رمان شروع عشق با دعوا 4

یسنا..صبح زود ازخواب بیدارشدم نباید دیرمیکردم اتوبدم دست نره غول .سریع صورتموشستم یه تیکه نون تواشپزخونه برداشتموخوردم حوصله صبحانه رونداشتم سریع رفتم سمت اتاقم خواستم دروبازکنم که دراناق یلدابازشد یلداباموهای وزوزی ولباس خواب عروسکی بدون توجه به من رفت سمت دستشویی خندم گرفته بودهمیشه وقتی از خواب بیدارمیشد انگاری جنگ زده ها بود بیخیال یلدارفتم تواتاقموخواستم زوداماده شم باخودم گفتم نه باید خوشتیپ باشم که این یارورستمی نگه چون منشیه ازمن کمتره..یه مانتوجذب بلند مشکی با یه شلوارلی لوله جذب که فقط ده دقیقه بادستم کمیکشیدمش بالاوپاهای خوش تراشموبه نمایش میذاشت پوشیدم مدل مانتوم خیلی شیک بود جنسشم کتان بود مشکیه مشکی بود که به پوست سفیدم جلوه میدادورویه کمربندقهوه ای ساده رو کمرش میخورد اینویلداواسه تولدم خریده بود یه رزجیغ قرمز خونی زدم که هرکی میدیدم اول متوجه لبام میشدبعد بقیه چهرم یه خط چشم مشکی زدم باریمل مشکی طوری که مزه هام روصورتم سایه مینداخت موهاموساده کشیدم بالا طوریکه ابروهاموچشمام کشیده میشدن یه کلیبس زدم ومقنعه اموسرم کردم کیف قرمزموبرداشتم مدلش اسپرت بود بقول پریا خورجین بود باکتونی الستار قرمزم پام کردموزدم بیرون تارسید م شرکت ساعت 8 شده بودومن دیرنکرده بودم خوشحال شدم به مشدی که باتعجب توچهارچوب دراشپزخونه داشت نگام میکرد سلام دادم که اونم بادهن باز سرشو تکون دادبه معنی علیک سلام..خوب حق داشت تعجب کنه هیچ وقت اینطوری تیپ نمیزدم همیشه ساده بودم رفتم سمت میزم که دیدم پریا باحالت قهرروشوبرگردوند خواست بره سمت دفترش که بدورفتم دستشوگرفتم روشوبرنگردون علت ناراحتیشومیدونستم پریادختره کم توقعیه...رفتم روبروش وایسادموصداموبچه گونه کردمو لبامو غنچه کردمو گفتم..باهام قلی  منکه تولودوش دالم..دیدم یه لبخندکوچولواومد رولبش میدونستم اهل قهرکردن نیست ناراحتیشوزود فراموش میکرد روش اونور بود برگشت که جوابموبده اونم مثل مشدی تعجب کرد ..خندیدموگفتم چیه مگه جن دیدی..-زودازحالتش اومدبیرونوگفت..-نه این چه ریختیه؟..-گفتم چیه؟زشت شدم..-نه خره دارس وسوسم میکنی که ببرمت تواتق کارای خاکبرسری کنم..خندم گرفت خودشم خندید..-انگاریادش اومد جواب اسشوندادم بازاخم کرد..-زودگفتم پریاجونم اخم نکن دیگه بخداکلی خوشحال شدم خاله شدی امااعصاب نداشتم توکه نمیدونی دیروز چه اتفاقای افتاد..-یهو انگار این ادم فوضولا گفت چی شده کی شوهر کرده کی مرده کی...-حرفشوقطع کردموگفتم بابا اجازه بده بگم ..اول بهش تبریک گفتم خاله شدنشواونم زود برگشت به روند عادیش منم همه ی جریانات دیروز واسش گفتم  باچشمای گردشده نگام میکرد ..-یهوگفت یاخدابه این زودی این  اومده ای خیرنبینی رستمی کچل میمردی خودت میموندی اه میرغضبوفرستاده جاش ..خواست ادامه بده که در شرکت باز شد خودش بود اووف چه تیپی زده بود یه شلوارکتون سبزارتشی بایه پیرهن سفید ساده  تا ارنجش استیناشوتاه زده بود که جذب بدنش بودوعضلاتشوبه خوبی به رخ میکشید بایه کفش اسپرت سفیدموهاشم به حالت فشن کج درست کرده بود نه فشن جوادیا یه مدل خاص بود یه کوت پریاازجاش بلند شداما من هیچ تعقیری به حالتم ندادم جواب سلام مشدی روداد باقدم های محکم داشت مییومد سمت ما نگاموازش گرفتمو خودمومشغول چندتا ورقه نشون دادم پریا سریع گفت سلام جناب رستمی صبحتون بخیر اونم باسرجوا دادرفت سمت اتاق که یهوواستاد روشوکرد طرف منوگفت ..-نشنیدم...سرم پایین بود سرمو اوردم یالاکه نگاش رو لبام موند تا چنددقیقه همونطوری موند خانم فلاح که صدای سامیاروشنیده بودازدفترش اومد بیرون اینوچه کرده بود باخودش..-دیدم این یارو ول کن نیست فلاحم بایه اخم داره نگام میکنه پریام که یه لبخند معناداررولباش بودبا لحنی کاملا جدی گفتم..-چی رو..-اونم تازه به خودش اومدوگفت..-چی..-خندم گرفته بود رز کارخودشوکرد .بایه لبخندملیح گفتم..-چی رونشنیدین..تن صداش که تا اون موقع پایین اومده بود یهوبرگشت به حالت خشکوجدیش وگفت..-اول پاشووایسا جایگاهتوبشناس بعدشم زبونتوگربه خورده سلام نمیکنی.فلاح که خیالش راحت شد که سامیارمنظوری نداره باعشوه اومد سمتشو گفت سلا م اقای رستمی خوش اومدین ..-سامیاربون اینکه نگاش کنه باسرجوابشودادقشنگ ضایع شد فلاح حتی نگاهش نکردببینه بنده خداموهاشورنگ کرده فلاح جاخورد اماخودشونباختوگفت بااجازتون برم به کارا برسم بعدیه نگاه به من انداختوادامه دادخیلیااینجا بیکارن باید نظارت داشته باشم...-سامیارگفت..-اونوخت شماچیکارید مدیرعاملید؟اوه فلاح کبودشد گفت ..بااجازه سریع رفت تودفترش ..-ازجام بلندشدم بایدازهمین الان تلافی کاردیروزشوبکنم..-ظاهرا شمامحتاج مورداحترام قرارگرفتنید بع بایه حالت مسخره گفتم...سلا جناب رستمی خیلی خوش اومدین..-ازدوباره به لبام خیره شدو گفت..-اماشماواقعاعقده ی به چشم اومدنودارین بعد دستمالی از رومیزبرداشتوبه صورت کلافه ای دست کرد توموهاشو گفت..-پاک کن

سامیار....زودخودمورسوندم شرکت روز دوم بود که بجای عمومییومدم باکیارش عصرقرارداشتم بایدمیدیدمش قراره یه چندتابرنامه جدید واسه شرکت بریزیم..واردشرکت شدم به مشدی سلام کردم عادت نداشتم به بزرگترم بی احترامی کنم حالادرهرسمتی میخواد باشه ..یه نگاه به میزش انداختم خوشکل ضایع بودخودشوزده به اون راه سرشوانداخته بودپایین که بگه مشغولم اون خانمی که کنارش نشسته بودسریع ازجاش بلند شدو سلام کرد امااون نه تنها بلندنشدبلکه سلامم نکرد باسرجواب دوستشودادم بازروخودش نیاورد خواستم بی تفاوت باشم اماباخودم گفتم روش زیادمیشه کارشوتکرارمیکنه واسه من عیبه جلواین فنچولک کم بیارم..چند قدم که بامیزش فاصله گرفتم سرجام وایسادم برگشتم سمتشو گفتم نشنیدم..سرش روورقه ها بودباشنیدن صدام سرشوبالااورد شک اول توروز دوم نتونستم جلونگاه کردنموبگیرم عاشق این رنگ بودم رنگ رزش  حالت لباش به دل میشست حیف که تقص ونچسبه ..واقعا نچسبه که اینطوری زوم کردی روش؟ فقط نگام رولباش بود پشت کمرم خیس شده بود هروقت هیجان زده میشدم عرق میکردم ...صدای پا ازپشت سرم شنیدم اماتمام توجه هم به لباش بود ....-چی رو..صداش منو ازعالم هپروت بیرون اورد یه پوزخندرولباش بود.اه مرتیکه بی جنبه احمق حالا قکرمیکنه چه تحفه ایه...سریع تعقیرحالت دادم اما نتونستم صداموبالاببرم...سوالمویادم رفته بودبایه حالت گنگ نگاش کردموگفتم..-چی؟...لبخندش پرنگترشد..-حرصم گرفت..-چی رونشنیدین..-متوجه حظور فلاح شده بودم باز نقش نخودهراشوایفاکرد..اه ای بدم میادازدخترای اویزون..سعی گردم برم توجلدسامیارمغرور به صدام ولوم دادم اخمم چاشنیش کردم بالحنی جدی گفتم...اول بلندشو وایساجایگاهتو بدون بعدم زبونتوگربه خورد سلام نمیکنی..یه نگاه به اطرافش انداخت فلاح که تااون موقع عرض اندام نکرده بود رفت تونقشش بااون کفشای پاشنه بلند ش صداش روموخ بود بدون اینکه به حضورش اهمیت بدم اومد سمتم هه صداشونازک کردو باعشوه گفت سلام اقای رستمی خوش اومدین به خودم زحمت نگاه کردنشوندادم اخه یه مترسک که هزارجورنقاشی روش شده که نگاه کردن نداره..باسرجوابشودادم ازرو نرفت وگفت بااجازتون برم به کارا برسم یه نگاه به یوسفی انداختوگفت اینجا خیلیابیکارن بایدنظارت داشته باشن...اینکه این دختره ی پروروداشت ضایع میکردبدم نیومد اماازنوع حرف زدنش بدم اومد ..گفتم..-اونوقت شما چه کارئید مدیرعاملید...اوه مثل اینکه بدعصبیش کردم باگفتن یه بااجازه سریع رفت تودفترش ...خوب حالانوبت این ربع وجبیه گستاخه تودلم گفتم ادمت میکنم ..ازجاش بلندشد..تودلم گفتم ای ول جذبه پسر..اماذهی خیال باطل..بالحن پرتمسخری گفت ...ظاهراشمامحتاج مورداحترام قرارگرفتنید بعد بایه حالت مسخره تری گفت سلام جناب رستمی خوش اومدین..دختره ی پررو عجب روی داره انگارمن منشیم اون ریس نباید کم میاوردم اره خودش بود..به لباش خیره شدموگفتم...اماشما واقعاعقده ی به چشم اومدنودارین تیرمیزدی خونش درنمییومدبعد خیلی ریلکس یه دستمال برداشتم گرفتم سمتش وباحالت کلافه ای گفتم بگیرپاکش کن تا..تا .خودم..بقیه حرفموخوردم میخواستم بگم تا خودم پاکش نکردم کم نیاوردوگفت..-من واسه شما نزدم که بخاطرشماهم پاک کنم منشیتونم درست اما تیپوظاهرمن به شما ربطی نداره...-به سمتش خم شدموگفتم ...چیه ناراحت شدی نگفتم خودم پاکش میکنم؟...-اونم به سمتم خم شدو گفت واسه این کار ریزمیبینمت جناب رستمی کوچک..دست گذاشت رونقطه ضعفم کفری شدم باخشم زل زدم بهش..گفتم..وقتی تایک ماه حقوقت قطع شدادم میشی بعدشم سریع رفتم تودفترموحرصموسردرخالی کردمومحکم بستمش .....یلدا مادرکیارش صبح تماس گرفتو بامامان صحبت کردوقرارشد پنج شنبه شب بیان نیشم تا بناگوشم بازشد مامان بااخم نگام کردسریع خودموجمع کردم وبه بهانه ی درس رفتم تواتاقم تودلم کیلوکیلوقنداب میکردن ..خواستم به کیارش بزنگم اما همون لحظه خودش تماس گرفت سریع جواب دادم ..-الو..-صدای گرمش توگوشی پیچید...-سلام خانم حال شما..-ایناروبالحن مهربونی میگفت ..منم لبخندزدموگفتم...- سلام خوبم ممنون شماخوبین..-اولم شما نه واسه توکیارشم خواستم ببینم چی شد ؟کی قرارما بیایم عروسمونو ببریم..-بااین حرفش دلم ضعف رفت..-گفتم مگه بامامانت حرف نزدی؟..-نه خواستم ازتوبشنوم..-قرارشد واسه روز پنچ شنبه البته شب..-حالانمیشه من زودتربیام مثلاواسه ناهار؟...-خندم گرفت...-گفتم ..فعلا نه اگراوضاع خوب پیش رفت بعدا 24 ساعت بیااینجا...-صدای خندش میومد ..یادت نره ها 24 ساعته گفتیانیام شبادکم کنی...-ازاین حرفش خجالت کشیدم باصدای ارومی گفتم ..من بایدبرم مادرم مثل اینکه کارم داره ...صدای خندشومیشنیدم باشه برو خانمم مواظب خودت باش..وای تیرخلاصیوزد... خانمم...توهم خداحافظ


مطالب مشابه :


رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان شروع عشق با دعوا(1) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۳ | 17:25 | نويسنده :




رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)

رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر) سامی . با ایست ماشین چشمامو بازکردم یه نگاه به اطراف کردم




رمان شروع عشق با دعوا 9

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 9 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر - - رمـانخـــــــــــانـه




رمان شروع عشق با دعوا 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 4 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر)

دنیای رمان های زیبا - رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر) - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی!




رمان شروع عشق با دعوا 10

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 10 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 15

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 15 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 16

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 16 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




رمان شروع عشق با دعوا 14

رمـانخـــــــــــانـه - رمان شروع عشق با دعوا 14 - - رمـانخـــــــــــانـه سلام من آریا




برچسب :