رمان دختری به نام سیوا فصل19

هماین خوشحال و سرخوش از 
اعلام نامزدیمون بهتر دیدم بهش کمی از نقشه هام رو بگم هرچند کلی اعصابش به هم ریخت ولی مهم نیست باید تحمل کنه لباس نامزدی تقریبا شبیه لباس مامان مارال ولی در قالب جدیدآرایشم هم مامان مارال گفته بودتمام موهاش رو فر کرده بودند و گل سفیدی توی موهاش گذاشته بودند آرایشگر اون زمان که مرده بود ولی شاگردش رو که شانس منکار استادش رو ادامه میداد پیدا کردم و دوبرابر پول بهش دادم تا هم گریم روی صورتم کار کنههم آرایشی که میخوام عکسی از مامان مارال نشونش دادم که لباس سفیدی پوشیده بود البته بعد از چندسال که از عروسیش گذشته بود زمانی که ...آرایشگرم قبول کرد بهش گفتم توی خونه منو درست کنه با کلی وسایل که خودم براش تهیه میکنم برای سفره نامزدی هم یکی از بهترین طراحها رو پیدا کردم تا یه سفره سنتی برام بچینههمایون با تمام نگرانیش خوشحال بود اصرار به عقد داشت که با فریاد من حتی فکرش هم از سرش پرید یک فراک مشکی خوشگل براش از فرانسه سفارش دادم تا یک داماد همه چی تموم باشه !بهش سفارش کردم تا زمان برگزاری نامزدی به من سر نزنه کلی هم به مامان آهو سفارش کردم که حواسش جمع باشه این وسط مه رو کلی خوشحال بود و بعد از دوره نقاهت بیماریش به قول خودش کلی با من حال کرد جریان اون مرد رو به روش زدم که اول انکار کرد ولی بعد گفت از مدیرهای یکی از شرکتهایی که باهاش همکاری میکنهسفارش کردم حتما دعوتش کنه تا توی مهمونی بی نظیرمون شرکت کنهایوب چند باری تیکه انداخت که این عروس خانوم ما کی پدر و مادرشون تشریف میارندکه گفتم به زودی زیارتشون می کنید !خوب همه چیز عالی و بی نقص و البته تاریخی از صبح روز جشن آرایشگر اومد خونه از طرف یه شرکت خدماتی چند نفری برای پذیرایی گرفته بودم که لباسهای قدیمی اون سال رو پوشیده بودندبرای شام با بدبختی آشپز اون زمان رو پیدا کردم پیر و از کارافتاده بود ولی دوتا پسر داشت که آشپز هتل بودند ولی به پای دستپخت پدرشون نمیرسیداون دستور میداد پسرهاش اجرا میکردند هرچند سخت بود ولی پول خیلی خوبی بهشون دادم غذای عروسی مامان مارال کباب بوده و باقالی پلو که با دوغ محلی خوشمزه ای هم سرو شده بودهبه خاطر دوغ خاتون گلی رو که قالیچه دوم رو تموم کرده بود از کرج آوردم برای عروسی و سفارش کردم به هیچ وجه از خونه نره بیرون تا شب نامزدی من و هر چی از مراسم اون زمان یادش مونده بگه اونم فقط بعد از عروسی یادش مونده بود که برام زیاد مهم نبوددور تا دور باغ رو میز و صندلی چیده بودند ریسه های رنگی اطراف استخر آبی که پر از گل و بادکنک بود چشم رو خیره میکرد روی ایوان خونه سفره نامزدی رو کار کرده بود سفره ای که تمام وسایل و خریدهایی که از آمریکا آورده بودم حتی قبل از نامزدی با همایون سفره عیده ای بود از یه طرح قدیمی که وسایل رو داخل صندوقچه های کوچیک قدیمی چیده بود و از فانوسهای رنگی کوچیکی هم استفاده کرده بود سفره ای که وقتی چشمم خودر بهش از زیباییش غرق لذت شدم ! آرایشگر ساعت ده شروع به کار کرد مهمونها از ساعت هشت شب می اومدند دوس داشتم موهای طلایم رو سیا کنه ولی گفت این مدل مو به این رنگ بیشتر میاد تا ساعت دو و نیم که کار موهام طول کشید بعد از یک استراحت کوتاه و ناهار شروع به آرایش صورتم کرد تا زمانی که لباس پوشیدم و گل سفیدی به موهام زد دلشوره نگرفتم وقتی جوزف زنگ زد و گفت توی فرودگاه مهرآباد و منتظره حشمته یه کم استرس توی وجودم نشست ولی من سیوام مثل همیشه موفق میشم !راس هشت آماده منتظر همایون شدموقتی همایون رو توی اون فراک مشکی با اون مدل مو کوتاه و تک شاخه گل سرخی که به زیبایی تزئین مرده بود دیدم مات موندم اونم میخ من بود اگه خنده آرایشگر و تذکرش نبود تا صبح فقط همدیگر رو نگاه میکردیم با لبخند و برقی که توی چشماش بود اومد نزدیکم و با بغض گفت شدی مثل مارال فقط رنگ موهات فرق داره که اونم مهم نیست من - توام خوشگل شدم ولی نمیدونم فرامرز همین شکلی بوده یا نه ؟همایون - من از اون خوشگلتر و خوشتیپ تر شدم من - مطمئنی ؟همایون - بعله !با خودم گفتم امیدوارم وقتی خودش رو هم از نزدیک دیدی همین نظر رو داشته باشی ! با بوسه همایون روی پیشونیم و گلی که به سمتم گرفته بوداز فکر و خیال اومدم بیروندوشادوش همایون از پله ها رفتم پایین اکثر مهمونها اومده بودنداول از همه مه رو با دوربین فیلمبرداری اومد جلو و کلی با جیغ و داد ازمون فیلم و عکس گرفت خوگل شده بود یه لباس سبز سدری خوش دوخت پوشیده بود آرایش مو و چهر ه اش هم خوب بودمامان غزال به خواست من کت و دامنی شبیه روز عروسی مارال داده بود برای خودش دوخته بودند و پوشیده بود مهتاج کت و شلوار مشکی پوشیده بود و آرایش جیغی هم کرده بود دختر نردبونش هم انگار پارچه برای لباسش کم داشت دوس داشتم مهمونی مختلط باشه ولی چون برداشتی از عروسی مامان مارال بود خانوم ها و آقایون از هم جدا بودند البته بوسیله پرده ضخیمی که وسط حیاط کشیده شده بودآی دوس داشتم مه رو به جای عکس و فیلم از هر لحظه ما از قیافه باباش و ستار فیلم و عکس میگرفت مهتاج که با دیدن دوباره سرویس ستاره داوود گردنم میخواست همونجا لیوان شربتش رو بزنه توی سرم !به مهمونا که خوش آمد گفتند پدر و مادرم هم وارد شدند مادرم جیران خانوم خواهر گلین خانوم و آقا سهراب شوهرش که سه سال پیش مارالبا کمک چند آشنا توی یکی از روستاهای تبریز پیداشون کرده بود توی هتل استقلال براشون اتاق گرفتم بهترین لباسها رو برای امشب و حضور در مجلس دخترشون که به مبلغ پانصدتومان اون زمان به گلین خانوم برای اجرای نقشه شوم مهتاج فروخته بودند خیلی ساده و با چشمانی طماع وارد مجلس شدند همایون با دیدن اونا که به عنوان پدر مادرم به مهمونا و خانواده نامزدم معرفی می شدند جا خورد ولی چیزی نگفت ولی چندباری ازم درباره جوزف پرسید که گفتم میاد خوشیم وقتی کامل شد که فخری زن ستار دختر یکی از درباری های اون زمان که هنوز خر پدرش توی این زمان هم به جلو میرفت با شوهر فرنگیش وارد مجلس شد همایون میگفت علی با دیدن مادرش از خود بیخود شده و قسم خورده هر وقت مادرش برگشت آلمان اونم باهاش مبره خوبه همه چیز عالی برگزار شد حلقه ها رد و بدل شد دونفره با همایون رقصیدم رقصی که پر از تضاد بود یکبار حس نزدیکی ولی با هر چرخ که چشمم به اخمها و چشمهای پر از خشم ایوب و ستار و مهتاج می افتاد نفرت از همایون توی وجودم ریشه میکرد ولی با بوسه ای که در آخر رقص به لبام زده شد مطمئن شدم هر اتفاقی بی افته نمیتونم این مرد دوست داشتنی رو فراموش کنم شام سرو شد اشکهای گاه بی گاه مه رو و مامان غزال رو میدیدم حرص خوردنهای ایوب و ستار و مهتاج شبم رو درخشانتر میکرد از همه مهتر مطمئن بودم روح مارال هم از این مراسم خوشحاله نزدیک ساعت یازده بود که کم کم مهمونا شروع به رفتن کردند پدر و مادرم هم موندند خوب نمایش نامزدی تموم شد میریم سروقت جلسه اثبات بی گناهی خدمتکارها در حال رفت و آمد داخل سالن و بیرون بودندهمه رو مرخص کردم و گفتم صبح برای تمیزکاری بیاین و به حشمت سپرده ام مهمون افتخاریم رو بیاره و خدمتکارها رو با تمام مزایا و غذا و حق و حقوقشون راهی خونهاشون کنه به محض رفتن آخرین مهمون مهتاج اژدهها وار شروع به زر زدن کرد بعضی جاها که دهنش کف میکرد ستار کمکش میکرد همیان دیگه هیجانزده نبود داشت کم کم عصبی میشدو خونسردیش رو از دست میدادبا آرامش تمام روی مبلی نشسته ام و با صدای بلندی گفتم خوب خانواده فتاح توکلی اصل هر سوالی ازتون میکنم جواب بدین ؟ مهتاج با عصبانیت فریاد زد توی دختره بی ننه بابا از سرشب مثل عروسک خیمه شب بازی ما رو کشوندی توی املاک شوهر منه اونوقت میگی هر سوالی دارید بپرسید ؟ تو باید به سوالات ما جواب بدی !با فریادی که از من بعید بود گفتم توی خونه من مثل کولی ها صدات رو ننداز روی سرت اگه به صدای بلند من از تو پر سروصداترم خشایار خان هم که نیش خورده بودند زبون باز کردند و با مسخرگی گفتند املاک شما ؟من - بعله این ملک ماله منه !مهتاج - تا جایی که من میدونم این ملک متعلق به مرحوم پسرعموی شوهر منه نکنه اجاره اش کردی هان ؟ لازم نبود با قرض و دروغ خودت رو بالا ببری !خونسرد گفتم من که ادعای بالا بودن ندارم ولی وقتی سند و صاحب ملک اینجا رو به اسم من میناسه دلیل اجاره کردن چیه ؟ستار - حرف بیخود نزن خانوم اگه الان هم به این نامزدی الکی و فرمالیته لومدم چون نمیخواستم دهن مردم برای منی که یک عمر با عزت زندگی کردم باز بشه من - چه بخوای چه نخوای دهن مردمبرای شما و خونه و محله قدیمی ایوب خان باز شده اخمهاش رو گره زد و گفت منظور ؟من - منظور اینکه حسین آقا خیلی سلام رسوندنرنگش پرید و خفه شد مهتاج - برو بابا من خودم زغال میفروشم اونوقت تو یک علف بچه میخوای منو سیاه کن ی ؟تمام مدتی که اونا حرف میزدند و من آروم گوش میدادم همایون کنارم نشسته بود و حرص میخورد آروم کنار گوشش زمزمه کردم مجلس که تموم شد این همه کار وای خیلی ببخشید این برنامه رو ترتیب دادم ولی اینجوری مطمئنم فقط عشق تو توی قلبمه نه نفرت از خانواده ات مهتاج با لبخند بدجنسی گفت اصلا کو سند و مدرک ؟من - هم سند هم مدرک توی راهه زمانی که من با لبخند حرص خوردن مهتاج رو تماشا میکردم حشمت اومد و اعلام کرد که مهمانم اومد وارد که شد همایون با خوشحالی گفت جوزف ! رفت بغلش کرد و انگار جوزف فقط اونجامونده بود توی بغل همایون مرد میان سال با سلام وارد سالن شد و اومدسمتن پیشونیم رو بوسید و تبریک گفتفقط علی و زن ستار و مه رو از جاشون به احترامش بلند شدند اونم بی اعتنا در جواب مهتاج که پرسید مهتاج - شما ؟جوزف - فرامرز کنعانی هستم شوهر مارال و صورت گریم شده اش رو برداشت با حرف جوزف یا همون فرامرز همه خفه خون شدن همایون که زبونش بند اومده بود و گیج منو نگاه میکر د ایوب و ستار با مهتاج رنگشون پریده بود خشایار که به تته پته افتاده بود و من سیوا داشتم حال میکردم اساسی اینقدر ذوق داشتم که نگو هیچ کس حرفی نمیزد که یک دفعه مهتاج بلند زد زیر خنده و قاه قاه خندید فرامرز کنارم نشسته و دست انداخته بود دور گردن من همایون اومد سمتم و کنام نشست و آروم کنار گوشم گفت سیوا این خود فرامرزه ؟من - آره با حرص گفت یعنی این همه مدت منو بازی دادی ؟من - فعلا حرفهای مهمتری هست که تو ازشون بی خبری بهتره امشب فقط گوش کنی ! فرامرز - اگه خنده هات تموم شد باید بگم مهمونی هنوز ادامه داره مهتاج با خنده مسخره ای گفت فکر کردی با چند لایه پلاستیک و چسب میتونی خودت رو شبیه مردی کنی که بیست ساله مرده ؟ستار دنبال حرف خواهرش رو گرفت و گفت نه خواهر من باد خارج توی کله شونه و فکر می کنند انجا مملکت مثل اونور آب بی حساب و کتابه که توش بخور بخور باشه !فرامرز - آخ ستارخان پسر بزرگ ایوب توکلی ببینم هنوز توی همون حجره پدرت کار میکنی ؟از شاگرد دون پایه ترقی کردی به پشت میز نشین ؟ستار کبود از عصبانیت رو به فرامرز گفت تو غربتی به من میگی شاگرد از نوجونی توی اون مغازه ریاست میکردم تو چی میفهمی ؟فرامرز - آی یادم نبود نیست بیست سال پیش یه مردی تقریبادرشت هیکل اندازه شما با همین قیافه و اصلا انگار خود شما بودی با یه قلچماق با چوب سر مرز خسروی زد توی سرم و بیهوشم کرد انگار یه کم ذهنم گیج میزنه !عصبانیت ستار جاش رو به رنگ پریدگی و ترس داد مهتاج با غیض گفت هوی مگه داداش من لات چاله میدونه که اینجوری داری حرف میزنی بی پدر و مادر !آی فرامرز خونسر آتیش گرفت با فریاد گفت تو یکی خفه زنیکه هرزه با اون شوهرت که به ظاهر هم خون من بود ولی به خاطر چند تیکه زمین و خونه به هوای آدرسی از مارال کشوندم لب مرزو بلایی سرم آورد که تا یکسال نمیتونستم بعد از اون ضربه راه برم و پاهام میلنگید تا اومد مهتاج جوابی بده صدای جیغ مه رو بلند شد که داد زد آقاجون !ایوب دست گذاشته بود روی قلبش و داشت درد میکشید همایون رفت سمت ایوب و داد زد مه رو کیف منو از توی ماشین بیارجو به هم ریخته بود مهتاج و ستار با هم پچ پچ میکردند انگار نه انگاراون مردی که روی زمین دراز کشیده و همایون داره روی قفسه سینه اش احیاء انجام میده پدرشونه منم که با فرامرز کنار هم شاهد تلاش همایون بودیم مه رو با سرعت تمام رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با کیف همایون برگشت همایونم سریع یه سرنگ از توی کیفش درآورد یه محلول کشید توش و از روی لباس مستقیم زد به سمت چپ بدنش میدونستم یه جور آدرنالینی که محرک برای تپش دوباره قلب مفیده تا یه خس خس از سینه ایوب بلند شد سریع زنگ زد به اورزانس که برسوندش به بیمارستانمه رو تمام مدت گریه میکرد و با نفرت به من نیم نگاهی مینداخت مهم نیست با اومدن آمبولانس فرامرز خواهش کرد مه رو با ایوب بره و همایون بمونه نزدیک بود درگیری به وجود بیاد ولی با اصرار فرامرز و خواهش من همایون کوتاه اومد و مه رو با باباش فرستاد بیمارستان وقتی پرستارهای آمبولانس ایوب رو با خودشون بردند مه رو وقتی از کنارم رد شد خواست سیلی بزنه توی گوشم که فرامرز دستش رو گرفت و گفت دستت روی سیوای من بلند بشه خوردش میکنم !همایونم با عصبانیت مه رو برد بیرون و خودشم باهاش رفت ستار و مهتاج شروع به داد و فریاد کرددن شانس که بعد از مهمونی مامان غزال رو با گلی و ننه کوکب فرستاده بودم خونهوگرنه با اولین فریاد ستار سکته میکرد و تموم ! منو و فرامر زهیچ حرفی نمیزدیم و اونا دور برداشته بودند بعد از یکساعت که همایون برگشت بدون توجه به من یه گوشه نشست که فرامرز طاقت تموم شد و با فریادش همه رو خفه کرد حشمت رو صدا زدم اومد داخل و با قلدری تموم مهتاج و ستار رو بست به مبل و دهنشون رو چسب زد علی خواست دخالت کنه که مامانش ساکتش کردفرامرز - خوب حالا که خفه شدین بهتره من براتون یه داستان بگم چون تا الان هر زری زدید چیزی نگفتمبه خاطر این بود که همایون نبود و اونم یه پای اون قضیه است و باید خیلی چیزها رو بدونه بعد از اثبات بی گناهی مارال برای خودم رفتم خونه پدریش تا سرو گوشی آب بدم چون خودمم مطمئن شده بودماون بچه مال مارال نیست دختری که توی یکسال که عقد من بوده خونه پدرش بوده با اون اخلاق ایوب میدونستم غیر ممکنه که حامله بشه و کسی توی اون خونه نفهمه وقتی رسیدم اونجا دیدم پدر و نامادریم هم اونجان و رو به مهتاج گفت توی زنیکه هرزه مثل زنهای غربتی داشتی داد و قال میکردی با وارد شدنم نامادریم شیر شد و شروع کرد به فریاد زدند که این پسر دسته گلم کهشب عروسیش زنش فرار کرده و نگاش کنید قیافه اش اصلا به تازه دامادها نمیخوره یکی نامادریم میگفت یکی تو و اون داداش سگ صفتت اون پسرعموی گور به گورم هم خفه خون گرفته بود بعد که بابا ایوبتون کمی اوضاع رو آروم کرد و ابراز شرمندگی رو بهش گفتم چرا مارال رو بیرون کرده اونم زد زیر گریه که وای چه ابروریزی چه گناه بزرگی دخترش هرز رفته و مهتاج هم با گریه تائید میکرد و کولی باز ی درمیاورد وقتی آهو خانوم از حال رفت و دوباره بهوش اومد من دلم برای اون زن که میدونست به خاطر همایون و بی پناهیش و ثروتی که از شوهرش براش مونده از روی ناچاری زن این مردک شده گفتم مارال دیشب برگشته پیش من و من صبح دکتر آوردم بالای سرش و با معاینه کردنش گفته که بچه از اون نیست و مارال من از برگ گل پاکتره ! تا حرفم تموم شد مهتاج که خفه خون گرفت و رنگش پرید بابا و نامادریم هم گیج شدند ایوب اخماش توی هم شد و شروع کرد به سوال جواب منم گفت حاضرم قسم بخورم که مارال بی گناهه مهتاج مثل ترقه از جاش بلند شد و تندی گفت میره خواهرش رو که دربه دری کشیده بیاره تا برای همه توضیح بده دلیل هم آورده حالا که آتیش تندعصبانیت پدریش خوابیده بهترین وقته !ولی یکساعت که نه دوساعت گذشت نیومد من یکی که دلشوره گرفتم نامادریم هی میپرسید پس چی شد ؟کجا موندند حرفهای اونم شک توی دل همه انداخت بعد از سه اعت وقتی مهتاج با لباسهای پاره و خاکی و گوشه سرش زخم بود اومد و گفت مارال زد توی سرش و فرار کردهتا الانم گوشه خونه بیهوش بوده من یکی که یخ کردم غوغا شد بعدش که دیگه هیچی دیگه هیچ چیز رو حس نمیکردم !وقتی آتیش گرفتم که گفت بچه رو هم با خودش برده اینقدر قشنگ نقش بازی کرد که من که شب قبلش توی آغوش مارال آروم شده بودم و گرمای بدنش و شرم حیای دخترانه اش بهم ثابت کرد که بی گناه ازش متنفر شدم !خسته و داغون از اونجا زدم بیرون وقتی رفتم خونه اولین کاری که انجام دادم تمام مستخدمین ور اخراج کردم و وسایل خونه رو ظرف یک هفته حراج کردم در خونه رو هم قفل کردم و رفتم خونه پدریم کلی حرف و حدیث شروع شد همه چی برام گنگ بود تا اینکه خیلی اتفاقی یک روز که حالم بد شد رفتم درمانگاه دوستم خانوم دکتری رو که مارال رو معاینه کرده بود دیدم با دوستم ازدواج کرده بودم جالب بود بعد از چند ماه منو شناخت وقتی ازش درباره مارال دوباره پرسیدم تاکید کرد که صدرصد مطمئنه و معاینه اش دقیق بوده که مارال پاک بوده اون زمان یخ عقل من باز کرد و به جای اینکه دوباره برم جار بزنم مارال من بی گناههرفتم دنبال اینکه چرا اصلا باید این اتفاق بیفته و به اولین کسی که مشکوک شدم مهتاج بود رفتم پیش ستار و درباره فرضیه ام گفتم و این دومین حماقت زندگیم بود اولیش تنها گذاشتن مارال شب بعد از عروسی و برگشتن به خونه ای که هنوز شک و بدگمانی درباره مارال توشبرقرار بود دومی هم اینکه رفتم پیش یک سگ صفت ستار هم گفت بردارنه کمکم میکنه به خاطر اثبات بی گناهی خواهرشهرچند از مادر جدا بودند و برادرانه ترین کمکش این بود که بگه مارال ردش رو با یه مرد و بچه بغل توی مرزهای کرمانشاه دیدن و من احمق به حرف هیچ کس حتی پدرم که پا به پا با من اومد و قبولم داشت و کلی نصیحت که بی گدار بهآب نزنم گوش ندادم و رفتم چون نگاه مصوم و به اشک نشسته مارال وقتی باورش کردم که بی گناهه توی ذهنم هنوز نقش بسته بود با ستار و یه مرد گنده به عنوان راهنما و شاهد اینکه مارال رو دیده رفتم اون سمت سبک سفر کردم جزء مقداری پول چیز دیگه ای همراهم نبود مدرک شناسایی هم نداشتموقتی به مرز رسیدیم و ستار گفت وقت خداحافظیه فکر کردم اون غول بیابونی میخواد از ما جدا بشه ولی زهی خیال باطل اون مردک چوب دست بزرگی رو که از اول سفر همراهش بود بالا آورد و زد پشت گردنم جوری که از درد چشمام سیاه شد و نقش زمین شدمدرد وحشتناکتر این بود که ضربه بعدی به پاهام بود جوری که صدای خرد شدن استخونهام رو شنیدم فرصت یه آخ هم نداشتم همه جا ساکت بود و برای من تاریک وقتی چشمام ور باز کردم گفتم حتما توی جهنم یا برزخم ولی دیدم بهی ه تیکه چوب بسته بودنم و پشت یه اسب که منو روی زمین می کشید تا چشمام رو باز کردم دختری بچه ای که کنارم بود جیغ کشیدو با لهجه کردی کسی رو صدا زد تا یکماه فقط مایع زرد رنگ بدبویی رو میخوردم که میگفتند سوپ سبزیجاته و برام خوبه نمیدونستم کجام یا چه بلایی سر پاهام اومده ولی نمیتونستم نه حرفی بزنم نهپاهام رو تکون بدم اصلا دوس ندارم اون زمان رو دوباره یادم بیاد چون خودم هم بوی تعفن و گندزدگی رو از بدن خودم احساس میکردم فقط فهمیده بودم توسط سگ گله شون داغون لب مرز منو پیدا کردند همین !نمیدونم یسکال بود یا چمد ماه ولی وقتی به یه آبادی رسیدند منو بردند درمانگاه اونجا و دکتر گفت پاهام که هیچی ولی شکستگی گردن و سرم رو میتونه گچ بگیره مسخره بود من فرامرز کنعانی با اون همه ثروت داشتم توی عفونت بدنم جون میدادم تا دکتر پرسید خانواده ام کجان ؟ با یه جرقه توی مغزم با جون کندن شماره خونمون توی تهران رو دادم و لطف خدا شامل حالم شد و پدرم اومد اون ده کوره ومنو با خودش برد با دیدنم اول اصلا قبول نداشت که من این یه تیکه استخون پسرشه ولی هرجور برد منو برد تهران باقیش مهم نیست چون بعد از یکماه تا زبونم باز شد گفتم بریم خارج ! رفتیم آمریکا و تمام دوسالی که پاهام تحت درمان بود جزء حرفهای معمولی چیزی از مارال عشق اول و آخرم نگفتم حرفی هم از اون جریان نزدمهمه چیز خوب بود تا اینکه یه ماه بعد از خوب شدنم یه شب عجیب هوس مارال به سرم زد انگار اون شب که با زور و حرص باهاش عشقبازی کردم با پاکیش و معصومیتش و شرم و حیاش آتیش حرصم رو خاموش کرد و جوری منو مست خودش کرد که بعد از چند سال نتونستم تی هیچ زنی پیدا کنم میخواستم به بار همیشگی برم و سرم رو با مشروب گرم کنم به محض خوردن اولین لیوان دومی توی دستم خورد شد چون دختری که پشت میز بار مشروب به مردهای مست میداد مارال من بود !دویدم سمتش محکم بغلش کردم و سر و صورتش ور می بوسیدم اونم به فارسی فحشم میداد تا سرم رو بالا کردم و بهش نگاه کردم دستهای لاغرش منو بغل کرد و زد زیر گریه و من تازه به خودم اومدمهرچی پول توی جیبم بود فکر کنم دوهزار دلاری میشد ریختم توی دستهای مدیر بار و مارال رو با خودم کشوندم بیروننه من چیزی میگفتم نه اون خوشگلتر شده بود یه تاپ بدون آستین پوشیده بود با یه دامن کوتاه موهای مشکی خوشگلش که بلند بود تا روی شونه هاش میرسید چشماش خسته بود عجیب لاغر شده بود توی بغلم میلرزید بردمش سمت ماشینم و تا خود خونه که رانندگی میکردم توی بغلم نگهش داشتم مارال من یخ زده بود نه از سرما از احساس و بدبختی هایی که کشیده بوداون شب که مارال رو به خونه بردم از سایه خودش هم می ترسید شبش تب و لرز بدی کرد دکتر آوردم یه هفته تب داشت هذیون میگفتوقتی بعد از بهوش اومدنش منو دید کلی گریه کرد و تا خود صبح برام تعریف کرد میترسید منم ولش کنم گفت که فروختنش به کردها اوناهم نامردی کردند و فرستادنش ترکیه از اونجا قاچاقی آوردنش آمریکا می گفت شبهای اول میخواستند بفرستنش برای یه خونه فساد که وقتی سیوا توی بغلش گریه می کنه و خودشم با ظاهری داغون مریض میشه هیچ جا قبولش نمیکنن و اونا هم میندازنش توی خیابون و بعد زا کلی بدبختی توی اون بار کار پیدا میک نه به عنوان ظرف شور دخترحاجی بازاری باید ظرفها و لیوانهای مشروب اون حرم زاده ها رو تمیز میکرده از سیوا پرسیدم که گفت سپردش به زن صاحب بار التماسکرد برم بیارمشبا نارضایتی قبول کردم در قبال هزار دلار سیوا رو بچه ای که فقط زمان گشنگی گریه میکرد تحویل گرفتم مارال با دیدن سیوا زا تخت بلند شد و سرحال و قبراق شد عشق اولش من بودم و عشق دومش سیوامنم زمانی که فهمیدم بچه دار نمیشم و سیوا به من گفت بابا عاشقش شدم و قسم خوردم جوری تربیتش کنم که بتونه باغث افتخاره من بشه فامیلم رو عوض کردم تابعیت آمریکایی گرفتم پدرم که خیالش از من و مارال راحت شده بود برگشت ایران و نصف ثروت پدریش رو داد به من حتی نامادریم حتی فکر میکرد که من مرده ام مارال شد مارال آریانمهر و دختر بچه هم شد سیوا آریانمهر و منم همه جا وانمود کردم که مارال زن یه تاجر بزرگ ایرانی بوده که بعد از بیوه شدنش من وکالت اموالش رو به عهده گرفتم و بعدش باهاش ازدواج کردم همه چیز خوب بود تا مریضی مارال و تشخیص دکترها که ماراله من سرطان مغز و استخوان داره و ...حرفش رو نتونست تموم کنه و زد زیر گریه همایون هم گریه میکرد منم با اینکه داستان رو میدونستم ولی بغض بدی بعد از ده سال توی گلوم نشستاز جام بلند شدم خواستم برم سمت همایون و آرومش کنم نمیدونم گیج بودم رفتم سمتش و دستش رو گرفتم چشماش خیس اشک بود ولی نمیدونم چرا یه لحظه دستم سرد شدو جلوی چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم ...آخرین چیزی که یادم مونده بود این بود که توی آغوش همایون افتادم و دیگه هیچی فقط درد سینه ام کلافه ام کرده بود دهنم خشک شده بود میدونستم بعد از هر حمله نمیتونم آب بخورم دیگه بریده بودم از هر چی بیمارستان و تخت و سُرم و دارو بود شانسم که ندارم نامزدم شوهر بعد از این جاح قلب بود مشغول غر زدن بودم که تازه متوجه شدم دستم خیلی سنگینه یه نگاه به دستم انداختم سرهمایون روی دستم بود ای جان بچه خوابش برده !باز اون حس شیرین توی وجودم نشست خودمم از این بلاتکلیفی خسته شده بودم ولی باید اول با خودم کنار می اومدم ناخودآگاه دست دیگه ام رو بلند کردم و فرو کردم توی موهاش حس خوبی بود ولی ...نمیدونستم تا کی میخواد این جریان طول بکشه همایون رو دوسشداشتم تنها مردی بود که بهش اجازه دادم بهم نزدیک بشه و گوشه ای از قلب از کار افتادم رو بگیره انگار بیدار بود چون نفسهای مشکوکی میکشید ناز کردن موهاش داره پرروش میکنه با صدای ضعیفی گفتم همایون ؟جوابی نداد با خودم گفتم خودت خواستی !و موهاش رو محکم کشیدم همایون - آی دردم گرفت من - تو که خواب بودی ؟یه نگاه خسته بهم کرد و خم شد سمت صورتم و گوشه لبم رو بوسید و گفت سلام بر سیوا خشن !اخمی کردم و گفتم تو رو گذاشتن همراه ؟ تو که خوابی ؟همایون - بعد از اون عمل سنگین و استرسی که داشتم و اتفاقهای بعدش و همچنین یکماه بی هوشی خانوم میخوای نخوابم ؟با تعجب گفتم چی میگی تو ؟ همایون - چرت و پرت ! چون تو که باور نمیکنی ؟من - همایون درست بگو ببینمچی شده خوب ؟خمیازه ای کشید و گفت بزار اول یه دست و صورتی صفا بدم تا بعد !من - اوف خوبی حالا !نخیر بدون اینکه به من محل بده رفت سمت دستشویی اتاق و از قصد یه نیم ساعتی کشش داد منم خودم رو خونسرد گرفتم که فکر نکنه برام خیلی مهمه خواستم از جام نیم خیز شم که درد بدی توی سینه ام پیچید و آخم دراومدهمایون با عجله اومد بیرون و گفت داری چیکار میکنی ؟درد بدی توی سینه ام بوددستم رو گذاشتم روی سینه ام که احساس کردم کمی ورم کرده درد بدی بود همایون - چیه ؟ درد داری؟ فقط سرم رو تکون دادم اونم سریع رفت و با یه پرستار برگشت و دارویی بهم تزریق کرد که بعد از چند ثانیه دردم کمتر شد همایون هم با نگرانی داشت نگاهم میکرد زل زدم به چشماش و با حرص گفتم چرا ساکتی ؟ حرف بزن منظورت چی بود که من یکماهه بیهوشم ها ؟چرا سینه ام ورم کرده ؟با لبخند مصنوعی گفت چی بگم ؟من - از وقتی افتادم توی بغلت تازمانی که روی دست من توی بیمارستان خوابیدی ؟نفسش رو داد بیرون و با لحن آرومی گفت هیچی حالت بد شد و آوردیمت اینجا ! گفتم یکماه چونیه مورد پیوند برات پیدا شد که با توجه شرایط وخیمی که داشتی رفتی نوبت اول و من هم با اصرار زیاد فرامرز یا همون جوزف هر کوفتی عملت کردم بماند که چندباری تیغ از دستم افتاد و باید تا آخر سالهای پزشکیم گوشه و کنایه همکارهای اتاق عمل رو گوش کنم اما فدای یه اخم تو !ولی عمل خوب بود و شرایط عالی ولی بیهوشی تو طولانی شد که خدا رو شکر با کشیدن موهای من بدبخت از اون شرایط سخت رد شدی !باور حرفهاش برام مشکل بود ولی نه الان جای دروغ بود نه اینکه همایون اهل دروغ پس یعنی من عمل کردم و اگه مشکلی نباشه میتونممثل یه آدم معمولی زندگی کنم ؟با چشمهای نمناک نگاهم میکرد با صدای آرومی گفتم همایون ! زیر لب گفت جانه همایون ؟ زندگی من ! دستم رو بلند کردم گرفت توی دستش و بوسید کشیدمش سمت خودم جوری که صورتش مقابل صورتم بود نفسهاش داشت صورتم رو گرم میکرد با گیجی نگاهش کردم چشماش داد میزد منتظره ولی من زبونم قفل شده بود نمی دونستم چی بگم باورش برام مشکل بودخودم رو خواستم نزدیکش کنم که از انتظار حرف یا حرکتی خسته شدو خواست صورتش رو بکشه عقب که آروم گفتم نه !و خم شدم سمتش بدون توجه به درد سینه ام و احساس دوگانه املبهام رو مهمون لبهای اون کردم میدونستم شوکه شده ولی لبم رو برنداشتم فقط محکم لبم رو فشار میدادم به لبش نمیدونم توی بهت کارم بود یا چیز دیگه ای نا امید خواستم لبم رو بردارم که دسش رو از دستم آزاد کرد و انداخت پشت گردنم و لبهام رو به لب گرفت یه حس شیرین که تا الان نداشتم با توجه به ضعف بدنم یا حتی تشنگیم داشتم همراهیش میکردم اونم نرم و آروم لبهام رو میبوسید یه لحظه یه جرقه توی ذهنم زد من یکماه بیهوش بودم پس دست و صورتم تمیز نیست و دهنم مطمئنم بوی ناخوشایندی میده سرم رو کشیدم عقب همایون با چشمهای خمار داشت نگاهم میکرد با جدیت گفتم بسه دیگه من هنوز دستو صورتم رو هم نشستم ! همایون - مهم نیست , و خواست دوباره بهم نزدیک بشه که گفتم همایون اول برو پرستار صدا بزن تا بیاد منو ببره دستشویی دوم اینقدر دستت رو پشت گردن و بدنم فشار نده به قول خودت من تازه عمل کردم سوم وقتی کارم با پرستار تموم شد پشت در باش تا صدات بزنم !حالت خوشش پرید و با تعجب گفت سیوا تو که تا الان داشتی با لبهای من بازی میکردی ؟من - خوب اون برای تشکر بود الانم من سر و صورت کثیف و خسته امو در ضمن جراح جونم من مگه عمل نداشتم کهتو سنگینیت رو انداختی روی سینه من ؟آخی گفت و از روی من بلند شد تازه دردش شروع شد همایون - خوب عزیزم من برم سریع پرستار رو صدا بزنم تا بیاد خانومم رو ترگل ورگل کنه ! من - بگو خمیر دندون و مسواک هم بیاره و صابون و یه حوله تمیز !دستش رو گذاشت روی چشمش و خم شد و گفت اطاعت سرورم ! وقتی از اتاق رفت بیرون هنوز داغی لباش رو روی لبم احساس میکردم پرستاری اومد و کمک کرد تا خودم رو تمیز کنمانگار شده بودم یه پر کاه گفت نمیتونم از جام بلند شم ولی با اصرار من تا دستشویی اتاق منو برد و سعی کردم تا جایی که میتونم خودم کارم رو انجام بدم دوس نداشتم کسی برام ظرف بگیره تا دست و صورتم رو بشورماز دیدن خودم توی آیینه جا خوردمصورتم لاغرتر شده بود موهام زیر اون کلاه مسخره گره خورده بود میدونستم اگه بخوام شونه شون کنم کلی از موهام از ریشه درمیاد پس بی خیال شدم دست و صورتم رو حسابیبا صابون شستم و دندون هام رو مسواک کردم و به کمک پرستار لباسم رو عوض کردم احساس تازگی میکردم وقتی کار پرستار تموم شد ازش تشکر کردم و گفتم همایون رو صدا بزنه اونم هنوز پرستار نرفته بود بیرون اومد توی اتاق با دینم لبخند مهربونی زد و به شوخی گفت به به چه خانوم خوجلی ! منت گذاشتین و بنده حقیر رو به حضور پذیرفتین ! اون روز هر چی خواستم درباره گیرنده بپرسم یا ایوب و بقیه یه جور یاز جواب دادن طفره میرفت تا شب با چرت و پرت و جوک و مسخره بازی حواسم رو پرت میکرد موقعی که مسکن های آخر شب رو برام تزریق میکرد با اینکه خسته بودم ولی بهش گفتم همایون کارت که تموم شد کنارم بشین باید صحبت کنیم !همایون - چشم شما امر بفرمایید !وقتی کارش تموم شد صندلی رو گذاشت کنار تختم و دستم رو گرفت و گفت من در خدمتم ! من - اول فرامرز کجاست ؟دوم . اونشب چه بلایی سر ایوب اومد سوم . ستار و مهتاج چی شدند ؟ چهارم . چرا امروز کسیبا اینکه من بهوش امدم نیومد ملاقاتم ها ؟مخصوص جوزف ؟منتظرم تعریف کن !احساس کردم دستم رو فشار میداد نه از روی احساس بلکه ناراحتی نفسش رو داد بیرون رو گفت اول فرامرز ظهر اومد دیدنت که من نزاشتم بیاد داخل چون سرما بدی خورده بود و توام مریض گفتم هر وقت مرخص شدی بیاد خونه تو رو ببینه دوم ایوب خان هم توی همین بیمارستان توی ccu بستریه البته با حال و اوضاع بد چون خیلی وضع قلبش خرابه سوم اوشب که من دیگه برنگشتم خونه ولی فرامرز زنگ زد به وکیلش توی ایران و گفت شکایتی که بیست سال پیش پدرش از ستار و مهتاج کرده به جریان بندازه فعلا اون دوتا ممنوع الخرج هستند !چهارم جزء مه رو که درگیر باباشه و مامان غزال که توی خونه است کسی دیگه ای جزء شوهرت نبود که بیاد ملاقاتت خوشگله من !من - خوبه حالا راحتتر میتونم بخوابم !چشمام رو که بستم صدای نفسهای همایون کنار گوشم می اومد با صدای آرومی گفت سیوا باید با هم حرف بزنیم !چشمام رو که باز کردم خم شده بود روی صورتم و زل زد به چشمام نمیدونم از توی چشماش و حالت صورتش نمیتونستم چیزی بفهمم من - خوب حرف بزن !همایون - تو منو دوست داری ؟یخ کردم انتظار هر حرفی داشتم جزء این نمیدونستم چی بگم !صورتش رو برد عقب و منتظر نگاهم کرد من - چرا این سوال رو پرسیدی ؟ همایون - جوابش برام خیلی مهمه فقط بگو دوسم داری یا نه ؟من - از اونجایی که من دروغ بلد نیستم باید بگم نه ! خشکش زد و رنگش پرید و با من من گفت یعنی چی ؟من - دوست ندارم ولی ازت خوشم میاد میدونی چرا ؟دیدم هنوز گیج داره نگاهم میکنهادامه دادم نمیگم ازدواج با تو به من برای انتقام کمک نمیکرد ولی وقتی فهمیدم طرف ایوب و بقی نیستی وقتی دیدم چه عاشقانه مارال رو دوس داری گفتم خوب سیوا خانوم این همون پسری که اول به خیال دایی بودن اومدی جلو ولی بعد فهمیدی هیچنسبت خونی باهات نداره و راستکی نامزدته حلا میخوای چیکار کنی ؟با ناراحتی گفت الان داری واقیعت رو میگی ؟من - آره انتظار نداشتی که از لحظه اول عاشقت بشم اونم من دختری که از ده سالگی توی گوشم قصه داغ و بدبختی های زنی بود که خانواده اش سر یه بهونه الکی از خونه انداختنش بیرون و باعث شدندمن بچه دوساله ای که باهاش بودم زیر برف توی اون سرما تا صبح یخ بزنم و بیماری قلبیم یادگار اونشب برام باشه هدفم از اومدن به ایران فقط انتقام و اثبات بی گناهی مامان مارال بود تا اینکه تو و پیشنهاد ازدواجت اومدی وسط منم باید برای نزدیکتر شدن به اون خانواده کاری انجام میدادم میتونستم با مه رو صمیمی تر بشم ولی تو زودتر پیشنهاد دادی شبی که با اون حال توی آمریکا برگشتی و از حال رفتی ناراحت شدم چون مامان مارال کلی دعوام کرد که چرا تو رو انتخاب کردم ولی براش قسم خوردم از وقتی که اونشب که لبهام مهمون لبات شد و تو فکر کردی به خاطر پدرم باهات همراه نمیشم دلم لرزید نه برای دوست داشتن برای عذاب وجدان اونجا تازه متوجه شدم تو با هر کس دیگه ای توی زندگیم فرق داری الانم میبینی بعضی وقتها گیج بازی درمیارم یا سرد میشم چون نمیخوام با احساس عذاب وجدان اینکه توی این مدت باهات بازی کردمبهت جواب بدم میخوام واقعا دوست داشته باشم !تمام مدتی که من حرف میزدم دستم توی دست همایون بود و اونم ساکت به حرفهام گوش میداد گاهی هم دستم رو به لبش میبرد و با احساس میبوسید یا نوازش میکرد حرفم که تموم شد لبخندی روی صورتش نشست و با لحن خاصی گفت من از اولین باری که اومدم دم در و تو رو دیدم عاشقت شدم اون چشمهای خمارت منو اسیر خودش کرد بعد از سی چند سال سن دلم لرزید الانم با حرفهات فهمیدم عاشق بد کسی نشدم چون اگه یه آدم دروغگو بودی میگفتی آره دوسم داری و با عذاب وجدان کنارم می موندی ولی الان فرصت داری ببینی این جریان که تموم شد فرامرز تونست بی گناهی زنش رو ثابت کنه و اموالش هم پس گرفت ایوبم که روی تختش و ادامه زندگیش دست خداست ستار و مهتاجم که حتما مجازات میشن و ....میمونه تو و احساست سیوا من دوست دارم حتی وقتی که فهمیدم به چه هدفی اومدی ایران و هنوزم عاشقتم و دوست داری تا لحظه مرگ تو شریک زندگیم باشی !حرفش که تموم شد خم شد و پیشونیم رو بوسید و از اتاق رفت بیرون !اون احتیاج به فرصت نداشت این من بودم که باید با خودم کنار می اومدم اونشب از شب مرگ مامان مارال هم اگه سخت تر نبود طولانی تر بود فکر کنم نزدیکهای صبح بود که خوابم برد و همایون هم دیگه برنگشت توی اتاق تازه چشمام داشت گرم میشد که احساس کردم یکی داره سرم رو نوازش میکنه اول فکر کردم همایون برگشته ولی تا چشمام رو باز کرده دیدم فرامرز با لبخند مهربونی بالای سرم وایستاده از دیدنش خوشحال شدم دستم رو گرفت و بوسید و با مهربونی گفت سلام بر سیوای من !من - سلام بر جوزف فرامرزی ! چرا دیروز نیومدی دیدنم ؟فرامرز - اومدم ولی همایون نذاشت بیام داخل من - چرا ؟فرامرز - گفت بدنت ضعیف شده و احتمال بیماریت هست منم یه کم سرماخورده بودم بعد با پوزخند مسخره ای گفت نامزده نگرانی داری ؟من - آره همایون خیلی نگرانه راستی تو میدونی کسی که قلبش رو به من پیوند زده کیه ؟فرامرز - نه مثل اینکه تصادفی بوده اینا مهم نیست الان شاید درست نباشه این رو بگم ولی تو میخوای چیکار کنی ؟با تعجب گفتم درباره چی؟فرامرز - اینکه با من برمیگردی آمریکا یا می مونی ایران ؟من - نمیدونم ولی احتمالا با همایون بمونم با تعجب گفت چی ؟ با همایون با اون دیگه چرا ؟من - خوب معلومه اون نامزده منه !تا حرفم تموم شد فرامرز زد زیر خنده و بعد از تموم شدن خنده اش گفت سیوا !شوخی بانمکی بود ! من - چه شوخی من الان همسر اون محسوب میشم !فرامرز - سیوا تو که نمیخوای بگی دوسش داری ؟من - خوب دوسش که دارم ولی عاشقش نیستم !نزدیکم شد و دستم رو گرفت و با لحن مبهمی گفت منو چی ؟ منم دوس داری ؟با تعجب گفتم خوب آره هر چی باشه مثل پدر و یه حامی کنارم بودی !اخمی کرد و گفت من نه پدر توام نه حامی تو من ... من تو رو دوست دارم و میخوام با من ازدواج کنی و برگردی آمریکا !نمیی دونم گیجم حالا سوال همایون رو فهمیدمفرامرز باهاش صحبت کرده بوده گفته بوده که اگه جواب من به اون مثبت نباشه منو برمیگردونه آمریکا برای همین هم اون روز توی بیمارستان فرامرز حرفهاش رو زد و گفت میتونم فکرهام رو بکنم و منو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت و رفت ولی مننباید گیج باشم چون من سیوا دختری که تابع احساساتش نیست و باید جدی تصمیم بگیره روزی که مرخص شدم همایون خیلی آروم همراهم می اومد کمتر حرف میزد چندباری خواستم باهاش حرف بزنم که هر دفعه گفت بعدا به حرفهام گوش میده میدونستم ناراحته ولی خودمم هم توی شوک حرفهای فرامرز بودم نمیدونستم چی درسته چی غلط ! قبل از اینکه بخوام از بیمارستان بیام بیرون از همایون خواهش کردم منو ببره دیدن ایوب هرچند خیلی راضی نبود ولی با اصرار من قبول کرد وقتی به بخش ccuرسیدیم مه رو رو که با مرد جوونی پشت در اتاق وایستادهمرد جوون با دیدن همایون از مه رو فاصله گرفت برگشتم به همایون بگم که این کی ؟ که دیدم اخم وحشتناکی روی صورت همایون نشسته با خنده گفتم اون اخم رو پاک کن طفلی زهره ترک شد ! پوزخندی زد و جوابم رو نداد مه رو با دیدنم اومد جلو و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن من - علیک سلام ! شرمنده خودش رو از من جدا کرد و گفت وای ببخشید سلام خوبی ؟ببخش اون شب خواستم بزنم توی گوشت !من - حالا مگه تونستی بزنی ؟تا اومد جوابی بده همایون با لحن مسخره ای گفت طرفدار عاشقتون نذاشت دست روی زن من بلند بشه !مه رو با گیجی داشت به همایون نگاه میکرد من بی توجه به حرفش رو به مرد جوون گفتم سلام سیوا هستم نامزد همایون جان شما قیافتونبرام یه کوچولو آشناست ؟مرد جوون - اردلان هستم اون روز توی بیمارستان کمکتون کردم اون غذاهای خوشمزه ای که برای همایون آورده بودند بدون تعارف به من ببرید بالا !آهان همون دکتره چشم چرون با لبخند خشکی گفتم آهان !رو به مه رو گفتم ایوب خان چطورن؟مه رو - حالش خوب نیست منم اگه اصرار مامان نبود نمیومدم دیدنشمن - به هر حال اون پدرته و ان چیزی رو تغییر نمیده !مه رو - من تمام جریان رو از مامان و همایون شنیدم متاسفم نبایداین مدت ازت دوری میکردم مخصوص مرگ مارال هر چند خیلی کم و دیر محبت خواهرانه اش رو چشیدمولی هنوز یاد شبهاییک ه منو و همایون رو کنار خودش میخوابوند می افتم قلبم تیر میکشه !هر کلمه از حرفهاش داشت نفسم رو سنگین میکرد برای همین با لبخند اجباری گفتم شما دوتا خواهر عادت داشتین کنار شوهر مردم بخوابین ؟و چشمکی هم بهش زدم حرفم باز شد از اون ناراحتی دربیاد ولی همایون فقط پوزخند مسخره ایکنار لبش بود من - خوب ایوب خان رو هم که از پشت شیشه دیدم منم خودم حالم خیلی مناسب نیست و خسته ام و خیلی نمیتونم سرپا وایستم هرچند دو تا دکتر بیسواد اینجان که یه تعارف کوچیک هم برای نشستن من نکردند اردلان - اه خسته شدین بفرمایید !بی تفاوت به اون گفتم ممنون دارم میرم و خیلی سرد گونه مه رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردمساک وسایلم دست همایون بود اونم بدون هیچ حرفی از مه ور و اردلان خداحافظی و دنبال اومد ولی هنوز ساکت بود من - همایون !با سردی جوابم رو داد بعله ؟من - هیچی فقط میخواستم بگم تا اون پوزخند مسخره رو از لبت پاکش نکردم خودت پاکش کن !و ساکم رو از دستش گرفتم و بدون توجه بهش رفتم سمت در خروجی میدونستم فرامرز با بیمارستان تسویه حساب کرده پس خیلی راحت سوار تاکسی که جلوی بیمارستان بود شدم و راه افتادم سمت خونهبه خونه که رسیدم کسی در رو باز نکرد مجبوری زنگ عمارت رو زدمننه کوکب تا گفت کیه ؟گفتم سیوا جیغی کشید و اف اف رو گذاشت تعجب کردم ولی چند ثانیه بعد در رو باز کرد در حالی که نفس نفس میزدمن - سلام چه خبرته ننه کوکب نکنه هنوز فکر میکنی یه دختر چهارده ساله ای ؟ننه کوکب - آی خانوم تو که ما رو جون به لب کردی بیا که این یک ماهآهو خانوم جزء اشک و آه چیزی نخورده ! بدون اینکه حرفی بزنم دنبالش رفتم داخل عمارت گلی حشمت دوتایشون اونجا بودند و هر دو لباس مشکی هم پوشیده بودند آهو خانوم لاغر و تکیده روی مبلی نشسته بود با دیدن من شروع به گریه کردن کردمیدونستم دفتر رو خونده چون حشمت و گلی لباس سیاه داشتند آهو خانوم هم داغون بود رفتم سمتش و تا دستهاش رو برای بغل کردنم باز کرد خودم رو توی آغوشش مهمون کردم بوی خاصی میداد اون گریه میکرد و من متعجب که چرا هیچ حسی ندارم با صدای آرومی گفت خیلی درد کشید ؟من - نه راحت توی بغل همایون نفس آخر کشید و تموم فقط ...آهو خانوم - فقط چی ؟خودم رو از توی آغوشش بیرون آوردم و با لحن ناراحتی گفتم فقط ناراحت این بود که چرا موهاش اینقدر بلند نیست تاشما دوباره با روبانهای رنگی براش ببافید !هق هق آهو خانوم بلندتر شد و منم درد سینه ام شروع شد ولی مهم نیست با صدای همایون از آهو خانوم جدا شدمهمایون - مامان غزال چی شده ؟تا من سرم رو برگردونم طرفش با دیدنم اخماش رفت توی هم آهو خانوم - هیچی داشتم از سیوا میپرسیدم دمارالم اذیت شده یا نه ؟همایون اومد سمت آهو خانوم و من رو زد کنار و مامانش رو بغل کرد و با لحن مهربونی گفت مامان غزال خودم من که یکماه تموم بهت گفتم مارال راحت شد از درد و آمپول و سوزن و بیمارستان تازه دردش این بود کهاین مدت با غریبه ها سر کرده بود نه خودی ها ! وقتی این حرف رو زد زل زده بود توی چشمهای من انگار اون غریبه منم پوزخندی هم گوشه لبش بود ! پسره چرت فکر کردی التماس تو و اون نگاه آرومت میکنم رفتم توی جلد سیوا پس از جام بلند شدم و رو به گلی و حشمت گفتم برمیگردیم خونه ! اونام بدون کوچکترین حرفی راه افتادند دنبالم موقع رفتن آهو خانوم رو که هنوز سرش روی شونه ی همایون رو با محبت بوسیدم صدای آه کوچکی هم از همایون شنیدم ولی توجه ای نکردمننه کوکب رو هم بوسیدم آهو خانوم - پس همایون چی ؟ مگه برای ناهار اینجا نمی مونی ؟با پوزخندی گفتم نه خونه کمی کار دارم باشه سر فرصت اینقدر لحنم یخ بود که یه بچه هم می فهمیدبا همایون مشکل دارم !و بدون توجه به همایون از خونه زدم بیرون همین که پام به خونه رسید با دیدن فرامرز توی اتاقم خشکم زد فرامرز به عادت همیشه موقع خواب فقط یه شلوارک پاش بود نه چیز دیگه ای به عادت خودم یه بالشت از توی کمد برداشتم و محکم پرت کردم به طرفش میدونستم خوابش خیلی سنگینه و فقط اینجوری بیدار میشه !تا بالشت خورد به سرش از جا پرید و گیج به من که بهش میخندیدمنگاه میکرد با تعجب گفت سیوا خودتی ؟من - نه روحشم این چه طرز خوابیدنه هنوز این عادتت رو ترک نکردی ؟فرامرز - تو کی مرخص شدی ؟ همایون گفت آخر هفته مرخص میشی ؟من میخواستم بیام بیمارستان دنبالت برای مرخص شدنت و برگشتت و همینطور پیروزی مون مهمونی بگیرم !من - اوه لا لا میخواستی همه این کارها ور انجام بدی؟ملافه روی تخت رو زد کنار و از روی تخت بلند شد و اومد سمتم بالاتنه اش برهنه بود باچهل سال سن هنوز بدن پری داشت نمیدونم شاید به خاطر حرفی که توی بیمارستان بهم زده بود یا اینکه نامزد همایون بودم برای اولین بار ازش خجالت کشیدم ناخودآگاه سرم رو انداختم پایین و گفتم میشه بریبیرون تا من لباس عوض کنم ؟فرامرز - سیوا من هنوز همون جوزفم همونی که تا یکسال پیش و این جریانهای مسخره باهاش کشتی میگرفتی ؟سرم رو بالا آوردم و با اخم گفتم اون مال وقتی بود که نمیدونستم بهم نظر داری؟حرفم بهش برخورد و با حرص گفت کی گفته من بهت نظر دارم ها ؟من - پس اون پیشنهاد مسخره چی بود ؟فکر کردی چون بیست سال آمریکا بودی همه چیزت عوض شده ؟ایرانی بودن که عوض نشده من هنوز نامزد همایونم ولی تو به من پیشنهاد ازدواج میدی ؟اومد سمتم و دستم رو آروم گرفت و گفت سیوا تو الان از بیمارستان مرخص شدی حالت هنوز خوب نیست بهتر شدی ؟با هم صحبت میکنیم بهتره به خودت فشار نیاری باشه ؟با حرص گفتم همین الان حرف میزنیم ! در ضمن بهتره یه چیزی هم تنت کنی ؟به عادت خودش وقتی میخواست حرفش رو به کرسی بشونه اخمی کرد و گفت الان نه ! منم با لجبازی گفتم یا الان یا هیچوقت !یه لحظه تا چشمش به صورتم و حالتم افتاد ساکت شد و تا اومدم بپرسم چی شده ؟منو کشید توی بغلش و محکم نگهم داشت از حرکتش شوکه شدم انگار مغزم قفل کرد خواستم از بغلش بیام بیرونکه محکمتر نگهم داشت و با صدایآرومی گفت خواهش میکنم تکون نخور میخوام حست کنم !گیج تر شدم منو توی بغلش کشوند به سمت تخت و نشست لبه تخت خودش رو از من جدا کرد و با چشمهای خیس از اشک زل زد به صورتم و گفت ببخشید یه لحظه ب


مطالب مشابه :


رمان دختری به نام سیوا

♀رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان دختری به نام سیوا - roman,دانلود رمان عاشقانه




رمان دختری به نام سیوا

هنوز بدنم برای بالا رفتن و راه رفتن زیاد جونی نداشت منم قبول کردم سیوا بهتره تو کارت




روش ثبت نام اینترنتی کارت منزلت

براي ثبت نام کارت منزلت در سايت سازمان بازنشستگي به آدرس www.cspf.ir به مدارک زير احتياج است




رمان دختری به نام سیوا فصل19

رمــــان ♥ - رمان دختری به نام سیوا که محرم شدیممهرو با کارت دعوتی اومد داخل اتاقم و




رمان دختري به نام سيوا19

آخر شب رو برام تزریق میکرد با اینکه خسته بودم ولی بهش گفتم همایون کارت که تموم سیوا - الا




رمان دروغ شیرین

کارت عروسیمون بود، یاد روزی افتادم که با هم از سر بیکاری رفتیم تا 7- رمان دختری به نام سیوا.




رمان قرار نبود

یه کارت تبریک بود که وسطش با خط خوش نوشته بود با آروزی بهترین ها 7- رمان دختری به نام سیوا.




رمان قرار نبود

خدا بگم چی کارت کنه ترسا فقط اینجوری منو ندیده که حالا قراره 7- رمان دختری به نام سیوا.




برچسب :