رمانشروع عشق بادعوا(4)

یلدا....بعدازاینکه یسنا ازتاق رفت بیرون باکیارش تماس گرفتم وجواب مامانوبهش دادم خیلی ذوق زده شد گفت فردا مامانش زنگ میزنه تا بامامان روز خواستگاریوتعیین کنن خوابم نمیبرد رفتم جلوایینه به خودم نگاه کردم چقدر چهرم ضایع بود که خوشحالم ..اره خوشحالم چون بهش علاقه دارم .چشمهای درشتوطوسی رنگم برق میزد رولبهای قلوه ایم لبخندملیح جا خشک کرده بود لبخندم پرنگ ترشده بود چون موهای نسکافه ای رنگم شلخته ریخته بود دورم چقدرلبخندمودوست داشتم چون گونه ها برامدموزیباترنشون میدادعلاوه براون بینی قلمی وکوچولوم خودنمایی میکرد ...یلداجون کم واسه خودت نوشابه بازکن ای باباباز صدای درونم بلندشد اخه یسنا کم سربه سرم میذاره اینم خودشوقاطی میکنه اه نخودهراش خمیازه بهای کشیدم که نشون برخوابم بود ازجلوایینه رفتم کنارخداروشکریسنا اینجانبود والا تاعمرداشتم یوزه میکرد میزد توسرم وای خدا تا فردا که مامانش زنگ بزنه که من جون میدم رفتم روتختم زودخوابم برد..کیارش..بعدازقطع تماس یلدا ازخوشحالی زیادرفتم هستی روازروزمین بلند کردموچرخوندم داشت نقاشی میکشید جیغ زد ...دایییی داشتم نقاشی میکشیدم بذارم زمین تابه باباافشینم نگفتم گذاشتمش زمین ...رفتم سمت کیانا گفتم...-ببین دخترت چی میگی هه بابااقشین ..روموگردم سمت هستی سرش روورقه نقاشیش بود طوریکه نوک بینیش به ورقه خورده بود باصدای بلند خندیدم گفتم..-الحق که بچه ی افشین خله ای..صدای جیغ کیانابلند شد...-کیارشششش به شوهرمن توهین نکنا خوبه دوستت بوده هاپس توهم خلی..-نه باباراست میگی ؟...-کیاناایشی گفتورفت تواشپزخونه پیش مامان با افشین 12سال پیش اشناشدم  باهم تویه دانشگاه درس خوندیم تا اخرشم شددامادمون پسردرستیه خدایش واسه کیانا و هستی کم نمیذاره ازهم لحاظ شرکت تجاری داره ...صدای زنگ بلند شد هستی بدو رفت سمت ایفون قدش نمیرسید برش داره رفتم بلندش کردم تا جواب بده عاشق این کاربود ایفونوبرداشت یهوجیغ کشی اخخ جون بابای اومد ..-بعدازچنددقیقه افشین اومد داخل باهمه دست دادهستی نقاشیشوبرداشت بدورفت سمتش افشینم بغلش کرد جوون خوشتیپوخوشکلی بود تودانشگاه کشته مرده زیادداشت ...-هستی نقاشیشونشونش داد گفت ببین بابای چی کشیدم...-افشینم باشوق گونشوبوسیدوگفت دخترم هنرمنده حالاکیوکشیدی بابای...-توودای کیارشو کشیدم  داشتین میرفتین باشگاه دایی کیارش ..عجب حافظه ای داره این وروجک عاشق بدنسازیم یه باشگاه شخصی توغرب تهران داشتم که فقط اشناهااجازه ورود داشتن یه بارم هستی گریه کرد که منم بایدببرین ماهم ناچارابردیمش که چه پدری ازما دراوردو بگذریم ..کنجکاوشدم نقاشیشوببینم گفتم ..-دایی نقاشی توبیارببینم..-اونم باذوق دوید سمتم نشست روپام اول باتعجب به نقاشیش زل زدم بعدبلندزدم زیر خنده..هستی باتعجب بهم نگا میکرد افشینم خندش گرفته بو..بعدازاینکه اروم شدم..-هستی باحالت اخمالوازم پرسید..-واسه چی میخند...-هیچی باورم نمیشه خواهرزادم هنرمندباشه ..-اونم انگاری خوشحال شده بود اخماشوبازکردو گونموبوسیدو گفت..-خودم میدونم هنرمندم خاله یلدابهم میگه تووروجک هنرمندی هستی..-باشنیدن اسمش دلم لرزید واسم عجیب بود 29سالم بودتاالان هیچ دختری اینطوری دلمونبرده بود واقعا توقلبم جاشو تنظیم کرده بود دقیقا وسط ..-یادمه افسانه خواهرافشین چقدرجلوم دلبری میکرد تابهش توجه کنم اما من اهمیتی نمیدادم حتی روزیم که بهم گفت بهم علاقه داره چیزی عوض نشد دخترسبک سری بود ازکاراش خوشم نمییومد همیشه متوجه میشدم که افشین چقدرازکارای خواهرش از نوع لباس پوشیدنش جلوی دیگران خجالت میکشه اماروخودش نمییاوردمیگفت باهاش حرف زده اهمییت نداده اونم بیخیال شده اماخوب اذیت میشد..باصدای افشین به خودم اومدم..-کجای تو شنیدم عاشق شدی اونم کی توکیارش بهرامی قد تقص مغرور...-مگه من چمه ..تودلم خوشحال بودم که افشین بحثوپیشکشد زمان مناسبیه تا به مامان بگم بامامان یلدا بحرفه...-چیزیت نیست فقط یکم واسم عجیبه حالاکی هست ازبچه های دانشگاست..-نه بابامعلم کلاس زبان هستی ..صدای هستی بلند شد...-نخیرشم اون خاله ی منه نمیذارم عروس توبشه بعدبه حالت قهرسرشو برگردوند سمت باباش..-افشین خندیدوگفت تاهستی اجازه نده ما کاری از دستمون برنمییاد..همه خندیدیم..رو به مامان گفتم مامان فردابی زحمت بامامان یلدا صحبت کن شمارشودارم قراره خواستگاری رو بذارید لطفا..افشین گفت ..0نه مثل اینکه قضیه جدیه ای که بدبخت شدی رفت..-کیاناکه تااین موقع ساکت بود..-باحالت تهاجمی به افشین گفت...-یعنی توبدبخت شدی دیگه ؟اره؟..-افشین ساختگی اب دهنشوباصداقورت دادکه باعث شد همه بخندیم حتی خودکیانا..-نه عزیزم تا باشه ازاین بدبختیا...-خلاصه اون شب مامان شماره خونشونوازم گرفت که فردابعدازاینکه من رفتم شرکت زنگ بزنه بهشون..یاده دوستم افتادم که ازپازیس برگشته بود بایدیه سربه اونم بزنم ناسلامتی حکم داداشموداشت زیادباهم جوربودیم..شب باشوخیای افشین گذشت ....ادامه دارد توسط یسنا


مطالب مشابه :


دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

دانلود رمان هیجانی جدال زبان کتاب با تشکر از سایت www.98ia.com و هما پور اصفهانی عزیز




رمان توسکا

وبلاگ دربرگیرنده اشعار کامل شاعران پارسی زبان دانلود رمان و هما پور اصفهانی.




رمان جدال پر تمنا3

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان زلزله اومد به زبان از هما پور اصفهانی.




رمانشروع عشق بادعوا(4)

رمان ♥ - رمانشروع عشق (هما پور اصفهانی) دانشگاست -نه بابامعلم کلاس زبان هستی صدای




رمان مسافر عشق1

رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمانرمان رمان مسافر عشق زبان اونو بهتر می




رمان آبی به رنگ احساس من 16

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان قرعه به نام 3 نفر(1)

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان ♥ - رمان شروع عشق با (هما پور اصفهانی) رودهن درس میخوند تویه موسسه زبان تدریس




برچسب :