رمان اناهیتا

- کورش تو به آنیتا حسادت می کردی! مگه نه؟!ثمره با صدا خندید و کورش انگار به گذشته های دور فکر می کرد گفت: تا قبل از به دنیا اومدن انیتا،من تمام محبت صبا رو متعلق به خودم می دونستم ... اون برای من یک رقیب جدی بود ... خب بچه بودم و از وقتی یادم میومد صبا با وجودیکه خودش دختر بچه کم سن و سالی بود اما مثل یک مادر به من رسیدگی می کرد و من بینهایت بهش وابسته بودم ... اول که پای جهانگیر وسط اومد فکر می کردم صبارو از دست می دم،اما اون پنهان و آشکارا از من دست نکشید . می فهمیدم وابستگی اون هم به من کم نیست.بخصوص که حس می کردم صبا علاقه چندانی به شوهرش نداره ... اما وقتی آناهیتا به دنیا اومد من یک رقیب سرسخت پیدا کردم.صبا واقعا عاشق دخترش بود ... وقتی فهمیدم جهانگیر اون رو با خودش از کشور خارج کرده ته دلم خوشحال شدم.احساس می کردم دوباره صبا و محبتش مال من می شه ... اما صبا انگار دیگه حتی مال خودش هم نبود!ثمره با افسوس گفت: طفلکی مامان! چقدر ناراحتی کشیده!بالاخره خرید لباس هم تمام شد و همه از چهره گرفته نوید فهمیدند که آناهیتا لباس مناسبی انتخاب نکرده.وقتی راحله را جلوی در خانه شان پیاده می کردند،آناهیتا هم از ماشین پیاده شد.مقابل او ایستاد و در حالیکه نگاهش را از چشمان راحله می دزدید گفت: متأسفم! امیدوارم نارات نباشی ... من یه کم نِروس شدم ... خب ... یک کم وقت باید باشه تا من همه چیزهای اینجا رو بفهمم.هر دو کاملا هم قد بودند و فرار از نگاه یکدیگر کمی سخت بود.راحله دستش را جلو برد و گفت: نِروِس نه! عصبی،بعد هم عیبی نداره.شاید تو هم حق داشتی ناراحت بشی.من باید اول برات توضیح می دادم که چرا قصد دارم راهنماییت کنم.آناهیتا دست او را فشرد و گفت: دیگه تموم شد! مهم نیست.فردا می بینمت! وقتی در ماشین نشست کورش گفت: کار خیلی خوبی کردی. راحله دختر خوبیه و قصد بدی نداشت.فقط می خواست کمکت کنه.-آره. من ازش خوشم میاد.قیافه اش مهربون هست.بالاخره شب میهمانی رسید.صبا دیگر حرفی خاص با آناهیتا نزده بود ...نمی خواست احیانا ناراحتی پیش بیاید.باید هر طور بود در مقابل اقوام و آشنایان آبرو داری می کردند.بخصوص که همکاران و دوستان خودش و منصور هم دعوت داشتند و او نمی خواست تصویر نامناسبی از دخترش در چشم دیگران جلوه کند.مقابل آینه ایستاد.تناسب اندامش با وجود اینکه چهل و یک سال که از سنش می گذشت در کت و دامن نباتی رنگش،مشخص بود.او گرچه در سالهای اخیر کمی اضافه وزن آورده بود اما هنوز مقبول و خوب به نظر می رسید.دستی به موهایش که ساده پشت سر جمع شده بود کشید و تار مویی را پشت گوش داد.با باز شدن در چشم از خود برداشت و به منصور که در کت و شلوار و کراوات سرمه ای تیره و پیراهن کمی روشن تر از در وارد شد نگاه کرد.همیشه وقتی او را در لباس رسمی می دید مانند گذشته ها چیزی ته دلش خالی می شد و حس می کرد بیش از همیشه می خواهد بنشیند و شوهرش را تماشا کند.به مردی که همیشه در سختترین لحظات زندگی مانند کوهی استوار پشتش ایستاده و عاشقانه او را یاری کرده بود.به راستی آن عشق از چه زمان در وجودشان ریشه دواند؟! صبا نزد خود اعتراف کرد شاید از همان اولین دیدار! انگار آنها با آن عشق بزرگ شده و ریشه های مهر و محبت عمیقی در تار و پود وجودشان تنیده شده بود که حتی اگر خود می خواستند جدایی از آن بیهوده به نظر می رسید.منصور لبهایش را به لبخندی گشود و گفت: چرا اینطوری نگاهم می کنی؟- دارم فکر می کنم تو بالاخره کی پیر میشی!- آه مراقب حرف زدنت باش! همین حالا هم برام اسفند دود کن!- خیلی خب زیاد به خودت نگیر.- می دونم! من راست راستی دارم پیر می شم صبا.به موهام نگاه کن.کجا رفت اون خرمن موی سیاه!- اوه! همچین می گه خرمن موی سیاه! هر کی ندونه فکر می کنه چی بودی! الان بیست ساله که موهات روز به روز سفیدتر می شن.- نه به اون تعریف اولت،نه به این حرفت! تکلیف من رو معلوم کن.اگر از ازدواج با یک پیرمرد ، ناراحتی هنوز هم دیر نشده.- چرا دیگه خیلی دیر شده.دیگه بهترین روزهای عمرم رو به پای تو ریختم و ...به سمت شوهرش رفت ، او را در آغوش کشید ، سرش را روی سینه پهن او گذاشت و ادامه داد: هیچ وقت پشیمون نمی شم منصور.فقط خدا می دونه که تمام لحظه های زندگیم رو فقط با تو می خواستم ... اما تو ...منصور دستانش را دور او حلقه کرد و آهی عمیق کشید و گفت: تو جوون و زیبا بودی ... دختری که بهترین موقعیتها رو برای ازدواج داشت.اما من مرد جا افتاده ای بودم با یک بچه و یک زندگی نیمه کاره.- خب! من با یکی از همون موقعیتهای خوب ازدواج کردم ... این هم عاقبتش.شونزده ساله دخترم رو ندیدم و نمی دونم اون کیه.دوستش دارم اما از احساس اون مطمئن نیستم.به چشمان او نگاه کرد و ادامه داد: تحمل بی تفاوتی نگاهش برام سخته!- باید بهش فرصت بدی تو رو بشناسه.- من حتی نمی دونم اون چقدر می خواد بمونه.مدام دلهره دارم که مبادا یک مرتبه ... مثل اومدنش ... بره! شبها همش گوشم رو تیز می کنم،مباد بره و من نفهمم.- اون جایی نمی ره عزیزم.شبها که در ورودی رو قفل می زنیم! چرا خودت رو اذیت می کنی؟- دست خودم نیست منصور ... انگار دلم همش پر و خالی می شه ...- نگاهش کن! دوباره شد اون صبا کوچولوی شش،هفت ساله که بغل دایی منصورش بغض می کرد! دلت رو به خدا بسپار،دخترت رو هم همین طور . مطمئن باش کم کم همه چیز درست می شه.فردا می تونیم با اون مفصل صحبت کنیم و هر چیزی که لازمه ازش بپرسیم.حالا برو ببین این دختر خانم حساست به چیزی نیاز داره یا نه.وقتی به سمت اتاق آناهیتا می رفت مانند اکثر مواقع لحن پر از آرامش منصور کمی آرامش کرده بود.چند ضربه به در زد و وقتی دخترش اجازه ورود داد در را باز کرد و وارد اتاق شد.اقوام بسیار نزدیک آمده بودند و همان تعداد کم با شوخیهای نوید و رامین سر و صدای زیادی به راه انداخته بودند.منصور هم کمی سر به سر آنها می گذاشت و سعی داشت آن شب بخصوص میزان بی نقصی باشد.نگاهی به ساعتش انداخت و با نگرانی از نوید پرسید: پس کورش چی شد؟ چرا هنوز نیومده؟- برای بستن قرارداد معطل شده بود.طرف دیر رسیده بود.همین چند دقیقه پیش کورش اومد از پله های پشتی رفت تو اتاقش که حاضر بشه.- آها! خوبه.بعد رو به ثمره کرد .- ثمره جان،بابا! پس این خواهرت کو؟ برو ببین شاید مشکلی برای پیش اومده باشه.به جای او صبا گفت: داره موهاشو درست می کنه.کم کم پیداش می شه.با ورود کورش چشمان راحله درخشید و در حالیکه با مادر بزرگش صحبت می کرد لبخند زد.کورش در کت و شلوار زغالی رنگ؛ پیراهن صورتی روشن و کراوات راه راه طوسی،صورتی ، برازنده و جذاب به نظر می رسید.شاید چندان خوش قیافه نبود،اما صدای گیرا و قد و قامت متناسبی داشت که برای مقبول بودنش کافی به نظر می رسید.آن شب راحله بیش از هر زمان دیگر خود را آراسته بود.اندام تو پرش در پیراهن سیاه و بلند و کت حریر جذب و آستین کوتاهی باریکتر به نظر می رسید و موهای پر پشت و قهوه ای اش که بلندیشان تا بالای شانه ها می رسید را صاف کرده و به زیبایی اطراف صورت گردش ریخته بود.لحظاتی پس از ورود کورش ، به بهانه نوشیدن آب از مادر بزرگ جدا شد و بعد به عنوان صبحت کردن با نوید کنار کورش نشست.- دایی نوید! کامپیوتر یکی از دوستام مشکل پیدا کرده. از لحاظ مالی یک کم براش سنگینه که هزینه تعمیر رو پرداخت کنه. می شه کمکش کنی.- من همیشه برای خدمت به خانمهای جوان آماده ام!راحله خندید و گفت: البته این خانم جوان شوهر داره!او سرش را خاراند و رو به کورش گفت: دایی جان شما زحمتش رو می کشید؟! من این روزها خیلی گرفتارم!کورش می خندید و راحله خودش را لوس می کرد.- دایی نوید خیلی بی مزه ای! من بهش قول دادم.طفلک وضع مالی خوبی نداره.خودش و شوهرش دانشجو هستند...- به من چه مربوطه! می خواستند دانشجو نباشند! کسی که پول نداره بیخود درس می خونه! باید بره دنبال کار، من که ...و ناگهان در حالیکه نگاهش به پله ها بود لحظه ای مکث کرد و در ادامه گفت:- فکر کنم از فردا خواستگارها پاشنه در خونتون رو از جا در بیارن!با این حرف او کورش و راحله چشم به مسیر نگاهش دوختند.راحله ندانست چرا یک مرتبه چیزی ته دلش فرو ریخت و کورش هم!آناهیتا در پیراهن بلند و بدون آستین به رنگ آبی تیره ، آخرین پله را پشت سر نهاد و به سمت جمع آمد.موهای زیتونی روشنش را که تا روی کمر می رسید به زیبایی حالت داده و اطراف شانه ها پخش کرده بود و با آرایشی که فقط شامل کمی رژگونه و رژ لب صورتی رنگ بود چهره اش را آراسته بود.یقه لباس بسته بود اما دوخت زیبای آن،اندام باریک و ظریف او را به خوبی نمایش می داد.با صدای مادر بزرگ هر دو به خود آمدند.- ماشاء ا ... هزار ماشاا ... عفیفه خانم زود برای نوه ام اسپند دود کن.وقتی پیشخدمتی که مخاطب قرار گرفته بود با سرعت به سمت آشپزخانه رفت تا فرمان خانم را اطاعت کند،راحله زیر لب به نوید گفت: لباسش زیاد هم ناجور نیست!با اون قیافه ای که تو گرفته بودی فکر کردم نیمه لخت می بینمش.او پوزخندی زد و گفت: باید صبر کنی و پشت لباس رو ببینی ...تا وسط کمرش بازه! فقط خوشحالم که موهاش بلنده و یک کم کمرش رو می پوشونه.کورش با حرص لبش را به دندان گزید و راحله در سکوتی معنی دار فرو رفت.آناهیتا با همه به جز شوهر و پسر صنم آشنایی داشت.با همان چهره سرد به احوالپرسی هر دو پاسخ داد و می خواست جایی کنار صبا بنشیند که رامین صندلی کنار خود را به او تعارف کرد و گفت: دختر خاله عزیز به من افتخار می دید!؟آناهیتا لبخند مخصوصش را تحویل او داد و روی صندلی نشست.هماندم راحله آهسته گفت: فکر کنم رامین گرفتار بشه!نوید گفت: رامین خل تر از اونیه که گرفتار بشه!- یعنی چی؟- آدمهایی که گرفتار می شن خُلَن،آدمهایی که اصلا نمی دونن گرفتاری یعنی چی،خُل تر هستند.رامین از دسته دومه. فکر کنم الان همونطوری به آنیتا نگاه می کنه که یک پسر بچه ده ساله به یک دختر بچه ده ساله!راحله خندید و کورش گفت: آره.رامین پاک تر از اونیه که بخواد فکر خاصی تو سرش باشه.من چند مرتبه امتحانش کردم.-کی؟ کجا؟ چطوری؟- اوه! چقدر سوال! من رو دست کم گرفتی؟! من همیشه حواسم به رامین هست.کمی آن سو تر رامین و آناهیتا مشغول صحبت بودند.رامین که شباهت عجیبی به خواهرش داشت و فقط کمی بلندتر و تیره تر بود آهسته گفت: از دیروز ده بار می خواستم بیام ببینمت.اما نذاشتن.گفتن خسته ای و بهتره پشت سر هم دیدنت نیاییم! گفتم اوه ...! چقدر سخت می گیرید! من مطمئنم این دختر خاله فرنگی الان فقط منتظر منه!آناهیتا با صراحت ذاتی اش گف: من حتی تورو نمی شناسم! چرا باید فقط منتظر تو باشم!؟رامین از لهجه او خنده اش گرفته بود اما خود را جمع و جور کرد و گفت: چون من از همه فامیل بهترم! یواش یواش بهت ثابت می شه.- تو خیلی به خودت مغروری! من به تو ثابت می کنم بهتر نیستی.- وقت زیاده! ... راستی چه قدر می مونی؟- ها؟- چقدر ایران می مونی؟ نمی خوای که زود برگردی؟رامین به نظرش رسید دختر خاله اش کمی دستپاچه شد و رنگش پرید.- معلوم نیست ... نمی دونم ...- مشغول تحصیل هستی؟- من توی کالج بودم.اما اومدم اینجا.شاید دیگه کالج نرم ... دارم فکر می کنم.- پس دانشگاه رو ترجیح میدی ... چه رشته ای دوست داری؟- چی؟- ای بابا! می خوای چی بخونی؟ یعنی دلت می خواد در آینده چه کاره بشی؟ شغل؟- آها! ... من ... من خواستم افسر پلیس بشم! ... اما حالا ... در این مورد مطمئن نیستم!رامین دلش می خواست قهقهه سر دهد اما چهره جدی آناهیتا مانعش می شد.علی رغم تمام تلاشش نتوانست جلوی لبخند ناخواسته اش را بگیرد.- چه جالب! من هم وقتی بچه بودم دلم می خواست پلیس بشم!- تو هم حالا مطمئن نیستی!؟- ... الان ترم سوم گرافیک هستم.- اوه! خیلی عالیه! با گرافیک می شه پولدار شد.- بخاطر پولش نبود.اگر چه اگر بخوای توی این مملکت پولدار بشی باید برای هر کاری سرمایه اولیه داشته باشی... اما من عاشق این رشته هستم و از پانزده سالگی هدفهم معین بود.- خوبه! امیدوارم موفق بشی.- تو هم همین طور ... آه ... فکر کنم دیگه زیادی حرفهای جدی زدیم.بهتره یک کم بزنیم تو جاده خاکی!- چی؟ جاده؟!- منظورم اینه که ... اینه که ... حرفهای دیگه ای بزنیم ... حرفهای خنده دار! آناهیتا پوزخندی زد و زیر لب گفت: تو دیوونه ای!- پس حرفهای گریه دار بزنیم. ها! چطوره؟رامین گفت: پس بر می گردیم سر همون حرفهای جدی! بگو ببینم تو کدوم شهر آمریکا زندگی می کردی؟- کانزاس سیتی.- اسم مدرسه ات چی بود؟آناهیتا خندید و گفت: چه فرقی می کنه؟ تو یک دیوونه واقعی هستی!همان لحظه کورش که همچنان میان نوید و راحله نشسته بود و به ظاهر به حرفهای نوید در مورد اختراع تازه اش گوش می داد گفت: بالاخره خندید!نوید متعجب پرسید: چی؟ من دارم با تو حرف می زنم ها!- حواسم به حرفهات بود.اما یه لحظه دیدم آنیتا خندید.باور کن تا این لحظه خنده اش رو ندیده بودم.دختر عجیبیه!نوید و راحله نگاهی به آناهیتا انداختند.نوید گفت: این که همون قیافه همیشگی رو داره!- خنده اش زود تموم شد.و فکر کرد " درست مثل یک جرقه بی اثر!" و فکر کرد " درست مثل یک جرقه بی اثر!"ساعتی بعد تمام میهمانان در سالن بزرگ خانه حضور داشتند غیز از خانواده خاله شهین.اما درست زمانی که جوانان خانواده به خاطر عدم حضور آنها احساس آرامش کردند،سر و کله شان پیدا شد.با ورود آنها رامین که حالا میان آناهیتا و نوید نشسته بود نالید: وای! عتیقه های فامیل اومدند.آناهیتا توجه اش به آنها جلب شد و گفت: پس باید خیلی ... خوب ... عتیقا یعنی ... با ارزش! یعنی برای آدمها هم می گن عتیقا!؟از این حرف او نوید و رامین به خنده افتادند.- چرا شما می خندید؟ مگه چی شد؟نوید در میان خنده گفت: خواهش می کنم ادامه نده آنی جان! بذار با اینها احوال پرسی کنیم.بعد برات توضیح می دم.مرد و زنی میانسال و زنی مسن تر همراه دختر و پسری جوان پس از احوال پسری با دیگران و استقبال منصور و صبا به سمت آنها آمدند.صبا هم به آنها پیوست.مرد میان سال گفت: به به! چشم ما روشن.چه دختر خانم بی نظیری! آناهیتا سرد اما مؤدبانه با او و بعد هم با مادر و همسر و دختر مرد دست داد.وقتی پسر خانواده با قد متوسط و اندام ورزیده اش مقابل او ایستاد آناهیتا حس کرد زیر نگاه پر از تحسین آن چشمان سبز جسارتی ناخوشایند پنهان است.با اخمی که بی اختیار بر چهره آورده بود پاسخ او را داد.نوید امیدوار بود آنها بروند اما دختر در کمال راحتی گفت: رامین جان میشه کمی اون طرف تر بنشینی من چند کلام با آناهیتا جون صحبت کنم!؟رامین با لبخندی کج کنار رفت و پس از کمی جابجایی،نوید و رامین یک سوی آناهیتا و اودیسه و ارسطو طرف دیگر او نشستند.نوید با چشم و ابرو به راحله و کورش که کمی آنورتر با یکدیگر صحبت می کردند اشاره کرد.آنها نیز بی معطلی خود را رساندند و به بهانه خوش آمد گویی به تازه واردین هر طور بود خود را روی صندلیهای کنار ارسطو جا کردند.اودیسه که جایش کمی تنگ شده بود با لبخندی دندانهای ردیف روکش دارش را به نمایش گذاشت.دستی بر پوست برنزه و گردن باریکش کشید و گفت: من عکس بچگی های شمارو دیدم و همون موقع با خودم فکرکردم این بچه حتما باید دختر خوشگلی شده باشه و خوب حدسم درست از آب در اومده مگه نه ارسطو.- بله.صد درصد! امیدوارم نوید و کورش از صراحت من ناراحت نشن ،اما شما زیباترین دختری هستید که من تا به حال دیدم.آناهیتا بلافاصله گفت: و شما چالپوس ترین پسری هستید که من تا حالا دیدم!همه نزدیک بود با شنیدن آن حرف از خنده منفجر شوند،اما به زحمت خود را کنترل کرده و با خنده ای آرام کمی خود را تخلیه کردند.اودیسه در حالیکه می خندید گفت: وای خدای من! چقدر با مزه!و کورش که چهره اش از شدت کنترل خنده بر افروخته شده بود گفت: البته چاپلوس درسته! تو کم کم باید سعی کنی تلفظ کلمه هارو بهتر یاد بگیری.رامین که حس می کرد دیگر نمی تواند مراقب رفتارش باشد با عذرخواهی از جمع بلند شد و به دستشویی رفت تا راحت بخندد.در حقیقت قیافه ارسطو وقتی آن حرف را شنید دیدنی بود و رامین که چهره او را دید می زد نمی توانست در مقابل آن حالت او بی تفاوت بماند.با رفتن رامین همه کمی راحتتر نشستند. ارسطو برای اینکه نشان دهد قافیه را نباخته گفت: شما دختر رکی هستید ... اما من قصدم چاپلوسی نبود.حقیقت رو گفتم.- من هم حقیقت گفتم!اینبار همه راحت تر خندیدند.حتی خود ارسطو بیشتر از همه.اودیسه گفت: آنیتا جان در عرض همین چند دقیقه من رو عاشق خودت کردی ... وای! فقط نگو که من هم چاپلوسم!- ok!؛ نمی گم!ارسطو پرسید: شما کدوم شهر زندگی می کنید؟- کانزاس سیتی.- چه حیف! ما اونجا نرفتیم.ما فلوریدا بودیم.- اوه! من فلوریدا رفتم.- هالیوود؟- بله! اونجا فوق العادست.- لابد برای هنرپیشگی رفته بودی.آناهیتا انگشتش را به سوی او تکان داد و گفت: باز هم!ارسطو با خنده کمی در صندلی جابجا شد و گفت: ای بابا! من غلط کردم! تا حالا ندیده بودم وقتی از زیبایی خانمی تعریف می کنی خوشش نیاد!- پس عادت داری به ... چال ... چاپلوسی!ارسطو با استیصال گفت: یکی منو نجات بده.آناهیتا از جایش بلند شد و گفت: من می رم نزدیک ثمره می شینم تا خودم و تو رو نجات بدم.- منظورم این نبود ...بعد خندان در حالیکه با شیفتگی تمام او را که خرامان خرامان از آنها دور می شد و لختی کمرش گاهی از زیر انبوه موها بیرون می آمد نگاه کرد.همه به رفتار آناهیتا می خندیدند و کورش و نوید سعی داشتند طوری مسیر بحث را به سویی دیگر بکشانند تا توجه ارسطو و خواهرش از آناهیتا به آنها جلب شود.دقایقی بعد جوان ترها مشغول پاکوبی شدند.اودیسه به سراغ آناهیتا رفت تا او را به میدان بکشد.کورش با نگرانی از دور آنها را می پایید و امیدوار بود آناهیتا اهل رقص نباشد.می دانست هنگام رقص پشت باز پیراهن او بیشتر نمایان می شود و این چیزی بود که او حس می کرد در تحملش نیست.خوشبختانه آناهیتا دعوت اودیسه و اشخاص دیگری را که به سراغش می آمدند رد کرد و با صراحت به تمام آنها گفت که از رقص هیچ وقت خوش نمی آمده.کورش،نوید و حتی راحله با دیدن آن وضع نفس راحتی کشیدند.هنگام صرف شام ارسطو با زیرکی همراه آناهیتا از سر میز کنار رفت تا جایی نزدیک او بنشیند و بالاخره هم موفق شد.به محض نشستن نیم نگاهی به بشقاب آناهیتا که تکه ای گوشت و کمی سالاد درونش بود انداخت اما چیزی نگفت.می ترسید دوباره جوابی صریح بشنود که خوشایندش نباشد.آناهیتا ساکت و متفکر مشغول خوردن سالاد بود که ارسطو گفت: فرصت کردید شهر رو ببینید؟آناهیتا که متوجه کلام او نشده بود به حالتی گنگ نگاهش کرد.- پرسیدم از شهر دیدن کردی؟- یک کم! فقط خرید کردم.- از حالا سوغاتی خریدی؟آناهیتا پاسخی نداد و بی حوصله تکه ای گوشت برید و در دهان گذاشت.- راستی من و پدرم یک شرکت واردات قطعات و گوشی موبایل داریم.اگر گوشی خوب خواستی حتما به من بگو.آناهیتا که توجه اش جلب شده بود بلافاصله گفت: یک گوشی دارم.اینجا نمی شه استفاده کرد.تو می تونی برام درستش کنی.ارسطو با وجودیکه نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشد،با خونسردی گفت: باشه.بعد از شام گوشی ات رو بیار ببینم.خودم برات یه سیم کارت هم می ذارم.- اوه! خیلی خوب می شه.ممنون.- خواهش می کنم.این حداقل کاریه که می تونم برای فامیل عزیزم انجام بدم.لحظاتی بعد آناهیتا همان غذای اندک را هم نیمه کاره رها کرد،به سمت اتاقش رفت و حدود ده دقیقه بعد برگشت.گوشی گران قیمتش را در دست ارسطو گذاشت و گفت:- کِی برام میاری؟- همین فردا چطوره؟ آه البته فردا جمعه ست ...شنبه چطوره؟چهره آناهیتا درهم بود و مشخص بود گوشی اش را زودتر از آنها لازم دارد.- اگر برات خیلی مهمه می تونم همین حالا هم یکی برات جور کنم.چشمان آناهیتا درخشید و لبهایش از شدت هیجان به لبخند گشوده شد.- خیلی خوبه!ارسطو که فکر نمی کرد تعارفش به آن زودی قبول شود کمی جا خورد اما خود را نباخت و سعی کرد فکرش را بکار بیاندازد که چگونه می تواند آن وقت شب یک خط موبایل با گوشی پیدا کند.او تصمیم داشت به هر ترتیب شده کاری برای فامیل زیبایش انجام دهد.نمی توانست به آن راحتی چنان موقعیتی را از دست بدهد.کورش که از دور آن دو را می پایید با حرص به نوید گفت: من نمی دونستم گوشی داره ... حالا چرا گوشی اش رو به ارسطو داد؟!- معلومه.لابد اون گفته چه کاره اند.- اگر خط لازم داشت چرا به ما حرفی نزد.- شاید براش مهم نبوده و حالا که حرف از گوشی افتاده،یادش اومده که بد نیست گوشی اش رو درست کنه.- بهانه خوبی به دست ارسطو داد.- تا به حال که ارسطو مثل آدم رفتار کرده باید خوش بین باشیم.ارسطو نگاهی به گوشی انداخت و گفت: مدل خوبیه.شبیه اش رو داریم.مشکلش فقط سیم کارته.چرا تا بحال براش سیم کارت نگرفتی؟- فرصت نشد. ... تو امشب برام سیم کارت میگیری؟- آره،گفتم که سه سوت ردیفه!آنیتا متعجب پرسید: سوتِ چی؟ارسطو با خنده توضیح داد: سه سوت یعنی اندازه اینکه سه تا سوت بزنی! یعنی خیلی زود و سریع.- اوه! فهمیدم.با نزدیک شدن کورش ارسطو خیلی عادی گوشی را در جیبش گذاشت.- گوشی ات عیبی پیدا کرده آنیتا؟- ارسطو گفت برام درستش می کنه.- ارسطو گرفتاره ... به من هم می تونستی بگی.ارسطو گفت: خیلی مایله امشب براش سیم کارت بگیرم.کورش متعجب گفت: اگر این قدر عجله داشتی چرا امروز که بیرون بودیم حرفی نزدی؟!- یادم نبود.ارسطو گفت: مشکلی نیست همین حالا ردیفش می کنم.آناهیتا خندید.- سه سوت!کورش متعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: این رو تازه یاد گرفتی.- آها! سه سوت ردیفه یعنی خیلی زود آماده می شه!کورش با خونسردی دستش را به سمت ارسطو دراز کرد و گفت: ممنون ارسطو جان.اگر بابا بفهمه توی زحمت افتادی ناراحت می شه.من خودم امشب درستش می کنم.- برای من زحمتی نیست.اما فکر کنم برای تو سخت باشه به این سرعت سیم کارت صفر پیدا کنی.- اعتباریش رو می شه جور کرد.ارسطو با استیصال نگاهی به آناهیتا که خونسرد ایستاده بود و تماشایشان می کرد انداخت و بعد با طمأنینه گوشی را از جیبش در آورد و در دست کورش گذاشت.- خوشحال می شدم کاری انجام بدم.- ممنون.راضی به زحمت نیستیم.سپس رو به آناهیتا ادامه داد: راستی دایی نوید کارت داشت. می خواست چند تا عکس با هم بندازیم.وقتی آناهیتا از آنها دور می شد ارسطو زیر لب طوری که کورش بشنود زمزمه کرد «ما که شانس نداشتیم از این خواهرها نصیبمون بشه!» و قبل از اینکه کورش بتواند حتی نگاه غضبناک خود را به او بیاندازد،به سمت پدرش رفت.شب از نیمه گذشته بود که آخرین میهمانان یعنی خانواده خاله صنم آنجا را ترک کردند.آناهیتا با گفتن این که بسیار خسته است زودتر از همه به سمت اتاقش می رفت که کورش صدایش زد.او ایستاد.کورش گوشی را به سمتش گرفت و گفت: تا شنبه با این سیم کارت سر کن این خط مربوط به کارمه.تا شنبه مزاحم نداری.شنبه اول وقت برات یک سیم کارت نو تهیه می کنم.- مهم نیست.من کار مهمی ندارم.- مگه نگفته بودی همین امشب لازم داری.- آره! ولی حالا پشیمون شدم.- پس نمی خوای؟- خوب حالا که آوردی اشکالی نداره ... ممنون.دست به سمت گوشی برد.کورش لحظه ای گوشی را نگه داشت و گفت: از این به بعد هر کاری داشتی فقط به خودمون بگو.دلیلی نداره از غریبه ها کمک بخوای.- اما اون فامیل من بود.- فامیل دور.- مگه اون نوه خاله شهین نیست؟! پس بر عکس تو با من از یک خونه !گوشی را از دست شل شده کورش بیرون کشید و با پوزخندی به سمت پله ها رفت.کورش شوکه شده بود و فقط خوشحال بود کسی آن اطراف نبود که حرفهای آناهیتا را بشنود. بیش از نیم ساعت بود که پالتو پوشیده و در بالکن مشترک اتاق آناهیتا و کتابخانه و اتاق کار پدرش،گوش ایستاده بود.کورش می دانست عجله آناهیتا برای داشتن گوشی عادی نیست و مطمئن بود او آن شب خیال دارد با شخصی تماس بگیرد.به دیوار میان دو اتاق چسبیده بود و با تحمل سرما که بر اثر بی تحرکی،بیشتر آن را حس می کرد،انتظار می کشید.کم کم داشت کلافه می شد که صدای آرام آناهیتا را شنید.صدا چندان واضح نبود و هنگامیکه سرش را کمی نزدیک پنجره اتاق می برد ناگهان پنجره باز شد.کورش با سرعت،اما بی سر و صدا خود را عقب کشید و نیمی از تنش را داخل اتاق کار پنهان کرد.با وجودیکه ترسیده بود،اما خوشحال بود که آناهیتا پنجره را باز کرده.او نمی توانست چهره مضطرب دختر را ببیند که برای راحت تر صحبت کردن پنجره را باز کرده و می ترسد کسی از پشت در صدایش را بشنود!- اَلو! الو ... هتل آزادی؟ ... هتل آزادی ...؟ اوه آقا من نمی تونم بلندتر حرف بزنم ... صدام گرفته! ... بله ... بله ... لطفاً آقای ریموند ریچاردسون صحبت کنند ... ریموند ریچاردسون.اره ... بله ... درسته ...ممنون،صبر می کنم ...کورش حس ی کرد کم کم تنفسش صدا دار می شود و می ترسید آناهیتا متوجه او شود.بی صدا نفسش را بیرون داد و سعی کرد بر هیجان خود غالب شود.هرگز آن گونه جاسوسی کسی را نکرده بود و از کودکی از بازی قایم باشک خوشش نمی آمد.اما حالا مجبور بود مانند دزدها یا برادرهای شکاکِ بی فرهنگی که همیشه مایه خنده اش بودند،استراق سمع کند.بالاخره پس از لحظاتی صدای آشنای آناهیتا شنیده شد.اما آهسته تر از قبل. مشخص بود بخاطر مشکوک نشدن متصدی هتل مجبور بود کمی بلند حرف بزدن و حالا که شخص مورد نظرش پشت خط بود دلیلی برای بی احتیاطی نداشت. با لهجه غلیط امریکائی شروع به حرف زدن کرد و به دلیل صدای آهسته اش،کورش فقط چند کلمه بی اهمیت را تشخیص داد که به دردش نمی خورد.مکالمه کوتاه و هیجان زده بود و قبل از اینکه کورش بتواند سرش را کمی جلوتر ببرد،تماس قطع شد.خواست کمی دیگر صبر کند تا شاید او تماس دیگری بگیرد اما با بسته شدن پنجره مطمئن شد دیگر تماسی در کار نخواهد بود.قدمی به عقب گذاشت و خیلی آهسته در بالکن را بست.باید کمی صبر می کرد تا او بخواب رود،بعد به اتاق خودش می رفت.نمی توانست با زود ترک کردن اتاق ریسک کند.پالتواش را روی میز گذاشت به آرامی روی صندلی بزرگ چرمی نشست و پاهایش را روی میز کار پدر دراز کرد و به فکر فرو رفت."ریموند ریچاردسون چه کسی است؟ یعنی آناهیتا همراه دوست پسرش به ایران آمده؟ شاید با او وعده ملاقات می گذاشت! شاید هم فعلا فقط خبر سلامتی اش را به او داده! آناهیتا دختر راحتی است.چرا از وجود دوست پسرش حرفی نزده؟! شاید ترسیده صبا سرزنشش کند.شاید اول می خواسته ما را محک بزند بعد دوست پسرش را رو کند."کورش حس می کرد حال خوبی ندارد.سعی می کرد خوش بین باشد اما احساس خوبی نسبت به آناهیتا نداشت.با برداشتن کتابی سعی می کرد حواس خود را پرت کند و دیگر به دختر مرموزی که در اتاق کناری خوابیده بود فکر نکند.خواب به کلی از سرش پریده بود و افکارش مدام بین مطالب کتاب و بررسی شخصیت آناهیتا در نوسان بود.نفهمید چه مدت است که چشم به صفحات کتاب سینوهه دوخته که با صدای ناله ای سر بلند کرد.به ساعت مچی اش نگاه کرد.ساعت نزدیک چهار بامداد بود! لحظه ای فکر کرد صدای گریه بوده اما با شنیدن دوباره ناله از پشت میز بیرون آمد و از اتاق خارج شد.حالا صدای ناله ها پیاپی از حنجره آناهیتا بیرون می آمد و او مستأصل پشت در ایستاده بود و نمی دانست چه کار کند.وقتی صدای ناله ها با جیغ کوتاهی به نفس نفس زدنهای شدید بدل شد،درنگ را جایز ندانست و بدون در زدن وارد اتاق شد.در فضای تاریک اتاق بدن لرزان آناهیتا را تشخیص داد که روی تخت نشسته و به حالت وحشتناکی نفس نفس می زند.چند قدم به او نزدیک شد و با صدایی آهسته و مرتعش گفت: آنی! حالت خوبه؟آناهیتا که انگار تازه متوجه او شده بوده،با وحشت جیغ کوتاهی کشید و پتو را به دور خود پیچید.کورش دیگر جلوتر نرفت و با لحنی تسلی بخش و آرام گفت: منم کورش! نترس ... انگار خواب بدی دیدی ...آروم باش.وقتی آناهیتا به گریه افتاد،کورش به خود جرأت داد و به تخت نزدیکتر شد.از پارچ روی تخت کمی آب درون لیوان ریخت و به سمت او گرفت.- بیا یک کم اب بخور.آرومت می کنه ... تو نباید بترسی فقط خواب دیدی ... بیا ...دست لرزان آناهیتا لیوان آب را می گرفت که صبا سراسیمه وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد. با مشاهده دخترش که گریان پتو را دور خود پیچیده بود و گوشه تخت مچاله شده بود و کورش که با رنگی پریده لیوان آبی به او می داد وحشت زده پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟کورش سعی کرد خونسرد باشد.- طوری نیست! آنیتا خواب بدی دیده ... من داشتم می رفتم دستشویی که صدای ناله اش رو شنیدم.با ورود منصور به اتاق،کورش مجبور شد دوباره توضیح دهد.صبا با سرعت به سمت آناهیتا که کمی آرامتر شده بود رفت . کنارش نشست،دستش را میان دستان خود گرفت و گفت: چی شده عزیزم؟ چه خوابی اینقدر تو رو پریشون کرده؟آناهیتا سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره چشمانش پر از اشک شد.حالا دیگر از آن همه سردی و غرور در چهره اش نشانی نبود.او مانند دختر بچه ای بود با صورتی خیس از اشک و موهای پریشان که چهره معصومانه و ظریفش را قاب گرفته بود.صبا مصرانه پرسید: قبل از خواب به چیز ناراحت کننده ای فکر می کردی؟منصور و کورش با چهره هایی گرفته و ناراحت خواستند از اتاق خارج شوند که صدای لرزان آناهیتا قدمهایشان را سست کرد.- شما باید به من کمک کنید! ... شما باید من رو نجات بدید!صبا به زحمت آب دهانش را فرو داد و در حالیکه تلاش می کرد لحنش در احدامکان اطمینان بخش و آرام باشد گفت: به من اعتماد کن.من مادرتم و می خوام تو جریان رو درست برام تعریف کنی ... به من بگو از چی باید تورو نجات بدیم؟!- از پدرم!دهان صبا نیمه باز ماند و نگاه منصور و کورش در صورت بی رنگ آناهیتا خشک شد.صبا که انگار برای ادای هر کلمه زجر می کشید گفت: پدرت تو رو اذیت کرده؟آنیتا نگاهی مضطربانه به دو مردی که در اتاق ایستاده بودند انداخت و گفت: می شه یک لحظه پشت به من کنید؟!منصور دستی به چانه اش کشید و گفت: ما شما رو تنها می ذاریم تا راحتتر باشید.با خروج آنها آناهیتا پتو را کنار زد و پیراهن خواب پشمی اش را بالا کشید. صبا با دیدن بریدگی روی شکم او حیرت زده پرسید: این چیه؟صدای آناهیتا باز هم لرزان و بغض آلود شد.- می خواست منو بکشه ... با چاقو!صبا حس کرد سرش در حال انفجار است.دستش را روی دهانش گذاشت تا فریاد نکشد.چشمانش جای بریدگی را که به اندازه نیم وجب روی شکم،نزدیک به پهلوی او وجود داشت با ناباوری می نگریست و آرزو می کرد همان دم جهانگیر آنجا بود تا با دستهای خودش او را خفه می کرد!آناهیتا پیراهن را پایین داد.نفس بلند مقطعی کشید و گفت: من از زن بابا خوشم نیومده بود ... اون یک هیولاست!پسرش هم مثل خودش یک هیولای کوچیک بد جنسه! بابا می خواست بعد از مردن مامی ژانت من با اونها زندگی کنم ... حتی فکر کردن به اون وحشتناک بود! مامی ژانت گفت من می تونم تو خونه اون بمونم.اما بابا اجازه نداد ... ما با هم دعوا کردیم.بهش گفتم از جسی و دنیل متنفرم ... بابا دیوونه شد ...خواستم فرار کنم...با چاقو منو زد ... اوه ... باور نکردنی بود! وقتی مامی مرد من صبر کردم ... نقشه کشیدم ... می خواستم بیام دنبال تو ...من فرار کردم.بابا اگر بفهمه منو می کشه.اون از تو متنفره. از کورش متنفره.از منصور خیلی خیلی متنفره! اون دوستهای زیادی داره ... همه اونها آدمهای بدی هستند ... زندان بودند ... چاقو و اسلحه دارند.به من کمک کنید.صبا حس می کرد مغزش کم کم از کار می افتد.از شنیدن حرفهای او به شدت شوکه شده بود و نمی دانست چه کار باید بکند.در حالیکه نگاهش به نقطه نامعلومی بود گفت: آروم بگیر.تو اینجا جات امنه ... مطمئن باش پدرت هر چقدر هم دیوونه و عصبانی باشه تورو نمی کشه.در هر حال ما مراقبت هستیم و هرگز اجازه نمی دیم تو آسیب ببینی.صبا دقایقی دیگر کنار دخترش ماند و سعی کرد خیال او را بابت حمایت منصور و خودش راحت کند.وقتی از اتاق او خارج شد،سرش سنگین بود و نفسش به سختی از سینه بالا می آمد.به سمت اتاقشان می رفت که کورش را دید.در راه پله ها ایستاده بود و به او اشاره می کردجلو بیاید .آرام به سمت او رفت.کورش پچ پچ کنان گفت: بابا گفت.بیایید پایین.هر دو به سمت آشپزخانه رفتند.صبا مثل اینکه از جنگ برگشته با خستگی خود را روی صندلی انداخت و کورش در را آهسته پشت سرشان بست.صبا نیم نگاهی به ثمره که با نگرانی او را می پایید انداخت و گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟ برو بخواب.- من ازهمون اول بیدار شدم،اما نخواستم خودم رو به آناهیتا نشون بدم. چی شد مامان؟ اون چی گفت؟- کابوس دیده بود! همین! داشت خوابش رو برام تعریف می کرد.خواب وحشتناکی بود!- یعنی حرف خاصی نزد.- نه! کورش جان یک کم آب جوش درست می کنی؟کورش و منصور که متوجه بودند صبا به دلیل حضور ثمره حرفی نمی زند سوالی نپرسیدند.کورش چایی ساز را به برق زد.منصور هم با حالتی متفکر به پشتی صندلی تکیه زد.صبا گفت: بچه ها شما برید بخوابید ... من باید یک لیوان گل گاو زبان بخورم ... الآن خوابم نمیاد.کورش برای اینکه ثمره را به حرکت در آورد سریع شب بخیر گفت و از آشپزخانه خارج شد.ثمره هم به ناچار بلند شد و به اتاقش رفت.پس از رفتن بچه ها زن و شوهر تا لحظاتی در سکوت مشغول فکر کردن بودند.بالاخره منصور به صورت تکیده و خسته همسرش نگاه کرد و پرسید: جریان چیه صبا؟- گیج شدم ... باور چیزهایی رو که شنیدم خیلی سخته!صبا دیگر کنترل اشکهایش را نداشت و در میان گریه حرف می زد.- باید کمکم کنی منصور.باید خوب فکر کنیم و بهترین کار رو انجام بدیم.منصور که در وردی آشپزخانه در تیررس نگاهش بود،کورش را دید که آرام و آهسته وارد آشپزخانه شد و در را پشت سر خود بست.با صدای در توجه صبا هم جلب شد.کورش به درون آمد و رو به صبا گفت: اشکالی که نداره من هم حرفهاتون رو بشنوم . شاید بتونم کاری بکنم.صبا به روی او لبخندی زد که زود از چهره اش محو شد.- حتما می تونی! بنشین ... حرفهایی که آناهیتا زد اونقدر وحشتناکه که نمی دونم چطور باید بگم.منصور کمی به جلو خم شد و گفت: تو داری فقط مارو نگران تر می کنی ... اون فرار کرده! مگه نه!صبا به عمق چشمان تیزبین همسرش خیره شد و گفت: پس تو هم حدس زده بودی! من هم به حالات عجیب و حضور عجیب تر آناهیتا مشکوک بودم.پیدا شدن اون اونقدر ناگهانی.اضطرابی که توی نگاهش موج می زد و ... من هم مشکوک بودم.اون اعتراف کرد که فرار کرده ... جهانگیر نمی دونه اون کجاست.گویا آناهیتا بعد از ازدواج جهان،با مادر بزرگش زندگی می کرده.وقتی جهان می فهمه مادرش رفتنیه با اجبار می خواد آناهیتا رو پیش خودش ببره.اون قبول نمی کنه.وای ... منصور نمی دونی وقتی از زن و پسر جهانگیر حرف می زد چه نفرتی تو نگاهش بود.حتما اون زن رفتار خوبی با آنی نداشته ... و لابد جهانگیر هم تبعیض زیادی بین اون و پسر کوچکش قائل می شده که آناهیتا رو به این حد از نفرت رسونده ...ژانت قبل از مرگش از جهان می خواد اجازه بده آناهیتا همچنان توی خونه اش بمونه و تنها زندگی کنه.جهان قبول نمی کنه.با آناهیتا درگیری پیدا می کنند.آه ... درگیری فیزیکی! جهانگیر آناهیتا را با چاقو می زنه.جای زخم رو به من نشون داد.جشمان منصور و کورش تقریبا گرد شده بود.- ... فکر نمی کردم جهانگیر تا این جد نزول کنه.اون کمی وحشی بود،اما نه در این حد! باورم نمی شه ... بعد از اون آناهیتا نقشه فرارش رو می ریزه و وقتی مراسم چهلم ژانت هم تموم می شه از آمریکا خارج می شه ... اون خیلی از جهانگیر می ترسه.گویا وارد کارهای خلاف شده و دوستهای خلافکار زیادی هم داره ... می گفت تموم دوستهای پدرس اسلحه دارند! منصور لحظه ای دستش را روی چشمانش گذاشت و آهی کشید.بعد پرسید:نگفت کارشون چیه؟ آخه یک کم غیر منطقی به نظر می رسه که جهانگیر فقط به این دلیل که آناهیتا نمی خواسته باهاشون زندگی کنه دست به همچین کارهایی بزنه.- ظاهرا مخالفتهای شدید آناهیتا عصبانی اش کرده.کورش با چهره ای گرفته گفت: آناهیتا دختر رک و بی پروائیه ... بعید نمی دونم بیش از حد با پدرش تلخی و تندی کرده باشه .منصور گفت: در هر حال این دختر به ما پناه آورده و لابد ترسش بی علت نیست که اینقدر آشفته اش کرده ...کورش گفت: یعنی اون فکر می کنه جهانگیر ردش رو می گیره به اینجا میاد و بلایی سرش میاره!؟صبا آهی از سر استیصال کشید و گفت: نمی دونم! ... جهانگیر بایستی تمام وقتی که داغدار مرگ پدرم بودم و بچه خودش رو توی شکم داشتم،آناهیتا رو از من دزید تا انتقام درخواست طلاق من رو بگیره! ازش بعید نمی دونم بخاطر انتقام از این دختر بلایی سرش نیاره.کورش گفت: ولی اون دخترشه! اونه که نمی تونه دختر خودش را بکشه بخاطر اینکه حاضر نشده باهاش زندگی کنه! این خیلی غیر عادیه! منصور که از هجوم افکار متفاوت سردرد گرفته بود گفت: من خودم با آناهیتا صحبت می کنم ... اون مجبوره حقیقت رو به ما بگه در غیر این صورت حمایتش نمی کنم.صبا با ناراحتی گفت: منصور! چطور می تونی؟!- باید با اون جدی برخورد بشه. یکی دو روز صبر می کنم تا شاید تو بتونی حقیقت رو کشف کنی.اگر موفق نشدی خودم وارد عمل می شم.اون حق نداره از محبت تو نسبت به خودش و حساسیت ما نسبت به سوء استفاده کنه!کورش به جانبداری از صبا گفت: بابا شما دارید زیادی تند می رید ... باید صبور باشیم.- گفتم که دو سه روز صبوری می کنم.بعد به چشمان رنجیده صبا نگاه کرد ادامه داد: من بخاطر خودش می گم.باور کن من هم دوستش دارم.وقتی به دنیا اومد بجای پدرش من اولین مردی بودم که بغلش کردم. همون موقع انگار دختر خودم شد ... تو که بهتر از هر کسی می دونی من چقدر آناهیتا رو دوست داشتم و هنوز هم دارم.با حرفهای منصور،صبا کمی آرام شد.از جایش بلند شد و با آب جوش آمده ای که درون کتری بی قراری می کرد برای هر سه نفرشان چای دم کرد . تا اذان صبح در آشپزخانه صحبت می کردند و بالاخره با خمیازه کورش هر سه به اتاقهایشان رفتند تا دست کم چند ساعتی بخوابند.وقتی صبا به نماز ایستاد.اشکهایش بی اختیار جاری بود و دعا می کرد خداوند همه چیز را به خیر بگذراند و دخترش دوباره از او جدا نشود.منصور هم که در اتاق کارش مشغول عبادت بود از خدا خواست کمکش کند تا بتواند مشکلات خانواده اش را حل کند و سر از کار آن دختر مرموز در بیاورد. بعد از صرف صبحانه کورش به بهانه اینکه به دیدار دوستش می رود از خانه خارج شد و با اشاره ای مخفی به پدرش فهماند او هم به بهانه ای به دنبالش برود.دقایقی پس از خروج کورش،منصور لباس پوشید و با این عنوان که یک ساعتی برای پیاده روی می رود،از صبا و ثمره خداحافظی کرد.آناهیتا همچنان خواب بود و از اتاقش بیرون نیامده بود.منصور به محض خروج کورش را دید که سر کوچه در پاترول دو در سیاه رنگش انتظار او را می کشد.وقتی سوار شد،گفت: خب! اتفاق تازه ای افتاده!- باید با شما حرف می زدم.من یک چیزهایی فهمیدم اما نخواستم با عنوان کردنش جلوی صبا اون رو نگران تر کنم.بعد تمام اتفاقات شب گذشته و چیزهایی را که در بالکن شنیده بود برای پدر تعریف کرد و در آخر گفت: من مطمئنم که توی حرفهاش کلمه فردا یا پس فردا رو شنیدم.به احتمال زیاد آنیتا همین امروز و فردا برای دیدن این پسره اقدام می کنه.- از کجا اینقدر مطمئنی که پسره! شاید مرد کاملی باشه.- خب ... به احتمال قوی اون دوست پسر آنیتاست.- آره احتمال داره اما حتمی نیست. باید سر از کار این دختر در بیاریم.- من می خوام امروز برم هتل آزادی و ...- نباید عجولانه عمل کرد.باید خوب فکر کنیم ... فعلا صلاح نیست اونها بفهمند ما متوجه رازشون شدیم ... شاید آناهیتا بخاطر ترس از عکس العمل ما،بخصوص من،حرفی از این مرد نزده ... من خودم ته و توی قضیه رو درمیارم.لختی اندیشید و گفت: برو ماشین یکی از دوستهات رو با ماشین خودت عوض کن.بعد هم گوش به زنگ باش ... من توی خونه مراقب آنیتا هستم.اگر خواست تنهایی بره بیرون مانعش نمی شم.صبارو هم یک جوری توجیه می کنم تا بهش اجازه بده.هر وقت از خونه خارج شد با تو تماس می گیرم که تعقیبش کنی.باید حساب شده عمل کنیم ... اون نباید به هیچ عنوان بویی از شک ما ببره.اگر این ریموند رو شناسایی کنیم خیلی خوب می شه ... حتما به دردمون می خوره . نوع رابطه شون رو هم می تونی از رفتارشون حدس بزنی . البته شاید بتونی حدس بزنی!- اگر بجای امروز فردا رفت بیرون چی؟ اونوقت من و شما سر کاریم.- تو که نباید بری.البته به ظاهر می ری شرکت اما باز مجبوری منتظر بمونی.بهتره توی کوچه کشیک بکشی و چشم از در خونه برنداری.- اگر از در پشتی رفت بیرون چی؟- در پشتی رو قفل می کنم.- اگر صبا بفهمه شک می کنه.بخصوص که سرویس ثمره همیشه جلوی در پشتی نگه می داره.- تو باید فردا آخر از همه بری بیرون. اگر امروز از خونه خارج شد که احتمالش زیاده،فردا وقتی صبح ، وقتی تنها شد حتما می ره.مطمئن باش زیاد معطل نمی شی.صبا در آشپزخانه جای لوازم مورد نیاز را به آناهیتا نشان داد و گفت: از تنها موندن توی خونه که نمی ترسی؟ اگر بخواهی تو رو می برم پیش صنم یا مامان مهین.- نه! نه! یک کم تنهایی خوبه.- هر طور راحتتری.شماره همه مارو که تو گوشیت داری.لازم شد تماس بگیر.در رو هم روی هیچ کس باز نکن.اصلا اگه کسی زنگ زد از آیفون تصویری نگاه کن کسی غیر از خودمون یا خانواده من بودند،در رو باز نکن.حتی اگر از اون آدمهایی که توی مهمونی هم بودند باز نکن.ثمره که آخرین لقمه صبحانه اش را در دهان می گذاشت گفت: آخه اونها با ما چی کار دارن که بیان خونه ؟- می خوام خیالم راحت باشه ... منصور! کلیدهای من رو ندیدی؟منصور چایی اش را سر کشید و گفت: به جا لباسی آوزیون بود ... حالا زودتر بیا که دیرت نشه ... ثمره،تو هم عجله کن الان سرویست میاد.صبا عجولانه صورت آناهیتا را بوسید.آخرین سفارشها را هم کرد،مقنعه سرمه ای اش را روی سر مرتب کرد و از آشپزخانه خارج شد.با رفتن آنها کورش هم حاضر و آماده از اتاقش بیرون آمد و بی آنکه سری به آشپزخانه بزند با صدای بلند خداحافظی کرد،به سمت در پشتی رفت آن را قفل کرد و بعد پاترول سیاهش را از پارکینگ بیرون آورد و رفت.او خوشحال بود که موقع خروج چشمش به آناهیتا نیفتاده.تا آن روز چنان کارهایی نکرده بود و می ترسید نگاهش،اضطراب و دلهره اش را لو دهد!شب قبل پراید سفید یکی از دوستانش را گرفته و آن را یک کوچه بالاتر پارک کرده بود.پاترول را جای پراید پارک کرد و سر کوچه منتظر ماند.دوستش ماشین او را نخواسته و گفته بود با یک روز تاکسی سوار شدن اتفاقی برایش نخواهد افتاد.کورش برای اطمینان از شناخته نشدن ، عینک آفتابی اش را به چشم زده بود و خود را طوری روی صندلی پایین کشیده بود که از بیرون چندان قابل تشخیص نبود.نیم ساعت بعد همانطورکه فکر می کرد آناهیتا لباس پوشیده از خانه خارج شد.کورش به عمد کلید خود را روی جالباسی آویزان کرده بود تا او با خیال راحت برود و بازگردد.آناهیتا با عجله از کوچه خارج شد و خود را به خیابان اصلی رساند.پالتوی پائیزه تازه اش را پوشیده و روسری نارنجی طرح داری را ناشیانه زیر گلو گرده زده بود.کمی کنار خیابان معطل شد اما برای هیچ تاکسی دست تکان نمی داد.کورش حدس زد او منتظر ریموند است.بالاخره یک تاکسی که مردی مو بلوند روی صندلی عقبش نشسته بود جلوی پایش ترمز کرد و او با سرعت سوار ماشین شد.کورش لبش را با حرص به دندان گزید و دنبال آنها حرکت کرد.همانطور که حدس می زد آن دو به لابی هتل آزادی رفتند.کورش حدس زد آناهیتا ترسیده تنهایی به هتل برود و ریموند به دنبالش آمده.از ماشین که پیاده می شد ویبره گوشی اش توجه او را جلب کرد.منصور بود که از اتاق کارش در بیمارستان با او تماس می گرفت.- سلام بابا ... بله ... من دنبالشم.ریموند رو دیدم.همین حالا رفتند تو لابی هتل.دارم می رم دنبالشون ... پسره خیلی جوونه.شاید هم سن و سال خود آناهیتا! فکر کنم حدسم درست بود ... نه! رفتار خاص صمیمانه ای با هم ندارند ... یعنی تا حالا که نداشتند من حواسم هست.به داخل هتل سرکی کشید و گفت: بدبختانه لابی خیلی خلوته.باید یک جای دنج که توی دید نباشه پیدا کنم.بعد در حالیکه می خندید ادامه داد: شاید مجبور بشم مثل فیلمهای پلیس و کارآگاهی یک روزنامه با دو تا سوراخ جای چشمام،جلوی صورتم بگیرم ...!پس از قطع تماس منتظر شد تا آنها در جایی مستقر شوند.خوشبختانه پشت آناهیتا به ورودی بود و او خیلی راحت توانست گوشه ای دنج برای خود پیدا کند.سفارش یک قهوه داد و برای اینکه بیکار نباشد گوشی اش را به دست گرفت و وانمود کرد با آن مشغول است.اما در حقیقت زیر چشمی آن دو را می پایید.آناهیتا کمی مضطرب به نظر می رسید و پسر جوان سعی داشت با کلام و حرکات خود او را آرام کند.کورش به خوبی می توانست چهره پسر را ببیند و حتی نگاههای او را به آناهیتا ارزیابی نماید.او جوانی باریک و نه چندان بلند بود با پوستی سفید،چشمان آبی روشن و موهای طلایی.موهایش به سادگی کوتاه و مرتب شده و ته ریش روی صورتش را می پوشاند.روی هم رفته خوب به نظر می رسید و اگر کسی طالب مرد مو بلوند بود حتما او را می پسندید.آناهیتا دستش را روی میز گذاشته و خیلی جدی حرف می زد که پسر دست او را گرفت و با حالتی تسلی بخش چیزی گفت.کورش با دقت آن ها را می نگریست و سعی می کرد شدت رابطه آنها را حدس بزند.لحظه ای به نظرش رسید آناهیتا گریه می کند،چرا که پسر دستمالی از روی میز برداشت و به او داد و او چشمانش را پاک کرد.بعد پاکت سیگاری به سمت او گرفت.آناهیتا پاکت را گرفت و درون کیفش گذاشت.کورش با دقت بیشتری به لبهای پسر نگاه کرد و سعی داشت لب خوانی کند.زبان ا


مطالب مشابه :


طرح های معرق و مشبک چوب 6

تربیتی، کاردستی، ضرب المثل، طرح مشبک، معرق و منبت کاری طرح چوب, طرح اره مویی,




برج ایفل

برج ایفل ساخته شده رنگ شده و شما میتونین بنا به نظر خودتون هر تابلو طرح جدید . اره مویی




کارهای معرق خودم

طرح برج ایفل. طرح برچسب‌ها: کارهای معرق, مشبک, اره مویی, کارهای




رمان اناهیتا

رمان های برج ایفل. شده بود کشید و تار مویی را و روسری نارنجی طرح داری را




آموزش حرف زدن با دخترها و دختر بازی ، عشق ، ازدواج ، نامزدی ، دوست دختر ، دوست پسر ، love ، دوستی ،

که هم بتونه موهاتونو خوب کوتاه کنه و هم بتونه تشخیص بده چه مدل مویی برج ایفل طرح لایه




برچسب :