا می کردم، باز هم از من می خواست که با او بخوابم؟-پس ینی بزرگتر دلسوزی دورو بر شما نیست؟ کسی نیست که بخواد دستتونو بگیره؟اینبار از ته دل گفتم:-نه، همه پشتمونو خالی کردن، شایدم حق دارن، اینقدر بد حسابی کردیم که اسممون میاد همه فرار میکنن، حالا من به جهنم، دو تا خواهر و برادرم...حرفم را قطع کرد:-برادر داری؟ چند سالشه؟آنقدر آشفته بودم که روی سوالش دقت نکردم، سر سری جواب دادم:-پونزده سالشه، یه خواهر یازده ساله هم دارم-همین سه تا هستین؟سر تکان دادم:-آرهنفسش را بیرون فرستاد:-ای بابا طفل معصومها چه گناهی کردن؟از اینکه با من دلسوزی می کرد خوشم آمد. یعنی امیدی بود؟-مادرتون چی؟ ایشون چی کار میکنن؟-مریضه، ریه اش مشکل داره، دارو میخوره، تو خرجو مخارج هر سه تاشون موندم، می دونین چند جا رفتم دنبال کار؟ هیچ کی به من کار نداد، همه یا تحصیلات می خواستن یا....-یا چی؟زمزمه کردم:-یا اینکه براشون کار کنیبعد از گفتن این جمله سرم را بلند کردم و به نیمرخش خیره شدم. لبش به نشانه ی لبخند، کج شده بود. دوباره آه کشیدم و با نگاهی به خیابان گفتم:-از اون خیابون برین، همون که یه دکه کنارشه-خونتون اینجاست؟ اینجا که نزدیک حاشیه ی شهره، محله ی خوبی نیست واسه یه دختر خانم خوشگلچه دل خوشی داشت، نمی دانست ما به همین حاشیه نشینی هم راضی هستیم، به شرطی که صاحبخانه اجازه دهد باز هم در خانه اش بمانیم و مارا بیرون نیندازد.با نزدیک شدن به کوچه مان فهمیدم که خیال رفتن به خانه اش را ندارد. این همه برایش از بدبختیها و بی کسی هایم گفتم و انگار ککش هم نگزیده بود. انگار مرد نبود، یعنی تحریک نشده بود؟به خودم نگاه کردم. با این لباسهای گلی باید تحریک می شد؟او که مثل مدیرعامل دندانهایش زرد نبود. وقتی می خندید ردیف دندانهای سفید رنگش، خودنمایی می کرد.-میشه همین جا نگه دارین؟ می خوام پیاده شم-اینجا؟ خونتون اینجاست؟-نه داخل کوچه است، نمی خوام همسایه ها منو تو این ماشین ببیننسر خم کرد:-فهمیدم لیدی،ماشین را متوقف کرد:-بفرماییدنفسم را بیرون فرستادم. بخاری از رامین بلند نمیشد. مرا تا اینجا رساند تا پاشیدن آب گل آلود بر سرم را جبران کند. در ماشین را باز کردم:-ممنون، خداحافظصدایم کرد:-لیدی ابراهیمیمشتاقانه به سمتش چرخیدم:-این کارت شرکت من، فردا ساعت هشت صبح تشریف بیارینبه کارت طوسی رنگی که به سمتم دراز شده بود خیره ماندم، واقعا می خواست استخدامم کند؟زبانم الکن شد:-ب....برای استخدام؟-شما تشریف بیارین، در مورد استخدام هم صحبت می کنیممعطل نکردم. کارت را از دستش بیرون کشیدم. به چشمان نافذش خیره شدم. حرفش دو پهلو بود اما چه اهمیتی داشت؟ در نهایت می خواستم همان کاری را انجام دهم که خودم را برای آن آماده کرده بودم. آقای مدیر عامل نشد رامین بابازاده...در دلم دعا می کردم، حقوق مناسبی برایم در نظر بگیرد.چشمانش خندان شد:-نمی خواین برین لیدی ابراهیمی؟به خودم آمدم و لبخند زدم:-چ...چرا، پس، فردا صبح، سر ساعت هشت، میام به همین آدرسی که روی کارت نوشته شدهدر ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم، به سانتافه ی مشکی نگاه کردم که دور زد، نگاه از سانتافه گرفتم و به کارت ویزیت در دستم خیره شدم:"شرکت صادرات و واردات تنپوشبه مدیریت رامین بابازاده"با صدای دو بوق کوتاه و پشت سر هم، سر بلند کردم و دوباره به سانتافه ی مشکی خیره شدم که با سرعت از مقابل چشمانم دور می شد....


مطالب مشابه :


کفش کتانی رنگ شده

ذوست خوبم رویا جان در سایت گوناگون مطلبی داشت برای نو کردن کفشهای کهنه . من هم بی جا ندیدم




انتخاب کفش مناسب ورزشی

در اینجا راهنمای هایی در مورد اینکه چگونه کفشهای کفشهای نو هر 4 کفش کهنه و نو




نکته های آموزنده برای نگهداری کفش

3- طریقهِ خشک کردن کفش‌ کفشهای کفشهای سفید ورزشی خود را زمانی که نو با کمک یک مسواک کهنه




9دی؛ انقلابی دیگر در متن انقلاب

ما این کامیابی‌ها را با هزینه‌ کردن بودجه‌های نجومی به دست نیاورده‌ایم، بلکه شعر نو




نکته های آموزنده در مورد نگهداری از کفش

3- طریقهِ خشک کردن کفش‌ کفشهای کفشهای سفید ورزشی خود را زمانی که نو با کمک یک مسواک کهنه




تاکتیک نخ نما

کفشهای کهنه ام را نو نگه دارم! بولد کردن نقایص اقتصادی وسعی در تحریک احساسات قشرهای




سلامت دندان 2

کمرنگ بر روی دندانها دیده می شوند و آنها را نمی توان با مسواک کردن کفشهای کهنه و نو




تعبیر خواب کفش

گم شدن یا گم کردن آلود، یا پاره و کهنه شده و شما بی کفشهای نو در خواب ، نشانة آن است




رمان آبنبات چوبی1

بین درگاه نشسته بودم و کفشهای کهنه ام کفشهای نو و براق قبول کردن




برچسب :